. . .

در دست اقدام رمان قصه سرنوشت| نرگس اسلامی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
نام رمان: قصه سر نوشت
نویسنده: نرگس اسلامی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، دلهره‌آور (هیجانی)
ناظر: @nafas.shahpori
خلاصه رمان:
دختری به اسم دلارام که مخالف با عقایدی مثل ازدواج خانوادگی هست و لیلا (دختر خاله ی دلارام) عاشق خواستگار دلارامه،که کلی اتفاق براشون می‌افته!
با پایانی شگفت انگیز!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

@Narges_Eslami1386

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7257
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
42
امتیازها
23

  • #11
پارت نُه
شیشه چرخید و رو به روی سهیل و پوریا وایساد
پوریا گفت حقیقت
سهیل: - اگه یه روز مجبور بشی بین پریناز و دلارام یکیو انتخاب کنی، کدومو انتخاب میکنی؟
خدا لعنتت کنه سهیل که از اول بازی داری گند میزنی به حال من ، به خصوص که الان پای پرینازم وسط بود
همه ی نگاه ها زوم شده بود رو پوریا به جز منی که دستام مشت شده بود و با عصبانیت به سهیل نگاه میکردم
پریناز: - خیالت راحت داداش جونم، هر چی بگی من ناراحت نمیشم، حرف دلتو بزن جون من
مردیشورتو ببرن پریناز که زبون نریزی
پوریا: - دلارام
و مشت های من از فشار قرمز شده بودند، حالا همه ی نگاه ها روی من زوم بود
پا شدم که برم
سهیل: - دلارام بشین سرجات، قرار شد بازی دوستانه باشه و در ضمن حقیقت گفته شد
- تا وقتی که تو این سوالای مزخرفو نپرسیده بودی میشد دوستانه باشه ولی الان نه
الناز: - وااا دلارام، خوشحال نشدی، من آرزومه یکی اینجوری راجبم حرف بزنه
با این حرفش همه زدن زیر خنده به جز من
بغض کردم، لعنت بهتون، چرا با من اینکارا رو میکنین، چرااا نمیفهمین من از پوریا خوشم نمیاد، من دلم یکی دیگه رو میخواد
کاش یکی بود که اینا رو بهش بگم...
کاش یکی بود که حرفامو میفهمید
مطمئن بودم اگه به پریناز میگفتم میفهمید، ولی نمیتونستم بهش بگم، اون همه چیو به پوریا میگفت و اوضاع بدتر میشد
ترجیح دادم از اونجا دور شم
به سمت ته حیاط رفتم و شالم رو باز کردم، احساس نفس تنگی داشتم، بغض داشت خفم میکرد ولی نباید میشکست
- دلارام
صدایِ آرومِ پوریا بود
- ازت متنفرم پوریا میفهمی
داد زدم: میفهمی؟ نه نمیفهمی چون فقط نظر خودت مهمه نه من، فقط به خودت فکر میکنی، ازت متنفرم، برو گمشو از زندگیم بیرون
بغضم شکست، تمام زورمو توی پام جمع کردم ودویدم داخل هال
همه رفته بودند داخل پذیرایی، به خاطر همین هیچکی متوجه گریه ام نشد
دست و صورتمو شستم تا ردی از اشکام نباشه و وارد پذیرایی شدم.
 
آخرین ویرایش:

@Narges_Eslami1386

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7257
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
42
امتیازها
23

  • #12
پارت ده
همه دور میز نشسته بودند، فقط من و پوریا نبودیم
رها یواشکی بهم گفت که اونا هم الان اومدن داخل
به خاطر همین به عمه گفتم من دستشویی بودمو خبری از پوریا ندارم
رفتم و دور میز کنار رها و سهیلا نشستم
سهیل بهم نگاه میکرد و من توجهی بهش نمیکردم
واقعا کار درستی نکرده بود، هر کی دیگه بود از دستش ناراحت نمیشدم، اما از سهیل که میدونست من از پوریا خوشم نمیاد توقع نداشتم...
- دلارام
رها بود
از افکارم بیرون اومدم
- جانم
- غذاتو بخور دیگه
اصلا اشتها نداشتم، برای اینکه کسی شک نکنه شروع به خوردن کردم
مشغول بودم که پوریا اومد، معلوم بود ناراحته ولی بهش اهمیت ندادم
همه مشغول شوخی و خنده بودن اونوقت من باید به گندی که سهیل زده فکر کنم
بلاخره اون شب مزخرف تموم شد و خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون
لحظه ی آخر سنگینیِ نگاه پوریا رو حس میکردم اما توجهی نکردم و اومدم بیرون...
تمام طول راه رو به حرف پوریا فکر کردم
درسته برام مهم نبود، ولی اینکه چرا من انتخابش بودمو میخواستم بدونم
چرا به قول پری غرورشو زیر پا میزاره با اینکه تا حالا چندبار جواب منو شنیده
برام عجیب بود...
به خونه که رسیدیم، فوری وارد اتاقم شدم، خودمو رو تخت پرت کردمو چشامو بستم، چند تا نفس عمیق کشیدم اما هنوزم احساس خفگی میکردم. پاشدمو پنجره باز کردم و سرمو از پنجره بیرون بردم، یکم که گذشت احساس کردم بهتر شدم
چشامو بستم و با فکر به اتفاقات امشب که شب خوبی نبود خوابم برد.
 
آخرین ویرایش:

@Narges_Eslami1386

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7257
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
42
امتیازها
23

  • #13
پارت یازده
"پوریا"
تمام امشبو تو بالکن سیگار کشیدم، منی که از سیگار متنفر بودم
هیچوقت از رفتار های دلارام ناراحت نشدم
هیچوقت از نه گفتنای دلارام ناراحت نشدم، چون میدونستم تا چیزیو که میخوام به دست نیارم بیخیال نمیشم
اما فقط یه جمله ی "ازت متنفرم" خنجری بود که دلارام تو قلبم فرو کرد
همون قلبی که جایگاه خودش بود
نمیدونم چرا ازم متنفره
نمیدونم چرا انتخابش من نیستم
شاید دلش یکی دیگه رو میخواد...
با جمله ی آخری که به ذهنم رسیده بود مشتمو به دیوار کوبیدم، دردش زیاد بود ولی به اندازه ی درد دلم نبود
دائم این جمله رو با خودم تکرار میکنم "اون فقط و فقط مال منه، نه هیچکسِ دیگه ای"
شب اولی که دیدمشو به یاد اوردم
اون شب ما برای همیشه از تهران اومده بودیم مشهد
من ۲۰ سالم بود و دلارام ۱۶
دایی احسان (پدر دلارام) یه مهمونی بزرگ گرفته بود برای استقبال از ما
خیلی خوشحال بودم که برای همیشه اومدیم مشهد
تو همون مهمونی دلارامو دیدم، از همون اول عاشق خندیدنش شدم، داشتند با سهیلا میگفتن و میخندیدند، حس خوبی بهم دست داد، همون لحظه به خودم گفتم "اون خنده ها مال من میشه"
اما اون موقع وقت این که باهاش حرف بزنمو حرف دلمو بهش بگم نبود
چون خیلی ناگهانی بود و ماهم تازه اومده بودیم
و دلیل مهم تر این بود که هر دومون هنوز بچه بودیم
درسته من ۲۰ سالم بو اما هنوزم باید بزرگتر میشدم
اون شب تا صبح نخوابیدم، فقط به دلارام فکر میکردم، به لبخندش لحظه ی خداحافظی، به خندیدنش موقع حرف زدن با سهیلا
با اینکه دختر داییم بود اما چیز زیادی راجبش نمیدونستم، به خاطر همین تصمیم گرفتم با سهیل راجبش حرف بزنم
نسبت به احساسم تردید داشتم، نمیدونستم عشقِ یا نه
با سهیل تماس گرفتم و گفتم فردا بیاد پیشم تا باهم حرف بزنیم
خیلی برام سخت بود که به سهیل حرف دلمو بزنم، اما آخر گفتم
اولش بهم خندید ولی بعدش بهم گفت: "به دنیای عاشقا خوش اومدی آقا پوریا"
 
آخرین ویرایش:

@Narges_Eslami1386

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7257
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
42
امتیازها
23

  • #14
پارت دوازده
با این حرفش لبخند زدم، حس عجیبی داشتم
از اون شب فکری که باهاش خواب میرفتم، فکر به دلارام بود
۶ ماه گذشته بود و من فقط ۲،۳ بار بود که دلارامو دیده بودم تا شب تولدش
دایی و زن دایی قصد داشتند سوپرایزش کنن
به این فکر کردم که من چیکار کنم، با سهیل مشورت کردم که گفت آخر مهمونی ازش خواستگاری کنم وقتی که تنهاست
با این پیشنهاد مخالف بودم اما کار خودمو کردم
وارد خونه ی دایی شدیم، همه چیز خوب بود و همه اومده بودند، فقط مونده بود دلارام بیاد
قلبم بی قرار بود، از اینکه جوابش منفی باشه میترسیدم
زنگ خونه به صدا درومد و دلارام وارد شد، همه دست میزدند و تبریک میگفتند، فقط من بودم که خیره ی دلارام بودم
اواسط مهمونی دیدم دلارام داره با سهیلا حرف میزنه، خیره ی خنده هاش شدم، همون خنده هایی که بااید مال من میشد
از همون بچگی چیزیو که میخواستمو حتما باید به دست میاوردم حتی اگه شده با کتک و کتک کاری، این مورد که دیگه فرق داشت
سهیلا از کار امشبم خبر داشت به خاطر همین با چشمکی که سهیل بهش زد پا شد و به بهونه ی آب خوردن وارد آشپزخونه شد
رفتم و کنار دلارام نشستم، اونم با فاصله ازم نشست
- تولدت مبارک دختردایی
- ممنون
- امممم
- راحت باشین حرفتونو بزنین
تو که نمیدونی راجب چی میخوام حرف بزنم، اگه میدونستی مبلو میکوبوندی تو سرم.
 
آخرین ویرایش:

@Narges_Eslami1386

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7257
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
42
امتیازها
23

  • #15
پارت سیزده
تو که نمیدونی راجب چی میخوام حرف بزنم، اگه میدونستی مبلو میکوبوندی تو سرم
گفتم:
- راستش.....من میخوام بیشتر باهم دیگه آشنا بشیم
از حرفم شوکه شد، فکر کنم منظور اصلیو گرفته بود
- من دلیلی برای آشنایی بیشتر نمیبینم
- من میبینم
با تعجب بهم نگاه کرد گفتم: - امممم چیزه، یعنی خب آشنا شدن که اشکالی نداره
- از نظر من اشکال داره پسر عمه، لطفا امشبو خراب نکنین، بزارین از امشب خاطره ی خوبی داشته باشیم
با این حرفش فکر کردم الان وقت اینکارا نیست، برای همین گفتم: -باشه هرجور راحتی، یه موقع دیگه راجبش حرف میزنیم
از همون وقت که این حرفو بهش زدم اخم کرده بود، اخم هم بهش میومد، این دختر با اینکاراش داشت منو دیوونه میکرد
موقع خداحافظی حتی بهم نیم نگاهی هم ننداخت
اون شب رو هم تا خودِ صبح فکر کردم
شاید واقعا کارم اشتباه بود...
دو روز بعد اون شب شمارشو از سهیلا گرفتم
بهش زنگ زدم که جواب نداد
دوباره زنگ زدم که برداشت
-بله
- سلام
- سلام، شما؟
- پوریا هستم
- اها، کاری داشتین؟
- میخواستم ببینمت
- برا چه کاری؟
- دیدمت بهت میگم
- من وقت خالی ندارم، شرمنده
اینو که گفت منظورش این بود که حوصلتو ندارم برو گمشو
- جمعه چطور؟
- بهش فکر میکنم
- باشه ممنون
- خداحافظتون
- خدافظ دختر دایی
و تلفنو قطع کردم.
 

@Narges_Eslami1386

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7257
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
42
امتیازها
23

  • #16
پارت چهارده
با کلی خواهش تونستم راضیش کنم که فقط برای ۱ ساعت با هم حرف بزنیم
تو پارک نزدیک خونشون با هم قرار گذاشتیم واسه ساعت ۵ بعدازظهر
خیلی برام مهم بود که چه جوابی بهم میده
خداکنه ازم فرصت بخواد ولی جوابش "نه" نباشه
بلاخره اومد
رو یه صندلی با فاصله ازم نشست
- سلام، امرتون
- سلام، خوبی؟
- ممنون
از اینکه منو جمع میبنده و سرد حرف میزد، متنفر بودم
- میشه انقدر منو جمع نبندی، اصلا احساس راحتی نمیکنم
یه اخم ریزی کرد
- من خیلی کار دارم، کارتونو بگین
- راستش...من بهت علاقه دا..
هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت:
- من شب تولد هم بهتون گفتم، اصلا الان موقع درستی نیست، در ضمن من از ازدواج فامیلی متنفرم، لطفا این بحثو دیگه هیچوقت ادامه ندین
بلند شد تا بره، گفتم:
- پس تکلیف دل من چی میشه
- فراموش کنین، انگار که تا الان منو ندیدین
- نمیشه، نمیتونم
مکث کوتاهی کرد و گفت:
- هیچ کاری نشدنی نیست...خداحافظتون
متنفر بودم از اینکه یکی میون حرفم بزاره بره
- به به، چخبر اقای عاشق پیشه
سهیل بود، اون از جای قرارمون خبر داشت
- دهنتو ببند سهیل که اصلا اعصاب ندارم
- چیشده، عروس خانم ردتون کردن
و یهو زد زیر خنده، با آرنجم زدم به پهلوش که خفه خون بگیره
- هووی چته، از دستِ زنت ناراحتی، سرِ من خالی میکنی
از این که گفت زنت، ذوق کردم
یعنی میشد زن من باشه؟ آره میشه باااید بشه...
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
55

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین