. . .

متروکه رمان ناو نامرئی | sani

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. ماجراجویی
  3. فانتزی
نام رمان: ناو نامرئی
نام نویسنده: sani.v.n
ژانر: وحشت، ماجراجویی، فانتزی
خلاصه: قرارنیست همه چیز منطقی باشد، قرار نیست دنیا تنها در ریلی حرکت کند که ما میخواهیم.گاهی قطار دنیا، از ریل اصلی خارج می‌شود و به سمتی میرود که آن‌جا چیزی به نام واقعیت یا منطق وجود ندارد. جایی که تنها با کلمه‌ی عجیب می‌توان توصیف‌اش کرد.
مقدمه: ایستاده در ناو به هیاهوی بیرون نگاه میکرد. در دل‌اش غوغا بود، بزرگ‌ترین ماجراجویی عمرش را در پیش داشت؛ اما هرگز حتی نمی‌توانست تصورش را هم بکند که آن‌چه در پیش دارد، هزاران کیلومتر با افکارش فاصله دارد. او می‌خواست به دنبال واقعیت برود؛ اما هرچه که دید، حداقل از نظر خودش ناممکن بود.
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

at♧er

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
رمانیکی
شناسه کاربر
1484
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
124
نوشته‌ها
837
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,826
امتیازها
483
محل سکونت
مثلث برمودا ∆

  • #2
پارت اول
در طول دریا قدم میزد، امواج آب در سیاهی شب باهم برخورد می‌کردند و او عاشق صدای همین موج‌ها بود؛ سرش را بلند کرد و به آسمان چشم دوخت. ماه امشب از هر شب دیگری بزرگ‌تر و درخشان‌تر بود. آهی کشید و سرش را پایین انداخت. حسابی خسته بود. قلوه سنگی پیدا کرد و روی‌اش نشست؛ اما افکارش خسته تر از همیشه بود. در دل‌اش نگرانی‌ای بزرگ جولان می‌داد. آن شب یکی از شب‌های مهم کاری‌اش بود. طولانی‌ترین سفر دریایی‌اش را در پیش داشت با کشتی‌ای که سال‌ها آرزوی ناخدا بودن‌اش را داشت؛ اما بابت این ذره‌ای نگران نبود. نصف بیشتر عمرش را صرف دریا کرده بود و اکنون ناخدایی بسیار توانمند بود که در شهرشان احترام زیادی داشت؛ اما امشب با همیشه فرق داشت. قرار بود تنها دارایی زندگی‌اش همراهش باشد. پسرش برای این‌که همراه او شود هر کاری کرده بود و او دیگر نمی‌توانست جلوی او را بگیرد. از این نمی‌ترسید که او در دریا غرق شود یا هر بلای دیگری که ممکن است دریا بر سرش بیاورد از این می‌ترسید که او نیز مانند خودش عاشق دریا شود! در دریا سخت‌ترین روز‌های زندگی‌اش را تجربه کرده بود. دریا ارزشمند‌ترین دارایی‌های زندگی‌اش را از او گرفته بود. نمی‌خواست پسرش نیز وابسته به دریای بی‌رحم شود. سال‌ها تجربه این را به او ثابت کرده بود که دریا جادوگر است. سحرت می‌کند، تو را عاشق خود می‌کند، همه چیزت را ازت می‌گیرد؛ اما تو با دانستن همه‌ی این‌ها باز هم مجنون‌اش می‌مانی.
فریاد‌های یک‌نفر او را از افکارش بیرون کشید.
- ن... نا... ناخدااا... ناخدااا!
عصبی سرش را به طرف صدا چرخاند. بشکه بود که دوان دوان می‌آمد و فریاد می‌زد! وقتی به او رسید دیگر حتی توان ایستادن نداشت. دستان‌اش را روی زانو‌هایش گذاشت و شروع به نفس نفس زدن کرد. ناخدا سرش را به یک طرف خم کرد و پرسشگرانه به بشکه نگاه کرد، حتی حوصله نداشت که بپرسد چه اتفاقی افتاده پس فقط منتظر ماند تا خود‌ش شروع به صبحت کند.
- ن... ناخدا روبرت... ناو... ناو غ... غیب شد.
روبرت چشمان‌اش را در حدقه چرخاند و بی حال گفت:
- ببین بشکه الان اصلا حوصله‌ی گوش دادن به توهم‌های تو رو ندارم.
- ناخدا توهم چیه؟ تروخدا حرف‌هام رو باور کنین، ناو وسط... وسط دریا یک‌دفعه غیب شد! به جان هری راست می...
روبرت عصبی صدایش را بلند کرد.
- جون پسر من رو قسم نخور!
- بله، بله، معذرت میخوام به جان خودم... فقط بیاین ببینید ناوتون وسط دریا غیب شد.
بشکه انگار خودش هم وقتی این را می‌گفت باور نداشت چنین چیزی حقیقت دارد.
- کاش توهم زده بودم ناخدا؛ اما وقتی بار زدن وسایل تموم جلوی همه غیب شد!
روبرت کم‌کم داشت نگران می‌شد. رنگ و روی بشکه حسابی پریده بود و انگار که هر لحظه ممکن بود پس بیفتد. اصلا به بشکه نمی‌خورد که این همه راه را تا این‌جا بدود تا با او شوخی کند. آن هم با آن شکم گنده‌اش!
- غیب شد؟ یعنی چی؟
- به خدا که راست می‌گم فقط خودتون بب...
روبرت صبر نکرد حرف بشکه به پایان برسد، با شتاب از روی قلوه سنگ بلند شد و به سمت لنرگاه دوید.
بزرگ‌ترین ناوش غیب شده بود؟ مگر همچین چیزی ممکن بود؟
نمی‌دانست!

 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

at♧er

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
رمانیکی
شناسه کاربر
1484
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
124
نوشته‌ها
837
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,826
امتیازها
483
محل سکونت
مثلث برمودا ∆

  • #3
پارت دوم
(۵ساعت قبل)
بوقققققق.
صدای بوق کشتی‌ها بود که مدام کشیده می‌شد. آفتاب تند تیز به اطراف می‌پاشید و انگار که می‌خواست همه را آسی کند؛ اما کارگر‌های بندر پوست کلفت‌تر از این‌‌ها بودند. کلاه ملوانی‌اش را از زیر بغل درآورد و روی سرش گذاشت تا آفتاب بیشتر از این پوست‌اش را نسوزاند.
همه در حال کار بودند. بخصوص کارگر‌های کشتی آن‌ها که قرار بود فردا صبح برای یکی از مهم‌ترین سفر‌های دریایی خود حرکت کنند و او آن‌چنان برای این سفر هیجان داشت که حتی یک لحظه هم نمی‌توانست بایستد؛ با اینکه وظیفه‌ی او نبود؛ اما در بار زدن کشتی به بقیه کمک می‌کرد.
- هری
سرش را چرخاند و مایکل را دید که با لبخند همیشگی‌اش به سمت او می‌آمد. مایکل با اینکه سن زیادی نداشت و جوان بود، مدتی پیش ناخدا دوم شد، بعد از غرق شدن«جان»ناخدا دوم قبلی، طبق روال باید ناخدا سوم تلفیع می‌گرفت؛ ولی مایکل گزینه‌ی بهتری برای این مقام بود، او همیشه باهوش و چابک بود و در موقعیت‌های حساس بهترین تصمیمات را می‌گرفت، از سن پایین هم سفر‌های دریایی‌اش را آغاز کرده بود و تجربه‌های زیادی داشت. او همه‌ی شایستگی‌های لازم را داشت به همین خاطر پدرش او را انتخاب کرد.
- عجب خوشتیب شدی، لباس ملوانی خیلی بهت میاد.
هری با شنیدن این حرف حسابی ذوق کرد. از صبح تا آن زمان خیلی‌ها این را به او گفته بودند؛ اما شنیدن‌اش از زبان مایکل حس دیگری برایش داشت.
- ما که هر کاری هم بکنیم به خوشتیپی شما نمی‌رسیم.
مایکل خنده‌ی شیرینی کرد و با مشت به بازوی هری زد.
- برای اولین سفر دریایی زندگیت چقدر هیجان داری؟
- خودت چی فکر می‌کنی؟
ناگهان لبخند مایکل ناپدید شد، آرام سمت‌اش آمد و دو شانه‌ی هری را گرفت و او را به سمت خود چرخاند، با چشمان‌اش که به رنگ سیاه‌ترین شب‌های سال با تک ستاره‌ای درخشان بود، به او زل زد.هری همیشه از دیدن مایکل لذت می‌برد. صورت استخوانی‌اش با بینی‌ای کشیده و پوستی صاف و بدون ایرادش که همین خورشید برنزه‌اش کرده بود و موهای سیاه‌اش که مثل همیشه آب وشانه شده و به یک طرف منظم ایستاده بود و کلاه ناخدایی بر رویشان قرار داشت.
- می‌دونی هری فقط امیدوارم این سفر برات تبدیل به یک خاطره‌ی شیرین بشه، نه یه تجربه‌ی تلخ.
هری دستان مایکل را از شانه‌هایش پس زد و به سمت دریا نگاه کرد.
- بس کن مایکل. من مطمئنم که همه چیز خوب بیش میره‌... مثل... همیشه.
مایکل با پوزخند جواب داد:
- مثل همیشه؟ تا جایی که من یادمه سفر قبلی کشتی‌مون به صخره خورد و کلی ضرر زد، سفر قبل این یکی هم با کشتی دشمن برخوردیم و ناخدا دوم مرد! سفر قبل اون‌هم که کل بار هامون رو رعدوبرق آتیش زد و سوزوند، قبل اونم... اون یکی سفر چیشد؟یادم نیست به هر حال مال دوسال پیش بود.
هری:
- بیخیال مایکل، چرا اینقدر بد بینی؟ یکم مثبت فکر کن.
مایکل:
- براساس تجربه‌ام توی این چند سال اخیر حرف زدم، توی این چند سال هر وقت پا به دریا گذاشتیم یه بلایی سرمون نازل شد؛ انگار که این سال‌ها طلسم شدن. فقط امیدوارم پا قدم تو خوب باشه و به سلامت بریم و برگردیم.
توی دل هری خالی شده بود، همیشه مایکل به او امید و انگیزه می‌داد؛ اما این‌بار که واقعا به آن‌ها نیاز داشت او همه چیز را بدتر کرده بود.
اهی کشید وگفت:
- من هم امیدوارم.
دیگر نمی‌خواست حرفی بزند و البته حرفی هم نمانده بود، جعبه‌ای را برداشت و به سمت کشتی رفت. هنوز جعبه‌های زیادی مانده بود که باید بار کشتی می‌کردند.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

at♧er

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
رمانیکی
شناسه کاربر
1484
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
124
نوشته‌ها
837
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,826
امتیازها
483
محل سکونت
مثلث برمودا ∆

  • #4
پارت سوم
آخرین جعبه را هم بر روی بقیه‌ی بارها گذاشت و آهی آسوده کشید. دیگر بار زدن کشتی به اتمام رسیده بود و همه چی برای فردا آماده بود. همین‌طور که داشت همه‌ی بارها را از نظر می‌گذراند صدای پاهای سنگینی شنید که از پله‌ها پایین می‌آمدند. این صدای پاها را می‌شناخت، تنها بشکه بود که قبل از خودش صدایش شنیده می‌شد.کم‌کم شکم گنده و صورت گوشتی‌اش نمایان شد. وقتی به پایین پله‌ها رسید، با هن وهن خودش را روی یکی از جعبه‌ها ولو کرد. هری پوزخندی زد و به سمت او رفت، سر به سر گذاشتن با بشکه را دوست داشت و بشکه که انگار ذهن او را خوانده بود بی توجه به هری به بارها نگاهی انداخت و گفت:
- بارها تموم شدند.
- آره... خسته شدی؟
- نه پس، بعد این همه جعبه جابه جا کردن تازه جون گرفتم!
- این همه؟ والا ما که ندیدیم بیش‌تر از دوتا جعبه برداری.
چشمان بشکه گرد شدند انگار که می‌خواست همین حالا چکی راهی گوش هری کند، با عصبانیت گفت:
- اگه اون چشم‌های کورت رو باز می‌کردی می‌دیدی دوتا نبود... از صبح دارم جون می‌کنم بیا آخرشم تحویل بگیر‌.
هری انتظار این همه عصبانیت را نداشت. البته جای تعجبی هم نداشت. بشکه همیشه وقتی خسته بود بداخلاق می‌شد. نزدیک‌تر رفت و دستی به شانه‌ی بشکه زد.
- بیخیال فدریک شوخی کردم.
بشکه از شنیدن اسم‌اش حسابی سرحال آمد. سال‌ها بود که این لقب مسخره رویش بود و همه او را با همین صدا می‌کردند. کم‌کم خودش هم داشت اسم‌اش را از یاد می‌برد.
- خوب بلدی چی کار کنیا بچه!
هری لبخندی زد و دست‌اش را از شانه‌ی بشکه برداشت.
- به جای این همه خستگی امشب راحت استراحت می‌کنی.
- استراحت؟ چه خوش خیالی بچه! امشب باید تو کشتی نگهبانی بدم و مراقب بارها باشم.
وقتی این را به یاد آورد قیافه‌اش را درهم کشیده شد و بیشتر ولو شد.
- خب اگه بخوای من می‌تونم امشب به جات نگهبانی بدم.
هری می‌دانست امشب از هیجان خواب‌اش نمی‌برد و اصلا هم دل‌اش نمی‌خواست تا صبح در رختخواب مدام غلط بوخورد، ترجیح می‌داد روی ناو به صدای امواج دریا گوش کند و در فکر اتفاقات فردا غرق شود.
- می‌خوای به جای من نگهبانی بدی؟
لحظه‌ای چهره‌ی بشکه شاد شد؛ اما سریع خوشحالی‌اش از بین رفت.
- اما نمیشه... ناخدا امکان نداره اجازه بده.
هری خوب پدرش را می‌شناخت او بسیار بانظم و سخت‌گیر بود. بر روی انجام وظایف هم حساسیت زیادی نشان می‌داد و آن‌قدر با ابهت، که مطمئن بود بشکه حتی جرئت مطرح کردن این پیشنهاد را هم نخواهد داشت‌.
- قرار نیست پدرم بفهمه. من تا...
- گفتم که نمیشه! می‌خوای جفتمون توی دردسر بیوفتیم؟
بعد بلند شد و دوباره از پله‌ها بالا رفت.
- الان ناخدا میاد، باید بهش گزارش بدم تو برو به کارهات برس.
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
213
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین