. . .

در دست اقدام رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
do.php

به نام خدا
نام رمان: نفرین گل سرخ
نویسنده: نرجس آقاجانی
ژانر: عاشقانه /اجتماعی/پلیسی/تراژدی
خلاصه: در واپسین روزهای بهار، جانان دلباخته ی کیان، مردی از دیارِ خون و انتقام می شود که جانش را از یک بی آبرویی نجات می دهد و این فقط ابتدای عشقی است نافرجام و کشنده که او را از هر چه عاشقی است، بیزار می کند. آیا جانان پس از این دل دادن، دوباره می تواند به مردی اعتماد کند و دل بسپارد یا خودش یک تنه با غم طرد شدن و ننگِ همراه بودن با یک قاتل، کنار می آید؟
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #151
پارت 148

کیان جاوید
پا روی پا انداختم و به مبل، تکیه زدم. صارم قهوه اش را که نوشید، فنجان را رویِ میزِ شیشه ایِ اتاقم گذاشت و گفت:
_ خب مثل اینکه بعد از ازدواج ناگهانیتان، سوپرایز بعدیتان قرار است، جشن تعیین جنسیت باشَد!
قهقه زدم و دست هایم را محکم بر هم کوبیدم. احلام که کنارم؛ روی مبلِ دونفره نشسته بود، کمی به من نزدیک تر شد و دست بر شانه ام گذاشت. همان طور که با دست دیگرش، شکمش را آهسته می مالید، گفت:
_ جشن تعیین جنسیت نه! ولی خبرِ بارداری چرا!
صارم کمی روی مبلِ چرم و قهوه ای اش، جلوتر آمد و همان طور که چشم هایش از حدقه بیرون زده بود، گفت:
_ کیان، همسرت چه میگه؟
متعاقبا، دستم را دورِ شانه ی احلام گره کرده و با دست دیگرم، شکمش را نوازش کردم.
- بالاخره قراره بچه ی خودم رو داشته باشم.
چشم از نگاهِ بهت زده ی صارم گرفتم و به احلام که از شدت شادی؛ مردمک چشمانش می لرزید، خیره ماندم. طره ای از موهای بلندش را که بر شانه ریخته بود، به کنار گوشش هدایت کردم و گفتم:
_ از خانومِ خوشگلم!
صارم از جا بلند شد و دشداشه اش را میانِ مشت، جمع کرد و گفت:
_ شیرینیِ این بچه چه باشه، بهتره؟!
احلام و من، گوشه چشمی به هم نگاه انداختیم و لبخند زدیم.
- شیرینش، دو سه هفته ی دیگه داده میشه!
صارم با تعجب پرسید:
_ نکند... می خواهی با جبار معامله کنی؟
سر تکان دادم و حرفش را تایید کردم. جبار ناخدایِ دورگه ی ایرانی و عربی بود که قرار بود سودِ کلانی را بابتِ خریدِ اجناسمان به من و صارم بدهد.
- نرسیده به بندر عباس؛ میان آب های جبل علی، قراره یه اتفاق خوشایند برای من و تو بیفته!
- باریکلا! قدمِ بچه چقدر خیره!
آنقدر ذوق زده شد که به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید و به احلام تبریک گفت. مجددا نشستیم. قصد داشتم این بار، طور دیگر صارم را شگفت زده کنم. با لبخند گفتم:
_ این فقط اولین خبر خوشِ ما بود. یه خبر دیگه هم داریم که به شما مربوط میشه، شیخ!
صارم تسبیحش را میانِ دست چرخاند و گفت:
_ خیر باشد؟ چه خبری از فرزند دار شدنِ تو، بهتر؟!
- قطعا چیزی هست که مدت ها منتظرش بوده باشی! چرا بیشتر فکر نمی کنی؟!
صارم ریش هایش را کمی خاراند و بعد برق شادی در چشم هایش، موج زد.
- نکند سوگلی ام را آوردی؟!
ابرو بالا پراندم و چشم بر هم گذاشتم.
- همان دختری که عکسش را نشان دادی؟!
احلام سقلمه ای به من زد و آهسته گفت:
_ مثل این که حسابی، عنان از کف داده!
سرم را به سمتِ صارم چرخاندم و گفتم:
_ خودِ خودش! انگار بدجور ازش خوشت اومده!
صارم شکمِ بزرگش را خاراند و خندید سپس گفت:
_ معلوم است! با چیزی که تو داخلِ موبایلت نشان دادی، می خواستی دل ندهم؟! یک چیز دیگر است دختر ایرانی! حالا کی به خانه ام می آید؟
- خیلی زود! شاید همین فردا! دستور دادم با اولین کشتی ای که از بندر عباس به جبل علی میاد، بیارنش.
به ساعتِ روی دیوار که عدد ده شب را نشان می داد، نگاه کردم.
- تا الان باید سواری کشتیِ بندر عباس شده باشه!
- چقدر زود! چقدر خوب! پس من بروم که فردا مهمان دارم!
- نگو مهمان! بگو سوگلیم!
با عجله داشداشه اش را بالا گرفت و همان طور که لبخند به لب داشت و از پشت سرش؛ برایم دست در هوا تکان می داد، همراه محافظانش، اتاق را ترک کرد.
احلام که کمی دلخور به نظر می آمد خودش را به دسته ی مبل رساند و به با یک دست به آن تکیه زد. علتِ ناراحتی اش را نمی دانستم؛ ولی هر چه که بود از من دلخور بود.
خودم را به طرفش کشاندم. دست بر چانه اش زدم و سرش را بالا آوردم.
- این هم از علائمِ بارداریه؟!
چشم هایِ میشی و غمناکش را قفلِ نگاهم کرد.
- برای چی باید حتما اون دختر می بود؟ اگه بیاد اینجا و دوباره ببینیش چی؟!
وقتی علتِ نگرانی را فهمیدم، موزیانه لبخندی زدم و همراه با نوازشِ گونه اش گفتم:
_ واقعا؟! به خاطر این ناراحتی؟
سرش را به پایین تکان داد.
- چی باعث شده فکر کنی، من قراره ببینمش؟! اگه ببینمش که می کشمش!
- آخه چرا؟! به خاطر از دست رفتنِ بچه ات؟
- معلومه! اون به خودش جرئت داد چه خواسته، چه ناخواسته، بچه ی من رو بفرسته اون دنیا! اون وقت توقع داری بشینم و تماشاش کنم؟ کشتنِ هم خونِ من کم مجازات نداره!
- ولی تو که پدرِ خودت رو...
انگشت اشاره ام را بر لبش گذاشتم و گفتم:
_ مگر اینکه خودم هم خونِ خودم رو بکشم! همین که نذاشتم توی دستام؛ جون بده و به جاش میدمش دست یه شیخِ عرب که صبح تا شب باهاش بازی کنه،نشون میده که چقدر با رحم و مروتم! من به ساده این جا نرسیدم که ساده از آدم هایِ پستِ زندگیم، بگذرم!
با شنیدن حرف هایم، اخم هایش از هم باز شد. دستش را بر رویِ دستم گذاشت و گفت: این دست ها، هیچ وقت رهات نمی کنه! پس همین طور پر قدرت ادامه بده، کیانِ جاوید!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #152
پارت 149

جانان براتی
با احساسِ گیجی و سردرد زیاد، چشم هایم را باز کردم. ابتدا چشم هایم به تاریکی عادت نداشت و همه جا را سیاه، می دیدم؛ اما دقایقی که گذشت، بالاخره موقعیتم را تشخیص دادم. به دست و پاهایم که با طناب های قطوری، بسته شده بودند، نگاه کردم. خواستم چیزی بگویم که چسب بسته شده روی دهانم، به من این اجازه را نداد. به اطرافم که دقت کردم، فهمیدم که زیر پایم، چوب های خیسی قرار گرفته اند و دورتا دورم را بسته بندی های پلاستکیِ سفید، پوشانده بودند. این جا دیگر کجا بود؟! چرا روی زمین انقدر خیس بود؟! اصلا چرا مرا به این جا آورده بودند؟
ترس در جانم، ریشه دوانده بود. سعی کردم به سختی از جای خود بلند شوم؛ ولی همین که شروع به ایستادن کردم، زیر پایم تکانِ سختی خورد و با پایی پیچ خورده روی زمین افتادم. آخ از نهادم بلند شد. دلم می خواست از شرِ طناب های مزاحم که به دورِ پاهای کبودم پیچیده شده بودند، خلاص شوم؛ اما دستانم هم، اسیر بودند. صدای بوقِ بلندی به گوشم رسید. مثل بوق کشتی!
از سرمایِ زیاد، در خودم جمع شدم و هق هق، شروع به اشک ریختن کردم. دلم برای دخترم تنگ شده بود. کاش یک بار دیگر می توانستم او را ببینم!
ناگهان در باز شد و مردی لاغر و قد کوتاه با لباس هایی سر تا پا مشکی و ماسکی مشکی که به صورت داشت، جلویم آمد. خودم را روی زمین، عقب کشیدم. می خندید و از ترسم، لذت می برد. آنقدر عقب رفتم که کمرم به ستونی چوبی، برخورد کرد. مرد جلوی پایم، روی زمین چمباتمه زد. فقط چشم هایش را می دیدم. چشم هایی که برقِ آن مرا، به وحشت وا می داشت. نمی دانم از سرما بود یا ترسِ بیش از حد؛ چرا که تنم به لرزش افتاده بود.
صدای خراشیده ی مرد که گلویش را شکافت، چشمانم را بستم.
- چه خانوم کوچولویِ خوشگلی! می دونی داریم کجا میریم؟
سرم را تند تند به طرفین تکان دادم.
- با کشتی داریم میریم دبی پیشِ یه شیخ پولدار که بشی سوگلیش! امشب رو خوب بخواب که از فردا شب خواب نداری، جوجه!
فریاد های خفه ام را روی سر انداختم. این ها مرا دزدیده و برای تقدیم کردن به شیخی زشت و شکم گنده آورده بودند؟! گلویم در حالِ پاره شدن بود که آن مرد، از جا بلند شد و با دستِ استخوانی و قدرتمندش، مشتی به گونه ام زد. به سمتِ مخالف پرتاب شدم و صورتم روی زمین خورد. از نفس افتاده و دیگر هیچ چیز نمی گفتم. گونه ام از شدتِ درد بی حس شده بود و گزگز می کرد. صدایش را شنیدم که باز گفت:
_ چقدر غربتی هستی! حیف که کیان گفته نباید دستم بهت بخوره، وگرنه خودم حالیت می کردم با کی طرفی!
یک دفعه، صدایی گوش خراش و بلند به گوشمان رسید. مرد به سمتی پنجره ی کشتی رفت و درش را باز کرد. نوری سفید و کور کننده واردِ اتاقک شد. چشم هایم را بستم. صدای پای مرد گواه می داد که از اتاقک، بیرون می زند. با فریاد می گفت:
_ گشت پلیسه! گشتِ پلیسه!
پلیس؟! چه کلمه ی آشنایی بود برای من! یعنی آمده بودند که مرا نجات دهند؟ چه فایده وقتی آرهان، آن پلیسی نبود که ناجی ام می شد!
درِ اتاقک دوباره گشوده شد. چشم هایم را باز کردم و به جایی که نورِ فانوس دریایی بر آن روشنایی افکنده بود، خیره شدم. سایه ای سیاه، روی چوب های کفِ کشتی افتاد و پشت سرش؛ قامتی بلند، در مقابلم قرار گرفت. آهسته آهسته، در جایِ خود نشستم و چشم هایم را تنگ تر کردم تا چهره اش را ببینم. میانِ در ایستاده بود و تکان نمی خورد. کمی جلوتر که آمد، قلبم از حرکت ایستاد. چه می دیدم؟! این مردی که جلویم قد علم کرده و با آن چشم های عسلی اش؛ مرا می نگریست، آرهان بود؟! نه! محال بود که او باشد! قطعا خواب یا رویا می دیدم! چشم هایم را دو مرتبه بر هم فشردم و سپس بازش کردم؛ ولی آن مرد هنوز هم روبه رویم، ایستاده بود. نالیدم:
_ آرهان!
ولی صدایم از پشتِ نوار چسب، خارج نشد. سریع به سمتم آمد و بدونِ نگاه کردن به چشم هایم، مشغولِ باز کردنِ دست و پایم شد. بی حرکت و ثابت، نگاهش می کردم. این واقعا آرهانِ من بود؟! چطور می توانستم باور کنم وقتی که خود به چشم دیدم جنازه اش را روی دست بردند و داخل قبر گذاشتند؟ من یادگارِ پدرش را، همان عقیقِ سرخ، را از حاجی گرفتم پس این فقط یک رویا بود؟!
چسبِ دهانم را که باز کرد و چشم هایِ عسلی اش را به نگاهِ خیره ام دوخت، یقیین پیدا کردم که خود اوست! مگر چه کسی جز او، می توانست انقدر عاشقانه؛ با آن چشم های خوش رنگش، مرا تماشا کند؟! دهانم دیگر اسیرِ چسب نبود؛ اما انگار لب هایم بر هم دوخته شده بودند. نمی توانستم هیچ چیز بگویم.
اشک که در چشمانش حلقه بست، چانه اش شروع به لرزیدن کرد و در یک حرکت مرا در میانِ حلقه ی بازوانش جای داد. محکم می فشردم و رفعِ دلتنگی می کرد؛ اما من قدرتِ تکان دادنِ دست هایم را نداشتم. شنیدم... همان صدایِ گیرایش را:
- دلم خیلی برات تنگ شده بود، جانانم!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #153
پارت 150

وقتی فهمید که تکان نمی خورم، مرا از خود جدا کرد و بازوهایم را در دست گرفت. آهسته دستانم را بالا بردم و آن ها را قابِ صورتش ساختم. زنده بود! تنش داغ بود و نفس می کشید! در چشم هایش زل زدم و گفتم:
_ آرهان... خودتی؟! واقعا... واقعا... زنده ای؟!
سرش را آهسته پایین تکان داد و دستانِ گرمش را روی دستانِ سرد و یخ زده ام گذاشت.
- من رو ببخش که دیر اومدم! من...
نگذاشتم هر آنچه که می خواست، ادامه دهد را بگوید. قلبم فرمان داد که او را محکم به آغوش بگیرم و من برای اولین بار از دلم، پیروی کردم. صدایِ گریه ام، بالا رفت. اشک، بی مهابا، از چشمانم فوران می کرد. به پیراهنش چنگ زدم و گفتم:
_کجا بودی؟ چرا بهم نگفتی زنده ای؟! می دونی من چی کشیدم این همه وقت؟! خیلی بدی! خیلی..!
- هیش! من الان اینجام. پیشِ خودت! دیگه لازم نیست از هیچی بترسی!
سرم را نوازش می کرد و سعی داشت، آرامم کند. من را به زور از خود جدا کرد و گفت:
_ باید از اینجا بریم بیرون. می تونی راه بری؟!
سرم را به اطراف تکان دادم. هیچ جانی در پاهایم نداشتم که بتوانم از جا برخیزم. وقتی فهمید که حالم ناخوش است، مرا بلند کرد و به سمتِ اسکله حرکت کرد. سرم را در سینه اش پنهان کردم تا نبینم در اطرافم چه خبر است. اصلا در این لحظه مگر جز او در این دنیا، چیزِ دیگری هم اهمیت داشت؟!
هیچ کجا را نمی دیدم و فقط صداهای گنگی به گوشم می رسید. آرهان مرا روی تیوپی که در کنارِ اسکله قرار داشت گذاشت. مرتضی که به سمتمان آمد، سرم را بالا آوردم. پتویی را دورم پیچید و رو به من گفت:
_ خداروشکر که سالمی!
و در ادامه به آرهان گفت: دو نفر بودند با یه ناخدای پیر که میگه از هیچی خبر نداره! همون دو تا هم سعی کردند خودشون رو توی آب غرق کنند که گرفتیمشون.
آرهان به من اشاره کرد و گفت:
_ مراقب جانان باش تا برگردم.
بعد به سمتِ کشتی رفت که داخلش سه مرد، دست بر روی سر گذاشته و زانو زده بودند. بالای سرشان که رسید، فریاد زد:
_کدوم آشغالی به شما دستور داده زنِ من رو بدزدید؟!
دو نفرشان چپ چپ به همدیگر نگاه کردند. ناخدای پیر که صدایش می لرزید، گفت:
_ من بی تقصیرم آقا! اینا گفتند می خوان یه چند تا اسباب بازی ببرند دبی، منم گفتم باشه؛ ولی نمی دونستم انقدر بی غیرتن!
آرهان، جلوی پایِ ناخدا زانو زد و با خشم، غرید:
- واقعا؟! پس این همه مواد توی کشتیت چیکار می کنه؟ اون هم نمی دونستی؟
ناخدا که به تته پته افتاده بود، خواست چیزی بگوید؛ اما آرهان به چهار نفر از نیروهای ویژه اش که لباس نظامی پوشیده و اسلحه هایی بلند بالا؛ به دست داشتند، گفت: برید توی اتاقکش و همه ی اجناس رو بیارید بیرون.
و سپس به آن دو مرد گفت:
_ کار کی بود؟! کیان؟ آره؟
یکی از آن دو که کمی ترسو تر به نظر می رسید و خیس از آب بود، گفت:
_ اگه بگیم، رهامون می کنید؟
آرهان گفت: داشتی مواد جابه جا می کردی؛ ولی می تونم توی جرمت تخفیف قائل بشم.
دیگری به او تشر زد و گفت:
_ بگی پوستت رو کنده!
- مهم نیست! خسته شدم از بس براش پادویی کردم!
رو به آرهان ادامه داد:
_ آره. خودِ بی وجودشه! می گفت می خواد دختره رو بده به شیخ صارم! چراش رو نگفت؛ اما ازمون خواست که تا فردا با مواد اولیه ی اجناسش؛ دختره رو هم، ببریم.
آرهان از جا بلند شد. خودش را به لبِ کشتی رساند و به من نگاه کرد. سپس گفت:
_ این دفعه دیگه گور خودش رو با دستای خودش کنده!
کمی بعد، وقتی با یک هلیکوپتر دیگر؛ اجناس و مجرمان را بردند، آرهان کمکم کرد که وارد هلیکوپتر شوم و روی صندلی بنشینم. خودش هم، کنارم نشست. به خاطر دریازدگی، کمی حالت تهوع داشتم؛ اما بودن در کنارِ او، آرامم می کرد.
مرتضی کنارِ خلبان رفت و من و آرهان در کابیان، تنها ماندیم. دلم نمی خواست بدانم چه بر او گذشته و اکنون چگونه برای کمکم آمده است، چون دلم می خواست فقط از تماشایِ سرتاپایش، لذت ببرم! متوجه نوع نگاه کردنم که شد، سرچرخاند و نگاه هایمان با هم تلاقی کرد. در آن تاریکی؛ چشمانش، مانند دو کوزه ی عسل، درخشان بودند. بدون رد و بدل شدن کلمه ای، با چشمانمان، با همدیگر سخن می گفتیم. او از دلتنگیِ بی حد و حصرش می گفت و من از تلخیِ جدایی اش، می گفتم. سر بر شانه ی بزرگش گذاشتم و چشمانم را روی هم گذاشتم. در آن موقعیت، آرامش برایم در یک خلاصه می شد. شانه هایش!
***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #154
پارت 151

تنم گرم بود. دیگر نه دردی به بدن داشتم و نه غمی به جان! چشم که گشودم، با صورتش مواجه شدم که اولین بار بود در خواب می دیدمش. باورم نمی شد که همه چیز واقعیت داشت و او حالا صحیح و سالم، در کنارِ من به خواب رفته بود. هنوز هم لباس های بیرونی اش را به تن داشت و خستگی از چهره اش می بارید.
این بار برای خود ملحفه ای پهن نکرده و جدا روی زمین نخوابیده بود؛ بلکه رویِ تختِ من و درست در کنارِ گوشم، به خواب رفته بود! نمی دانم چه زمانی در هلیکوپتر به خواب رفته بودم؛ ولی حالا که بیدار شده بودم، فهمیدم که او مرا تا خانه آورده و نتوانسه از من دل بکند و برود. دست هایم را به سمتِ قفسه ی سینه اش بردم و به روی قلبش گذاشتم. قلبش محکم، میانِ سینه می کوبید. خیالم از تپیدن قلبش که راحت شد، خواستم دستم را بردارم که ناگاه؛ دستش، روی آن نشست. با تعجب به او خیره شدم.
- تا وقتی تو باشی، من هنوز هم زنده ام!
مردمکِ لرزانِ چشم هایش؛ رویِ من، بی حرکت مانده بود. باز هم چشمانم، اشک بار شده بود. این بار از شوق!
- گریه نکن! من پیشتم!
دستش را فشردم و گفتم:
_ آرهان، چطور یه همچین چیزی ممکنه؟ من خودم دیدم که... که... خاک ریختن روت!
موهایم را نوازش کرد و گفت:
_توی پارچه رو هم دیدی؟
- نه!
- تو نگفتی من چطور دلم میاد تنهات بذارم؟!
- خیلی ترسیده بودم! خیلی تنها بودم! کاش زودتر برگشته بودی!
- حالا که اینجام. درست توی بغلت!
و مرا به سمت خودش کشید. بوی عطرِ تنش در بینی ام پیچید. چشمانم را بستم و پرسیدم:
_چرا نمیگی این مدت کجا بودی؟ اون ها گفتند که سوختی!
- بگم؟!
- آره.
- کبیر می خواست خودش و من رو با آتیش سوزی بکشه که خب جونِ خودش رو گرفت؛ ولی عزرائیل، حریف من نشد! من سعی کردم از درِ دیگه ی کارخونه فرار کنم که انفجار رخ داد و از پنجره پرت شدم بیرون. ضربه ی خیلی بدی به سرم خورده بود؛ ولی با کمکِ سرایدارِ کارخونه که بعد از چند ساعت پیدام کرد،توی بیمارستان بستری شدم. هیچ نشانی همراهم نبود به خاطر همین صبر کردند تا به هوش بیام و خودم رو معرفی کنم. دو روز پیش که بالاخره به هوش اومدم، تونستند با ایران تماس داشته باشند تا بتونند بفرستنم اینجا.
- پس چرا کسی به من چیزی نگفت؟!
- چون هنوز از اینکه واقعا من باشم، مطمئن نبودند. همین که رسیدم آگاهی، کسی از دیدنم هیجان زده نشد چون می گفتند مادرت گزارش گمشدگیت رو داده! نمی دونی که چقدر به هم ریختم تا اومدم پیدات کنم. اگه از آتش سوزی جون سالم به در برده بودم، نزدیک بود به خاطر ترس از دست دادنت، بمیرم!
- اون ها بهم گفتند که کیان می خواسته من رو بفروشه! چرا باید دوباره بیاد سراغِ من؟!
سرم را نوازش کرد و گفت:
_ نمی دونم جانانم! نمی دونم عزیزم! این دیوونه هر چیزی ازش برمیاد؛ ولی دیگه نترس! چون خودم حواسم بهت هست!
سر بالا آورده و قفلِ چشمانش شدم که از آن، عشق می بارید. دلم می خواست در این لحظه به او اعتراف کنم؛ ولی زبانم نمی چرخید!
- پس کیو به جات دفن کردند؟
- برادرِ سرایدار که هوش و حواسِ حسابی ای نداشته، روز حادثه برادرش رو تا کارخونه، دنبال کرده و بعد هم گمشده که ظاهرا باید خودش باشه!
لبخندی زد و لحنش را عوض کرد.
- چرا انقدر خوشگل تر شدی شما؟!
با خجالت، چشم از او گرفتم.
- چقدر باران گرد و خوردنی شده! دلم براش یه ذره شده بود!
- دیدیش؟!
- وقتی که رسیدم خونتون، کم مونده بود مادرت از هیجان، پس بیفته! دو ساعت فقط داشتم براشون داستان می گفتم. این وسط فسقلی خانوم هم بیدار شد و با گریه هاش، حسابی از خجالتم در اومد!
بعد از اندکی مکث با تعجب گفت:
_ این پیرهنِ منه، تنِ تو!؟
سریع جواب دادم:
_ نه! کی گفته؟!
تلخندی زد و گفت: راست میگی، پیرهن من، پیش تو چیکار می کنه؟!
چانه ام را میانِ دستش گرفت و سرم را بالا آورد.
- چقدر از داشتنِ تو و باران، خوشحالم! وقتی به هوش اومدم و دیدم کنارم نیستی، خیلی بهم سخت گذشت! آخه تو با من چیکار کردی دختر؟!
صدای نفس کشیدن هایش که بالا گرفت؛ فهمیدم که حالش از من، خراب است. سریع در جایش جا به جا شد و سعی کرد برخیزد که گفتم:
_ کجا؟!
- برم پیشِ مامان که می دونم بدجور دلش هوایِ روحِ پسرش رو کرده!
چی؟! هنوز به او نگفته بودند که مادرش را از دست داده است؟ خب با عقل هم جور در می آمد. بی شک اگر او فهمیده بود که مادرش را از دست داده، حالا اینجا نبود! باید به نحوی جلویش را می گرفتم که نرود! حالا وقتِ دانستنِ این موضوع نبود.
- میشه حالا نری؟!
پشت چشم نازک کرد و با شیطنت گفت:
_ اون وقت چرا؟!
- خب الان نصفه شبه. اگه بریم خونه ی اون بنده خدا و بفهمه زنده ای که خیلی بهش فشار وارد میشه! میگم بذار فردا صبح با هم بریم که اگه جا خورد، منم باشم.
چه می گفتم؟ فردا صبح او را کجا می بردم؟! اصلا این چه بهانه ای بود که تراشیده بودم؟!
دوباره دراز کشید و به من نزدیک تر شد. این بار چشم هایش را بست و عطرِ موهایم را به جان کشید.
- راست میگی! پس بخواب که فردا صبح با هم بریم!
نفسی آسوده کشیدم و سعی کردم در حصارِ دستانش، به خواب بروم. باید تا فردا برای دادنِ این خبر تلخ، چاره ای می اندیشیدم.
***
 

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #155
پارت 152

دستانم را روی تخت گذاشتم تا از بودنِ آرهان در کنار خودم، مطمئن شوم. هر چقدر که روی پتو دست کشیدم، اثری از او نبود! بالاخره چشم هایم را باز کردم و با هراس، در جای خود نشستم. اگر تمام آنچه دیشب اتفاق افتاده بود؛ فقط یک خواب شیرین بود، چه؟! یعنی دوباره باید با نبودنش، کنار می آمدم؟!
داشتم دیوانه می شدم. حالت تهوع شدیدی روانه ی معده ام شد. پاهای یخ کرده ام را روی فرش گذاشتم و با قدم هایی لرزان، اتاقم را ترک کردم. هر آنچه که بود، باید با آن روبه رو می شدم.
در چهارچوب در که قرار گرفتم؛ روبه رویم آشپزخانه را دیدم که در آن، مادرم مشغول آماده کردنِ سفره ی صبحانه بود. درست مانند هر روز! پس همه چیز فقط یک رویا بوده است! مادرم تا که مرا دید، گفت:
_ سلام جانان، صبحت بخیر گل دختر! بیا که صبحونه آماده کردم.
پاهای بی جانم را رها کردم و روی زمین افتادم. چه خواب شیرینی! کاش باز هم از آن خواب ها می دیدم!
مادرم سریع خودش را به من رساند و گفت:
_ چرا انقدر رنگت پریده؟! حتما فشارت افتاده. بیا یه چیزی بخور، جون بگیری.
دست های گرم و تپل مادرم را گرفتم و در چشمانِ سبزش، خیره شدم. چیزی به جاری شدنی اشک هایم نمانده بود.
- مامان یه خواب خیلی خوب دیدم! آرهان زنده بود. اومده بود پیشم!
مادرم کمی جا خورد و بعد با لبخندی که به لب داشت، گفت:
_ عزیزم؛ ولی اینکه...
ناگهان درِ شیشه ایِ هال باز شد و آرهان با چند نان سنگک روی دست، وارد خانه شد.
- سلام اهل خونه! صبحتون بخیر!
با دیدنش، همچون فنری از جا پریدم و به او که نان ها را روی میزِ صبحانه می چید، خیره شدم.
مادرم گونه ام را نوازش کرد و گفت:
_ خداروشکر شوهرت برگشت پیشت. خواب ندیدی که جانم!
لب هایم را بر هم فشردم و از شوق، اشک ریختم. آرهان که مرا این گونه دید، کمی نزدیکمان آمد و گفت:
_چی شده؟! خوبی تو؟!
در یک حرکت به سویش دویدم و در میانِ آغوشش مخفی شدم.
- فکر کردم همه اش یه رویا بود.
صدای خنده هایش را از روی سینه اش، می شنیدم. مادرم هم می خندید.
آرهان گفت:
_ من که گفتم دیگه نمی ذارم و برم. نگفتم؟!
مادرم گفت:
_خب من برم میز صبحانه رو بچینم. شما هم بیاید دلی از عزا دربیارید تا باران خانوم بیدار نشده!
و به بهانه ی صبحانه، ما را با هم تنها گذاشت. از او که جداش شدم، سرم را بالا گرفتم؛ قدری که گردنم، به درد آمده بود.
آرهان لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
_ مامانت مثلا ما رو تنها گذاشت که خلوت کنیم، موش کوچولو!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
585
امتیازها
128

  • #156
پارت 153

اخم هایم در هم رفت و گفتم:
_ دیگه حالا شدم موش کوچولو؟! من خودم مامانم ها!
دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و گفت:
_ بله من شرمنده ام، مامان موشه! بچه موشه بیدار نشد؟!
به بازویش کوبیدم و داد زدم:
_ آرهان!
خندید و به سمتِ آشپزخانه دوید. در جایم ایستادم و از دیدنِ او که سالم و خوشحال بود، کیف کردم.
سر میز صبحانه بودیم، لقمه ای کره و عسل برای آرهان گرفتم و به دستش سپردم. با لخند رو به مادرم گفت:
_ رخساره خانوم، ببینید دخترتون رو! الان که از مرگ برگشتم، چقدر عزیز شدم! فکر کنم هر از گاهی نیاز باشه، برم دبی و برگردم!
مادرم گفت:
_ نگو این رو مادر! دخترم همیشه هوایِ عزیزانش رو داره! ایشالا برید زیرِ یه سقف، محبتتون بیشتر هم میشه!
همان طور که لقمه ای در دهانِ خود می گذاشتم، به آرهان گفتم:
_ اصلا شوخیِ خنده داری نبود! تو دیگه هیچ جا نمیری!
- چشم چشم!
صبحانه اش را که خورد، دست هایش را تکاند و گفت:
_ خب بریم جانان؟!
مادرم با تعجب گفت:
_کجا به سلامتی؟!
در دلم رخت می شستند. حسِ عذاب وجدانِ بیش از حد رهایم نمی کرد. با این دروغی که گفته بودم، باید چه می کردم؟!
آرهان گفت:
- بریم پیشِ مامانم! شما هم تشریف بیارید.
مادرم چشم و ابرویی برایم بالا داد که مفهومش را خوب می دانستم. می خواست بگوید؛ حالا می خواهی چیکار کنی؟! سپس گفت:
_ خب حالا چه عجله ایه!؟بذارید بعدا میرید!
آرهان گفت:
_ نه دیگه، خودم هم خیلی دلتنگ مامانم. گفتم جانان هم بیاد که اگه مامانم جا خورد، کنارش باشیم.
لب گزیدم و گفتم:
_ باشه، پس برم آماده بشم.
به اتاقم که رفتم، مادرم دنبالم آمد و دستم را به سمتی خود کشید.
- می خوای کجا ببریش آخه؟! بری توی خونه اشون و بگی مادرت به رحمت خدا رفت؟
- نه. تصمیم دارم ببرمش سرِ خاک مادرش!
- به چه بهونه ای می بریش اونجا؟!
- نمی دونم. میگم می برمش سرِ خاکِ الکیِ خودش! حالا یه کاریش می کنم.
- فقط آروم آروم بهش بگو! یه وقت هُلش نکنی ها! این پسر خیلی دلبسته ی مادرِ خدابیامرزش بود.
صدای آرهان از هال به گوشمان رسید:
- جانان بیا اینجا! باران بیدار شد!
دست بر شانه ی مادرم گذاشتم و گفتم:
_ من حواسم بهش هست! بیا بریم بیرون تا شک نکرده!
هر دو به بیرون از اتاق رفتیم و آرهان را دیدیم که باران را در آغوش گرفته بود و سرش را نوازش می کرد. کنارِ آرهان رفتم و گفتم:
_ بدش به مامانم که بریم!
باران صداهایِ بامزه ای را با دهانش تولید کرد و شروع کرد به خندیدن. برای آرهان می خندید. انگار که مدت ها بود، پدرش را می شناخت! آرهان گلویِ سفید باران را بوسد و گفت:
_ اُخ خدا! چقدر شیرینی تو بابا!
بعد رو به من گفت:
_ شیرش نمیدی؟!
لبخندم محو شد و لب گزیدم.
- نه دیگه! خیلی وقته شیر خشک می خوره.
- چرا؟!
نخواستم مایه ی ناراحتی اش باشم پس گفتم:
_ به خاطرِ شیرم دل درد می گرفت، دکتر گفت دیگه بهش ندم!
سری بالا تکان داد و گفت:
_ پس من برم این کوچولو رو تحویل بدم.
***
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین