. . .

در دست اقدام رمان محبوب| سحرصادقیان

تالار تایپ رمان
068c-inshot-۲۰۲۴۰۲۲۲-۱۹۱۳۱۷۸۵۳-6rqc.jpg



بسمه تعالی
رمان: محبوب
به قلم: سحرصادقیان
ناظر: @BAD_GRIL
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
انگیزه ای برای یکنواختی های روزمره ندارم، من خالق دنیای جدیدی هستم؛ دنیایی سرشار از احساساتِ پاکم که تنها خودم فرمانروای او باشم ، تو همان باش که لایق ستودنی و من بی مهابا میروم سمت آینده هرچه بادا باد...

مقدمه:
برای نوشتن نه قلم می خواهم، نه هیچ کاغذی
همین نگاه های تو کافیست تا علاقه را در وجودم زنده کند
و من این بار می نویسم با حسی متفاوت
از عشق و از هرچه که یادآور عشق باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
195
پسندها
933
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #21
در اتاق بابا رو باز کردم و بالبخند به سمتش دویدم. بابا از پشت میزش پاشد و محکم بغلم کرد. خیلی دلتنگش شده بودم. ب×و×س×ه ای روی سرم کاشت و یکم که خودمُ براش لوس کردم رفتیم برای شام.
آخرای غذام بود که رو کردم به مامان و گفتم:
_ مامان واسه فرداشب خاله مریم اینا رو دعوت کن اینجا.

بابا و مامان با تعجب بهم نگاه کردن، قبل از اینکه چیزی بگن خودم توضیح دادم:
_ باید با آراد حرف بزنم.

بابام انگار توی دلش آشوب به پاشد.مامان نگران تر از اون! بالاخره بابا گفت:
_ مطمئنی سحر؟

سری تکون دادم، چشمام رو روی هم فشردم و گفتم:
_ آره نگران نباشین.

یه لبخند اطمینان زدم و از پشت میز پاشدم.

باز سراغ دفترم رفتم. همیشه دوست داشتم چاپش کنم اما یه انتهای خوب می‌خواستم. هنوز هم که حدود300-400صفحه شده ولی به یه پایان خوب نرسیده. یکم توی رویاها سیر کردم و نوشتم. بالاخره که خواب چشمام رو دربر گرفت دفترم رو بستم و خوابیدم.

خاله 7-8سالی می‌شد که از شوهرش جداشده بود و شوهرش رفته بود آلمان. الان به غیر از دوتا بچش و ما دیگه کسی رو نداشت.

بالاخره فرداشب رسید و خانواده‌ی خاله اومدن. با خاله و یکتا روبوسی کردیم و آراد آخر ازهمه، با یه دسته گل وارد شد. دسته گل روبه سمتم گرفت و بدون اینکه چیزی بگه به سمت مبل ها رفت. احساس می‌کردم دلخوره! درسته؛ پرهام خیلی رفته بود توی حس و وانمود کرد یه چیزی بینمونه. لابد اراد هم بهش برخورده بود. هرچی که بود امشب صحبت می‌کردیم و رفع می‌شد.

بعد از شام به سمت تراس رفتم؛ آراد روی مبلی نزدیکی در تراس نشسته بود. از کنارش که می‌گذشتم با چشم بهش علامت دادم که بیاد بیرون.

روی صندلی های تراس، روبروی هم نشستیم. خواستم لب باز کنم که آراد زودتر از من گفت:
_ پسره‌ی دیروزی کی بود؟

بی درنگ گفتم:
_ رئیس شرکتمون!
_ واسه چی به خودش اجازه داد دستت رو بکشونه و ببرتت؟!
توی چشمای خوش‌رنگش نگاه کردم و گفتم:
_ از دلخوری بینمون خبر داره! می‌دونست وقتی می‌بینمت اعصابم بهم می‌ریزه!

پوزخندی زد و کلافه گفت:
_ لابد خودت بهش تعریف کردی؟

فقط گفتم:
_ اره!
هیچ توضیحی نداشتم. آراد بیخیال شد و بحث رو عوض کرد:
_ الان دیگه با دیدنم حالت بد نمی‌شه؟
کلافه وار گفتم:
_ آراد شروع نکن. اون بحث برای من تموم شده‌ست. تو برگشتی و من خواه، ناخواه باهات روبه‌رو می‌شم. باید با خودم کنار می‌اومدم. الان دارم تموم سعیم رو می‌کنم که بیخیال گذشته بشم. با اینکه تنهام گزاشتی، دارم تلاش می‌کنم باهات از نو شروع کنم. متوجه نیستی؟

آراد دیگه اون آراد گذشته نبود. مثل ظاهرش که خیلی تغییر کرده بود، رفتارشم خیلی سردشده بود. حق می‌دم از دستم بابت دیروز عصبانی بشه اما من اندازه دوسال ازش عصبانی بودم و سعی کردم بخاطرش خودم رو کنترل کنم!

بیخیال شدم و ازجام بلندشدم. موبایلم زنگ می‌خورد. از روی میز برداشتمش. مامان پرهام بود!

سریع رفتم سمت اتاقم تا کسی حرفامون رو نشنوه. بعد از یه سلام و احوالپرسی و کلی هندونه که زیربغلم کاشت باهم خداحافظی کردیم. عاشق مامان پرهام بودم! این روزها باعث لبخند و دل خوشیم بود.
 
آخرین ویرایش:

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
195
پسندها
933
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #22
سرکار پشت میزم نشسته بودم که یه آقایی با یه کارتن کوچولو توی دستش به سمتم اومد و گفت:
_ این بسته رو بدین به خانم ادیب؛ سحر ادیب!
_ خودم هستم.
مرد با لبخند، جعبه رو به دستم داد و رفت. با ذوق بازش کردم. از دیدنش چشمام برقی زد؛ یه دستبند طلاسفیدِ خیلی خوشگل که وسطش شکل چشم نظر بود. با لبخند نگاهش کردم و تند تندنشانی فرستنده روخوندم. ازطرف مامان پرهام بود! با ذوق دور دستم بستمش و شماره مستانه خانم گرفتم. به سه بوق نکشیده صدای مهربونش توی گوشم پیچید. بعد از اینکه بابت کادوش کلی ازش تشکر کردم، اون بهم گفت:
_ دخترم هیچ وقت از دستت درش نیار. ماشالله خوشگلی یه وقت چشم می‌خوری عزیزم.

از تعاریفِ مادرونه‌ش قند توی دلم آب می‌شد.

با صدای پرهام توجه من و تموم کارکنانی که پشت میزاشون نشسته بودن به سمتش جلب شد:
_ دوستانِ هیئت مدیره و تیم طراحی، توجه کنید. آخرهفته یه سفر به شمال داریم واسه پروژه رستوران زنجیره ای، ازهمین الان کاراتون رو ردیف کنید لطفا.
بی شک من به عنوان منشی خصوصیش همراهشون بودم اماخیلی دوست داشتم منم به عنوان یه مهندس طراح اونجا می‌رفتم. رشته‌م همین بود و توی شرکت مرتبط با تخصصم بودم اما منشی بودم!خیلی سخت بود برام. همش باشوق و ذوق به بچه هایی که داشتن نقشه می‌کشیدن خیره می‌شدم و بعضاً کمکشون می‌کردم. کاش یه روز منم به عنوان طراح اینجا باشم. حیف که طراح نمی‌خواستن.

آماده شدم تا با پرهام به جلسه با مشتری ای که از خارج برامون اومده بود، بریم. توی راه پرهام برگشت سمتم و گفت:
_ با آراد صحبت کردی؟
_ آره ولی بی نتیجه بود. سعی ندارم بازم تلاش کنم. انگار غرورم به اندازه کافی طی این چندسال خوردشده. فکرکنم لازم باشه اونم یکم واسم تلاش کنه!
پرهام سری تکون داد و فقط گفت:
_حق داری.

همون موقع گوشیم زنگ خورد و آراد بود. پرهام ناخواسته نگاهش به صفحه گوشیم افتاد و حس کردم اسمش رو دید چون سریع روش رو برگردوند و به جاده خیره شد.

جواب دادم:
_ الو آراد؟
_ سلام خوبی؟کجایی باید ببینمت.
_ سرکار، دارم می‌رم جلسه.
مکثی کرد و انگار که از رفتار دیروز شرمنده بود؛ گفت:
_ برای ناهار وقت داری؟

ناخوداگاه نگاهم به سمت پرهام کشیده شد. اونم سنگینی نگاهم رو حس کرد، سرسری نگاهی بهم انداخت و ماشین رو پارک کرد که به آراد گفتم:
_ بهت خبر می‌دم. فعلا.

جلسه به خوبی پیش رفت و پروژه رو گرفتیم. پرهام توی کارش درجه یک بود، جوری ارائه می‌داد که ناخواسته جذبش می‌شدی، فن بیانش خیلی قوی بود. برعکسِ من!

دستی جلوی صورتم تکون داد و باخنده گفت:
_ خیلی خوشتیپ شدم؟

کُپ کردم. چقدر رک بود! قشنگ به روم می‌اورد که نیم ساعته با ذوق و لبخند بهش زل زدم!

لبمو گزیدم و پرهام گفت:
_ خب واسه تبریک گرفتنِ پروژه؛ نظرت با یه جشن دونفره به صرف ناهار چیه؟

تا اومدم با خوشحالی قبول کنم یادم افتاد قراره که با آراد حرف بزنم. واسه همین، شرمنده و با لب و لوچه آویزون گفتم:
_ اینقدر خوشحالم که می‌تونم کلی غذا بخورم اما آراد بهم زنگ زد و قرارشد باهاش حرف بزنم.

پرهام سری تکون داد، حس کردم یه کوچولو دودل بود ولی بالاخره خندید و گفت:
_ پس شام، همه بچه های شرکت رو دعوت می‌کنم یه رستوران خوب. توهم بیا.

فقط لبخندی زدم و پذیرفتم. بعدم سریع به آراد پیام دادم و لوکیشن یه رستوران همون نزدیک رو براش فرستادم. پرهام به سمت ماشین رفت و وقتی برگشت، دید من هنوز دم در شرکت وایسادم. ازهمونجا داد زد:
_چرا نمیای؟
_ ممنون، من همین رستوران بغل قرار گزاشتم. شما برید.
اون بایه خداحافظی ازم دورشد و من پیاده به سمت رستورانی که یه کوچه اون طرف تر بود رفتم. دقایقی نشستم تا بالاخره آراد اومد.
یه دسته گل بزرگ توی دستش و یه لبخند عمیق روی لباش بود. سعی کردم همه چی رو فراموش کنم و لبخند بزنم. باید همه چی از نو شروع می‌شد.

آراد دسته گل رو به دستم داد و روبه‌روم نشست. باهمون لبخند گفت:
_ خسته نباشی. چی می‌خوری؟

فکری کردم و گفتم:
_ فرقی نداره. من خیلی گشنمه هرچی خواستی واسه خودت سفارش بدی واسه منم از همون بگو.

با همون لبخند که دیگه جزء لاینحل صورتش شده بود. دستی واسه گارسون بالا برد و دو پُرس سلطانی سفارش داد.

بعد از اینکه گارسون رفت، یکم با همون نگاه شرمنده‌ش بهم خیره موندو بالاخره گفت:
_ از اینکه خواستی باهام از نو شروع کنی خیلی خوشحال شدم. دیشب خواب سراغ چشمام نیومد ولی چون با دلخوری حرفمون تموم شد، روم نشد حتی بهت زنگ بزنم وگرنه دلم پیشت بود.

یکم باهم صحبت کردیم و بعد از صرف ناهار منُ رسوند خونمون. قرارشد بعد ازاینکه از شمال برگشتم خاله اینا رو دعوت کنیم خونه ی ما و من و آراد تصمیممون رو به خانواده بگیم که قراره از نو باهم باشیم.
 
آخرین ویرایش:

سحرصادقیان

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
769
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-16
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
195
پسندها
933
امتیازها
143
سن
21
محل سکونت
کهکشان راه شیری

  • #23
امروز انگار روز من بود. اون از پروژه اینم از رابطم با آراد. خیلی خوشحال بودم؛ به حدی که بعد از رسیدن به خونه پریدم تو بالکن، بلکه پرهام رو ببینم و باهاش در میون بزارم.
اما یک ساعتی همونجا نشستم و دیدم خبری ازش نیست! آخه دیگه عادتمون شده بود؛ هرروز این موقع هرد ومون توی بالکن بودیم. اینکه امروز نبود، هم عجیب بود هم منُ کنجکاو می‌کرد.
لبخند شیطانی زدم. آروم ازبین صندلی ها رد شدم و وارد بالکن پرهام شدم. لبمُ زیر دندون کشیدم و درحالی که سعی داشتم سر و صدایی ایجاد نکنم؛ چسبیدم به کنج دیوار کنار پنجره تا از بغل پرده توی خونش رو دید بزنم. عجیبه سرو صدایی ازش نمی‌اومد! انگار خونه نبود. اما لامپ ها همه روشن بودن! از فضولی مغزم درگیر بود که یهو با صدای باز شدن در بالکن، سریع چسبیدم به دیوار پشت سرم و دستامم از دوطرف چسبوندم به دیوار!
پرهام از دیدن قیافه ترسیده و فضولم به خنده افتاد. دستمُ گزاشتم روی قلبم و نفس عمیقی کشیدم. زیرلب، آخیشی گفتم و خودم رو از دیوار جدا کردم.
پررو بهش زل زدم و گفتم:
_ خب بسه هرهر خندیدیم! تو از کجا اومدی؟
درحالی که سعی داشت به خندش خاتمه بده گفت:
_ چطور مگه؟ تحت نظرت نبودم؟ببخشید دیگه آشپزخونم از اون سمتی که تو هستی دید نداشت! رفتم واسه خودم قهوه درست کردم. می‌خوری؟
سرمُ بالا انداختم و خواستم برم واسه شب اماده شم که یهو یادم اومد واسه چی اومده بودم اینجا. سریع چرخیدم سمتش، با خوشحالی و صدایی که سعی داشتم ولومش از دستم خارج نشه، گفتم:
_ من و آراد باز باهمیم.
بلند خندید و درحالی که با مسخره بازی دست می‌زد، گفت:
_ خیلی دور از انتظار نبود؛ داشتی بال بال می‌زدی در نبودش!
چینی به دماغم دادم و گفتم:
_ خبه خبه، آقای همچی دون!
چرخیدم و به سمت اتاقم رفتم. صداش رو بلند کرد و گفت:
_ سریع‌تر حاضرشو باهم بریم.
دستمُ گزاشتم روی دماغم و گفتم:
_ هیس بابا آرومتر، همه فهمیدن!

حاضر و آماده کنار کمد جاکفشی وایسادم که مامان دست به کمر، بالا سرم حاضر شد:
_ کجا به سلامتی؟ قدیما یه خبر می‌دادی سحرخانم!
خندیدم و گفتم:
_ وای ببخشید مامان به‌خدا یادم رفت.
مامان چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ خب؟ نگفتی کجا؟ باباتم برنگشته، می‌خوای منُ تنها ول کنی این موقع شب، بری؟
کلافه سری تکون دادم و گفتم:
_ باباگفت که قرار داره، تا نیم‌ساعت دیگه میاد؛ منم یه مهمونی کاری دعوتم؛ بعدهم مامان این موقع شب رو یه جوری میگی انگار ساعت یازدهه!
مامان که انگار حوصله یکی به دو کردن با منُ نداشت بالاخره دست از سرم برداشت و گفت:
_ زود بر می‌گردی!
باخنده لپشُ کشیدم و بیرون زدم.
پرهام به ماشینش تکیه زده بود و درحالی که پاش رو تندتند تکون می‌داد نگاهش بهم افتاد، ساعتش رو بالا آورد و گفت:
_ چه عجب بالاخره با نیم‌ساعت تاخیر اومدی!
وایسادم و گفتم:
_ می‌خوای برگردم!
_ بپربالا، لوس نشو!
صمیمیتی که ناخواسته بین من و پرهام شکل گرفته بود، باعث شده بود که طعم رابطه رئیس و کارمندی رو نچشم. بیشتر رفاقت بود تا هرچیز دیگه ای و اصلاً دوست نداشتم بچه های شرکت از رفاقت بینمون باخبر بشن.
توی مهمونی با بچه ها صمیمی تر شدیم و کلی واسه آخرهفته که راهی شمال بودیم، برنامه ریختیم. فکر نکنم کسی قرار باشه اونجا کارکنه با این برنامه ای که اینا ریختن؛ همش خرید و نمی‌دونم گشت و گذار بود. کِی دیگه قراره باتوجه به زمین طراحی کنن؟ الله و اعلم!
و بالاخره آخرهفته فرا رسید. همه وسایلم رو ریختم توی کوله و س×ا×ک دستی کوچیکم. پرهام تکی به گوشیم زد که من تندتند از مامان و بابا خداحافظی کردم و طبق معمول نزاشتم بیان پائین چون پرهام توی پارکینگ منتظرم بود!
قراربود با ماشین پرهام بریم شرکت و از اونجا با یه وَن همگی با بچه های شرکت راهی بشیم.
خوشحال و خندون سوار شدم و یه سلام پر انرژی دادم که با یه خمیازه طولانی و پر سروصدا مواجه شدم. با چشمای گشاد شده به پرهامِ خوابالو نگاه کردم و زدم زیر خنده. از لای دندونای کلید شدش غرید:
_ کوفت!
_ نخوابیدی؟
_ دیر خوابیدم!
یهو از دهنم پرید:
_ خب کمتر با اون دخترای رنگارنگ وقت تلف کن!
سریع دستمو روی دهنم گرفتم و قبل از اینکه چیزی بگه با شرمندگی گفتم:
_ ببخشید!
لبمو گزیدم که خندید و بیخیال گفت:
_ چقدر سریع تغییر موضع دادی!
دیگه چیزی نگفتم تا بیشتر ازاین سوتی ندم! قشنگ فهمیده بود که همه رفتارهاش رو زیرنظر دارم؛ چندین بارهم که موقع فالگوش وایسادنم مچمُ گرفته بود! اما گفت:
_ من چند روزی می‌شه که دور اون دخترای رنگارنگ رو خط کشیدم!
باز دهن گشادم رو باز کردم و گفتم:
_ اِوا چرا؟
چیزی نگفت فقط لبخندی به روم پاشید و صدای موزیک رو یکم باز کرد که خوابش بپره. اینقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کِی از شرکت رد شدیم! سریع چرخیدم سمت پرهام و گفتم:
_ ای وای فکرکنم واقعا خوابی! از شرکت رد کردیم!
خون‌سرد گفت:
_ می‌دونم!
_ خب مگه قرارنبود با ونِ بچه ها بریم؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ من با ماشین خودم میام. شما اگه مشکلی داری، می‌خوای برگردم با بچه ها بیای؟
چرا یهو اینقدر سرد شد؟! سرم رو به نشونه منفی بالا انداختم؛ دست به سینه نشستم و رومُ برگردوندم سمت شیشه. دقایقی که گذشت گفت:
_ خب چرا ساکت شدی؟
چیزی نگفتم اونم زیاد پاپیچم نشد و فقط گفت:
_ خیل‌خب فهمیدم قهری!
ماشین رو کنار دکه های بغل جاده نگه داشت و بعد ازاینکه یه عالمه خوراکی خرید و همه رو چپوند توی بغلم، راه افتاد!
منم بی تعارف یه پفک واسه خودم باز کردم و شروع به خوردن کردم. یهو دستِ گنده ای به سمت پاکت پفکم دراز شد و بایه مشت، کلی از پفک هام رو برداشت و با ملچ و مولوچ شروع به خوردن کرد! هم خندم گرفته بود هم چندشم شد.چینی به دماغم دادم و پاکت پفک رو گزاشتم روی پاش؛ این تو و اینم پفک!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
43
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
91
پاسخ‌ها
27
بازدیدها
241

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین