. . .

در دست اقدام رمان محبوب| سحرصادقیان

تالار تایپ رمان
068c-inshot-۲۰۲۴۰۲۲۲-۱۹۱۳۱۷۸۵۳-6rqc.jpg



بسمه تعالی
رمان: محبوب
به قلم: سحرصادقیان
ناظر: @BAD_GRIL
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
انگیزه ای برای یکنواختی های روزمره ندارم، من خالق دنیای جدیدی هستم؛ دنیایی سرشار از احساساتِ پاکم که تنها خودم فرمانروای او باشم ، تو همان باش که لایق ستودنی و من بی مهابا میروم سمت آینده هرچه بادا باد...

مقدمه:
برای نوشتن نه قلم می خواهم، نه هیچ کاغذی
همین نگاه های تو کافیست تا علاقه را در وجودم زنده کند
و من این بار می نویسم با حسی متفاوت
از عشق و از هرچه که یادآور عشق باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,368
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
195
پسندها
933
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #3
بی تو نه هست های ما چونانکه بایدند نه بایدها...

هر روزی بی تو روز مباداست.

پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم و با بغض به عنکبوتی که داشت روی سقف تار می بست خیره شدم. خواب به چشمام نمی‌اومد. حالم اصلا خوب نبود و امشب بدتر هم شده بود! فردا هم که امتحان داشتم و استرس مثل خوره به جونم افتاده بود. هر یه ربعی نیم نگاهی به گوشی مینداختم و باز از این پهلو به اون پهلو می شدم، حس می کردم دلم داره ضعف میره اما از یه طرف چیزی میلم نمی‌کشید.

سعی کردم بیخیال بشم و همین که چشمام می خواستن گرمِ خواب بشن، صحنه های امشب عین فیلم جلو چشمام رژه می‌رفتن. یاداوری صدای خنده های مامانم و مامانش، ناخن به اعصابم می‌کشید. زیر لب «نوچی» گفتم و سرجام نشستم. سعی داشتم با نفس های عمیق و منظم خودم رو آروم کنم، فایده نداشت.

باید فردا راجع به این قضیه به طور جدی با بابا صحبت کنم. حقیقتاً دیگه حوصله کشدار شدن این قضیه رو نداشتم. نفهمیدم بالاخره چجوری خوابم برد اما چنددفعه با یه ترس زیادی از خواب پریدم و تا چند دقیقه گیج و منگ نشستم.

روزها برام سخت می‌گذشت و فشار زیادی از طرف خانواده این خواستگار نچسب جدید روم بود!می تونستم خیلی واضح باخود پسره صحبت کنم یا سنگ هام رو وا بکنم یابالاخره به یه طریق بپرونمش اما من این رو نمی‌خواستم. شاید اون قدر مغرور بودم که اون رو در حد هم صحبتی خودم نمی‌دونستم! چیزی که ورد زبون همه بود در وحله ی اول مغرور بودنم بود! نمی‌دونم من که با همه گرم می‌گرفتم و به قول دوست های صمیمیم بمب انرژی بودم چرا از نظر خیلی ها که باهام برخوردی نداشتن مغرور بودم؟! بگذریم.

ظهر ساعتای یک بود که از دانشگاه برگشتم و منتظر نشستم تا بابا از سرکار برگرده و باهاش صحبت کنم، می‌دونستم از هم صحبتی با مامان در این قضیه به جایی نمی‌رسم! چون مامان چیز زیادی ازاین پسره نمی‌دونست و نسبت به همه چی خوش بین بود! و این من رو کلافه می کرد، اون فکر می کرد من خوشم میاد خودم رو بدبخت کنم، یه جورایی درنظرش ازدواج نکردن با اون آدم یه لاقبا بدبخت شدن بود! افکارش توی صدسال گذشته گیر کرده بود!

باید یه موقعیت مناسب برای صحبت با بابا پیدا می‌کردم اگه می‌خواستم توی جمع خانوادگی باشه بی شک مامان دخالت می کرد! البته می‌دونستم کل دخالت هاش فقط واسه این بود که به قول خودش من رو توی فامیل خودمون عروس نکنه، خب در این قضیه من و باباهم موافقش بودیم منتهی نمی‌فهمیدم چرا فکر می کرد من اگه دقیقا همین الان با اون پسره ازدواج نکنم بختم واسه همیشه سیاه می‌شه!

ناهارم که تموم شد خیلی جدی از سر میز پاشدم و گفتم:
- بابا من باید باهات صحبت کنم هرچه زودتر.
بابا سری تکون داد و گفت:
- باشه بعد از ناهار بیا اتاقم.

چیزی نگفتم و ازشون فاصله گرفتم روی مبلی توی هال نشستم و افکارم رو جمع و جور کردم صدای مامان رو می‌شنیدم که آروم آروم داشت مغز بابا رو شستشو می‌داد تا من هرچی گفتم مخالفت کنه انگار پی برده بود راجع به چه چیزی می‌خوام حرف بزنم!
نفسم رو کشدار بیرون دادم و دنبال بابا راهی اتاقش شدم و در رو پشت سرم بستم.
 
آخرین ویرایش:

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
195
پسندها
933
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #4
بابا هنوز روی صندلیش ننشسته بود که گلایه مند گفتم:
- اگه به قصد مخالفت با همه حرفام اینجایی پس یه وقت دیگه صحبت کنیم.
بابا لبخند محوی کنج لبش نشوند و گفت:
- بگو دختر حاشیه نرو!
- میگم اما شما قول بده که منطقی تصمیم بگیری!
- احساسی تصمیم گرفتن کار مادرته نه من! بفرما...
حوصله مقدمه چینی نداشتم و خیلی سریع وارد موضوع شدم:
- بابا می‌دونی که ازاین پسره هیچ جوره خوشم نمیاد هرچند دوست ندارم دل مامان بشکنه اما هیچ کاری به پافشاری اون ندارم، شما چرا چیزی نمی‌گی؟شما که پدر این یارو رو بهتر از هممون می شناسی درضمن خود پسره هم چیزی از باباش کم نداره گرچه حتی اگه تماماً عالی هم باشه من قصد ازدواج ندارم خودتون می‌دونید که چه کسایی بهتر از این رو هم رد کردم، من توی زندگیم اهدافم چیزای دیگه هست...
بابا خندید و گفت:
- لابد یکیش هم سفر به ترکیه هست!
خندیدم و ادامه دادم:
- حداقل فعلا دوست ندارم برای ازدواج وقت بزارم!
بابا دستی به ریشش کشید و درحالی که عمیقاً به فکر فرو رفته بود گفت:
- بهت حق می‌دم، با مامانت صحبت می‌کنم منصرف کردنش کاری نداره اما نمی خوای با خود پسره صحبت کنی؟ اینجوری خیلی زشته ها!
می‌دونستم کارم خیلی زشته و دوست داشتم آگاهانه این عمل وقیح رو مرتکب بشم برای همین با لبخند شیطانی گفتم:
- دیگه حرفی نمی‌مونه، خیلی ممنونم از درکت بابا!

فردای اون روز کلاس نداشتم و با خوشحالی همراهِ ویدا رفتیم که کارهای پاسپورتمون رو بکنیم خوشحال بودم که دیگه مانعی برای رفتنم وجود نداره اما زنگ گوشیم که به صدا در اومد و به تعقیبش حرف های مامان مثل پارچ آب یخی بود که ریختن روی سرم.
گوشیم رو در گوشم گذاشتم و با شانه ام نگهش داشتم درحالی که توی کیفم دنبال شناسنامم می گشتم گفتم:
- جانم مامان؟
صدای عصبانیش نشون می‌داد که خون خونش رو می‌خوره،چهره سرخش توی ذهنم تداعی شد و باعث شد خندم بگیره که انگار عصبانیت مامان رو بیشتر کرد چون با جیغ جیغ حرفش رو ادامه داد:
- ببین سحر فقط به خاطر اینکه حوصله دعوا و مشاجره با پدرت رو نداشتم قبول کردم خودت خوب می‌دونی که هیچ راه فراری نداشتی! حالام به جای اینکه با اون ویدای گور به گوری از این سفارت خونه به اون وزارت خونه بری، بگردین دنبال کار چون تنها شرطم برای اینکه ازدواج نکنی همینه که خارج نری و همینجا روی پای خودت وایسی پس بگرد دنبال یه کار آبرومند وگرنه به زور هم که شده باید با مهراد ازدواج کنی تمام.

حتی فرصت خداحافظی بهم نداد و گوشی رو روم قطع کرد، از عصبانیت ضربان قلبم تند شده بود، کیفم رو روی صندلی کنارم پرت کردم، با دستام سرم رو گرفتم و همونجا نشستم. ویدا که انگار فرمش رو پر کرده بود یه لحظه به سمتم برگشت و با دیدن حالم انگار ترسید، بدوبدو سمتم اومد و گفت:
- وای چیشدی تو؟چرا رنگت پریده؟حالت خوبه؟
 
آخرین ویرایش:

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
195
پسندها
933
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #5
تندتند سرم رو تکون دادم تا کمتر سین جیم کنه و گفتم:
- فقط برام از اون آب سرد کن یکم آب بیار.
آب رو یه نفس سر کشیدم و ماجرا رو به ویدا تعریف کردم.

ویدا دوست دوران دبیرستانم بود که الانم هم دانشگاهیمه منتهی اون از همون موقع به روانشناسی علاقه داشت و من معماری. دبیرستان به اجبار خانواده هر دو تجربی خوندیم! نمی‌فهمم چرا دوست داشتن دکتر بشیم؟! کاش یکم هم استعداد داشتیم یا حداقل با دیدن خون از حال نمی‌رفتیم!

ویدا یکم چونش رو خاروند و گفت:
- چاره ای نمی مونه، باید یکم رفتن رو عقب بندازیم تا آتیش خشم خاله بخوابه!
سری تکون دادم و درحالی که با شناسنامه خودم رو باد می‌زدم، ویدا ادامه داد:
- می‌خوای با وحید صحبت کنم؟ شرکتشون یه طراح لازم داشت نمی دونم پیدا کردن یانه. می‌خوای بپرسم برات که بری همونجا؟

مگه راه دیگه ای هم بود؟خیلی دوست داشتم از دست کارهای مامان سرم رو بکوبم به دیوار ولی هیچ وقت جراتش رو نداشتم!درحالی که وسایلمون رو جمع می‌کردیم تا ازاون خراب شده بیرون بیایم ویدا سریع به داداشش زنگ زد و اینجور که بوش میاد انگار طراح پیدا کرده بودن و کار یوخ!
بالاخره با اعصاب داغون به خونه برگشتم مامان با لبخند شیطانی به پیشوازم اومد و گفت:
- سلام خسته نباشی. چه خبر از کار؟
با طعنه گفتم:
- واقعا من نیاز دارم کار کنم وگرنه از گشنگی می‌میرم!
مامان درحالی که به سمت اشپزخونه می‌رفت حق به جانب گفت:
- مگه من گفتم تو نیازمندی دختر؟گفتم وقتشه مستقل باشی و دستت تو جیب خودت باشه! یا اینکه ازدواج...
سریع پریدم بین حرفش:
-باشه فهمیدم اما شما که حرف از استقلال میزنی الان اگه من بخوام برم خارج نمی‌زاری! این چه جور مستقل شدنیه؟آدم تو خونه ی باباش که نیاز به کار نداره!
وسایلم رو روی مبل رها کردم و خودمم کنارشون تلپ شدم، مامان با عصبانیت ذاتی گفت:
- خودت رو لش ننداز. بیا ناهار بخور بگرد دنبال یه کار درست و درمون، من این چیزا حالیم نیست مادر شرط گذاشتم و شرطم همینه که هست!
کارد میزدی خونم در نمی‌اومد، وایسادم و کیفم رو برداشتم، درحالی که به سمت اتاقم می‌رفتم گفتم:
- ازهمون بچگی توی کارهام دخالت کردین! کی می‌خواین بفهمین منم بزرگ شدم و می تونم از عقلم استفاده کنم! ناهارهم نمی‌خوام.

گوشیم رو برداشتم و تندتند شماره ویدا رو گرفتم به دو بوق نرسیده صداش توی گوشم پیچید که سریع گفتم:
- ویدا چیشد؟
- فعلا خبری نیست وحیدگفتش که طراح پیدا کردن اما یکی از دوست هاش برای دفترش داره نیرو می‌گیره قرارشد خبر بده.
- دفتر طراحی دیگه؟
- نه خدمات! از اینا که می‌رن خونه مردم رو جارو می‌زنن، خب طراحی دیگه خره!
چیزی نگفتم و با کلافگی قطع کردم که پشت بندش یکتا زنگ زد، چشمام رو توی کاسه چرخوندم و جواب دادم.
 
آخرین ویرایش:

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
195
پسندها
933
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #6
یکتا دخترخالم بود و یکی از نزدیک ترین آدم های زندگیم اما جدیدا خیلی چرت و پرت می‌گفت مثلا یکیش الان...

- جانم یکتا؟
- به به سلام دخترخاله چی‌شد خواستگار نمونه رو بازم ردش کردی؟
عصبانی خندیدم و گفتم:
- یکتا باز شروع نکن مثل خالت! اره بابا توکه از اول می‌دونستی ازش خوشم نمیاد.
- وای سحر بخدا بحث این نیست. بحث اینه که تو اصلا اخلاق دخترونه نداری.

پریدم بین حرفش و گفتم:
- لابد پسرم دیگه نهایتش همینه! اصلا مهم نیست.
- لوس نشو، اون کتابی رو که گفتم خوندی؟ بخون بلکه یکم سر به راه بشی دخترخوب!
- ببین توروخدا کی مارو نصیحت می‌کنه! یعنی عین مامانایی!
- خب والا دروغ که نمی‌گم پسره به اون خوبی و خوشتیپی یه دلیل درست و حسابی واسه رد کردنش نیاوردی!

اصلا حوصله یکی به دو با یکتا نداشتم.کاش یکم درک می‌کرد که معیارهای همه ظاهری نیست! بیخیال گفتم:
- باشه الان می‌خوام کتابت رو بخونم فعلا بایک خداحافظی خوشحالم کن.

بالاخره یکتا رو پروندم. یکم کنجکاو شدم این کتابی که هی میگه بخون چجوریه! از کتابخونم برداشتمش و به سمت بالکن رفتم در رو باز کردم و واردش شدم تنها جایی که بهم آرامش می‌داد همین بالکن بود که همونم جدیداً مامان واسه خاطر همسایه جدیدمون که یه پسر تنها و مجرد بود نمی‌ذاشت وارد بالکن بشم چون بالکن ها به هم وصل بودن! اینم از شانس ماست.
با این فکر برگشتم داخل و شالم رو روی موهام انداختم و باز وارد بالکن شدم. روی صندلی‌هایی که مرز بین تراس ما و اونا بود، نشستم و لای کتاب رو باز کردم. از اسمش خندم می‌گرفت "جذب همسر مناسب"

هنوز یک صفحه هم نخونده بودم که صدای در تراس همسایه بغلی اومد با فکر اینکه اون پسره هست با کنجکاوی خم شدم تا ببینمش. یک ماهی بود که اومده بود اینجا اما من هنوز موفق نشده بودم ببینمش، اما دوست دخترهای رنگارنگش از دید من و مامان پنهون نمونده بود بخاطر همین هم مامان نمی‌ذاشت برم تو بالکن! می‌گفت پسره هوس بازه! با این فکرخندم گرفته بودپسره از خیرهیچ دختری هم نمی‌گذشت؛ عطا و مطا، دراز و کوتاه. همه مدلی تو بساطش بود.

با تکون خوردن دستی جلوی چشمام تازه موقعیت رو درک کردم اونقدری تو فکر بودم که نفهمیدم کی این یارو جلوم سبز شد! از خجالت نزدیک بود آب بشم الان میگه دختره منگولیسم داره سه ساعته بر و بر بهم زل زده. آب دهنم رو قورت دادم و اخمی بین ابروهام نشوندم و مثلا با جذبه گفتم:
- بله؟

پسره که از تغییر موضعم خندش گرفته بود گفت:
- چی داری می‌خونی که اینقدر تو فکری!

با یاد آوری کتاب مزخرفی که دستم بود سریع پشت سرم قایمش کردم که فکرنکنه زیاد مشتاق ازدواجم! باز بلند خندید و گفت:
- بالاخره کتاب مخصوص دخترهای ترشیده هم پیدا کردم!

درحالی که پررو و بی تعارف روی صندلی مقابلم می‌نشست و من با عصبانیت بهش زل زده بودم ادامه داد:
- تاحالا ندیده بودم دختری واسه شوهر پیدا کردن کتاب بخونه!
 
آخرین ویرایش:

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
195
پسندها
933
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #7
نیش خندی به شوخی بی مزش زدم و درحالی که پا می‌شدم گفتم:
- خیلی خندیدم. دل درد شدم. خداحافظ!

سریع پاشد به نرده‌های تراس تکیه زد و جدی گفت:
- خیل خب چرا ناراحت می‌شی؟ ببخش مزاحمت شدم. شما بشین و بخون، من دارم می‌رم.
و بعد خیلی سریع از روی صندلی‌ها پرید و وارد خونش شد! یه چیزی راجب این پسره عجیب بود ولی بگذریم.

صبح روز بعد با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. ویدا بود خوشحال از اینکه کار پیدا کرده جواب دادم اما...
- الو ویدا خوش خبر باشی.
انگار مردد بود که بگه یا نه اما بالاخره دل به دریا زد و گفت:
- ببین سحر کار پیدا شد اما اونی که می‌خواستیم نیست!
با تعجب گفتم:
- یعنی چی؟
- ببین شرکت فنی و مهندسی هستش اما طراح نمی‌خوان منشی می‌خوان!
بی تفاوت گفتم:
- مهم نیست. اشکال نداره من فقط باید از شر ایرادهای بنی اسراییلی مامان خلاص بشم تاچند روزی که بعد راضیش کنیم واسه سفر اصلی!
ویدا که متعجب شده بود گفت:
- فکر نمی‌کردم به این راحتی قبول کنی.
خندیدم و گفتم:
- خب کی باید برم شرکت واسه مصاحبه؟
ویدا با خوشحالی گفت:
- مصاحبه لازم نیست چون آشنای وحیدی قبول کردن بیای اما خب می‌تونی همین امروز بری دفترشون با رییست دیدار داشته باشی تا بدونی از کی بری سر کار و قرارداد هم امضاکنی، چون تازه شرکتشون بازشده سرشون شلوغ نیست هرموقع خواستی بیا باهم بریم.
- خیله خب پس من تا یک ساعت دیگه میام دنبالت.
خیلی خوشحال بودم که بالاخره ازاین مانع هم گذشتم اما بازم اتفاق‌هایی که هرگز فکرش رو هم نمی‌کردم برام افتاد...

یه تیپ رسمی زدم و با یه تاکسی خودم رو به ویدا رسوندم. بالاخره که جلوی شرکت رسیدیم با ویدا چشمامون رفت ته سرمون، ویدا سوتی زد و با هیجان گفت:
- اولالا، چه بزرگه به نظرت چند طبقه هست؟
خندیدم و گفتم:
- مطمئنی تازه این شرکته باز شده؟ یعنی طرف چقدر خرپوله؟ بزرگترین شرکت معماری شهره!
ویدا خندید و با شوخی گفت:
- امیدوارم رئیس شرکت یه پسر مجرد باشه که برم مخش رو بزنم!

باهم خندیدیم و وارد شدیم اینقدر شلوغ بود و همه چی درهم و برهم بود که گیج تر شدیم! نمی‌دونستیم کجا باید بریم، چون شرکت هنوز شروع به کار نکرده بود هرکسی مشغول یه کاری بود؛ یکی داشت آسانسور تعمیر می‌کرد، یکی داشت دیوارها رو رنگ می‌زد، یکی داشت قفسه هایی شبیه کتابخونه به دیوار می‌کوفت و خلاصه هرکسی سرش به کاری گرم بود.

اینقدر دور خودمون چرخیدیم تا بالاخره توجه یه پسره بهمون جلب شد به سمتمون اومد و گفت:
- خانما مشکلی هست؟
ویدا عصبانی تر از من توپید:
- چه مشکلی می‌تونه باشه؟ آشفته بازاره رسماً.
پریدم وسط صحبتشون و مودبانه گفتم:
- ما قرار ملاقات با رئیس شرکت داشتیم واسه استخدام!

پسر مو فرفری قد کوتاه بامزه ای بود، با لبخند گفت:
- اتاق رییس طبقه آخره!

حس کردم سرم گیج رفت. طبقه آخر؟ نگاهم به مرده افتاد که داشت اسانسور رو تعمیر می‌کرد. شانس ما رو باش. روز اولی این همه طبقه رو باید با پله ها می رفتیم بالا؟! ویدا باز خواست بتوپه به پسره که جلوش رو گرفتم و درنهایت با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه گفت:
- می‌شه بگین طبقه آخر ، طبقه چندمه؟
از سوالش نزدیک بود خندم بگیره که باحرف پسره لبخند رو لبم ماسید:
- طبقه هفتم!
 
آخرین ویرایش:

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
195
پسندها
933
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #8
با لبخند زورکی به سمت ویدا برگشتم و گفتم:
- به نظرم بریم. یه روز دیگه بیایم!

ویدا نگاهش رو از آسانسورچی گرفت تا خواست بهم حرفی بزنه پسره گفت:
- ببخشید اما امروز آخرین روزه مصاحبه هست از فردا تمام نیروها تائید می‌شن که ازهفته اینده شروع به کار کنن!

با اعصاب داغون گفتم:
- لابد اسانسور هم حالاحالاها درست نمی‌شه نه؟
شرمنده با لبخند سری بالا انداخت و رفت. هی بخشکه این شانس...
ویدا که همون اول جا زد و گفت:
- ننه من پا ندارم والا، خودت برو!

چیزی نگفتم ازش جداشدم و به سمت پله ها رفتم طبقه سوم-چهارم دیگه جا زدم رسما‍ً نفسم بالا نمی‌اومد، چند لحظه وایسادم نفسی تازه کردم و از اب سرد کن برای خودم اب ریختم یکم که حالم جا اومد، ادامه دادم وای خدای من. امیدوارم برای هفته آینده اسانسور درست بشه هوف!

بالاخره رسیدم و روی پاگرد که چرخیدم، چرخیدن همانا و دیدن قیافه آشنای پسر همسایه همانا. چنان تیپ رسمی زده بود که انگار اومده عروسی! انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که روش رو از خانمی که داشت باهاش صحبت می‌کرد گرفت و به سمتم چرخید، چشم تو چشم شدیم که پوزخندی زدم و روم رو چرخوندم، داشتم دنبال اتاق رئیس می‌گشتم که اونم پشت سرم اومد، بالاخره چشمم به تابلوی اتاق رئیس خورد انتهای سالن یه راهرو باریک بود که دو طرف راهرو تابلوهای بزرگ و قشنگی زده بودن و انتهای اون راهرو اتاق رئیس قرار داشت.

صدای همسایه باعث شد سرجام وایسم و بچرخم سمتش با لبخند نگاهم کرد که گفتم:
- بازم تو؟
لبخندش عمیق تر شد که گفتم:
- اینجا چیکار داری؟نکنه واسه کار اومدی؟
بی تفاوت گفت:
- در اصل سوال منم هستش تو اینجا چیکار داری من که اینجا کار می‌کنم!
پوزخندی زدم، پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- نکنه پادوی رئیسی؟
خندید و گفت:
- یه جورایی! توچی؟
پوزخندم پررنگ تر شد و گفتم:
- پس بهتره بگم من دست راستشم!
بلند خندید و گفت:
- البته به شرط اینکه استخدامت کنه!
باز پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- تو نیاز نیست غصه منُ بخوری من پارتیم کلفته!

بعدم دست کردم توی کیفم ویه تراول صدی در آوردم،گرفتم سمتش و گفتم:
- بیا اینم انعامت!

حس کردم چهرش سرخ شده بود نمی‌دونم از خنده بود یا عصبانیت ولی قهقهه عصبی زد و ازم دور شد. بی تفاوت شونه ای بالا انداختم وچینی به دماغم دادم زیرلب "ایشی" گفتم و به سمت اتاق رئیس رفتم.

پسره یالغوز وقتم رو گرفت! جلوی میز منشی وایسادم و گفتم:
- با رئیس قرار ملاقات دارم!
دختره با عشوه گفت:
- عزیزم رئیس نیستن. کارداشتن، با عجله رفتن!
موندم این که منشی داشت من رو واسه چی می خواست؟چندتا منشی لازم دارن؟بالاخره شرکت بزرگیه لابد لازم دارن. وای مرتیکه کجا رفته؟ یعنی این همه پله رو من الکی اومده بودم بالا؟ ای خدا! فکر برگشت از این همه پله دیوونم می‌کرد!
 
آخرین ویرایش:

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
195
پسندها
933
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #9
جلوی آینه وایسادم و از سر تا پام رو برانداز کردم. قیافم بد نبود. مامانم همیشه می‌گفت خوشگلیت به خودم رفته. بابام هم واسه اینکه لجش رو درآره همیشه رنگ چشمام رو می‌گفت که به عمه هام رفته! ولی خب واقعا‍ً به کدوما بیشتر شبیه بودم؟ خودمم نمی‌دونستم! هرچه که بود مهم نبود مهم این بود که ذاتاً شانس نداشتم مثلاً همین دیروز که رفتم واسه کار و الکی اون همه پله رفتم بالا اخرش چی؟ رئیس نبود.
اون پسره موفرفری هم که گفته بود اخرین مهلتش دیروز بود پس دیگه اینم از دست رفت باید به چندتا دوست و آشنا می‌سپردم برام کار پیدا کنن تا سریع‌تر از دست مامان خلاص بشم. با همین فکرا از اتاقم بیرون زدم و باز با سوال این چند روز مامان مواجه شدم:
- کار چی‌شد دخترم؟
کلافه برای خودم لیوان چایی ریختم و گفتم:
- هیچی!

مامان یکم عصبانی شد و انگار فکر کرد که من تصمیمش رو بی اهمیت شمردم که گفت:
- فقط تا هفته آینده مهلت داری وگرنه به نگار خانم اینا می‌گم بیان برای جلسه بعدی خواستگاری.

ای خدا بازم شرط و شروط و تهدید! چاییم رو یه نفس بالازدم که تا ته حلقم سوخت! لیوان رو روی میز کوبیدم و گفتم:
- تا هفته آینده همش سه روز مونده،کی این تهدیداتت تموم می‌‌شه مامان؟ کاش یکم هم به فکر آرامش و خوشحالی من بودی همش به فکر خواسته های خودتی! دمت گرم.

از خونه بیرون زدم می‌دونستم مامان مغزم رو تیلیت می‌کنه. گوشیم رو برداشتم و یکم با ویدا درد و دل کردم.
برگشتنی دم در باپسر همسایه روبه رو شدم. سعی کردم بی هیچ توجه ای واردخونه بشم اما تمام حواسم بهش بود که داشت از سرتا پام رو برانداز می‌کرد و درنهایت وقتی گوشیش زنگ خورد ازم فاصله گرفت منم از فرصت پیش اومده استفاده کردم و به سمت اسانسور رفتم.

داشتم لباسام رو عوض می‌کردم که باز ویدا زنگ زد واین دفعه صدای خوشحالش توی گوشیم پیچید که منم به وجد آورد:
- چیشده ویدا؟
- وای سحر مژده بده!
لبخندی کنج لبم نشست انگار می‌دونستم خبر چیه و بی معطلی گفتم:
- بگو بگو!
- الان وحید پیشم بود، زنگ زدبه رئیس شرکتت و گفت که از هفته آینده می‌تونی بیای سرکار، تازه عذرخواهی هم کرد که وقتی ما رفتیم نبوده!
ازخوشحالی پریدم تو هوا و جیغ کشیدم:
-ایول!

حالم به کل از این رو به اون رو شد، واسه خودم یه لیموناد خنک درست کردم و رفتم توی بالکن. دستمُ به نرده ها تکیه دادم، به شهر زیر پام و مردمانی که درحرکت بودن خیره شدم ما طبقه پنجم بودیم و از این فاصله هم شهر شلوغِ زیرپام واقعا زیبا بود!

صدای پای همسایه بغلی که وارد بالکن شد توجهم رو به خودش جلب کرد، انگار یکی دیگه هم همراش بود، باتوجه به فضولی ذاتیم پشت گلدون بزرگی که سمت راستم کنار نرده ها بود قایم شدم تا من رو نبینن!

یه دختره همراش بود که با عشوه و لوندی درحالی که داشت می‌خندید؛ گیلاسش رو سمت پسره گرفت و اونم از بطری توی دستش براش نوشیدنی ریخت. دهنم باز مونده بود.

اومدن و روی صندلی‌هایی که مرز دوتا بالکن بود نشستن وای خدای من حالا چه جوری برم داخل؟! باید تا رفتنشون صبر می‌کردم وگرنه من رو می‌دیدن! خودم رو بیشتر پشت گلدون کشیدم چون یکم دید داشت به اینجا، اما اونا توی حال خودشون بودن و کمترین توجه ای به این سمت نداشتن. دیگه واقعاً کلافه شده بودم ازبس اینجا وایساده بودم. بسه دیگه چه‌قدر حرف می‌زنین! گمشین برین تو خونتون. واه واه مغزم سوخت. پاهام خشک شده بودن. همونجا سرجام نشستم و خواستم لیوان لیمونادم رو بزارم زمین که لیوان از دستم ول شد و با صدای بدی شکست!
 
آخرین ویرایش:

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
195
پسندها
933
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #10
ای وای فهمیدن! دو دستمُ روی دهنم گزاشتم. هردوشون به این سمت چرخیدن و بعد ازچند ثانیه شونه ای بالا انداختن و باز مشغول حرف زدن شدن. هوف! لابد فکر کردن گربه بوده! خطر از کنار گوشم ردشد.

نمی دونم چقدر اونجا نشستم و افتاب توی مغز سرم خورد! ولی بالاخره از فرط گرما و خستگی از حال رفتم...
با تکون های دست یکی و خیس شدن صورتم باقطره های آب، ازجا پریدم و با قیافه مَنگ به پسر روبه روم زل زدم!
با نگرانی صورتم رو کنکاو کرد و وقتی مطمئن شد به هوش اومدم گفت:
- معلوم هست از کی اینجایی؟ ازحال رفتی!
تازه تونستم درک موقعیت کنم و حالم که جااومد موضع گرفتم و توپیدم بهش:
- شما به چه حقی اومدی توی بالکن ما؟!
خبری از دختره نبود، انگار رفته بود. چشماش رو توی کاسه چرخوند و گفت:
- تمایل نداشتم بیام اما وقتی دیدم یهو یکی اینجور پاهاش از پشت گلدون دراز به دراز افتاد، نگران شدم. خوبی بهت نیومده؟!
سعی کردم با تکیه به گلدون وایسم و اصلا به روی خودم نیارم که فالگوش وایسادم. اخمی کردم و گفتم:
- خیلی ممنون!
و رفتم...

نگاهم به ساعت افتاد یک ساعت توی افتاب بودم. خب معلوم بود مغزم سوخته! خوبه والا مامان نگران نشده یک ساعت که هیچ، یک هفته ام من از اتاق بیرون نیام نگران نمی‌شن!
یهو خون از دماغم جاری شد و حالا مگه بند می‌اومد؟ رسماً داغی هوا بهم نساخته بود و تا آخر شب حالم داغون بود.

***
خوبیِ قضیه این بود که از هفته آینده که قراربود برم سرکار امتحاناتمم تموم می‌شدن و دیگه فارغ التحصیل می‌شدم. ازاین بابت دیگه خیالم راحت بود که قرارنیست حرص تداخل ساعت کارم و کلاسام رو داشته باشم.
اما من باید سریع‌تر کارهام رو جور می‌کردم و برای ارشد به خارج می‌رفتم. کاش پروسه راضی کردن مامان زودتر تموم بشه و بتونم مابقی کارهام رو ردیف کنم. رسما با تصمیماتش همیشه گند می‌زد به برنامه هام و می‌گفت من خوبیت رو می‌خوام!

بالاخره شنبه شد و راس ساعت شیش ویدا اینجا بودتا با کمکش آماده بشم و روز اولی روخوب پیش ببرم. قریب به صدتا مانتو انداخته بودیم روی تخت و از بینشون باید بهترین رو انتخاب می‌کردیم. بالاخره بعد از حدود نیم ساعت پرو، یکی باب میل ویداخانم واقع شد!

راس ساعت هشت شرکت بودم و این دفعه چیزی که می‌دیدم زمین تا آسمون با هفته پیش فرق داشت؛ آسانسور که راه اندازی شده بود و همه کار کنان با نظم سرجاهاشون واقف بودن.همه چیز یه نظم خاص داشت انگار سالیانِ سال اینجور چیدمانی داشته و انگار نه انگار روز اوله!

با خوشحالی اومدم دکمه اسانسور رو بزنم که همزمان بامن دست یکی روی دکمه نشست. رد دستش رو گرفتم و با قیافه آشنای این روزها مواجه شدم. زیرلبی هوفی گفتم و وارد شدم.

اول از همه چیز؛ باید می‌رفتم اتاق رئیس. اونم دکمه طبقه7 رو زد خب پادوی رئیس بود بهرحال...با هم از آسانسورخارج شدیم و اون بی هیچ توجه ای به سمت آبدارخونه رفت و مشغول کارش شد!

من همونجا روی صندلی ها نشستم تا منشی از راه برسه و بتونم وارد اتاق رئیس بشم! چندلحظه بعد پادوی رئیس از آبدارخونه با یه ماگ توی دستش به سمت دفتر رئیس رفت. وا! یعنی نباید لیوان رو توی سینی می‌زاشت؟چقدر بی ادب! منشی رو باش حالا داشت می‌اومد؟ یعنی رئیس زودتر از منشی اومده بود که این واسش قهوه برد؟! اینجا همه چی عجیب و غریب بود.

منشی با ناز و عشوه لبخندی زد و گفت:
_ صبح بخیر عزیزم. ببخشید منتظر موندی.

بعدهم سریع تلفن رو برداشت و به اتاق رئیس زنگ زد:
_ سلام صبح بخیر . مهندس، باهاتون قرار ملاقات دارن می‌تونن بیان داخل؟
بعد ازاین که تلفنش رو گزاشت بالبخند بهم گفت:
_بفرما عزیزم از این سمت.

بالبخند جوابش رو دادم و باهم به سمت اتاق رئیس رفتیم. این آبدارچیه چرا نیومد بیرون؟! با دو تقه به در، اول من و بعد منشیش وارد اتاق شدیم.
اتاق دلبازی بود. کل دیوار سمت چپ رو پنجره سراسری گرفته بود و روبه روی در، یه میز کنفرانس و انتهای سالن میز رئیس.
نگاهم به صندلی رئیس افتاد و ماتم برد! این؟این رئیس بود؟همسایه؟! چشمام رو توی کاسه چرخوندم وکلافه وار«هوفی» گفتم که توجه منشی و جناب رئیس به سمتم کشیده شد. منشی سری تکون داد و بیرون رفت.

من موندم و جناب رئیس به ظاهر آشنا! اینقدر کم آورده بودم که از خجالت نمی‌دونستم چی باید بگم؟ پادوی رئیس؟هه! کدوم پادویی توی ماگ بدون سینی قهوه می‌بره؟!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
45
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
23
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
236

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین