. . .

در دست اقدام رمان نبض تنهایی| (=Soniya

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. تاریخی
نام اثر: نبض تنهایی
نویسنده:سونیا جلالت
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی
ناظر
: @فاطره
خلاصه:
دوشیزه آدرا دختر بزرگ‌ترین ناشر و ویراستار ایالت اورگن «هنری لوئیس پیتوک» است. او که سال‌ها پیش مادرش را از دست داده، در دنیای تاریک تنهایی‌اش به سر می‌برد. اما شبی که این دوشیزه جوان با درخت زندگی ملاقات می‌کند، زندگی‌اش به کل تغییر می‌کند. آدرا پس مدتی به واسطه جشنی که در خانه برای کریسمس ترتیب داده شده، با پسری جوان به نام «اریک» آشنا می‌شود. او در این بین به رازهای عجیبی پی می برد که به درخت جادویی بی‌ربط نیست. اما این رازها چیست؟ تصمیم آدرا در مقابل آن‌ها، و درخت جادویی‌اش چه خواهد بود؟

مقدمه:
این روزها می‌گذرد و
یک ترانه تلخ
قصه تنهایی مرا می سراید
یک سمفونی گوش خراشی است
روزهاست پنبه دگر فایده ندارد
باید باور کنم....
تنهایم!

سخن‌ِ نویسنده:

این داستان زندگی دوشیزه آدراست.دختری که زندگی کردن را با درخت زندگی آموخت.درختی که به او آموخت هیچوقت در زندگی‌اش نمی تواند همه را راضی نگه دارد....
درختی که به او آموخت،آسمان شب هر چقدر هم سیاه باشد،باز هم ستاره ها جرئت درخشیدن دارند....
درختی که به او آموخت،حال دلش را به بودن و نبودن آدم ها گره نزند....
آموخت که آدم ها به واسطه شرایط گاهی هستند و گاهی نیستند....
آموخت که خاطرات بد را به دیوار دلش قاب نکند....
آموخت که در جاده زندگی،اگر به عقب نگاه کند،زمین خواهد خورد....
آموخت که در زندگی از بی مهری کسی دلگیر نشود و در عین حال به محبت کسی دل نبندد.....
این دوشیزه جوان،از درخت معنای زندگی را آموخت.
این داستان بیانگر شادی‌ها،غم‌ها،تنهایی‌ها،درد‌ها و راز هاست،رازهایی که اگر چه هنگام فاش شدن زندگی آدرا را دگرگون کرد،در کل این راز‌ها این دوشیزه جوان را در مرحله جدیدی از زندگی‌اش قرار داد؛ مرحله‌ای که طرز فکر این دوشیزه جوان را نسبت به زندگی عوض کرد.حالا آدرا میخواهد داستان زندگی‌اش را این‌گونه شروع کند:
سلام بر حرف‌هایی که در دل ماند و مرد
سلام بر غم‌هایی که در دل تلنبار شد
سلام بر اشک‌هایی که کسی ندید
سلام بر لبخند‌هایی که دوام نیاورد و بغض ترکید
سلام بر آرزوهایی که در دل ماند و عقده شد
سلام بر امید های بر باد رفته که حسرت شدند
سلام بر ثانیه‌های از دست رفته
سلام بر انسان‌هایی که نادیده گرفته شدند
و در آخر
سلام بر دردهایی که همه، درس شدند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sonay =)

مدیر تحصیل و دانشگاه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ویراستار
نام هنری
Sonay
مدیر
مدیر تالار تحصیل و دانشگاه
شناسه کاربر
6749
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-23
موضوعات
165
نوشته‌ها
219
پسندها
547
امتیازها
303
محل سکونت
Fantasy World

  • #2
پارت اول:
ایالت متحده آمریکا‌، ایالت اورگن (سال 1914)
بار دگر فصل زمستان فرا رسیده؛ و زمانی سفید پوش شده بود. مثل تمام روزهای برفی دیگر درخت بزرگ کریسمس در حیاط عمارت پیتوک‌ها خودنمایی می‌کرد. خورشید با دست و دلبازی هر چه‌قدر که می توانست نور و گرمایش را به زمین می‌تاباند تا از سرمای زمستان اندکی بکاهد. صدای پیانو از لابه‌‌لای پنجره‌ها به بیرون سرک می‌‌کشید تا روح طبیعت را با خودش بیامیزد.
به نظر نوبت آدرا بود که پیانو می‌نواخت؛ آخر عمارت در سکوت فرو رفته بود. وارد عمارت که شدیم، خدمتکارهایی را می‌بینیم که در تکاپوی تدارک دیدن نهار هستند. سالن اصلی عمارت پیتوک‌ها، سالن بزرگی است که شامل چندین دست مبل می‌شود‌، که هر از گاهی، میزهای کوچکی هم بینشان خودنمایی می‌کنند.کوسن‌های رنگارنگی هم به مبل‌ها رنگ و روی بیشتری می‌بخشد. پرده‌های قرمز رنگ مخملی، مانع ورود نور به سالن می‌شوند و فضای عمارت را کمی دلگیر جلوه می‌دهند. اما در هر حال، شکوهی را که به فضا می‌بخشند را نمی توان نادیده گرفت. به سمت چپ که حرکت کنیم، می‌توانید سالن غذاخوری پیتوک‌ها را هم ببینید.راه پله‌هایی را هم که به طبقه ی بالا می‌رسد، در راس سالن می‌توان مشاهده کرد. نرده هایی از جنس چوب درخت گردو که رنگ زیبایی دارد، هر دو طرف پله‌ها را در بر گرفته. حالا اگر به سمت چپ برویم هم می‌توانیم آشپزخانه بزرگ و مجهزی را هم ببینیم. فکر میکنم بهتر است به طبقه دوم و اتاق موسیقی برویم.
پیانو در گوشه سمت راست اتاق قرار دارد و آدرایی که درحال نواختن پیانو است، دقیقاً پشت پیانو و روی صندلی کوچک چرمی مشکی‌ رنگ نشسته.کنار پیانو پنجره طویلی قرار دارد پرده‌های کرمی رنگ کنار زده شده و از دو طرف بسته شده اند. کنار پنجره، میز کوچک چوبی وجود دارد، که شمعدانی طلایی چشمانت را نوازش می‌کند. درست بالای میز چوبی، شمعدانی دیواری، روی دیوار نصب شده. لوسترهای بزرگ و طلایی رنگ از سقف آویزان شده‌اند و تاب می‌خورند. کنار میز چوبی، پنجره‌ی دیگری نیز قرار دارد.دو صندلی تقریباً کنار پیانو قرار دارند و دوشیزه سوفی،معلم مهربان آدرا روی نزدیک‌ترین صندلی به او نشسته. وسط اتاق یک میز قرار دارد که مبلی سه نفره به آن تکیه داده شده. کیت،رانیا و سوفی، خواهران آدرا روی مبل نشسته‌اند و با لذت به ملودی که در اتاق جاریست گوش سپرده‌اند. و در آخر یک چنگ بزرگ کنار صندلی دوشیزه سوفی قرار دارد که نقش و نگار های طلایی‌اش به رنگ سیاهش رنگ و رو داده. آدرا موسیقی را با زدن آخرین نوت پایان داد. پس از به پایان رسیدن موسیقی صدای نه چندان خوشایند ناهماهنگ دست زدن کیت و لوسی در اتاق پیچید. دوشیزه سوفی با صدا دوست داشتنی‌اش به آدرا گفت:
- بهت تبریک میگم که اینقدر خوب درس موسیقی رو یاد گرفتی. واقعا برات خوشحالم.
آدرا با لبخند سری تکان داد و از جایش بلند شد. دوشیزه سوفی نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و گفت:
- خب، دخترها به نظر زمانمون به پایان رسیده. از دیدنتون خیلی خوشحال شدم؛ فردا همین ساعت می‌بینمتون.
دختر ها با لبخند جواب دوشیزه سوفی را دادند و از اتاق موسیقی خارج شدند.
لوسی در حالی که همقدم با آدرا راه می‌رفت گفت:
- خیلی قشنگ بود. چطور اینقدر خوب می‌زنی؟ من اگه با بازوهام بزنم بهتر از اینکه با انگشت هام انجامش بدم.
آدرا خندید. لوسی خواهرش بود،سومین فرزند پیتوک‌ها. آرام و خون‌گرم بود. به شدت مهربان بود کسی تا امروز عصبانیتش را ندیده بود. آدرا گفت:
- بهش فکر نکن.دیگه به درد تو نمیخوره.تو که دیگه ازدواج کردی.
لوسی سری تکان داد و گفت:
- درست می‌گی.
آدرا نیم نگاهی به چهره ی ناز لوسی انداخت و گفت:
- ولی اونقدر ها هم بد نمی‌زنیا.
لوسی لبخند زد و گفت:
- جداً؟
آدرا سرش را تکان داد و گفت:
- اوهوم.
به سالن اصلی که رسیدند خدمتکارها را در تکاپو دیدند. آدرا به عکس بزرگ مادرش نگاهی انداخت و با لبخند گفت:
- کریسمس مبارک مامان.
بعد با چشم دنبال پیتر گشت. اما خبری از او نبود. در نتیجه راه کتاب‌خانه را در پیش گرفت تا کتاب دیگری بردارد.
 
آخرین ویرایش:

Sonay =)

مدیر تحصیل و دانشگاه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ویراستار
نام هنری
Sonay
مدیر
مدیر تالار تحصیل و دانشگاه
شناسه کاربر
6749
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-23
موضوعات
165
نوشته‌ها
219
پسندها
547
امتیازها
303
محل سکونت
Fantasy World

  • #3
پارت دوم:
در حالی که از پله‌ها بالا می‌رفت نگاهش در نگاه رانیا گره خورد، که با پوزخند همیشگی‌اش نگاهش می‌کرد.
رانیا خواهر ناتنی‌اش بود؛ دختری که به خون آدرا تشنه بود. اگر چاقو دستش می‌دادند، قطعاً آدرا را می‌کشت.
شخصیت به‌شدت حسود و مغروری داشت؛ به هر حال، زندگی اشرافی به او ساخته بود؛ عقده‌هایش را سر دیگران خالی می‌کرد.
آدرا چشمانش را در حدقه چرخاند و نگاهش را به جای دیگری داد.
تا خواست از کنار رانیا عبور کند رانیا گفت:
- اوه، خواهر ناتنی عزیزم، روز تو هم به‌خیر باشه.
آدرا لبخند مصنوعی زد و گفت:
- تا چند دقیقه پیش به‌خیر بود اما تا تو رو دیدم دیگه روزم خیر نیست.
رانیا ابرویش را بالا داد و گفت:
- فقط می‌خواستم بهت بگم که فردا کلی مهمون داریم.
آدرا سرش را تکان داد.
- آره دیگه... مگه میشه ندونم؟ مادرت نرسیده مهمونی ترتیب میده. به هر حال کریسمس بهترین بهانه برای اینه که خودش رو به رخ بکشه.
رانیا نچ‌نچی کرد.
- این حرف ها برازنده‌ی یک بانوی جوان نیست. می‌دونم داری حرص می‌خوری، ولی بهتره خودت رو کنترل کنی.
آدرا خندید.
- خب به‌خاطر همینه که این حرف‌ها رو بهت گفتم؛ مگه تو هم دوشیزه محسوب میشی؟
رانیا چشم‌هایش را اندازه‌ی کاسه گرد کرد و خواست چیزی بگوید که آدرا گفت:
- متاسفانه یا خوشبختانه من مثل تو بی‌کار نیستم؛ پس من میرم؛ می‌دونم داری حرص می‌خوری ولی بهتره خودت رو کنترل کنی!
و بعد راهش را کشید و رفت.
رانیا با حرص پایش را روی زمین کوبید آرام زمزمه کرد:
- دختره‌ی پررو.
آدرا در اتاق را بست و با لبخند چشمانش را بست.
کتاب‌خانه همیشه به آدرا آرامش می‌داد.
دیوار‌های چوبی کتاب‌خانه پناهگاه آدرا را به وجود می‌آورد؛ پس آدرا ساعت‌های زیادی را در کتاب‌خانه می‌گذراند.
ساعت‌ها می‌گذشت و آدرا غرق در کلمات داخل کتاب بود که در اتاق زده شد.
آدرا بدون این‌که سرش را بالا ببرد گفت:
- بیا تو!
در باز شد و با بسته شدن در صدای پیتر، در اتاق پیچید که گفت:
- فکر کنم همه‌ی کتاب‌ها رو جوییدی تموم شده.نظرت چیه بیای نهار بخوری؟
آدرا خندید و سرش را بالا برد.
- بی‌خیال، بابا که نیست. من هم نمی‌خوام با اون‌ها غذا بخورم.
پیتر در حالی که به سمت آدرا می‌رفت گفت:
- پس تصمیم گرفتی کتاب بخوری. هزار بار بهت گفتم خواهر من، کتاب غذا محسوب نمی‌شه.
آدرا کتابش را کنار گذاشت و پیتر کنارش نشست و دستش را بالا ی سر آدرا گذاشت.
پیتر، اولین فرزند پیتوک‌ها بود؛ برادر عزیز آدرا. پیتر بعد از مرگ مادرشان پناه آدرا شد. جای پدر و مادر را برای آدرا پر کرد. پدری که آدرا را با سنگدلی تمام پس زد. اما آدرا پدرش را با تمام سنگدلی‌اش دوست داشت؛ به هر حال پدرش بود دیگر. پیتر با لبخند به صورت خواهرش نگاه کرد و گفت:
- دیگه همه مخفی‌گاهت رو پیدا کردن.
آدرا سرش را روی شانه ی پیتر گذاشت و لب زد:
- خسته شدم.
پیتر سرش را روی سر آدرا گذاشت و گفت:
- می‌دونم.
آدرا ادامه داد:
- اگه تو رو نداشتم خیلی تنها میشدم، اما وقتی که تو نیستی دوست ندارم پیش بقیه باشم. دلم یه جایی می‌خواد که هیچ‌کس نتونه پیدام کنه. از همه‌ی آدما خسته شدم؛ حتی نمی‌تونم جوری که خودم می‌خوام راه برم. این کافی نیست حتی قواعد خندیدن رو هم بهم یاد میدن. مگه خندیدن هم قاعده داره؟
پیتر دست خواهرش را در دستش گذاشت و گفت:
- خب..تو دوست داری چیکار کنی؟
آدرا لبخندی زد و نیم نگاهی به برادرش انداخت.بعد گفت:
- خیلی بده دوشیزه‌ها شمشیر بازی بلد باشن؟
پیتر به خواهرش نگاه کرد و خندید.
- چرا باید بد باشه؟ از نظر من که بد نیست.
آدرا گفت:
- نمی‌دونی دختر بودن چه‌قدر خسته کننده‌ست.
- درست میگی و باید بگم نمی‌خوام بدونم.
آدرا آرام خندید و پرسید:
- به نظرت غذا خوردنشون تموم شده؟
پیتر نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
- فکر می‌کنم آره.
- فردا بابا میاد؟
پیتر سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و گفت:
- امشب مامان بزرگ و بابا بزرگ هم میان.
آدرا اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
- به نظرت چرا نباید ما رو با خودشون می‌بردن سفر؟
پیتر خندید و شانه بالا انداخت.
آدرا گفت:
- گلوریا چون دیده تعدادمون خیلی کمه می‌خواد چند نفرم دعوت کنه؟ باورت میشه؟ یعنی سی نفر دیگه هم میان.
پیتر بلند خندید و آدرا ادامه داد:
- البته از اون‌جایی که خیلی از اتاق‌های عمارت بزرگن می‌تونه بیشتر هم باشه.
بعد از چند دقیقه سکوت پیتر نیم نگاهی به خواهرش کرد و با مهربانی گفت:
- می‌خوای باهم نهار بخوریم؟
آدرا لبخند کوچکی زد و سرش را تکان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sonay =)

مدیر تحصیل و دانشگاه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ویراستار
نام هنری
Sonay
مدیر
مدیر تالار تحصیل و دانشگاه
شناسه کاربر
6749
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-23
موضوعات
165
نوشته‌ها
219
پسندها
547
امتیازها
303
محل سکونت
Fantasy World

  • #4
پارت سوم:
بعد از یک ساعت، آدرا در سالن اصلی کنار برادرش نشسته بود و در حالی که سرش را روی شانه‌اش گذاشته بود به نقطه‌ای خیره شده بود. پیتر هم با لبخند به خواهرش نگاه می‌کرد. آدرا نگاهش را به پیتر داد و لبخندی زد.
پیتر پرسید:
- به چی فکر می‌کنی؟
آدرا گفت:
- همه چی.
پیتر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مثلاً؟
آدرا کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- تو، مامان، فردا، مهمون‌ها، گلوریا و و و هر چه‌قدر بگم تموم نمی‌شه.
پیتر خندید و خواست چیزی بگوید که ساعت بزرگ روی دیوار که در سالن اصلی قرار داشت با صدای بلندی شروع به زنگ زدن کرد؛ دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ.
بعد از دینگ پنجم صدا قطع شد و آدرا دست‌هایش را از روی گوش‌هایش برداشت و گفت:
- از این ساعت بدم میاد.
پیتر خندید. بعد از چند دقیقه کیت و لوسی و رانیا پایین آمدند.
آدرا درحالی‌که سرش را روی پاهای پیتر گذاشته بود داشت درباره‌ی کتابی که خوانده بود به پیتر توضیح می‌داد که با صدای لوسی دست از صحبت کشید و با لبخند رو به لوسی و کیت گفت:
- عصر به‌خیر.
پیتر هم با لبخند، سری برایشان تکان داد. لوسی و کیت کنار هم نشستند و با لبخند به آن دو نگاه کردند. اما کسی نبود که رانیا را آدم حساب کند. کیت در حالی که می‌خندید گفت:
- تو فقط برادر آدرایی مرد جوان؟
پیتر خندید و گفت:
- همین‌طوره بانوی جوان.
کیت، دومین فرزند پیتوک‌ها بود. دختر ساکتی بود، مهربان بود و صحبت کردن را دوست نداشت. اما دائماً با لوسی پچ‌پچ می‌کرد. لوسی درحالی‌که می‌خندید گفت:
- از این‌که ظهر مستقیم رفتی پیش آدرا و ما رو آدم حساب کردی متشکریم.
پیتر با لبخند گفت:
- شما دیگه بزرگ شدین. برین با بچه هاتون بازی کنین. منو می‌خواین چی‌کار؟
آدرا ریز خندید و لوسی ادامه داد:
- صبح آدرا یه قطعه رو محشر زد؛ خیلی قشنگ بود، باید می‌دیدی.
پیتر کمی صاف نشست و درحالی‌که گلویش را صاف می‌کرد گفت:
- به من رفته.
با این حرف همه زدند زیر خنده. کریستال، خدمت کار عمارت با لبخند به طرفشان رفت و پرسید:
- چی میل دارین؟
بعد درحالی‌که مدادش را از جیب پیشبندش در می‌آورد به سمت کیت رفت.
کیت کمی فکر کرد و گفت:
- قهوه. تلخ باشه لطفاً.
کریستال در‌حالی‌که گفته‌ی کیت را می‌نوشت لبخندی زد و بعد به لوسی نگاه کرد. لوسی گفت:
- قهوه شیرین. با بیسکوئیت.
آدرا با لبخند روبه برادرش گفت:
- شباهت موج می‌زنه.
پیتر شروع کرد با صدای بلند خندیدن، که آدرا سقلمه ای به او زد. کریستال دوباره لبخندی زد و بعد به آدرا نگاه کرد. آدرا نگاهش را به پیتر دوخت و لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
- قهوه‌ی کم شکر، با کیک شکلاتی و..
بعد بشکن زد و گفت:
- خود شکلات. هر چی شکلات پیدا کردی بیار.
پیتر خندید و گفت:
- برای من هم همین‌هارو بیار لطفاً.
کریستال خندید و سری تکان داد و خواست طرف رانیا برود که رانیا گفت:
- منتظر می‌مونم مادرم بیاد.
کریستال سرش را آرام تکان داد و به آشپزخانه برگشت. آدرا به لوسی نگاه کرد و گفت:
- خوشحالی امشب طوفان‌هات تشریف میارن؟
لوسی خندید و گفت:
- فکر کنم به اندازه‌ی کافی مامان بزرگ و بابا بزرگ رو اذیت کرده باشن. به نظر تعطیلاتم به پایان رسیده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sonay =)

مدیر تحصیل و دانشگاه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ویراستار
نام هنری
Sonay
مدیر
مدیر تالار تحصیل و دانشگاه
شناسه کاربر
6749
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-23
موضوعات
165
نوشته‌ها
219
پسندها
547
امتیازها
303
محل سکونت
Fantasy World

  • #5
پارت چهارم:
چند دقیقه بعد وقتی گلوریا به سالن اصلی رسید کریستال هم سفارشات چهار خواهر و برادر را آورد و جلوی هر کدام گذاشت. گلوریا با عصر به‌خیر بلند کنار دخترش نشست و منتظر پاسخ ماند. گلوریا همسر هنری لوئیس پیتوک بزرگ بود. در نگاه اول عادی به نظر می‌رسید اما فتنه‌گر قهاری بود. آدرا آرام گفت:
- عصر به‌خیر.
کیت و لوسی هم سری تکان دادند و جوابش را دادند. آدرا خواست از جایش بلند شود که پیتر دستش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت:
- بشین بابا.
آدرا خندید و گفت:
- من هم آدمم خب.
پیتر درحالی‌که ابرویی بالا می‌انداخت با خنده گفت:
- پس وقتی سر جات بودی حیوون بودی؟
آدرا با خنده جیغ آرامی کشید و مشت آرامی به شانه‌ی پیتر زد. پیتر خندید و شکلاتی از داخل ظرف برداشت و داخل دهانش گذاشت آدرا هم در همان حالتی که بود باقی ماند و نفس عمیقی کشید.
داشت با خودش فکر می‌کرد که فردا باید چه بپوشد که ناگهان شکلاتی روی دهانش افتاد. آدرا با دستش شکلات را برداشت و در حالی‌که می‌خندید چشم غره ای به پیتر رفت. به همین ترتیب شکلات‌ها و کیک‌هایی که داخل بشقاب‌ها بودند همه ته کشیدند.
پیتر با خنده فنجان قهوه‌اش را روی صورت آدرا نگه داشت و گفت:
- بگو آااا.
آدرا با دیدن فنجان با خنده جیغی کشید و گفت:
- نکن. بی‌شخصیت نفهم. می‌ریزه روم. بگو عمت بگه آآآ.
پیتر در‌حالی‌که می‌خندید گفت:
- ای بابا... اگه عمه سارا این‌ها رو بشنوه دیگه تو صورتت نگاه هم نمی‌کنه.
آدرا با لحن هشدار دهنده‌ای گفت:
- پیتر. ببرش اونور.
پیتر تا خواست فنجان را کنار ببرد کمی از قهوه روی لباس آدرا ریخت. پیتر که حالا قهوه را کنار گذاشته بود با دیدن چهره‌ی آدرا بلند گفت:
- غلط کردم.
بعد سریع از جایش بلند شد و به سمت حیاط دوید.
آدرا هم سریع از جایش بلند شد و دنبال پیتر دوید. آدرا درحالی‌که در عمارت را باز می‌کرد تا بیرون برود با شوق به زمین برفی بیرون خیره شد و بعد درحالی‌که گلوله‌ی برفی درست می‌کرد به سمت پیتر رفت و طرف او انداخت. با برخورد گلوله‌ی برف به صورت پیتر آدرا از خنده ریسه رفت. تا خواست گلوله‌ی برف دیگری درست کند پیتر یکی را انداخت که به شانه‌ی آدرا خورد. آدرا درحالی‌که می‌خندید گلوله‌ی برفش را طرف پیتر پرت کرد. اما این‌بار به پیتر نخورد. پیتر که دست‌هایش قرمز شده بود با صدای بلندی گفت:
- تسلیم.
آدرا خندید و پیتر جلوتر رفت و در چند قدمی آدرا ایستاد و گفت:
- کاری که نمی‌کنی؟
آدرا با خنده سرش را تکان داد و گفت:
- نه؛ نگران نباش.
بعد به دست‌هایش که از سرما قرمز شده بود نگاه کرد و گفت:
- دیگه بیا بریم تو.
پیتر سرش را تکان داد و هر دو باهم به عمارت برگشتند.
نزدیک ساعت‌های شام بود و همه در سالن اصلی به کاری مشغول بودند. لوسی برای بچه‌هایش شال و کلاه می‌بافت، کیت قهوه می‌خورد، گلوریا با خدمتکار‌ها درباره ی منوی فردا صحبت می‌کرد، رانیا به خدمتکارهایش می‌گفت که چه لباسی را فردا برایش حاضر کنند، پیتر و آدرا هم کنار هم نشسته بودند و کتاب می‌خواندند. آدرا خواست صفحه را برگرداند که پیتر آرام روی دستش زد و گفت:
- کمی صبر کن بانوی جوان. فقط چند خط مونده.
آدرا با خنده نگاهی به پیتر انداخت و گفت:
- چرا کتابی رو که می‌خوای نمی‌خونی؟
پیتر در حالی که به زور چشمانش را از کلمات داخل کتاب می‌گرفت گفت:
- چون این‌جوری بیشتر خوش می‌گذره.
آدرا خندید و سرش را تکان داد و پیتر هم صفحه را برگرداند. تا خواست اولین کلمه را بخواند صدای پای اسب‌ها از حیاط عمارت شنیده شد. لوسی با خوشحالی دستانش را به هم کوبید و به سمت در پرواز کرد. کیت فنجان قهوه‌اش را آرام روی میز گذاشت و مثل همیشه با قدم‌های محکم و چهره‌ی باوقارش به سمت در راه افتاد. گلوریا دستی برای خدمتکار تکان داد و همراه با رانیا به سمت در رفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sonay =)

مدیر تحصیل و دانشگاه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ویراستار
نام هنری
Sonay
مدیر
مدیر تالار تحصیل و دانشگاه
شناسه کاربر
6749
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-23
موضوعات
165
نوشته‌ها
219
پسندها
547
امتیازها
303
محل سکونت
Fantasy World

