. . .

در دست اقدام رمان محبوب| سحرصادقیان

تالار تایپ رمان
068c-inshot-۲۰۲۴۰۲۲۲-۱۹۱۳۱۷۸۵۳-6rqc.jpg



بسمه تعالی
رمان: محبوب
به قلم: سحرصادقیان
ناظر: @BAD_GRIL
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
انگیزه ای برای یکنواختی های روزمره ندارم، من خالق دنیای جدیدی هستم؛ دنیایی سرشار از احساساتِ پاکم که تنها خودم فرمانروای او باشم ، تو همان باش که لایق ستودنی و من بی مهابا میروم سمت آینده هرچه بادا باد...

مقدمه:
برای نوشتن نه قلم می خواهم، نه هیچ کاغذی
همین نگاه های تو کافیست تا علاقه را در وجودم زنده کند
و من این بار می نویسم با حسی متفاوت
از عشق و از هرچه که یادآور عشق باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #31
به محض اینکه از پله‌های هواپیما پائین اومدیم؛ هجوم موج داغی که به صورتم خورد حالمُ بد کرد. خداروشکر خنک ترین لباس‌هام رو برداشته بودم؛ هواش گرم و شرجی بود. من که به محض رسیدن به هتل دوش گرفتم تا حالم بهتر بشه.
اون شب برای صرف شام کاری به برج خلیفه رفتیم. تعریفش رو خیلی شنیده بودم اما شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن؟! چه عظمتی داشت.
دو-سه روزی که اونجا بودیم، همه بهم زنگ زدن جز آراد. واقعا از دستش دل‌گیر بودم حتی مامانِ پرهامم بهم زنگ زده بود و ازاینکه پرهام منُ از بین تیم انتخاب کرده خیلی خوشحال بود. من واقعا از آراد توقع داشتم چون آدم همیشه از اونی که دوستش داره توقعش بیشتر از بقیه هست.
برخلاف میل و انتظارم اون دو_سه روز همش به کار پرداختیم و کمتر تفریح کردیم! بالاخره زمان برگشت رسیده بود و فردا صبح پرواز داشتیم.
شب بود و داشتم وسایلم رو واسه فردا جمع می‌کردم که کسی در اتاقُ زد. پاشدم و دررو باز کردم؛ پرهام بود و موبایلش توی دستش بود. فکر کردم می‌خواد بگه زنگ زدن و ارائه رو قبول کردن بنابراین باخوشحالی گفتم:
_ پروژه رو گرفتیم؟
ابروهاش رو بالا انداخت و گوشیش که همچنان داشت زنگ می‌خورد رو سمتم گرفت؛ مامانش بود که ویدئوکال گرفته بود. پرهام تندتند گفت:
_ نمی‌دونه که اتاق‌هامون جداست.
نکته رو گرفتم و تماس رو برقرار کرد. روی تخت نشستیم و با مامانش صحبت کردیم که یهو گفت:
_ وا سحرجان عزیزم چرا روسری پوشیدی؟نکنه می‌خواستین جایی برین؟!
پرهام با خنده‌ی زوری روسریمُ از عقب کشید! نزدیک بود جیغ بکشم که گفت:
_ نه نه، تازه از بیرون برگشتیم؛ هنوز لباس بیرون تنشه!
چشم و ابروی نامحسوسی برام اومد اما خیلی عصبانی بودم از دستش! یعنی چی این کارا واقعا؟ تاکی می‌خواد ادامه بده؟!کلافه بودم. بالاخره صحبتشون تموم شد که با اخمای درهم چرخیدم سمتش؛ خندش گرفته بود و این منُ عصبانی تر می‌کرد! دست‌هاش رو به نشونه تسلیم بالا گرفت و گفت:
_ خیل‌خب، ببخشید می‌دونم اشتباه کردم اما واکنشم آنی و یهویی بود یعنی اصلا فکر نکردم.
توپیدم:
_ معلومه که فکر نمی‌کنی! در اصل روی هیچ کاری فکر نمی‌کنی! کی دیگه می‌خوای تمومش کنی و حقیقت روبه مامانت بگی؟می‌دونی چند ماه گذشته؟! درضمن من کمکت کردم درقبال اینکه کمکم کنی اما تو برام کاری نکردی، اینکه با آراد خوب شدم هم تلاش خودم بود!
_ بهت حق میدم. درست میگی اما جبران می‌کنم. ببین، نمی‌تونم به مامانم بگم چون می‌خواد سریع برام زن بگیره!
_ خب به من چه؟مشکلات شخصی شما به من مربوط نمی‌شه. میشه بگی من باید چیکار کنم؟!
پرهام کلافه پاشد و گفت:
_حلش می‌کنم.
و رفت.
ساعت یک ظهر فرودگاه مهرآباد بودیم. بازم حضور همه به‌جز آراد، کامل به چشم می‌خورد چقدر بی‌معرفت بود! یعنی توی این دو-سه روز دلتنگم نشد؟!
و اما با دیدن مامان و آبجی پرهام بیشتر متعجب شدم!
راه فراری نبود! مستانه خانم که بغلم کرد دیگه مامان از تعجب داشت شاخ درمیاورد لابد داشت فکر می‌کرد که منُ از کجا می‌شناسه؟! وای حالا باید چیکار می‌کردم.
مامان با چشم‌های ریز شده بغلم کرد و باز تهدیدهاش شروع شد:
_ ریزبه ریز باید برام توضیح بدی ذلیل مرده!
حالا از دست اینا چه‌جور فرار کنم؟! بالاخره برگشتیم خونه و پرسش بارون مامان شروع شد! مثل متهم ها روی صندلی نشسته بودم و مامان بالا سرم رژه می‌رفت.
_ بگو ببینم مامانش ازکجا می‌شناختت؟
قبل ازاینکه چیزی بگم، بابا گفت:
_ ای بابا، زن ول کن این بچه رو بیا ناهار بخوریم. والا روده بزرگه، کوچیکه رو خورد!
مامان با اخم، نگاهی آکنده به خشم نثار بابا کرد و باز منتظرانه برگشت سمتم که گفتم:
_ واسه پروژه کاری که رفته بودیم شیراز؛ یه وعده مامانش دعوتمون کرد خونشون همین.
اینقدر ریلکس دروغ گفتم که خودمم باورم شده بود!ببین پرهام ازم چه دروغ‌گویی ساخته بود!
مامان بعد ازیکم سین جیم کردن، ازم قول گرفت که دیگه چیزی رو ازش پنهون نکنم و بالاخره دست از سر کچلم برداشت و ساعت سه و نیم موفق شدیم ناهار بخوریم!
از وقتی اومده بودم آراد دو-سه بار بهم زنگ زده بود و من اونقدر دل‌خور بودم که جواب ندادم. باید این دفعه واقعا پرهام کمکم می‌کرد نمی‌فهمیدم دیگه باید چیکار کنم؟
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #32
طبق معمول ساعت‌های6عصر، رفتم بالکن و یکم منتظر وایسادم ولی نیومد. مثل یک فضول به تمام معنا، رفتم توی بالکن اون!
پشت در بالکن وایسادم و دوتقه به در زدم؛ چندثانیه صبرکردم و جوابی که نشنیدم سعی کردم ببینم در باز میشه یانه! یه جورایی می‌خواستم مطمئن بشم خونه هست یانه؟!
درکمال تعجب دررو کشیدم و بازشد! سرتاسر خونه رو نگاه کردم، ندیدمش! آهسته قدمی به داخل گزاشتم و همون‌جور آروم آروم جلو رفتم. نزدیک یکی از مبل ها، یهو یکی دستمُ کشید که تعادلم بهم خورد و پرت شدم روی پرهام که روی مبل بود!
با عصبانیت بهش زل زدم! همون‌جورکه دست‌هاش دورم بود، خندید وگفت:
_ یه جوری نگاه می‌کنی که انگارنه انگار بی اجازه وارد حریم خصوصیم شدیا!
چشم‌هامُ ریز کردم و همچنان بااخم نگاهش کردم؛ از رو نمی‌رفتم. سعی داشتم از حصار دست‌هاش بیام بیرون. همون‌جورکه محکم گرفته بود گفت:
_ هر فضولی ای یه تاوانی داره! نگفتی شاید من الان با یکی ازاون دخترهای رنگارنگ باشم؟ اگه تورو اینجا می‌دیدن که کلی کتک می‌خوردم!
همون جور به خنده‌ش ادامه داد. دست مشت شدمُ به سینش کوبیدم و گفتم:
_ به من چه؟
بالاخره گره دست‌هاشُ شل کرد و بیرون اومدم. بی توجه بهش با عصبانیت به سمت در رفتم که گفت:
_ یادت رفت واسه چی اومده بودی؟!
چیزی نگفتم و رفتم. اون‌قدر کم آورده بودم که به نظرم کافی بود دیگه!
فرداش توی شرکت موقع ناهار بود که اومد کنار میزم؛ نامحسوس خم شد و گفت:
_ بریم بیرون ناهار بخوریم؟فکر کنم باید باهم حرف بزنیم.
من که به کل دیروز رو فراموش کرده بودم، فکر کردم لابد کار مهمی داره و قبول کردم. یکی از رستوران های سنتی اطراف شرکت رو انتخاب کردیم و کوبیده سفارش دادیم که گفت:
_ خب منتظرم بگو.
مثل کسی که فراموشی گرفته؛ گیج نگاهش کردم که گفت:
_ دیروز مگه حمله نکردی به خونه‌م که چیزی بگی؟
با یاداوری دیروز با عصبانیت و خجالت گفتم:
_ بیخیال!
اونم زیاد پاپیچم نشد فکرکرد که حتماً موضوع مهمی نیست ولی بالاخره تاب نیاوردم و گفتم:
_ دیگه وقتش رسیده کمکم کنی.
منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم:
_ ببین خیلی از آراد دلخورم. فکر می‌کردم رابطه‌مون خوب شده اما دیدی که فرودگاه نیومد! حتی اونجا بهم زنگ نزد. حالا که برگشتم زنگ می‌زنه. خیلی دلم براش تنگ شده واقعا نمی‌دونم چیکار کنم؟!
پرهام یکم چونه‌ش رو خاروند و گفت:
_ قبل ازاینکه چیزی بگم، می‌خوام یه سوال بپرسم؛ تو قبلا این‌جور موردی برات پیش اومده؟
سرمُ به نشونه مثبت تکون دادم که گفت:
_ خب اون موقع واکنشت چی بود؟
رک گفتم:
_ خودم بهش زنگ می‌زدم!
پرهام انگار یکم جاخورد و گفت:
_ خیل خب؛ اشتباه از خودته جانم. ببین پسرا رو هرچه نادیده بگیری بیشتر جذبت می‌شن و هرچه تو بیشتر به سمتشون قدم برداری ازت فرار می‌کنن! کلا موجودات پیچیده ای هستیم!
خندید و ادامه داد:
_ تو انگار توی رابطه قبلیتون، یکمی مثل مامانا رفتار می‌کردی! یعنی اگه اون زنگ نمی‌زد تو نگران می‌شدی و تاب نمی‌اوردی درسته؟
بازم به نشونه مثبت سرمُ تکون دادم که پرهام به نشونه تاسف سری تکون داد و گفت:
_ نگو که اگه اون درخواست بیرون رفتن نمی‌داد تو می‌گفتی؟
شرمنده بازم سرمُ تکون دادم که پرهام دستشُ به میز کوبید و گفت:
_ از بیخ اشتباه رفتی! آخه اصلا این رفتار در شأن تو نبوده. ببین نمی‌خوام سرکوفت بزنم بهت ولی رفتارت باعث شده که ارزش خودت برای اون پائین بیاد. واسه همینه که اون فکر می‌کنه تو همیشگی هستی یعنی هرکار بکنه تو بازم هستی. برای همین به خودش اجازه داد بعد از دوسالی که به تو این‌قدر سخت گذشت، باز برگرده و بهت درخواست بده! اون به خودش اجازه میده که بره دوراشُ بزنه و برگرده چون انگار تو تا ابد می‌مونی به پاش! و تنها مقصرش اون نیست که توهم هستی چون با رفتارت به اون همچین اجازه ای رو دادی که این افکار مسخره رو داشته باشه.
تموم حرفاش راست بود! مثل یه مشاور باهام دردودل می‌کرد و اون‌قدر حق می‌گفت که از دست سادگی خودم عصبانی بودم. فقط گفتم:
_ خب الان باید چیکار کنم؟
_ خیلی ساده‌ست! از ورژن مامان بودنت بیرون بیا. تو بیشتر از یه معشوق برای آراد، نقش مامان دومی! جواب تماس‌هاش رو نده تا حضوری بیاد سراغت و از دلت درآره. خودت‌هم به هیچ وجه زنگ نزن بهش. دوماً اگه حضوری هم اومد، سعی نکن ناراحتیت رو پنهون کنی و بروز بده تا بفهمه که باید برات ارزش قائل بشه.
بعد ازاینکه ناهارمون رو خوردیم، پرهام منُ رسوند خونه اما خودش انگار یه جایی کار داشت و رفت. تا آخر شب دوبار دیگه هم آراد زنگ زد که به گفته ی پرهام جوابش رو ندادم. تا اینکه پیام داد:
_ فردا ناهار بیا همون رستوران همیشگی.
با اینکه فردا هیچ کار نداشتم اما نوشتم:
_ شرمنده، فردا وقتم پره!
_ چه عجب جواب دادی!
دیگه جوابی ندادم. گوشی رو روی سایلنت زدم و خوابیدم. فرداکه پاشدم سه تماس بی پاسخ ازش داشتم! لبخندی زدم انگار حرف‌های پرهام داشت درست از آب درمی‌اومد! توی تموم این سال‌‌ها هیچ وقت آراد اینقدر پی‌گیرم نشده بود.
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #33
امروز تولدم بود و پر انرژی بودم. با تاکسی رفتم سرکار؛ پشت چراغ قرمز از پسربچه‌ی دست‌فروش یه دسته گل نرگس خریدم تا به بچه های اکیپ هرکدومی یه شاخه هدیه کنم. هرسال تولدم به همه کادو می‌دادم دوست نداشتم فقط خودم کادو بگیرم!
به ویدا پیام دادم:
_ خیلی وقته بیرون نرفتیم. شام میای بریم بیرون؟
می‌خواستم عصر براش هدیه بگیرم و سوپرایزش کنم که نوشت:
_ متاسفم عزیزم؛ شام جایی دعوتم!
با قیافه‌ی وا رفته وارد شرکت شدم؛ همه سخت مشغول کار بودن. تموم انرژیم رفت. ازقرار معلوم روز سختی بود و نبودِ پرهام هم یه جورایی همه چیز رو بهم ریخته بود. به بچه ها گل دادم و اصلا بروز ندادم که امروز تولدمه؛ فقط گفتم:
_ از گل ها خوشم اومد گفتم برای شمام بخرم!
و بعد تا خودِ غروب سخت کار کردیم. چندبار از منشی، دلیل نبود پرهام رو پرسیدم و گفت که بیرون از شهر جلسه داره! همه کارها تقریبا روی دوش ما بود!
با خستگی کش و قوسی به بدنم دادم؛ ساعت6 بود و چندساعتی اضافه کار هم وایساده بودیم که پرهام اومد و گفت:
_ بچه ها واقعاً عذر می‌خوام اما باید این پروژه رو تافردا تحویل بدیم برای همین، امشب باید یه چندساعتی اضافه کار وایسین.
همه باقیافه های وارفته روی صندلی هاشون ولوشدن وهیچ مخالفتی نکردن! اما من می‌خواستم امشب با خانوادم شام برم بیرون!
پرهام رفت سمت اتاقش، منم به دنبالش روانه شدم. خواست دراتاق رو ببنده که متوجه‌ی من شد؛ با جدیت گفت:
_ چیزی شده خانم ادیب؟
هرچند سرکار جدی بود اماهیچ وقت دراین حد نبود! حس کردم اعصابش داغونه! لابد یه اتفاقی افتاده که خسته شده. دودل بودم که بگم یانه؟ قیافه‌ی منتظرش باعث شد زبون باز کنم:
_ یه درخواست دارم!
_ اگه می‌خواین برین خونه باید بگم شرمنده امشب رو نمی‌تونم بهتون اجازه بدم!
با عصبانیت برگشتم و رفتم. خواستم به مامان زنگ بزنم که بگم امشب دیرترمیام و اضافه کاری وایستادم. اما شارژبرقیم تموم شده بود و گوشیم خاموش شده بود. رفتم سمت کیفم ولی شارژر رو یادم رفته بود. یکی کوبیدم به پیشونیم؛ باید برم از بچه ها بگیرم.
یاسی به سمتم اومد که با دیدنش لبخندی زدم و گفتم:
_ یاسی شارژر همراته؟
_ آره عزیزم، تا تو این نقشه رو چک کنی میارمش.
تشکری کردم و یاسی رفت شارژر بیاره که یهو برق سالن قطع شد و همه جا توی تاریکی فرو رفت. بخشکه این شانس!
اما تا چشمام خواست به تاریکی عادت کنه یهو از سمت در ورودی چند نفر فشفشه به دست واردشدن و یکی اون وسط یه کیک بزرگ رو با میز چرخ دار به سمت من آورد! چشمام تا آخرین حد گشاد شده بودن! صدای دست و جیغ بچه های شرکت گوشم رو پر کرده بود. لبخند عمیقی زدم و با صدای «تولدت مبارک» بچه ها، برق سالن وصل شد و پرهام روبه‌روم قرارگرفت.
خندیدم و پرهام گفت:
_ تولدت مبارک.
با ذوق گفتم:
_ همش کار تو بود؟ ازکجا می‌دونستی تولدمه؟
به روی خودش نیاورد و گفت:
_ ما اینجا تولد همه‌ی همکارامون رو جشن می‌گیریم!
یکم ذوقم خوابید! نمی‌دونم چرا؟! اما با قیافه‌ی خندون امیر که از پشت سرش داشت چشمک می‌زد و لب می‌زد "دروغ میگه!" خنده‌م گرفت و انگار خیالم راحت شد. اما از بابت چی؟ نمی‌دونم!
ویدا هم اومده بود! ای کلک، الکی گفت جایی دعوتم! بغلش کردم و اونم بهم تبریک گفت. با صدای بچه ها که می‌گفتن:
_ بیا شمع هارو فوت کن تا صد سال زنده باشی.
خواستم شمع ها رو فوت کنم که نگاهم به ورودی افتاد و با قیافه عصبانی آراد مواجه شدم! با قدم های بلند خودش رو بهم رسوند؛ یه قدمیم وایساد و با پرخاشگری گفت:
_ مامانت از نگرانی داره سکته می کنه! گوشیتُ خاموش کردی و داری اینجا خوش می‌گذرونی؟!
چهر‌ه‌ش از عصبانیت سرخ بود و حس می‌کردم هرآن ممکنه بکوبه توی دهنم! سریع گفتم:
_ اما شارژم...
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #34
آراد پرید وسط حرفم و درحالی که مچ دستمُ محکم گرفته بودو به سمت خروجی می‌کشوند،گفت:
_ هیس؛ لازم نکرده چیزی بگی همه‌چی مشخصه!
واقعا این آراد بود؟این چه رفتاری بود؟! اصلا در شأن آراد، همچین آبروریزی نبود. چرا این‌قدر عوض شده بود؟! بغض گلومُ می‌فشرد. مگه چه غلطی کرده بودم؟تقصیر من چی بود که برام تولد گرفته بودن؟!چرا قصد داشت همه‌چی رو زهرمارم کنه؟!خوب تبریکی بهم گفت! آبروم رو جلوی تک تک همکارام برد.
یهو یه نفر اون یکی دستم که آزاد بود رو کشوند که باعث شد هم من هم آراد بچرخیم؛ پرهام بود. اونم انگار عصبانی بود؛ قیافه سرخش که اینُ می‌گفت!
آراد با دیدن دستم که توی دست پرهام بود از عصبانیت جوش اومد و دستمُ ول کرد. به سمت پرهام حمله ور شد و داد زد:
_ مرتیکه تو دیگه چی میگی این وسط؟این بند و بساط مال توئه؟ همیشه بساط پارتی دارین توی شرکتتون؟!
بغض گلومُ می‌فشرد اما جیغ کشیدم:
_ آراد بس کن!
آراد یقه پرهام رو چسبیده بود و امیر سعی داشت جداشون کنه که پرهام گفت:
_ این بندوبساط رو واسه تولدسحر چیدیم. تولدی که چندثانیه قبل گند زدی بهش. اسم خودتُ گزاشتی عاشق؟!
آراد درحالی که سعی داشت یکی بکوبه توی دهن پرهام ولی امیر جلوشُ گرفته بود،گفت:
_ تورو سنَنه بچه قرتی؟تو کی باشی که واسه من تعیین و تکلیف کنی؟

قطرات اشک روی صورتم گواه از غرور خورد شده‌م می‌داد. بیخیالشون شدم و از شرکت بیرون زدم.
ویدا به دنبالم دوید و مچ دستمُ به سمت خودش کشوند که باعث شد بچرخم. دستاشُ دو طرف صورتم قالب کرد؛ توی چشم‌های اشکیم زل زد و چندثانیه بعد بغلم کردوگفت:
_ می‌رسونمت.
به دنبالش سمت ماشینش رفتیم. تاکه نشستیم گفتم:
_ ویدا برو پاتوق همیشگی.
ویدا بی هیچ حرفی راه افتاد.
از این بالاکه شهر زیرپام بود و بادخنکی می‌وزید، آدم دلش می‌خواست بپره و پرواز کنه! همیشه اینجا آرومم می‌کرد. هروقت دلم می‌گرفت، هروقت دلم گریه می‌خواست با ویدا از اون سر شهر می‌کوبیدیم و می‌اومدیم اینجا؛ اونقدر داد می‌زدیم که حنجره‌مون پاره بشه؛ در عوض آروم می‌شدیم و اکسیژن تازه ی اینجا رو به ریه می‌کشیدیم.
دوسالی که آراد نبود اکثر اوقاتم اینجا می‌گذشت. دوسال بود که کسی واسم تولد نگرفته بود و امسال اون‌قدر خوشحال بودم که حد نداشت اما آراد...
ویدا هیچ وقت مانع گریه کردنم نمی‌شد همش می گفت:
_ گریه کن تا آروم شی. الکی نریز توی خودت!
قطرات اشکم بی اجازه روانه ی صورتم می‌شدن انگار راهشون باز شده بود؛ بغض دیگه به گلوم فشار نمی‌آورد. ویدا یه آهنگ پلی کرده بود، وایبی که بهم می‌داد رو دوست داشتم.
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #35
فرداش حال و حوصله‌ی کار نداشتم تا ساعت‌ ده خوابیدم که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم؛ پرهام بود.
همون‌جور که لای یکی از چشم‌هام باز بود، خمیازه کشان جواب دادم:
_ هوم؟
باصدایی که خنده توش موج می‌زد گفت:
_ ظهر بخیر خانم!
به جای جواب یه خمیازه نثارش کردم که خندید وگفت:
_ خوبی؟ببخشید ولی برات خبرای خوبی ندارم!
سرجام نشستم و گفتم:
_ باز چی‌شده؟
_ مامانم اینا اومدن اینجا. فکر می‌کنم به قصد خیر اومده باشن!
_ یعنی چی؟!
_ ببین فعلا مطمئن نیستم ولی وقتی داشت با رستا حرف می‌زد متوجه شدم قصد دارن برامون آستین بالا بزنن و بیان خواستگاریت!
با عصبانیت توپیدم:
_ من کِی از دستت خلاص میشم با این کارات؟!گفتم برو همه چی رو توضیح بده گفتی برام زن می‌گیرن. الان خوب شد؟!
از لحنم خندش گرفت و طبق معمول حرص منُ درآورد و گفت:
_ الان دیگه باید جدی جدی کاری کنیم تا منصرف بشن!
_ مثلا چیکار؟ دیگه کاری هم ازمون برمیاد؟!
پرهام انگار به فکر فرو رفت و بعد از چندثانیه گفت:
_ ببین مامانم خیلی عاشقت شده و روت حساب باز کرده؛ تو باید همه‌چی رو خراب کنی!
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:
_ آها؛ اون‌وقت دیگه برات زن نمی‌گیرن؟!
_ فرقش اینه که تو باید اعتمادی که اونا بهت کردن رو خراب کنی اما این‌دفعه من ازت دست نکشم!یعنی جامون برعکس بشه. دیگه اونا نیان خواستگاریت و بگن این به‌درد تو نمی‌خوره و من بگم می‌خوامش و نزارم برن واسم زن بگیرن!
_ واقعا نمی‌فهمم چرا باید کمکت کنم؟!
_ چون جبران می‌کنم!
باعصبانیت گفتم:
_ اگه نخوام جبران کنی باید کیو ببینم؟
با لحن ملتمسانه ای گفت:
_ فقط این بار!
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ باشه دیگه مزاحمِ خوابم نشو.
خندید و قطع کرد.
عصر رفتیم توی پارکی همون نزدیکی خونمون. نقشه کشیدیم و قضیه ازاین قرارشد که شب با مامانش اینا بریم رستوران و اونجا همه‌ی دلبری هایی که واسه مامانش کرده بودم روبه باد بدم بره!
حالا یکی باید مامان رو راضی می‌کرد که اجازه بده برم بیرون!
بالاخره با هزار دروغ و التماس تونستم خودمُ به رستوران برسونم. یه تیپ مزخرف زده بودم؛ وارد رستوران شدم و به سمت میزی که پرهام و مامانش اینا نشسته بودن رفتم. وقتش بود که پرهام قدم اول نقشه رو اجرا کنه. به محض اینکه رسیدم کنار میز پرهام از روی صندلیش بلند شد و جلوی پام زانو زد! یه لبخند شیطانی زدم و اون پشت دستمُ بوسید! نگاه مغرورانه ای به مامانش اینا انداختم که دهنشون باز مونده بود و نزدیک بود اخماشون درهم بشه که نشستم.
مامانش به شدت جا خورده بود و این یعنی فعلا موفق شدیم! درحالی که سعی داشت لبخند زوری بزنه گفت:
_ دخترم خوبی؟چه‌خبر؟
کمی باهم صحبت کردیم و رستاهم سعی داشت جو سنگین به وجود اومده رو درست کنه! بالاخره نوبت به اجرای پلن دوم شد و خواستیم غذا سفارش بدیم که پرهام قبل از اینکه نظر مامانش اینا رو بپرسه، چرخید سمت من و گفت:
_ خانومم غذا چی می‌خوری؟
درحد امکان سعی داشت خودش رو مظلوم و زن ذلیل نشون بده و فقط من می‌دونستم چه مرموزیه! ومن آدم بده‌ی این قصه می‌شدم.
من مثلا داشتم فکر می‌کردم که چی انتخاب کنم که پرهام گفت:
_ عزیزم، من چنجه می‌خورم توچی؟
توی نقشم فرو رفتم و گفتم:
_ نه خیر؛ امشب هرچی من بگم می‌خورین.
خندم گرفته بود و زیرچشمی عکس العمل مادرش رو می‌دیدم که وارفته بود و درحالی که با دستش می‌کوبید پشت اون یکی دستش، به رستا چشم و ابرو می‌اومد! مثلا خیلی آدم خودخواه و بی‌شعوری بودم! خدایی خیلی مسخره بود. مگه همچین آدمی داریم که من نقش بازی کنم؟! پرهام چی ساخت ازم!
خلاصه اون شب تا حد امکان توی نقش‌مون فرو رفتیم و نتیجه موفقیت آمیز بود.
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #36
فرداش سرکار که بودم؛ آراد با پرروگریِ تمام، بازم بهم زنگ زد اما جوابش رو ندادم. باید با خودم روراست باشم؛ هرچند ازش دل‌خور بودم اما بازم دلم نمی‌خواست ازش دل بکنم! با وجود آبروریزی که کرد، با وجود اینکه تولدمُ بهم ریخت، دلم و غرورم رو شکست اما بازم دلم سنگش رو به سینه می‌زد. خراب بشه این دل که هرچی می‌کشیم زیر سر همینه!
دیگه واقعا کلافه بودم. تایم استراحت بود که رفتم سراغ پرهام و وارد اتاقش شدم. یکم تعجب کرد و بعد با خنده گفت:
_ چه عجب از اینورا!
صندلی واسه خودم بیرون کشیدم و نشستم. تراول ماگم رو روی میز گزاشتم وگفتم:
_به نظرت من آدم احمقی نیستم؟
از اونجایی که فکرکنم امروز پرهام از دنده شوخی پاشده؛ مکثی کردو گفت:
_ آره فکرکنم، اینجور به نظر میاد.
ولی وقتی جدی و با تشر اسمش رو صدا زدم دستاش رو به نشونه تسلیم بالا بردو گفت:
_ خیل خب بابا، نه. چرا همچین فکری می‌کنی؟
هوفِ کلافه ای سردادم و گفتم:
_ چون با وجود اینکه آراد لهم کرد؛ بازم امروز که زنگ زد، دست و دلم می‌لرزید که جوابش رو بدم یانه! نمی‌تونم دل بکنم.
ریلکس گفت:
_ خب مگه قراره دل بکنی؟خوب کاری کردی که جوابش رو ندادی ولی توی هر رابطه ای قهر و آشتی هست چرا باید دل بکنی؟به هرحال اونم عصبانی بوده!
_ یعنی با اون رفتاری که کرد، من باید ببخشم و ادامه بدم؟
_ آره چیزخاصی نبود بزرگش کردی. یکم ناز بکن برای بخشیدنش تا ارزشت رو بفهمه اما قرار نیست بایه بحث کوچیک همه‌چی تموم بشه!
همیشه صحبت کردن با پرهام باعث آروم شدنم می‌شد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دوستی که از جنس خودم نیست اینقدر درکم کنه و آرومم کنه!
با پرروگری گفتم:
_ پس بازم باید کمکم کنی تا رابطه‌مون خوب بشه!
پرهام کلافه وار دستشُ بالاآورد وگفت:
_ بروبابا؛ من وآراد آبمون توی یه جوی نمیره ازش خوشم نمیاد.
_ وا!مگه گفتم باهاش زندگی کن؟اصلا چه ربطی به اون داره؟ قرار نیست با اون برخورد کنی؛ طرفت منم!
لجباز و حس کردم یکمم حسودانه گفت:
_ خیر ؛ همین که گفتم!
چشمامُ ریز کردم و گفتم:
_ اون‌وقت که کارت گیر بود هی می‌گفتی جبران می‌کنم همین بود؟ ممنون واقعا!
باعصبانیت ازجام پاشدم و تا اومدم از اتاق بیرون بزنم، پرهام باهمون لحن کلافه و عصبی گفت:
_ خیل خب باشه؛ فقط به‌خاطر خودت. وگرنه اون‌قدر از اون پسره یه لاقبا متنفرم که دلم می‌خواد تا آخر عمرم یه بارهم نبینمش!
مثل پسربچه هایی که با یکی دعواشون شده حرف می‌زد! خنده‌م گرفته بود اماسعی کردم باجدّیت بگم:
_ اون پسره یه لاقبا رو من دوستش دارم! جلوی من حداقل نگو!
از شانس خوب پرهام که گفته بود نمی‌خواد یک بار دیگه آراد رو ببینه، برگشتنی آراد در خونمون وایساده بود! خندم رو به زور کنترل کردم. یعنی کارد می‌زدی خون جفتشون در نمی‌اومد!
باید این دوتا بچه رو هم باهم آشتی بدیم تا سروکله همو نشکوندن!
سریع بایه تشکر از ماشینش پیاده شدم و سمت آراد رفتم. باچشم‌های به خون نشسته، ماتِ پرهام بود انگار اصلا متوجه حضور من نشد! دستی جلوی چشم‌هاش تکون دادم و گفتم:
_ علیک سلام کجایی؟
نگاهشُ ازپرهام گرفت و اونم ماشینش رو پارک کرد که گفت:
_ چرا باز با این اومدی؟
_ آراد این اخلاق چیه جدیداً؟خب همسایه‌ایم، هم مسیریم!
_ خونه رو که نمیشه اما باید محل کارت رو تغییر بدی. خودم واست یه کار خوب ردیف می‌کنم!
بیخیالش شدم و به سمت آسانسور رفتیم. بحث کردن باآراد یک‌سال طول می‌کشه!
شب بود؛ داشتم رمانم رو می‌نوشتم که موبایلم زنگ خورد؛ پرهام بود. در اتاق رو بستم و گوشی رو درگوشم گزاشتم:
_ سلام
_ سلام خوبی؟ببخشید باز من زنگ زدم خبر بدی بهت بدم!
باپرروگری گفتم:
_شما کِی خبرخوب به ما دادی؟!
یکم مکث کرد و گفت:
_ پس معلومه هنوز مامانت بهت نگفته!
_ چیو؟
_ مامانم امروز پاشده رفته خونتون؛ با مامانت گل گفتن و گل شنُفتن! راجب ما تصمیم گیری کردن و قرارگزاشتن فرداشب بیان خواستگاری!
جوری دادزدم:
_چی؟
که انگار زمین لرزید! خوشحال بودیم که نقشمون گرفته ها! باعصبانیت گفتم:
_ پس باید ما فرداشب خونه نیایم!
با تمسخر گفت:
_ عه نه بابا! تنها فکر کردی؟خب پس‌فردا چی؟بالاخره که چی؟باید بااین قضیه جدی برخورد کنیم نمیشه که!
هیچ فکری به ذهنم نمی‌رسید؛ حالم بدشده بود. چرا مامان هنوز خبر به این مهمی رو نگفته بود؟ درضمن مامان که ازپرهام بدش می‌اومد، چه‌جور قبول کرد؟لابد مستانه خانم اینقدر شیرین زبونی کرده که مامان توی رودروایسی قرارگرفته!
بی اعصاب گفتم:
_ دست خودتُ می‌ب×و×س×ه؛ برو حقیقت رو به مامانت بگو.
پرهام این دفعه جدی گفت:
_ آره سعی می‌کنم امشب باهاش صحبت کنم.
توی دلم ولوله به پا بود و از استرس خواب نمی‌رفتم.
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #37
دیشب اونقدر دیر خواب رفتم که امروز صبح خواب موندم و یه ربع به هشت از خواب پریدم؛ لابد پرهام رفته بود و باید خودم می‌رفتم. دوتماس بی پاسخ هم ازش داشتم. تندتند حاضر شدم و راهی شرکت شدم. بگذریم که مامان خونه نبود!
بالاخره سرمون خلوت شد و تونستم یه گوشه پرهام رو بیکار، پیداکنم که بازجوییش کنم! سریع به سمتش رفتم که لیلا زودتر ازمن بهش رسید و یه پرونده چپوند تو بغل پرهام و داشت وِر وِر می‌کرد! با عصبانیت پامُ روی زمین کوبیدم و روی مبلی همون نزدیکی نشستم که سامان یکی از بچه های اکیپ نزدیک شد و گفت:
_ ببخشید سحرخانم، میشه لپتاب منُ چک کنید؟
زیرلبی هوفی گفتم و ازجا بلند شدم. دیگه رسماً تاموقعی که تعطیل شدیم وقت سر خاروندن پیدا نکردیم! همیشه همین‌‌جور بود؛ زمین و زمان باهم چنج می‌شدن که آدم از فضولی توی خماری بمونه!
اومدم توی پارکینگ و بدو بدو به سمت ماشین پرهام رفتم تا حداقل برگشتنی باهم بریم و ازش بپرسم قضیه چه‌جور پیش رفت؟ اما ماشینش نبود! رفته بود؟! ای بابا.
با عصبانیت شمارشُ گرفتم. انگارکه اون تاکسی در بستمه! دوقورت و نیمم هم باقیه!
تاجواب داد بستمش به رگبار:
_ کجا گزاشتی رفتی؟
جدی و رسمی گفت:
_ خانم ادیب بنده توی جلسه هستم. بعدا باهاتون تماس می‌گیرم!
بخشکه این شانس!
راه خونه رو درپیش گرفتم. توی دلم انگار دیگ بار گزاشته بودن! از استرس مثل سیرو سرکه می‌جوشید!
درخونه رو بازکردم؛ همه‌چی مرتب بود و بوی تمیزی ازصد متری به مشام می‌رسید دیگه شکی که داشتم به یقین تبدیل شده بود. کاری از پرهام برنیومده بود!
به سمت اشپزخونه رفتم مامان سخت درگیر هنرنمایی بود که گفتم:
_ اینجا چه‌خبره مامان؟
با استرس برگشت و گفت:
_ سحر ببین تزئین این ژله‌ها خوب شده؟
با عصبانیت گفتم:
_ مامان میشه بگی چه‌خبره؟
_ هیچی! شب مستانه خانم اینا میان اینور!
باتوپ و تشر گفتم:
_ همین؟چقدر راحت میگی هیچی! به چه مناسبت؟
_ ای بابا؛ خب گفت ازسحر خوشمون اومده میایم بیشتر آشنا بشیم اگه خدا بخواد قصدشون خیره!
مغزم داشت سوت می‌کشید و کلافه گفتم:
_ مامان می‌فهمی داری چی میگی؟توکه از پرهام خوشت نمی‌اومد! این همون آدمیه که تو ازش غول هوس‌باز ساخته بودی! چی‌شد یهو؟ نمی‌خواستی حتی توی شرکتی که اون هست کارکنم! حالا می‌خوای منُ دستی دستی زنش کنی؟!
مامان دوبار بین انگشت شصت و اشارش رو گاز گرفت و گفت:
_ ای وای؛ خدانکنه دختر، بلا به دور! زن کجا بود تو بزرگش کردی؟!من توی رودر وایسی قبول کردم بیان. قرار نیست قبول کنیم که زنش بشی!
با عصبانیت گفتم:
_ اگه به تو باشه توی رودروایسی قبول می‌کنی زنش‌ هم بشم.
منتظر جواب نموندم و رفتم سمت اتاقم. سرم داشت می‌ترکید!
همون موقع پرهام زنگ زد. دلم می‌خواست گوشی رو بکوبم به دیوار ولی نه حیف بود باید سر پرهامُ می‌کوبیدم تو دیوار!
_ پرهام فقط می‌تونم بگم خاک تو سرت!
_ جان؟
_ درد و جان! درستش می‌کنم همین بود؟!
پرهام با خستگی و کلافگی گفت:
_ ای بابا؛ خب والا دیشب مامان سردرد بود نزاشت حرف بزنم! الان میرم خونه بهش میگم.
_ دیگه لازم نکرده؛ مامانم تدارک دیده. خدارو شکرکن که مامانم سایه تو رو باتیر می‌زنه و لازم نیست دیگه یه مدت سر اینکه چرا می‌خوام ردت کنم باخانوادم سروکله بزنم!
قطع کردم و یه دوش آب سرد گرفتم بلکه یکم آروم بشم.
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #38
بالاخره شب شدو مستانه خانم اینا اومدن. نیم‌ساعتی بود که نشسته بودن؛ باصدای زنگ در از جام پاشدم، آراد بود. جا خوردم! اگه توی خونه رو می‌دید، همه تلاشی که واسه رابطه دوبارمون کرده بودم به باد می‌رفت .
به خودم و اومدم و ازجلوی در جم نخوردم که گفت:
_ چرا ماتت برده سحر؟ نمی‌خوای بیام تو؟
لبخند مسخره ای زدم که بیشتر احمق نشونم داد و تندتند گفتم:
_ چرا چرا بیا. کاری داشتی؟
هم‌چنان محکم جلوی در بودم که آراد گفت:
_ آره بریم تو میگم!
نگاهش به کفش ها افتاد و گفت:
_ مهمون دارین؟
بی فکر کردن گفتم:
_ نه لابد مهمون‌های همسایه‌ان!
آراد چیزی نگفت؛ کنارم زد و داخل شد! همه‌چی تموم شد رسماً...
آراد با دیدن مهمونا، سرجاش خشک شد. با نگاه میرغضبی به سمتم چرخید و گفت:
_ که مهمون ندارین؟
آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم. مامان پا به میدون گزاشت و گفت:
_ پسرم، مستانه خانم اینا همسایمونن اومدن مهمونی!
آراد به دسته گل روی میز اشاره ای زد و با نگاه عاقل اندر سفیحانه ای به من و مامان، گفت:
_ آره واضحه!
عقب گرد کرد و بی هیچ حرفی به سمت در رفت. پشت سرش دویدم و بازوش رو چسبیدم که با یه تکون بازوش رو از دستم درآورد، تنه ای بهم زدو رفت...
جلوی در خشکم زده بود که پرهام اومد کنارم و گفت:
_ من درستش می‌کنم سحر؛ فقط آروم باش. جلوی مامانم خودتُ کنترل کن. امشب بگذره من فردا همه‌چی رو اوکی می‌کنم!
عصبانی بودم باعث و بانی تموم این اتفاقات رو پرهام می‌دونستم. دست‌های مشت شدمُ به سینه‌ش کوفتم و یکم هولش دادم عقب، با عصبانیت و صدایی که به سختی ولومش رو کنترل می‌کردم، گفتم:
_ ازروز اولی که دیدمت یاگفتی درستش می‌کنم یاجبران می‌کنم اما همش اوضاعمون بدترشد! بسه پرهام.
دستامُ روی شقیقه‌هام گزاشتم و به سمت اتاقم رفتم. کلید رو توی قفل چرخوندم و پریدم روی تخت؛ اونقدر اشک ریختم که نفهمیدم کی پرهام اینا رفتن و کی خوابم برد.
می‌دونستم کارم واقعا زشت بود و جز آداب مهمون نوازی نبود که اون‌جور مامان پرهام اینا رو بدون خداحافظی رها کنم اما واقعا حالم خوب نبود و همه‌چی رو تموم شده می‌دیدم!
مامان پرهامم لابد همه‌چی عایدش شده بود!
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #39
صبح روز بعد با صدای پیامی که از آراد بهم اومده بود، بیدارشدم و پیام رو خوندم:
_ برگشتنم اشتباه بود. ببخش که بازم باعث رنجش خاطرت شدم و بازم ناخواسته به دو سال قبل بردمت. قصدم خیربود ولی قسمت نبود. می‌دونم که نمی‌تونی باهام ادامه بدی واسه همیشه از زندگیت میرم.
سرم گیج می‌رفت و چشمام تار می‌دید اما الان وقت غش و ضعف نبود باید جلوی رفتنش رو می‌گرفتم. آراد نباید بامن همچین کاری کنه؛ اون حق نداشت دوباره منُ تنها بزاره. این دفعه من نمی‌زاشتم...
درحالی که آماده می‌شدم، تندتند شمارش رو گرفتم ولی خاموش بود. سریع به یکتا زنگ زدم؛ باصدایی که از بغض دورگه بود گفتم:
_ الو یکتا، آراد رفت؟
یکتا با صدای تو دماغی که در اثر گریه بوجود اومده بود گفت:
_ آره سحر ببخشید بازم...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ الان کجایی؟اون کِی رفت؟کجاست؟
_ خونه‌م. آراد نزاشت بریم فرودگاه؛ خودش یه ربعی هست از خونه بیرون رفته.
بی هیچ حرفی گوشی رو قطع کردم. بااین اوصاف هنوز به فرودگاهم نرسیده. سریع یه آژانس گرفتم و خودمُ به فرودگاه رسوندم. سرم از درد در مرز انفجار بود و چشم‌هام در پی دیدن آراد.
مسافرها بدوبدو ازجلوم رد می‌شدن؛ سرم گیج می‌رفت. روی صندلی نشستم و نگاهم بین مردم در چرخش بود. بازم بهش زنگ زدم ولی بازم خاموش بود! صدای پیجر توی بلندگوهای فرودگاه می‌پیچید و واسم حکم ناقوس داشت:
_ مسافرین پرواز721 ایران-فرانکفورت لطفا جهت تحویل بار به قطعه‌ی 32تا36 مراجعه فرمایید.
به سمت پله های برقی دویدم؛ پله ها درحرکت بودن اما من خودم از روی پله ها بالا دویدم. همه جا رو زیرنظر داشتم و بالاخره موفق شدم که توی صف تحویل بار ببینمش. انگار می‌تونستم پرواز کنم! چنان می‌دویدم که چندین بار به بقیه تنه زدم و نزدیک بود با سر به زمین بخورم.
از وسط صف، آستینش رو کشیدم؛ آراد با دیدنم جا خورد. اشک‌هام راه خودشون رو روی گونه‌م پیدا کرده بودن. آراد با همون حالت گیج و منگ از صف خارج شد که البته صدای مامور دراومد ولی اون بی توجه، منُ به سمت نیمکت‌ها کشوند؛ خودش نشست و دست منم کشوند. توانایی تکلم نداشتم؛ حس ضعف بهم غلبه کرده بود و چشم‌هام سیاهی می‌رفت.
آراد سرمُ به شونش تکیه داد و درحالی که دستامُ نوازش می‌داد، گفت:
_ چرا بامن و خودت این کارا رو می‌کنی سحر؟
صدایی که ازم نشنید، نگاهی به رنگ و روی پریدم انداخت و گفت:
_ ازجات تکون نخور. الان بر می‌گردم.
دماغمُ بالا کشیدم و نفسی از سر آسودگی کشیدم؛ موفق شده بودم جلوی رفتنش رو بگیرم. انگار روی ابرها بودم اگه حالم خوب بود همین وسط می‌رقصیدم!
بعد از دقایقی آراد با کیک و آب‌میوه برگشت و به خوردم داد. هواپیمای فرانکفورت پرواز کرد و حالا من با خیال راحت نشسته بودم بیخ ریش آراد! آراد که دید حالم جا اومده سرصحبت رو باز کرد:
_ چرا نزاشتی برم؟هم نمی‌خوای برم، هم نمی‌خوای بمونم؟! این چه خود خواهیه؟!
لبمُ گازگرفتم و گفتم:
_ واقعا چرا یک‌طرفه به قاضی رفتی؟این چه رفتاری بود آراد؟
خندیدوگفت:
_ همش سوالمُ با سوال جواب بده!
چندلحظه سکوت کرد و باز گفت:
_ غیر ازاینه که اون یارو دیشب اومده بود خواستگاریت؟ نمی‌فهممت سحر تو دیگه عوض شدی واقعا!
بابغض شروع کردم:
_ تقصیرمن چی بود اون وسط؟من اصلا درجریان نبودم. چرا نمی‌فهمی دوستت دارم؟!
آراد باز دستامُ بین دستای تنومندش گرفت و گفت:
_ همین امشب باید همه‌چی علنی بشه!
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #40
مانتوی رنگ روشنی پوشیدم و آرایش ملیحی روی صورتم نشوندم. مامان قراربود با بابا راجب امشب صحبت کنه و من فکر می‌کردم لابد توضیح داده اما...
با صدای زنگ در، مامان به پیشواز خاله اینا رفت و من چای رو دم دادم. دقایقی نشسته بودیم که خاله سرصحبت رو باز کرد:
_ حقیقتش نمی‌دونم باید چی بگم و ازکجا شروع کنم؛ احمدآقا اتفاقاتی که دوسال قبل افتاد این دوتا بچه رو ازهم جدا کرد اما می‌بینیم که واقعا نمی‌شه ازتقدیر فرار کرد و باز این دو جوون بهم برگشتن و...
قیافه بابا هرلحظه سرخ تر می‌شد و دل من، عین سیرو سرکه می‌جوشید تا اینکه پرید وسط حرف خاله و با عصبانیت گفت:
_ مریم، پسرت برگشت درسته اما قرارنیست باز این دوتا باهم باشن. لطفا حرفت رو همین‌جا تموم کن.
اونقدر با جدیت گفت که خاله نتونه کلام کنه اما مامان بیخیال نشد:
_ احمد یعنی چی؟ مریم اینا امشب اومدن تکلیف این دوتا بچه رو مشخص کنن!
بابا ازجاش پاشد و با بی حوصلگی توپید:
_ تکلیف دخترمن مشخصه؛ حتی اگه دلش بخواد می‌تونه تاآخر عمرش پیشم بمونه اما حق نداره سمت آراد بره!
بابا خواست به سمت اتاقش بره که مامان دست نکشید و مسّرانه گفت:
_ احمد تو حق نداری به جای بچه ها تصمیم بگیری وقتی خودشون دلشون پیش هم گیره!
بغض به گلوم چنبره زده بود؛ بابا با شنیدن این حرف سرجاش خشک شد. قیافش انگار از درد توی هم کشیده شد و دستش روی قلبش رفت؛ نفهمیدم چی‌شد که دویدم سمت بابا و اون بی حال توی بغل من و مامان افتاد...
صدای آژیر آمبولانس توی سرم اکو می‌شد؛ دست‌های بابا رو توی دستم گرفته بودم و هرچندثانیه ای سمت لبام می‌بردم. اشکام بی اراده می‌ریختن و مامان که حالش بدتر ازمن بود؛ با رنگ و روی پریده هی زیرلب به خودش بدو بیراه می‌گفت که مقصر حال بدی بابا بوده!
بالاخره بابا رو با برانکارد به سی سی یو منتقل کردن. من و مامان،خاله و یکتا روی صندلی های جلوی در نشسته بودیم. آراد با پاکت رانی به سمتمون اومد. هیچ‌کس ازگلوش پایین نمی‌رفت و خاله درحالی که شونه های مامان رو ماساژ می‌داد ،گفت:
_ یه قلوپ هم که شده بخور مهتاب؛ حالت جا میاد. رنگت عین میت شده خواهر!
خاله به زور، رانی به خورد مامانم می‌داد و یکتا ازبس جلوم رژه رفته بود که سرگیجه گرفته بودم. مثل یه مجسمه خشکم زده بود کنج صندلی؛ آراد دستامُ گرفت و سعی داشت به زور رانی روبین لبای خشک شده‌م بزاره.
جرعه ای که نوشیدم یکم حالم جااومد. دکتر از اتاق بیرون اومدو با لبخند رضایت بخشی گفت:
_ خوشبختانه حال مریض بهتره. سکته رو رد کردن؛ تا چند ساعت دیگه می‌تونن به بخش منتقل بشن.
همین حرف کافی بود تا خیال آشفته من و مامان راحت بشه.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
40
بازدیدها
377
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین