-مشترک مورد نظر خاموش میباشد لطفا... .
موبایل را قطع کردم و گوشهای انداختم. اینکه هربار به جای او صدای زنی آشنا؛ اما غریبه به گوشم میخورد، خستهام کرده بود.
کلافه طول و عرض خانه را طی میکردم و گاهی چشمان منتظرم را به در قهوهای رنگ پذیرایی میدوختم؛ تا شاید فرجی میشد و او باری دیگر، با لبخند در را میگشود و وارد خانه میشد.
مادرم بیتابتر از همیشه دخترش را نگاه میکرد. گویا آمادهی سخن گفتن بود؛ ولی لبانش توان باز شدن نداشتند. آخرش دلش تاب نیاورد و نزدیکم شد و نجواگرانه لـ*ـب زد:
_ مامان جان، خودتو ناراحت نکن. شاید جای که نمیتونه جواب بده شاید... .
برخلاف همیشه که سکوت میکردم تا طرف مقابلم حرفش را کامل بزند، اینبار تدافعی وسط حرف مادرم، که قصد آرام کردنم را داشت پریدم و گفتم:
_ آخه مادر من، یه روز ،دو روز، سه روز. الان این دوماهه که نه من ازش خبر دارم، نه مامان باباش. به فکر من نیست، به فکر قلب مادر مریضش باشه. پیرزن بیچاره چه گناهی کرده آخه؟ مثلاً کجاست که جواب نمیده؟! نه خودش جواب میده نه اون رفیقش رضا.
مادرم لیوان آبی را که از پارچ روی میز پر کرده بود، به دستم داد و باز لبخند ملیحی مهمان لبانش شد. لیوان را که در دست گرفتم، دستانم که از خشم چو کوره داغ شده بودند، دچار حالتی عجیب شدند.
آب را یک نفس سرکشیدم و لیوان شیشهای را که هرلحظه امکان داشت از میان دستان لرزانم با زمین سرد و سفت برخورد کند، به دستان مادرم سپردم.
روی مبل تک نفرهای که گوشهای از پذیرایی بزرگ خانه قرار داده شده بود، تن خستهام را رها کردم و نفسم که در سـ*ـینه حبس شده بود را از دهانم بیرون دادم.
به ساعت نقرهای رنگی که حجم کمی از دیوار روبهرویم را فتح کرده بود، نگاهی انداختم. عقربههای طلایی رنگش مدام جابهجا میشد و صدای تیک و تاکش در پذیرایی میپیچید. باصدای باز شدن قفل در، سرم را به طرف در چرخاندم و با نگاه مهربان و خسته پدرم، که تابه الان سرکار بود روبهرو شدم. از جایم برخاستم و با لبخندی سست گفتم:
_ سلام بابا، خسته نباشی.
پدر م همانطور که پاکتهای حاوی میوه را با خود به آشپزخانه میبرد، رو به من گفت:
_ به، سلام خانم دکتر آینده. خوبی بابا؟
لبانخشکیدهام آمادهی جداشدن از یکدیگر بودند، که ناگاه مادرخشمگینم جواب پدر را اینگونه داد:
_ مگر این حسام گور به گور شده واسه این بچه اعصاب گذاشته؟ مگر براش آرامش گذاشته؟ آخه مرد، تو یه کاری بکن. چرا اینقدر بیخیالی؟
پدرم بدون گفتن حتی یک کلام، نزدیکم شد و روی مبل کنارم نشست و باچشمهای هم رنگ عسلش، که خستگی درشان موج میزد گفت:
_ خبری ازش نشده حلما؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و با پاهایم مشغول بازی کردن با ریشههای فرش شدم. پدرم از جایش بلند شد و به طرف اتاق مشترکش با مادرم رفت. چند دقیقه بعد، وارد پذیرایی شد و به سمت میز تلفن قدم برداشت. تمام حواسم به پدرم بود که داشت با دقت، شمارههای نوشته برکاغذ را وارد میکرد.
_ الو؟! سلام آقای رضایی، خوب هستید؟ مشکات هستم. ببخشید مزاحم میشم. خواستم بدونم خبری از حسام نشد؟
صدای فردی که پدرم او را آقای رضایی میخواند، نمیشنیدم و فقط صدای پدرم بود که داشت بالحنی نا امید، سوالهایی میپرسید. هرچقدر او بیشتر حرف میزد، ابروان پدرم بیشتر برهم گره میخورد؛ و چین پیشانیش، بیشتر و بیشتر میشد. در آخر، باصدای نسبتاً آرامی گفت:
_ خیلی ممنون آقای رضایی، متشکرم خدانگهدار.
و بعد گوشی تلفن را، طوری که کمترین صدا را ایجاد کند، سر جایش گذاشت و به طرف من و مادرم، که کنجکاو نظارهاش میکردیم چرخید و به ما نگاه کرد و رو به من گفت:
- بشین بابا.
هنگامی که به مکالمه پدرم و آقای رضایی گوش میدادم، ناخودآگاه از جایم بلند شده بودم. نشستم، و با امیدی پوچ، چشم به لبان پدرم دوختم؛ تا شاید میگفت خبری از او شده است، و ناراحتیش دلیل دیگری دارد. پدرم، دستانش را درهم فشرد، و با دو دلیی که در صورتش آشکار بود، گفت:
- آقای رضایی گفت تا الان... .
و به یکباره سکوت کرد. با سکوت پدرم، من و مادر به یکدیگر نگاه کردیم و بعدهم به پدرم، که انگار داشت دنبال کلماتی میگشت؛ تا راحتتر سخنانی که در سر دارد بیان کند؛ اما او همیشه بیمحابا سخنانش را بر زبان جاری میساخت. اما چه شده که حال، باکلمات قصد بازی کردن دارد؟