  • #6
پارت پنجم:
پیتر، نگاهی به آدرا انداخت و از جایش بلند شد. بعد دستش را طرف خواهرش گرفت تا بلند شود. آدرا لبخند کوچکی زد و درحالی‌که کتابش را روی مبل می‌گذاشت، دستش را در دست برادرش گذاشت و با هم به استقبال خانواده‌شان رفتند. ورود مادربزرگ به همراه بچه‌های لوسی پر سروصدا بود. مادر بزرگ پیرزن مهربانی بود؛ اما گاهی می‌توانست خشم اژدهایی‌اش را نشان همه دهد. آدرا و مادر بزرگ همدیگر را دوست داشتند اما زیاد باهم صحبت نمی‌کردند. با ورود هنری، سروصدا کمتر شد. هنری مثل همیشه ورود با شکوهی داشت. جذبه‌ای که همه را در جایشان میخکوب می کرد و ناخودآگاه زبان بند می‌آمد. برعکس مادربزرگ سوزانا، هنری با خشک‌ترین حالت ممکن با خانواده‌اش خوش و بش کرد. تنها سری برای همسرش تکان داد و سراغ رانیا رفت. دستی روی سر رانیا کشید و در جواب تمام حرف‌هایی که رانیا به او زد تنها لبخند سردی تحویلش داد. کیت و لوسی را در آغوش کشید و به گرمی با پسرش دست داد.
به آدرا که رسید تنها نگاهی به او انداخت و آدرا تنها سرش را برای پدرش تکان داد، اما در عوض مادربزرگ سوزانا حسابی آدرا را چلاند و بعد رها کرد. همسران کیت و لوسی، لاک‌وود و ادوارد که همراه با هنری از سفر کاری برگشته بودند به گرمی با تمام اعضای خانواده خوش و بش کردند. ادوارد، همسر لوسی بود. مرد خوش مشربی بود و هر از گاهی وقتی سرش خلوت میشد، با آدرا برای اسب سواری می‌رفتند. لاک‌وود دقیقاً شبیه کیت بود. مرد جدی و مهربانی بود. آدرا را دوست داشت و گه‌گاهی از آدرا در ویرایش کتاب‌هایش کمک می‌گرفت. بعد از چند دقیقه همه، جایی نشسته بودند و مشغول کاری بودند. بنی پسر لوسی، کنار پیتر نشسته بود و درباره مسافرتش با پدر بزرگ و مادربزرگ می‌گفت. بنی، کوچک‌ترین بچه لوسی بود. پسر شیطونی بود و وقتی گریه می‌کرد، چهار ستون خانه می‌لرزید و زمانی که جیغ می‌کشید، تقریباً شیشه‌ها ترک می‌خوردند. پسر کوچک و دوست داشتنی بود و آدرا را خیلی دوست داشت. همیشه در حال سوال پرسیدن بود و پسر کنجکاو و فضولی بود. رودا، کنار مادرش لوسی نشسته بود و پا به پایش بافتنی می‌بافت. رودا، بزرگ‌ترین دختر لوسی بود. بیشتر با مادرش وقت می‌گذراند و گاهی وقت‌ها در درس هایش از آدرا و پیتر کمک می‌گرفت. رانیا و گلوریا رو‌به‌روی کیت و مادربزرگ نشسته بودند و باهم صحبت می‌کردند. پدربزرگ فردریک، لاک‌وود، ادوارد و هنری درباره‌ی مسائل کاری صحبت می‌کردند. پدربزرگ، تقریبا میانه خوبی با زن‌ها نداشت و کسی هم نزدیکش نمی‌شد.
رایلی، دختر دوم لوسی کنار آدرا نشسته بود و کتاب می‌خواند. رایلی دختر شوخ وشادی بود. دقیقاً از نظر رفتاری شبیه آدرا بود و دائماً کنار آدرا پیدا میشد. اگر کسی در دست رایلی کتاب نمی‌یافت، تعجب می‌کرد. آدرا زیر چشمی نگاهی به رایلی انداخت و لبخند کوچکی زد. بعد کتابش را کنار گذاشت و به سمت رایلی خم شد و به کتابش نگاهی انداخت و پرسید:
- ببینم چی می‌خونی؟
رایلی لبخند بزرگی زد و به آدرا نگاه کرد. بعد گفت:
- بابا لنگ دراز.
آدرا یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت:
- خیلی خوبه. هر وقت تمومش کردی، بهت یه کتاب بهتر میدم. بابا لنگ دراز کتاب خوبیه، ولی ناقص به نظر می‌رسه. درست نمی‌گم؟
رایلی سرش را تکان داد و گفت:
- اوهوم. فقط نامه‌هاشه. می‌خوای چی بهم بدی؟
آدرا کمی فکر کرد و بعد گفت:
- شاید وقتش باشه با جک لندن آشنات کنم رایلی عزیزم.
رایلی با خنده گفت:
- جداً؟ مامانم میگه اون‌ها برای تو زیادی سنگینن.
آدرا سرش را به سمت راست کج کرد و گفت:
- مگه مامانت کتاب هم می‌خونه؟
بعد هر دو زدند زیر خنده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sonay =)

مدیر تحصیل و دانشگاه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ویراستار
نام هنری
Sonay
مدیر
مدیر تالار تحصیل و دانشگاه
شناسه کاربر
6749
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-23
موضوعات
165
نوشته‌ها
219
پسندها
547
امتیازها
303
محل سکونت
Fantasy World

  • #7
پارت ششم:
رایلی گفت:
- می‌دونی چیه آدرا، به نظرم جودی اصلا نقاش خوبی نمی‌شه.
آدرا با لبخند سرش را تکان داد و گفت:
- اوهوم.
بنی با قد کوتاهش و قیافه بامزه‌اش به طرف آدرا رفت و گفت:
- این انصاف نیست که من نمی‌تونم بخونم.
آدرا با خنده بنی را کنار خودش نشاند و گفت:
- اوه مرد جوان. باید عادت کنی. تو این دنیا هیچی عادلانه نیست.
بنی یکی از دستانش را روی چشم آدرا گذاشت و گفت:
- درست میگی. این عادلانه نیست که چشم‌های تو این‌قدر سبز و خوشگل باشه و برای من فقط سیاه باشه.
آدرا با لبخند گفت:
- اما برای تو که قشنگه. این‌طوری شبیه عروسکا میشی.
پیتر خودش را کنار رایلی انداخت و گفت:
- ببینم بانوی جوان، هنوز این رو تموم نکردی؟
رایلی نگاهی به پیتر انداخت و گفت:
- فقط چند صفحه مونده.
ساعت بزرگ شروع به زنگ زدن کرد؛ دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ.
ساعت دقیقاً نُه بود و وقت صرف شام. خدمتکارها از سالن غذا خوری خارج شدند و همه‌ی اعضای خانواده به سمت سالن غذاخوری رفتند.
صبح روز بعد خدمتکارها راس ساعت شش، آدرا را از خواب نازش بیدار کردند و آماده‌اش کردند. مهمان‌های گلوریا برای صرف صبحانه می‌رسیدند و آدرا باید کله‌ی صبح بیدار می‌شد. بعد از یک ساعت طاقت فرسا، بالاخره کار خدمتکارها با آدرا به پایان رسید. آنها موهای مشکی آدرا را به زیبایی جمع کرده بودند و چند لاخ از موهایش را رها کرده بودند. پیراهن بلند آبی رنگی تنش کرده بودند. آستین‌های لباس توری و کوتاه بود و دامنش دنباله‌ی توری داشت. روی سرش تاج کوچک نقره‌ای گذاشته بودند و دستکش‌های سفیدی هم دستش کرده بودند. بعد از رفتن خدمتکارها آدرا نفس راحتی کشید و به سالن اصلی رفت.
وقتی به سالن اصلی رسید، گلوریا این طرف و آن طرف می‌رفت و با صدای بلند به خدمتکارها چیزی می‌گفت. پیتر، کیت و لوسی روی مبل نشسته بودند و به طور نامحسوس گوش‌هایشان را گرفته بودند. آدرا با دیدن این صحنه خندید و به طرفشان رفت. وقتی به نزدیکیشان رسید گفت:
- روز به‌خیر.
هر سه با دیدن آدرا لبخندی زدند و همزمان با هم گفتند:
- روز تو هم به‌خیر بانوی جوان.
آدرا خندید و کنار پیتر نشست. بعد از لوسی پرسید:
- بچه‌هات کجان؟
لوسی گفت:
- دارن آماده میشن.
آدرا سری تکان داد و کتابش را از روی میز کنار مبلی که نشسته بود برداشت و بازش کرد. هنوز کلمه‌ای نخوانده بود که بچه‌های لوسی از پله‌ها پایین آمدند و بنی به سمت لوسی دوید. بعد درحالی‌که پاپیونش را باز می‌کرد گفت:
- مامان... من این رو نمی‌خوام. این خیلی زشته.
با این حرف پیتر و آدرا خندیدند. دیگر نزدیک بود که بنی پاپیونش را پاره کند که آدرا صدایش زد و پاپیون را باز کرد و بعد نگاهی به پاپیون انداخت و صورتش را جمع کرد و گفت:
- راست میگی. خیلی زشته.
بعد دکمه‌ی اول بنی را که باز شده بود بست و گفت:
- این‌جوری قشنگ‌تر شد. مگه نه لوسی؟
لوسی خندید و گفت:
- همین طوره.
پیتر با لبخند چند باری دستش را آرام روی شانه‌ی بنی کوبید و گفت:
- مرد جوان. تو چه‌قدر بزرگ شدی.
بنی با خنده گفت:
- واقعاً؟
پیتر سرش را تکان داد و گفت:
- واقعاً.
رایلی با قدم‌های آرام به سمت آدرا رفت و کتاب «بابا لنگ دراز» را طرف آدرا گرفت و گفت:
- تمومش کردم.
آدرا با لبخند دستش را روبه‌روی رایلی گرفت و گفت:
- آفرین.
رایلی هم با لبخند دستش را بالا برد و به دست آدرا کوبید. رایلی با خوشحالی پرسید:
- حالا میشه یکی دیگه بهم بدی؟
آدرا سرش را تکان داد و گفت:
- البته.
تا خواست از جایش بلند شود، صدای پای چندین اسب در خانه طنین انداز شد.
گلوریا با عجله به طرف در رفت و رانیا را صدا زد. آدرا گفت:
- به نظر مهمون‌های گلوریا رسیدن. نظرت چیه اول به اون ها خوش آمد بگیم؟
رایلی سرش را تکان داد و به سمت در رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sonay =)

مدیر تحصیل و دانشگاه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ویراستار
نام هنری
Sonay
مدیر
مدیر تالار تحصیل و دانشگاه
شناسه کاربر
6749
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-23
موضوعات
165
نوشته‌ها
219
پسندها
547
امتیازها
303
محل سکونت
Fantasy World

  • #8
پارت هفتم:
کیت، لوسی و آدرا درحالی‌که دستانشان را در هم قفل کرده بودند به سمت در رفتند و پیتر و بنی هم درحالی‌که دستانشان را پشت سرشان قفل کرده بودند به سمت در رفتند. به تمام مهمان‌ها خوش آمد گفتند، تا این‌که به آخرین خانواده، رسیدند. گلوریا با لبخند بزرگی به سمت خانم جوان و زیبایی رفت و با خوشحالی گفت:
- خوش اومدی امیلی. از دیدنت خوشحالم.
بعد روبه باقی خانواده گفت:
- ایشون خانم واتسون هستند.
پسر جوانی کنارخانم واتسون ایستاده بود. خانم واتسون با تمام اعضای خانواده صحبت کوتاهی داشت تا این‌که به آدرا رسید. آدرا لبخند کوچکی زد و گفت:
- از دیدنتون خوشحالم خانم.
خانم واتسون با لبخند سری تکان داد و گفت:
- من هم همین‌طور دوشیزه جوان. تو باید آدرا باشی. درسته؟
آدرا با تعجبی که در چهره‌اش مشهود بود سری تکان داد و گفت:
- بله.
با خودش فکر کرد، خانم واتسون کسی را نمی‌شناخت و حالا اسم او را می‌دانست. عجیب بود.
رایلی که کنار آدرا ایستاده بود آرام گفت:
- سلام خانم واتسون.
خانم واتسون با لبخند جلوی رایلی زانو زد و گفت:
- سلام بانوی جوان. از دیدنت خوشحالم.
بعد از جایش بلند شد و در‌حالی‌که به پسر جوانی که کنارش ایستاده بود اشاره می‌کرد گفت:
- ایشون هم پسرم اریک هستن.
آدرا با تعجب ابروهایش را بالا داد و اول به پسر و بعد به خانم جوانی که خودش را مادر او معرفی کرده بود نگاهی انداخت. اریک هم، سری برای همه تکان داد و گفت:
- از دیدنتون خوشحالم.
گلوریا بالاخره آنها را داخل دعوت کرد و رایلی رو به آدرا گفت:
- خسته شدم.
آدرا با خنده گفت:
- من هم همین‌طور. پاهام قطع شد. بیا بریم تو.
رایلی سرش را تکان داد و درحالی‌که دست آدرا را گرفته بود داخل عمارت برگشتند. آدرا رو به رایلی گفت:
- ولی بیرون سرد بود. سردت که نشد؟
رایلی سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه.
بعد هر دو روی اولین مبلی که خالی بود نشستند. آدرا تقریباً به تمام سوالاتی که افراد دورو برش می‌پرسیدند با لبخند جواب می داد.
رایلی دامن آدرا را کشید و گفت:
- حوصلم سر رفت.
همان موقع بود که ساعت سالن شروع به زنگ زدن کرد و بعد از دینگ هشتم قطع شد. آدرا با لبخند گفت:
- عالی شد. حالا می‌تونیم راحت‌تر بریم بالا تا بهت کتاب بدم.
رایلی با شادی دستانش را به هم کوبید و گفت:
- بریم.
آدرا از جایش بلند شد و به طرف راه پله‌ها رفت. در میان راه گلوریا و خانم واتسون را دید که با هم صحبت می‌کردند.
گلوریا نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن آدرا گفت:
- کجا میری؟
آدرا ایستاد و خواست چیزی بگوید که رایلی گفت:
- آدرا می‌خواد بهم کتاب بده.
گلوریا گفت:
- بهتره این کار رو بعد از صبحانه انجام بدید.
آدرا چشمانش را در حدقه چرخاند و رو به رایلی با مهربانی گفت:
- به نظرم بعد صبحونه بیایم. اما باید زودتر از همه بلند شیم. باشه؟
رایلی با ناراحتی سرش را تکان داد و آدرا گفت:
- تو که نمی‌خوای برای صبحونه کتاب بخوری بانوی جوان؟ می‌خوای؟
رایلی خندید و بعد با هم به سمت سالن غذاخوری رفتند. بعد از این‌که صرف صبحانه به پایان رسید، رایلی و آدرا در راه رفتن به کتاب‌خانه بودند که گلوریا رو به آدرا گفت:
- نظرتون چیه اریک رو هم با خودتون به کتاب خونه ببرین. به نظر حوصلش سر رفته.
آدرا نگاهی به اریک سرخوش که با باقی پسر ها صحبت می‌کرد انداخت و گفت:
- به نظر شبیه کسی نمیاد که حوصلش سر رفته باشه.
گلوریا گفت:
- چیزی نمی‌شه که.
آدرا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- الان برم بهش بگم با این‌که به نظر نمیاد حوصلت سر رفته ولی بیا بریم کتاب‌خونه؟
گلوریا با حرص دست آدرا را گرفت و به سمت اریک برد. رایلی با خنده به آدرا نگاه کرد. آدرا با بی‌چارگی گفت:
- نخند رایلی.
و بعد آرام خندید. گلوریا آدرا را به سمت اریک که سر پا ایستاده بود هل داد. آدرا تعادلش را از دست داد و نزدیک بود زمین بخورد که اریک بازویش را گرفت. آدرا با چشمان گرد شده به گلوریا که با لبخند نگاهش می‌کرد نگاه کرد و بعد نگاهش را به اریک داد. اریک با لبخند نگاهش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sonay =)

مدیر تحصیل و دانشگاه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ویراستار
نام هنری
Sonay
مدیر
مدیر تالار تحصیل و دانشگاه
شناسه کاربر
6749
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-23
موضوعات
165
نوشته‌ها
219
پسندها
547
امتیازها
303
محل سکونت
Fantasy World

  • #9
پارت نهم:
آدرا سریع کتاب را که قرار بود روی سر اریک بیفتد گرفت و اریک رایلی را پایین آورد. بعد جلوی رایلی زانو زد و گفت:
- متشکرم.
رایلی با لبخند سری تکان داد و گفت:
- آدرا ببین. چشم‌هاش آبیه.
اریک خندید و از جایش بلند شد. رایلی سر جای اولش برگشت. آدرا نگاهی به کتاب انداخت و بعد نگاهش را به اریک داد و با لبخند گفت:
- متشکرم.
اریک سرش را کمی پایین خم کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم.
آدرا بعد از چند ثانیه سکوت، نگاهش را از اریک گرفت و روبه رایلی گفت:
- انتخاب کردی؟
رایلی از جایش بلند شد و به سمت آدرا دوید و گفت:
- میتونم باغ اسرار آمیز رو داشته باشم؟
آدرا لبخندی زد و گفت:
- البته.
رایلی با لبخند بالا و پایین پرید و گفت:
- ممنونم. تو خیلی مهربونی.
آدرا لبخند کوچکی زد و بعد نگاهش را به اریک داد. اریک هم سوالی آدرا را نگاه کرد.
آدرا پرسید:
- دوست دارید بیشتر این‌جا بمونید؟
اریک سرش را تکان داد و گفت:
- با کمال میل.
آدرا گفت:
- و... چیزی می‌خورید؟
اریک کمی فکر کرد و گفت:
- اگه ممکنه قهوه. تلخ باشه لطفاً.
آدرا سرش را تکان داد و گفت:
- البته.
بعد کتابش را روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد. با دیدن ماری، صدایش زد و گفت:
- ماری. میشه لطفاً دو تا قهوه و یه آب‌میوه برای رایلی بیاری؟
ماری سری تکان داد و گفت:
- مهمونتون قهوه‌شون رو چه‌طور می‌خوره؟
آدرا گفت:
- تلخ.
ماری با لبخند سری تکان داد و پایین رفت. آدرا هم وارد اتاق شد و در را بست. به رایلی و اریک که کنار هم نشسته بودند نگاهی انداخت و کتابش را از روی میز برداشت و روی مبلی که جلوی پنجره بود نشست و شروع به خواندن کتابش کرد.
بعد از چند دقیقه ماری وارد اتاق شد و سینی را طرف آدرا گرفت. آدرا یکی از قهوه‌ها را برداشت و روی دسته‌ی مبل گذاشت. ماری قهوه اریک را هم کنارش روی میز گذاشت و در آخر آبمیوه‌ی رایلی را هم کنارش قرار داد. رایلی با لبخند گفت:
- ممنونم.
ماری لبخند کوچکی زد و از اتاق خارج شد. آدرا در حالی که چشمانش کلمات کتاب را دنبال می‌کردند، جرعه‌ای از قهوه‌اش خورد. اما هنوز آن را قورت نداده بود که طعم تلخ قهوه باعث شد شروع به سرفه کند. اریک با نگرانی نگاهی به آدرا انداخت. رایلی طرف آدرا رفت و محکم پشت آدرا زد، طوری که صدایش در کتاب‌خانه پیچید. آدرا در آن بین خندید و گفت:
- دستت خیلی سنگینه. کمرم نصف شد.
رایلی خندید و اریک کنار آدرا نشست و دستش را پشتش گذاشت و گفت:
- خوبی؟
آدرا در حالی که سعی میکرد سرفه‌ها را مهار کند سری تکان داد.
بعد از چند دقیقه که حال آدرا بهتر شد، اریک پرسید:
- چی شد؟
آدرا ابرو هایش را در هم کشید و گفت:
- قهوه تلخ بود.
اریک خندید و رایلی گفت:
- ببخشید.
آدرا خندید و گفت:
- دستت خیلی سنگینه.
رایلی لبخند گشادی تحویل آدرا داد. آدرا گلویش را صاف کرد و کمی خودش را جا به جا کرد تا اریک دستش را از پشتش بردارد. اریک هم دستش را کنار کشید و گفت:
- خوبی دیگه؟
آدرا سرش را تکان داد و گفت:
- خوبم. ممنون.
اریک سرش را تکان داد و از جایش بلند شد. بعد قهوه‌ی آدرا را طرفش گرفت و گفت:
- به‌نظرم تو دیگه قهوه تلخ نخور.
آدرا خندید و فنجان را از اریک گرفت و گفت:
- خیلی دوست داشتم قهوت رو بهت بدم. ولی قابل خوردن نیست.
اریک خندید و گفت:
- مشکلی نیست.
آدرا از رایلی خواست که بیرون برود و از ماری قهوه دیگری بخواهد و خودش هم ادامه‌ی کتابش را خواند.
آدرا، رایلی و اریک، تمام روز را در کتاب خانه گذراندند و ساعت نزدیکی‌های ظهر بود که پیتر وارد کتاب‌خانه شد. رایلی با شیطنت رو به پیتر گفت:
- سلام دایی.
آدرا با شنیدین این حرف بلند خندید و پیتر با خنده گفت:
- دایی عمته. این چه حرفیه که می‌زنی. به نظرت به من میاد که دایی باشم؟
رایلی با خنده گفت:
- خب داییمی دیگه.
پیتر ابرویی بالا انداخت و با دست به آدرا اشاره کرد و گفت:
- پس چرا به اون نمی‌گی خاله؟
آدرا با خنده نچ نچی کرد و رایلی گفت:
- اون کیه؟ آدرا.
پیتر خندید و سری برای اریک تکان داد. اریک در جواب لبخندی زد و پیتر به سمت آدرا رفت و گفت:
- صد بار بهت گفتم کتاب غذا نیست.
آدرا کتابش را بست و کنار گذاشت. بعد رو به پیتر گفت:
- هنوز به وقت نهار مونده.
پیتر سری تکان داد و کنار آدرا نشست. بعد از چند دقیقه سکوت پیتر بلند گفت:
- خب. چه خبر؟
آدرا نگاهی به رایلی انداخت و با هم گفتند:
- تو کتاب خونه چی‌کار می‌کنن؟ چه خبری ممکنه باشه.
پیتر با خنده گفت:
- تقصیر منه اومدم پیش شما.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sonay =)

مدیر تحصیل و دانشگاه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ویراستار
نام هنری
Sonay
مدیر
مدیر تالار تحصیل و دانشگاه
شناسه کاربر
6749
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-23
موضوعات
165
نوشته‌ها
219
پسندها
547
امتیازها
303
محل سکونت
Fantasy World

  • #10
پارت دهم:
آدرا خواست چیزی بگوید که بنی، در را با وحشیانه‌ترین حالت ممکن باز کرد و داخل شد. آدرا با چشمان گرد شده به بنی نگاه کرد و گفت:
- یا عیسی مسیح.
رایلی ریلکس گفت:
- الان می‌ترکه.
آدرا سریع از جایش بلند شد و گفت:
- چی شده بنی؟
چشمان تیله‌ای بنی، که پر شده بودند شروع به باریدن کرد و با گریه گفت:
- آدرااااا.
آدرا جلوی بنی زانو زد و هیکل کوچکش را در آغوش گرفت و گفت:
- آخه چی شده؟
بنی با گریه گفت:
- عادلانه نیست.عادلانه نیست.
آدرا بنی را از خودش جدا کرد و گفت:
- کوچولو. بهت که گفتم هیچی تو این دنیا عادلانه نیست.حالا بهم بگو چی شده؟
بنی با گریه گفت:
- یه دختره منو گاز گرفت.
آدرا با خنده گفت:
- و تو داری به خاطر این گریه می‌کنی؟
بنی جیغ مرگباری زد و گفت:
- نــه.
آدرا گفت:
- پس چی؟
بنی گفت:
- اون‌ها نزاشتن من بزنمش.
و بعد دهنش را کج کرد و گفت:
- اون دختره، نباید اونو بزنی.
با این حرف تمام کسانی که در کتابخانه بودند شروع به خندیدن کردند.
آدرا گفت:
- می‌دونی چیه؟
بنی با بغض گفت:
- چیه؟
آدرا با مهربانی گفت:
- دختر ها که می‌تونن همو بزنن. منو مامانت وقتی بچه بودیم همدیگر رو خیلی می‌زدیم. من خودم گوششو می‌پیچونم.
بنی لبخندی زد که تا بناگوشش میرسید. آدرا به قیافه بنی خندید و بنی با شیطنت گفت:
- می‌زنیش؟
آدرا گفت:
- اوهوم.همین کار رو می‌کنم.
بنی با خنده شروع به دست زدن کرد و گفت:
- آفرین.
پیتر درحالی‌که می‌خندید گفت:
- فکر کردم به‌خاطر اینکه گازت گرفته داری گریه می‌کنی. ولی تو که برای این چیز ها گریه نمی‌کنی.
رایلی و اریک فقط می‌خندیدند.
آدرا در کتاب خانه را بست و بنی با خنده گفت:
- پیتر، توروخدا منو بذار رو شونه‌هات.
پیتر خندید و بنی را روی شانه‌هایش گذاشت و شروع به راه رفتن کرد. بنی با خوشحالی دست زد و گفت:
- آفرین.
بعد دست کوچکش را روی موهای پیتر گذاشت و آرام تکان داد. بعد گفت:
- آفرین الاغ خوب.
آدرا و رایلی با این حرف از خنده ریسه رفتند. پیتر با خنده گفت:
- آخه دلت میاد؟ الاغ چیه؟ حداقل بگو اسب.
بنی با صدای بلند گفت:
- اسب خوب.
اریک خندید و رایلی شروع کرد درباره بنی به اریک گفتن. همان موقع در کتاب خانه باز شد و خانوم واتسون وارد شد. بنی داشت به پیتر میگفت:
- تو باید اسب می‌شدی.
خانم واتسون با این حرف خندید. آدرا با دیدن خانم واتسون از جایش بلند شد و سری برایش تکان داد. اریک با دیدن مادرش از جایش بلند شد و پرسید:
- چیزی شده؟
خانم واتسون با لبخند سری را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه. می‌خواستم بگم وقت نهاره.
آدرا به سمت پیتر رفت و دست‌هایش را به سمت بنی دراز کرد و گفت:
- پیتر سواری دیگه کافیه. بیا پایین بنی.
بنی دست‌هایش را به سمت آدرا دراز کرد و پایین رفت.
بنی به آدرا گفت:
- باید بزنیش.
آدرا خندید و گفت:
- باشه؛ می‌زنمش.
بعد همگی به سمت سالن غذاخوری رفتند. بعد از صرف نهار، همه‌ی مهمان‌ها به اتاق‌هایشان رفتند تا کمی استراحت کنند. آدرا بنی را که خواب بود در آغوش کشید و رو به لوسی و ادوارد گفت:
- ببخشید، صاحب این بچه شمایید؟
لوسی خندید و ادوارد لپ آدرا را کشید و گفت:
- خیلی ممنون.
آدرا خندید و گفت:
- کندی.
ادوارد با خنده لپ آدرا را رها کرد و لوسی بنی را از آدرا گرفت. لوسی آرام گفت:
- ممنون.
آدرا دستی برایشان تکان داد و نفس عمیقی کشید. پیتر سرش را از پشت روی شانه‌ی آدرا گذاشت و گفت:
- هعی.
آدرا خندید و گفت:
- نکن پیتر، دارم می‌میرم. الان‌هاست که بیفتم.
پیتر گفت:
- آخ‌آخ. من که از کت و کول افتادم.
آدرا با دیدن گلوریا رو به پیتر گفت:
- چند لحظه صبر کن.
بعد خیلی نامحسوس پایش را جلوی گلوریا گرفت، که تلو‌تلو خورد و نزدیک بود که بیفتد که آدرا بازویش را گرفت و گفت:
- حواست کجاست؟ یه کم بیشتر مراقب باش.
گلوریا با چشمان گرد شده به آدرا نگاه کرد. آدرا بازوی گلوریا را ول کرد و به سمت پیتر رفت و گفت:
- من میرم اتاقم.
پیتر گفت:
- برو خواهر کوچولو
آدرا به سمت اتاقش به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین