. . .

در دست اقدام رمان محبوب| سحرصادقیان

تالار تایپ رمان
068c-inshot-۲۰۲۴۰۲۲۲-۱۹۱۳۱۷۸۵۳-6rqc.jpg



بسمه تعالی
رمان: محبوب
به قلم: سحرصادقیان
ناظر: @BAD_GRIL
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
انگیزه ای برای یکنواختی های روزمره ندارم، من خالق دنیای جدیدی هستم؛ دنیایی سرشار از احساساتِ پاکم که تنها خودم فرمانروای او باشم ، تو همان باش که لایق ستودنی و من بی مهابا میروم سمت آینده هرچه بادا باد...

مقدمه:
برای نوشتن نه قلم می خواهم، نه هیچ کاغذی
همین نگاه های تو کافیست تا علاقه را در وجودم زنده کند
و من این بار می نویسم با حسی متفاوت
از عشق و از هرچه که یادآور عشق باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #41
بابا تافردا صبحش بستری بودو من مرخصی گرفتم. نهایتاً ساعت ده ونیم صبح بود که مرخصش کردن و من رفتم توی اتاقش تا آمادش کنم و آراد رفت حسابداری.
در اتاق رو که بستم نگاه بابا به سمتم چرخید. حس می‌کردم دهنش خشک شده امابه سختی گفت:
_ سحر، بیا یکم بشین.
حس کردم می‌خواد باهام صحبت کنه. روی صندلی فلزی کنار تختش نشستم؛ با دستی که بهش سرم وصل بود، دستمُ گرفت و گفت:
_ دخترم می‌دونی که فقط خوشبختی توئه که توی این دنیا برام مهمه؟
با خجالت سری تکون دادم که ادامه داد:
_ هنوزم دوسش داری؟
همیشه اشکم دم مشکم بود و حالا قطره اشک لجوجی که سعی داشت پائین بیاد رو همون دم حجله سربه نیستش کردم و گفتم:
_ بابا واقعا دیگه نمی‌دونم؛ پریشونم، کلافه‌م!
همیشه با بابا راحت تر ازمامان بودم چون درکم می‌کرد اما مامان اصلاً! بابا نفس کلافه‌ش رو بیرون داد وگفت:
_ دوست داری بمونه؟
حرف زدن برام ازهمیشه دشوارتر بود ولی تموم احساساتم رو با بابا درمیون گزاشتم:
_ شاید دیگه نتونیم مثل قبل باشیم اما یه حس جاذبه، لجبازی یا نمی‌دونم چی؟ باعث میشه که نخوام بره! واقعاً هنوز خودمم نمی‌فهمم مثل قبل دوسش دارم یانه؟! آشفته‌ام بابا؛ نمی‌تونم تصمیم بگیرم.
بابا بایکم مکث که نشونه تفکربود گفت:
_ هممون به فرصت نیاز داریم که با خودمون کنار بیایم و تصمیم معقولانه بگیریم. این‌دفعه نمی‌خوام دچار اشتباه بشیم؛ فقط مسّرانه روی نرفتنش تمرکز نکن. این نقطه ضعف توئه بابا؛ بزار به عهده خودش، تو هرکاری از دستت برمیاد انجام بده، اون اگه بخواد می‌مونه وگرنه که رفتنی راهشُ پیدا می‌کنه.
بالاخره بابا رو ازبیمارستان به خونه آوردیم و بابا بهم گفت تاهفته آینده قشنگ فکرامُ بکنم که آراد کجای زندگیمه؟واقعا دوستش دارم؟می‌خوام بمونه؟اگه رفت حال دوسال پیش سراغم میاد یانه؟!
البته آرادهم ازهمیشه بیشتر سعی داشت رخ نمایی کنه! همیشه جلوی چشم بود این چندروز.
بالاخره مرخصی دو-سه روزه‌ام تموم شد و سرکار رفتم.
ظهربود که با پرهام رفتیم یه جلسه کاری و ناهار خوردیم و بعد از ناهار باهم برگشتیم شرکت. توی راه تموم وقایع این چندروز رو براش تعریف کردم و اون مثل همیشه که یه رفیق به تمام معنا بود از تصمیم‌مون حمایت کرد و با من و بابا هم عقیده بود.
اونم گفت که بابت شب خواستگاری با مامانش صحبت کرده و تقریبا حقیقت رو براش تعریف کرده ولی مامانش همچنان به تصمیمش پا فشاری میکنه!
از ماشین پیاده شدم و دوشادوش هم وارد شرکت شدیم که گوشیم زنگ خورد؛ آراد بود. یکم از پرهام فاصله گرفتم و تغییر مسیر دادم. تماس رو وصل کردم و گوشی رو دم گوشم گزاشتم؛ صدای آراد توی گوشم پیچید:
_ سحر کجایی عزیزم؟
_ شرکت، چیزی شده؟
_ نه، ناهار رو باهم بخوریم؟
قبول کردم وناهار راهی یکی از رستوران های نزدیک شرکت شدم. آراد روی یکی ازصندلی های کنار پنجره نشست؛ ویوی عالی داشت و دلباز بود.
پر انرژی نشستم وکمی باهم حرف زدیم که آرادپس ازسفارش غذا، رفت سر اصل مطلب وگفت:
_ فکراتُ کردی؟
با لبخند سری به نشونه مثبت تکون دادم که امیدوارانه بهم چشم دوخت و این دفعه من بودم که زبون باز کردم:
_ به نظرمن این رابطه، نمی‌تونه ادامه دار باشه!
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #42
آراد جا خورد؛ صورتش سرخ شده بود و تعادلش بهم ریخته بود که گفتم:
_ البته اگه بخوای، می‌تونیم چند ماه نامزد باشیم؛ از نظر من مشکلی نداره. شاید بتونیم باهم کنار بیایم ولی آراد حسم بهت مثل قبل نیست یعنی اگه بخوای که باز عاشقت بشم توقع زیادیه! این چندروز، خیلی فکر کردم که اگه بری داغون میشم یا نه؟ به این نتیجه رسیدم که با رفتنت یه ورژن دیگه از من ساختی که حالا نه می‌تونم باهات بمونم و نه می‌تونم بزارم بری ولی حداقلش اینه که با رفتنت دوباره نمی‌میرم! پس می‌تونی مثل یه پسرخاله، همیشه پیشمون باشی. البته تو مختاری بری یا بمونی؛ این فقط نظر من بود.
آراد با عصبانیت و کلافگی دستی لای موهای مشکی پرپشتش کشیدو سرش رو پائین انداخت. گارسون غذارو روی میز چید و من مشغول خوردن شدم که گفت:
_ فردا بلیط می‌گیرم و این دفعه واسه همیشه میرم پیش بابام. امیدوارم واسه تموم اتفاقات این چندوقت به اضافه اتفاقات دوسال پیش، منُ ببخشی!
کاملا جدی و البته ریلکس گفتم:
_ به تصمیمت احترام می‌زارم. هرچند دوسال پیش هم گفتی واسه همیشه میری اما برگشتی! می‌خوام بگم واسه خاطر خاله هم که شده هرچند وقت یه بار بهش سر بزن.
این رو گفتم که بدونه فقط حق داره به خاله سر بزنه؛ نه به ما! قاشقی از غذاش خورد و بعد انگار که اشتهاش کور شده باشه، پاشد. کتش رو از پشتی صندلی برداشت و گفت:
_ من دیگه باید برم؛ مراقب خودت باش.
لحنش سرد و عصبانی بود. بدون اینکه منتظر جوابی از سمت من باشه، رفت. واقعا حالم داغون بود؟ دیگه نه!دیگه انگار قلبم فقط به‌خاطر حضور اون نمی‌کوبید. دیگه انگار با رفتنش نفسم نمی‌گرفت! درسته یه زمانی اون دلیل نفس کشیدنم بود، اون همه چیز من بود؛ هر مصداق عاشقانه ای رو می‌تونستم در وصفش به کار ببرم اما الان برام هیچ بود! هیچ...
و اینجا بود که فهمیدم واقعا فاصله عشق و نفرت یه موی باریکه. هرچند من متنفر نبودم من فقط بی تفاوت بودم. اون کاری کرد که توی ورژن جدیدم چیزی به‌نام عشق موجود نباشه؛ نه عشق به اون بلکه دیگه عشق به هیچ مردی!
تا قاشق آخر غذام رو با اشتها و ولع خوردم. اصلا از تصمیمم پشیمون نبودم و نخواهم بود. به محض اینکه ازسرکار برگشتم یه جعبه شیرینی گرفتم و راه خونه رو در پیش گرفتم.
پر انرژی وارد خونه شدم؛ سبک بودم، آزاد بودم؛ هیچ کلمه ای مناسب حال غیرقابل توصیف اون لحظه‌م پیدا نمیشه!
مامان کُپ کرده بود! چون از دیشب راجب تصمیمم خبر داشت، لابد فکر می‌کرد پشیمون می‌شم یا حداقل یکم ناراحت اما من فقط شیرینی ها رو به دستش دادم و گفتم:
_ نترس؛ فکرنکن باز چون می‌خندم لابد از رفتنش دیوونه شدم نه مامان؛ دیگه هیچی توی این دنیا واسم اهمیت نداره!
اما مامان اونقدری ترسیده بود که سریع گوشیشُ برداشت تا به روان‌پزشکم زنگ بزنه!
خندیدم و به سمت بالکن رفتم؛ پرده رو کشیدم و خونه توی نور غرق شد. وارد بالکن شدم و هوای تازه رو به مشامم کشیدم.
این همه وقت خودم رو از زندگی عقب کشیدم؛ دیگه این دفعه تصمیمم جدی بود. گوشیم رو برداشتم و شماره ویدا رو گرفتم؛ طبق معمول با سومین بوق، صدای شادش توی گوشم پیچید که گفتم:
_ عشقم یه سربه سایت بزن و بلیط های ترکیه رو چک کن؛ دیگه وقت رفتنه!
این مدت هم الکی وقتمُ هدر دادم. متن استعفام رو به ایمیل شرکت فرستادم و راجب تصمیمم فقط یه پیام به پرهام دادم که با استعفام موافقت کنه و تمام.
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #43
صدای چرخ چمدونم، توی صدای گریه های مامان گم شده بود. با ناراحتی و یکم عصبانیت برگشتم وگفتم:
_ مامان بسه دیگه؛ دقیقا یک ساعته داری اشک می‌ریزی! فکرنکن با گریه کردن، جلوی رفتنمُ بگیری؛ همیشه به‌خاطرت از اهدافم گذشتم؛ یه بار هم تو به خاطر اهداف من جلوم رو نگیر.به‌خدا زود برمی‌گردم؛ تا همین‌جا هم خیلی از زندگی عقب موندم؛ به‌خاطر پیشرفتم تحمل کن.
همو بغل گرفتیم و مامان با فین فین ازم فاصله گرفت؛ زد به شونم و گفت:
_ چرا نمی‌زاری بیام فرودگاه؟ دلم طاقت نمیاره سحر.
سرمُ بالا انداختم و با چشم به خاله اشاره زدم که بیاد مامان رو ببره داخل و گفتم:
_ نه مامان جان؛ اون‌جوری دل کندن سخت تره. زود برمی‌گردم. قول میدم.
پیشونیش رو بوسیدم و ازهم جدا شدیم. خاله، مامان رو به سمت خونه برد و من و بابا راهی فرودگاه شدیم.
یکم منتظر ویدا نشستیم و بالاخره اونم با وحید رسیدن. بعداز کلی ماچ و بغل، از اونا خداحافظی کردیم. تصویر چشم‌های بغض دار و نم‌دارِ بابا، از لحظه ی آخرتا زمانی که هواپیما توی فرودگاه استانبول نشست توی ذهنم تداعی می‌شد.
هنوز نرسیده، دلتنگ بودم. دلم گرفته بود و حالم اصلا خوش نبود. حال و هوای ترکیه بهم نساخته بود؛ این همه خواستم بیام و نشد. این همه سختی کشیدم واسه اومدن ولی حالا حالم اینقدر بد بود که هیچ کلمه ای برای توصیفش پیدا نمی‌کردم.
چشم‌های اشکیم رو پاک کردم. غصه برای چی؟ حداکثر چندماه می‌موندم و بر می‌گشتم؛ دیگه این اداها واسه چیه؟!
با ویدا به سمت هتلی که رزرو کرده بودیم، رفتیم. از فرداش باید می‌افتادیم دنبال کارهای ثبت‌نام دانشگاه و خوابگاه.
ساعت یازده بود که از فرط خستگی، روی تخت دونفره‌مون بی هوش شدیم. صبح ساعت8 و نیم پاشدیم و با سیلی از تماس های بی پاسخ مواجه شدیم. بعد از صبحونه تا یک ساعت کارمون این بود که زنگ بزنیم به شماره هایی که بی جواب بودن تا از دل نگرانی دربیان.
بالاخره ساعت ده راهی دانشگاه شدیم و چندتا فرم پر کردیم، کمی از کارها رو ردیف کردیم و رفتیم ساحل. ناهار رو ترجیح دادیم همون‌جا توی رستوران ساحلی بخوریم. ویدا که قبلا یه بار اینجا اومده بود، پیشنهاد داد کاسرول میگو و تاوا سفارش بدیم.
چند روزی از موندنمون گذشته بود و کارهای دانشگاه تقریبا ردیف شده بود. یک ماه دیگه تا باز شدن دانشگاه مونده بود و با ویدا تصمیم داشتیم این یک ماه رو اختصاص بدیم به گشت و گذار. توی هفته اول از برج گالاتا و کاخ توپکاپی دیدن کردیم. دیگه ساعاتی که کنار ساحل و توی دل طبیعت می‌گذشت، بماند.
چندروز هم توی یه کمپ کوه‌نوردی و طبیعت گردی شرکت کردیم که شب‌ها توی چادر، در دل طبیعت، زیر آسمون پرستاره سپری می‌شدو حس خوبی بود که صبح زود با صدای آبشارو پرندگان از خواب بیدار می‌شدیم. یاد کمپی که با اکیپ طراحی رفته بودیم، افتادم.
ولی بالاخره اون روزها هم سپری شد و هنوز سه هفته دیگه تا بازشدن دانشگاه مونده بود که یه روز تلفنم زنگ خورد؛ مستانه خانم بود.
راستش یکم تعجب کردم آخه تو این مدت بهم زنگ نزده بود. دراصل بهتره بگم از خواستگاری به بعد که حقیقت رو فهمیده بود، دیگه زنگ نزده بود.
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #44
جواب دادم و صدای غمگینش که توی گوشم پیچید، باعث شد ضربان قلبم بالا بره. دلم گواه بد می‌داد و منتظر بودم که هرلحظه مستانه خانم اون خبر بدی که در انتظارش بودم رو بده. ای کاش سریع‌تر زبون باز می‌کرد. بعد ازاینکه یکم سلام و احوال‌پرسی کرد، صدای فین فینش بیشتر شد که بی طاقت گفتم:
_ مستانه خانم اتفاقی افتاده؟دارین گریه می‌کنید؟
زد زیر گریه و حالا مگه حرف میزد؟ عصبانی شدم و باز گفتم:
_ مستانه خانم؛ خواهش می‌کنم بگید چی‌شده؟قلبم اومد توی دهنم!
یکم دماغشُ بالا کشید و باهمون صدای به بغض نشسته گفت:
_ پرهام، پرهامم تصادف کرده سحر؛ براش دعا کن.
حس کردم نفسم بالا نمیاد؛ روی صندلیِ کنارم نشستم و دستمُ روی قلبم گزاشتم؛ هرچند توی این مدتی که اینجا بودم حتی یک بارم به هم زنگ یا پیام نداده بودیم! هرچند هیچ حسی به غیر از رئیس و کارمندی نداشتیم اما فقط واسه چندثانیه تموم لحظاتی که باهم بودیم از جلو چشمم گذشت. یادم اومد که صمیمت ما ازیه رئیس و کارمند خیلی بیشتر بود؛ یادم اومد از تموم کارایی که درحقم کرد و درحقش کردم. ما بیشتر از هرچیزی رفیق بودیم. یادم اومد از حس رفاقت بینمون و یادم اومد از بی‌معرفتی مون. چرا؟اصلا چی‌شد؟ چی‌شد که اینقدر ازهم دور شدیم و بی معرفت شدیم؟ چی‌شد که بعد ازاون همه مرامی که واسه هم خرج کرده بودیم بعد یهو بی هیچ حرفی ازهم دور شدیم؟! توی سکوت ازهم فاصله گرفتیم و شکاف درازی بین رابطمون افتاد؟رابطه ای که از هر رفاقتی قوی تر بود! هرچیزی که می‌شد، اول ازهمه به پرهام می‌گفتم اما حالا...حتی خبر نداشتم چه بلایی سرش اومده بود و این حس چیه که حالا دامنمُ گرفته و قلبم رو این چنین به تپش انداخته؟! تنم گُر گرفته بود انگار توی آتیش می‌سوختم و کاری ازم بر نمی‌اومد!
نفهمیدم چجوری قطع کردم؟نفهمیدم ویدا کِی اومد و به زور خوابوندم؟ حتی نفهمیدم کِی تب کردم و داشتم هذیون می‌گفتم؟
ویدا مثل یه مادر نمونه، واسم دستمال خیس می‌کرد و روی پیشونیم می‌زاشت تا تبم پائین بیاد و هرچندلحظه که می‌گذشت، تب‌سنج رو گوشه ی لبم می‌زاشت. خداروشکر که تنها نبودم توی غربت!نای هیچ حرکت و حتی حرفی نداشتم. توی سکوت از لای چشم‌های نم‌ناکم به کارای ویدا نگاه می‌کردم.
فقط تنها چیزی که توی ذهنم بود، این بود که چه غروری بود وقتی این قدر رابطه‌مون صمیمانه بود؟! چرا بی هیچ حرفی ازهم دور شدیم و هیچ کدوممون حاضر نشدیم غرورمون رو زیرپا بزاریم تا به هم زنگ بزنیم؟! حتی پرهام جواب آخرین پیامم که گفته بودم با درخواست استعفام موافقت کنه و دارم میرم استانبول رو هم نداده بود! واقعا نمی‌فهمم چرا؟ اما تصمیم داشتم من باشم که پا پیش بزارم و برم ایران. واقعا نگرانش بودم و برام اون‌قدری عزیز بود که عذاب وجدانم بماند.
دو روز بعد راهی ایران شدم. ویدا نیومده بود چون هنوز خیلی از کارهای دانشگاه مونده بود که باید ردیف می‌کرد؛ کلی لوازم، لازم داشتیم که باید می‌خرید و...
به محض اینکه رسیدم، زنگ زدم مستانه خانم و آدرس بیمارستان رو گرفتم. نمی‌فهمیدم ازکِی پرهام اینقدر واسم مهم شده بود که قبل از دیدن خانواده‌م به دیدن اون برم.
به گفته رستا و مستانه خانم، پرهام دو روز بعد ازاینکه ما رفته بودیم، تصادف می‌کنه و به کما میره؛ حالا دوهفته هست که توی کمائه! گریه های مستانه خانم باعث می‌شد که بغضم دلش بخواد بشکنه ولی من مانعش می‌شدم!
چند روزی گذشت و کارمن به غیر از گریه و دعا این بود که هرروز مسیر بیمارستان تاخونه رو برم و برگردم. مامان و باباهم فهمیده بودن که چرا برگشتم!
حتی چشم‌های اشکیم چندین بار از دید مامان پنهون نموند و مچم رو وقتی توی بالکن خلوت می‌کردم، می‌گرفت!حس دلتنگیم خیلی بیشتر شده بود و دیدنش از پشت شیشه های آی سی یو برام جواب نبود. روزی چندبار به دکتر و پرستار التماس می‌کردیم ولی نزاشتن بریم داخل؛ من که هیچ حتی به مستانه خانم و رستا هم اجازه ندادن.
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #45
یه هفته از برگشتم، می‌گذشت و فقط دوهفته دیگه تا بازشدن دانشگاه مونده بود؛ باید هرچه زودتر بر می‌گشتم. هنوز چندتا ازکارام مونده بود ولی ازطرفی پرهام هنوز به هوش نیومده بود. داشتم از بیمارستان برمی‌گشتم؛ ساعت یازده شب بود. توی راه چشمم به تابلوی امام‌زاده نزدیک های محله‌مون افتاد. کل راه از بیمارستان تاخونه رو پیاده اومده بودم که مثلا هوا بخورم تا حالم جا بیاد!
به محض دیدن تابلو چشمام برقی زدو راهمُ به سمت امام‌زاده کج کردم؛ تا نماز صبح پای ضریح امام‌زاده اشک ریختم و دعا کردم؛ حس و حال معنوی که بهم دست داده بود رو خیلی دوست داشتم. ورد زبونم شده بود که کاش پرهام به هوش بیاد؛ این‌قدر تکرار کرده بودم که بعد از نماز صبح، همون‌جا بی حال افتادم.
نمی‌دونم چقدر خوابیده بودم که باصدای مهربون خانم خادم، چشم باز کردم. چوب‌پر رو آروم به شونم زد و گفت:
_ پاشو عزیزم.
با صدای زنگ گوشیم ازخواب پریدم ظهرشده بود. از وقتی از امام‌زاده برگشته بودم تا الان خواب بودم؛ با دیدن شماره مستانه خانم، برق از سرم پرید و به امید خبر خوب، جواب دادم:
_ الو مستانه خانم؛ چی‌شده؟
واین دفعه صدای خوشحال مستانه خانم باعث شد از سرخوشحالی جیغی از ته دل بکشم و راهی بیمارستان بشم. حس خوبی گریبان گیرم شده بود. پرهام به هوش اومده بود و حسی ته دلم می‌گفت خدا دیشب صدامُ از امام‌زاده شنیده. حالم بعد از چند روز سرجاش اومده بود؛ واقعا نمی‌فهمیدم پرهام کِی برام این‌قدر عزیز شده بود که با به هوش اومدنش حالم جا بیاد؟!
ضربان قلبم ازهیجان بالا رفته بود. پرهام رو به بخش منتقل کرده بودن و حالامنِ مضطرب پشت در اتاقش برای ورود این پا و اون پا می‌کردم. دلُ به دریا زدم و با دوتقه به در وارد شدم.
سمت راست تخت، مستانه خانم و رستا، سمت چپ هم امیر قرار داشت. همه نگاهشون به سمتم چرخید؛ غیر از پرهام چون گردنبند داشت و نمی‌تونست بچرخه!
آروم آروم به تختش نزدیک شدم؛ صدای تق تق پاشنه های کفشم سکوت سنگین اتاق رو می‌شکست. کنار امیر قرار گرفتم و نگاه سرد پرهام توی چشم‌هام گره خورد. سعی کردم لبخند بزنم و لبخند زدن اون لحظه سخت ترین کار ممکن بود چون از استرس قلبم توی دهنم بود!
پرهام چندثانیه خیره نگاهم کرد و بعد بی هیچ حرفی روش رو برگردوند. همه جاخوردیم! حس می‌کنم مستانه خانم این چندروز از رفتارم متوجه شده بود که پرهام واسم مهمه برای همین با دل‌خوری رو به پرهام گفت:
_ سحر این چند روز پا به پای ما اشک ریخت و دعا کرد برات. من مطمئنم خدا به دل پاک اون نگاه کرده که تورو بهمون برگردونده مامان.
لبخند محجوبی زدم؛ پرهام انگار هرلحظه با شنیدن حرف‌های مادرش متعجب تر می‌شد! سرآخر تاب نیاورد و با کلافگی گفت:
_ ممنون ولی چرا ایشون باید واسه من دعا کنه؟
امیر باخنده به دنده شوخی زد تا جوّسنگین به وجود اومده رو ازبین ببره وگفت:
_ خب ببخشید که برای مامهم نبودی.
بعد یکم جدی گفت:
_ ولی انگار اینجا یکی هست که براش مهمی!
با خجالت سرمُ پائین انداختم. نمی‌دونم چه برداشتی از رفتارم داشتن؛ خدا می‌دونه چه فکرایی با خودشون نمی‌کنن! با حرفی که پرهام زد دنیا روی سرم آوار شد:
_ من اصلا ایشون رو نمی‌شناسم امیر! چی میگی؟!
انگار فشارم افتاده بود. هجوم قطرات اشک رو به پشت پرده ی چشمم حس می کردم؛ آماده تلنگری برای ریختن بودن ومن مسّرانه سعی داشتم جلوی ریزششون رو بگیرم.چونه‌م می‌لرزید؛ هوای اتاق برای تنفس کافی نبود؛ دیگه نفسم بالا نمی اومد؛ بی هیچ حرفی از اتاق بیرون زدم و بی اختیار زدم زیرگریه. بدوبدو راه‌روی بیمارستان رو طی کردم و هیچ تلاشی واسه پس زدن اشک هام نداشتم. دیگه خسته شده بودم ازبس بغضمُ تو گلو خفه کرده بودم؛ سرم داشت منفجر می‌شد. روی نیمکتی توی محوطه بیمارستان نشستم؛ صدای پایی هرلحظه بهم نزدیک تر شد و بالاخره کنارم نشست؛ امیربود.
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #46
حس کردم صداش بغض داره اما اون مثل من نبود، خوب به خودش غلبه کرده بود و گفت:
_ فکر می‌کنم در اثرضربه ای که به سرش وارد شده دچار فراموشی شده. البته باید با دکترش صحبت کنیم ولی نظرمن همینه.
دماغمُ بالاکشیدم وبا سرتِقی گفتم:
_ ولی من چرا فکر می‌کنم الکی اینجور میگه که اذیتم کنه؟
امیر از حرف مسخره ای که زدم جاخورد اما یقه لباسش رو مرتب کرد و گفت:
_ فکرکنم باید با هم مفصل صحبت کنیم. اگه وقت داری بریم کافه ی روبه‌رویی.
بی هیچ مخالفتی بلندشدم و باهم به سمت کافه رفتیم؛ دوتا قهوه سفارش دادیم و تازمانی که حاضر بشن امیرگفت:
_ سحر توچیزی راجب پرهام نمی‌دونی درسته؟
باگیجی گفتم:
_ منظورت از چیزی، دقیقا چه چیزیه؟!
امیر لبخندی کنج لبش نشوند و گفت:
_ از اون‌جایی که من نزدیک ده ساله که با پرهام رفیقم، بگی نگی متوجه حالاتش هستم. می‌دونی که پرهام با آدمای زیادی برخورد داشت مخصوصا با دخترهای زیادی! اینجور نبود که روابط طولانی داشته باشه نه؛ بهتره بگم روابط شبانه زیادی داشت. هرکدوم فقط واسه یه شب بودن و تمام. نمی‌دونم درسته بهت اینا رو بگم یا نه ولی با این اوضاع، انگار نمیشه صبرکرد تا خودش بگه چون معلوم نیست کِی حافظه‌ش رو بدست بیاره و من نمی‌خوام تو ازش دلگیر باشی بلکه باید کمکش کنی تا یادش بیاد چون، چون که...
با اومدن گارسون امیر نفس آسوده ای کشید؛ گارسون قهوه هارو چید. امیر انگار حرف زدن براش مشکل بود اما وقتی نگاه منتظر من رو دید به سختی زبون باز کرد:
_ چون حقته از احساسات پرهام نسبت به خودت بدونی. از وقتی تو اومدی، روابط شبونه‌ش تعطیل شد! کم کم رفتارش عجیب‌تر میشد؛ من توی رفتارش دقیق شدم راستش تعجب کرده بودم. تغییر و تحولاتی که می‌دیدم از پرهام بعید بود؛ پرهام یه آدم آزاد بود خیلی آزاد! اما سعی داشت واسه خودش چهارچوب هایی بسازه انگار تازه داشت خودش رو پیدا می‌کرد، تازه داشت واسه زندگیش برنامه ریزی می‌کرد؛ بعد فهمیدم نه اون واسه خودش چهارچوب نمی‌سازه بلکه داره تو چارچوب هایی که تو داری راه میره! متوجهی چی میگم؟سحر من فکرمی‌کنم پرهام بهت حس های خوبی داشت. حس هایی که باعث شدن زندگیش از این رو به اون رو بشه! تو باید کمکش کنی حافظه‌ش رو بدست بیاره چون فکر می‌کنم پرهام به‌خاطر تو به این روز افتاد!
باحرکت دستم که به نشونه توقف بالا آوردم، حرفش روقطع کردم و پاشدم. امیر متعجبانه نگاهم کرد که گفتم:
_ فکر می‌کنم دیگه حرفات تموم شده باشن، واقعا تاثیرگذار بود! اما اینکه سعی کنی الان همه‌چی رو بندازی گردن من خیلی وقیحانه هست!
امیرهم به تبعیت ازمن پاشد. خواستم برگردم که آستینم رو کشید و با جدیت گفت:
_ حرفام تموم نشده؛ بشین!
با کلافگی سرخوردم سرجام که امیر ادامه داد:
_ خیل خب حق باتوئه. ساختار جمله‌م غلط بود! منظورم اینه که من متوجه شدم پرهام بهت علاقه داره ولی نتونست بهت ابراز کنه. شاید منتظر فرصت بود اما با رفتنت تموم غرورش له شد!
باز پریدم بین کلامش و گفتم:
_ خیلی ببخشید که ندونسته غرورش له شد! آخه غرور وقتی له میشه که حداقل به من یه نشونی از حسش می‌داد! من از کجا می‌فهمیدم؟
امیر که از لحن طلبکارانه و دل‌خورم خنده‌ش گرفته بود، گفت:
_ ای بابا چرا واسه من جبهه می‌گیری؟ برو خودشُ خفت کن! بزار من حرفمُ بزنم.
سری تکون دادم و ادامه داد:
_ به‌هرحال غرورش نزاشت که بگه لابد! بعد از رفتنت هم کلا آشفته بود؛ اصلا سرکار نیومد و گفت می‌خوام برم شمال که حال و هوام عوض بشه. بعدهم که بین راه این اتفاق افتاد و به گفته پلیس سرعتش خیلی بالا بوده!
قهوه‌مون روکه خوردیم، امیرگفت:
_ من حرفم رو زدم؛ مابقیش باخودته. هرجور دوست داری عمل کن!
و رفت...
من موندم و حجم عظیمی از اطلاعاتی که بهم وارد شده بود و افکار درهم و برهمی که گریبان گیرم شده بودن. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که پرهام بخواد بهم علاقه مند بشه. پرهامی که هرروز با یه نفرجدید بود!پرهامی که لقبش بین خانواده‌م هوس‌باز بود!دیگه اوج رابطه‌مون رو همین رفاقت‌های گاه و بیگاه می‌دونستم اما علاقه ای که منجر به این‌‌جور تصادفی بشه...
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #47
روی صندلی های فلزی جلوی دکتر نشستیم؛ امیرهم سمت راستم نشسته بود. دکتر عینکش رو از چشمش برداشت و نگاهش رو از برگه های روی میزش به چشمای نگران ما دوخت و گفت:
_ متاسفانه ضربه شدیدی که به سرشون وارد شده باعث فراموشی موقت ایشون شده و شواهد نشون میدن که بیمار حافظه کوتاه مدتش رو از دست داده. اینجور که مشخصه تقریبا اتفاقات یک سال اخیر از ذهنش پاک شدن؛ این اتفاق طبیعیه و به زودی بیمار می‌تونه حافظش رو به‌دست بیاره اما به تلاش خودش و شما بستگی داره که چه پروسه زمانی رو طی کنه؛ می‌تونه یک ماه طول بکشه، می‌تونه یک سال یا حتی چندین سال!
دکتر آب پاکی رو روی دستمون ریخت و ما دست از پا درازتر، از مطب بیرون اومدیم. مستانه خانم و رستا که نزدیک بود از استرس بی هوش بشن؛ منتظر اطلاعاتی از جانب ما بودن ولی من فقط دستمُ دوطرف سرم گذاشتم و روی صندلی نشستم. حس می‌کردم هرآن ممکنه سرم منفجر بشه! امیر بهشون صحبت های دکتر رو توضیح داد.
بعد از اینکه حرفاشون تموم شد، امیر به سمتم اومد و روی صندلی کنارم نشست؛ زیرگوشم گفت:
_ بهتره از همین الان شروع کنیم؛ سحر به هیچ وجه نباید جا بزنی خب؟اصلا از جلوی چشمش کنار نرو تا یادش بیاد!
نگاه عصبیم رو به چشم‌های آرومِ امیر دوختم؛ انگار ته دلش اطمینان داشت که پرهام خیلی سریع به ورژن قبلیش برمی‌گرده و این اطمینان رو به دلم وارد کرد؛ سری تکون دادم و پاشدم.
با دوتقه به در وارد شدم و به سمت یخچال کنج اتاق رفتم؛ کمپوتی برداشتم و بازش گرفتم. روی صندلی کنار تختش نشستم که لای پلکاش رو باز کرد و باهمون نگاه سرد و عاری از هر حسی بهم نگاه کرد. چنگال رو توی حلقه آناناس فشار دادم و بعد به سمتش گرفتم که گفت:
_ خیلی ممنون؛ نمی‌خورم!
نفس کلافمُ فوت کردم و گفتم:
_ باید بخوری!
جوری قاطعانه گفتم که دهنش رو باز کرد البته بهتره فکرکنم اصلا حوصله یکی به دو کردن با من رو نداشت. دوتا تیکه خورد و گفت:
_ دیگه نمی‌خوام. بهتره باهام حرف بزنی؛ تو ازکجا منُ می‌شناسی؟
فقط یه کلمه گفتم:
_ همسایه بودیم!
یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_ مطمئنی؟پس چرا این‌قدر بامن راحتی؟
با بی حوصلگی گفتم:
_ چون بعدش از بدشانسیم اومدم توی شرکت تو؛ منشی شدم!
پوزخندی زد و گفت:
_ منشی من که خانم اکبری بود؛ تورو واسه چی استخدام کردم؟
با کلافگی و عصبانیت گفتم:
_ نمی‌دونم؛ اینُ ازخودت بپرس!
کمپوت رو روی میز کوبیدم و اومدم پاشم برم که گفت:
_ خیل خب بابا؛ چه زود عصبی میشی! باشه قانع شدم؛ کارمند شرکتم بودی ولی بازم این حجم از صمیمیت رو نمی‌فهمم!
حس کردم بغض داره خفم می‌کنه. چشم‌های نمناکم رو توی کاسه چرخوندم تا اشکم نریزه و با همون خشم ته نشین شده گفتم:
_ حق باشماست. من خیلی راحت و صمیمانه برخورد می‌کنم؛ ببخشید رئیس!
از اتاق بیرون زدم. هق هقم بلندشده بود که امیر بدوبدو دنبالم دوید؛ با کلافگی برگشتم سمتش و گفتم:
_ امیر خواهش می‌کنم؛ واسه امروز کافیه؛ من اصلا حالم خوب نیست!
امیر چیزی نگفت و من راه خونه رو درپیش گرفتم.
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #48
دو-سه روز گذشت و پرهام مرخص شد اما من از اون روز دیگه به ملاقاتش نرفته بودم؛ کم کم داشتم کارام رو انجام می‌دادم که برگردم. فردا باید می‌رفتم و بلیط می‌گرفتم چون واقعاً حوصله‌ی سروکله زدن با پرهامُ نداشتم. عصر بود و مامان که از مرخص شدن پرهام باخبر شده بود دقیقا یک ساعت رو مخ من راه رفت که بریم عیادت! واقعا فاز مامان رو نمی‌فهمم انگار لازمه هرروز تکرار کنم این بشر کیه و چه افکاری راجبش داشته؟! انگار با تغییر و تحولات پرهام، افکار مامان هم تغییر کرده! اما بالاخره در برابر اصرارهای مکرر مامان سر تعظیم فرود آوردم و آماده شدم.
وقتی واردشدیم، اول ازهمه چشمم به امیر افتاد که داشت برای پرهام میوه پوست می‌کند؛ مستانه خانم هم که به پیشواز ما اومده بود، با لبخند به سمت پرهام هدایتمون کرد. چند لحظه ای که نشستیم امیر پاشد و گفت:
_ سحرخانم میشه یکم صحبت کنیم؟
پرهام نگاه متعجبی بهمون انداخت؛ نگاهی به مامان انداختم و پاشدم به دنبال امیر به سمت بالکن رفتیم. روبه‌روی هم وایسادیم و اون گفت:
_ چی‌شد؟واقعا نمی‌خوای بهش کمک کنی؟
_ آخه امیر، چه کمکی ازمن برمیاد؟ شاید خودش نمی‌خواد به یاد بیاره!
_ حتی اگه الانم نخواد به یاد بیاره، روزی که همه چیز رو یادش بیاد ازمون تشکر می‌کنه یعنی می‌خوام بگم این‌قدر حسی که بهت داشت قابل ارزشه!
مردد بودم؛ باکلافگی گفتم:
_ نمی‌تونم امیر؛ هیچ کمکی از دستم برنمیاد. من فردا میرم دنبال بلیط و حداکثر تا آخر هفته برمی‌گردم.
امیرکه انگار از دستم عصبانی شده بود،گفت:
_ حداقل به عنوان یه رفیق، می‌تونستی کمکش کنی؛ نه اینکه این‌قدر زود جا بزنی!
کلافه سری تکون دادم، نفسمُ فوت کردم بیرون و گفتم:
_ خیل خب تو بگو چیکار کنم؟!
امیر لبخند رضایت بخشی روی لبش نشوند و گفت:
_ الان فرصت مناسبیه؛ می‌تونی توی بالکن باهاش صحبت کنی چون...
امیر حرفش رو خورد؛ چشمامُ ریز کردم و گفتم:
_ تو ازکجا می‌دونی که اینجا پاتوق ما بود؟
امیر باهمون لبخند قبلی گفت:
_ گفتم که من یه چیزایی می‌دونم که نمی‌دونی ولی بهت قول میدم ارزش تلاشت رو داره. پرهام ازاونی که توی فکرته صددرجه بهتره! فقط یه خواهشی دارم که می‌خوام روش خوب فکر کنی.
مکثی کرد، زبونش رو روی لبش کشیدو باتردید گفت:
_ رفتنت روبه عقب بنداز و به پرهام کمک کن. اون حس واقعی برای همیشه؛ لیاقت هردوتونه!
واقعا اینکه بخوام به‌خاطر یه پسر با آینده‌م بازی کنم خیلی سخت بود. مخصوصا که یک بار به‌خاطر آراد این اشتباه روکرده بودم. نمی‌دونم شاید این دفعه اشتباه نشه ولی دوراهی سختی بود؛ باید خیلی دقیق فکر می‌کردم.
امیر رفت و دقایقی بعد پرهام رو با ویلچر به بالکن آورد و خودش رفت. روی صندلی مقابلش نشستم؛ پرهام هیچ تلاشی واسه نگاه کردنم نمی‌کرد و با چشم‌های خوش‌رنگش، به حرکت ابرهای آسمون خیره بود.
سرفه مصنوعی زدم و گفتم:
_ همیشه می‌اومدیم توی بالکن و باهم نقشه می‌ریختیم!
با یادآوری گذشته‌ی نچندان دور، لبخندی روی لبم نشست؛ با انگشت به واحد بغلی اشاره زدم و گفتم:
_ می‌بینی؟ اون واحد ماست؛ بالکن‌مون مشترک بود!
پرهام نگاهش رو ازآسمون گرفت و بدون نگاه کردن به جایی که اشاره زدم، مستقیم به چشم‌هام خیره شد و گفت:
_ چه نقشه ای می‌ریختیم؟
_ خب، راستش کارای زیادی کردیم ولی دوست دارم خودت به یاد بیاری مثلا من جلوی فامیلت نقش نامزدت رو بازی کردم!
پوزخندی زد و بالحن سردی گفت:
_ مگه فیلمه؟ اگه راست بگی پس حتما مغزمُ از دست داده بودم!
حس کردم بغض به گلوم خنجر می‌زنه اما به سختی بغضمُ قورت دادم و گفتم:
_ راست میگم!
با همون لحن سردش که از سردیش باعث می‌شد قلبم یخ بزنه گفت:
_ چه بازی های بچه‌گانه ای! تو چه‌جور حاضر شدی نقش بازی کنی؟
بابغضی که باعث می‌شد صدام مرتعش و لرزون باشه گفتم:
_ چون تو گفتی کمکم می‌کنی!
بلندخندید،خنده ای از روی تمسخر. صدای شکستن قلبمُ می‌شنیدم که گفت:
_ چه کمکی؟یعنی تو این‌قدر ساده بودی؟
ازجام پاشدم؛ دیگه طاقتم سراومده بود؛ دماغمُ بالا کشیدم و به سمت در بالکن رفتم که گفت:
_ سعی دارم همه چی رو به یاد بیارم خانم کوچولو!
حس بدی بهم دست داده بود. پرهام فکر می‌کرد دارم دروغ میگم که خودمُ بهش نزدیک کنم! من رو با اون دخترهای یه لاقبایی که شب‌ها باهاشون بود، جابه‌جا گرفته بود! منِ خر رو ببین...
بی هیچ حرفی از خونه‌شون بیرون زدم.
 

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #49
چند روزی گذشت و من تصمیم گرفتم رفتنم رو این بار به‌خاطر پرهام عقب بندازم؛ حداقل تازمانی که همه چی یادش بیاد. امیدوار بودم که پشیمون نشم!
با امیر تصمیم گرفتیم همه چی رو مثل قبل برنامه ریزی کنیم یعنی اتفاقات تکراری رو رقم بزنیم که براش دژاوو بشه بلکه حافظش برگرده. اینکه پرهام تصمیم گرفته بود برگرده سرکار برای ما یه پوئن مثبت بود.
تاشب سخت کار کردیم ولی هیچ اتفاقی در روند یادآوری پرهام رخ نداد. ناامیدانه روی شاه نشین کنار پنجره شرکت نشسته بودم؛ همه رفته بودن فقط من و پرهام بودیم. صدای در اتاقش نشون از رفتن می‌داد اما صدای پاهاش هرلحظه به سمت من نزدیک‌تر میشد!
روم رو برگردوندم و باهم چشم تو چشم شدیم که گفت:
_ چرا هنوز نرفتی؟
فکری توی ذهنم جرقه زد و بالبخند تلخی گفتم:
_ خب منتظر بودم باهم برگردیم!
باهمون لحن سردی که این چندروز مهمون دهنش شده بود گفت:
_ آها؛ یعنی می‌خوای بگی قبلا باهم می‌اومدیم و می‌رفتیم؟!
با غمی که ته دلم جولان می‌داد گفتم:
_ بعضی وقتا.
دیگه حرفی بینمون زده نشد و راهی خونه شدیم. هرروز رفتارش سردتر میشد و من ناامیدتر. یک هفته ای گذشته بود و اوضاع فرقی نکرده بود. واسه ثبت یه قرارداد کاری همراه با شرکت موردنظر رفتیم دفترخونه.
روی صندلی کنار پرهام نشسته بودم و بندهای قرارداد رو براش می‌خوندم که با صدای تق تق کفش های پاشنه بلندی، هردومون سربلند کردیم؛ نگاهم به دختر قدبلندو لاغر اندامی که روبه روم بود خیره موند!
دختر سفید پوست با چشم‌های کشیده و سبز رنگ؛ تویه کلام خلاصه بگم خوشگل بود! بالبخند به پرهام نگاه می‌کرد؛ نگاهم ناخوداگاه به سمت پرهام کشیده شد که اونم با لبخند عمیقی از جاش پاشد و با دختره به‌هم دست دادن! چشمام از تعجب گرد شدن!
اما بعد از شنیدن حرفاشون یکم از تعجبم کاسته شد. دختره باهمون عشوه و لوندی گفت:
_ پرهام اصلا فرق نکردی!
پرهام باهمون لبخند دخترکشش گفت:
_ توکجا، اینجا کجا؟!
دختره، تره ای از موهاش رو که بیرون ازشالش بودن رو پشت گوش انداخت و درحالی که روی صندلی، اون طرفِ پرهام می‌نشست گفت:
_ درحقیقت، طرف قرارداد این پروژه منم ولی چون یه مدت دبی بودم تموم کارها رو به داییم سپرده بودم. حالا که فهمیدم داییم شرکت شما رو انتخاب کرده، فکر نمی‌کنم دیگه برگردم دبی!
بعدهم با عشوه خندید. خون خونمُ می‌خورد. لابد قدیما یه رابطه ای باهم داشتن که این قدر صمیمی بودن! هروقت استرس سراغم می‌اومد اونقدر با پوست ناخن هام ور می‌رفتم که گوشه هاش خون میشد! آخ ریزی گفتم و سریع خم شدم از روی میز دستمالی برداشتم که پرهام با نگاه متعجبش غافلگیرم کرد. یه تای ابروش رو به معنی "چی‌شده" بالا انداخت که سری بالا انداختم.
باید سریع‌تر با امیر صحبت می‌کردم. بالاخره به شرکت برگشتیم و اون دختره هم که دیگه مثل چسب به پرهام چسبیده بود؛ جدا کردنش کار حضرت فیل بود!
باعصبانیت به سمت میز امیر رفتم و پرونده ها رو پرت کردم رو میزش. امیر اول به من نگاه کرد اما قبل ازاینکه واکنشی نشون بده نگاهش به پرهام و اون کنه‌ی چسبیده به بازوش، افتاد که دوشادوشِ هم به سمت اتاق پرهام می‌رفتن!
باچشم بهشون اشاره ای زدم و گفتم:
_ اون کیه؟
امیر نفس کلافشُ بیرون داد وگفت:
_ پری هم‌دانشگاهی‌مون بود؛ رابطش با پرهام خیلی اوکی بود و توی جذب کردن پسرا قدرت خارق العاده ای داشت!
چشمامُ ریزکردم و گفتم:
_ یعنی سعی داری غیرمستقیم بگی پرهام خاطرخواهش بوده؟!
امیر خندیدو گفت:
_ نه ولی خب رابطه صمیمی باهم داشتن. فکرنمی‌کنم خطری تهدیدت کنه!
باز بلندخندید که محکم کوبیدم به شونه‌ش و گفتم:
_ امیر، می‌دونی که از امروز دانشگاه ها باز شدن و من به‌خاطر پرهام از آینده‌م گذشتم. اگه یه روز پشیمون بشم، بد تاوانی پس میده؛ از من گفتن!
چند روزی گذشت و رفت وآمد پری با شرکت قطع نشد که هیچ؛ بیشترهم شده بود! بین بچه های شرکت حرف پخش شده بود که پرهام می‌خواد با پری طرح شراکت بچینن و پری سهام‌دار شرکت بشه! بله دیگه سعی داشت جای پاشُ محکم کنه که بهونه خوبی واسه رفت و آمدهای مکررش بود! بعدهم حتما خودشُ آویزون پرهام کنه؛ ملت این‌جور مخ می‌زنن!
ازصبح که این خبررو شنیده بودم انگار توی دلم آب‌جوش ریخته باشن؛ می‌سوختم! بااینکه هیچ حسی به پرهام نداشتم اما خیلی حرصم گرفته بود که من به‌خاطر حافظه‌ی اون همچین بال بال می‌زدم و اون عین خیالش هم نبود بلکه بیشتر توی گذشته های دور غرق میشد! اینم از شانس ماست که پری خانم برگرده!
 
آخرین ویرایش:

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
2
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
9
نوشته‌ها
235
پسندها
1,247
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #50
داشتم باسعیدکه یکی از بچه های طراحی بود، حرف می‌زدم و راجب طراحی نقشه‌ش توضیح می‌دادم که گفت:
_ سحر راسته میگن این دختره پری با آقا پرهام رابطه داشته؟
ازعصبانیت کارد می‌زدی، خونم در نمی‌اومد! لبمُ با حرص جویدم و گفتم:
_ نمی‌دونم؛ اهمیتی نداره. خلایق هرچه لایق...
سعید داشت چشم و ابرو می‌اومد اما من اصلا متوجه نبودم و ادامه دادم:
_ مرفه‌های بی درد، هرروز عاشق یکی‌ان. دردسرشون واسه ماست! عشق و حالشون با بقیه!
باصدای سرفه پرهام از پشت سرم، وا رفتم!چشم‌هام رو روی هم فشردم و از خجالت آب شدم.
پرهام باجدیت گفت:
_ خانم ادیب، اگه کارتون تموم شد این پرونده هارو هم ببرین بایگانی!
برگشتم اما اصلا بهش نگاه نکردم؛ چشمامُ دوختم به پوشه های توی دستش و یهو چنگ زدم و پوشه ها رو گرفتم؛ بدون اینکه نگاهش کنم به سمت پله ها دویدم! خدا هیچ وقت کسی رو این‌جور ضایع نکنه! یکی نیست بگه آخه دختر یه دقیقه نمی‌تونی جلوی زبونتُ بگیری؟!
***
چند روز گذشت و روابط پری و پرهام صمیمانه تر ازقبل شده بود حتی یه روز که از جلوی در اتاقش گذشتم باصحنه ای که دیدم دیگه اون آدم سابق نشدم. دلم ریخت و انگار یه چیزی راه گلومُ بسته بود؛ حسی ته دلم جولان می‌داد که نمی‌دونستم چیه؟حسادت؟غیرت؟برای کی؟برای چی؟چرا همیشه حس می‌کردم به پرهام حسی غیر ازهمون رفاقت ندارم؟اما حالا وقتی می‌دیدم یه دخترُ بغل کرده، چرا حرص می‌خوردم؟چرا یه چیزی توی دلم شکست؟!با عصبانیت قدم‌هامُ تندتر کردم و به سمت میزخودم رفتم؛ از توی کیفم دفترمُ برداشتم و سعی کردم با نوشتن رمانم آروم بشم؛ تموم عصبانیتمُ سر قلم درآوردم!
می‌دونستم که پرهام داره کم کم عاشق پری میشه و تموم تلاشم بیهوده هست اما دیگه پشیمونی سودی نداشت؛ من به‌خاطرش از دانشگاهم گذشتم و حالا دیگه نمی‌شد کاریش کرد.
چنددقیقه ای گذشت، سایه ای که روی دفترم افتاد باعث شد سربلند کنم؛ یه آقایی بود که تا حالا ندیده بودمش یا شایدهم دیده بودم و یادم نبود. بالبخند مهربونی نگاهم کرد و باصدای جذابی گفت:
_ جناب برنا نیستن؟
سری تکون دادم و همون‌جور که محو جلال و جبروتش بودم گفتم:
_ هستن. بگم کی اومده؟
به قیافش حدود سی سال می‌خورد؛ ته ریشی که گذاشته بود جذابیتش رو چندبرابر کرده بود. چشم و مو مشکی؛ دقیقا یه قیافه شرقی خالص!
باهمون لبخندکنج لبش گفت:
_ معین هستم؛ آرمان معین.
_ بله؛ چندلحظه صبرکنید.
تلفن رو برداشتم و به اتاق پرهام وصل شدم. بعدازاینکه اطلاع دادم، اون آقا وارد اتاق پرهام شد و من باز سعی کردم با همون افکار مشوشم مشغول نوشتن بشم.
دقایقی گذشت که معین از اتاق پرهام بیرون اومد و نزدیک میزم وایساد؛ متعجب سر بلندکردم که گفت:
_ نویسنده ای؟
سری تکون دادم که گفت:
_ چه جالب، موفق باشی.
و رفت!
لحظاتی که از رفتنش گذشت، پرهام جلسه ترتیب داد و اونجا فهمیدم که معین یکی از برترین ناشران کشوره و شرکت مارو انتخاب کرده بودتا چندتا از دفاتر نشریه‌اش روکه توی شهرهای مختلف بودن بسازیم.
و به همین خاطرفردا، اولین روز شروع این پروژه توی مشهد بودکه باید راهی می‌شدیم تازمین رو ببینیم؛ طراحی هامون رو جمع و جور کنیم و ارائه بدیم. اگر باب میل جناب معین قرار گرفت که پروژه رو به شرکت ما می‌سپارند و دیگه باید مشغول ساخت و ساز بشیم.
فردا بایه پرواز کوتاه به مشهد رسیدیم؛ پرهام، امیر ، من به عنوان دستیار یا منشی شخصی و پری که مثل کنه همه جا می‌اومد!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
40
بازدیدها
378
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین