هوا سردتر از وقتی بود که آمدم، و قطرههای باران دل سیاه ابرها را میشکافتند و بیرون میآمدند. امروز از هرروز گرفتهتر و دلگیرتر بود، و شاید هم من اینگونه حس میکردم.
آرام آرام قدم میزدم، و هیچ عجلهای برای خانه رفتن نداشتم. باران که شدت باریدنش را بیشتر کرد، عابران خیلی زود به طرف سرپناهی رفتند تا خیس نشوند؛ اما من باران را دوست داشتم. این هوا در اوج دلگیریش، به من حس خوبی میداد. باران هرلحظه بیشتر میشد، و لباسهای من هم خیستر. اگر حسام اینجا بود، حال شدیدا سرزنشم میکرد. لبخند تلخی زدم، و به راهم ادامه دادم.
یعنی الان حسام کجاست؟ کجای دنیا؟ در کنار کیست؟ چطور دلش بدون من آرام گرفته؟
بدنم خیس بود و میلرزید. پاهایم توان راه رفتن را نداشتند. سرم خیلی درد میکرد، خیلی!
کاش میشد فقط یکبار دیگر صدایش را میشنیدم، در حصارش میگرفتم، و خوب بویش میکردم.
ناگاه انگار که خدا مراد دلم را داده باشد، کسی صدایم زد:
- حلما؟
طوری برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، که احساس کردم استخان گردنم شکست. چو دیوانهها با خنده، و میان گریه دور خودم چرخیدم و مدام میگفتم:
- حسام؟ حسام تویی؟
نمیتوانستم از حرکت بهایستم. درست مثل زلیخا که دنبال بوی یوسفش رفته بود. دور خود میچرخیدم و دنبالش میگشتم. یکآن، کسی بازویم را گرفت، و از حرکت نگهم داشت.
- حلما خواهری؟
نگاهش کردم. در چشمان قهوهای بارانیش، غمی برادرانه نهفته بود. میان گریهاش گفت:
- آبجی چی شدی؟
سرم را روی بازوی کامران گذاشتم. و صدای هق هق گریهام، برای چندمین بار بلند شد. همه میگفتند صدای کامران و حسام، برخلاف چهرههای متفاوتشان، شبیه به هم است، اما نه آنقدر که ازهم تشخیص داده نشوند. آنقدر در خیال حسام بودم، که صدای برادرم را تشخیص ندادم. آه حسام، تو با دل من چه کردی؟
کامران سرم را از روی شانهاش برداشت، و به تلخی گفت:
- من بمیرم که نبینم خواهرم کوچولوم اینجور داره گریه میکنه. من بمیرم که دم به دم چشمای خواهرم بارونی نشه!
و بعد اشکهایش را پاک کرد؛ و همانطور که با دستمالی اشکهای من راهم از صورتم پاک میکرد، با صدای گرفتهای گفت:
_ اومدم دنبالت که دیدم اینجایی. بیا، بیا بریم خونه ببینم باید چکار کرد.
و به دنبال حرفش، دستانم را گرفت و دنبال خود کشاند. دنبالش حرکت کردم، و خیلی سریع کلمات را پشت هم میچیدم:
- کامران ما چکار میتونیم بکنیم؟! الان حسام بیش از دو ماه هست که نیستش. هیچ خبری ازش ندارم. از دوستشم خبری نیست، انگار آب شدن رفتن توی زمین. کامران ماباید بریم. باید بریم ترکیه. باید بریم دنبال حسام. کامران دیگه طاقتم سراومده داداشی. نگرانشم دیگه هرچقدر صبر کردم بسه. دیگه بیشتر از نمیتونم.
کامران با حالت متفکرانهای به من نگاه کرد و گفت:
- آخه خواهر من کجا بریم توی کشور غریب؟! کجاش رو بگردیم؟! یه شهر کوچیک که نیست. یه کشوره بزرگ و ماهم که کسی رو نداریم کمکون کنه. اونجور ممکنه خودمونم بلایی سرمون بیاد. وقتی پلیس تا الان نتونسته پیداش کنه، ما میخوایم پیداش کنیم؟!
دوباره دستای سرد و سرخ شدش رو توی دستام گرفتم، و خواهش کردم:
- کامران میفهمی اون دیگه شوهر من نیست. همه چیز بینمون تموم، همه چیز. اونوقت، اونوقت من بدون حسام چکار کنم؟! توکه میدونی، میدونی... .
پاهایم دیگر توان ایستادن نداشتند و باهر قدم پایم پیچ میخورد. هرکس که رد میشد جوری نگاهم میکرد که انگار یک دیوانه دیده. آری، من دیوانه بودم. یک دیوانه که دیگر طاقتش سرآمده.
کامران دست مرا محکم چسبید. و بعد در ماشین را باز کرد و من را داخل ماشین نشاند و گفت:
_ بشین تا من برم از این کافه یه چیز گرم برات بگیرم. همه خونه عمو منصورن. بااین وضع بخوای بری حتما سرما میخوری. حداقل یه چیز گرم خورده باشی. شاید کمی برات بهتر باشه.
و به دنبال همین حرفش، بخاری ماشین را روشن کرد و در را بست و به طرف کافهای که آنور جاده بود،حرکت کرد.
به شیشهی بخار گرفتهی پنجره نگاه کردم. قطرههای باران خودشان را، با شدت هرچه بیشتر به شیشههای ماشین میکوبیدند، و برف پاک کنها، آنها را به اطراف میانداخت.
باصدای موبایل کامران که زنگ میخورد، نگاهم به طرف موبایلش که جلوی فرمان بود کشده شد؛ اما بدون جواب دادن، سرم را دوباره به طرف شیشه برگرداندم. موبایلش دوباره زنگ خورد؛ اما حوصله نگاه کردنش هم را نداشتم. یک آن گفتم شاید مادر و پدرم باشند و نگرانمان شوند. دستم را به طرف موبایلش بردم که همان لحظه برایش پیام صوتی آمد، که از طرف زهرا، زن برادر حسام آمد. پیام را باز کردم. صدای گرفته و بغض آلود زهرا در ماشین پیچید:
_ سلام کامران. حلما باهاته؟! نمیدونم باید چی بهت بگم. اصلا حالم خوب نیست. فقط به هیچ وجه حلما رو اینجا نیار. پلیسها دیشب از حسام خبر آوردن. اما هربار که خواستیم خبر بدیم یه اتفاقی افتاد، یا حلما پیش مادر و پدرت بود. نخواستیم که اون بفهمه.
زهرا داشت گریه میکرد. اما چرا؟! مگر چه شده بود؟! شاید، شاید اشک شوق است؛ اما چیزی در دلم میگفت که دارم به خودم امیدواهی میدهم. زهرا پیامی دگر فرستاد:
_ چرا جواب نمیدی کامران؟! پلیسا میگن حسام ... .
همان لحظه گوشی از دستم کشیده شد، و صدای زهرا قطع. به کامرانی که موبایلش را از دستم گرفته بود نگاه کردم و باامیدواری گفتم:
_ داداش، زهرا چی میگه؟ داداش؟
اما کامران هیچ جوابی نمیداد. شاید حرف زدن یادش رفته بود. شاید او تاآخر خط را خوانده بود. فریاد زدم:
_ کامران؟ کامران داداشی، باتوام؟
کامران بدون نگاه کردن به من، ماشینش را روشن کرد و باگریه گفت:
_ میریم خونه خودمون.
داد زدم:
_ کامران من رو ببر خونه عمو منصور. من باید بفهمم چی شده؟!
فرمان را دو دسته و محکم چسبید و گفت:
_ قربونت بشم حسام خوبه چیزیش نشده. فقط کمی بدنش زخمی شده همین.
اما اوخودش هم به صداقت گفتارش ایمان نداشت، مگرنه چرا اینگونه صورتش از گریه خیس بود، و لبانش چو کودکی که اسباب بازیش را از او گرفتهاند ورچیده شده بود.
_ کامران من رو ببر خونه عمو منصور. به خدا اگر من رو نبری بلای سر خودم میارم.
کامران فریاد زد:
_ نه نه نه. نمیبرمت. تو نباید بری حلما، نباید!
جیغ زدم. طوری که احساس کردم کسی گلویم را از درون چنگ انداخت.
_ اگر چیزیش نیست چرا گریه میکنیها؟! اگر فقط زخمیه من خودم پرستارش میشم. خودم مثل پروانه دورش میگردم. خودم... .
کامران بالحن دلسوزی گفت:
_ بسه خواهش میکنم.
گویا التماس کردن، چارهی کار نبود. در ماشین را باز کردم و تهدیدوار گفتم:
_ به جون خودت یا من رو میبری، یا خودم رو میندازم پایین.