. . .

در دست اقدام رمان قصه سرنوشت| نرگس اسلامی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
نام رمان: قصه سر نوشت
نویسنده: نرگس اسلامی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، دلهره‌آور (هیجانی)
ناظر: @nafas.shahpori
خلاصه رمان:
دختری به اسم دلارام که مخالف با عقایدی مثل ازدواج خانوادگی هست و لیلا (دختر خاله ی دلارام) عاشق خواستگار دلارامه،که کلی اتفاق براشون می‌افته!
با پایانی شگفت انگیز!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,354
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

@Narges_Eslami1386

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7257
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
42
امتیازها
23

  • #3
پارت یک
"دلارام"
خسته و کوفته از دانشگاه برگشتم، از راهرو که کاغذ دیواری های سفید و آبی داشت گذشتم. وارد اتاقم شدم و با همون لباس‌های گرم افتادم روی تخت و چشم‌هام رو بستم.
بعد از یک ربع که کمی از خستگیم رفع شده بود چشم‌هام رو باز کردم و به سقف اتاقم که گربه کیتی‌های کوچولو ازش آویزون بود نگاه کردم و لبخند زدم. از بچگی عاشق گربه کیتی بودم و به خاطر همین همیشه مورد تمسخر دختر عمه‌ی مغرورم قرار می‌گرفتم.
تقریباً یک دختری بودم که تمسخر دیگران برام مهم نبود و به نظر و سلیقه‌ی خودم اهمیت می‌دادم، بعضی وقت‌ها شاید کم می‌آوردم؛ اما بازم قوی بودم و تمسخرشون رو با پوزخند جواب می‌دادم.
از فکر و خیال بیرون اومدم، پا شدم و لباس‌های دانشگاه رو با یک تاپ و یک شلوار تو خونه‌ای که یک گربه کیتی کوچولو روش بود عوض کردم، هیچ‌وقت از این‌که شلوارک بپوشم خوشم نمی‌اومد و به خاطر همین شلوار تو خونه‌ای رو ترجیح می‌دادم.
اسم من دلارامه و نوزده سالمه، سال اول دانشگامه و در دانشگاه بزرگ فردوسی مشهد، دانشجوی رشته‌ی روانشناسی هستم.
دبیرستان که بودم عاشق دبیری بودم؛ ولی متأسفانه نشد و روانشناسی قبول شدم و خداروشکر پشیمون نیستم.
یک خواهر که اسمش رهاست و سه سال از خودم بزرگتره دارم که درحال حاضر مشغول شوهرداری هست.
مامانم اسمش آذر و بابام هم احسان هست. خانواده صمیمی و انتقاد پذیری هستیم؛ اما من مخالف بعضی از نظراشون؛ مثل ازدواج خانوادگی!
از بچگی با این مورد کاملاً مخالف بودم؛ اما خانوادم بر خلاف من خیلی به این امر مزخرف اهمیت می‌دادن.
از فسنجون بدم میاد و معمولاً چیزهای ترش رو به شیرین ترجیح می‌دم؛ به جز بستنی!
همون‌طور که گفتم عاشق گربه کیتی‌اَم و مامان جونم همیشه بهم میگه که انگار نه انگار چهار سال دیگه روانشناس مملکت میشی!
تا قبل از دانشگاه اصلاً به مزخرفاتی مثل عشق اعتقاد نداشتم تا این‌که وارد دانشگاه کوفتی شدم و در چشم به هم زدن پای دلم از روی برف‌ها لیز خورد.
اوایل خیلی بهش اهمیت نمی‌دادم و فکر ‌می‌کردم که فقط یک حسه که کم_ کم از بین میره؛ اما کم_ کم متوجه اوج گرفتنش شدم.
 
آخرین ویرایش:

@Narges_Eslami1386

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7257
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
42
امتیازها
23

  • #4
پارت دو
با صدای مامان که واسه ناهار صدام می‌کرد از فکر و خیال پسر بی‌احساس دانشگاه بیرون اومدم و از اتاق خارج شدم.
- سلام.
- معلوم نیست تو چه فکری که هر چی صدات می‌کنن بیرون نمیای.
- سلام کردما!
- علیک سلام.
- بوی قرمه سبزیتم که همه جا رو برداشته آذر خانوم.
- بشقابا رو بچین رو میز تا رها اینا بیان!
- به به، چه عجب شازده دومادتون یاد ما کردن!
مامان خواست یک چیزی بهم بگه که صدای در خونه اومد، سریع یک رو لباسی و شال پوشیدم و رفتم و در رو باز کردم.
- به به دلارام خانوم، تو خجالت نمی‌کشی یک سر به من نمی‌زنی؟
- اولاً که یادم باشه به آقاتون بگم سلام یادت بده، دوماً ما بدون دعوت جایی نمی‌ریم
- نه بابا، چه پر توقع هم شدین شما.
اَرشیا: اگه بحثاتون تمومه بذارین ما بریم داخل!
خنده کوتاهی کردم و گفتم:
- عه! سلام خوبین؟ همش تقصیر زنته دیگه، هنوز نیومده داره با من بی‌زبون بحث می‌کنه.
ارشیا: این رو خوب اومدی، خیلی بی‌زبونی!
رها خنده‌ای بهم کرد و با ارشیا داخل رفتند، من هم پشت سرشون یک شکلک در آوردم و رفتم.
دختر با جنبه‌ای بودم به خاطر همین از حرف‌های کسی مثل ارشیا که عین داداش نداشتم بود ناراحت نمی‌شدم.
 
آخرین ویرایش:

@Narges_Eslami1386

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7257
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
42
امتیازها
23

  • #5
پارت سه
بابا که از چشم‌هاش مشخص بود خیلی خسته هست، از اتاقش بیرون اومد.
ارشیا به احترام بابا بلند شد و با بابا دست داد و سلام کرد؛ من و رها هم همین‌طور.
با صدای مامان که می‌گفت میز رو چیده همه وارد آشپزخونه شدیم و دور میز نشستیم.
با شوخی‌های ارشیا که در مورد منِ به اصطلاح بی‌زبون می‌گفت مشغول خوردن قرمه سبزی آذر خانوم شدیم.
تقریباً ناهارمون تموم شده بود که گوشی بابا از تو اتاقش زنگ خورد، رفتم داخل اتاق و بدون این‌که ببینم کی داره زنگ می‌زنه گوشیش رو براش آوردم و شروع به خوردن سالادم کردم.
بابا: سلام پوریا جان، خوبی دایی؟
با شنیدن اسم پوریا قاشق از دستم افتاد داخل بشقاب و صدای تقریباً بلندی ایجاد کرد.
بابا از آشپزخونه خارج شد و ادامه حرف‌هاش رو با پوریا بیرون از آشپزخونه زد.
یادمه آخرین بحثی که با بابا کرده بودم درباره ازدواج با پوریا بود.
اون جزء یکی از خواستگارهایی بود که بی‌خیال نمی‌شد و در آخر باعث بحثِ بین من و پدرم می شد.
سرم رو بالا آوردم و با اَرشیا که با نگرانی به رنگ پریده‌اَم نگاه می‌کرد چشم تو چشم شدم و لبخند کم‌رنگی زدم.
بابا وارد آشپزخونه شد و مامان پرسید:
- پوریا باهات چی‌کار داشت؟
بابا: سمانه (همون مامان پوریا) گفته که فرداشب بریم خونشون مهمونی.
من هم که می‌دونستم مهمونی یک بهونست برای این‌که بحث من و پوریا بیاد وسط، رو به بابا به دروغ گفتم:
- من فرداشب قراره با یکی از دوست‌هام برم بیرون، نمی‌تونم بیام.
بابا که می‌دونست بهونمه گفت:
- مهمونی عمه رو که نمیشه لغو کرد؛ ولی تو می‌تونی به دوستت بگی یک شب دیگه برین بیرون، بهش بگو مهمونی دعوتیم.
دست‌هام مشت شد و دندون‌هام رو بهم سابیدم، با عجله به سمت اتاقم رفتم و در رو قفل کردم.
همون‌جا پشت در نشستم و بغضی که درحال خفه کردنم بود رو شکستم.
درسته دختر قوی‌ای بودم؛ ولی توی این یک مورد همیشه کم می‌آوردم.
قبلاً هم برام سخت بود که با این ازدواج کوفتی موافقت کنم، الان که دیگه دلم هم لرزیده بود.
 
آخرین ویرایش:

@Narges_Eslami1386

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7257
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
42
امتیازها
23

  • #6
پارت چهار
گردنم درد گرفته بود، چشم‌هام رو باز کردم و دیدم پشت در خوابم برده‌.
با یادآوری مهمونیِ فرداشب اخم کردم.
باید یک بهونه‌ای جور می‌کردم که از شرش خلاص بشم.
به لیلا (دختر خالم) زنگ زدم و گفتم به مامانم زنگ بزنه و راضیش کنه فرداشب یک سر کتابخونه، بیرون بریم. دختر مهربونیه، هم سن خودمه و رشتش پزشکی هست.
اون رو مثل خواهر دومم می‌دونم و معمولاً همه راز هام رو بهش میگم. اون اولین کَسی هست که از لرزیدن دلم خبر داره.
از جام بلند شدم و جلوی آینه رفتم. چشم‌هام قرمز شده بود. دست و صورتم رو شستم، موهام که بهم ریخته بود رو شونه زدم و از اتاقم خارج شدم.
ساعت هشت شب بود و برای این‌که یکم اعصابم آروم بشه یک سیب برداشتم و گاز زدم، دیدم مامان داره با تلفن حرف می‌زنه؛ متوجه شدم که لیلاست و در جواب مامان که گفت باشه بهش میگم ساعت هشت حاضر بشه لبخند زدم.
مامان که فهمیده بود من به لیلا گفتم زنگ بزنه با اخم گفت:
- جواب پدرت رو خودت میدی نه من!
و تو اتاقش رفت. سرم رو بین دست‌هام گرفتم، از این همه دردسر خسته بودم.
مگه زوره؟ من نه تنها از ازدواج فامیلی بدم میاد؛ بلکه اصلاً از پوریا خوشم نمیاد. اون یک پسرِ مغروره و یک جورایی زورگو هست. بارها توسط خواهر مغرور تر از خودش شنیدم که پوریا به خاطر من غرورش رو زیر پا گذاشته و چندبار بهم ابراز علاقه کرده.
از فکر کردن بهشون بیرون اومدم و تصمیم گرفتم یک کاری برای قانع کردن بابا بکنم که فرداشب با لیلا برم بیرون و وارد اون مهمونی که جز اعصاب خوردی چیزی برامون به وجود نمیاره نشم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

@Narges_Eslami1386

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7257
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
42
امتیازها
23

  • #7
پارت پنج
مشغول فکر کردن بودم که یک‌دفعه در باز شد و بابا داخل اومد.
کنار بابا نشستم و خواستم حرفم رو بزنم که خودش ذهنم رو خوند و گفت:
_ فرداشب همه خونه عمه دعوتند، اگه نیای مدام باید جواب پس بدیم. پس بی چون و چرا میای و مثل یک خانوم اون‌جا می‌شینی، اگه بهونت حضور پوریاست اصلاً بهش توجه نکن، انگار که اون تو مهمونی نیست.
-ولی بابا...!
-همین که گفتم.
با سرعت به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم بستم.
بابا اونقدر راحت حرف می‌زنه که انگار من می‌خوام به پوریا توجه کنم، نمی‌دونه اون به هر دلیلی خودش رو به من نزدیک می‌کنه.
آره دیگه، این هم یکی از نقش هاشون هست. کل فامیل رو دعوت کرده تا من کم زبون رو تو رودروایسی قرار بدن.
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. اونقدر اعصابم خورد بود که فقط تونستم یک ساعت بخوابم.
دست و صورتم رو شستم، لباس‌هام رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
بابا مشغول صبحانه خوردن بود. یک چایی خوردم و از آشپزخونه خارج شدم.
بابا: دلارام وایسا می رسونمت.
- ممنون، می‌خوام قدم بزنم.
از خونه خارج شدم. تمام طول راه رو به امشب فکر کردم. به امشبی که به نظرم نمی‌تونست شب خوبی باشه.
به خاطر همین تصمیم گرفتم بعد از کلاس با خودِ مغرورش تماس بگیرم. شمارش رو یک بار که بهم زنگ زده بود برداشته بودم. زنگ زدم که بعد از دو بوق برداشت و صداش رو شنیدم:
- بله؟
- سلام.
- شما؟
خر خودشه، مثلاً می‌خواد بگه شماره‌ی من رو نداشته، من هم گوش‌هام درازه.
برای این‌که ضایعش کنم گفتم:
- ببخشین، فکر کنم اشتباه گرفتم، خداح...
- جانم دلارام؟
اه اه چندشِ بیشعور، خجالتم نمی‌کشه به دختر مردم میگه جانم.
- اقای محترم، بهت زنگ زدم که بگم اگه امشب فقط یک کلمه از اون حرف‌های مزخرف تو مهمونی زده بشه، دیگه نه من و نه شما، نذارین مهمونی برامون زهر بشه، این رو به عمه هم بگو.
تلفن رو قطع کردم و پیش بچه‌ها‌ رفتم.‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

@Narges_Eslami1386

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7257
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
42
امتیازها
23

  • #8
پارت شش

بلاخره کلاسای کسل کننده تموم شد
از دانشگاه بیرون اومدم داشتم میرفتم سمت تاکسی که صدای بوق های مکرر رو شنیدم
- معلوم نیست کدوم خریه که انقد بوق میزنه
برگشتم و با پوریا و ماشینش رو به رو شدم
- اوه اوه گاوم زایید، این دیگه اینجا چیکار میکنه
ترجیح دادم محلش ندم و برم اونطرف خیابون که دوباره صدای بوقایی که خیلی رو مخ بودو شنیدم
برگشتم و توپیدم بهش: - مگه سر آوردی هی بوق میزنی، نمیتونی دستتو از رو اون کوفتی برداری
- سلاااام دلارام خانوم، ندیده بودم که عصبانی بشی خوشگلتر بشی
وای که چقدر این پرو بود، حقش بود بزنم دکوراسیونشو بیارم پایین
یه پوزخند بهش زدم و سریع سوار تاکسی که منتظرم بود، شدم
- آره اقا پوریا، غلط اضافه کردی اومدی در دانشگاه من، خوب ضایعت کردم، چندشِ زورگو
بلافاصله وارد اتاقم شدم و افتادم رو تخت
انقدر خسته بودم که بیهوش شدم...
- دلارام دلاااارم
- واااای مامان بزار من یه ساعت بخوابم خبب
- ۳ ساعته خوابیدی، ناهارم که نخوردی، پاشو باید ۲ ساعت دیگه بریم، به لیلا هم زنگ بزن بگو نمیرین بیرون
- باشه
آخرشم من نتونستم از شر این مهمونی خودمو خلاص کنم
پاشدم و دس و صورتمو شستم و یه دوش گرفتم و سشورا کشیدم
لباسامو پوشیدم و رفتم پایین
ناهارمو خوردم و یه ساعتی تمرینام رو حل کردم
فقط ۱ ساعت مونده بود تا رفتنمون
شلوار جین آبی با یه مانتو یشمی و شال مشکی پوشیدم، اهل ست کردن نبودم، به خصوص تو این مهمونی که اصلا تمایل نداشتم برم
رژ لب شکلاتیم رو زدم و یکمم ریمل
هیچوقت از کرم استفاده نمیکردم چون پوستم نرم و سفید بود و بهش نیاز نداشتم
از اتاق بیرون رفتم و دیدم بابا هم اومده.
 

@Narges_Eslami1386

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7257
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
42
امتیازها
23

  • #9
پارت هفت
- سلام
- سلام دخترم، آماده ای؟
- آره
- برو تو ماشین الان من و مامانتم میایم
- باشه
کفشای اسپرت سفیدم رو پوشیدم و سوار ماشین شدم
نمیدونم چرا، ولی یه حسی بهم میگه قراره یه اتفاقی بیفته
سرم رو تکون دادم تا این افکار مزخرف از ذهنم بیرون بره
بابا و مامان هم اومدن و راه افتادیم سمت خونه ی عمه
وارد خونه شدیم
۲ تا ماشین دم در خونه پارک بود و ۲ هم تو خونه که مال اقا علی (بابای پوریا) و پوریا بود...
عمه و شوهرش اومدن دم در
عمه بغلم کرد و گفت: -سلام عروس گلم
بفرما پدر من، هنوز نیومدیم شروع شد
- سلام عمه خوبی
- خوبم عمه، تو که به ما یه سر نمیزنی
- شرمنده، درسام زیاد شده نتونستم
با این حرفم با پوزخند پوریا که تا قبلش داشت با بابا حال و احوال میکرد مواجه شدم
با پوزخند جوابشو دادم و رفتم داخل هال
عمو رضا و خانمش و دخترش (الناز) که دو سال از من کوچیکتر بود
و عمه سعیده و شوهرش و دخترش (سهیلا) که همسن من بود و پسرش (سهیل) که سه سال ازم بزرگتر بود هم خونه ی عمه بودند... عمه فاطمه هم نمیدونم چرا نیومده بود...
با همشون سلام کردم و رفتم رو مبل تک نفره نشستم
بعد از اینکه احوالپرسی ها تموم شد همه رو مبل ها جاگیر شدند
پوریا اومد و رو مبل تک نفره ی کنار من نشست
اینم دومیش، قابل توجه پدرِ محترم
یهو دختر عمه ی مغرورم (پریناز) که همیشه به خاطر گربه گیتی مسخرم میکرد اومد تو هال
یا علیییی، اینو نیگا، چقدر آرایش کرده
پریناز به سهیل علاقه داشت، میدونستم به خاطر اونه که این همه به خودش رسیده
بعضی وقتا هم نگاه سهیل که یواشکی نگاش میکرد رو دیده بودم
خوشبخت بشن ایشاالله.
 
آخرین ویرایش:

@Narges_Eslami1386

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7257
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
42
امتیازها
23

  • #10
پارت هشت
- به به، دختر دایی چه عجب تشریفتونو اوردین
اون دفعه که نیومده بودی
اینم از سومیش، تحویل بگیر بابا جونم
- شما کم پیدایی پری جون، من که همش مشغول درس ودانشگام، نمیتونم همه جا برم
پوریا: - هِه، به خونه ی عمش میگه همه جا
اینم چهارمیش، اونوقت بابا میگه مشغول کار خودت باش به اونا توجه نکن، آخه مگه میزارن
شیطونه میگه بگم در دانشگاه ضایع شده تا بفهمه فوضولی کردن تو کار من یعنی چی
اومدم جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد
مهلا (رفیق صمیمی دانشگام) بود
هال شده بود پر از صدا، به خاطر همین رفتم بیرون تا صحبت کنم
حرفامون که راجب دانشگاه و امتحان فردا و از این جور حرفا بود تموم شد و اومدم داخل
نمیخواستم کنار پوریا بشینم، به خاطر همین کنار سهیلا که تنها رو یه مبل دو نفره نشسه بود، نشستم
- به به، سهیلا خانوم، چخبرا، کم پیدایی نمیبینیمت
- چی بگم والا، آخر ترمی درسامون خیلی زیاد شده، حتی وقت فکر کردن به خواستگارامم ندارم
با این حرفش خندیدم، دختر خوبی بود، اهل درس بود و مهربون برخلاف پریناز که نه اهل درس بود نه مهربون
سهیلا تو رشته ی حقوق دانشجو بود
- نه بابا، حالا بگو ببینم از خواستگارای نداشتت چخبر
- شوهر پیدا نمیشه که، همه پریدن
- میخوای پوریا رو بگیری؟
با این حرفم دوتامون خندیدیم که بیشتر نگاه ها برگشت سمتمون که اخمای پوریا هم جزء همون نگاه ها بود، بدون توجه بهش به حرفای سهیلا گوش دادم
بعد از اینکه میوه و شیرینی خوردیم به پیشنهاد سهیل همه ی جوونا رفتیم رو حیاط بزرگ عمه (که پر از گل و درخت بود و یه حوض نسبتا بزرگی هم کنارش که پر از ماهی های ریز و درشت بود) تا جرعت حقیقت بازی کنیم.
من و سهیلا و سهیل و الناز و پریناز و پوریا
که در آخر رها و ارشیا بهمون اضافه شدند.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
53

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین