. . .

در دست اقدام رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
do.php

به نام خدا
نام رمان: نفرین گل سرخ
نویسنده: نرجس آقاجانی
ژانر: عاشقانه /اجتماعی/پلیسی/تراژدی
خلاصه: در واپسین روزهای بهار، جانان دلباخته ی کیان، مردی از دیارِ خون و انتقام می شود که جانش را از یک بی آبرویی نجات می دهد و این فقط ابتدای عشقی است نافرجام و کشنده که او را از هر چه عاشقی است، بیزار می کند. آیا جانان پس از این دل دادن، دوباره می تواند به مردی اعتماد کند و دل بسپارد یا خودش یک تنه با غم طرد شدن و ننگِ همراه بودن با یک قاتل، کنار می آید؟
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #131
پارت 128

قرار بود، امروز به آزمایشگاه برویم و چند روز دیگر، خرید حلقه هایمان را انجام دهیم. از خانه بیرون زدم و در اطراف کوچه، سرک کشیدم تا اینکه پژوی آرهان را دیدم. او هم وقتی مرا دید، پیاده شد و به سمتم آمد. حقیقتا نمی دانستم باید چه برخوردی با او داشته باشم. به گونه ای آرهان، شوهرم محسوب می شد؛ اما هنوز از او خجالت می کشیدم! سرم رابه زیر انداختم و خودم را کنار ماشین رساندم. از صدایش، اشتیاقِ فراوان می بارید.

- سلام. چطوری؟ حالت خوبه؟

نیم نگاهی به او انداختم و آرام پاسخ دادم: سلام. خداروشکر. شما خوبی؟!

ابروهایِ پر پشتتش را بالا داد و گفت: هیچ وقت بهتر از الان، نبودم!

این را گفت و در ماشین را برایم باز کرد. کنار هم که نشستیم، دستش را به سمتِ صندلی هایِ پشت سرمان برد و یک شاخه گل برایم آورد. شاخه گل رزِ بنفشی را به سمتم گرفت و گفت: تقدیم به شما! برای اینکه دیگه به رزای قرمز فکر نکنی! ببین، گل رز چقدر رنگای قشنگی داره!

شنیده بودم که گل رز، وابستگی ایجاد می کند. از وابستگی می ترسیدم؛ ولی نمی توانستم دستش را رد کنم و هدیه اش را نپذیرم. گل را که از دستش گرفتم، لحظه ای تماسِ کوتاهی میانِ دست هایمان، برقرار شد و من همانند دیشب، سریع دستم را عقب کشیدم و خودم را به آن راه، زدم! دستش میان هوا خشک شده بود و خیره، نگاهم می کرد. سعی کردم جو را عوض کنم.

- خیلی زیباست! واقعا ممنونم!

- همین؟!

وادارم می کرد که نگاهش کنم. با تعجب به او زل زدم و گفتم: چی؟!

نگاهِ خندانش را به من دوخت و گفت: نمی خوای بدونی معنیش چیه؟

- خب چیه؟!

مکثی کرد و گفت: عشقی که با یک نگاه به چشمات شروع شد!

مسخِ چشمانِ عسلی اش شدم. از کی تا حالا او آنقدر جذاب شده بود؟! چرا با همین پیراهنِ مشکی ساده انقدر به چشم می آمد؟! فورا نگاهم را از او گرفتم و مِن مِن کنان گفتم: خب بریم دیگه... اگه دیر بشه؛ باران، مامانو اذیت می کنه!

دستِ مردانه و بزرگش را روی فرمان گذاشت و گفت: چشم. هر چی شما بگی!

به راه که افتاد، نفسم را آهسته بیرون دادم تا ضربان قلبم، اندکی پایین بیاید. چرا آرهان این کار را با من می کرد؟ کاش انقدر به عشقش اعتراف نمی ورزید تا من هم؛ راحت تر با این ازدواج، کنار می آمدم.

به آزمایشگاه که رسیدیم، پیاده شدیم و در قسمتِ پذیرش، به ما گفتند که باید چند دقیقه ای منتظر بمانیم. کنار هم روی صندلی های آزمایشگاه، نشستیم. متوجه نگاه های گاه و بی گاهش می شدم؛ ولی سعی می کردم به رویِ خودم نیاورم. ناگهان گفت: چقدر خوبه که اینجا همه می دونند، تو قراره مال من بشی!

جا خوردم و نگاهش کردم. تازه حالا می فهمیدم، عاشق واقعی چگونه رفتار می کند. این چیزی بود که من تا مدت ها در کنار کیان، فقط توهمش را داشتم!

پذیرش که صدایمان زد، ناگهان دستم را میانِ دستش گرفت و مرا همراه خود به سمتِ اتاق خون گیری برد. به دستم خیره شدم که میانِ دست بزرگش، گم شده بود! زیر لب غریدم: آقا آرهان!

نگاهی گرم به من کرد و گفت: چی شده؟!

و دستم را محکم تر فشرد تا نتوانم از او جدا شوم. خواستم چیزی بگویم که مسئول خون گیری آمد و به من گفت که روی صندلی بنشینم. بالاخره آرهان، دستم را رها کرد و گفت: نمی ترسی که؟

آهسته خندیدم و گفتم: من؟! من از زیر تیغ، سالم بیرون اومدم!

سرش را به پایین تکان داد و گفت: البته که همین طوره!

روی صندلی نشستم و آستینم را بالا دادم. سوزن که وارد رگم شد، لبم را گاز گرفتم و آهسته، آخی گفتم. آرهان که تا آن موقع در گوشه ای ایستاده بود و نگاهم می کرد، رو به مسئول گفت:خانوم یکم آروم تر لطفا!

مسئول که خانمی تقریبا چهل ساله بود، لبخندی به او زد و همان طور که نمونه ام را در جای خود می گذاشت، گفت: نگران نباش، پسر جان! من هر روز از چندین زوج، خون گیری می کنم! خانوم شما که اولیش نیست!

از لفظی که او برایم به کار برده بود، خجالت کشیدم! من خانومِ آرهان بودم؟! هنوز برایم به طور کامل، جانیفتاده بود!

از جا بلند شدم. آرهان به جایی من نشست، ساعتش را درآورد وآستینش را بالا داد. زیر چشمی به او نگاه کردم. دست عضلانی اش، چنان پر از رگ بود که خانوم مسئول گفت: خب دیگه خداروشکر.یه رگ گیری کمتر شد!

آرهان که نگاهم را غافلگیر کرد، سریع چشمانم را از او برداشتم و از اتاق، بیرون زدم. من چه مرگم شده بود؟! چرا انقدر قلبم مثل دیوانه ها، بالا و پایین می پرید؟
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #132
پارت 129

گوشه ای از دیوارِ آزمایشگاه تکیه زده بودم که صدای دو دختر را که در گوشِ هم پچ پچ می کردند، شنیدم. دخترِ جوان تر می گفت: وای دیدی پسره رو؟ چقدر خوشتیپه به خدا!

آن یکی گفت: می خوای مخش رو بزنی؟!

از رفتارشان، منزجر شدم! به چه حقی می خواستند مردی را که برای آزمایش ازدواج آمده بود، اغفال کنند؟! خواستم کنارش بروم که آرهان سر رسید و همان طور که دکمه ی آسیتنش را می بست، گفت: خب بریم؟!

نگاه های خیره ی آن دو دختر را روی خودم، احساس کردم! دهانِ هر دویشان از تعجب باز مانده بود! لابد توقع نداشتند که این مرد، زن داشته باشد و زنش هم من باشم که کنارشان ایستاده بودم!

تُنِ صدایم را کمی بالاتر آوردم و گفتم: بله. بریم!

پشت سرِ آرهان به راه افتادم. به ماشین که رسیدیم، نگاهی به من انداخت و گفت:بشین توی ماشین، من الان میام.

داخل ماشین نشستم و منتظرش ماندم و به واکنش چند دقیقه ی پیشم فکر کردم. خودم هم از کرده ام، متعجب بودم! این دیگر چه حرکتی بود؟ نکند من حسودی کرده بودم؟! نه! این از من بعید بود! لابد چون فکر می کردم او قرار است شوهرم شود، این حس به من دست داده بود! و خب طبیعی هم بود. برای یک زنِ شوهردار اصلا قابل درک نبود که بخواهند شوهرش را از راه به در کنند!

چند دقیقه بعد، آرهان با پلاستیکی از آبمیوه و کیک، سر رسید و گفت: بفرمایید. دیدم رنگ به رو نداری، ترسیدم فشارت افتاده باشه.

پلاستیک را از او گرفتم و گفتم: چرا انقدر زحمت کشیدی؟ من حالم خوبه آقا آرهان!

- بخورش دختر..کار که از محکم کاری عیب نمی کنه!

- پس خودت؟

- من میل ندارم. راحت باش.

ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. مشغولِ باز کردنِ آبمیوه بودم که گفت: یه چیزی بگم؟

- بله.

- میشه از این به بعد، آرهان صدام کنی؟

با خجالت، لب گزیدم و گفتم: خب ما که هنوز زن و شوهر نشدیم!

- محرم که شدیم، نشدیم؟! من اشتباه کردم که خواستم دستت رو بگیرم. قبول دارم؛ ولی این یکی چیز زیادی نیست! خواهش می کنم آرهان صدام کن.

گرفتنِ دستِ من که دیشب به او محرم شده بودم، حلال بود! با او چه کرده بودم که برای حلال خدا هم از من عذرخواهی می کرد؟! دل سوختن هم عجب مکافاتی داشت! با این دل سوختگی ام برای او، کم کم داشتم به نقطه ای می رسیدم که دلم می خواست، خودم را فراموش کنم و به قول مادرم، به دلِ او برسم!

آهسته گفتم: باشه آرهان.

دستش را روی دهانش گرفت تا لبخندش را نبینم؛ غافل از اینکه بداند نقاب از چهره ی دل بر می دارد و در عوض، آن را به صورتش می زند. خواستم کمی حرف را عوض کرده باشم، پس پرسیدم: میگم چه خبر از دستگیری کیان؟

آرنجش را به پنجره ی ماشین تکیه داد و گفت: بهتر نیست بعد از ازدواج درباره اش صحبت کنیم؟

- این یعنی یه خبری شده، آره؟!

- نگران نباش! من خودم حواسم به همه چیز هست. چند روز دیگه بهت میگم قراره باهاش چیکار کنم؛ ولی فعلا اجازه بده که این روزای خوب رو با حرف زدن درباره ی کیان و پدرش، خراب نکنیم!

سری تکان دادم و تا رسیدنمان به خانه؛ حرفی میانمان، رد و بدل نشد.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #133
پارت 130

آرهان شریف

بعد از آمدنِ جوابِ مسرت بخش آزمایش هایمان، تصمیم گرفتیم که برای خرید حلقه ی ازدواج و لباس های مراسم عقد، بیرون برویم. رخساره خانوم طبق معمول؛ به خاطر نوه اش و همین طور سردیِ هوا، در خانه می ماند و این بار مادرم، خود، تصمیم گرفته بود با ما به خرید بیاید. البته صحبت های مکرر زهره خانوم، در این امر، بی تاثیر نبود! بالاخره مادرم پس از چند روز، لب از هم باز نکردن، توانسته بود بعد از محرم شدنِ من و جانان، کمی مراعات کند و با من حرف بزند. اولین حرفش هم همین بود. (اگه خواستید برای خرید عقد برید، منم باهاتون میام.) و این جمله کافی بود تا گونه و دستش را هزار بار ببوسم.

در ماشین، منتظر جانان نشسته بودیم که مادرم گفت: باهات نرم تر شده؟!

- کی؟ جانان؟

- آره دیگه. می خوام باهاش صحبت کنم تا بفهمم مشکلش چیه.

چقدر مادرم مهربان بود! دیگر برایش مهم نبود چه به او گذشته و فقط برای حفظِ شادی من، تلاش می کرد. چه شب ها که من رازو نیازش را با خدا شنیده بودم و می دانستم از چه گله می کند و برای چه گریه می کند؛ و دیشب که دوباره صدایش را شنیدم، فهمیدم که برای عاقبت به خیری من دعا می کند و می گوید: خدایا! من که تموم تلاشم رو کردم تا پسرم خودش رو پیدا کنه؛ ولی حالا که داره این راه رو میره، دیگه هیچی جلودارش نیست! منم دیگه نمی خوام سنگ جلوی پاش بذارم چون به قول خودش، جانان دختر خوبیه. تو از دلِ آدما بهتر خبر داری. حتما می دونی دلِ این دختر پاکه. پس به پاکیِ دل اون دختر و عاشقیه پسرم، قسمت میدم که بهترین ها رو براشون رقم بزن.

دوباره با یادِ دعاهای شبانه ی مادرم که از ته دل بود، لبخندی به لب آوردم. به سمتِ صندلیِ عقب برگشتم و دست مادرم را بوسیدم. مادرم گفت: این کارا چیه آرهان؟!

- وظیفه اس مامان جان! من تا عمر دارم باید قدردانِ مهربونی هات باشم، این که چیزی نیست! شما نگران جانان نباش! گفتم که زمونه همه چی رو درست می کنه.

سرش را به اطراف تکان داد و گفت: من که نمی فهمم چی تو اون سرت می گذره؛ ولی الهی که اون دختر هم بفهمه چه نعمتی نصیبش شده و ساده ازش نگذره!

- مامان خانوم! انقدر هندونه زیر بغل من نذار! پرو میشم ها!

مادرم با چشم به جانان که داشت از خانه شان؛ به سمتِ ما می آمد، اشاره کرد و گفت: پرو شدی که برای من عاشق میشی!

خنده ای از ته دل کردم و به جانان که در کنارم می نشست، سلام کردم.

مادرم با لحنی مهربانانه از جانان پرسید: حالِ دختره ات چطوره؟ خوبه؟

جانان ابتدا کمی تعجب کرد، سپس با لبخند پاسخ داد: دست ب×و×س شماست. خوبه خداروشکر.

مادرم گفت: بعد از عقدتون ایشالا زود به زود بیا خونمون تا باران هم به ما عادت کنه! اصلا بچه ی کوچیک توی خونه باشه، برکت به زندگی برمی گرده! مگه نه عروس گلم؟!

جانان که با آرامش به حرف های مادرم گوش می داد، گفت: البته که همین طوره.

با عشق به جانان نگریستم که حالا برای مادرم، حکمِ دختر نداشته اش را داشت. جانان تا نگاهم را دید، خودش را به سمت پنجره متمایل کرد و در سکوت، فرو رفت. در این جا و هر کجایی که جانان در آن؛ حتی یک قدم بر می داشت، من یک موجود اضافه بودم! این را می دانستم ولی؛ نمی توانستم دست بردارم از جانانی که جان مرا برده بود.

***

در مغازه ی جواهر فروشی، فروشنده انواع مختلفی از بهترین حلقه ها را برایمان آورد که جانان، ساده ترینشان را پسند کرد. حلقه هایمان که از جنس نقره بود، در یک ردیفش، مروارید های ریزی می خورد که در عین سادگی، زیبایی را به نمایش می گذاشت. زمانی که جانان؛ حلقه را داخلِ انگشتِ باریک و کشیده اش، فرو برد، کمی از ما فاصله گرفت و دستش را به سمتِ نورِ لامپ بالا گرفت تا بهتر بتواند نمایِ حلقه را ببیند. از برق چشمانش می شد، میزان علاقه اش را به حلقه، فهمید. من هم حلقه ام را پوشیدم و مادرم که مشغول چانه زدن با فروشنده بود را ترک کردم و پشت سر جانان ایستادم. هنوز هم مشغولِ بررسیِ حلقه بود و متوجه حضورم نشده بود تا اینکه دستم را کنار دستش گرفتم. صدای نفس زدن هایش که تند تر شد، فهمیدم که جای خوبی نایستاده ام. خواستم کنار بروم که انگشت شستِ دستم را گرفت و نگذاشت دستم را از کنارِ دستش، به آن طرف ببرم. از این رفتارش جا خورده و منتظر بودم که حرفی بزند. کمی که گذشت و خوب به حلقه هایمان نگاه کرد، گفت: خیلی قشنگن!

شاید نمی دانست که فاصله ام از پشت سر با او، در حد یک نفس است، به خاطر همین به عقب بازگشت و وقتی با من چشم در چشم شد، چشمانش به بزرگیِ دو نعلبکی در آمد. قلبم بی تاب تر شده بود. قطعا حالا که می دانست، این دختر؛ مال من خواهد شد، روز به روز بیشتر از قبل به تکاپو می افتاد؛ ولی بیچاره این دل که نمی دانست، تشنه از لبِ چشمه، باز خواهد گشت!

صدای مادرم آمد که گفت: حلقه خوب بود دخترم؟

جانان دستپاچه، از من فاصله گرفت و به سمتِ مادرم رفت. رو به او گفت: بله. من همین رو انتخاب می کنم.

هنوز در جای خود، ایستاده بودم که مادرم گفت: آرهان، پس چرا حلقت رو نمیاری؟
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #134
پارت 131

بعد از خروجمان از جواهر فروشی، نوبت به خرید لباس رسیده بود. جانان که برای فرار از من، در کنار مادرم راه می رفت، گفت: فاطمه خانوم، میگم احتیاجی به لباس نیست! من توی خونه، چند دست لباس نو دارم!

مادرم به سرعت گفت: لباس جشن فرق می کنه! باید یه چیز مجلسی بخری.

هر دو با هم گفتیم: چی؟!

مادرم یک نگاه به من و یک نگاه به جانان انداخت و گفت: پس فکر کردید من میذارم برید محضر عقد کنید؟ جشن عقد توی خونه ی ما برگزار میشه.

جانان گفت: آخه موقعیت من جوری نیست که بخوام جشن عقد بگیرم.

مادرم گفت: مگه مادرت بهت نگفته؟ من باهاش صحبت کردم، اون هم موافقت کرد. قرار شد دو شب دیگه یه مراسم جمع و جور توی خونه ی ما بگیریم. بعد هم مگه موقعیت تو چه ایرادی داره؟! یه دختر بیست ساله، حتما دلش یه مراسمِ کوچیک می خواد. حالا مگه فرقی داره بچه داشته باشه یا نه؟

- ولی من که فامیلی ندارم!

میانِ پاساژ؛ کم مانده بود، اشکش بیرون بپاشد. درد این دختر را هیچ کس جز خودش نمی فهمید! حتی اگر به او می گفتم که درکش می کنم، دروغ گفته بودم! غم او و من؛ زمین تا آسمان، با هم فرق داشت!

مادرم میانِ راه ایستاد و من هم از حرکت، بازایستادم. دستِ جانان را که سر به زیر انداخته بود، گرفت و گفت: عزیزم، اصلا ایرادی نداره! من هم قرار نیست افراد زیادی رو دعوت کنم. فقط چند نفر از آشناهای نزدیکمونن تا ببیند من چه عروس خوشگلی گرفتم!

جانان سر بالا آورد و چشمانِ غم آلودش را حواله ی ما کرد. قلبم از دیدنِ اشک های بی صدایش، مچاله شده بود. کمی به آنها نزدیک تر شدم و گفتم: پس ما اینجا کی هستیم؟ ما قراره فامیل تو بشیم دیگه!

با غم نگاهم کرد. لبخندی به او زدم تا حرفم را به گوشِ جان، بسپارد. مادرم حرف مرا تایید کرد و گفت: راست میگه آرهان. دیگه از الان ما خانواده ی تو هستیم، دختر.

و دستش را پشتِ جانان گذاشت و به سمت جلو، حرکتش داد. سعی کرد خنده را جایگزینِ غم درونِ چهره اش، کند و همراهمان به فروشگاه لباس های مجلسی بیاید. من که از هیچ کدام از مدل ها و لباس ها سر درنمی آوردم؛ پشتِ سر دو خانوم، حرکت می کردم. فروشنده که آمد، رو به جانان گفت: برای چه مجلسی می خواستید؟

مادرم سریع تر پاسخ داد: یه لباس قشنگ و برازنده می خواستیم برای عروسم که جشن عقدشه!

خانوم فروشنده، رو به جانان گفت: مبارک باشه عزیزم. ببینید شما پوستتون سفیده و لاغر اندامید؛ به نظرم بهتره که از این کارای شیک و دخترونه ی ما، دیدن کنید.

و با دست ما را به سمتِ رگالی هدایت کرد که پر بود از لباس های کوتاه و بلندِ خوش رنگ. جانان دستش به سمتِ یکی از لباس ها برد و آن را از رگال خارج کرد. لباسِ صورتی و بلندی بود که آستین های توری، داشت و در قسمتِ یقه ی بازش، گل های کوچک و سفیدی می خورد. مادرم به دامنِ لباس که صاف و ساده بود، دستی کشید و گفت: به نظر پارچه اش هم خوبه! دوسش داری دخترم؟

جانان گفت: به نظرم خیلی قشنگه.

مادرم به من نگاه کرد و گفت: نظر شما چیه آقا داماد؟

من که در خیالِ خود؛ داشتم این لباس را در تنِ او، تصور می کردم، به خود آمدم و با عجله گفتم: خیلی خوبه!

جانان لبخندِ ملایمی زد و سر به زیر انداخت. وای که وقتی چشم هایش را می دزدید، دلم می خواست سرش را بالا بیاورم و مشتاقانه چشم هایش را بنگرم.

جانان که به پرو رفت، مادرم گفت: همین کنار یه مغازه ی کت و شلواری هم هست، بعدش میریم اونجا که تو هم لباس بخری.

- مامان، جدی می خوای مجلس بگیری؟

- آره. مگه چشه؟! برای دخترم نگرفتم و الان پشیمونم. دیگه نمی خوام چیزی به دلم بمونه! حالا فکر نکن قراره همه رو دعوت کنم، یه خاله داری و دو تا دایی و یه عمو! همینا کافین که بخوام دعوتشون کنم. ایشالا بقیه بماند برای جشن عروسیتون.

جانان که مادرم را صدا زد، او خودش را به پرو رساند و طولی نکشید که صدایش بلند شد.

- وای عزیزم، چقدر بهت میاد! ماشالا بهت!

مشتاق دیدارش در آن لباس بودم؛ اما اجازه اش را نداشتم. بی شک تا شبی که او را در این لباس می دیدم، از شوق، به جان می رسیدم!

لباس را که خریدیم، به سمت فروشگاه کت و شلوری رسیدیم. کت و شلوارِ اسپرت و طوسی ای را که مادرم برایم انتخاب کرده بود، همراهِ یک پیراهنِ سفید و جذب مردانه، تن زدم و خودم را در آن، برانداز کردم. به این می گفتند، یک تیپ عالی! نه آنچه مرتضی توقع داشت با کت و شلوار چند میلیونی از من بسازد!

از پرو که خارج شدم. مادرم و جانان را دیدم که هنوز داشتند کت های دیگر را یک به یک، بررسی می کردند. گفتم: چطوره؟

هر دو سر برگرداندند و مرا نگاه کردند. مادرم سمتم آمد و گفت: قربون یه دونه پسرم برم! چقدر دلم می خواست تو لباس دامادی ببینمت!

و با چادرش، اشک چشمش را پاک کرد. دستش را گرفتم و گفتم: وای مامان! گریه می کنی؟! زشته اینجا.

مادرم لبخندی زد و گفت: این اشکه شوقه، پسرم!

به جانان نگاه کردم که هنوز با تعجب، به من زل زده بود. لبخندی به او زدم و گفتم: شما نظرت چیه؟ فاطمه خانوم که فعلا خیلی هیجان زده ان!

لب برچید و گفت: خب... خیلی خوب شدید!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #135
پارت 132

جانان براتی

به خودم در آینه ی آرایشگاه نگاه کردم. آرایشم در عینِ سادگی، مرا بسیار زیباتر کرده بود. آهسته، دستی به موهای بلندم که خیلی تمیز؛ روی شانه ام، بافته شده بود، کشیدم. آرایشگر که مرا دید، گفت: خیلی زیبا شدی! هم لباس خیلی بهت میاد، هم آرایشت.

زنگ در که به صدا در آمد، گفت: خب فکر کنم، آقا داماد هم اومدند.

کمک کرد که چادر بر سر بیندازم و تا دمِ در، هدایتم کرد. در که باز شد؛ از کفش هایش که از زیر چادر، می توانستم ببینم، فهمیدم که اوست. صدایش را شنیدم که گفت: سلام. بفرمایید.

و دستِ گلی پر از رزهای سفید را جلویم گرفت. به آرامی، دستم را از زیر چادر بیرون آوردم و گل را از او گرفتم.

- سلام. خیلی ممنون!

در ماشین را برایم باز کرد و من آهسته سوار شدم. شروع به حرکت که کردیم، پرسیدم: باران چطوره؟ آروم بود؟

- آره. از بس همه ی مهمونا عاشقش شدند؛ فقط بین این دست و اون دست، می چرخید! باورم نمی شد که مرتضی هم انقدر بچه دوست باشه! اون دیگه از من بدتر. فقط داشت قربون صدقه اش میره!

لبخندی زدم و در دل، خداراشکر کردم که دخترم همین ابتدای زندگی؛ در دلِ اطرافیانِ آرهان، جایی برای خود باز کرده بود. همین که باران را جزئی از خانواده ی خود می دانستند برایم کافی بود زیرا نمی خواستم دخترم هم مانند من، بدون خانواده و همدم باقی بماند.

همین که رسیدیم، صدای پسر بچه ای آمد که می گفت: عروس و داماد اومدند!

از میانِ جمعیتی که آن ها را نمی دیدم، وارد خانه شدیم. صدای کل کشیدن و تبریک گفتنشان که بالا گرفت؛ بوی اسپندی که فاطمه خانوم برایم دود کرده بود، به مشامم خورد. میانِ خانه، یک مبلِ دو نفره ی سفید گذاشته بودند و جلویش، سفره ی عقدِ ساده ای چیده بودند. تمام این ها را از زیر چادر می دیدم. قلبم، به سرعت می تپید و هیجان، سراسر وجودم را در برگرفته بود. قطعا چنین عقدی آرزوی دختری مانند من بود، نه آن عقدِ بی سر و صدایی که یک روز در محضر برایم گرفته بودند!
روی مبل نشستیم. چادرم را بیشتر در دست فشردم و نفس های ملتهبم را آرام آرام، از ریه خارج کردم. صدای نفس های آرهان که فقط چند سانتی متر از من؛ فاصله داشت، به گوشم رسید. در دلِ او، غوغایی از عشق به پا بود و در دلِ من، غوغایی از اضطرابِ ازدواج! می ترسیدم که او هم مانند کیان؛ پس از ازدواج، آن روی خود را نشان دهد و ورقِ زندگی را خیلی سریع برگرداند!

طولی نکشید که صدای عاقد بلند شد. آرهان قرآن را به سمتم، جلو آورد و من یک دستم را زیر آن، گذاشتم. به کلماتِ پر نورِ قرآن که از خوشبختی و عاقبت بخیری؛ سخن می گفت، خیره شدم. در آن لحظه فقط در سرم یک چیز می گذشت و آن هم، خوشبختی دخترم زیر سایه ی پدرش بود!

عاقد که برای بار سوم؛ خطبه را خواند، با صدایی لرزان، بله را گفتم و چیزی نگذشت که آرهان هم، جواب عاقد را داد و پس از آن دیگر صدایی جز کل کشیدن و دست زدن نمی شنیدم. چند دقیقه بعد که آقایون هال را ترک کردند، صدای فاطمه خانوم آمد که به پسرش می گفت: نمی خوای عروست رو ببینی مادر؟

تپش قلبم هزار برابر شد. به یادِ آرهان، در آن کت و شلوار افتادم که بسیار جذاب ترش کرده بود! نگران بودم که ببینمش و این بار؛ با سرخ و سفید شدنم، آبروی خود را میانِ جمع ببرم. دست های لرزانش که به سمتِ چادرم آمد، نفس عمیقی کشیدم و خودم را به دستِ او سپردم. چادر که از سرم افتاد، بالاخره دیدمش که مات و متحیر به من زل زده بود. من هم به نوبه ی خود، خشکم زده بود و در چشم هایش، نگاه می کردم. از زمین و زمان، جدا شده بودیم و فقط همدیگر را می نگریستیم. دیگر برایم مهم نبود که که قبلا از او متنفر بودم و فقط به خاطر مادرم به عقد او درآمده بودم؛ چون در این لحظه، فقط دلم می خواست او را نگاه کنم. باز هم صدای کِل کشیدن آمد. مادرم که باران را روی یک دست گرفته بود، کنارم ایستاد و کمک کرد که چادرم را از زیر پایم، بردارم. برای اینکه حواسِ خودم را پرت کنم، نگاهم را به باران دوختم که در آنن لباسِ صورتی و زیبایش، داشت تقلا می کرد. به مادرم گفتم: بدش بغل من!

مادرم باران را عقب گرفت و گفت: فعلا نه!

فاطمه خانوم در کنارِ آرهان که هنوز مرا نگاه می کرد، ایستاد و گفت: بسه پسرم! بعدا هم می تونی نگاش کنی، فعلا همه منتظرن حلقه دستش کنی!

به اطرافم نگاه انداختم که دست کم پانزده زن ایستاده بودند و با اشتیاق، ما را نگاه می کردند. آرهان، جعبه ی حلقه را از مادرش گرفت و دستش را جلوآورد. دستم را روی دستِ داغ، همچون کوره اش، گذاشتم. همان طور که دستش می لرزید، حلقه را میانِ انگشتم جا داد. من هم حلقه را از مادرم گرفتم و به انگشت آرهان، انداختم. خواستم دستم را از میانِ دستش بیرون بیاورم که آن را سفت گرفت و زیر گوشم گفت: الان دیگه مال خودِ خودم شدی!

دستم را آرام، رها کردم و گذاشتم او از داشتنم لذت ببرد. باز هم صدایش را شنیدم.

- مدامم م×س×ت می دارد نسیم جعد گیسویت

خرابم می کند هر دم، فریب چشم جادویت

از خجالت سرخ شدم و سر به زیر انداختم. زبانم نمی چرخید که پاسخش را بدهم. خداراشکر، سرو کله ی خاله اش پیدا شد و برای عرض تبریک پیشمان آمد و رو به آرهان گفت: خیلی بهم میاید خاله، ایشالا به پایِ هم پیر بشید.

و رو کرد به من و گفت: دخترت هم خیلی نازنینه! خیرشو ببینی!

برایم عجیب بود که این خانواده نسبت به من و دخترم، دید بدی نداشتند و هر چه می گفتند، فقط از ته دل بود!

ناگهان گفت: آرهان جان، عسل نمیذارید دهنِ هم؟!

فاطمه خانوم که با ظرفی از عسل، از آشپزخانه باز می گشت، گفت: چرا که نه!

سپس ظرف را به دستِ پسرش داد و آرهان، هاج و واج مادرش را نگریست. از عرقی که بر صورتش نشست، معلوم بود که خجالت می کشد. من هم دست کمی از او نداشتم؛ اما آهسته انگشت کوچکم را میانِ عسل زدم و سمتِ دهانش گرفتم. انگشتم را که دید، لبخندی زد و آهسته عسل را خورد. لبم را گاز گرفتم و سر به زیر، منتظر ماندم تا او هم عسل در دهانم بگذارد. زیر لب گفت: به حقِ کارای نکرده!

خنده ام گرفته بود. لابد هیچ گاه فکر نمی کرد که روزی با این ابهتش؛ زنان فامیل، او را وادار به انجام کاری کنند!

پس از چند دقیقه، دیگر زنان فامیل که اعم از زن عمو و دخترهایش و دخترخاله و زن دایی هایش بودند، یک به یک برای تبریک جلو آمدند و بعد از صرفِ شیرینی و میوه، خانه را ترک کردند. وقتی فقط ما و خانواده ی جناب سرهنگ ماندیم، حجاب کردم تا به خاطر تدارکات از ایشان و خانواده اش تشکر کنم. تا به حال مرتضی را ندیده بودم اما همین که آرهان را در آغوشش دیدم و صدای خنده هایشان را شنیدم، فهمیدم که چقدر هر دو با هم، رفیق هستند. حاجی جلو آمد و انگشترِ عقیقی را از دستش خارج کرد و رو به آرهان گفت: این رو پدرت قبل از شهادتش، بهم داد تا نگهش دارم برای روزِ دامادیت. فکر کنم که وقتشه تا مال رو به دستِ صاحبش بسپارم!

آرهان چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید، سپس انگشتر را از او گرفت و در دستِ راستش فرو کرد.

حاجی که بغض او را دید، محکم بغلش کرد و چیزی زیر گوشش گفت که توانِ شنیدنش را نداشتم. بعد از آن، سر به زیر انداخت و به من گفت: دخترم، این آقا آرهان ما درسته هیکل بزرگ کرده؛ ولی دلش اندازه یه گنجشکه. لطفا هوایِ این دلش رو داشته باش!

نگاهی به آرهان انداختم و گفتم: چشم!

مرتضی هم اندکی جلو آمد و به شوخی گفت: حالا انقدرها هم دل نازک نیست! ولی مطمئنم حسابی زن زلیله! تا می تونید ازش کار بکشید و بهش رحم نکنید.

زهره خانوم گفت: مرتضی!

و همه زیر خنده زدیم. وقتی حاجی و خانواده رفتند، ما دو مانده بودیم و مادرهایمان و البته بارانی که از دل درد، به گریه افتاده بود. فاطمه خانوم و مادرم رفتند که وسایل را جمع کنند و من، باران را در بغل گرفتم و مشغولِ راه رفتن دور خانه شدم تا آرام بگیرد؛ ولی انگار نه انگار! از دستش کلافه شدم و در جای خود ایستادم. آرهان که داشت از بدرقه کردنِ خانواده ی حاجی باز می گشت، با دیدنم، سریع جلو آمد و گفت: چی شده؟!

گفتم: فکر کنم به خاطر دل دردشه که بی قراری می کنه.

دستانش را باز کرد و گفت: تو خسته ای. بدش به من و یکم استراحت کن!

باران را میانِ آغوشش گذاشتم و به برقِ نگاهش که دخترم را تماشا می کرد، چشم دوختم. شروع کرد به ماساژ دادنِ شکمش و زمانی که گریه ی باران قطع شد، با تعجب گفتم: چطوری این کار رو کردی؟!

- خب پدری کردن برای دخترمون، به یه سری اطلاعات نیاز داشت که از مادرم درباره اش، پرسیدم.

الحق که هیچ کس به اندازه ی آرهان، نمی توانست پدر خوبی برای دخترم باشد. از انتخابی که کرده بودم، بسیار راضی بودم!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #136
پارت 133

سوالی که ذهنم را مدت ها بود،به خود مشغول کرده بود، از او پرسیدم: میگم شما شاعری؟!

با عشق نگاهم کرد و گفت: چطور؟!

- خب همیشه با یه بیت، منو غافلگیر می کنی!

نزدیک شد و با یک دستِ آزادش، طره ای از موهایم را به پشت گوشم هدایت کرد و گفت: خیلی وقت بود، دیگه شعر نمی نوشتم تا اینکه تو اومدی و دوباره من رو وادار به نوشتن کردی!

زیر نگاه های عاشقانه اش، در حالِ جان کندن بودم. نفس هایش که صورتم را نوازش کرد، دیگر حال خودم را نفهمیدم! سعی کرد به من نزدیک تر شود که راهم را کج کردم و به سویِ قاب عکسِ پدرش که بر روی طاقچه قرار داشت، قدم برداشتم. قطعا آرهان بیشترین شباهت را به پدرش داشت. آقا محمد هم مانند پسرش، خوش چهره و با صلابت بود!

با کنجکاوی پرسیدم: چی شد که پدرت به شهادت رسید؟

همان طور که باران را روی دستش؛ بالا و پایین می کرد، گفت: توی یکی از ماموریت هاش، ماشینش از دره پرت شد پایین. یه مدت توی کما بود و فقط لحظه ی آخر چشماش رو باز کرد و با رفیق قدیمی اش، حاج کمیل حرف زد و به رحمت خدا رفت! اون روزا خیلی برای مادرم، روزای تلخی بود. چون خواهرم تازه به دنیا اومده بود و من هم سن زیادی نداشتم.

گفتم: فاطمه خانوم خیلی صبور بودن که توی اون شرایط، قوی موندن و شما رو بزرگ کردند!

لبخندی زد و گفت: همین طوره! من هم خیلی دوست دارم که خانومم همین قدر صبور باشه!

از حرفی که زده بود، هیچ خوشم نیامد. من برای چه باید صبور می بودم وقتی خودِ آرهان، صحیح و سالم کنارم بود؟!

وقتی که اخمم را دید، گفت: به خدا منظوری نداشتم، همین جوری گفتم.

بحث را عوض کردم و گفتم: از خواهرت چی؟! عکسی ازش نداری؟

- چرا اتفاقا! همراهم بیا.

درِ اتاقش را باز کرد. لامپ آن را روشن کرد و به من گفت: خیلی به بی نظمی های روی میز، دقت نکن! من همیشه هم این طوری نیستم!

به میزش که پر بود از برگه های مختلف، نگاه کردم و لبخندی زدم. مرا به سمتِ تختش برد و از روی عسلی، قاب عکسِ دونفره ی خودش و خواهرش را به من نشان داد.

- این هم از آرزو خانوم!

قاب عکس را به دست گرفتم. آرزو می خندید و از گردنِ برادرش، آویزان شده بود. به چشم هایش بیشتر دقت کردم که مانند من، سبز بود! اما لبخندش، از مال من، زیباتر بود!

- معلومه که خیلی با هم صمیمی بودید!

با سر تایید کرد و گفت: ما فقط خواهر و برادر نبودیم، باهم رفیق بودیم! یادمه همیشه می گفت که نمیذاره ازدواج کنم و یه دختر بیاد من رو اغفال کنه. حالا خودش اینجا نیست که ببینه، جانان خانوم با دلِ من چیکار کرده که اگه بود، قطعا حسابی برات خواهر شوهر بازی در می آورد!

به چهره ی معصوم آرزو خیره شدم. حاضر بودم این دختر برایم خواهر شوهربازی در می آورد اما حالا زنده بود. باز هم به یاد کیان و بلایی که سر این دختر آورده بود، افتادم و لب گزیدم.

- خدا از کیان نگذره که باهاش این کارو کرد!

صدایش را پایین تر آورد و گفت: نمی گذره... نمی گذره!

- الان دیگه می تونی بهم بگی با کیان چیکار کردی؟

- میشه فردا بگم؟ نمی خوام امشب، این حالِ خوب رو خراب کنم!

همین که تا این حد صبوری می کرد و به خاطر صحبت کردن درباره ی شوهر سابقم؛ به من چیزی نمی گفت، نشان می داد که تا چه اندازه خوددار است!

آن شب هم با تمامِ هیجانات و استرس هایش، گذشت و من بی آنکه بفهمم، حسی جدید و ناآشنا را مهمانِ خانه ی قلبم کردم.

***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #137
پارت 134

گرمایِ دستی را بر پیشانی ام، احساس کردم. می دانستم که مادرم است و می خواهد مثل همیشه بگوید که خوابِ عصر برای بدنِ انسان ضرر دارد و باید زودتر بیدار شوم. چینی به بینی ام دادم و بدون آنکه چشمانم را باز کنم، گفتم: مامان، فقط یکم دیگه! دیشب باران نذاشت درست بخوابم!

صدای خنده ی مردانه ای که بلند شد، چشم هایم را به سرعت باز کردم و آرهان را دیدم که بر لبِ تختم نشسته بود و با دستش، موهایم را نوازش می کرد. در جای خود نیم خیز شدم و دستی به موهای بهم ریخته ام کشیدم.

- بالاخره بیدار شدی مامان خانوم؟!

خجالت زده پتویم را دور خودم پیچیدم و گفتم: کِی... اومدی؟!

- چیزی وقت نیست!

صدای گریه ی باران که بلند شد؛ هر دو به سمتش، نگاهی انداختیم. دخترم بیدار شده و گرسنه بود.

قبل از اینکه باران را بغل کنم؛ آرهان او را از داخل گهواره، بیرون آورد و شروع کرد به حرف زدن با او.

- وای خانوم کوچولو رو! نبینم دیگه مامانت رو اذیت کنی و نذاری بخوابه! من یه دختر لوس نمی خوام ها! دخترم باید قوی باشه! ببین بابا برات چی گرفته.

و دست در جیبِ کتش کرد و شناسنامه ای از آن، بیرون آورد. با هیجان گفتم: براش شناسنامه گرفتی؟!

- گفتم که اولین کارم اینه.

شناسنامه را از دستش گرفتم و به صفحه ی اول آن، نگاه کردم. باران شریف... فرزند آرهان شریف و جانان براتی. با شادی ای که در صدایم مشهود بود، گفتم: واقعا ازت ممنونم! نمی دونم چطور باید جبران کنم!

دخترم را آهسته در آغوشم گذاشت و گفت: باران دخترمه! نیاز به جبران نیست. همین که ببینم حالِ شما دو تا خوبه، برام کافیه!

مکثی کرد و گفت: نظرت چیه بریم بیرون و یه هوایی تازه کنیم؟ این طوری شما هم خستگی در می کنی.

فکر بدی نبود. اولین قرار با شوهرم، نباید بد می گذشت!

- باشه؛ ولی فعلا باید به باران شیر بدم.

هنوز هم در جایِ خود نشسته بود و جُم نمی خورد. با تعجب پرسیدم: نمیری بیرون؟

با شیطنت نگاهم کرد و گفت: ایرادی داره همین جا بمونم؟

ایرادی که نداشت، اما خجالت می کشیدم. تنها دو روز از ازدواجمان می گذشت و من هنوز با او تا این اندازه، راحت نشده بودم!

انتظار و خجالتم را که دید، آرام دستِ باران را بوسید و گفت: شوخی کردم. هر وقت آماده شدی بیا بیرون.

قامت بلندش را تماشا کردم که از درِ اتاق خارج شد. هر بار که می دیدمش با خودم می گفتم چطور این مرد؛ با این همه خوبی و کمالات، مرا انتخاب کرده است؟ و چرا از چیزهایی که جزئی از حقوق اوست، برای خوب بودنِ حالِ من می گذرد؟ تمام این ها مرا دوباره به این بیت می رساند؛ اما این بار به نحوی دیگر:

یار عاشق را به روز سخت می باید شناخت

ورنه در ایام دیگر، مدعی بسیار هست!

***

به بام تهران که رسیدیم، روبه روی نزدیک ترین کافه ایستاد و گفت: خب،اینجا هم فاله هم تماشا! اول بریم یه چیزی بخوریم، بعد بیایم از منظره لذت ببریم؟!

- ایده ی خوبیه!

کمربندم را باز کردم تا پیاده شوم که ناگهان گفت: کجا؟!

- خب بریم دیگه.

- اول درِ داشبور رو باز کن!

با احتیاط، درِ داشبورد را باز کردم و گلِ رزِ صورتی ای را میانِ آن دیدم. آنقدر خوش رنگ و زیبا بود که کم مانده بود جیغ بزنم. آن را بر داشتم و قبل از اینکه آرهان بخواهد معنای گل را بگوید، گفتم: به معنیِ تشکره؛ ولی تشکر برای چی؟!

به سمتم متمایل شد و دست راستش را پشت صندلی ام گذاشت.

- پس رفتی درباره ی گل رز تحقیق کردی؟

سر تکان دادم.

- تشکر برای اینکه بهم اجازه دادی برای ادامه ی زندگی، همسفرت باشم!

دلم می گفت: بجنب لعنتی! به او بگو که تو از او ممنونی. برای این که در روزهای سختِ زندگی، کنارت ماند و از این به بعد می خواهد پدر دخترت باشد! به او بگو که حس می کنی جدیدا به خاطر وجودِ او؛ خون منجمد شده در رگ هایت، دوباره به جریان افتاده!

اما به جای هر کدام از این جملات، گفتم: من هم از شما ممنونم که همیشه به فکرمی!

وارد کافه ای سنتی با چینشی به سبک دوران قاجار شدیم. در کنار پنجره ای که در لبه ی آن، پر بود از لیوان های سفالی با طرح بوته جقه، پشتِ میزی دو نفره نشسیتم و سفارشِ قهوه دادیم. تا چشم کار می کرد، همه جا پر از زوج های جوانی بود که با عشق، با یکدیگر صحبت می کردند؛ اما موضوعی که آرهان قرار بود درباره ی آن با من صحبت کند، چندان عاشقانه نبود!

- می خواستی درباره ی کیان بهت بگم.

- الان می خوای بگی؟!

- آره.

چشم هایش را مالید و به صندلی تکیه زد. ظاهرا از گفتنِ این موضوع چندان راضی نبود؛ ولی چه می کرد که من برای شنیدنِ حرف هایش، مصمم بودم!

- خب، باید بهت بگم که ما کبیر رو پیدا کردیم.

- واقعا؟! کجاست؟

- رفته دبی و داره مواد قاچاق می کنه! قراره فردا برای دستگیریش، به اونجا بریم!

با تعجب گفتیم: چی؟! فردا؟

- نخواستم زودتر بگم که نگرانت نکنم؛ ولی فردا صبح زود باید برم.

- اصلا چطوری پیداش کردید؟ کیان هم باهاشه؟

- فعلا نمی دونیم ولی تنها سرنخی که داریم، همین کبیره. قراره باهاش به عنوانِ یه واردکننده ی مواد وارد معامله بشم و بعد نیروهام غافلگیرش کنند.

از حرف هایی که می زد، ترسیده بودم! کبیر واقعا مرد ترسناکی بود و چنین ریسکِ بزرگی، می توانست برای آرهان، خطر آفرین باشد.

با نگرانی گفتم: حالا نمی شد یک نفر دیگه به جایِ تو بره؟!

کمی خودش را جلوتر کشید و چشمانش را تنگ تر کرد.

- نگرانم شدی؟!

آب دهانم را فورا قورت دادم و گفتم: نه خب! به هر حال کارِ خطرناکیه! تو نباید خودت رو قاطیِ این کارها بکنی. اصلا یه نفر دیگه رو بفرست.

لبانش را روی هم فشرد تا نخندد.

- من رئیس تیمم! اتفاقا کسی که باید وارد عمل بشه، خودِ منم؛ ولی تو نگران نباش! من می خوام با دستای خودم به کبیر، دستبند بزنم و بیارمش ایران. این تصمیمیه که خیلی وقت پیش گرفتم. اگه کیان هم اونجا بود که چه بهتر! پدر و پسری جمعشون می کنم و میارمشون.

به غلط کردن افتاده بودم. من اصلا چرا باید به او اصرار می کردم که کیان را دستگیر کند؟! این همه پلیس در آگاهی ریخته بود، چرا این وسط شوهرِ من باید به این ماموریت می رفت؟

گفتم: هر کس تا به حال پَرِش به اینا گیر کرده، یه آسیبی دیده! میشه ازت خواهش کنم نری؟

می دانستم که با دیدنِ چشم های التماس گَرَم، کوتاه می آید پس مستقیم نگاهش کردم. سریع چشم هایش را به اطراف چرخاند و گفت: خب مثل اینکه قهوه هامون رو آوردند!

این همه من خودم را به آن راه زده بودم و حالا نوبت او بود که نگاه های مرا نادیده بگیرد!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #138
پارت 135

باریستا که قهوه ها را روی میز گذاشت، فورا فنجان را نزدیک دهانش برد و مقداری از آن را نوشید. بعد زیر لب گفت: به به! بخور ببین عجب چیزیه!

حالم خوب نبود و میلم به خوردن نمی رفت. دلم نمی خواست او برود، چون می ترسیدم از دستش بدهم! این حس ترس هر چه که بود، برایم تازگی داشت.

با دلخوری گفتم: چرا جوابم رو ندادی؟!

فنجانش را روی میز گذاشت و گفت: جانانِ من! نمی تونم اینجا بمونم و از دور تماشا کنم که زیردستام، چیکار می کنند. من خودم این پرونده رو به راه انداختم، خودم همم تمومش می کنم. من بهت قول میدم که سالم برگردم پیشت. اصلا مگه من می تونم به تو و باران فکر کنم و برنگردم؟! هوم؟

فنجان قهوه را بین دو دستم گرفتم و از گرمایش، دلم هم کمی گرم شد! راست می گفت. او رئیس بود و حواسش به همه چیز بود. قطعا هیچ اتفاقی برایش نمی افتاد!

- قهری؟!

سر بالا آوردم و نگاهش کردم.

- قول دادی که سالم برگردی ها!

چشم هایش را بر هم گذاشت که یعنی قول داده است. قهوه هایمان را که خوردیم، دیگر هوا تاریک شده بود.از کافه بیرون زدیم. به آسمان نگاه کردم که دانه های برف را به آرامی و در سکوت، به روی زمین می فرستاد. دستانم را بالا بردم و دور خودم، چرخی زدم و گفتم: آرهان، داره برف میاد!

با اشتیاق نگاهم می کرد. با خوشحالی گفت: دوست داری؟

- آره خیلی.

به انتهایِ بام رفتم و از آن بالا؛ زیبایی تهران را در شبی برفی، تماشا کردم. رو به آرهان که دست در کتِ بلندش فرو کرده بود و از دور مرا می پایید، کردم و دستم را به سمتش تکان دادم وگفتم: بیا اینجا!

خودم هم روی زمین نشستم و با ذوق زیاد، مشغول تماشای منظره شدم. نرمیِ کت آرهان را که به روی شانه ام حس کردم، فهمیدم باز هم مِهرش را نثار من کرده است. دست بر کتش گذاشتم و بویِ عطر شیرینش، بینی ام را لمس کرد. کنارم نشست و دستش را به دور زانویش، حلقه کرد.

گفت: تو هم مثل من تماشای این منظره رو دوست داری؟

- آره. دیدن یه شهر از بلندی، بهم حسِ قدرت و آرامش میده!

- چطوره بعد از اینکه اومدم، بریم برج میلاد و از اون بالا به شهر نگاه کنیم؟!

کودکِ درونم دوباره به جنب و جوش افتاده بود. با خوشحالی گفتم: حتما!

سرش را به سمتم چرخاند و در چشمانم زل زد. غمِ غریبی در صورتش موج می زد که نمی توانستم از آن، سر دربیاورم. نگاهش را آرام آرام، از مرزِ چشم و بینی ام رد کرد و به لب هایم رسید. صورتش را به سمتم جلوتر آورد. تا فهمیدم قصدش چیست، ناگهان مانند فنری از جا پریدم و کتش از شانه ام، روی زمین افتاد. با تعجب مرا نگاه کرد. با عجله کتش را برداشتم و تکاندم. من هنوز آمادگی لمسِ قلبش را نداشتم! شاید هم برای یک لحظه، از او ترسیده بودم! دستش را بر پایش زد و از جا بلند شد.

- ببخشید یک دفعه کتت افتاد!

لبخندِ تلخی زد و گفت: ایراد نداره. می خوای برگردی؟!

- آره... آره... باران باید گرسنه باشه! برگردم خونه بهتره.

***

زنگ در را زدم. مادرم آیفون را برداشت و گفت: تویی جانان؟!

- بله مامان. در رو باز کنید.

- آرهان هنوز اونجاست؟!

نگاهی به آرهان که داخلی ماشنیش، منتظرم ایستاده بود تا وارد خانه شوم، انداختم.

- بله همین جاست!

- خب بگو بیاد داخل. براش قورمه سبزی که دوست داره رو پختم!

- آخه...

- آخه و اما نداریم! بگو بیاد.

و آیفون را سر جایِ خود گذاشت. به سمتِ ماشین رفتم. شیشه ی ماشین را پایین کشید و منتظر حرفم ماند.

- مامان میگه بیا تو. برات غذا درست کرده!

- واقعا؟! مزاحم نمیشم!

- خونه ی خودته... بفرما.

- پس من ماشین رو پارک کنم و بیام.

وارد خانه شدم، غافل از اینکه بدانم مادرم در سرش، چه برنامه هایی چیده بود! باران را که در اتاقم به خواب رفته بود، بوسیدم و به سراغِ آرهان رفتم. مادرم مثل پروانه دورش می چرخید و برایش انواع غذاها را بر سر سفره می گذاشت. در تعجب بودم از اینکه تا به حال او را آنقدر با شوق و اشتیاق ندیده بودم. شام را که خوردیم، آرهان به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: خب من دیگه بیشتر از این نمی مونم که فردا صبح زود باید برم ماموریت!

مادرم گفت: کجا به سلامتی، پسرم؟

پاسخ مادرم را دادم.

- میره دبی که کبیر رو دستگیر کنه!

مادرم با تعجب گفت: واقعا آرهان جان؟! یعنی دیگه دستگیرش می کنید؟

آرهان گفت: انشالله همین روزا دست بسته میاریمش ایران.

مادرم دو دستش را بالا برد و خدا را شکر کرد. بعد رو به آرهان گفت: خب ایراد نداره که... شب همین جا بمون، بعدش فردا صبح میری.

از تعجب کم مانده بود فکم تا روی زمین کش بیاید! با عجله گفتم: مامان داره میگه که. فردا صبح زود باید بره. حتما باید وسایلش رو جمع کنه. بذار راحت باشه!

مادرم رو به آرهان گفت: آره پسرم؟!

آرهان نگاهش را بین من و مادرم به جریان انداخت و گفت: خب آره هنوز وسایلم رو جمع نکردم؛ ولی حالا که شما اصرار می کنید، امشب رو می مونم اینجا.

مادرم دست هایش را در هوا به هم کوبید و گفت: خب پس چه عالی! همین الان راحت برید توی اتاق جانان و استراحت کنید. منم میرم باران رو میارم پیش خودم.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #139
پارت 136

این مادرِ من بود؟! چرا انقدر ریلکس شده بود و برایش اهمیت نداشت که انقدر زود در کنارِ شوهرم بمانم؟

مادرم که به اتاقم رفت، دنبالش کردم و درِ اتاقم را بستم. باران را که بغل گرفت، گفتم: مامان این چه حرفی بود که زدی؟ من چند ماهِ پیش یه اشتباهی کردم به حرفت گوش ندادم. حالا می خوای خودت اون اشتباه رو مرتکب بشی؟!

خنثی نگاهم کرد و گفت: ازش خجالت می کشی؟

- آره.

- تا به حال از حدش فراتر رفته؟

- نه!

- وقتی پیشِ توئه، به فکر خودشه یا خودت؟

- به فکر من!

- کیان چی؟ ازش خجالت می کشیدی؟ از حدس فراتر نرفته بود؟ به فکر خودش نبود؟!

فهمیدم که قصدش از پرسیدنِ این سوال ها چیست. می خواست به من بفهماند که آرهان؛ هیچ کدام از رفتارهایش، شباهتی به کیان ندارد که حالا بخواهد مانند او، دست از پا خطا کند.

- مامان آخه اونم یه مرده!

- شوهرت که هست! فکر کردی من نمی فهمم بهش محل نمی ذاری؟ من از این پسر مطمئنم. دستش به خطا نمیره! اگه هم اینجا بمونه فقط یه دلیل داره. اینکه شما دو تا یکم با هم صمیمی تر بشید! حالا هم، دخترت رو می برم پیشِ خودم تا راحت بخوابید.

خواستم چیزی بگویم؛ اما بدون اینکه فرصت دهد، اتاق را ترک کرد. سریع لباسِ آستین بلند و شلواری گشاد پوشیدم و منتظرِ آرهان ماندم. صدایِ بفرمایید گفتنِ مادرم را که شنیدم، فهمیدم آرهان آمده است تا استراحت کند. به تختم نگاه کردم که برای خوابیدنمان، بسیار کوچک بود. کاش خودش می فهمید و اصرار به خوابیدن روی یک تخت، نمی کرد!

دستانِ ع×ر×ق کرده ام را به هم مالیدم و نگاهش کردم که وارد اتاق شد. لبخندی به من زد و در را بست. تنم به لرزه افتاده بود. کمی جلوتر آمد و کتش را روی جالباسی ام آویزان کرد. همان طور که به ساعتِ درونِ اتاقم نگاه می کرد، گفت: خب مثل اینکه داره دیر میشه.

دکمه ی اول پیراهنش را باز کرد و به سمتم آمد. نفس کشیدن را فراموش کرده بودم و نگاهش می کردم. از تخت فاصله گرفتم و به او، اشاره کردم.

- یکم تختم کوچیک هست؛ ولی راحته. بفرمایید بخوابید.

با خنده گفت: چرا یهو لحنت عوض شد؟

هُل کرده گفتم: نه! مثل همیشه ام!

- خب پس بی زحمت یه پتو بهم بده که من روی زمین بخوابم.

حس کردم از آسمان به روی زمین پرت شده ام! همین که حالم را می دید و مراعاتم را می کرد، جای شکر داشت! خیلی وقت پیش باید می فهمیدم که او مانند دیگر مردان، برده ی هوس خود نیست!

- نه شما اینجا بخواب. مهمونی به هر حال.

دستش را آرام بر روی سرم کشید و گفت: من این طوری راحت ترم دختر خوب! فقط میشه یه مُهر بهم بدی؟

جانمازم را از لبه ی پنجره برداشتم و به دستش دادم. وقتی به نماز ایستاد، از داخل کمدم، ملحفه و پتو و بالشتی بیرون آوردم و روی زمین، در کنار تختم، پهن کردم سپس روی تخت نشستم و تماشایش کردم که پشت به من ایستاده بود و رکعتِ آخر نمازش را می خواند. صدای الله اکبر آخر نماز را که شنیدم، سریع پشتم را به او کردم و روی تخت، خوابیدم. چشم هایم را به هم فشردم و انمود کردم که خوابیده ام. در حالی که تا چند دقیقه ی پیش؛ محوِ نماز خواندنش، شده بودم. فهمیدم که جانماز را آهسته، بر لبه ی پنجره گذاشت و به سمتم آمد. قلبم در سینه به تندی، می تپید. می ترسیدم که این تپش ها، آخر رسوایم کند. پتویم که آهسته بر روی بدنم کشیده شد، بوی عطرش از من فاصله گرفت. پس از آن، برق اتاق خاموش شد و آرهان در جای خود خوابید. چشم هایم را باز کردم و نفسی راحت کشیدم که ناگهان صدایش را شنیدم.

- جانان خانوم! می دونم که هنوز بیداری. خواستم بگم اگه فردا ندیدیمت، خداحافظ!

و دیگر صدایش را نشنیدم. از پنجره به ماهِ پشت ابرها خیره شدم. چقدر امشب همه چیز زیبا بود. حالا که او در نزدیکی ام به خواب رفته بود، گمان کردم که دیگر خواب های پریشان به سراغم نمی آید؛ ولی من چه می دانستم که این، آغاز پریشانی ام خواهد بود.

***

با نوایِ گنجشک ها چشم گشودم و به ساعتِ دیواری ام نگاهی انداختم که عدد هشت را نشان می داد. با یادآوری آرهان، نگاهی به زمین انداختم و پتو و ملحفه اش را جمع شده، دیدم. حتما خیلی زودتر از من بیدار شده و رفته بود! از تخت پایین آمدم و به سمتِ پتو رفتم. رویش گل رزِ آبی به همراه یک برگه قرار داشت. برگه ی تا شده را که باز کردم، در دلم غوغایی به پا شد. روی برگه، با خطی زیبا، نوشته شده بود:

نفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت

یک بار به پیراهنِ تو ب×و×س×ه بکارم

ای بغض فروخفته مرا مرد نگه دار

تا دست خداحافظی اش را بفشارم

برگه را روی قلبم فشردم و آهسته از گوشه ی چشمم اشکی بر روی گونه، روان شد. آرام و قرار نداشتم. حس کردم هر لحظه ممکن است جان بدهم. دلشوره امانم را بریده بود! این دیگر چه خداحافظیِ غریبانه ای بود؟ تقصیر خودم بود که به خاطرِ ترس بچگانه ام، از او خداحافظی نکرده بودم که حالا این گونه دلم برایِ آغوشی که هیچ گاه لمسش نکرده بودم، تنگ شود. گلِ رز آبی اش را بوییدم. این بار بوی عطرِ خودش را می داد. خوب فهمیده بود که از خودش برای من، چه چیز به یادگار بگذارد. به یادِ معنایِ گلِ رزِ آبی افتادم. این گل، مصداق بارزِ عشقی واقعی و دست نیافتنی بود. مثل عشقی که او به من داشت و عشقی که او از جانبِ من دریافت نمی کرد! زیر لب گفتم: خدایا خودت محافظش باش! قول میدم؛ اگه سالم برگرده، بهش بگم که چقدر عاشقش شدم!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #140
پارت 137

آرهان شریف

تمام اتاق را از نظر گذراندم و از شیشه ی انتهای اتاق، به کلوبی که در زیر پایمان قرار داشت و مرد و زن در آن، مشغول پایکوبی بودند، خیره شدم! چقدر منزجرکننده! تصور اینکه من در فرانسه چنین کلوبی را می گرداندم هم برایم؛ عذاب آور بود، چه برسد به اداره اش! به ساعت مچی ام نگاهی انداختم. بیست دقیقه ای می گذشت و اثری از کبیر نبود! دو نفر از افراد کبیر که مرا بازرسی بدنی کرده و از دم در تا اتاق VIP کلوب هدایت کرده بودند؛ حالا دو طرفِ من، پشتِ مبل، ایستاده و دست به سینه، مرا نظاره می کردند. روی میزی که در جلویم قرار داشت بطری های مختلفی از انواع نوشیدنی ها بود. دستی به لیوانِ کریستالی کشیدم و بویش کردم. اثری از مواد داخل لیوان نبود. این نشان می داد که کبیر سعی داشت در معامله با من، آسان بگیرد. پا روی پا انداختم و دستم را به عرض شانه باز کردم و دو طرفِ پشتیِ مبل قرار دادم. خنده ی عصبی ای کردم و رو به یکی از آن دو مرد، گفتم: پس رئیستون کجاست؟ چطور جرئت کرده منو معطل بذاره؟!

آن که هیکلی تر بود و روی دستش، تتوی عقاب داشت، گفت: اینجا کلوب خودشه! هر وقت بخواد میاد و هر وقت بخواد میره. خیلی خودت رو نگران نکن!

عینکم را بر روی چشم صاف کردم و مستقیم به آن مرد خیره شدم تا بچه ها هم بتوانند او را ببیند و اگر اتفاقی برایم افتاد، به داخل شبیخون بزنند.

- تو می دونی من کیم؟!

- غیر از رئیسم دیگه هیچ کس، برام مهم نیست!

- پسرش چی؟ اونم مهم نیست؟!

سرهنگ از پشت بی سیم گفت: آرهان سر به سرش نذار. ما الان دنبال کبیریم، نه کیان!

گردنم را به اطراف تابی دادم و سعی کردم که خونسردی ام را حفظ کنم. مرد خواست قدمی به سمتم بردارد که در باز شد و قبل از نمایان شدنِ کبیر، عصایِ مشکی و نقره ای اش، وارد شد. از جا بلند شدم و بالاخره کبیر را از نزدیک دیدم. دستش را به بالا تکان داد و در بسته شد. مرا که دید، بدون هیچ حرفی، دستش را به سمتِ پایین حرکت داد که یعنی بنشینم. در جای خود نشستم و به او که با آرامشِ تمام، عصایش را به میز تکیه می داد و خود، به مبل تکیه می زد، نگاه کردم. غرورش به گونه ای بود که می شد از او پرسید که آیا این همه اعتماد به نفس، زاییده ی جرم های گسترده اش است؟! دلم می خواست بر صورتش تف بیندازم و تا می خورد او را کتک باران کنم؛ ولی من هم مانند او، خودم را جدی و خشک نشان دادم. بالاخره لب به سخن گشود: خب جوون، شنیدم خیلی محتاجِ جنسای منی! چطور فکر کردی که من باهات معامله می کنم؟

- ما هر دو فقط به یه چیز فکر می کنیم. پول و قدرت! تازه من امشب فهمیدم که همکار هم هستیم! فکر کنم یه مدت باید بیام زیر دست شما، تا بتونم اعتبار کلوبم رو بالا ببرم!

- نه خوبه! زبون باز هم هستی! که توی فرانسه کلوب داری؟

- با اجازه ی شما!

- اجازه گرفتنت رو نمی خوام. فقط بگو چطور به فکرت رسید از جنسای من، به فرانسه ببری؟! فکر کنم آدمای بهتری هم توی این حوزه هستند.

- قطعا هستند ولی هیچ کدومشون نمی تونند اجناسِ مرغوب شما رو تولید کنند. خیلی وقته که توی فرانسه هم آوازه اتون به گوش می رسه! دیگه گفتم بهتره که از یه هم وطن خرید کنم تا یه اجنبی! حالا هستید یا نه؟

موهای سفیدِ یک دستش را، با دست به عقب راند و گفت: نگفتی. ایران چیکار می کردی آقای احتشام؟

- ای بابا! مثل اینکه خیلی شکاک هم هستید! من قراره پول خوبی بابت اجناس بدم، به دلتون بد راه ندید!

خندید. قهقهه زد. از شنیدنِ صدای خنده اش، حالم بد شده بود.

دستش را به سمتِ بطریِ نوشیدنی برد و مقداری از آن را درونِ لیوان ریخت و به سمتم گرفت.

- یکم بخور، سرحال شی!

از بوی بد نوشیدنی، دلم به هم خورد. لیوان را تا لبِ دهان بردم و تنها وانمود کردم که جرعه ای از آن را می نوشم. همزمان با روشن کردنِ سیگارش، گفت: فکر کردی من قبل از اینکه به حریم خصوصی ام راهت بدم، درباره ات تحقیق نکردم؟ من همه چی رو می دونم احتشام جون!

وحشت کردم. او چه چیزی را می دانست؟! نکند به این که من پلیسم، شک کرده بود؟! صدای سرهنگ را شنیدم: اگه خواست حمله کنه، سریع خبرمون کن!

کبیر در کمال ناباوری گفت: مجید احتشام! دکترای داروسازی و ثروتمند ترین واردکننده ی ایران! چرا من تا حالا تو رو نشناخته بودم؟!

نفسی عمیق کشیدم و ع×ر×ق پیشانی ام را با آستین، پاک کردم. خدا بخیر گذرانده بود. لبخندی زدم و گفتم: حالا که شناختینم، امیدوارم بتونیم یه همکاریِ عالی با همدیگه داشته باشیم!

روی میز نیم خیز شد و دستش را به سمتم، جلو آورد.

- به امید همکاری های بیشتر!

با او که دست دادم، گفت: برات یه آدرس می فرستم که فردا؛خودت و افرادی که ازشون مطمئنی، بیان اونجا و اجناس رو بار بزنید. فقط یادت نره که فروختن و دور نزدن نداریم!

- نگران نباشید جناب جاوید، من خودم می دونم با چه کسی طرفم! فردا پولتون رو نقد، حین معامله، تقدیم می کنم.

همان طور که عصایش را بر می داشت و عزم رفتن کرده بود، گفت: راستی، یادت نره من رو به دوستات هم معرفی کنی!

- حتما!

و همراه با افرادش، اتاق را ترک کرد.

***
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین