. . .

متروکه رمان نسیان وصال | فاطمه قاسمی(چهرزاد)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. جنایی
img_20230210_191535_vxou_46cs.png

«به نام آفریدگار قلم»
نام رمان: نسیان وصال
نویسنده: فاطمه قاسمی(چهرزاد)
ژانر: عاشقانه، جنایی
ناظر: @MoOn!

خلاصه:
بی تقصیر است؛ و دور از عزیزانش!
مقصر نبود؛ و نباید به جای دیگری مجازات می‌شد. من هم مقصر نبودم؛ اما اتفاقی بود که افتاده بود. باید تلاشم را می‌کردم و بلند می‌شدم.
او فراموش کرده بود، من که به یاد داشتم!
او سفری رفت و از یاد برد. حالا من به دنبالش می‌روم تا به یاد آورد همه چیز را
.
تابداند به جرم نسیان او دختری می‌نالد؛ دختری می‌سوزد، دختری‌ می‌بارد؛ و او به چه حکم، مسکوت است؟!
مقدمه:
یک گرداب، هیچگاه تنها یک قربانی نمی‌گیرد؛ بلکه هرچه سر راهش سبز شود ویران می‌کند.
درست چو گردابی که از کاشانه‌ی من دور بود؛ اما حال تمام زندگیم را، جوانیم را و آرزوهایم، و خوشی‌هایم را گرو گرفته و به سرزمینی دورتر کوچ می‌کند!
و اما من باید چه کنم؟
به انتظار بنشینم تا شاید روزی، لاشه‌ای از احساسم به دستم برسد؟
یا من نیز دل خود را، بر گرداب پیوند زده، و راهی غربت شوم؛ تا آنچه را که سهم من است؛ بازگردانم؟!

 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #3
-مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد لطفا... .
موبایل را قطع کردم و گوشه‌ای انداختم. این‌که هربار به جای او صدای زنی آشنا؛ اما غریبه به گوشم می‌خورد، خسته‌ام کرده بود.
کلافه طول و عرض خانه را طی می‌کردم و گاهی چشمان منتظرم را به در قهوه‌ای رنگ پذیرایی می‌دوختم؛ تا شاید فرجی می‌شد و او باری دیگر، با لبخند در را می‌گشود و وارد خانه می‌شد.
مادرم بی‌تاب‌تر از همیشه دخترش را نگاه می‌کرد. گویا آماده‌ی سخن گفتن بود؛ ولی لبانش توان باز شدن نداشتند. آخرش دلش تاب نیاورد و نزدیکم شد و نجواگرانه لـ*ـب زد:
_ مامان جان، خودتو ناراحت نکن. شاید جای که نمی‌تونه جواب بده شاید... .
برخلاف همیشه که سکوت می‌کردم تا طرف مقابلم حرفش را کامل بزند، این‌بار تدافعی وسط حرف مادرم، که قصد آرام کردنم را داشت پریدم و گفتم:
_ آخه مادر من، یه روز ،دو روز، سه روز. الان این دوماهه که نه من ازش خبر دارم، نه مامان باباش. به فکر من نیست، به فکر قلب مادر مریضش باشه. پیرزن بیچاره چه گناهی کرده آخه؟ مثلاً کجاست که جواب نمیده؟! نه خودش جواب میده نه اون رفیقش رضا.
مادرم لیوان آبی را که از پارچ روی میز پر کرده بود، به دستم داد و باز لبخند ملیحی مهمان لبانش شد. لیوان را که در دست گرفتم، دستانم که از خشم چو کوره داغ شده بودند، دچار حالتی عجیب شدند.
آب را یک نفس سرکشیدم و لیوان شیشه‌ای را که هرلحظه امکان داشت از میان دستان لرزانم با زمین سرد و سفت برخورد کند، به دستان مادرم سپردم.
روی مبل تک نفره‌ای که گوشه‌ای از پذیرایی بزرگ خانه قرار داده شده بود، تن خسته‌ام را رها کردم و نفسم که در سـ*ـینه حبس شده بود را از دهانم بیرون دادم.
به ساعت نقره‌ای رنگی که حجم کمی از دیوار روبه‌رویم را فتح کرده بود، نگاهی انداختم. عقربه‌های طلایی رنگش مدام جابه‌جا می‌شد و صدای تیک و تاکش در پذیرایی می‌پیچید. باصدای باز شدن قفل در، سرم را به طرف در چرخاندم و با نگاه مهربان و خسته پدرم، که تابه الان سرکار بود روبه‌رو شدم. از جایم برخاستم و با لبخندی سست گفتم:
_ سلام بابا، خسته نباشی.
پدر م همان‌طور که پاکت‌های حاوی میوه را با خود به آشپزخانه می‌برد، رو به من گفت:
_ به، سلام خانم دکتر آینده. خوبی بابا؟
لبان‌خشکیده‌ام آماده‌ی جداشدن از یکدیگر بودند، که ناگاه مادرخشمگینم جواب پدر را این‌گونه داد:
_ مگر این حسام گور به گور شده واسه این بچه اعصاب گذاشته؟ مگر براش آرامش گذاشته؟ آخه مرد، تو یه کاری بکن. چرا این‌قدر بی‌خیالی؟
پدرم بدون گفتن حتی یک کلام، نزدیکم شد و روی مبل کنارم نشست و باچشم‌های هم رنگ عسلش، که خستگی درشان موج می‌زد گفت:
_ خبری ازش نشده حلما؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و با پاهایم مشغول بازی کردن با ریشه‌های فرش شدم. پدرم از جایش بلند شد و به طرف اتاق مشترکش با مادرم رفت. چند دقیقه بعد، وارد پذیرایی شد و به سمت میز تلفن قدم برداشت. تمام حواسم به پدرم بود که داشت با دقت، شماره‌های نوشته برکاغذ را وارد می‌کرد.
_ الو؟! سلام آقای رضایی، خوب هستید؟ مشکات هستم. ببخشید مزاحم میشم. خواستم بدونم خبری از حسام نشد؟
صدای فردی که پدرم او را آقای رضایی می‌خواند، نمی‌شنیدم و فقط صدای پدرم بود که داشت بالحنی نا امید، سوال‌هایی می‌پرسید. هرچقدر او بیشتر حرف می‌زد، ابروان پدرم بیشتر برهم گره می‌خورد؛ و چین پیشانیش، بیشتر و بیشتر می‌شد. در آخر، باصدای نسبتاً آرامی گفت:
_ خیلی ممنون آقای رضایی، متشکرم خدانگهدار.
و بعد گوشی تلفن را، طوری که کم‌ترین صدا را ایجاد کند، سر جایش گذاشت و به طرف من و مادرم، که کنجکاو نظاره‌اش می‌کردیم چرخید و به ما نگاه کرد و رو به من گفت:
- بشین بابا.
هنگامی که به مکالمه پدرم و آقای رضایی گوش می‌دادم، ناخودآگاه از جایم بلند شده بودم. نشستم، و با امیدی پوچ، چشم به لبان پدرم دوختم؛ تا شاید می‌گفت خبری از او شده است، و ناراحتیش دلیل دیگری دارد. پدرم، دستانش را درهم فشرد، و با دو دلیی که در صورتش آشکار بود، گفت:
- آقای رضایی گفت تا الان... .
و به یک‌باره سکوت کرد. با سکوت پدرم، من و مادر به یکدیگر نگاه کردیم و بعدهم به پدرم، که انگار داشت دنبال کلماتی می‌گشت؛ تا راحت‌تر سخنانی که در سر دارد بیان کند؛ اما او همیشه بی‌محابا سخنانش را بر زبان جاری می‌ساخت. اما چه شده که حال، باکلمات قصد بازی کردن دارد؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #4
پدرم دستانش را درهم قفل کرد و مجدد ادامه داد:
_ ازش که درباره حسام پرسیدم، گفت که هرکاری که می‌تونسته به پیدا شدن حسام کمک کنه کرده؛ اما، اما هیچ خبری ازش نیست.
نگاهش به من پر بود از دلسوزی، از ناراحتی؛ اما باز روبه من ادامه داد:
- پلیس‌ها حتما پیداش می‌کنن بابا. امیدت به خدا باشه!
به سختی از مبل جدا شدم؛ و دوباره شروع به راه رفتن کردم‌.
دوست داشتم حرفی بزنم. درد دلی بکنم؛ تا شاید از درد هجرانم کاسته شود. تا شاید کسی چاره‌ای برای دل بی‌تاب و نگرانم می‌جست.
در ذهن پر از تشویشم دنبال کلمه‌های می‌گشتم؛ تا اوج درد و ناراحتیم را نشان بدهم؛ اما درد من آن‌قدر وسیع بود، که کلمات نیز از بیان‌شان عاجز بودند.
گوشم منتظر شنیدن صدایش بود و چشمانم بینایی را فقط برای دیدن رخ او می‌خواستند. پاهایم انگار فقط برای به سوی او رفتن حس داشتند و دستانم فقط برای گرفتن دستاتش توانا بودند.
پدرم که حال مرا دید بلند شد و شانه‌ام را گرفت و دوباره مرا نشاند.
_ دخترم، عزیزم، الان باید چه‌کارکنم برات؟ تنها کاری که از دستم برمی‌اومد همین بود. به آقای رضایی سپردم اون‌جا دنبالش بگرده. پلیس اینترپل هم داره کارش رو انجام میده! اون‌ها، اون‌ها حتماً می‌تونن پیداش کنن.
بی‌توجه به دست پدرم که بازویم را گرفته بود، بلند شدم و با بغضی که چون سنگی در گلویم نشسته بود گفتم:
_ نه بابا، نه نمیشه. تاکی منتظر بمونیم؟! اگر، اگر بلایی سرش اومده باشه. اگر... .
اشک‌های سرازیر شده از چشمانم، مانع از حرف زدنم شد. اشک‌های که به دلیل دوری از او، گونه‌هایم را تر کرده بود. دلم برایش تنگ شده بود و گویا کسی با دستانش گلویم را می‌فشرد، و قلبم در هرثانیه‌ی که در فراغش به سر می‌برم، ذره ذره آب، و کم کم هیچ میشد. پاهایم حالا که حسامی نیست، توان ایستادن را ندارند؛ و با تن بی‌جانم همراه نمی‌شوند. انگار که زیر پاهایم آتشی افکنده‌ان؛ و من از عمق وجود می‌سوزم.
همان‌جا، روی زمین سرد نشستم، و برای خودم و روزهای سختی که بر من می‌گذشت، زار زدم. ناخودآگاه یاد روز نامزدی‌مان افتادم. همان روزی که بهترین روز برای یک دختر است. آن هم آن دختری که عاشقانه دامادش را می‌پرستد.
***
_ حسام؟ حسام عزیزم چی شدی؟ حالت خوبه؟ حسام باتوام بریم دکتر؟
حسام دستش را روی قلبش فشرد و گفت:
_ الهی طب کنم پرستارم تو باشی عروس خوشگل. ایست قلبی کردم واسه اون چشمات شیطونم.
دست گل را که مخلوطی از گل‌های رز قرمز و آبی بود روی سرش کوبیدم، که صدای اعتراضش بالا رفت:
_ حلماجون این‌چه کاریه؟ الان موهام به هم می‌ریزه همه میگن دامادتون زشته‌ها.
آیینه را، روی موهای مشکی رنگش که به دست آرایشگر براق شده بود، تنظیم کرد و با وسواس قصد مرتب کردنشان را داشت. خیره نگاهش کردم.
چشمان مشکی درشتی داشت که حالا انگار تیرگی‌شان بیشتر معلوم بود. حالت کشیده چشمانش را خیلی دوست داشتم؛ مخصوصا وقتی که تازه از خواب بیدار میشد. ابروهای کم پشت و کوتاهش همیشه من را یاد پسرانی می‌انداخت که برای مرتب کردن ابروان‌شان دم آرایشگاه‌ها صف می‌کشیدند. بینی متوسط و کشیده‌اش تنها چیزی بود که به پدرش شبیه بود و شباهتش به مادرش زبان‌زد فامیل بود. برگشت و اجازه‌ نداد بیشتر نگاهش کنم. با شیطنت گفت:
_ عروس خانم می‌دونم داماد به این خوشگلی ندیدی؛ ولی خوب قورتم نده خواهشا. گنـ*ـاه دارم تموم می‌شم‌ها. بی شوهر می‌مونی.
خواستم باری دیگه دست گل را روی سرش فرود بیاورم؛ که مانع شد و دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفت.
با خشمی تصنعی گفتم:
_ خدا بگم چیک‌ارت نکنه! نمیگی، روز نامزدی‌مون سکته‌ام میدی؟ دیوونه!
چشمانش را به باز و بسته کرد؛ و مژگان بلندش در هم رفت و با مظلومیت گفت:
_ خانم خوشگلم دعوام نکن دیگه. خانم دکتر؟ مریض بشم، پرستارم میشی؟
با شیطنت گفتم:
_اولاً که زبونتو گاز بگیر! دوماً، من کارم درمون آدمایی مثل توئه! یادت نرفته که روانشناسی می‌خونم.
وبعد خندیدم.
حسام آینه را سرجای قبلش تنظیم کرد و گفت:
_چشم. حالا بریم یکی یدونه عشقم؟
به صندلی ماشین تکیه دادم و گفتم:
_ نچ. باید یه قولی بهم بدی.
لبانش را کج کرد و به سمتم برگشت و گفت:
_خوب بگو. تو هرچی بگی قبوله.
خودم را لوس کردم و بچگانه گفتم:
_ هیچ‌وقت، هیچ‌وقت تنهام نذار. هیچ‌وقت نذار بی‌تابت بشم. هیچ‌وقت ازم دور نشو. باشه حسام؟!
حسام تای ابرویش را بالا داد و جدی گفت:
_ بهت قول میدم عزیزدلم. قول میدم گلم. تنهات نمی‌ذارم. تنهات نمی‌ذارم قول میدم.
***
تنهایت نمی‌گذارم. تنهایت نمی‌گذارم. این حرف مدام در ذهنم تکرار میشد و بر غم جانسوزم می‌افزود. به راستی چه کسی حالم را می‌فهمید و می‌توانست ذره ذره احساسم را در وجود خود حس کند؟!
دلهره‌ی عجیبی داشتم که هیچ چیزی قادر به آرام کردنش نبود. حکومت آرامش در دلم با رفتن حسام از هم گسسته شده بود.
پالتوی صورتی رنگم را از روی چوب لباسی برداشتم و تن کردم. به حلقه‌ی ساده طلاییم که متاهل بودنم را جار می‌زد خیره شدم و لبخندی نصفه و نیمه زدم. می‌ترسیدم، از این عقد کوتاه مدت وحشت داشتم. قصدمان این بود که بعد از باطل شدن این عقد کوتاه، مراسم کوچکی بگیرم و راهی خانه‌ی بخت شویم؛ اما چه شد؟ چرا به یک‌باره همه چیز متلاشی شد؟ کاخ آرزوهایم فرو ریخت و حالا فقط از آن خاکی باقی مانده که دوست دارم آن را روی خود بریزم و برای همیشه از دنیای بی‌حسام بروم.
در خانه را باز کردم و بی‌توجه به سخنان مادرم، از خانه بیرون زدم. بی‌هدف جاد‌ها را می‌گشتم و باخود دنبال تدبیری برای رهایی می‌گشتم. رهایی از این حس خفگی، رهایی از سردرگمی که حسام مسببش بود. کوچه و خیابانی که به خاطر باران خیس شده بودند و درخت‎‌های با شاخ و برگ خشکیده و زرد رنگ، و آسمانی که هر لحظه امکان داشت دوباره دلش هوای باریدن بکند، همه و همه من رو یاد او می‌انداخت.
رعد و برق چو شمشیری دل ابرها را شکافت و طولی نکشید قطره‌های باران بر دل زمین فرود آمدند.
بانگاهی به ساعت قهوه‌ای رنگم، که ساعت هشت را نشان می‌داد فهمیدم خیلی وقت است از خانه بیرون آمده‌ام، و حالا مادر و پدرم نگرانم شده‌اند.
بند کفش‌های اسپرت سفید رنگم را که کمی شل شده بود را بستم، و راه رفته را دور زدم. کوچه برعکس همیشه ساکت بود و گویا همسایه‌ی رو به رو مهمانی نداشت.
شاید کل شهر مسکوت شده بودند؛ تا من با دل و عقلم میز گردی بچینم و این مسئله را حل کنم.
به در خانه که رسیدم کلیدم را از جیبم بیرون آوردم تا در را باز کنم؛ اما در زودتر باز شد و مادرم با چادر مشکیش پشت در نمایان شد.
با تعجب گفتم:
_ مامان جای داری میری؟
به طرف چوب لباسی رفت و چادرش را روی یکی از گیره‌هایش انداخت و گفت:
_ آره داشتم می‌اومدم سراغ تو. خیلی نگرانت بودم گفتم نکنه بلا ملایی سرخودت بیاری.
با لبخند تلخی گفتم:
_ ناسلامتی من دانشجوی روانشناسیم. قراره مردم رو از این کارا نهی کنم حالاخودم انجامش بدم؟ نه مامان جان، رفتم تا کمی باخودم خلوت کنم.
پدرم که تاالان شاهد حرف زدن ما بود، با لبخندی ساختگی گفت:
_ بیا عاطفه خانم این دختر دست‌گلت. حالا بیا یه شام به ما بده تا ببینم باید چه‌کار کنیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #5
مادرم نگاه تاسف باری به پدرم که پشت میز نشسته و منتظر غذا بود، انداخت و وارد آشپزخانه شد. می‌دانستم تمام این کارها برای این است که اگر شده، لحظه‌ای فکر و خیال‌ها از من دور شوند. دستانش را روی میز گذاشت و گفت:
_ راستی من به کل یادم رفت. این آقا کامران کجاست؟
مادر همان‌طور که بشقاب‌های حاوی عدس‌پلو را روی میز می‌گذاشت، گفت:
_ والا از صبح با یاسر رفتن دنبال کار، هنوز برنگشتن. بچم طفلی تموم تلاشش رو می‌کنه. خداکنه یه کار خوب گیرش بیاد. این همه تلاش کرده و درس خونده. حیف به خدا.
به دنبال حرفش آهی کشید و پارچ آب را از یخچال در آورد. هنوز حرف مادر تمام نشده بود؛ که صدای زنگ در به گوش رسید و بعد کامران مثل موش آب کشیده؛ وارد خانه شد.
هوای گرم خانه را وارد ریه‌هایم کردم و از پشت میز بلند شدم. حوله آبی رنگش را، از اتاقش، که کنار حمام بود برداشتم، و دستش دادم، تا موهای نم دارش را خشک کند.
با حرص گفتم:
_ کامران آخرش تو من رو دق میدی با این بی‌خیالی‌هات.
کامران نیش‌خندی زد، گفت:
_قربون آبجی کوچیکه، دستت دردنکنه حلما جونم.
کیفش را از دستش گرفتم و گفتم:
_این‌قدر شیرین زبونی نکن کامران خان. بدو تو حمام دوش بگیر بیا غذا از دهن افتاد.
کامران کمی صورتش را جمع کرد و گفت:
_ایش مامان دوم.
باچشمان ریز شده، نگاهش کردم، و گفتم:
_ مگر مامان چشه؟ دلمم بخواد مثل مامان باشم.
کامران سلام عجله‌ای به مادر و پدرم کرد؛ و روبه حمام که آخر راه رو بود رفت و در ام دی اف قهوه‌ای رنگش را برهم کوبید و لحظه‌ای بعد صدای شرشر آب به گوش رسید.
پشت میز نشستم و با بی‌میلی شروع به غذا خوردن کردم. هنوز چند قاشق نخورده بودم که صدای کامران باعث شد دست از غذا خوردن بکشم.
_ این تیشرت مال کیه؟ توی وسایل من بود.
با نگاهی کوتاه به تیشرت فهمیدم که آن تیشرت، همان تیشرتی است که آخرین بار که حسام خانه‌مان بود، به تن داشت. ناگاه غذا به گلویم پرید؛ و باعث شد، نفسش سخت بیرون بیاید.
_ اِه آبجی چی شدی؟ مامان یه لیوان آب بهش بده.
مادر همان‌طور که چشمش به من بود، لیوان را از پارچ روبه‌رویش پر کرد و به دستم داد. لیوان را، یک نفس سر کشیدم؛ و بعد دردی در پشت کتف‌هایم احساس کردم؛ و راه نفسم باز شد. مادرم لیوان را از من گرفت؛و با لحنی نگران گفت:
_خوبی مادر؟
سری تکون دادم و با تشکر کوتاهی از پشت میز بلند شدم، و به طرف اتاقم که طبقه بالا بود رفتم. از پله‌ها یکی به یکی گذر کردم تا به اتاق برسم. در مشکی رنگ اتاق را باز کردم و وارد اتاق شدم. و جوری که انگار کسی دنبالم باشد، پشت سرم در اتاق را بستم.
اتاق در ظلمت شب غرق شده بود و نور مهتاب هم نبود؛ تا کمی از ظلمت آن بکاهد. برایم هیچ چیز مهم نبود. حالا که او نیست دوست دارم کل شهر تاریک باشد، و چشمانم برای همیشه بی‌فروغ!
نگاه گذرایی به اتاق انداختم و به طرف پنجره رفتم. پرده‌‌های ساتن نقره‌ای پنجره را که شتابان کنار زدم؛ صدای حلقه‌های طلایی رنگ چوب پرده در اتاق پیچید، و نور چراغ حیاط به داخل نفوذ کرد.
دستم را به لبه پنجره تکیه دادم تا داخل حیاط را ببینم. حیاط پر از درخت بود. درخت‌های زردآلو و انارو سیب و کاج؛ اما درخت کاج فرق داشت. این درخت را من و حسام با دست‌های خودمان کاشته بودیم. چندسال پیش، زمانی که من یک دختر بچه سر به هوا بودم و حسام یک نوجوان سیزده چهارده ساله.
روز درخت کاری بود؛ و من می‌خواستم هرجور که شده درخت بکارم؛ اما دست‌های کوچیکم توان بلند کردن بیل و کلنگ به آن سنگینی را نداشت. با نهال کاج که از خودم بلندتر بود؛ روی نیمکت حیاط نشسته بودم. انگار همین دیروز بود. با بیل و کلنگ آمد و با هر زحمتی که بود چاله کند و درخت را باهم داخل چاله گذاشتیم!
پنجره را باز کردم و سرم را به بیرون از پنجره بردم؛ تا کمی هوای تازه به صورتم بخورد.حیاط بزرگ خانه که همیشه چراغش روشن بود؛ و حوض کوچکی که خود دور تا دورش را به رنگ آبی در آورده بودم، و تابی که متعلق به من و کامران بود، دیگر هیچ جذابیتی برایم نداشت. منی که همیشه در حیاط روی صندلی می‌نشستم و ساعت‌ها غرق رقص ماهی‌ها می‌شدم. شب‎‌ها تمام چراغ‌های حیاط را روشن می‌کردم؛ و کنار باغچه می‌نشستم و با یاد عشق، شعر می‎‌سرودم. اما حالا چه؟ دست و دلم به هیچ‌کاری نمی‌رفت!
قطره‌های باران میان قطره‌های اشکم گم شده بود و مژه‌های بلند و حالت دارم از خیسی به‌هم چسبیده بودند.
سوز سردی می‌آمد و روزهای پایانی پاییز تمام زور خود را، برای نشان دادن خود می‌زدند. پنجره را بستم و روی رخت خوابم که کنار پنجره بود، نشستم. آینه قدی که درست رو به رویم قرار داشت چهره‌ی سرخم را نشانم می‌داد. کشوی زیر رخت خوابم را باز کردم و آلبوم عکس‌هایم را بیرون آوردم. عکس‌هایی که تنها تسکین برای حال الانم بودند. عکس‌های نوزادیم تا الان که نزدیک به بیست و یک سال سن دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #6
باصدای آلارام موبایل، در جایم تکانی خوردم و بعد
از جایم برخاستم و روی رخت خواب نشستم. همان موقع، موبایلم زنگ خورد و شماره‌ای ناشناس، روی صفحه‌اش افتاد. لبخندی روی لب‌هایم نشست و به خیال این‌که شاید حسام باشد، خیلی زود تماسش را پاسخ دادم.
- بله؟
خانمی از پشت موبایل گفت:
- سلام خانم مشکات؟
صدای آشنای داشت؛ اما نمی‌توانستم حدس بزنم چه کسی است. برای همین زود گفتم:
- بله، امرتون.
آرام‌تر، و بالحنی دلخور گفت:
- عزیزم مگر شما قرار نبود امروز درس رو کنفرانس بدی؟! خانم احمدی چون گفت شما کنفرانس می‌دید خودش به خاطر وضعیتش اصلا آماده نیست. می‌تونی خیلی زود خودت رو برسونی؟ حداقل تا یک ساعت دیگه.
حرف‌هایش را در ذهنم مرور کردم. به کل یادم رفته بود، که باید سر کلاس استاد احمدی کنفرانس بدهم و فقط برای رفتن به کلاسی که امروز داشتم،‌گوشی را روی آلارام گذاشته بودم. خانم احمدی باردار بود و متاسفانه مجبور بود، مدام به بیمارستان رفت و آمد کند. با این فکر که خانم رسولیان هنوز پشت تلفن است با شرمندگی گفتم:
- وای خانم رسولیان شما هستید؟! شرمنده مشکلی برام پیش اومده بود به کل از یادم رفته بود. الان راه میوفتم.
با همان لحن گفت:
- باشه پس من منتظرتون هستم.
مکث کوتاهی کردم و جواب دادم:
- باشه چشم. بازم من عذر می‌خوام. پس من تا چند دقیقه دیگه راه میوفتم.
-عیبی نداره. می‌بینمتون خدانگهدار.
دستم را میان موهای خرمایی رنگم، فرو بردم و در دل گفتم، خدایا بااین حال زارم باید چگونه به دانشگاه بروم. اصلاً چرا قبول کردم این درس را تدریس کنم؟
از روی رخت‌خوابم بلند شدم و بعد از مرتب کردنش به طرف سرویس رفتم، تا آبی به دست و صورتم بزنم.
به آیینه نگاهی انداختم و موهایم را به پشت گوشم هدایت کردم. موهای که چند وقت پیش برای نامزدیم رنگ کرده بودم؛ اما آن‌چنان فرقی با قبل نداشتند.
بعد از تمام شدن کارم از سرویس بیرون آمدم، و موبایلم را از روی تخت برداشتم و به صفحه‌اش خیره شدم. تا دو ماه پیش هرروز پیغامی از طرف حسام داشتم، که صبح را با آن آغاز می‌کردم؛ ولی حالا شصت و یک روز است که هیچ پیغامی از او برایم نیامده. باری دیگر به آخرین پیغامش چشم دوختم.
《سلام بهترینم. صبحت به خیر. خوبی؟ ببخشید نیومدم قبل رفتن ازت خداحافظی کنم. آخه شب خداحافظی کردیم و گفتم اگر باز ببینمت دوباره برای رفتن دو دل میشم. قربونت بشم زودی برمی‌گردم پس خودت رو ناراحت نکن. خب من باید برم دیگه. بیدار شدی پیام بده. دوست دارم خدانگهدار.》
کاش هیچ‌وقت راضی به رفتنش نمی‌شدم. کاش آن شب دست به دامانش می‌شدم و التماسش می‌کردم و می‌گفتم، بگذارد رضا خودش برای بستن قرارداد به ترکیه برود. اگر می‌دانستم آن آخرین دیدارمان تا به این لحظه خواهد بود، هیچ‌گاه تنها راهی غربتش نمی‌کردم.
صفحه موبایل را خاموش کردم تا کمتر به این موضوع فکر کنم. در اتاق را باز کردم و پله‌ها را یکی به یکی پایین آمدم؛ و همان‌طور خانه را از نظر گذراندم.
پذیرایی بزرگ خانه که بیشترین جایش را مبل‌های فیروزه‌ای گرفته بودند و پرده‎‎‌های سفید رنگ با رگه‌های آبی و طلایی، که پنجره‎‌ها را از دید بقیه پنهان کرده بودند. و دو فرش زیبای که وسط پذیرایی انداخته شده بود. از جایی که من بودم فقط پله کوچک جلوی آشپزخانه معلوم بود.
وارد آشپزخانه شدم و کابینت‎‌های سفید رنگ آشپزخانه را برای پیدا کردن پودر کاکائو گشتم؛ اما نبود که نبود.
شاید مسخره بود؛ اما خوردن شیرکاکائو به من آرامش خاصی می‌داد. دست از پا درازتر به طرف یخچال رفتم تا حداقل کمی شیر بنوشم، که چشمم به شیرکاکائوی آماده شده در یخچال افتاد. کار کار مادرم بود، شک نداشتم.
شیرکاکائویی که مادرم برایم درست کرده بود را برداشتم و در یخچال را بستم. تصویرم که در نمای براق آشپزخانه بازتاب شده بود، باری دیگر چو ایام طفولیت باعث ترسم شد و یک قدم عقب رفتم.
- خوبی مامان؟
باصدای مادرم به پشت سرم نگاهی انداختم و لبخند کم رنگی زدم و همان‌طور که به کمک پایم صندلی را عقب می‌کشیدم، روبه مادرم گفتم:
- به نظرت می‌تونم خوب باشم مامان؟ دلم خیلی گرفته. نگرانم، خیلی هم نگرانم!
مادر آمد و کنارم پشت میز نشست.
- عزیزم صبرداشته باش. همه چیز درست میشه.
سرم را روی شانه مادرم گذاشتم و با صدای که گویا از ته چاه می‌آمد، گفتم:
- تاکی مامان؟ تا یه ماه دیگه همه چیز تموم میشه. ما دیگه زن وشوهر نیستیم. تا یه ماه دیگه اون فقط یه پسرعمو و من فقط یه دختر عمو. مامان چه‌کارکنم، چه‌جور تاب بیارم وقتی نمی‌دونم شوهرم الان کجاست؟ چه‌کار می‌کنه؟ زنده است مرده میا... .
دیگر توانی برای سخن گفتن نداشتم و نتوانستم جمله آخرم را که وحشت را در تنم می‌انداخت؛ کامل کنم و صدای گریه‌ام باری دگر فضای خانه را پر کرد. چند روز پیش صدای خنده من و حسام خانه را از سکوت خفقان نجات می‌داد و این‌بار من به تنهایی هربار با بغضی که سرباز می‌کند و به قطره‌های اشک تبدیل می‌شود، خانه را از مسکوت بودن در می‌آورم. دلتنگی قلبم را درهم می‌فشرد و نگرانی گویا داشت تک به تک استخوان‌هایم را که چو پیر فرتوتی پوسیده شده بودند را درهم می‌شکست. کلمات گلویم را می‌خراشیدند و بعد از دهانم خارج می‌شدند. مادرم که انگار فهمیده بود دلداری دادنم فایده‌ای ندارد و از آن نتیجه‌ای حاصل نمی‌شود، دیگر چیزی نگفت و فقط موهایم را نوازش می‌کرد.
ساعت روی دیوار ده و نیم رو نشان می‌داد و من مجبور بودم راهی دانشگاه شوم. در کمد چوبی اتاقم را باز کردم و لباس‌هایم را از نظر گذراندم. مانتو شلوار رسمی و خاکستری رنگی را که سه ماه پیش خریده بودم از جایش جدا کردم و مقنعه مشکی رنگم راهم برداشتم. از پله‌ها که پایین آمدم مادرم با دلسوزی گفت:
_ حلما کجا داری میری؟ تو الان از لحاظ روحی حالت اصلا خوب نیست، خودت که بهتر می‌دونی. تو هیچ‌وقت غیبت نکردی، حالا یه چند روز دانشگاه نرو تا حالت بهتر شه.
سعی کردم لبخندی بزنم و پشت لبخند دردی را که به قلبم خنجر می‌زد را به گونه‌ای بپوشانم. دستانش را در دست گرفتم و گفتم:
_ مامان جون، برم اونجا حالم بهتر میشه و کمتر به این موضوع فکر می‌کنم. بعدشم من به خانم احمدی استادمون و معاون دانشگاه قول دادم، و نمی‌تونم زیر قولم بزنم.
مادرم روی صندلی پایین پله نشست؛ و همان‌طور که با دستانش، اشک چشمش را پاک می‌کرد، گفت:
_ نمی‌دونم حسام کجاست! پیش کیه، و چکار می‌کنه! نمی‌دونم کی میاد؛ اما... .
مکث کوتاهی کرد، و ادامه داد:
_ اطمینان دارم، اطمینان دارم یه روزی میاد. نمی‌تونم بهت دروغ بگم، بگم تا یک ماه دیگه تاریخ عروسی‌تون این‌جاست، نه! ولی میاد عزیزم، میاد.
باحرف‌های مادرم، امید چو غنچه‌ای در دلم شکفت، و ذره‌ای از این غم کاست. کنارپایش زانو زدم و گونه‌اش که حال از اشک نمناک بود را بـ*ـو*سیدم.
_ مرسی مامان جونم‌. مرسی که توی این شرایط به فکرمی!
باهر مصیبتی که بود با مادرم خداحافظی کردم و از در خانه بیرون زدم. مدام خدا را برای نزدیک بودن مسیر شکر می‌کردم، چون اصلا حوصله آژانس گرفتن را نداشتم. جاده‌ها پر بودند از ماشین های که هرکدام مقصدشان مکانی دور یا نزدیک بود. پر بود از آدم‌های که مثل من هرکدام مشکلاتی دارند؛ اماهمه‌ی این آدم‌ها خدایی دارند و من هم تنها امیدم خداست. دوست نداشتم به خدا شکوه کنم. او معبود من است و بهتر از من می‌فهمد و اوست که سرنوشت هرکس را رقم می‌زند!
همیشه حواسم به راه رفتنم بود شاید از بچگی عادتم این شده بود که پاهایم را روی خط سنگ فرش‌ها نگذارم. کوچک‌تر که بودم، لی لی کنان از این سنگ فرش دیگر می‌پریدم. سنگ فرش‌های کالباسی رنگ، تمام خشم من را که روی پاهایم انداخته بودم، تحمل می‌کردند و صورت به ظاهر خندانم را فقط عابریان می‌دیدند. دور تا دور جاده‌ را درخت‎‌های کاج احاطه کرده بودند. چشمم به آدم‌هایی بود که با توجه به بودن پل عابرپیاده، بی‌خیال از وسط جاده عبور می‌کردند و پشت آن‌ها بوق‌های ممتدد راننده‎‌ها واقعا آزاردهنده بود.
جلوی در آهنی و بزرگ دانشگاه ایستادم و به در سالن نگاهی کردم. واقعا از در ورودی دانشگاه تا در سالن مسیر زیادی بود. بی‌خیال شانه‌هایم را بالا انداختم و به طرف در سالن حرکت کردم. با رسیدن به در سالن، مثل همیشه به عکسم که در شیشه نمایان شده بود خیره ماندم؛ تا زمانی که در باز شد، و من‌هم وارد سالن شدم و به طرف دفتر خانم‌رسولیان حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #7
دفترخانم رسولیان جای اول سالن بود؛ و خیلی زود به آنجا رسیدم. آرام انگشتانم را به در کوبیدم و بعد از بفرمایدی که خانم رسولیان زدند، وارد دفتر شدم. دفتر کوچک و بسیار مرتب که نمایی سفید رنگ داشت همیشه توجه‌ام را به خود جلب می‌کرد. با دستور خانم‌ رسولیان، روی بکی از صندلی‌های دفتر نشستم؛ و پس از مکالمه‌ی کوتاهی که با او داشتم؛ مسیر آمده را بازگشتم تا به طرف کلاس بروم. همیشه این راه روی بلند من را یاد تونل وحشت می‌انداخت. آن‌قدر باریک و بی‌روح بود که احساس می‌کردم الان است که از درو دیوار موجود‎های عجیب غریب یقه‌ات را بگیرند.
به درکلاس که رسیدم، لبخندی روی لب‌هایم نشاندم و بعد دستگیره‌ی در را گرفتم و در را گشودم. به سمت میز استاد رفتم و گفتم:
- سلام دوستان، امیدوارم حالتون خوب باشه. همون‌طور که خانم رسولیان بهتون گفتن، قراره یه امروز، من کلاس رو اداره کنم. کار خاصی هم نداریم، و فقط تدریس یه درس. البته یه درس مهم!
پشت میز آهنی که کنار تخته بود نشستم، و دفتری که روی میز بود، برای خواندن اسامی باز کردم. گفتم:
- بچه‌ها توجه کنید؛ من اسماتون رو می‌خونم، هرکس که اسمش نیست، تشریف ببره پیش خانم رسولیان.
بچه‌ها تمام توجه‌شان به من بود. به دفترسفید رنگ روبه‌رویم، که اسم بچه‌ها در آن نهفته بود نگاهی انداختم وشروع به خواندن‌شان کردم.
- خانم شایسته، خانم محمدی، خانم شیرازی، خانم رحیمی..... کسی هست که اسمش رو نخونده باشم؟
نازین که آخر کلاس نشسته بود، با اکراه از جایش بلند شد؛ و دسته‌های کشیده‌اش را به مانتوی مشکی رنگش کشید و گفت:
- بله اسم من نبود؛ چرا؟!
قیافه جدی به خودم گرفتم؛ و گفتم:
- گویا خانم رسولیان باهاتون کار داشتن. گفت بری پیششون.
نازین از جایش بلند شد و صدای کشیده شدن صندلی که رویش نشسته بود به گوش رسید.
از جایم بلند شدم رو به نازین گفتم:
_خانم‌هاشمی، یادم رفت بگم، که وسایلتون رو هم باید ببرید.
نازین پوست سبزه‌ و چشم‌های مشکی ریزی داشت؛ اما در آن لحظه پوستش به سرخی می‌زد و خشم، سفیدی چشمش را قرمز کرده بود. با تندی گفت:
- من میرم اما بی وسایل، چون برمی‌گردم.
پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
- امیدوارم.
از جایم برخواستم و دستی به لباسم که به خاطر نشستن روی صندلی کمی بالا رفته بود کشیدم تا صاف شود. ماژیک وایت برد را در دستم گرفتم؛ و به طرف تخته رفتم و گفتم:
- خوب بچه‌ها از درس قبل مشکلی، سوالی نیست؟
و بعد نگاهم را میانشان چرخاندم و پس از این‌که از منفی بودن پاسخشان، اطمینان حاصل کردم از پله‌ی کوچک پایین تخته بالا رفتم و گفتم:
- خوب چیزایی که من می‌نویسم یه سریاش تو کتاب هست؛ یه سریاش نیست. سعی کنید هم گوش بدید و هم زود نکات رو بنویسید.
بعد از نوشتن مطالب، و توضیحات فراوان از پله پایین آمدم و مقنعه‌ام را کمی عقب دادم و گفتم:
- خوب برای امروز کافیه. امیدوارم که مطالب‌رو متوجه شده باشید و نکات رو خوب یاد داشت کرده باشید؛ تا آخر ترم به مشکل بر نخورید. اگر من خوب درس ندادم واقعا عذر می‌خوام. جلسه بعد حتما استاد احمدی میان و می‌تونید اشکالاتتون رو ازشون بپرسید.
شیدا که گویا مثل همیشه زودتر از بقیه نکته‌برداری کرده بود؛ وسایلش را جمع کرد و به طرفم آمد و گفت:
_خسته نباشی گلم. عزیزم ببخشید نمی‌تونم امروز باهات بیام. بابام اومده دنبالم بریم خونه خالم اینا.
کیفم را برداشتم و به چشم‌های درشت مشکی رنگش خیره شدم و گفتم:
_ نه شیداجان عیبی نداره برو فدات بشم خوش بگذره. خدافظ!
لبخندی زد؛ و گفت:
_مرسی خدافظ.
از بچه‌های کلاس خداخافظی کردم و از در بیرون رفتم. تصورم این بود که حالا نازین جلوی در منتظرم باشد. چون من و او آن‌چندان میانه‌ی خوبی با یکدیگر نداشتیم و احتمال می‌دادم، بخواد دوباره بل‌بشوی راه بیندازد؛ اما برخلاف تصورم هیچ خبری از او نبود. تصمیم گرفتم به دفتر خانم‌رسولیان بروم تا بااو درباره کلاس و امروز حرف بزنم؛ اما همین‌که به طرف دفترش حرکت کردم، متوجه شدم خودش دارد به سمتم می‌آید.
قد متوسطی داشت؛ اما به کمک کفش‌هایش بلندتر جلوه می‌کرد و مانتوی مشکی رنگش، در تنش زار می‌زد و زیادی برای جسه لاغرش بزرگ بود. پوست سبزه‌‌اش و موهای که به زور می‌توانستی رنگ قهوه‌ایش را از مشکی تشخیص دهی، چهره‌بانمک‌ی برایش ساخته بود؛ اما جذبه‌اش همیشه باعث می‌شد هیچگاه کسی به بانمک بودنش توجه‌ای نکند. چشم‌های درشت و قهوه‌ایش پشت عینک بزرگی که نوک بینیش بود پیدا بودند و انگار بینی کوچکش توان نگهداشتن، عینکی به آن بزرگی را نداشت. هروقت اورا ملاقات می‌کردم ییشتر حواسم به عینکش بود تا خود او. و مدام در این فکر فرو می‌روم که الان است عینکش از روی بینیش افتاده و به زمین برخورد کند و شیشه‌های گرد و به قول مادرم ته استکانیش یک آن خورد و خاکشیر شود.
آن‌قدر مشغول تجزیه و تحلیلش بود که به یک‌باره از یادم رفت دارد، به طرفم می‌آید. چشمم را از او گرفتم و به جلوی پاهایم دوختم.
_ کلاس چطور بود خانم مشکات؟!
سر بلند کرده و به جای چشمانش باز به آن عینک نگاه کردم و چشمانم را کمی بالاتر برده و به چشمانش نگاه کردم و درباره امروز مفصل برایش توضیح دادم و بعد از خداحافظی از سالن بیرون آمدم.
خانم رسولیان همیشه سرش حسابی شلوغ بود و کسی با او زیاد ملاقاتی نداشت؛ اما نمی‌دانم چه شده که تازگیا آن‌قدر سرش خلوت است که مدام به کلاس‌ها سر می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #8
روی تاب، به تماشای گذر ابرها نشسته بودم و هرازگاهی پاهایم را، روی زمین می‌گذاشتم و کمی خودم را به یاد روزهای که کامران نبود تا همبازیم شود حل می‌دادم.
خورشید نیز هرچند وقت یکبار از میان ابرها سرکی می‌کشید و دوباره خود را قایم می‌کرد. گویا امروز به بازی قایم باشک دل بسته بود و فقط من نمی‌دانستم چه کسی برایش چشم گذاشته است. نسیم شاخه‌ی درختان را به رقص درآورده بود و برگ‌های طلایی رنگ درختان گویا دل از شاخه‌ی درختان کنده، و با باد همراه شده بودند.
به جز صدای باد صدای به گوشم نمی‌رسید و همه جا مسکوت بود. حتی ماهی‌ها انگار حال آب بازی نداشتند و گوشه‌ای از حوض کز کرده بودند.
از تاب دلکندم و لـ*ـبه‌ی حوض نشستم. به آب درون حوض چشم دوختم و چهره‌ای آشنا مهمان چشمانم شد. دختری که رنگ موهایش چندان تفاوتی با رنگ حنا نداشت و چشمانی کشیده به رنگ روشن که ارثیه‌ای از طرف مادرش بود.
ابروهای که هم رنگ موهایش بود و چو جنگل آمازون برهم ریخته. بینی معمولی و استخوانیش که بارها طعمه شیطنت‌های کامران شده، و نتیجه‌اش این بود که بینی‌اش به طور نامحسوسی روبه طرف دیگر کرده بود. لبانش اما انگار شکل طراحی شده‌ای از لبان پدرش بودند. اما چیزی که در چهره او فریاد می‌زد، اندوه‌ی بود که در این روزها به طور عجیبی این دختر را فرتوت شکسته کرده بود. هاله‌ای از رنگ سیاهی روی صورتش نشسته، و خبری از پوست گندمیش نبود و شک ندارم به زودی پیشانیش چین می‌افتد.
آه، دلم برای خود آشنایم سوخت. چقدر خسته بودم. آری خسته بودم از خودم، از انتظار از همه چیز.
شلوارم را چو دختران امروزی بالا دادم. تفاوت من با آن دخترها این بود که آنها در کوچه خیابان این‌گونه می‌گشتند؛ و من حتی با ماهی‌های سربه زیر حوضمان و گربه نحیف روی دیوار هم غریبی می‌کردم. پاهایم را در آب یخ بسته، یا به قول مادرم قندیل شده گذاشتم و عکسم که در آب افتاده بود به یک‌باره نیست شد و انگار من ز این نیست شدن آرام گرفته بودم و باری سنگین از روی شانه‌های کوچکم برداشته شد.
نمی‌دانم چندوقت گذاشت، وقتی به خودم آمدم که سرما تک به تک یاخته‌های بدنم را فتح کرده و به زانو درآورده بود. لرز کرده بودم و این لرزش هرلحظه شدت می‌گرفت؛ ولی من قصد نداشتم پاهای سستم را بیرون بکشم. شاید من هم با عکس درآب افتاده‌ام راهی نیستی شده بودم.
صدای چرخش کلیدی آمد و در بزرگ آهنی حیاط با حل کوچکی باز شد و پدر و مادرم از پشت در بیرون آمدند.
_حلما؟ حلما مامان؟
مادرم صدایم می‌زد ولی زبانم هم چو پاهایم یخ بسته بود. می‌دیدم و می‌شنیدم؛ اما برای پاسخ دادن با مادرم که لحنش کمابیش نگران و ترسیده بود توانی نداشت. اگر کمی جلوتر می‌آمدند، حتما مرا در آن حالت می‌دیدند و واکنش مادرم چیزی بود که میشد راحت حدسش را زد.
این‌بار صدای پدرم که مادر ترسیده‌ام را مخاطب قرار داده بود به گوشم رسید:
_ نترس عزیزم. همین دور و برها است. حتما هدفونی چیزی گوششه.
نمی‌دانم چه شد فقط حس کردم وزنه‌ای سنگین به پلک‌هایم آویخته شد و تحمل کردن سرم برای بدنم بسیار دشوار. و چشم‌هایم به یکباره بسته شد و صدای قدم‌های پدرم کم کم از بین رفت و سکوتی مطلق اطرافم را احاطه کرد.
***
چشم‌هایم می‌سوخت. انگار که کسی تمام شن‌های بیابان را جمع کرده و درشان ریخته باشد. به سختی چشم‌هایم را باز کردم و به در اتاق، که دستگیره‌اش تکانی خورد، چشم دوختم. در اتاق باز شد و زن‌عمو با ناراحتی که خوب می‌شد در چهره‌چروکیده‌اش دید، لنگ لنگان وارد شد.

دستم را به کنار تخت گرفتم و به سختی روی تـ*ـخت نشستم؛ و با صدای گرفته‌ای که خودم هم ازآن تعجب کردم گفتم:
- سلام زن عمو.
و بعد از گفتن همین سه کلمه، گویا تمام انرژیم گرفته شد؛ و بدنم دوباره سست شد و سرم روی بالش سفید تـ*ـخت قرار گرفت.
زن عمو آرام آمد؛ و بانگاهی به من، روی صندلی کنارم نشست؛ و دستم را که سرمی کوچک به آن وصل بود را در دست‌گرفت و گفت:
- سلام عروس گلم. خوبی؟
او مرا عروسش می‌دانست! آری عروسی که کمتر از چند روز دیگر عروسش نبود. با فکر کردن به این موضوع باز خنجری در قلبم فرو رفت؛ و تیری عمیق کشید و چهره‌ام را درهم و چروکیده کرد. مگر می‌شد خوب باشم؟!
بااین حال سعی کردم لبخندی بر لـ*ـب‌های که خشک و رنگ پریده بودند بنشانم.
- ممنون زن‌عمو، خوبم. خوب...
در دلم با خود گفتم《حال ما خوب است؛ اما تو باور نکن.》
هرچند که می‌دانم هرکس مرا ببیند خوب متوجه می‌شود که چه بدحال و شکسته شده‌ام. با لحنی لرزان، و چشمانی که کم مانده بود ببارد، گفت:
- چرا این‌طور شدی حلماجان؟
سرفه‌ای کردم و جواب دادم:
- نمی‌دونم. توی حیاط کنار حوض نشسته بودم که کم کم بدنم سرد شد و بعدم از حال رفتم.
زن عمو می‌خواست حرفی بزند که با آمدن پرستار حرفش پشت حصارلبانش ماند، تا زمان دیگری گفته شود. خانم پرستار، لبخندی زد و گفت:
- خانم وقت ملاقات تموم شده‌. اگر میشه تشریف ببرید‌.
و بعد دستی به مانتوی سفید رنگش کشید و بعد از چک کردن وضعیت من، وتکرار دوباره حرفش به زن‌عمو از اتاق خارج شد. زن‌عمو کیف دستی کوچکش را محکم گرفت و گفت:
- حلماجان، عزیزم من باید برم. امیدوارم به همین زودی مرخص بشی! غصه نخور دخترم. امیدت به خدا باشه.
آه، اوهم می‌داند، که این سرمای بیرون نیست؛که مرا به چنین روزی انداخته است. بلکه سرمای درون، مسبب حال امروز من است.
لبخند بی‌جان زدم و گفتم:
- ممنونم. شمام مواظب خودتون باشید. بالاخره یه روز همه چیز درست میشه! خدانگهدار.
زن‌عمو طوری که انگار اگر یک کلمه دیگر حرف بزند اشکش ریخته می‌شود، با سر خداحافظی کرد و در اتاق را نیمه باز گذاشت و رفت.
و باز من ماندم و اتاقی که سه روز است مهمانش شده‌‌ام. نمای بی‌روح و سفیدش و پنجره‌های بزرگ آهنی مشکی، دوتا تـ*ـخت خالی که اطرافم گذاشته شده بودند؛ و صندلی‌های که کنار میز بود. یخچال‌ کوچک و سبز رنگ قدیمی که، گوشه‌ای دور از من گذاشته شده بود و احتمالا خالی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #9
باصدای موبایلم چشم از اتاق گرفته و به صفحه مستطیلی موبایلم چشم بستم. شیدا بود‌.
- جانم؟
شیدا باتعجب پرسید:
- سلام حلما خوبی؟ صدات چرا این‌طور شده؟
کمی جابه جا شدم و موبایلم را محکم گرفتم و گفتم:
- حالم خوب نیست شیدا.
سراسیمه پرسید:
- اتفاقی افتاده؟ کسی خبری چیزی از حسام آورده؟
اشکی از گوشه چشمم چکید، و بالش را کمی نمناک کرد.
- کاش این‌طور که میگی بود شیدا! اون‌وقت دیگه چه دردی می‌تونستم داشته باشم؟! کاش یه خبر ازش می‌شد. فقط بدونم سالم، زنده است و یه جای زیر سقف همین آسمون، روی همین کره خاکی داره زندگیش رو می‌کنه!
آه سوزناکی کشیدم؛ و به پنجره‌ای که دقیقا روبه رویم قرار داشت چشم دوختم و منتظر شدم، شیدا حرفی بزند.
- نگران نباش فدات شم. حسامم برمی‌گرده. ازدواج می‌کنید و بچه دار می‌شید. من خاله میشم.
و بعد خندید. خنده‌ای که من می‌دانستم؛ از ته دلش نیست. خنده‌ای که می‌خواست غم‌هایش را پنهان کند و به من امیدی دوباره بدهد. بااین حال، من هم خندیدم، و گفتم:
- امیدوارم.
چندثانیه مکث کرد؛ و بعد گفت:
- خوب من دیگه باید برم. مواظب خودت باش عزیزم؛ تا زود خوب بشی. خداحافظ!
سرفه‌ای کردم؛ و موبایل را به دست دیگرم دادم و گفتم:
_مرسی گلم. خداحافظ.
دوباره سکوت اتاق، و افکار آشفته و درهم، مرا دوره کردند؛ و برای رهای مجالم ندادند. خبری از پدر و مادرم، یا کامران نبود. این‌که هیچ‌کس را به عنوان همراه نداشتم کمی عجیب بود!
تنهایی داشت دیوانه‌ام می‌کرد و تنها سرگرمیم شده بود نگاه کردن به قطره‌های که از سرم وارد دستم می‌شد.
نمای سفید اتاق بدجور به ذوقم می‌زد و به کسالتم می‌افزود. هوا کم کم رو به تاریکی می‌رفت؛ و روشنایی پنهان می‌شد. همان موقع بود که مادرم با صورت پریشان وارد اتاق شد.
- سلام دخترم.
صندلی را جلو کشید؛ و نشست.
- حالت بهتره؟!
سری تکان دادم و گفتم:
-سلام خوبم!
سرفه‌ای کردم و روبه مادرم که حالا داشت برایم آب میوه‌ در لیوان می‌ریخت گفتم:
- مامان، پس بابا نمی‌خواد یه حالی از دخترش بپرسه؟
مادر از جایش بلند شد و چادرش را تکاند و روی تـ*ـخت من انداخت و آب‌میوه را دستم داد و گفت:
-بخور.
بعد دوباره نشست و قبل از اینکه دوباره سوالم را مطرح کنم گفت:
- دنبال کارهای حسام عزیزم.
با شنیدن اسم حسام انگار که قیرداغ بر سرو صورتم ریخته باشند از دستم را روی چشمانم گذاشتم و پوزخندی زدم و گفتم:
- ما دست روی دست گذاشتیم و منتظریم جنازش رو برامون بیارن.
و هم زمان با تمام شدن حرفم، قطره‌ای اشک از گوشه چشمم چکید.
- این چه حرفیه حلما! چرا اینقدر ناامیدی؟! میاد عزیزم میاد.
نمی‌دانم چرا، اما احساسم می‌گفت که دفعه‌ی پیش، محکم‌تر می‌گفت که می‌آید؛ اما حال، کمی دودلی، و تردید در می‌آیدش آشکار بود. آری، خود مادر نیز به حرفش ایمان نداشت و نمی دانست حرفش تا چه مقدار صحت دارد.
***
- این آفتابم امروز ول کن ما نیست‌ها!
جزوه‌ی قطورم را در دستم جابه جا کردم و گفتم:
- وقتی که هوا ابری‌ هم هست، تو همین‌طور اعتراض می‌کنی. می‌تونم بپرسم شما کی عتراض نداری؟!
روی نیمکت‌ آهنی حیاط نشست؛ و همان‌طور که بطری آب معدنیش را سر می‌کشید. با دست به من اشاره کرد که بشینم و با خنده گفت:
- حلما باور کن کلاس خستم کرده مجبورم غر بزنم شرمنده.
بی‌خیال شانه‌ای بالا دادم و گفتم:
- من‌که دیگه عادت کردم؛ اما بیچاره اون نامزد بدبختت.
نیشش تا بناگوشش باز شد و گفت:
- الهی مادرش بگرده.
و بعد با صدای خنده‌اش که روی مخ من خط می‌انداخت؛ بطری آبش را درسطل کوچکی که کنار درخت بود پرتاب کرد. انصافا هیچ‌گاه پرتابش به خطا نمی‌رفت. گاهی با خودم می‌گویم اگر به جای روانشناس شدن، بسکتبال یاد می‌گرفت موفق تر از حالا بود.
دستانش را به هم کوبید و بلند شد تا با آب و تاب چیزی را تعریف کند. پایم را پشت پایم انداختم و آماده شنیدن چرندیات همیشگیش بودم؛ ولی با دیدن چیزی که دیدم چشمانم از تعجب بیرون زد؛ و نفس‌هایم سنگین شد. پاهایم بد می‌لرزید. حسام بود. همان‌جا کنار بوفه ایستاده بود؛ و داشت از یکی از دانشجویان سوال می‌پرسید، و مدام اطرافش را از نظر می‌گذارند.
- حلما چی شده؟!
ناآگاه به خودم آمدم، گویا خون در بدنم دوباره جریان پیدا کرد با عجله به طرفش دویدم و صدایش زدم:
- حسام؟
خنده و گریه هردو در صورت من پیدا بود. نزدیکش بودم؛ خیلی نزدیک. دوباره باخنده صدایش زدم:
- حسام؟!
برگشت و چند لحظه نگاهم کرد. سرش زخم بود و دستش بسته!
- حسام کجا بودی؟
نفهمیدم چه شد، رنگ از رخش پرید و عقب عقب رفت. هرچه نزدیک‌تر می‌شدم بیشتر فاصله می‌گرفت.
- چرا از من فرار می‌کنی عزیزم؟ من، من حلمام، نامزدت!
فریاد زد:
- از من دور شو! برو! برو من نمی‌شناسمت برو.
و به طرف جاده دوید. دنبالش رفتم اما او مدام پشت سرش را نگاه می‌کرد و می‌گفت:
-برو.
صدای از پشت سرم آمد و باعث شد از حسام غافل شوم. برگشتم، شیدا را دیدم که دست حسام را گرفته. لبخند ترسناکی زد و گفت:
- بیا اینم حسامت.
خواستم نزدیکشان شوم و دستان حسام را دست بفشارم که ناگهان شیدا چاقوی روی شاهرگ حسام گذاشت و چاقو را کشید، خون از گردن حسام فواره می‌زد؛ و چشمانش بسته بود. جیغ زدم طوری که خون را در دهانم حس کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Cheherzad

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
3516
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-30
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
117
پسندها
761
امتیازها
163
محل سکونت
جای در جوار امید

  • #10
***
- حلما، حلما آبجی؟!
بریده بریده گفتم:
- کش...تش، ح...ح‌...سام مرد. شی‌...دا کش...تش!
کامران در حصارم گرفت، و برادرانه‌ گفت:
- فدات بشم. اون فقط یه خواب بوده!
نه این خواب نبود، و من با چشمان خود مرگ حسام را، به دست شیدا دیدم. خونی که از گلوی حسام، فواره می‌زد؛ و جیغ‌های ممتدد من!
- عزیزم حسام پیدا نشده، اما کسی‌هم نگفته خدایی نکرده بلایی سرش اومده.
تا آمدم جوابش را بدهم، در باز شد و دوباره خانم پرستار وارد اتاق شد و چیزی در سرمم تزریق کرد که بی گمان آرام‌بخش بود. اما آرام‌بخش من حسام است که نیست. لعنت به تمام آرام‌بخش‌های دروغین که فقط جسم را وادار به خواب رفتن می‌کنند. پس آرامش روحم چه؟! او کی تسلی می‌یابد؟!
سه روزی بود از بیمارستان مرخص شده بودم. حال جسمیم با گذر زمان بهبود یافت؛ اما از حال روحیم نگویم بهتر است. هرشب و هرشب کابوس‌ها امانم نمی‌دهند و دیوارهای اتاقم بهم نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شوند. دو روز دیگر باقی مانده بود. دو روز دیگر من و حسام نامحرم هم می‌شدیم؛ و من هیچ‌کاره‌ی او، و او هیچک‌اره‌ی من!
از این هیچ بدم می‌آید. از همان زمانی که ریحان اسیر خاک شد. خواهرزاده‌ی کوچکم، خواهرزاده‌ی زیبا و مهربانم. آری وقتی از هیچ بدم آمد که دکتر بی شک به فاطمه خواهرم، و شوهرش امیر گفت:
- متاسفم هیچ امیدی نیست.
و من با چشم خود، فروریختن خواهرم را، و خمیدن کمر امیر بیست‌ساله را دیدم.
من وقتی از هیچ بدم آمد که مادربزرگم در تنهای، و بدون گفتن هیچ حرف یا وصیتی جان داد. چه روزهای شومی بود آن روزها!
به تقویم روی میز نگاهی انداختم. آه سردی کشیدم؛ و از جایم بلند شدم. پالتویم را تن کردم. شالم را دور گردنم پیچیدم و بعد از برداشتن کلید از خانه بیرون زدم. چند قدم کوتاه، تا خیابان اصلی فاصله داشتم.
خیابان‌ها امروز خلوت و سرد بودند و آسمان‌ هم گرفته و ابری.
_ خانم مقصدتون کجاست؟
نگاهم را از آسمان گرفته و به تاکسی زرد رنگ، که یک متری جلوتر پارک شده بود، انداختم و گفتم:
_ دربست می‌رید؟
سری تکان داد و گفت:
_ بله.
کیف کوچکم را در دست جابه جا کردم و به سمت تاکسی رفتم و در تاکسی را باز کرده، و درونش نشستم.
طولی نکشید که به مقصد رسیدم.
در را با هل کوچکی گشودم، و به سمت جای همیشگی قدم برداشتم. این‌جا فضای خاص، یا دکوراسیون باکلاسی نداشت؛ اما همیشه خلوت و ساکت بود. شاید برای همین بود که من و حسام اینجا را برای ملاقات انتخاب انتخاب می‌کردیم. سرتا سر کافی‌شاپ پر بود از نقش و نگار‌های عجیب، و طرح‌های از کیک و نوشیدنی‌ها. و شاید تنها زیبای این‌جا میزهای مشکی و صندلی‌های سرخ رنگ بود. یکی از صندلی‌های آهنی را، بیرون کشیدم و آرام نشستم.
_ خانم سفارشتون؟
از وارسی کافه دست کشیدم و به پسرک گارسون که لباسش ترکیبی از رنگ میز و صندلی آن‌جا بود، نگاه کردم.
_ یک کیک شکلاتی لطفا!
پسرک، در دفترچه کوچک دستش، چیزی نوشت و سرتکان داد و رفت.
یادش به‌خیر، دوسال پیش، همین روز، و همین ساعت، من و حسام پشت همین میز نشسته بودیم.
***
موهایم را، پشت گوش انداختم؛ و گفتم:
- حسام من کلی کار دارم خونه! خانوادت می‌خوان بیان اونجا، مامان دست تنهاست. میشه بگی بامن چکار داری؟! چرا مسخره بازی در میاری آخه؟!
حسام لبخندی برلبانش نشاند؛ و دستانش را روی میز گذاشت و گفت:
- من‌که گفتم چکارت دارم!
دستانش را برهم گره زد، و سرش را نزدیک‌تر آورد، و آرام گفت:
- با من ازدواج می‌کنی حلما؟
بابهت نگاهش می‌کردم. قبل از این، از زبانم پریده بود و به زن برادرش گفته بودم که او را دوست دارم، و حال فکر می‌کردم که او ماجرا را فهمیده، و قصد شوخی کردن دارد. نمی‌دانستم باید چه بگویم؟ ناز کنم و حسام را دنبال خود بکشانم؟! یا جواب مثبت بدهم و با حسام روزهای خوشم را آغاز کنم. از طرفی وجودم سراسر شوق و اشتیاق بود و از طرفی دیگر گیج و مبهوت بودم. لب گزیدم، و گفتم:
- چرا می‌خوای بامن ازدواج کنی؟!
چینی برپیشانی انداخت، و گفت:
- چون دوست دارم حلما. باورکن خیلی دوست دارم.
مکثی کرد، و بالحنی پر از شیطنت ادامه داد:
- تو می‌خوای بگی من رو دوست نداری؟ نگو چون می‌دونم توهم من و دوست داری. از یکی شنیدم که خیلی دوستم داری. نپرس کیه که جواب نمیدم.
پرخاشگرانه گفتم:
- معلومه کی بوده دیگه! زهرا زن داداشت. گیرم فهمیدی من حسام و دوست دارم باید بری بهش بگی.
و بعد زیر لب غر زدنم را ادامه دادم. که صدای خنده‌ی حسام، مانع از ادامه دادنم شد. باچشم‌های از حدقه بیرون زده گفتم:
- چی شده؟!
شاخه گلی جلویم نهاد، و گفت:
- کسی به من نگفته بود. فقط خواستم از زیر زبونت حرف بکشم.
***
باآوردن سفارشم، از مرور روزهای خوشم دست کشیدم.
_ ممنون.
موبایلم را از کیفم بیرون کشیدم و به خط خاموش حسام پیام دادم.
《سلام تک ستاره‌ی آسمونم. نمی‌دونم کجایی. خوبی سلامتی و الان داری چکار می‌کنی! عزیزم امروز سالگرد نامزدیمون بود. یک سال از اون روز می‌گذره؛ امروز باید جشن می‌گرفتیم؛ اما تو پیشم نیستی. خیلی دلم برات تنگ شده گلم، خیلی زیاد. خواهش می‌کنم زود زود پیدا شو برگرد پیشم. بدون تو تنهام. بدون تو زندگی برام سخته حسامم. خواهش می‌کنم خواهش. دیگه نمی‌دونم چی باید بگم. هرجا هستی مواظب خودت باش. دوست دارم خدانگهدار.》
قطره‌ای از اشکم بر روی صفحه‌ی موبایلم چکید. اشکم را با دست پاک کردم و پس از پرداخت هزینه، کیک را دست نزده رها کرده، و از کافه بیرون زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
213
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین