. . .

در دست اقدام رمان محبوب| سحرصادقیان

تالار تایپ رمان
068c-inshot-۲۰۲۴۰۲۲۲-۱۹۱۳۱۷۸۵۳-6rqc.jpg



بسمه تعالی
رمان: محبوب
به قلم: سحرصادقیان
ناظر: @BAD_GRIL
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
انگیزه ای برای یکنواختی های روزمره ندارم، من خالق دنیای جدیدی هستم؛ دنیایی سرشار از احساساتِ پاکم که تنها خودم فرمانروای او باشم ، تو همان باش که لایق ستودنی و من بی مهابا میروم سمت آینده هرچه بادا باد...

مقدمه:
برای نوشتن نه قلم می خواهم، نه هیچ کاغذی
همین نگاه های تو کافیست تا علاقه را در وجودم زنده کند
و من این بار می نویسم با حسی متفاوت
از عشق و از هرچه که یادآور عشق باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #51
زمینِ پروژه، وسط های شهر بود و موقعیت عالی داشت. با امیر شونه به شونه هم از تاکسی پیاده شدیم و اون دوتامرغ عشق هم که جلوتر داشتن می‌رفتن. سرمُ نزدیک گوش امیربردم وگفتم:
_ تحویل بگیر امیرخان! تموم تلاشمون بیهوده بود. پرهام سعی نداره به‌خاطر بیاره بلکه بیشتر توی گذشته غرق شده!
سعی داشتم با ناخن اون دوتا رو نشون بدم و اصلا حواسم به جلوی پام نبود؛ پام به تیکه سنگ بزرگی گیر کرد و چون امیر هم حواسش به اونا بود، نتونست منُ بگیره و من با سر افتادم زمین.
آه از نهادم بلندشد و ناخوداگاه آخ بلندی گفتم که توجه هرسه‌شون به سمتم کشیده شد؛ امیر زانو زد و پرهام دوید سمتم. چشمامُ از درد بستم و یهو یکی دست انداخت زیر گردن و زانوم و روی دوتا دست بلندم کرد. سریع چشمام رو باز کردم؛ فکر می‌کردم امیره ولی پرهام بود! نمی‌دونم چرا قلب بی‌جنبه‌م ضربانش تندشده بود؟! لابد از درد بوده؛ فشارم افتاده بود!
ناخواسته نگاهم به پری افتاد که با لب و لوچه آویزون و چشم‌هایی که ازحرص سرخ بودن، همون‌جا وایساده بود. پرهام، منُ روی سکویی نشوند و خودش پائین پام زانو زد؛ دستی به قوزک پام کشید و گفت:
_ خیلی درد داری؟
سری تکون دادم. چشمام سیاهی می‌رفت؛ حس کردم یه مایع غلیظ و داغ ازپیشونیم جاری شد؛ دستی کشیدم و با دیدن دستِ خونیم، حس کردم دارم از حال میرم. پرهام سریع یه تاکسی گرفت و درحالی که منُ روی صندلی عقب می‌نشوند، صداش رو بلند کرد و روبه امیر گفت:
_ تو پیش پری باش؛ من سحر رو می‌برم دکتر. زود برمی‌گردیم.
پیشونیم چیزی نشده بود فقط یه خراش سطحی بود که باعث شد خون بشه ولی پرهام سعی داشت نخوابم! اما من اونقدر بی حال بودم که نمی‌تونستم جلوی چشم‌های خسته‌م رو بگیرم و سرم ناخواسته روی شونه پرهام افتاد و ازحال رفتم. چون شب قبلش هم خیلی دیر خوابیده بودم کلاً بی حال بودم!
وقتی بیدار شدم، زخمام پانسمان شده بود و پرهام کنار تختم نشسته بود درحالی که سرش رو بین دو دستش گرفته بود و فشار می‌داد، چشم‌هاش رو هم فشار می‌داد! حس می کردم کلافه هست؛ سرفه مصنوعی زدم که به خودش اومدو چشم‌هاش رو باز کرد. باهمون کلافگی گفت:
_ سرم داره منفجر میشه!
نگران شدم و گفتم:
_ توی کیفم مسکن هست؛ بردار بخور.
سرش رو به دوطرف تکون داد و گفت:
_ فرقی نمی‌کنه؛ همش یه تصاویری میاد توی ذهنم ولی هیچی یادم نمیاد و این کلافم می‌کنه!
لبخند غمگینی زدم و چیزی نگفتم؛ چیزی نداشتم که بگم!
بعد ازچندلحظه مکث، گفت:
_ ما باهم جایی رفتیم که تو گم شدی و افتادی توی چاه؟!
با یادآوری سفر شمال، نور امیدی ته دلم نشست. لبام به دوطرف کش اومد و با خوشحالی تند تند سرتکون دادم که گفت :
_ امروز که خوردی زمین، اون لحظه توی ذهنم نقش بست.
امیدوارانه و بالبخندِ منتظری بهش خیره موندم تا ادامه بده که بالحن سردی گفت:
_ همیشه دست و پا چلفتی بودی؟
و با پوزخند ادامه داد:
_ لابد منم عاشق همین بی نظمی و دست و پا چلفتی بودنت شدم؟
شکستم؛ دلم شکست، غرورم شکست! حس کردم قلبم واسه چند ثانیه یادش رفت باید بتپه! ضربه سنگین بود؛ چیزی جلودار بغضم نبود که آروم وارفت و به شکل قطرات اشک روی گونم سُرخورد؛ سریع با پشت دست پسشون زدم.
از خودم بدم می‌اومد. حالم خیلی بد بود؛ بدتر از بد!
 
آخرین ویرایش:

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #52
چشم‌هام روبه گنبد طلایی روبه‌روم دوختم. نگاهم هرلحظه تارتر و گونه‌هام خیس‌تر می‌شدن. آرامش و صدای نقاره‌ها حسی رو از رگ و پی بدنم به قلبم منتقل می‌کردن که هیچ جای دنیا نمی‌شد اون حس رو دریافت کرد. ناخواسته روی لبام ذکر «یاعلی ابن موسی الرضا» جاری شدو دست راستم روی سینم قرار گرفت؛ قدم به قدم به بارگاهش نزدیک‌تر می‌شدم و با دستم چادر گل گلی روی سرم رو محکم گرفته بودم که نیفته. سعی در جلوگیری از ریزش اشک‌هام نداشتم چون داشتم خالی می‌شدم؛ آروم می‌شدم. انگار تموم غم و غصه ای که این مدت متحمل بودم، توی همین چندثانیه از دلم پرزد و رفت!
روی یکی از فرش های صحن که واسه نمازمغرب پهن کرده بودن، نشستم و زیارت نامه خوندم. کاش زمان همین لحظه درهمین مکان متوقف می‌شد.
دقایقی که گذشت یکی به فاصله یک وجبی ازمن نشست. نگاهمُ ازکتاب دعا گرفتم و به بغل چرخیدم؛ از دیدن پرهام حقیقتاً جاخوردم. دستی به چشم‌های اشکیم کشیدم و باتعجب گفتم:
_ منُ چه‌جوری پیدا کردی؟
لبخند آرامش بخشی زد وگفت:
_ ازاونجایی که اینجا هرکی دلش می‌گیره میاد حرم. ازهمون در هتل پشت سرت اومدم!
نفس عمیقی کشیدم و بوی عطرحرمُ توی سینه حبس کردم. رومُ برگردوندم و به شلوغی جمعیت زل زدم. دیگه حرفی بینمون زده نشد و باهم به هتل برگشتیم.
چند روزی می‌شد که از مشهد برگشته بودیم و من دیگه یه جورایی قید پرهامُ زده بودم چون اون واقعا هیچ تلاشی واسه یادآوری نداشت و من دیگه خسته شده بودم! از طرفی رفت و آمد جناب معین با شرکت بیشتر شده بود و بامن ارتباط خوبی گرفته بود. حتی دیروز که به شرکت اومد، ازم خواست که رمانمُ بهش بدم تا بخونه و شمارمُ ازم خواست تا اگه انتقاد یا پیشنهادی بود بهم بگه. ازاونجا که ناشر بود و به گفته خودش منتقد متون ادبی بود، بهش اعتماد کردم و یه نسخه از رمان کپی کردم. نکته جالب قضیه اینجاست که امروز صبح بهم زنگ زد و گفت که رمان رو خونده! باورم نمی‌شدو باخودم گفتم لابد چندتا صفحه خونده آخه 300-400صفحه توی یه شب؟! اما وقتی با صبرو حوصله، حدود یک ساعت پشت گوشی برام رمانُ نقد کرد؛ فهمیدم که راست گفته! در نهایت هم صحبتمون تموم نشد و برای عصر توی کافه نزدیک شرکت باهم قرار گذاشتیم تا راجب نقاط قوت و ضعف رمانم صحبت کنیم؛ هرچند رمان هنوز کامل نشده بود.
عصر با خوشحالی از سرکار به سمت کافی شاپ رفتم و منتظر جناب معین نشستم؛ بعداز حدود یه ربع اومد و دقایقی باهم صحبت کردیم تا اینکه...
با دیدن پرهام و پری که دست تو دست و شونه به شونه‌ی هم از درکافی شاپ داخل شدن و پشت میزی نزدیکی پنجره نشستن، انگار چیزی توی وجودم فرو ریخت. اونا مارو ندیده بودن بس که درحال خوش و بش بودن اما نگاه من جوری روی اونها گره خورده بود که حتی از دید معین هم پنهون نموند!
جرعه ای از قهوه‌ش نوشیدوگفت:
_ اگه جسارت نباشه می‌تونم یه سوال شخصی ازتون بپرسم؟
رومُ به طرفش چرخوندم و سری تکون دادم:
_ البته بفرمایید.
باهمون لبخندی که انگار جزء لاینحل چهرش بود گفت:
_ واقعا منُ ببخشید که این سوال رو ازتون می‌پرسم اما احساس می‌کنم بین شما و جناب برنا، رابطه ناموفقی بوده. البته ببخشید اما من فقط اینُ پرسیدم که اگه کمکی ازم برمیاد کوتاهی نکنم!
لبخند تلخی زدم ومودبانه گفتم:
_ خیر ؛هیچ رابطه ای نبوده و نیست!
اما معین که قانع نشده بود بلکه انگار به حقیقتی که دنبالش بود رسیده بود، سعی کرد جوّ بوجود اومده رو ازبین ببره برای همین گفت:
_ خب؛ درکل با توجه به نکاتی که راجب رمان ذکر کردیم، جدای از نقاط ضعفی که ان‌شالله روی اون ها کار می‌کنیدو برطرف می‌شن، از کلیت رمان خوشم اومده و می‌خواستم بهتون یه پیشنهاد بدم.
با ذوق بهش خیره شدم و گفتم:
_ چه پیشنهادی؟
_ حاضرید با انتشارات ما همکاری کنید و رمانتون رو به چاپ برسونید؟
چشمام برق زد. همیشه یکی از اهدافم همین بود که رمانمُ با بهترین انتشارات چاپ کنم یعنی یه چاپ بین المللی!
باذوق سری تکون دادم ولبخند دندون نمایی زدم که گفت:
_پس به مناسبت اولین همکاریمون، یه چیزکیک بخوریم.
بعد ازاینکه گارسون سفارش رو آورد، معین گفت:
_ اگه بتونید رمان رو تا ماه آینده تموم کنید خیلی خوب میشه چون اوایل ماه آینده با مدیر انتشاراتی توی نیویورک قرارملاقات داریم و اگه بتونیم قرارداد می‌بندیم. می‌خوام رمانِ تو، اولین کار مشترک انتشارات ما و اونا بشه. البته که بعد ازاون هم خیلی خوشحال میشم باز کتاب بنویسی و باما همکاری کنی.
بالبخند سری تکون دادم و گفتم:
_ باکمال میل؛ باعث افتخارمه. تموم تلاشمُ می‌کنم چون می‌خوام پایان خوبی بشه.
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #53
سه-چهار روزی گذشت اما توی شرکت، این‌قدر سرمون شلوغ بود که من اصلا وقتی برای نوشتن نداشتم؛ شباهم که ازفرط خستگی پام به اتاق نرسیده بی هوش می‌شدم! دیگه کلافه شده بودم.
توی شرکت بودیم؛ ساعت حوالی ده و نیم بود که داشتم واسه خودم قهوه درست می‌کردم؛ پرهام و پری طبق معمول چسبیده بهم از اتاق بیرون اومدن؛ جوری مثل آهن‌ربا به‌هم می‌چسبیدن که انگار از بدو تولد باهم بودن!
نگاه غمناک و خستمُ ازشون گرفتم اما باصدای بلند پرهام نه تنها توجه من بلکه همه کارکنان به سمتشون جلب شد.
_ بچه ها یه لحظه همگی حواستونُ بدید به من؛ فرداشب به مناسبت نامزدی من و پری، یه پارتی خودمونی واسه بچه های شرکت توی خونه من برگزار میشه. همگی قدم رنجه بفرمایید.
چشمام سیاهی می‌رفت؛ ماگ از دستم پرت شدو صدای نابه هنجارش دراثر برخورد با سرامیکِ زمین، باعث شد همه به غیر ازپرهام و پری به سمتم بچرخن!
امیر به سمتم دوید و زیر بازوهام رو گرفت. بدنم سست شده بود و صداهای گنگی توی سرم می‌پیچید!
تافرداشب برام اندازه یه عمر گذشت؛ غذا نخورده بودم و صورتم عین گچ سفید شده بود. فشارم پائین بود و مامان مثل پروانه دورم می‌چرخید. بیچاره اون‌قدر نگران بود که خاله رو هم خبردار کرده بود و اون به همراه یکتا اومده بودن اینجا تا بلکه یکتا باهام حرف بزنه و آرومم کنه.
زیرچشمام کبود بود و چشم‌هام کاسه خون! مامان انگار یکم شصتش خبردار شده بود؛ مخصوصا که فردا شبش من به اون مجلس نرفتم و مامان با شنیدن صدای آهنگ و جیغ، تقریباً همه‌چی عایدش شده بود.
از سرشب سعی داشت به طریقی ازم بپرسه ولی وقتی حال خرابمُ می‌دید، پشیمون میشد. امیر از دیروزکلی سعی کرده بود که پرهام رو متوجه اشتباهش بکنه اما موفق نشده بود. پرهام انگار طلسم شده بود و من بدتر از اون!
منی که هیچ حسی بهش نداشتم و حالا همچین تو تب عشقش می‌سوختم! امیر، ناموفق ازحرف زدن باپرهام به خونه ما اومده بود؛ اون هم به اون مجلس کذایی نرفته بود درعوض سعی داشت دلِ سوخته‌ی منُ امشب آروم کنه.
مامان از امیر جویای احوال من شد و اون هم تقریباً همه‌چی رو کف دست مامان گذاشت!
فردای اون شب سرکار نرفتم و سعی داشتم واسه همیشه از اونجا دل بکنم؛ سخت بود اما شدنی بود!
نزدیک‌های ظهر رفتم دنبال بلیط؛ باید برمی‌گشتم همون‌جایی که ازاول نرفتنم اشتباه بود. همیشه توی زندگیم به‌خاطر آدمای اشتباه، آینده‌م رو باختم اما این دیگه آخریش بود.هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم آدمی که روزی سنگ صبورم بود، مشاورم بود، آرامشم بود؛ حالا خودش این‌جور دلیل تموم حال بدی‌هام بشه!
خودش منُ راهنمایی می‌کرد که توی رابطه‌م با آراد چیکارکنم و حالا خودش از آراد هم پست تر شده بود. من قبول داشتم که تقصیر خودش نیست و فراموشی گرفته اما...
اما کور که نبود؛ تلاش های ما رو نمی‌دید؟کر که نبود حرف‌های امیر رو نمی‌شنید؟بهش ازهمون اول گفتیم که گذشته از چه قراره، نمی‌فهمید و پس می‌زد؟! دیگه بس بود برام؛ دیگه خسته بودم از اینجور زندگی، از این همه تلاش و تکاپو؛ برای کی؟کسی که خودش بدون هیچ تلاشی کنار می‌کشه؟! همون موقع گفتم که اون فکر می‌کرد من چون سعی دارم گذشته رو براش یاداوری کنم، در اصل می‌خوام خودمُ بهش نزدیک کنم! پس بیخیال...
مستانه خانم چندین بار بهم زنگ زده بود اما جواب ندادم که پیام داد و کلی بابت رفتارهای پرهام و اتفاقات پیش اومده عذرخواهی کرد و در انتها گفت که نمی‌زاره با پری ازدواج کنه ولی برام اهمیتی نداشت. جوابی به پیامش ندادم و رفتم دنبال کارهای پروازم.
بالاخره برای اول هفته‌ی آینده بلیط گرفتم و توی راهِ خونه، به آرمان معین زنگ زدم و گفتم که از این پس همکاریمون از راه دوره و براش فایل ها رو ایمیل می‌کنم. به ویداهم یه پیام فرستادم و با ایموجیِ خوشحال گفتم که دارم بر می‌گردم.
حالا باید شانس آورده باشم که استادها از دروس حذفم نکرده باشن که صددرصد حذف کردن و راضی کردنشون خیلی سخت بود اما توکل به خدا کردم؛ هرچه پیش آید خوش آید؛ منم تموم تلاشم رو می‌کنم. دیگه باید تموم وقتم رو برای خودم بزارم و کلی روی خودم سرمایه گذاری کنم. برای خودم و اهدافم ارزش قائل بشم نه آدمای بی‌خودی!
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #54
دو-سه روز به پروازم مونده بود که معین بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم. توی رستورانی نزدیک خونمون باهاش قرار گزاشتم و ظهر ساعتای یک، هردومون جلوی رستوران بودیم؛ شونه به شونه هم وارد شدیم و میزی کنج سالن پیدا کردیم.
احساس می‌کردم معین برای زدن حرفی مردد بود اما به روش نیاوردم و راجب کتابم صحبت کردیم.
آخرسر طاقت نیاورد و بعد از صرف ناهار گفت:
_ سحرخانم منُ ببخشید که باز دارم فضولی می‌کنم اما می‌تونم دلیل رفتنتون رو بدونم؟البته اگه خیلی شخصی نیست.
خودمُ به اون راه زدم و گفتم:
_ یه دلیلش شخصیه ولی دلیل اصلیش بابت دانشگاهمه!
متعجب گفت:
_ این موقع ازسال؟
بی مقدمه گفتم:
_ به‌خاطر یه سری از مسائل نتونستم زودتر برم!
معین که بگی نگی به همه‌چی پی برده بود؛ بدون رودروایسی گفت:
_ می‌دونم تموم این اتفاقات به‌خاطر پرهام هست.کار درستی می‌کنین ولی من ازتون یه فرصت کوتاه می‌خوام. به‌نظرم شما نباید از واقعیت فرار کنید باید باهاش بجنگید و البته اگه موفق نشدین به این معنا نیست که دنیا به آخر رسیده! به بقیه آدمای زندگی‌تون فکر کنید. چرا باید اون ها رو هم به‌خاطر یه آدم بی ارزش از زندگیتون کنار بزنید؟
حرفش دو پهلو بود؛ منظورش از بقیه ی آدمای زندگیم، خانوادم بود یا...چرا ازم یه فرصت کوتاه می‌خواست؟حرفش که تموم شد، گفتم:
_ من با واقعیت جنگیدم حتی بابتش از اهدافمم گذشتم؛ اینکه الان می‌خوام برم سمت اهدافم، فرار از واقعیت نیست؛ من باهاش جنگیدم و باختم. حالا می‌خوام واقعیت زندگی خودمُ بسازم؛ بدون پرهام!
باز حرفشُ تکرار کرد:
_ اما من ازتون یه فرصت می‌خوام!
_ بابت چی؟
_ من، من، راستش چه‌جور بگم؟ شاید توی این وضعیت درست نباشه ولی نمی‌تونم نگم! من باید خودمُ بهتون ثابت کنم!
فقط یک کلمه توی ذهنم نقش گرفت وگفتم:
_ چرا؟
معین با اعتمادبه نفس گفت:
_ نمی‌دونم حرفم تاچه حد درسته اما به نظرم تا اینجای زندگیتون، آدم درستی رو انتخاب نکرده بودین. من نیاز دارم خودم رو به شما به اثبات برسونم که بدونید همه ی ما مثل هم نیستیم.
کلافه گفتم:
_ خب فرض کنیم ثابت کردین و منم قانع شدم؛ در اصل نیازی به اثبات نیست من می‌دونم همه مثل هم نیستن فقط من به پُست آدمای اشتباهی می‌خورم همین!
_ خب نه دیگه؛ منم همینُ می‌خوام بگم که من اشتباهی نیستم!
جاخوردم؛ این واقعاً چی داشت می‌گفت؟چرا این‌قدر مبهم و دوپهلو حرف می‌زد؟ واقعا کلافم کرده بود. خودش هم فکرکنم از حالاتم متوجه شده بود که خیلی داره روی مخم راه میره که بعد ازیه مکث کوتاه گفت:
_ گفتنش توی این شرایط سخته اما من به شما علاقه دارم!
سرم سوت کشید. چه‌جوری من ازهمون اول مکالمه نفهمیدم غیر مستقیم داشت خودش رو می‌گفت؟! چشمامُ محکم روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم و سرش داد نزنم! بی هیچ حرفی کیفم رو برداشتم و پاشدم.
سریع بلندشد و گفت:
_ سحرخانم واقعا منُ ببخشید اما اگه نمی‌گفتم دیر می‌شد و پشیمون می‌شدم!
کلافه چرخیدم سمتش و گفتم:
_ آقای معین اگه می‌خواید به رابطه همکاریمون لطمه ای وارد نشه، همین الان این بحث رو تمومش کنید؛ خدانگهدار.
به قدمام سرعت بخشیدم و از رستوران خارج شدم؛ اون هم دیگه دنبالم نیومد.
حتی نمی‌خواستم به حرفی که زده بود فکرکنم. وقتی رسیدم به خونه، با دیدن یه جفت کفش مردونه جلوی درخونمون، مغزم درگیر شد یعنی کی می‌تونست باشه؟!
با کنجکاوی وارد خونه شدم و از دیدن عمو فرامرز که چندسالی می‌شد ندیده بودمش؛ جاخوردم. توی این اوضاع تنها کسی که می‌تونست حالمُ ازاین رو به اون رو کنه، عموم بود که حالا بعداز تقریبا شیش سال از سوئیس برگشته بود.
چشمام از ذوق برق می‌زدن؛ جیغی کشیدم و به سمتش دویدم. محکم همُ بغل کردیم که دماغمُ کشید و با شوخی گفت:
_ توهنوز بزرگ نشدی؟آخه دماغت همون‌قدر کوچیک مونده!
اون‌قدر از برگشتنش خوشحال بودم که حتی به این شوخی بی مزه‌ش هم از ته دل خندیدم!
تاخودِ شب کلی خوش و بش کردیم. عمو از بیست و چندسالگی سوئیس زندگی می‌کرد و هرچندسال یه بار بهمون سر می‌زد اما این دفعه اومده بود که بمونه چون بازنشست شده بود. عمو با وجود پنجاه و خوردی سن اما هنوز مجرد بود!
وقتی فهمید قراره تاهفته آینده به ترکیه برم؛ با مخالفت سرسختش مواجه شدم. می‌گفت که من تازه برگشتم؛ یعنی چی که هنوز دلی از عزا در نیاوردم می‌خوای تنهام بزاری!
اما این دفعه چیزی نمی‌تونست جلودار من باشه؛ فقط با خنده گفتم که زود بر می‌گردم.
البته قبل از رفتنم براش تصمیماتی داشتم؛ هرچند این کارها هول هولکی نمی‌شه ولی حداقل استارتش رو می‌زدم و بقیه‌ش رو به مامان می‌سپردم. با فکری که توی ذهنم جرقه زده بود، نیشم تا بناگوش کش اومده بود که از دید عمو پنهون نموند و مچمُ گرفت. با چشم‌های ریز شده گفت:
_ بگو ببینم چه نقشه ی پلیدی کشیدی که اینجور نیش‌خند می‌زنی؛ هان؟!
فقط خندیدم و چیزی نگفتم.
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #55
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پاشدم؛ امیر بود که به یه رستوران دعوتم کرد تا قبلِ رفتنم همُ ببینیم. قبل از اینکه برم، نقشه ای که واسه عمو کشیده بودم رو برای مامان توضیح دادم و اون قرارشد که شب خاله اینارو دعوت کنه.
دوشی گرفتم و سریع حاضرشدم چون رستورانی که امیر انتخاب کرده بود، یکم ازخونه دور بود باید زودتر می‌رفتم. بالاخره رسیدم و پشت یه میز توی دنج ترین نقطه رستوران نشستم.
پنج دقیقه ای گذشته بود که پرهام وارد رستوران شد. از دیدنش خون توی پوست صورتم دوید اما دستام یخ زد! نفسم و ضربان قلبم تندشده بود؛ نمی‌فهمیدم از عصبانیته یا چیز دیگه ای...
نگاهشُ دورتا دور سالن چرخوند و بالاخره به سمت میز من اومد. دلم می‌خواست پاشم و فرار کنم. این اینجا چی می‌خواست؟ سلامی که گفت از سمت من بی جواب موند چون همچنان مات بودم و به نقطه‌ی مجهولی روی میز خیره بودم.
برای خودش صندلی بیرون کشید و نشست. دقایقی به سکوت سپری شد تااینکه بالاخره گفت:
_ با امیر قرار داری؟
بی تفاوت سری تکون دادم و خودمُ با نمک پاشِ روی میز، سرگرم نشون دادم،که گفت:
_ منم با امیر قرار دارم!
شونه ای بالا انداختم و از پنجره به بیرون خیره شدم که باز ساکت نموند و گفت:
_ فکر کنم عمداً اینکارو کرده که باهم روبه‌رومون کنه!
واکنشی نشون ندادم؛ صبرش سراومد و گفت:
_ ازمن دلخوری؟
دیگه نمی‌تونستم بی‌تفاوت باشم اما دلم نمی‌خواست هیچ واکنشی نشون بدم؛ فقط به چشم‌هاش زل زدم بلکه از عمق نگاهم جوابشُ بفهمه! تنها چندثانیه تونستم طاقت بیارم و بالاخره دهنم بازشد:
_ حالا که فهمیدین امیر برامون نقشه ریخته؛ می‌تونید برید چون خدایی نکرده ممکنه به گوش پری برسه که ما باهم قرار گذاشتیم و براتون بدبشه!
اومدم پاشم که گفت:
_ یعنی می‌خوای نشون بدی که برات اهمیتی نداره من با پری باشم؟!
همون‌جور که پالتوم رو از پشتیِ صندلی بر می‌داشتم، شونه ای بالا انداختم. پاشد و گفت:
_ می‌رسونمت.
خیلی سریع گفتم:
_ لازم نکرده!
اونقدر طاقتش طاق شده بود که پرخاشگرانه گفت:
_ باید باهات حرف بزنم!
حرفی باهاش نداشتم. بی هیچ توجه ای به سمت در رستوران حرکت کردم که پشت سرم اومد؛ یهو دستمُ گرفت و به سمت ماشینش کشوند. باعصبانیت به طرفش چرخیده شدم و به دنبالش کشیده شدم!
سعی داشتم دستمُ از دستش بیرون بکشم اما قدرتش بیشتر ازاین حرفا بود! کولی بازی در نیاوردم و سعی کردم مثل بچه آدم دنبالش برم. در شاگرد رو باز کرد و دستمُ ول کرد اما خودش صاف جلوم وایساد که چاره ای جز نشستن نداشته باشم!
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #56
نفسمُ کلافه‌وار بیرون دادم و به سمت ماشین چرخیدم. قطرات بارون روی شیشه ماشین می‌لغزیدن؛ پرهام برف‌پاک‌کن رو روشن کرد و راه افتاد. اون‌قدر آروم می‌رفت که خوابم گرفته بود اما سکوت رو شکست و گفت:
_ نتونستم به یاد بیارم؛ نشد. شاید فکر کنی نخواستم اما شبانه روز بهت فکر کردم؛ به گذشته‌ای که چیزی ازش یادم نبود. تلاش کردم اما نتونستم؛ تنها چیزی که خودشُ عجیب به رخ می‌کشوند، حس تنهایی بود. حالم یه جوری بود که انگار توی این سی سال هیچ‌وقت تنها نبودم و همش یکی کنارم بوده. توی خونه که تنها می‌شدم، حالم بد می‌شد. انگار دیوارهای خونه بهم فشار می‌آوردن. تنهاجایی که حالمُ خوب می‌کرد، بالکن بود و تنها لحظه ای که توی ذهن داشتم فقط همون لحظه ای بود که از گودال بیرون آوردمت! سحر ما چه‌جور رابطه‌ای باهم داشتیم که حتی یه عکس هم نگرفتیم؟ همه جا رو گشتم تا همون حسی که وقتی کنار توام به وجود میاد رو پیداکنم ولی نبود! وقتی پری برگشت توی وجود اون دنبال تو گشتم ولی نبود. یادمه توی این سی سال با افراد زیادی بودم؛ همه رو یادم بود؛ همه اونایی که فقط برای یه شب بودن! اما تویی که زندگیمُ ساختی، فراموش کرده بودم؛ خیلی عذاب آور بود. منِ قبل، با همه اون آدمای دورم، بازم تنها بودم اما برام مهم نبود یعنی سعی می‌کردم تنهاییمُ یادم بره ولی تو چیکار کرده بودی بامن که الان این‌قدر از تنهایی بیزارم؟ چیکار کرده بودی که حس می‌کنم تموم لحظات زندگیم پیشم بودی و ثانیه ای تنها نبودم؟! به غیر از این احساسات عجیب و غریب، هیچی یادم نمیاد سحر اما حتی اگه یادمم نیاد، می‌خوام بگم که حس می‌کنم دوباره عاشقت شدم!
می‌دونی من یه برگم رو به مرگم تو منُ دادی به باد
شدم مثل یه ماهی که دلش دریا می‌خواد
تو؛ یه جوری عاشقم کن که شبا خوابم بره
می‌خوام دنیا رو با چشمای تو یادم بره
(گرشا رضایی- ماهی)
دستمُ سمت پخش دراز کردم و قطعش کردم. بغض گلومُ می‌فشرد؛ نمی‌دونم چم شده بود که انگار چشمام آماده باریدن بودن؛ چندبار پلک زدم تا جلوی ریزش اشکامُ بگیرم. بغضمُ به سختی قورت دادم که گفت:
_ نمی‌خوای چیزی بگی؟هنوز دلخوری؟!
بی مقدمه چینی گفتم:
_ چرا با پری نامزد شدی؟!
_ فکر می‌کردم حس تهی بودنی که در نبودت بهم دست می‌داد رو می‌تونم با بقیه هم پر کنم! فکر می‌کردم تو هرگز نبودی و اون فرد شاید پری بوده باشه!
پوزخندی به افکار مسخره‌ش زدم و گفتم:
_ حالا اگه حرفات تموم شد، برو سمت خونه!
_ یعنی تو هیچ حرفی نداری؟
_ نه؛ چون قرار نیست دیگه وقتمُ به پای کسی بریزم!
پرهام چشماشُ محکم بهم فشرد، دستی لای موهای پر پشتش کشید و چیزی نگفت.
بالاخره شب شد و خاله اینا اومدن. یه لباس صورتی عروسکی پوشیدم و خوش خوشان رفتم سمت آشپزخونه و چای ریختم. قصدم این بودکه این دوتا جوونِ دهه پنجاه رو به هم برسونم و به نظرم فکر خوبی بود!
عمو از سوئیس می‌گفت و خاله داشت فیض می‌برد. خوشحال بودم که بعد ازاین همه سال باهم روبه‌روشون کردم؛ دیگه فکر کنم خودشون از پس این کار بربیان!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
40
بازدیدها
370
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
169
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین