. . .

متروکه رمان نسیان وصال | فاطمه قاسمی(چهرزاد)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. جنایی
img_20230210_191535_vxou_46cs.png

«به نام آفریدگار قلم»
نام رمان: نسیان وصال
نویسنده: فاطمه قاسمی(چهرزاد)
ژانر: عاشقانه، جنایی
ناظر: @MoOn!

خلاصه:
بی تقصیر است؛ و دور از عزیزانش!
مقصر نبود؛ و نباید به جای دیگری مجازات می‌شد. من هم مقصر نبودم؛ اما اتفاقی بود که افتاده بود. باید تلاشم را می‌کردم و بلند می‌شدم.
او فراموش کرده بود، من که به یاد داشتم!
او سفری رفت و از یاد برد. حالا من به دنبالش می‌روم تا به یاد آورد همه چیز را
.
تابداند به جرم نسیان او دختری می‌نالد؛ دختری می‌سوزد، دختری‌ می‌بارد؛ و او به چه حکم، مسکوت است؟!
مقدمه:
یک گرداب، هیچگاه تنها یک قربانی نمی‌گیرد؛ بلکه هرچه سر راهش سبز شود ویران می‌کند.
درست چو گردابی که از کاشانه‌ی من دور بود؛ اما حال تمام زندگیم را، جوانیم را و آرزوهایم، و خوشی‌هایم را گرو گرفته و به سرزمینی دورتر کوچ می‌کند!
و اما من باید چه کنم؟
به انتظار بنشینم تا شاید روزی، لاشه‌ای از احساسم به دستم برسد؟
یا من نیز دل خود را، بر گرداب پیوند زده، و راهی غربت شوم؛ تا آنچه را که سهم من است؛ بازگردانم؟!

 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #11
هوا سردتر از وقتی بود که آمدم، و قطره‌های باران دل سیاه ابرها را می‌شکافتند و بیرون می‌‌آمدند. امروز از هرروز گرفته‌تر و دلگیر‌تر بود، و شاید هم من این‌گونه حس می‌کردم.
آرام آرام قدم می‌زدم، و هیچ عجله‌ای برای خانه رفتن نداشتم. باران که شدت باریدنش‌ را بیشتر کرد، عابران خیلی زود به طرف سرپناهی رفتند تا خیس نشوند؛ اما من باران را دوست داشتم. این هوا در اوج دلگیریش، به من حس خوبی می‌داد. باران هرلحظه بیشتر می‌شد، و لباس‌های من هم خیس‌تر. اگر حسام اینجا بود، حال شدیدا سرزنشم می‌کرد. لبخند تلخی زدم، و به راهم ادامه دادم.
یعنی الان حسام کجاست؟ کجای دنیا؟ در کنار کیست؟ چطور دلش بدون من آرام گرفته؟
بدنم خیس بود و می‌لرزید. پاهایم توان راه رفتن را نداشتند. سرم خیلی درد می‌کرد، خیلی!

کاش می‌شد فقط یکبار دیگر صدایش را می‌شنیدم، در حصارش می‌گرفتم، و خوب بویش می‌کردم.
ناگاه انگار که خدا مراد دلم را داده باشد، کسی صدایم زد:
- حلما؟
طوری برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، که احساس کردم استخان گردنم شکست. چو دیوانه‌ها با خنده‌، و میان گریه دور خودم چرخیدم و مدام می‌گفتم:
- حسام؟ حسام تویی؟
نمی‌توانستم از حرکت به‌ایستم. درست مثل زلیخا که دنبال بوی یوسفش رفته بود. دور خود می‌چرخیدم و دنبالش می‌گشتم. یک‌آن، کسی بازویم را گرفت، و از حرکت نگهم داشت.
- حلما خواهری؟
نگاهش کردم. در چشمان قهوه‌ای بارانیش، غمی برادرانه نهفته بود. میان گریه‌اش گفت:
- آبجی چی شدی؟
سرم را روی بازوی کامران گذاشتم. و صدای هق هق گریه‌ام، برای چندمین بار بلند شد. همه می‌گفتند صدای کامران و حسام، برخلاف چهره‌های متفاوت‌شان، شبیه به هم است، اما نه آن‌قدر که ازهم تشخیص داده نشوند. آن‌قدر در خیال حسام بودم، که صدای برادرم را تشخیص ندادم. آه حسام، تو با دل من چه کردی؟

کامران سرم را از روی شانه‌اش برداشت، و به تلخی گفت:
- من بمیرم که نبینم خواهرم کوچولوم این‌جور داره گریه می‌کنه. من بمیرم که دم به دم چشمای خواهرم بارونی نشه!
و بعد اشک‌هایش را پاک کرد؛ و همان‌طور که با دستمالی اشک‌های من راهم از صورتم پاک می‌کرد، با صدای گرفته‌ای گفت:
_ اومدم دنبالت که دیدم اینجایی. بیا، بیا بریم خونه ببینم باید چکار کرد.
و به دنبال حرفش، دستانم را گرفت و دنبال خود کشاند. دنبالش حرکت کردم، و خیلی سریع کلمات را پشت هم می‌چیدم:
- کامران ما چکار می‌تونیم بکنیم؟! الان حسام بیش از دو ماه هست که نیستش. هیچ خبری ازش ندارم. از دوستشم خبری نیست، انگار آب شدن رفتن توی زمین. کامران ماباید بریم. باید بریم ترکیه. باید بریم دنبال حسام. کامران دیگه طاقتم سراومده داداشی. نگرانشم دیگه هرچقدر صبر کردم بسه. دیگه بیشتر از نمی‌تونم.
کامران با حالت متفکرانه‌ای به من نگاه کرد و گفت:
- آخه خواهر من کجا بریم توی کشور غریب؟! کجاش رو بگردیم؟! یه شهر کوچیک که نیست. یه کشوره بزرگ و ماهم که کسی رو نداریم کمکون کنه. اون‌جور ممکنه خودمونم بلایی سرمون بیاد. وقتی پلیس تا الان نتونسته پیداش کنه، ما می‌خوایم پیداش کنیم؟!
دوباره دستای سرد و سرخ شدش رو توی دستام گرفتم، و خواهش کردم:
- کامران می‌فهمی اون دیگه شوهر من نیست. همه چیز بینمون تموم، همه چیز. اون‌وقت، اون‌وقت من بدون حسام چکار کنم؟! توکه می‌دونی، می‌دونی... ‌.
پاهایم دیگر توان ایستادن نداشتند و باهر قدم پایم پیچ می‌خورد. هرکس که رد می‌شد جوری نگاهم می‌کرد که انگار یک دیوانه دیده. آری، من دیوانه بودم. یک دیوانه که دیگر طاقتش سرآمده.
کامران دست مرا محکم چسبید. و بعد در ماشین را باز کرد و من را داخل ماشین نشاند و گفت:
_ بشین تا من برم از این کافه یه چیز گرم برات بگیرم. همه خونه عمو منصورن. بااین وضع بخوای بری حتما سرما می‌خوری. حداقل یه چیز گرم خورده باشی. شاید کمی برات بهتر باشه.
و به دنبال همین حرفش، بخاری ماشین را روشن کرد و در را بست و به طرف کافه‌ای که آن‌ور جاده بود،حرکت کرد.
به شیشه‌ی بخار گرفته‌ی پنجره نگاه کردم. قطره‌های باران خودشان را، با شدت هرچه بیشتر به شیشه‌های ماشین می‌کوبیدند، و برف پاک کن‌ها، آن‌ها را به اطراف می‌انداخت.
باصدای موبایل کامران که زنگ می‌خورد، نگاهم به طرف موبایلش که جلوی فرمان بود کشده شد؛ اما بدون جواب دادن، سرم را دوباره به طرف شیشه برگرداندم. موبایلش دوباره زنگ خورد؛ اما حوصله نگاه کردنش هم را نداشتم. یک آن گفتم شاید مادر و پدرم باشند و نگران‌مان شوند. دستم را به طرف موبایلش بردم که همان لحظه برایش پیام صوتی آمد، که از طرف زهرا، زن برادر حسام آمد. پیام را باز کردم. صدای گرفته‌ و بغض آلود زهرا در ماشین پیچید:
_ سلام کامران. حلما باهاته؟! نمی‌دونم باید چی بهت بگم. اصلا حالم خوب نیست. فقط به هیچ وجه حلما رو اینجا نیار. پلیس‌ها دیشب از حسام خبر آوردن. اما هربار که خواستیم خبر بدیم یه اتفاقی افتاد، یا حلما پیش مادر و پدرت بود. نخواستیم که اون بفهمه.
زهرا داشت گریه می‌کرد. اما چرا؟! مگر چه شده بود؟! شاید، شاید اشک شوق است؛ اما چیزی در دلم می‌گفت که دارم به خودم امیدواهی می‌دهم. زهرا پیامی دگر فرستاد:
_ چرا جواب نمیدی کامران؟! پلیسا می‌گن حسام ... .
همان لحظه گوشی از دستم کشیده شد، و صدای زهرا قطع. به کامرانی که موبایلش را از دستم گرفته بود نگاه کردم و باامیدواری گفتم:
_ داداش، زهرا چی می‌گه؟ داداش؟
اما کامران هیچ جوابی نمی‌داد. شاید حرف زدن یادش رفته بود. شاید او تاآخر خط را خوانده بود. فریاد زدم:
_ کامران؟ کامران داداشی، باتوام؟
کامران بدون نگاه کردن به من، ماشینش را روشن کرد و باگریه گفت:
_ می‌ریم خونه خودمون.
داد زدم:
_ کامران من رو ببر خونه عمو منصور. من باید بفهمم چی شده؟!
فرمان را دو دسته و محکم چسبید و گفت:

_ قربونت بشم حسام خوبه چیزیش نشده. فقط کمی بدنش زخمی شده همین.
اما اوخودش هم به صداقت گفتارش ایمان نداشت، مگرنه چرا این‌گونه صورتش از گریه خیس بود، و لبانش چو کودکی که اسباب بازیش را از او گرفته‌اند ورچیده شده بود.
_ کامران من رو ببر خونه عمو منصور. به خدا اگر من رو نبری بلای سر خودم میارم.
کامران فریاد زد:
_ نه نه نه. نمی‌برمت. تو نباید بری حلما، نباید!
جیغ زدم. طوری که احساس کردم کسی گلویم را از درون چنگ انداخت.
_ اگر چیزیش نیست چرا گریه می‌کنی‌ها؟! اگر فقط زخمیه من خودم پرستارش میشم. خودم مثل پروانه دورش می‌گردم. خودم... .
کامران بالحن دلسوزی گفت:
_ بسه خواهش می‌کنم.
گویا التماس کردن، چاره‌ی کار نبود‌. در ماشین را باز کردم و تهدیدوار گفتم:
_ به جون خودت یا من رو می‌بری، یا خودم رو می‌ندازم پایین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #12
اما او هیچ توجه‌ای به من نکرد. گویا او خواهرش رو خوب می‌شناخت، و می‌دانست، من جرأت چنین کاری را ندارم. به ناچار در را بستم، و دوباره التماسش کردم.
_ داداشی تو رو به خدا تورو به روح مادرجون من رو ببر.
می‌دانستم مادربزرگم را چقدر دوست داشته، و دست روی نقطه ضعفش گذاشته‌ام؛ اما چاره چه بود؟! من باید می‌فهمیدم چه شده یانه؟!
کامران بدون هیچ حرفی جاده را دور زد. مسیری که آن‌چندان طولانی نبود، چو سفری یک ساله برایم طول کشید. فکر‌های عجیب و غریب بر ذهنم هجوم آورده بودند و سعی در مجنون کردنم داشتند.
به محظ رسیدن به کوچه، خودم را از ماشین پایین انداختم و به طرف در کوچک و آبی رنگ خانه عمومنصور دویدم، اما وقتی نزدیک شدم با چیزهای که روبه رویم بود، دهانم باز ماند، و چشمانم از حدقه بیرون زد. مگر چه شده بود؟! کامران که گفت حسام فقط کمی زخمی شده؟! پس، پس این پارچه‌های مشکی رنگی که دورتا دور در را قاب گرفته‌اند چه می‌گویند؟! اصلا مگر چه خبری آورده بودند که آنها این‌گونه در و دیوار را پارچه مشکی زده‌اند؟ عکس‌های حسام را چرا به درو دیوار چسبانده‌اند؟! ربان مشکی گوشه‌ی عکسش چه می‌گوید؟! وای خدا!
با دست برسرم کوبیدم و فریاد زدم:
_ کامران، مگر تو نگفتی چیزی نشده؟ ها؟ مگر نگفتی حسامم فقط کمی زخمی شده. مگر نگفتی نگران نباشم. پس این پارچه‌های سیاه چیه؟ پس عکسش چرا رو درو دیواره؟ چرا؟
به پرده‌های آویخته بر دیوار، یورش بردم، و با گریه‌ همشان را از جایشان کندم. عکس‌های حسام را، که با آنها به عنوان فردی مرده شناخته می‌شد، تکه تکه کردم و در هوا ریختم. چراغ‌های به در آویخته را بدون فکر، پایین کشیدم. باورم نمی‌شد‌. این امکان نداشت. جیغ می‌زدم و موهای سرم را می‌کندم، و برصورتم می کوبیدم، و خون را زیر انگشت دستانم به خوبی حس می‌کردم. انگار کسی جرعت نزدیک شدن به من را نداشت. شایدهم همه شوکه بودند از دیدن من.
به طرف در رفتم و وارد شدم. صدای شیون و جیغ حالم را خراب‌تر کرد. مادرم را جای کنار زن عمو دیدم و با قدم‌های سست به طرفشان رفتم.
از لباس مشکی متنفر بودم. از صدای شیون و جیغ و داد. زن عمو خودش را میزد و پشت هم نام پسر کوچکش را فریاد میزد. موهای سپیدش روی پیشانیه‌اش ریخته شده بودند و مادرم سعی داشت کمی آرامش کند، اما چه کسی خود اورا آرام می‌کرد؟!اوهم حسام را دوست داشت.
سرم را برگرداندم و به عمو منصور که گویا به یکباره کمرش خمیده شده بود نگاه کردم. موهای جوگندمیش را می‌کند و سرش را به در و دیوار می‌کوبید و حسام را صدا می‌زد. کسانی را که طرافش بودند تا مانعش شوند را پس میزد، و بدتر بی‌تابی می‌کرد.
به طرف مادرم دویدم، چشمانم تار بود و دوسه باری به درو دیوار خوردم. به مادرم که رسیدم جلوی پایش زانو زدم و میان گریه گفتم:
_ مامان، توکه گفتی میاد. سالمم میاد! پس کو مامان؟ حسام من کو؟ کجاست؟ چرا نمی‌بینمش مامان.
مادرم انگار زبانش بند آماده بود. چشمانش فقط اشک می‌ریخت و دستانش دور بازوی زن‌عمو گره خورده بود.
زهرا جلو اومد و در آ*غو*شم گرفت، و با گریه گفت:
_آروم باش عزیزم.
فریاد زدم:
_ زهرا چه‌جور آروم باشم؟ چه‌جور؟ کی گفته حسام من مرده، زهرا؟ کی؟
زهرا در آغوشم فشرد، و در میان هق هقش، پاسخ داد؟
_پلیسا خبرآوردن. یعنی تحقیقاتشون این‌جوری نشون میده؛ گویا جنازش رو هم... .
گریه امانش نداد، و نتوانست جمله‌اش را کامل کند. شانه‌هایش را تکان دادم و گفتم:
_ زهرا جنازش چی؟ ها؟
روی زمین نشست و بی‌جان گفت:
_ انداختنش تو دریا.
دستش را گرفتم، و گفتم:
_نه نه اشتباهه غلطه. چرا باید حسام به اون مظلومی رو، کسی که آزارش به یه مورچه نمی‌رسید بندازن تو دریا؟ آخه چرا؟!
از اعماق دلم زار زدم.
_ حسام عزیزدلم، کجایی؟ دلم برات تنگ‌شده. من دیگه خسته شدم از این همه انتظار! حسام توکه می‌گفتی بدون من نمی‌تونی! ببین خانومت داره گریه می‌کنه. ببین صورتم خونیه، صدام به زور بالا میاد! حسامم عزیزم به خدا دیگه توانی برام نمونده. جونی ندارم. توکه دلت نمی‌خواد من و این‌طور ببینی ها؟! مامانت رو نگاه کن حسام. تو پیرش کردی. تو داغونش کردی. بابات رو ببین. کمرش خم شده کمرش شکسته. داداشت رو تنها گذاشتی حسام. خواهرت رو بی‌یاور کردی! آخه کجایی؟ میگن مردی! میگن تموم شد همه چیز! اما نه، دروغه گلم دروغه! یه روزی بازم میای پیشمون. یه روزی بازم می‌بینیمت. من این خبر رو باور ندارم فدات بشم. ندارم، ندارم. نه نه ندارم.
جلوتر رفتم. روی میزی عکسش را گذاشته بودند. دورتادورش شمع‌های خاموش و خرما و حلوا بود.
هم رو ریختم و جیغ زدم:
- چه‌جور دلتون میاد براش مراسم بگیرید؟ چجور وقتی مطمئن نیستید بچتون زنده است یا مرده؟ امروز بیست و نه آبان. سالگرد نامزدی من و حسام؛ اما شما براش مراسم گرفتید؟! به همه‌گفتید بیان که بگید حسام من مرده؟! پسر شما مرده! من تا جنازش رو نبینم باور نمی‌کنم. به خدا حسامم نمرده، من حسش می‌کنم. حس... .
و بعد از حال رفتم.
***
- مبارک باشه مامان.
لبخندی زدم و روی گونه‌اش گلی کاشتم و گفتم:
- مرسی مامان جان.
پدرم با محبت مرا در حصار دستانش گرفت و گفت:
- موفق باشی دخترم.
بالبخند گفتم:
- مرسی بابا جونم.
کامران دستی برسرم کفت و به شوخی گفت:
- توهم شوخی شوخی درست تموم شد‌ها!
سری تکون دادم و گفتم:
- درسم که تموم نشده. ان‌شالله دکترامم می‌گیرم، اما فعلا قصدش رو ندارم.
در دلم گفتم، هنوز حسام را پیدا نکرده‌ام. من جشن اتمام تحصیلم را، باید با او بگیرم. باید در حصار دستان او اشک شوق بریزم.
مادرم ان‌شالله گویان به طرف آشپزخانه رفت تا عصرانه‌ای مهمانمان کند.
- خانم دکتر موبایلت داره زنگ می‌خوره!
به طرف موبایلم رفتم و گفتم:
- خودم شنیدم جناب مهندس!
کامران با تعجب گفت:
- به من‌گفتی مهندس؟
همان‌طور که به طرف اتاقم می‌رفتم گفتم:
- مگر جز تو اینجا کسی دیگه هم مهندسی خونده؟
مادرم خندید و گفت:
- بچم اینقدر از رشته‌اش استفاده نکرده یادش رفته مهندسه.
از پله‌ها بالا رفتم و خودم را روی تـ*ـخت انداختم و گفتم:
- جانم رقیه؟
رقیه نفسی عمیق کشید، و گفت:
-سلام خوبی عزیزم؟
روی تخت نشستم، و تاری از مویم را عقب دادم و گفتم:
- مرسی گلم در چه حالی؟
پاسخ داد:
- فدات. راستش زنگ زدم بگم اگر وقت داری امشب باهم بریم بیرون. شیدام هست.
قلطی خوردم و گفتم:
- باشه کی و کجا؟
- الان ساعت چهاره. من و شیدا ساعت پنج میایم دنبالت خوبه؟
لبانم را جمع کردم و گفتم:
- آره گلم منتظرتونم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- میبینمت فعلا.
_ فعلا گلم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #13
هرکس مرا می‌دید، حتما در دلش می‌گفت، چه آدمی. هنوز از مرگ نامزدش چیزی نگذشته، و او در حال خوش گذرانی است؛ اما چه کس از دل من خبر داشت؟! آیا کسی لحظه‌های طاقت فرسای مرا زندگی می‌کرد؟! کسی جای من بود، تا ثابت کند که عشقش هنوز زنده‌است، و دارد در جای روی همین زمین، نفس می‌کشد؟! نه کسی جای من نبود و نمی‌دانست، که من تمام هدفم از این کارها، این است که ثابت کنم، نامزدم هنوز زنده است و روزی برمی‌گردد.
بغضم را فرو دادم، و از جایم بلند شدم تا برای رفتن آماده شوم، تا شاید حتی زمان کوتاهی بیرون رفتن، کمی حالم را بهتر کند. حالی که شاید دیگران فکر می‌کردند، خیلی خوب و عالی است، اما... .
در کمدم را باز کردم، و مانتوی سفیدرنگم را از درونش برداشتم. از وقتی که آن خبر مسخره و دردناک را آورده بودند، حتی یک روزهم رخت‌عزا به تن نکردم، و بدتر لباس‌های رنگ روشن می‌پوشیدم. به خودم در آیینه نگاه کردم، و بالبخند تلخی گفتم:
_ کار درستی می‌کنم، مگرنه حسام؟!
و بعد قطره اشک لجباز را، که از گوشه‌ی چشمم برصورتم ریخت، با دست پاک کردم و بعد بی‌آن‌که امانی به بقیه قطرات اشک بدهم، کرم پودرم را برداشته، و مقدار کمی بر صورتم زدم، تا رنگ زردم کمی متحول، و پریشانی که کم کم داشت در وجودم کهنه میشد پنهان شود. در آخر شال کرم رنگم را روی سرم انداختم و کیف دستی کوچک، و مشکی رنگم را برداشته، و از پله‌ها پایین رفتم، که صدای بوق رقیه، با پایین آمدن من همزمان شد. عجله‌ای کفش‌هایم را پا کردم، و در دلم رقیه را بر عجولیش ناسزا گفتم.
- مامان جون، من دارم میرم کاری نداری؟
مادرم هود را خاموش کرد و گفت:
- نه عزیزم مواظب خودت باش. شام میای؟
کلیدم را در کیفم جا دادم و گفتم:
- فکر نمی‌کنم. فعلا خدافظ.
دستی برایم تکان داد، و گفت:
- باشه خدافظ مامان جان.
در حیاط را گشودم و روبه رقیه بی‌سلام گفتم:
- عروس آوردی مگه؟! بوق بوق بوق!
با جدیت گفت:
- قرار شد زود بیای بیرون!
در دویست شیش نقره‌ای رقیه را باز کردم، و همان‌طور که می‌نشستم گفتم:
- مگر الان ساعت چنده؟
به ساعت مچیش نگاهی انداخت، و گفت:
- پنج و سه دقیقه!
شیدا که انگار رفته بود تا از دکان سرکوچه خرید کند، سر بحث ما رسید و بی‌مقدمه گفت:
- این رقیه در خونه‌ی ماهم همچین آشوبی راه انداخته بودها. فقط واسه پنج دقیقه!
و بعد با خنده‌ی او من خندیدم، و رقیه به یک تبسم کوتاه بسنده کرد. رقیه و شیدا مخالف یکدیگر بودند چه از نظر اخلاق چه ظاهر. هرچقدر رقیه جدی بود. شیدا شیطنت داشت. هرچقدر شیدا درس‌خوان بود، رقیه بی‌اهمیت به درس بود. شیدا دختری با قدبلند و اندامی لاغر، موهای قهوه‌ای و موج دار بود. چشمان ریز و قهوه‌ای داشت که مژه‌های بلندش زینتشان می‌داد. ابروهایش هم که هرروز یک شکل بود و شکلی ثابت نداشت؛ اما اکنون اسپرت و دخترانه بود.
بینیش راهم به تازگی عمل کرده بود. قبل عمل که ظاهر خوبی نداشت امیدوارم بعد از باز شدن چسب از رویش شکل درستی داشته باشد و بعد در دلم خندیدم.
رقیه با موهای مشکی و چشمان درشت مشکی و ابروهای هم رنگ موهایش که تا پشت چشمش کشیده شده بودند درعین سادگی زیبا بود. بینیش هم بین صورت گرد و سفیدش بسیار کوچک به نظر می‌رسید.
شاید دلیل عمل بینی شیداهم همین بود، و این‌بار بلند خندیدم. هردوی آنها چشم غره‌ای نصارم کردند و بعد شیدا گفت:
- واسه چی خندیدی؟
بااین سوالش دوباره خنده‌ام‌گرفت‌ آخرش آن‌قدر پاپیچ من بیچاره شدند، تا برای آنها هم قصه‌ی مقایسه‌شان را گفتم.
یک‌ساعتی درون بازار چرخیدیم، و به مغازه‌ها سر زدیم، اما دریغ از یک خرید. شیدا که گویا کلافه شده بود، گفت:
- حلما چیزی که نخریدیم، بریم شام؟
شانه‌ام را به معنای نمی‌دانم بالا انداختم، و به رقیه گفتم:
- توچی میگی؟
به ماشینش که چندقدمی‌ ما بود، نگاهی انداخت، و بعد گفت:
- بریم‌.
و خودش جلو افتاد، و ما پشت سرش. پس از گذرندان دو کوچه، جلوی رستورانی باچراغ‌های رنگارنگ ایستاد‌‌. در را باهل کوچکی بازکردیم، و وارد رستوران شدیم. برخلاف ظاهر عجیب بیرونش، از درون سادگی عجیبی داشت، که شیکش کرده بود. با اشاره رقیه، پشت میز طرح چوب رستوران نشستیم و به انتخاب رقیه سه پرس جوجه کباب سفارش دادیم.
رستوران بسیار شلوغ بود، طوری که به زور جای برای نشستنمان پیدا شد. رستوران پر بود از دختر و پسرهای که شرط می‌بستم اکثرشان تازه هفده هجده ساله شده‌اند.
رقیه خیره به رو به رو بود و شیدا هم چو همیشه مشغول چک آن ماسماسک مدل بالایش بود. در عین ازدحام، همه چیز آرام و بی‌صدا بود تا این‌که با صدایی توجه‌ها همه، به میزی که فاصله‌ کمی با ما داشت جلب شد. دختر از پشت میز کنار رفت و فریاد زد:
- نمی‌خوام دیگه ببینمت.
پسرک بازویش را گرفت و گفت:
- بذار توضیح میدم.
دختر سیلی محکمی بر صورت پسر زد که برق چشمانش را حتی من‌هم دیدم، و بعد فریاد زد:
- برو به درک.
و بازویش را کشید و رفت. پسرهم خونسرد سر جایش نشست، و جلوی آن‌همه چشم بهت زد، قوه‌اش را نوش جان کرد.
- من این‌ها رو می‌شناختم.
روبه رقیه با گیجی گفتم:
- ها؟
دستانش را به هم قفل کرد و با پوزخند مخصوص خودش خیلی آرام گفت:
- این دختر و پسر رو می‌شناختم. دوسالی هست باهم دوستن. دختر، دختر درستی نبود. پسرهم فهمیده بود؛ اما اونقدر مرد بود که به جای این‌که بره به دختر بگه تو این‌جوری‌. بهش گفت من یکی دیگه رو دوست دارم.
با تعجب گفتم:
- آخه تو از کجا می‌دونی؟
رقیه کمی عقب رفت، و چون شخصیت‌های مرموز سریال‌های جنایی گفت:
- گفتم که می‌شناختمشون.
باابروهای بالا پریده گفتم:
- پس چرا دختر این‌جور ناراحت شد؟
دوباره پوزخند مهمان لبان رقیه شد.
- چون این بدبخت رو تیغ می‌زد و واسه دوست‌های دیگش خرید می‌کرد. الان می‌خواد چکار کنه؟
من‌هم به پیروی از رقیه نیش‌خندی زدم و گفتم:
- واقعا متاسفم برای همچین اشخاصی چه دختر و چه پسر. اگر جای پسره بودم آبروش رو می‌بردم.
با صدای شیدای بی‌خیال به خودم آمدم.
- می‌گم رقیه غذاش چطوره؟!
رقیه تابی به موهای شب رنگش داد و خنده‌ای کردو گفت:
- خیالت راحت عالیه!
شیدا باشیطنت گفت:
_ پس قبلاً هم خیلی اومدی!
رقیه لبخندی زد، و هیچ نگفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • خنده
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #14
غذایمان را که آوردند تازه فهیدم رقیه، هرچه از طعم غذاهای اینجا گفته، کم گفته است. رقیه خیلی زود از غذا خوردن دست کشید، و منتظر به من و شیدا نگاه کرد. این دختر همه چیزش دقیق بود، و البته خیلی هم عجول بود‌.
شیدا از نگاه‌های رقیه اعصابش بهم ریخته بود، لیوانش را پراز نوشابه کرد، و گفت:
_ این‌قدر نگاهمون کرد، نفهمیدیم چی خوردیم. پاشید بریم دیگه.
و بعد لیوانش را سرکشید.
بعد حساب کردن غذا، به سمت ماشین رفتیم، و آماده رفتن شدیم. داشتم کمربندم را می‌بستم که صدای برخورد چیزی به شیشه آمد. برگشتم و همان پسر داخل رستوران را دیدم. با اشاره از من خواست شیشه را پایین بکشم. شیشه را کمی پایین دادم و گفتم:
- بفرماید جناب.
پسرک دستپاچه گفت:
- ببخشید خانم اگر امکانش هست یه لحظه بیاید بیرون، یه عرضی داشتم که باید حتما به خودتون تنها بگم.
تعجب کردم، اما با حفظ ظاهر گفتم:
- چه کاری؟
نگاه کوتاهی به رقیه و شیدا کرد و گفت:
- واجبه بگم!
من‌هم چون او، به دخترها نگاهی کردم و گفتم:
- بفرماید این‌جا غریبه نیست.
شیدا ریز می‌خندید. می‌دانستم چه در سرش می‌گذارد و در ذهن خلاقش الان چه رویای برای من و این پسر که گویا از من کوچک‌تر بود چیده است، اما رقیه متفکر به پسر چشم دوخته بود.
- خانمِ...
جدی گفتم:
- مشکات هستم.
اما او لبخند زد و گفت:
- خوشبختم مرادی هستم.
نیش‌خندی زدم و جواب دادم:
- همچنین.
مکثی کرد و گفت:
- خانم مشکات بدون اینکه جلب توجه کنید، از توی آیینه، اون خانمی که مانتوی مشکی تنشه رو نگاه کنید.
باابروان بالا داده‌ از تعجب، کاری که مرادی گفت، انجام دادم. جایی نزدیک‌ما، یک پژوی مشکی رنگ پارک کردبود، و زنی به آن تکیه داده، و اطراف را نگاه می‌کرد.
- خوب؟
مرادی نزدیک‌تر آمد و گفت:
- از وقتی شما وارد اینجا شدید، پشت سرتون اومد و پارک کرد.
با خنده گفتم:
- خوب این چه عیبی داره؟
کلای سویشرتش را روی سرش انداخت و گفت:
- وقتی شما مشغول غذا خوردن بودید، وارد رستوران شد و میز کناری من نشست. و من شنیدم دقیقا اطلاعات شمارو تلفنی گذارش داد.
چهره‌ی رقیه در هم رفت و زود پرسید:
- نفهمیدید دقیقا چی گفت؟
لبانش را کج کرد و گفت:
- نزدیکش بودم، اما چون آروم می‌گفت درست همه‌ی حرفاش رو نفهمیدم. فقط شنیدم که داشت رنگ لباس و قیافه شمارو گذارش می‌داد. گفتم بیام به خودتون بگم چون خیلی مشکوکه.
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی ممنونم آقای مرادی لطف کردید.
لبخند غمگینی زد و گفت:
- شما من رو یاد خواهر می‌ندازید. حس می‌کنم به خواهر کمک کردم.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- خدا حفظشون کنه.
تشکری کرد، و بعد خیلی آرام از ما دور شد.
رقیه همان‌طور که رفتنش را نگاه می‌کرد، با ناراحتی گفن:
- خواهرش فوت کرده.
حیران و ناراحت گفتم:
- واقعا؟!
سری تکان داد و ماشین را روشن کرد اما قبل از حرکت گفت:
- حلما این یارو تمام حواسش پیش ماست باید یه کاری کنیم.
شیدا که تاالان انگار در عالم دیگری سیر می‌کرد گفت:
- بهتر نیست به کامران زنگ بزنی.
چشم درشت کردم و گفتم:
- زنگ بزنم که چی بشه؟
شیدا باتاسف نگاهم کرد، و بعد با کنایه گفت"
- مثلا مرده‌ها. اگر این زن همدستاش رو آورده باشه چی؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
- فکرکنم فیلم جنایی جدیدا زیاد نگاه می‌کنی‌ها!
رقیه نگاهم کرد و گفت:
- نه، این یه بار رو حق بااین نخبه است.
و شیدا پشت چشمی نازک کرد، و به بیرون خیره شد. بادودلی گفتم:
- پس زنگ بزنم؟
باجواب مثبتشان، شماره‌ی کامران را گرفتم. با همان بوق اول جواب داد.
- جانم؟
موبایل را کمی جابه کردم و گفتم:
- داداش یه اتفاقی افتاده.
ترس کامران به وضوح در صدایش آشکار بود.
- چه اتفاقی؟
- خوب... .
شیدا موبایل را از دستم روبود، و روی آیفون گذاشت.
- ما اومدیم رستوران(...) شام بخوریم. وقتی خواستیم بیایم بیرون یکی بهمون گفت که یه خانمی که از قضا هنوزم این‌جاست از بدو ورود ما تا خود الان داره کشیک‌مارو، مخصوصا من رو می‌کشه، و هرچی می‌بینه رو گذارش می‌ده.
کامران متعجب فریاد زد:
- یعنی چه؟ ببین من الان راه میفتم یه ربع دیگه اونجام، هیچ جا نمی‌رید تا بیام.
سرتکان دادم و گفتم:
_ باشه داداش.
موبایلم را قطع کرده و توی کیفم انداختم. دائم فکر می‌کردم که آن زن کیست؟! برای چی من را تعقیب می‌کند و گذارشم را می‌دهد؛ اما هرچه فکر کردم، نتیجه‌ای برایم حاصل نشد.
باسلام کامران و نشستن او در ماشین، از فکر‌های بی‌نتیجه‌ام دست برداشتم. نمی‌دانم با چه عجله‌ای آمده بود که به این سرعت به ما رسید. کامران موهایش را عقب داد و روبه رقیه گفت:
- آبجی رقیه حرکت می‌کنی؟
رقیه سری تکان داد و حرکت کرد.
- داره دنبالمون میاد
.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #15
چشم‌هایم را برهم فشردم و گفتم:
_ واقعا؟!
کامران موبایلش را از جیب کاپشنش درآورد و گفت:
_ آره. بهتره به پلیس زنگ بزنیم!
شیدا دستش را جلوی کامران تکان داد و گفت:
_ نه نه! اون رو می‌گیرن. کسی که بهش گذارش حلما رو می‌داد چی؟!
کامران موبایل را روی پایش نهاد و کلافه گفت:
_ آره حق باتوئه! واقعا نمی‌دونم اصلا باید چکار کرد؟ برم ازش بپرسم چکار داری؟ خوب نمیشه اصلا منکر این میشه که دنبال شما بوده!
نفسی عمیق کشید و دوباره ادامه داد:
_ گشتنمون توی خیابون‌هاهم فایده نداره. چون به احتمال خیلی زیاد، آدرس خونه‌هامون رو داره. پس من حلما رو می‌برم خونه، و باشما میام. ممکنه بلا... .
با جیغ خفه شیدا، حرف کامران نصفه و نیمه ماند، و نگاه‌ها، به سوی شیدای ترسیده برگشت. خودم را نزدیکش کردم و گفتم:
_ چی شده؟!
رقیه بانگرانی به بازوی شیدا زد و گفت:
_ شیدا؟!
و بعد بلندتر گفت:
_ حلما یه بطری کنار صندلیته. آبش تمیزه یکم آب بهش بده.
شیدا نفسی عمیق کشید، و همان‌طور که در آیینه ماشین، پشت سرمان را نگاه می‌کرد، بالحنی لرزان و ترسیده گفت:
_ خوبم. اون، اون خانم... .
کامران پرسید:
_ اون خانم چی؟!
شیدا آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
_ زن نیست.
بابهت نگاهش کردیم و قبل از آن‌که برای پرسیدن دهان باز کنیم، سرش را با دست گرفت و گفت:
_ اون مرده. نگاهش نکنید چون متوجه می‌شه! نمی‌دونم چجوری این‌قدر طبيعی خودش رو شبیه زن‌ها کرده‌.
انگشتان رقیه، محکم‌تر فرمان را فشرد، و رقیه جدی گفت:
_ قصد ندارم کسی رو بترسونم؛ اما بااین وضع، معلومه این قضیه الکی نیست!
به سمت کوچه‌مان پیچید و درخانه ایستاد و گفت:
_ حلما خیلی مواظب باش، و به نظرم تنها بیرون نرو، چون اون یارو مشخصات تو رو داده! برو گلم خداحافظ.
موهایم را عقب دادم و گفتم:
_ باشه مرسی. شماهم خیلی مواظب باشید. اگر اتفاقی افتاد حتماً خبر بدید.
و بعد به سمت کامران برگشتم و گفتم:
_ لطفا همراهشون برو.
کامران لبخندی زد و چیزی نگفت. کلید را از درون کیفم بیرون کشیدم، و باعجله آن را در در انداخته و بدون آن‌که لحظه‌ای پشت سرم را نگاه کنم، تا پذیرایی دویدم. ترس بروجودم رخنه کرده، و آشوبی در ذهنم ساخته بود. کسی که می‌توانست در عرض چنددقیقه چهره‌اش را دگرگون کند و مثل آفتاب پرست رنگ عوض کند در کسری از ثانیه می‌تواند کارم را هم بسازد.
مادر و پدرم که مشغول دیدن سریال مورد علاقه‌شان بودند. با دیدن من که حتما حال رنگ به رخسار نداشتم، با عجله به طرفم آمدند. و مدام می‌پرسیدند چه شده؟!
کلیدم را کنار انداختم و همان‌طور که شالم را از سر برمی‌داشتم، با قدم‌های لرزان به سمت مبل رفتم، و رویش نشستم، و آرام گفتم:
- فعلا اتفاقی نیفتاده.
پدرم کیفم را از دستم گرفت و کنار نهاد، و بالحنی پرسش‌گر گفت:
- فعلا؟
چشمانم را روی هم فشردم، و بعد اتفاق‌ها را برایشان شرح دادم.
پدرم دستی به موهایش کشید، و همان‌طور که دکمه کنترل تلوزيون را می‌فشرد گفت:
_ یعنی چه؟! اون کیه؟ مشکل چیه؟
مادرم بانگرانی و لب‌های ورچیده گفت:
_ نمی‌دونم چرا یهو زندگی ما این‌جور شد! حلما یه زنگ به کامران بزن.
کیفم را برداشتم و موبایلم را درآوردم، و تا خواستم به کامران زنگ بزنم، کامران وارد خانه شد. از جایم بلند شدم و تند گفتم:
_ چی شد کامران؟ اومد دنبالتون؟ چیزی شد؟
کامران نفسش را بیرون داد و چند قدم جلو آمد و کلافه گفت:
_ شاید گفتنش درست نباشه؛ اما اون به احتمال خیلی زیاد، فقط دنبال توئه. آخه وقتی ما رفتیم اصلا سراغمون نیومد و نمی‌دونم کجا رفت. باید خیلی مراقب بود. من باخانواده دخترها در میون گذاشتم. درهرحال، اون‌هاهم حق دارن این جریان رو بدونن. شاید به نظر اون‌قدرهاهم ماجرای بزرگی نباشه؛ ولی نمیشه اهمیت نداد.
سر تکان داد و همان‌طور که به سمت پله‌ها می‌رفتم گفتم:
_ من دیگه نمی‌تونم. دیگه حوصله‌ی هیچ چیزی رو ندارم. میرم بخوابم. شب همگی به‌خیر!
از پله‌ها بالا رفتم و در اتاق را گشودم. و بدون آن‌که لباسم را تعویض کنم، خودم را روی تخت انداختم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
***
باصدای موبایلم از خواب برخاستم و موهایم آشفته‌ام را کنار زدم. صفحه گوشیم هنوز روشن بود. همان‌طور که موهایم را با کش می‌بستم، به طرف موبایلم رفتم.
یک صدای ظبط شده بود با یک شماره‌ی ناشناس. صدارا باز کردم؛ اما به شدت غلیظ انگلیسی حرف می‌زد و من هم زبانم در حد قابل قبولی نبود و جملات ساده را هم دست و پا شکسته بلد بودم. بدتر از آن صدای گرفته و خفه آن مرد، و سرفه‌های مداومش واقعا اجازه‌ی فهمیدن یک کلمه را هم به من نمی‌داد. تند تند حرف می‌زد. انگار می‌ترسید اتفاقی بیفتد و نتواند ادامه دهد.
کاش کامران اینجا بود، او زبانش فوق‌العاده بود؛ اما طبق معمول حالا همراه یاسر دنبال کار رفته بود و من هیچوقت نفهمیدم یک مهندس چرا باید به جای سر ساختمان بودن در دل کویر باشد؟
بدون این‌که کاملا به صدای ظبط شده‌ی فرد ناشناس گوش دهم، لباسم را پوشیدم تا به خانه شیدا رفته تا از او کمک بخواهم. اوهم زبانش عالی بود و حالا که کامران نیست او حتما می‌توانست حرف‌های این مرد را بفهمد. نمی‌دانم چرا آن قدر آن پیغام برایم مهم بود. شاید برای این‌که او خارجی بود؛ و یا شایدبه خاطر این‌که او بیمار بود!
بعد از خداحافظی از مادرم، و صدها قول که مواظب خودم هستم، از خانه بیرون زدم؛ و یک ربع بعد جلوی در خانه شیدا بودم.
آیفون زدم و در خیلی زود باز شد. چند قدم مانده تا در پذیرایی را تند طی کردم، و به مادر شیدا، که زنی میانسال و خوش برخورد بود رسیدم و گفتم:
- سلام خاله جان.
لبخند مهربانی زد و گفت:
- سلام دخترم بفرما تو. شیدا داخل اتاقشه.
من‌هم متقابلا لبخندی زدم و با عجله خودم را داخل انداختم و بلند گفتم:
- مرسی خاله جان. بااجازه.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
212
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین