پارت نُه
شیشه چرخید و رو به روی سهیل و پوریا وایساد
پوریا گفت حقیقت
سهیل: - اگه یه روز مجبور بشی بین پریناز و دلارام یکیو انتخاب کنی، کدومو انتخاب میکنی؟
خدا لعنتت کنه سهیل که از اول بازی داری گند میزنی به حال من ، به خصوص که الان پای پرینازم وسط بود
همه ی نگاه ها زوم شده بود رو پوریا به جز منی که دستام مشت شده بود و با عصبانیت به سهیل نگاه میکردم
پریناز: - خیالت راحت داداش جونم، هر چی بگی من ناراحت نمیشم، حرف دلتو بزن جون من
مردیشورتو ببرن پریناز که زبون نریزی
پوریا: - دلارام
و مشت های من از فشار قرمز شده بودند، حالا همه ی نگاه ها روی من زوم بود
پا شدم که برم
سهیل: - دلارام بشین سرجات، قرار شد بازی دوستانه باشه و در ضمن حقیقت گفته شد
- تا وقتی که تو این سوالای مزخرفو نپرسیده بودی میشد دوستانه باشه ولی الان نه
الناز: - وااا دلارام، خوشحال نشدی، من آرزومه یکی اینجوری راجبم حرف بزنه
با این حرفش همه زدن زیر خنده به جز من
بغض کردم، لعنت بهتون، چرا با من اینکارا رو میکنین، چرااا نمیفهمین من از پوریا خوشم نمیاد، من دلم یکی دیگه رو میخواد
کاش یکی بود که اینا رو بهش بگم...
کاش یکی بود که حرفامو میفهمید
مطمئن بودم اگه به پریناز میگفتم میفهمید، ولی نمیتونستم بهش بگم، اون همه چیو به پوریا میگفت و اوضاع بدتر میشد
ترجیح دادم از اونجا دور شم
به سمت ته حیاط رفتم و شالم رو باز کردم، احساس نفس تنگی داشتم، بغض داشت خفم میکرد ولی نباید میشکست
- دلارام
صدایِ آرومِ پوریا بود
- ازت متنفرم پوریا میفهمی
داد زدم: میفهمی؟ نه نمیفهمی چون فقط نظر خودت مهمه نه من، فقط به خودت فکر میکنی، ازت متنفرم، برو گمشو از زندگیم بیرون
بغضم شکست، تمام زورمو توی پام جمع کردم ودویدم داخل هال
همه رفته بودند داخل پذیرایی، به خاطر همین هیچکی متوجه گریه ام نشد
دست و صورتمو شستم تا ردی از اشکام نباشه و وارد پذیرایی شدم.