. . .

در دست اقدام رمان ساکت نمی نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. معمایی
  4. جنایی
نام رمان:ساکت نمی‌نشیند!
ژانر:عاشقانه_پلیسی_جنایی_معمایی.
نویسنده:سیده نرگس مرادی خانقاه.
خلاصه:
یک قتل ناگهانی همه را به شک خود وا میدارد...
قتل مردی که پدربزرگ دختر داستان ما بود...
حالا باید دید که آیلار دختر قصه ما چگونه قاتل پدربزرگش را پیدا میکند؟
آیا میتواند با کمک محمد مبین سرهنگ جنایی، آن قاتل دراکولا را پیدا نماید یا باز ایست کند تا قاتل راست راست به کارش ادامه دهد؟
 

Nargess86

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8505
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-24
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
3
پسندها
23
امتیازها
23

  • #11
پارت 9

شانه ام را بالا دادم.
_نمیدونم جناب تیمسار.
با خودش زمزمه کرد.
_هکر بشی برام تعجبه.
نفس عمیقی کشید.
_چرا برگشتی ایران؟
_برای اینکه قاتل پدربزرگمو پیدا کنم...چون بهش مدیونم.اون قبل مردنش زمینی رو به نامم کرد و گفت:سر این زمین خیلی دعواست.
تعجب کرد.
_چی؟دعواست؟بین بچه ها اختلافه؟
سرم را به نفی تکان دادم.
_خیر.شریک هاش اونو میخوان.
خیالش راحت شد‌.
_آهان.
با آمدن محمد که چای را روی میز شیشه ای گذاشت سکوت کرد.
محمد جدی شده بود.
_خیلی فکر کردم...باید بریم پیش مادرت تا بفهمیم کدوم از شریک هاش اون زمین رو میخواد.
_خب...شیش تا شریک داره.
سرش را تکان داد.
_دیگه من همینا رو می‌دونم جناب تیمسار.
از سینی چای اش را برداشت.
_سئوالات تموم شد جناب؟
_خیر.
کلمه خیر را محکم گفت.
پوزخندی در کنج لب محمد پدیدار شد.
اخمی کردم.آن یعنی اینکه خوردی؟نوش جانت.
حسابش را میگذارم کف دستش...مرتیکه...
زیر لب یواش گفتم:ایشش‌.
صدای زنگ موجب شد برخیزم و در را باز نمایم

پسری همسن محمد وارد حیاط شد.
محمد و تیمسار منتظر نگاهم کردند.
_نمیدونم.
محمد بلند میشود و به طرف پنجره حرکت میکند.
با مسخرگی نگاهم میکند.
_سهیله.فکر کنم نشناختیش خانم آیلار.
_بله.
با آمدن همان پسر که فهمیدم اسمش سهیل است،نگاهش را به سمت او معطوف کرد.
سهیل را بغل کرد.
_چطوری داداش؟
سهیل نگاهش بر من افتاد.
_خوبم.اون خانم پشتت کیه محمد؟
پوزخندی زد.
_نوه آقای کمیلی هستن همونی که برات تعریف کردم.
انگار یادش آمده باشد،آهان کش داری میگوید.
محمد او را راهنمایی کرد که روی مبل بنشیند.
من هم دوباره همان جایی که نشسته بودم،نشستم.
تیمسار ول کن سئوالاتش نبود اَه.
_خب...چند سال تو فرانسه زندگی کردی؟
در دلم پوفی کش دار کشیدم.
_دو سال و نیم.
سهیل با خنده میگوید:بابا اون بدبخت از بس که حرص خورد قرمز شده که.
هرگز پسری شوخ مانند او ندیده بودم.
با اخم نگاهش کردم که باز هم به خندیدنش ادامه داد.
_چرا اخم میکنی داشتم شوخی میکردم..
با تشر محمد خودش را جمع کرد و به تیمسار احترام گذاشت.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 10)

بالا پایین