پارت یک
"دلارام"
خسته و کوفته از دانشگاه برگشتم، از راهرو که کاغذ دیواری های سفید و آبی داشت گذشتم. وارد اتاقم شدم و با همون لباسهای گرم افتادم روی تخت و چشمهام رو بستم.
بعد از یک ربع که کمی از خستگیم رفع شده بود چشمهام رو باز کردم و به سقف اتاقم که گربه کیتیهای کوچولو ازش آویزون بود نگاه کردم و لبخند زدم. از بچگی عاشق گربه کیتی بودم و به خاطر همین همیشه مورد تمسخر دختر عمهی مغرورم قرار میگرفتم.
تقریباً یک دختری بودم که تمسخر دیگران برام مهم نبود و به نظر و سلیقهی خودم اهمیت میدادم، بعضی وقتها شاید کم میآوردم؛ اما بازم قوی بودم و تمسخرشون رو با پوزخند جواب میدادم.
از فکر و خیال بیرون اومدم، پا شدم و لباسهای دانشگاه رو با یک تاپ و یک شلوار تو خونهای که یک گربه کیتی کوچولو روش بود عوض کردم، هیچوقت از اینکه شلوارک بپوشم خوشم نمیاومد و به خاطر همین شلوار تو خونهای رو ترجیح میدادم.
اسم من دلارامه و نوزده سالمه، سال اول دانشگامه و در دانشگاه بزرگ فردوسی مشهد، دانشجوی رشتهی روانشناسی هستم.
دبیرستان که بودم عاشق دبیری بودم؛ ولی متأسفانه نشد و روانشناسی قبول شدم و خداروشکر پشیمون نیستم.
یک خواهر که اسمش رهاست و سه سال از خودم بزرگتره دارم که درحال حاضر مشغول شوهرداری هست.
مامانم اسمش آذر و بابام هم احسان هست. خانواده صمیمی و انتقاد پذیری هستیم؛ اما من مخالف بعضی از نظراشون؛ مثل ازدواج خانوادگی!
از بچگی با این مورد کاملاً مخالف بودم؛ اما خانوادم بر خلاف من خیلی به این امر مزخرف اهمیت میدادن.
از فسنجون بدم میاد و معمولاً چیزهای ترش رو به شیرین ترجیح میدم؛ به جز بستنی!
همونطور که گفتم عاشق گربه کیتیاَم و مامان جونم همیشه بهم میگه که انگار نه انگار چهار سال دیگه روانشناس مملکت میشی!
تا قبل از دانشگاه اصلاً به مزخرفاتی مثل عشق اعتقاد نداشتم تا اینکه وارد دانشگاه کوفتی شدم و در چشم به هم زدن پای دلم از روی برفها لیز خورد.
اوایل خیلی بهش اهمیت نمیدادم و فکر میکردم که فقط یک حسه که کم_ کم از بین میره؛ اما کم_ کم متوجه اوج گرفتنش شدم.