. . .

در دست اقدام رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
do.php

به نام خدا
نام رمان: نفرین گل سرخ
نویسنده: نرجس آقاجانی
ژانر: عاشقانه /اجتماعی/پلیسی/تراژدی
خلاصه: در واپسین روزهای بهار، جانان دلباخته ی کیان، مردی از دیارِ خون و انتقام می شود که جانش را از یک بی آبرویی نجات می دهد و این فقط ابتدای عشقی است نافرجام و کشنده که او را از هر چه عاشقی است، بیزار می کند. آیا جانان پس از این دل دادن، دوباره می تواند به مردی اعتماد کند و دل بسپارد یا خودش یک تنه با غم طرد شدن و ننگِ همراه بودن با یک قاتل، کنار می آید؟
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #121
پارت 118

کیان جاوید

زنگ گوشی ام که به صدا درآمد، چشم هایم را باز کردم و همزمان دردی وحشتناک، کلِ سرم را در بر گرفت. حتما از تاثیرات نوشیدنِ بیش از حد بود! خواستم گوشی ام را از روی میز عسلی بردارم که صدایِ ظریفِ احلام به گوشم خورد.
- بیدار شدی؟!

سرم را به سمتِ پنجره، درست جایی که احلام با ربدوشامبر سفیدش؛ روی مبلِ راحتی در کنار پنجره نشسته بود، گرداندم. دستم را روی چشمانم گرفتم تا نوری که از پنجره، مستقیم به چشمم می تابید را، پس بزنم. احلام فنجانِ قهوه اش را روی میز عسلی گذاشت و گفت: چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟!

تازه یادم آمده بود که احلام دیشب پس از مهمانی، به خانه بازنگشته و در کنار من مانده بود. لبخندی به چهره ی دلربایش زدم و گفتم: از بس که محو تو شدم!

بدون این که بمانم و بخواهم واکنشش را ببینم؛ به ربدوشامبری که روی زمین افتاده بود، چنگ زدم و آن را پوشیدم. اتاق را ترک کردم و وارد سالن شدم.

تماس را وصل کردم و به آهستگی گفتم: چیه ایرج اول صبحی؟!

- آقا کیان، مژدگونی بده که اومدن سراغِ کبیر!

با هیجان گفتم: خیلی زود افتادند تو تله ام!

- حالا واقعا اینا پلیسن؟ یارو چند کیلو مواد می خواست آخه!

- اگه همه چیز همون طور پیش رفته که برنامه ریزی کردم، یعنی کاوه رو گرفتند و اون هم کبیر رو به جایِ من لو داده!

- آقا، اگه این طور باشه که شما میگید که کار من زاره! پلیس ها می ریزند قمارخونه ام رو کن فیکون می کنند.

- نترس! من خودم هزینه ی تخلیه و جابه جایی رو میدم. همون طور که زن و بچه ی کاوه رو هم تا آخرِ عمر، زیر بال و پرِ خودم می گیرم! من همیشه پایِ حرفم هستم.

- خدا از بزرگی کمت نکنه آقا! من الان باید چیکار کنم؟

- تو فقط به کبیر زنگ بزن و بگو که براش مشتری جور کردی و قرار مدارِ ملاقات براشون بذار. کبیر اونقدر حریص هست که قبول کنه. دیگه بقیه اش هم که خودِ پلیس ها جمعش می کنند.

- پس من بهتون خبرش رو میدم.

گوشی را قطع کردم و با خوشحالی قهقه ای سر دادم. آفرین به من! نقشه هایم همیشه جواب می داد. تا مرزِ رهایی از دستِ کبیر، فقط چند قدم فاصله باقی مانده بود. کبیر حالا با دستِ خودش، خود را به نابودی می کشاند.

باز هم گوشی ام به صدا در آمد. این بار اما به پایی بود که برای جانان گذاشته بودم.

- سلام آقا یه خبر براتون دارم.

- چیه؟! به دنیا اومد؟

- آقا، نمی دونم چوری باید بهتون بگم.

- خب بنال دیگه!

- رفتم تو بیمارستان، گفتند که بچه مرده به دنیا اومده.

- مطمئنی؟!

- بله. الان دختره و مادرش مرخص شدند؛ ولی بچه همراهشون نبود!

داد زدم: لعنتی! خب شاید اشتباه شنیدی!

- نه قربان. من تموم سوراخ سنبه های بیمارستان رو گشتم؛ ولی بچه ای با همچین مشخصاتی، پیدا نکردم.

از شدتِ عصبانیت، تنم می لرزید.گوشی را محکم روی زمین پرت کردم و فریاد زدم. چطور جرئت کرده بود بچه ی مرا بکشد؟ یعنی تا این حد بی عرضه بود که نتوانسته بود یک بچه را هم سالم به دنیا بیاورد؟

داد زدم: احمق! بچه ی منو کشتی؟! می کشمت.

انتقامِ بچه ام را از این دختره ی بی عرضه می گرفتم! وقتی او را دست بسته؛ تحویلِ صارم می دادم، آن وقت می فهمید که نباید نسل مرا قطع کند!

ناگهان از پشتِ سرم صدای احلام را شنیدم که می گفت: چرا انقدر خودتو عصبانی می کنی؟

سمتش برگشتم و با خشم گفتم: به تو ربطی نداره!

ربدوشامبرش را سفت، دور خود گرفت و به من نزدیک تر شد. روی سرپنجه هایش بلند شد وصورتش را به من نزدیک کرد.

- اتفاقا کاملا به من مربوطه. تو داشتی درباره ی بچه ات حرف می زدی. فکر کنم مرده!

تمامِ خشمی که داشتم را داخلِ صدایم ریختم.

- فکر کردی کی هستی که منو سوال جواب می کنی؟ ها؟!

چشمانِ گربه ای اش را ریز تر کرد و به آرامی و با اعتماد به نفس گفت: من تموم چیزی ام که بهش نیاز داری. من حالِ توام! آینده ی توام! بدون من نمی تونی ادامه بدی!

نفسی عمیق کشیده و به عقب هلش دادم. اگر قرار بود من یک ورژنِ دخترانه از خودم را داشته باشم؛ آن بی شک، احلام بود! دستِ کم او تنها دختری بود که بعد از گذراندن چند روز با او، از داشتنش لذت می بردم!

ادامه داد: برام مهم نیست باهام چجوری رفتار می کنی چون من دوست دارم!

باز هم فاصله مان را پر کرد و گفت: بهت نمیاد سرِ یه چیزِ پیش پا افتاده، انقدر عصبانی بشی! من خودم می تونم برات یه بچه بیارم. بچه ای که بیشترین شباهت رو به خودت داشته باشه!

بند ربدوشامبرش را کمی شل کرد و ادامه داد: هر وقت اراده کنی می تونی این بچه رو داشته باشی.

لحنِ کلامش، تا حدی آرامم کرده بود. وسوسه شده بودم که به آنچه می گفت، عمل کنم. نفس های داغش را که رویِ پوستی صورتم حس کردم، طاقتم را از دست دادم.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #122
پارت 119

آرهان شریف

چند روزی از مرخص شدنِ جانان می گذشت و من آخرین بار سراغِ او را از رخساره خانوم گرفته بودم. دلم به شدت برایش تنگ شده بود؛ اما حس می کردم که فکر کردن به او، مرا از همیشه ضعیف تر می کرد!

(من فرصتِ ضعف و سستی را نداشتم. من یک پلیس بودم و وظایف فراتر از این ها را داشتم. باید به تمامِ پرونده های ناتمامم رسیدگی می کردم.) و این ها تمامی جملاتی بودند که من سعی داشتم با آن ها، خودم را گول بزنم و خلا وجودی ام را پر کنم! و اما صبح تا شب... شب تا صبح... کارِ من شده بود غوطه ور شدن در بازپرسی و افتادن دنبال مجرم ها... بلکه بتوانم عقلِ از دست رفته ام را به سر، بازگردانم ولی فقط کافی بود که یک لحظه بیکار شوم. تمام فکر و ذکرم می شد، عشقِ آن دختر! مثل حالا که پس از چند روز شیفتِ پیاپی در سرکار، به خانه بازگشته بودم و می خواستم در آغوشِ امنِ خانه مان، سیر، استراحت کنم!

به سمتِ کُتم رفتم و دست در جیبش فرو کردم. هر چه گشتم، اثری از عکسِ جانان نبود! نکند مادرم کت را شسته بود و آب؛ همان یک یادگاری را هم، از بین برده بود! سراسیمه به دنبالِ مادرم گشتم که مشغولِ پخت و پز بود. وارد آشپزخانه شدم.

- مامان جان، میگم شما کُتِ مشکیِ منو شستید؟

با آرامش، ملاقه را داخل سینک گذاشت. دست به کمر زد و گفت: برای چی می پرسی؟!

- همین جوری. دلیلِ خاصی نداره!

چشم هایش را تنگ تر کرد و مشکوک نگاهم کرد.

- که دلیلِ خاصی نداره. آره؟!

- چرا این طوری می کنی مامان جان؟

- اون عکسِ کی بود توی جیبت؟ عکسِ دخترِ مردم رو این ور و اون ور می بری که چی بشه؟ من اینطوری بهت یاد دادم یا بابای خدابیامرزت؟

مشتم را بر کفِ دست کوبیدم و کلافه آهی کشیدم. باید انتظارِ اینجایش را هم می کشیدم.

- مامان به نظرتون من عکسِ کیو با خودم این طرف و اون طرف می برم؟! خب معلومه که طرف یا مجرمه یا قربانی! چیزی بیشتر از این توقع داشتید؟

سرش را تکان داد.

- تو این همه مجرم دستگیر کردی، عکس کدومشون رو آوردی خونه؟ اصلا مگه خودت نمی گفتی خارج کردنِ پرونده و مدارک از محلِ کار، جرمه؟ پس چی شد؟!

دستم را به اپن تکیه دادم و گفتم: الان شما می خواید به چی برسید مامان؟

چهره اش کمی سرزنده شد. پا تند کرد و نزدیکم آمد.

- خب دورت بگردم. چرا زودتر نگفتی عاشق شدی؟! همین دختره اس؟ چقدرم که خوشگله! کی بهت معرفیش کرده؟

دلم به حالِ سادگیِ مادرم می سوخت. گمان می کرد عشقِ من به همین سادگی ها به دست می آید. شاید مانند یک ازدواج سنتی و فقط با ردو وبدل کردنِ دو عکس!

- شما چطوری به این نتیجه رسیدید اون وقت؟

دستانش را در هوا، بر هم زند و گفت: وای پس درست گفتم! نمی دونی چقدر خوشحالم که بالاخره فهمیدی باید یه مونس و همدم برای خودت داشته باشی!

- امان از دستِ شما! تا الان که می گفتید؛ عیبه عکسِ دختر مردم، دستم باشه. پس چی شد؟!

- این فرق داره! من که تو رو می شناسم، حتما نیتت خیره. از اسم و رسمش بگو. دل تو دلم نیست که ببینم کی دلِ پسرم رو برده!

در برابرش تسلیم شدم و به حرف آمدم. دیر یا زود باید می فهمید که پسرش به چه دردی دچاره شده!

- آره شما درست میگید. من دیگه رد دادم مامان جان! اگه عاشقی اینه، پس من عاشقم! من...

تلفنم زنگ خورد. رخساره خانوم بود.

- سلام عرض شد رخساره خانوم. خوب هستید؟

- سلام جناب سرگرد. خداروشکر. شما خوب هستید؟

- الحمدالله. بفرمایید، در خدمتم.

- راستش می خواند نوه ام رو مرخص کنند؛ ولی گفتند باید شما هم باشید.

- که اینطور! پس من الان خودمو می رسونم.

گوشی را قطع کردم. مادرم گفت: رخساره خانوم همونی نبود که اون شب زنگ زد؟ نکنه... مادرِ دختره است؟ دختره اسمش جانانه؟!

به رویش لبخند زدم و گفتم: مامان جان، قطعا من درصدِ بالایی از هوشِ پلیسیم رو از شما به ارث بردم!

خواستم بروم که گفت: خب کجا؟ لااقل بگو چیکارت داشت؟

- این سری؛ برگشتم، واقعا همه چیز رو بهتون میگم!

- قول دادی ها!

***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #123
پارت 120

پس از طیِ مراحل قانونیِ مرخص شدن و حذف بچه؛ از لیست نوزادان مرده، به سمت ماشینم رفتم و دیدم که رخساره خانوم همان طور که پتویی صورتی را در بغل داشت، در ماشینم نشسته بود. به هوای دیدن دخترِ جانان؛ با ذوق و شوق، خودم را به ماشین رساندم. روبه رخساره خانوم گفتم: میشه ببینمش؟!

پتو را کمی کنار زد و گفت: البته که میشه!

در میانِ آن پتوی صورتی، فرشته ای خوابیده بود. چشم هایش را نمی دیدم اما می شد از ترکیبِ بینی و دماغش فهمید که بیشترین شباهت را به مادرش دارد. خواب بود، اما گاها، دست هایش را میان هوا تکان می داد. آهسته، دستِ کوچکش را در بین دستانم گرفتم و بوسیدم. بوی دلنشین این نوزاد، دست کمی از عطر دل انگیزِ مادرش نداشت!

شروع به حرکت کردم. آنقدر آهسته می راندم که مبادا نوزد از خوابِ نازش بیدار شود. زمستان بود و هوا بسیار سرد، بخاری را هم روشن کردم که همین ابتدایِ کار، طعمِ یک سرماخوردگیِ تلخ را نچشد!

به خانه شان رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و درِ جلو را برای رخساره خانوم، باز کردم. زنگ در را زد ولی جانان، جواب نداد. رو به من با خنده گفت: هنوزم می ترسه یه وقت خبرنگارا اومده باشند دمِ در.

قلبم تیر کشید. این درد برایش، تبدیل به ترومایی سنگین شده بود!

- میشه بچه رو از من بگیرید تا کلیدم رو پیدا کنم؟

با اشتیاق سر تکان دادم. تا به حال، نوزادی چند روزه را در آغوش نگرفته بودم. زمانی هم که خواهرم به دنیا آمدبود، به خاطر آنکه سنِ کمی داشتم، تا مدتی؛ اجازه ی بغل گرفتنش را به من، نمی دادند.

رخساره خانوم، بسیار با ملایمت، جسمِ کوچکِ نوزاد را میان دستانم گذاشتم. یک دستم را زیر پا و دستِ دیگرم را زیر سرش، گرفتم. مدام لبانش را غنچه می کرد و سعی داشت که در هوا، چیزی را ببلعد.

رخساره خانوم، در را که باز کرد گفت: بدیدش به من.

- اگه اجازه بدید من بیارمش داخل.

قطعا رخساره خانوم نمی دانست که این ها همه بهانه ای بیش نبود، برایِ دیدنِ دوباره ی دخترش! از جلوی در کنار رفت و به من تعارف زد. یاالله گویان وارد حیاط شدم. رخساره خانوم، جلوتر رفت تا دخترش را خبر کند. وارد هال که شدم، جانان همان طور که شال بر سر می انداخت؛ در کنارِ اتاقش، خشکش زد. دیدنِ دخترش در آغوشِ من، انقدر عجیب بود؟! نمی دانستم دلش می خواست که نوزادش را ببیند یا نه. این را می شد از بی اعتنایی اش به این دختر کوچولو، متوجه شد! رخساره خانوم گفت: تا شما این جا هستید، من برم یکم اسپند برای این بچه دود کنم که پا قدمش ایشالا خیر باشه!

خواستم بگویم، نرو! بمان! من هنوز نمی توانم با جانانت، در یک جا تنها باشم. او هم نمی توانست، حضور مرا تحمل کند! صدای گریه ی بچه که درآمد، نگاهش کردم. داشت دست و پا می زد و چهره اش را برای خروجِ قطره ای اشک، در هم می فشرد.

ترسیدم که موجبِ اذیتش شده باشم. نزدیکِ جانان رفتم که هنوز هم خیره نگاهم می کرد. برایِ ما دوتا، ظاهرا سلام دادنِ معنایی نداشت! من عاشقش بودم و او از من گریزان بود، میان شکار و شکارچی چه نیاز به احوال پرسی بود؟!

- جانان خانوم، من نمی دونم باید چطور آرومش کنم. میدمش دستِ خودتون.

در فاصله ای اندک از او قرار گرفتم. چشمانِ من به نوزاد بود و چشمانِ او به چشم هایم! تا به حال، انقدر از نزدیک با او برخورد نداشته بودم! نوزاد را به آرامی در آغوشش گذاشتم. اول نگاهی به دخترش و دوم نگاهی به من انداخت. نتوانستم از برقِ نگاهش، دست بکشم. چیزی را در آن دو چشم، مخفی می کرد که قدرتِ پیدا کردنش را نداشتم! خیره به هم بودیم که صدایِ گریه های دخترش، قطع شد. لبخندی به او زدم.

- می بینید؟ هیچ جا امن تر از آغوشِ مادر نیست!

نگاهش را به دخترش داد و کلِ صورتش را از نظر گذراند.

صدایم را پایین آوردم و گفتم: خیلی شبیه شماست! همون قدر زیبا!

توقع داشتم به صورتم سیلی بزند یا مرا پخش بر زمین کند؛ اما در کمالِ ناباوری، سرش را به پایین تکان داد و اشکی از گونه اش به پایین چکید. چقدر دلم می خواست که این زن، همسرِ من بود و نوزادِ در آغوشش، دخترم! چه می شد همه ی این اتفاقاتِ این چند ماه، یک خوابِ تلخ بود و من جانان را در جایی دیگر، در واقعیتی شیرین تر، می دیدم؟!

آرام برگه ی شعری را که از قبل تا زده بودم، از جیبِ شلوارم خارج کردم و میانِ پتوی نوزاد گذاشتم. شاید این بار، حرف دلم خریدار داشت! شاید!

- این چیه؟!

- خودتون تنهایی بخونیدش.

رخساره خانوم با جا اسپندی، بازگشت و وقتی دختر و نوه اش را دید، گفت: الهی دورتون بگردم من! چقدر به خدا التماس کردم که دلت به این بچه، گرم بشه! می دونستم که خدا من رو دستِ خالی از درگاهش، بیرون نمی کنه!

و اسپند را رویِ سرشان گرفت.

گفتم: من بازم بهتون تبریک میگم جانان خانوم! فعلا رفع زحمت می کنم.

جانان میان خداحافظیِ من و مادرش پرید و گفت: آقای شریف، لطفا فرداشب تشریف بیارید خونه امون. شام مهمون ما باشید.

به گوش هایم اعتماد نداشتم. چه کسی مرا دعوت کرده بود؟ جانان؟!

رخساره خانوم گفت: عجب حرف خوبی زدی مادر! حتما تشریف بیارید جناب سرگرد! ما خیلی خوشحال میشیم.

- آخه...

رخساره خانوم گفت: آخه و اما نیارید! ما این همه برای شما زحمت داشتیم، این که فقط یه شامه! اصلا با مادرتون تشریف بیارید.

از خوشحالی، سر از پا نمی شناختم. لبخندی طولانی بر لبانم زدم و رو به جانان که با چشمانش می خندید، گفتم: حالا که اصرار می کنید، حتما!

از خانه که بیرون زدم، باران شروع به باریدن کرد. در این هوای روح نواز، حس می کردم دوباره متولد شده ام! جانان با من حرف زده بود! مرا برای شام دعوت کرده بود! این یعنی هنوز هم می شد به عشقِ او امیدوار بود!

جانان براتی

جناب سرگرد که رفت، نوزادم را بیشتر در آغوشم فشردم. هیچ گاه فکر نمی کردم که دیدنِ یک بچه بتواند، مرا دوباره به زندگی بازگرداند. چشم های سبزِ دخترکم، لب و بینیِ کوچکش، همه شبیه به من بودند! نمی دانم چه سرّی در اولین دیدارِ میانِ مادر و فرزند بود که می توانست محبت را به سرعت، در قلبِ مادر، جای دهد! دست های کوچکش را کمی بالاتر آورد. دستش را گرفتم و بوسیدم. مادرم مانند پروانه دورم چرخید و می گفت: اینه دخترِ خودم! مادر که بشی، بالاخره عاقل میشی، مگه نه؟! چقدر خوبه که دخترت رو قبول کردی! چقدر خوبه که جناب سرگرد رو دعوت کردی! من تا وقتی دختر و نوه ای مثل شماها دارم، مگه چی از خدا می خوام؟!

به یادِ برگه ای که او میانِ پتوی دخترم گذاشته بود، افتادم. برش داشتم و رویش را خواندم.

<<چشم خود بستم که دیگر چشم مستش، ننگرم

ناگهان دل داد زد: دیوانه من می بینمش!>>

برای اولین بار، دلم به حالِ عشقی که داشت، سوخت! یعنی با دعوت کردنِ سرگرد، کارِ درستی کرده بودم؟ فکر کردم که شاید این گونه بتوانم محبت هایش را جبران کنم و او را از بندِ عشقی که به من داشت، رها سازم زیرا عشقِ من تنها برایش سمی مهلک بود! منی که نمی توانستم به مردی اعتماد کنم، قطعا نمی توانستم لایقی عشقِ پاکِ او باشم!

مادرم گفت: جانان، فکر کنم دخترت گشنشه. نمی خوای بهش شیر بدی؟

تند تند سرم را تکان دادم. چرا تا چند وقتِ پیش از شیر دادن به این دخترکوچولو هراس داشتم؟! حالا که بدجور دلم می خواست که حتی جانم را به او ببخشم!

روی مبل نشستم و مادرم به من کمک کرد که به دخترم، شیر بدهم. زیباترین صحنه ای که می توانست تمامِ غم و غصه هایم را بشوید و ببرد، بی شک همین صحنه بود؛ وقتی که دخترم، شیره ی جانم را می مکید و چشم های کوچکش را بر هم می زد. صدایِ نفس هایش حینِ مکیدن که دیگر، آرامش را به وجودم تزریق می کرد! مادرم موهای کم پشتِ دخترم را نوازش کرد و گفت: خب، حالا می خوای اسمِ این دختر کوچولوت رو چی بذاری؟

از پنجره به بیرون، نگاهی انداختم. باران زمستانی، شدت گرفته بود. من در چنین روزی دل به دخترکم بسته بودم، پس بهتر نبود که نامش را باران بگذارم؟!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #124
پارت 121

آرهان شریف

مادرم را به صرف شام، به رستوارنی بردم تا در محیطی آرام، به او درباره ی جانان بگویم. غذایمان را که خوردیم، گفت: خب الان میگی یا نه؟! من که دیگه صبرم لبریز شد پسر جان!

دست هایم را زیر چانه، قلاب کردم و گفتم: اسمش جانان براتیه. درباره ی قربانی بودنش هم بهتون دروغ نگفتم چون واقعا قربانیِ یکی از پرونده هامه. با مادرش زندگی می کنه و توی بچگی پدررشو از دست داده. من فقط می خواستم که بهش کمک کنم؛ اما یهو به خودم اومدم و دیدم دیدنش برام شده یه عادت!

از چشمانِ مادرم، خوشحالی فوران کرد و گفت: همینه دیگه. عشق همینه! یهو دلت رو می بره! پس به خاطر جانان خانوم نمی خواستی با مریم ازدواج کنی نه؟

- یه جورایی بله.

- خب بگو. اون هم تو رو دوست داره؟

رسیدیم به جایِ دردناک ماجرا. عشقی یک طرفه!

- نه. اینه که برام سخت ترش می کنه.

- خب چرا زودتر نگفتی؟ من خودم پا پیش میذارم برات. شاید دوستت داره؛ ولی به رویِ خودش نمیاره!

- مامان، قضیه ی این دختر با بقیه یکم فرق می کنه!

- چه فرقی؟!

می ترسیدم که مادرم با فهمیدن وضعیت جانان، مرا از دوست داشتنش باز دارد. و همین طور هم بود! من مادرم را خوب می شناختم! چشم هایم را با دست، مالش دادم و گفتم: خب... یه بار ازدواج کرده و طلاق گرفته!

مادرم دستش را بر دهانش گذاشت و گفت: چی؟! یعنی می خوای با یه زنِ مطلقه ازدواج کنی؟

- مامان جان، آروم باشید. مطلقه بودن که گناه نیست. در ضمن این دختر اصلا سرِ خونه زندگیش هم نرفته بوده! شوهرش که مجرمِ پرونده امه، ازش سوءاستفاده کرده و فقط یک ماه و خورده ای باهاش محرم شده. فقط عقد بودند. همین!

- دیگه بدتر! شوهرش مجرم بوده؟

- آخه مگه تقصیر اون بوده؟ میگم شوهرش گولش زده! البته یه چیز دیگه هم هست.

- یا ابلفضل!دیگه چیه؟

این یکی را که دیگر می گفتم، قطعا مرا دیوانه می خواند.

- یه بچه هم داره که تازه چند روزه به دنیا اومده.

محکم بر گونه اش، زد و گفت: دیوونه شدی مادر؟! شاید می تونستم با طلاقش کنار بیام، بچه چی میگه این وسط؟ مگه نگفتی هنوز نرفته بوده خونه ی خودش؟

- مامان جان، شوهرش بوده خب!

سرش را میانِ دست گرفت و گفت: اینا همش تقصیر منه!

با تعجب پرسیدم: چی تقصیر شماست؟!

با چشمانی اشکی به من نگاه کرد.

- از بچگی که پدرت رو از دست دادی؛ اونقدر همش، هر کاری داشتم رو به تو سپردم و ازت خواستم مراقبِ خواهرت باشی که همیشه فکر کردی باید از همه حمایت کنی! الان هم همینه. تا یه دخترِ بی پناه رو با بچه اش دیدی، فکر کردی باید بری دستش رو بگیری و ازش مراقب کنی. من می دونم!

- شاید من حمایت کردن از مردم رو دوست داشته باشم؛ ولی من الان بیشتر از هر کس به حمایتِ اون دختر و عشقش نیاز دارم! شما دارید اشتباه می کنید. من واقعا دوستش دارم. اونقدر که برایِ فراموش کردنش، چند روز خودم رو توی اتاق کارم حبس کردم، بارها زیر دوشِ آب یخ رفتم تا بلکه عشقش از سرم بپره، حتی به بی اعتمادیِ توی چشم هاش فکر کردم که حداقل ازش بدم بیاد؛ ولی منو ببینید... هیچی به هیچی! مثل روزِ اولی ام که عاشقش شدم! من حتی نمی تونم اون روز رو به یاد بیارم! چون نمی دونم از چه زمانی، چشماش شد همه ی زندگیم! دردش شد، عذابم و گریه هاش شد، لرزشِ شونه هام! این پسری که جلوته از عشقِ اون دختر، مثل یه پسر بچه ی پونزده، شونزده ساله شده. من اصلا برام مهم نیست که طلاق گرفته یا بچه داره. بچه ی اون برام، حکمِ دخترِ خودم رو داره. با اینکه تا حالا پدر نشدم؛ ولی حس می کنم که می تونم براش یه پدرِ خوب باشم، چون اون مادرشه!

مادرم که تا آن موقع، با حیرت به حرف هایم، گوش می داد، اشکِ چشمش را پاک کرد و گفت: دلت گیره، می فهمم؛ ولی به این فکر کردی که تو باید با یه دختری که مثل خودت طعمِ عشق رو نچشیده، ازدواج کنی؟! لیاقتِ تو اینه، نه کسی که توی عشق شکسته خورده و یه بچه هم داره! من برات آرزو ها دارم! دلم می خواد پسرم خودش پدر بشه نه اینکه بچه ی یه نفر دیگه رو بزرگ کنه. چرا یک دفعه انقدر عوض شدی که چشم هات ر و به روی همه چیز بستی؟

- من دیگه حتی خودم هم، خود رو نمی شناسم مامان. این پسری که جلوت نشسته؛ خیلی وقته به جز اون چشما، به هیچ چیز دیگه ای فکر نکرده. من باید دلِ اون دخترو به دست بیارم. من باید بهش نشون بدم که همه ی مردا خبیث و سوءاستفاده گر نیستند! اون فقط بیست سالشه! نمی ذارم کسی که دوستش دارم توی آتیشی که یه نامرد براش ساخته، بسوزه!

- من دیگه نمی دونم باید با چه زبونی باهات حرف بزنم که بفهمی نگرانیم از چیه.

دستانش که روی میز بود را در دست گرفتم.

- من کاملا می دونم نگرانیِ شما از چیه؛ ولی به من اعتماد کنید. مگه شما نمی خواستید من تشکیل خانواده بدم و شاد باشم؟ شادیِ من به بودن در کنارِ جانان ختم میشه.

سرش را پایین انداخت و دستانم را نوازش کرد.

- خیلی دلم می خواست همه چیز یه جور دیگه بود آرهان. تو تنها یادگارِ پدر خدابیامرزتی. می ترسم پدرت اون دنیا ازم نگذره!

- باور کنید اگه بابا هم بود با دیدنِ اون دختر رضایت می داد. من فرداشب برای شام خونشون دعوتم. مادرش هم شما رو دعوت کرده. همراهم میاید که ببینیدش؟ شاید بتونید دلش رو به دست بیارید و من رو از این بلاتکلیفی نجات بدید.

رویش را از من برگرداند و با خیره شدن به نقطه ای نامعلوم گفت: نه! من الان خیلی آمادگیِ روبه رو شدن باهاش رو ندارم. فعلا فقط بریم خونه که سرم حسابی درد می کنه!

با من قهر کرده بود. به عنوانِ یک مادرِ دلسوز، خیلی خوب خودش را کنترل کرده بود! می خواستم او را درک کنم ولی قلبم به من، این اجازه را نمی داد.

آن شب دیگر با هم صحبت نکردیم. مادرم مدام آه می کشید و به عکسِ پدرم خیره شده بود. دلخوری اش از من، منطقی بود. تا می آمد با خودش کنار بیاید، شاید چند روز و چند شب طول می کشید.

***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #125
پارت 122

از میانِ تمام گل هایی که در گلفروشی قرار داشت، فقط یک نوع گل، چشمم را گرفت. آن هم گلِ رزِ قرمز بود. یادم آمد که آرزو هم همیشه از این گل ها دوست داشت و می گفت که همیشه گلِ سرخ را، ضمیمه ی هدیه هایمان کنیم. چند شاخه گل رزِ قرمز به جهتِ چشم روشنی برای جانان خریدم و گذاشتم که گلفروش،آنها را برایم در کاغذی سفید بپیچد و دورش، ربانی قرمز بزند. گل ها معطر بودند. بوی زندگی می دادند!

ساعت تقریبا هشت شب بود که به خانه شان رسیدم. رخساره خانوم با من احوال پرسی کرد و به داخل دعوتم کرد و گفت که جانان در حال خواباندنِ دخترش است.

چند دقیقه گذشت تا بالاخره ازاتاقش بیرون آمد. سارافونی کرمی و سبز به تن داشت که حسابی به او می آمد. شالِ سبزش هم، چشم های زمردی اش را بیش از پیش به نمایش می گذاشت. با صدایی آهسته گفتم: خوابید؟

لبخندی زد و گفت: بله.

- چقدر دلم می خواست ببینمش. کاش زودتر اومده بودم!

از روی مبل بلند شدم و تا نزدیکی اش رفتم و شاخه گل را به سمتش گرفتم.

- قابلتون رو نداره. مبارکِ دخترتون باشه!

با دیدنِ گل ها، قدمی عقب رفت و رنگِ نگاهش عوض شد. یک نگاه به من و یک نگاه به گل ها می انداخت. وقتی دیدم که دسته گل را از من نمی گیرید، تعجب کردم. یعنی گل ها را دوست نداشت؟! نکند بویش او را اذیت کرده بود؟

به سرعت گفتم: جانان خانوم، بوی گل ها اذیتتون می کنه؟ اگه اینطوره...

رخساره خانوم جلو آمد و به جای دخترش، دسته گل را از من گرفت.

- نه چیزی نیست. یکم حاسیت داره به گلِ رز!

- ای وای! کاش یه نوع گل دیگه گرفته بودم. الان میرم می اندازمش دور.

جانان سرش را به زیر انداخت. مادرش گفت: نه ایراد نداره. زحمت کشیدید. من میذارمش توی آشپزخونه.

رخساره خانوم که رفت تا به گل رسیدگی کند، جانان روی مبل نشست و من با تعجب او را نگاه کردم. با دیدنِ گل ها، حالش بسیار دگرگون شده بود. کاش این کار را نکرده بودم!

دیگر بحثی میانِ من و جانان پیش نیامد که نیامد! سر سفره ی شام، رخساره خانوم، تا توانست برایم برنج و خورش کرفس ریخت و من که دیوانه ی این غذا بودم؛ تا آخرش را یک نفس، خوردم. مادر از گذشته و روزهای خوب و بدش می گفت و دختر هنوز هم چهره اش گرفته و غم زده بود! باید با یک حرف، از دلش در می آوردم. بعد از شام، جانان، یک دفعه از هال خارج شد و به بهانه ی تازه کردن نفسش، به حیاط رفت. رخساره خانوم گفت: راستش نخواستم جلوی خودش بهتون بگم؛ ولی به گل رز قرمز حساسیت نداره، ازش متنفره!

با تعجب پرسیدم: چرا آخه؟!

- اون پسره ی از خدا بی خبر؛ هر وقت که میومد دیدینش، یه شاخه گلِ رزِ سرخ براش میاورد.

دستم را به ریش هایم کشیدم و به فکر فرو رفتم. چه کار بدی کرده بودم، حالا او با دیدنِ من، هر بار یادِ کیان می افتاد! تروما از این دردناک تر هم وجود داشت؟!

- من می تونم برم پیشِ جانان خانوم؟

- حتما.

کتِ اسپرت و قهوه ایم را در آوردم و آستینِ پیراهنِ مشکی ام را بالا زدم. وارد حیاطشان شدم. جانان بر لبِ حوض نشسته بود و دستش را داخل آب فرو برده بود. از شنیدنِ صدایِ قدم هایم، اشکِ روی گونه را پاک کرد و سرش را به طرف مخالف من برگرداند. کنارش، لبِ حوض نشستم و به ماهی هایِ قرمز داخل آب، نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #126
پارت 123

متعاقبا دستم را به آب زدم و گفتم: چقدر خنکه!

نگاهش را به پایش دوخت و گفت: چرا انقدر خودت رو عذاب میدی؟

سرم را پایین تر آوردم تا کامل صورتِ مهتابی اش را ببینم.

- عذاب؟! برای چی؟

- چرا برام اون شعر رو نوشتی؟ مگه نگفتم من رو فراموش کن؟!

به ماهِ کامل که بالای سرمان؛ نور افکنده بود، خیره شدم.

- منم که گفتم، خواستم فراموش کنم؛ ولی دلم مگه میذاره؟

مکثی کردم و گفتم: من متاسفم! نمی دونستم از گلِ سرخ بدت میاد. چون خواهرم دوست داشت، فکر کردم شاید شما هم دوستش داشته باشی.

بالاخره به من نگاه کرد.

- می بینید؟ کمترین چیزی که من ازش متفرم، گلِ سرخه! دیگه فکر کنید چقدر نسبت به مردها حسِ بدی دارم! من لایق عشق شما نیستم، آقا آرهان. من فقط به احساساتِ پاکتون لطمه می زنم. اولش مثل همه ی مردا بهتون اعتماد نداشتم؛ ولی حالا که دیدم چقدر رفتاراتون واقعیه، میگم که من... نمی تونم برای شما فرد مناسبی باشم!

لبخندی به او زدم. دلم می خواست صورتش را نوازش کنم و بگویم، چه کسی از تو بهتر برای درمانِ قلب بیمارم؟! سرم را به اطراف تکان دادم و گفتم: من هیچ وقت راجب شما این طور فکر نکردم. شما تنها کسی هستی که می تونم دوستش داشته باشم، چه حالا، چه صد سال دیگه! چرا فکر می کنی لایقِ عشق من نیستی؟ قلب پاک شما فقط شکسته، وگرنه قرار نیست که قلبت به خاطر یه ترک، آلوده شده باشه. برام مهم نیست که چقدر آسیب دیدی، چون من می خوام اون کسی باشم که این آسیب دیدگی ها رو درمان می کنه. من ازت دست نمی کشم، جانان!

هاله ای از اشک، چشم هایش را پوشاند. نگاهش سراسر از التماس بود! از من می خواست که بروم؛ ولی من آدم ماندن بودم، نه رفتن!

لب هایش را به زور از یکدیگر باز کرد و گفت: ولی من نمی تونم دوستت داشته باشم..!

از ارتباط چشمیِ طولانی مدتمان، لذت می بردم و قلبم در سینه، آرام گرفته بود!

- لازم نیست دوستم داشته باشی. فقط بهم اجازه ی دوست داشتنت رو بده! می تونی؟

هیچ چیز نگفت و فقط سرش را پایین آورد. به دستش که داخلِ آب تکان می خورد، نگاه کردم. دستم را به آب رساندم تا لمسش کنم. ردِ نگاهم را گرفت و فهمید که می خواهم چه کار کنم. فقط چند سانتی متر مانده بود تا گرفتنِ دستش که ناگهان صدایِ گریه ی دخترش، باعث شد که از جا بلند شود و همان طور که هُل شده بود، گفت: باران بیدار شده. میرم پیشش.

- پس اسمش بارانه؟ چقدر زیبا!

خواست برود که گفتم: فقط یه لحظه صبر کنید.

- باید...

- اجازه هست بیام خواستگاریتون؟

لبش را گاز گرفت و دستانش را به هم فشرد.

- من باید فعلا فکرام رو بکنم.

و سریع حیاط را ترک کرد. از شادی، سر از پا نمی شناختم. دلم می خواست خدا را به زیباییِ مهتابش و آسمانِ پر ستاره ی شبش، قسم دهم که این بار دلِ من به وصل یار برسد. حیف بود که تا لب چشمه آمده و تشنه بر می گشتم. بدون شک تا روزی که جانان مرا از پاسخ خود مطلع می کرد، به جنون می رسیدم!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #127
پارت 124

جانان براتی

با رفتنِ آقای شریف، مادرم، باران را از دستم گرفت و داخل گهواره اش خواباند. سریع به سراغم آمد، دستانم را گرفت و مرا رو زمین نشاند و گفت: جانانم، سرگرد بهت چی می گفت؟

می دانستم که مادرم، از پنجره ی آشپزخانه، صدایمان را شنیده بود و این سوالش صرفا جهتِ مطمئن شدن از حس و حالم بود! با اکراه گفتم: شما که می دونید، چرا می پرسید؟

مادرم زیر چشمی نگاهم کرد و با چهره ای خندان گفت: خدا این پسر رو برات فرستاده دخترم! به خدا هر چی گفته، راست گفته. من خیلی وقته که فهمیده بودم، دوست داره! نمی دونستم خودت هم متوجه شدی یا نه! نظر خودت چیه؟

لب گزیدم و گفتم: من... من به خودش هم گفتم که نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم! درسته که اون می خواد عاشقم بمونه؛ ولی دلیل نمیشه که من بهش جواب مثبت بدم! من از کنار مردا بودن، بدم میاد! دلم می خواد با شما زندگی کنم.

- دختر جان، مگه من تا همیشه پیشِ تو و باران هستم؟! همه ی آدما یه روزی میرن. این سرنوشته آدمیزاده. تا حالا به این فکر کردی که بعدش چطور می خوای زندگی کنی و گلیمت رو از آب بیرون بکشی؟

- ایشالا صد سال سایه ات بالای سرم باشه، مامان؛ ولی خودت چطوری من رو تنهایی بزرگ کردی؟ من هم نیاز به مرد ندارم، خودم یه کاریش می کنم!

سرم را نوازش کرد و گفت: جانانم، دوره زمونه عوض شده! زندگی توی این جامعه، کلی هزینه ی مادی و معنوی داره. چطوری می خوای از پسش بربیای آخه؟! بعد هم، من وقتی که پدرت مرد، سنی ازم گذشته بود. تو هنوز جوونی.خوشگلی..کلی فرصت داری! من مثل چشمام به سرگرد اعتماد دارم، دلم می خواد تو هم باهاش یک دل بشی.

با تعجب گفتم: مامان جان شما خوبید؟! مگه شما نبودید که می گفتید نباید به مردا اعتماد کرد؟

- اون روزی که بهت این حرف رو زدم برای این بود که کیان رو آدم مناسبی نمی دونستم! من هر چی باشه چند تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم و بیشتر می فهمم که کی آدم موندن و ساختنه و کی آدم رفتن! از نگاه های اون از خدا بی خبر، می شد فهمید تو سرش چی می گذره. اون حتی هم رنگ ما هم نبود! ولی این آقای آرهان شریف، وصله ی تنِ ماست. پسر خوب و آقاییه! برای تو و بچه ات؛ حاضره هر کاری بکنه و از صمیم قلبش، دوستت داره! خودت یکم با کیان مقایسه اش کن! خیلی زود به نتیجه می رسی.

کمی به فکر فرو رفتم، راست می گفت. کیان، رفتارهایش تمام بازی بود و من اگر عاشقش نبودم؛ خیلی زود به رفتارهای مصنوعی اش، پی می بردم. ولی عشقی که آرهان داشت؛ در لحن صدایش، نفس کشیدنش، نگاه کردنش و راه رفتنش، مشهود بود! اما دختری که به او عشق می ورزید، من بودم. منی که قلبم، محل تردد هیچ عشقی نبود!

مادرم که انگار ذهنم را خوانده بود، گفت: یه بار به حرف مادرت گوش ندادی و بعدش پشیمون شدی. میشه این بار رو دیگه به حرف من گوش بدی و به خاطر خوشبختی خودت، با سرگرد ازدواج کنی؟

مادرم صلاح مرا می خواست، در این شکی نبود! یک بار که از غریبه ضربه بخوری، آن گاه می فهمی که خانواده چقدر می تواند، در جلوگیری از نگون شدنِ بختت، یاری ات کند! این بار می خواستم به خواسته ی مادرم جامه ی عمل بپوشانم. نه به خاطر عاقبت خودم یا روزگاری که در انتظارم بود؛ بلکه برای آرامش یافتنِ مادری دلسوز و پدر دار شدنِ دخترم!

سری تکان دادم و به مادرم گفتم: باهاش ازدواج می کنم.

مادرم لبخدی طولانی زد و پیشانی ام را بوسید و گفت: الهی مبارکت باشه دخترم! به خدا که بهترین تصمیم رو گرفتی. تو لایق این خوشبختی هستی! همین فردا بهش زنگ بزن و بگو که راضی ای!

باشه ای گفتم و برای خواب، به اتاقم پناه آوردم. پتو را روی دخترم که در گهواره ی کنار تختم، خوابیده بود، کشیدم و گونه اش را اندکی نوازش دادم سپس روی تختم دراز کشیدم و به او فکر کردم. زمانی را به یاد آوردم که باران را در آغوش کشیده بود و به سمتم می آمد. چقدر پدر بودن به او می آمد. چقدر مهربان، دخترم را به من سپرد! چقدر شعری که برایم نوشته بود، زیبا بود! چقدر امشب آرامش را به جانم، تزریق کرد و چقدر هایِ دیگری که فکرم را تا ساعت ها به خود، مشغول کرد.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #128
پارت 125

آرهان شریف

مرتضی با تعجب گفت: چی؟! تو می خوای باهاش ازدواج کنی؟

حاجی از پشت میزش بلند شد و آمد کنار من نشست. گره دستانم را باز کرد و یکی از دستانم را آهسته، فشرد و گفت: مطمئنی؟! واقعا بهش علاقه داری یا اینکه نسبت بهش احساس ترحم می کنی؟

به سرعت پاسخ دادم: شاید برای موقعیتی که داره ناراحت باشم؛ اما ترحم نه! چون من خودم رو بهتر می شناسم و می دونم که تا به حال نسبت به هیچ کس، چنین حسی رو نداشتم! جانان برای من اولین و آخرین نفره. مطمئنم که قبل از اون هیچ کس نبوده و بعد از اون هم هیچ کس به زندگیم نمیاد.

مرتضی گفت: بابا دمت گرم! انقدر عاشق نشدی و نشدی که آخر، درگیرِ یه عشقِ دشوار شدی! دیدی من اون روز بهت گفتم تو یه مرگیت هست! هی گفتی... (ادایم را درآورد و صدایش را بم تر کرد)...نه من وظیفه امه به همه کمک کنم!

حاجی گفت: مرتضی جان! مثل اینکه خودت رو فراموش کردی!

مرتضی کلافه نفسی کشید. به ته ریشش دست گذاشت و رو به من، گفت: مال ما که به ثمر نرسید؛ ولی ایشالا تو به مراد دلت برسی!

به رویش لبخندی زدم. حاجی گفت: خب آرهان، فاطمه خانوم چی گفت؟ راضی هست؟

- مشکل همین جاست. خودِ جانان بهم زنگ زد و گفت که می تونم برم برای خواستگاریش؛ ولی مامان... اون راضی بشو نیست. میگه دارم خودم رو بدبخت می کنم. می خواستم اگه بشه، شما و زهره خانوم باهاش حرف بزنید.

حاجی دستانش را به عرض شانه باز کرد و گفت: من حرفی ندارم. با زهره هم صحبت می کنم که مادرت رو راضی کنه. به هر حال، خانوما بهتر حرف همدیگه رو می فهمند.

از او تشکر کردم و به مرتضی که مشغول نوشیدنِ چای بود، گفتم: داداش، ایشالا تو هم دوباره سر و سامون می گیری. مطمئن باش آرزو هم اینجوری خوشحال تره!

لیوان چای را روی میز گذاشت. لبخند تلخی زد و گفت: اگه برای تو یکیه، برای منم همین طور! همون یک سال داشتنِ آرزو برام بس بود تا دیگه نتونم به هیچ زنِ دیگه ای نگاه کنم. داداش، فکر نکن با جانان ازدواج کنی، راحت میشی. چون بعدش تازه؛ به عشقی که داری، ترس از دست دادنش هم اضافه میشه!

ناگهان مبین نفس زنان، خودش را به داخل اتاق سرهنگ پرت کرد و گفت: ببخشید سرهنگ که بدون اجازه اومدم داخل. باید مطلبی رو به عرض برسونم!

حاجی ایستاد و گفت: خیر باشه!

مبین به اطرافش نگاهی کرد و در را بست.

- خِیره! ایرج زنگ زد و گفت که با کبیر برای دو هفته ی دیگه توی دبی قرار گذاشته.

مرتضی با تعجب پرسید: دبی؟!

مبین گفت: آره. کبیر گفته اول باید مجید احتشام رو ببینه و باهاش خصوصی صحبت کنه، بعدش معامله رو انجام میده!

با خوشحالی گفتم: این که عالیه! وقتی اعتمادش رو جلب کردم،سر معامله دستگیرش می کنیم!

سرهنگ چانه اش را خاراند و گفت: خیلی هم عالی نیست! تو باید انقدر بازیت جلوش خوب باشه که باور کنه یه واردکننده ی شجاعی! در ضمن نیاز به یه پیشینه ی خوب برای مجید احتشام داری که باور کننده باشه!

مبین گفت: من جناب آرهان رو آماده می کنم و یه پیشینه ی قوی برای مجید می نویسیم!

مرتضی گفت: یعنی باید همه بریم دبی؟ نیروهای زیادی برای دستگیری کبیر می خوایم. معلوم نیست برای معامله، چند نفرو با خودش بیاره!

گفتم: کم نیرویِ ورزیده نداریم ما! خودم هماهنگشون می کنم. شما هم خودتون رو آماده کنید که قراره یه قاچاقچیِ واقعی رو وارد کشور کنیم!

سرهنگ گفت: باید چند روز قبل از اجرای عملیات، به دبی بریم و استقرار پیدا کنیم. من با پلیس دبی هماهنگ می کنم و منتظر جوابشون می مونم!

بیشترین بارِ عملیات بر دوشِ من بود که باید اعتماد کبیر را جلب می کردم و در زمانی مناسب، فرمانِ حمله ی نیروهای پلیس را می دادم، بی آنکه او بتواند فرار کند یا مرا دور بزند! این یک عملیات مهم برای خودم و هم تیمی هایم بود و حتی می توانست برای جلوگیری از خسارت بیشتر به مردم، کارساز باشد. همین طور با دستگیری کبیر، مردمِ بیچاره ای که مال خود را در بازیِ کثیف او باخته بودند، می توانستند که سرمایه ی گمشده شان را دوباره پیدا کنند.

***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #129
پارت 126

مادرم همان طور که با چادرش، دهانش را می پوشاند؛ رو به زهره خانم که کنارش نشسته بود، کرد و گفت: زهره جان، من فقط به خاطر شما اینجام. وگرنه باور کن تهِ دلم رضا نیست به این وصلت! پسرم مجنون شده، حالا نمی فهمه چی به سرش اومده. تازه یه سال که گذشت، حالیش میشه!

زهره خانوم با یک دست، گونه اش را چنگ زد و گفت: نگو فاطمه، پسرت بیست سالش که نیست. دیگه مردی شده برای خودش! حتما یه چیزی توی این دختر دیده که برای زندگی، انتخابش کرده. خودت هم که دیدی دختره رو. خیلی نجیب و زیباست. من که میگم خیلی هم بهم میان!

حاجی که کنار من نشسته بود، صدایش را صاف کرد و زیر لب گفت: خانوما، یکم آروم تر! می شنوند.

مادرم از روزی که زهره خانوم برای آمدن به خواستگاری، با او صحبت کرده بود، یک لحظه هم با من حرف نمی زد و فقط با نگاه های سردش، تمام احساساتش را به من منتقل می کرد تا همین امشب که فقط به احترام حاجی، راضی به آمدن شده بود. حتی برای این که کمی دلش گرم شود، زهره خانوم هم به جمعمان، اضافه شده بود. وقتی که وارد خانه شدیم، سعی کرد آبروداری کند و با خوشرویی با اهل خانه، صحبت کند؛ ولی همین چند دقیقه که مادر و دختر برای آوردن چای، به آشپزخانه رفته بودند، کافی بود تا زبان به گلایه بگشاید. او می دانست که این دختر قرار است عروسش شود پس آخر مجبور می شد که خوب یا بد، او را بپذیرد چون من هم مانند پدرم، مرغم یک پا داشت! و این ارثی بود که محمد بزرگ برای من و آرزو به جا گذاشته بود.

مادرم بعد از سخن حاجی، سکوت کرد و نگاهی معنادار به من انداخت و سمت من، که روی مبل کناری اش نشسته بودم، خم شد و بالاخره با من حرف زد.

- خوشگله، با وقاره، ساده اس،نجیبه؛ولی دلش پیشت نیست! از خیرِ طلاق و بچه اش گذشتم. بگو با دلی که باهات نیست، می خوای چیکار کنی؟!

بغض، گلویم را فروخورد. راست می گفت! دلش با من نبود! از لحظه ی آمدنم، خیلی به من نگاه نکرد؛ ولی آیا این برای ما دو نفر اهمیتی هم داشت؟ من که حاضر بودم برای داشتنش هر کاری بکنم و اویی که دیگر عشق را تجربه نمی کرد. چه با من، چه با هر کس دیگر!

آهسته گفتم: وقتی خودش بهم گفته که بیام خواستگاری، یعنی به این ازدواج راضی بوده! اینکه دلش باهام هست یا نه رو، من می سپرم به زمانه. خودش حلش می کنه!

صدای بهم خوردنِ لیوان ها که آمد، فهمیدم مادر و دختر، دارند می آیند. همه در جای خودمان، صاف شدیم و نگاه هایمان را به دختری دوختیم که با یک سینی چای، سمت ما می آمد. رخساره خانوم هم بچه به بغل، از آشپزخانه آمد و کنار زهره خانوم نشست تا بهتر دخترش را تماشا کند.

محو تماشای جانان بودم که در آن لباس آبی و سفید که تا روی پاهایش را می پوشاند، از همیشه زیباتر شده بود. اول از همه سمت حاجی رفت و همان طور که سر به زیر داشت، به او تعارف کرد. به مادرم که رسید، کمی سر بالا آورد و با لبخند در چشم هایش، نگاه کرد. مادرم اندکی لبخند زد و بعد از رفتن او، سریع لبخندش را جمع کرد. نوبت به من رسیده بود. مقابل پایم ایستاد و کمی سینی را جلوتر آورد. به جایِ لیوان، به او خیره شده بودم؛ ولی او همان طور که سرخ شده بود، نگاهش را از من می دزدید.

بعد از پذیرایی، جانان، کنار مادرش نشست و مشغول بازی با دست هایش شد. حاجی نگذاشت مجلس، در سکوت به سر ببرد برای همین رو به رخساره خانوم گفت: خانوم براتی، ما که حرفامونو زدیم، به نظر بهتر نیست که جوونا هم برن صحبت هاشونو بکنن؟!

رخساره خانوم با خوشحالی گفت: چرا که نه؟ دخترم، جانان! برید داخل اتاق، با هم صحبت کنید.

آنقدر عجله داشتم و هُل بودم که سریع تر از او، از جا بلند شدم که مادرم چشم غره ای به من رفت. جانان بلند شد و رو به من گفت: میشه باران رو هم بیارم؟

به دخترش خیلی وابسته بود، این را می شد از تک تک رفتارهایش متوجه شد. نگاه هایِ مادرم رنگ تعجب گرفت و نفسی عمیق کشید که اگر از مادر و دختر فاصله نداشت، قطعا پی به اشتیاقِ زیادش نسبت به این وصلت، می بردند!

زهره خانوم به جای مادرم گفت: بله بفرمایید.

باران را از مادرش گرفت و راه افتاد. پشت سرش، وارد اتاق شدم. اتاق کوچک و جمع جوری داشت! پنجره اش رو به کوچه باز می شد و پرده ای سفید می خورد. در کنار پنجره، تختی یک نفره و یک وجب آن طرف ترش هم، گهواره ای کوچک و سفید، قرار داشت. یک کمدِ قهوه ای رنگ و رو رفته هم، درست در کنارِ در، قرار گرفته بود. روی تخت نشست و من چند سانتی متر؛ آن طرف تر او، روی تختش نشستم. نگاهش را به باران دوخت که با مکیدن انگشتش، داشت به خواب فرو می رفت. باز هم مثل همیشه، او آغاز کننده ی صحبتمان بود.

- ببخشید اگه گفتم باران هم بیاد. فکر کردم چون قراره اون هم عضوی از خانواده باشه، بهتره که اینجا باشه.

- خواهش می کنم. اتفاقا کار خوبی کردی. من خیلی باران رو دوست دارم!

بالاخره نگاهم کرد.

- آقا آرهان،می خوام یه سوال ازت بپرسم. شما از سر ترحم، جلواومدی؟

به سرعت پاسخ دادم: معلومه که نه! من گفتم، بازم میگم که واقعا به شما علاقه دارم. از صمیم قلبم! تموم روزایی که من کنارت بودم، اونقدر برام روزای شیرین و زیبایی بودند که نمی تونم توصیفش کنم. حالا شما به من بگو. اگه این عشق نیست، پس چیه؟!

نگاهش را فورا پس گرفت و گفت: می دونید که من قراره اولویتم، توی همه چیز، باران باشه. درسته؟

- البته.

- و می دونید که باید براش پدری کنید؟

- باورت نمیشه اگه بگم چنان عاشق این کوچولو شدم که حاضرم براش، هر کاری بکنم. پدری کردن که چیزی نیست! من اصلا تصمیم دارم اولین کاری که می کنم، برم براش شناسنامه بگیرم. به نام خودم.البته اگه شما موافق باشید.

باران را که بالاخره به خوابی عمیق فرورفته بود، داخل گهواره گذاشت و نفسی از سر آسودگی کشید.

- همین که دیگه کیان پدرش نیست، خیلی خوشحالم! من خیلی صحبت خاصی ندارم. فقط می خواستم یه سری چیزا رو باهات اتمام حجت کنم تا بعدا مشکلی پیش نیاد. من اون شب هم به شما گفتم که شاید نتونم هیچ وقت اون طور که باید، بهت عشق بورزم. هنوز هم با این موضوع موردی نداری؟

دروغ چرا؟ دلم هر بار با شنیدنِ این جملات می شکست؛ اما به روی خودم نمی آوردم!

- من صبر می کنم تا اون روز... تا وقتی که یه جای کوچیک توی دلت، برام باز شه.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
تدوینگر
آزمایشی
تدوینگر +رصدکننده
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
188
پسندها
588
امتیازها
128

  • #130
پارت 127

جانان براتی

از اتاق که بیرون آمدیم؛ همسر سرهنگ، رو به من گفت: خب مبارکه عروس خانوم؟!

به مادرِ آرهان نگاه کردم که خنثی مرا برانداز می کرد. تا نگاهم را دید، لبخندی مصنوعی زد و منتظر پاسخم ماند. می دانستم او هم به اصرار آرهان اینجا بود. آخر کدام مادری پسر دسته ی گلش را برای خواستگاری دختری همچون من می آورد؟!

به آهستگی سری تکان دادم. زهره خانوم شروع کرد به کل کشیدن و مادرم با خوشحالی مرا در آغوش فشرد. دیگر در حال و هوای خودم نبودم، درست یادم به کیان و موقعیت مشابهی که با او داشتم، افتاده بود. از آن پس دیگر نفهمیدم که کِی مهریه را تعیین کردند و چه تصمیمی برای عقد کنان گرفتند. فقط وقتی سرهنگ یا به قول خودشان، حاجی، گفت که بهتر است صیغه ی محرمیتی بینمان خوانده شود، همانند برق گرفته ها در جایِ خودم صاف شدم. آب دهانم را با استرس فرو خوردم و به آرهان نگاه کردم که با چشمانِ عسلی اش، مرا می پایید. حاجی رو به مادرم گفت: البته اگه اجازه بفرمایید من صیغه رو بخونم.

مادرم گفت: اختیار دارید. این طوری خودشون هم برای خرید و رفت و آمد تا روز عقد، راحت ترن!

ناگهان حاجی از جایش بلند شد و به من اشاره کرد و گفت: دخترم نمیای اینجا بشینی که صیغه رو بخونم؟

دستانم می لرزید و ع×ر×ق سرد بر پیشانی ام، جاری شده بود. نگاهی به مادرم انداختم و وقتی که دیدم، چشم هایش را بر هم زد، از جا بلند شدم و با گام هایی کوتاه، خودم را کنار آرهان رساندم. بوی عطرش دوباره مشامم را پر کرد. عطرش بوی آرامش می داد. دست و پاهایم برای لحظه ای از لرزش، ایستاد. حس کردم که اینجا تنها نقطه ای است که می توانم به آن تکیه کنم. چشم هایم را بستم و زمانی که صیغه خوانده شد، چشم هایم را گشودم. آرهان هنوز هم کنارم بود ولی حالا دیگر محرمم شده بود! گرمایِ دستش را که روی دستم حس کردم، سربالا آوردم و چشم هایش را دیدم. ضربان قلبم آنقدر بالا رفته بود که حس کردم؛ دیگر تا مرگم، فاصله ای نیست! لبخندش را که دیدم، تاب نیاوردم و دستم را که زیر دستش؛ بر روی مبل قرار داشت، بیرون کشیدم و دیگر نگاهش نکردم که چه واکنشی به من نشان می دهد.

***

تا آمدنِ آرهان، هنوز چند دقیقه ای مانده بود. باران را در آغوش گرفتم و به او شیر دادم تا در زمان نبود من، پیش مادرم، آرام بگیرد. شیرش را که خورد، هنوز هم چشمانش باز بود و در بغلم، دست و پا می زد و صداهای نامفهومی را با دهانش تولید می کرد. چشمانش را به سمت من گرفت. می دانستم که هنوز بینایی اش، کامل نشده است و فقط به واسطه ی صدا و بویم است که مرا می شناسد پس شروع به حرف زدن با او کردم.

- الهی قربونت برم خوشگلِ من! چقدر شما معصومی! چقدر پاکی! چقدر تو دل برویی! الان که مامان با بابا رفت بیرون، مامان جون رو اذیت نکنی...(انگشت اشاره ام را به بینی کوچکش زدم) به مامان قول دادی ها!

بی آنکه حواسم باشد، آرهان را پدرِ دخترم، خطاب کرده بودم. انگار از مدت ها پیش؛ پدرِ باران شدن، در تقدیرش نوشته شده بود!

شماره ی آرهان که روی گوشی ام افتاد، فهمیدم که منتظرم است. از اتاقم خارج شدم و باران را به دستِ مادرم سپردم. مادرم سرتاپایم را برانداز کرد و گفت: خوب کاری کردی لباس نو پوشیدی! از همین الان باید به چشمِ شوهرت بیای! باید کیف کنه از داشتنت!

مادرم در این یک روز که تازه محرم شده بودیم، داشت به من درس زنانگی می آموخت. چیزی که در زندگیِ قبلی ام؛ هر دو از آن، غفلت کرده بودیم.

- چشم مامان جان، امر دیگه ای نیست؟

- نمی خوای باهاتون بیام؟

- نه قربونت بشم. پس محرم شدیم برای چی؟!

- باشه. پس برو که آرهان معطل نشه.

داشتم چکمه ام را می پوشیدم که مادرم کاپشن به دست، دم در آمد و گفت: این هم ببر یه وقت هوا سردتر شد. خیلی هم خودتو برای اون بنده خدا نگیر! دیگه قراره شوهرت بشه. یکم به دلش برس!

کاپشنم را از دستش گرفتم و ب×و×س×ه ای به پیشانیِ دخترم که در بغلِ مادرم بود، زدم و گفتم: باشه. فعلا!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 8)

بالا پایین