. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #11
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند

به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند

نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند

گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم

یک صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی‌شود

که خنجر غمت از این خراب تر نمی‌زند!

چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند!

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند


با تمام وجود از شعر و صدای گرم آقاجون لذت بردم و صداش رو توی ذهنم حک کردم. آقاجون کتاب‌رو بست و روی موهای قهوه‌ایم رو بوسید.
آقاجون: ای‌قربون دخترم برم. پاشو بابا‌جان وسایلت‌رو جمع کن. از فردا زندگی روی جدیدی برات داره.
صاف نشستم و‌ نگاه به چشماش دوختم. آقاجون ادامه داد.
آقاجون: زندگی پستی بلندی‌های زیادی داره باباجان. تنهایی زندگی کردن‌هم مشکلات‌رو بیشتر به رُخت می‌کشه. هرچی بشه خودم پشتت هستم؛ اما توهم‌نباید کم بیاری! دیگه دختر نقلی بابامحمد و نوه‌ی کوچولو عزت‌الله نیستی! خانوم شدی، عاقل شدی. بیست سالت شده. کم‌کم باید تو لباس سفید بختی ببینمت.
با خجالت اعتراض کردم.
_ اینجوری نگو دیگه آقاجون!
آقاجون: بالاخره همه یک‌روز می‌رن خونه بخت باباجان، خجالت نداره!
با دلتنگی خودم‌رو تو آغوشش انداختم. نمی‌دونم چرا سیر نمی‌شدم. آغوش آقاجون من‌رو یاد پدرم می‌نداخت. آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود!
قطره‌ای اشک از چشمام چکید. دلتنگ‌ بودم، خیلی زیاد. آقاجون دستش‌رو دورم حلقه کرد و اجازه داد تا می‌تونم گریه کنم.
همسر و پسرش‌رو از دست داده بود، داغِ کمی نبود. غم دلم‌رو درک می‌کرد.
به هر سختی بود امروز گذشت. بماند که تا صبح به در و دیوار نگاه کردم و فکر خیال کردم. دم‌دم‌های صبح خوابم برد.
برای صدمین بار بتول‌رو تو بغلم گرفتم و بوسیدمش.
_ کافیه دیگه بتول‌جونم! دیگه گریه نکن!
از صبح همین‌جوری آب غوره می‌گیری. بابا می‌آم بهتون سر می‌زنم دیگه!
اشکاش‌رو با روسریش پاک کرد.
بتول: چی‌کار کنم مادر عادت ندارم به دوریت. دلم آروم نمی‌گیره.
نگاهی به آقاجون کردم که عقب‌تر از بتول ایستاده بود به سمتش رفتم و دستش‌رو گرفتم. چقدر دلم برای وجودش تنگ می‌شد. پیشونیم رو بوسید، محکم بغلش کردم. عادت نداشتم هیچ‌وقت ازش دور باشم.
_ خیلی دوستون دارم آقاجون، مرسی واسه همه‌چی.
آقاجون: هرکاری برات کردم وظیفم بود. مواظب خودت باش دخترم.
با ناراحتی دل کندم و به سمت آوا رفتم. محکم تو بغلم فشردمش. چقدر دلم برای این موجود وحشی و دوست‌داشتنی‌ تنگ میشد.
بغضِ توی صداش مشهود بود.
آوا: چته بابا وحشی، خفم کردی! بادمجون بم آفت نداره هرجا بری بازهم تهش وَر دل خودمی!
چپ چپ نگاش کردم.
_ اون‌رو که همه می‌دونن، تویی که بدون من یه روزم طاقت نمی‌آری!
از بغلش بیرون امدم. نگاهی به سه تاشون انداختم. دستی تکون دادم و با چشمایی پر از اشک سمت ماشین رفتم. بتول پشت سرمون آب ریخت و ماشین دورتر شد.

یک‌سالی بود که به خونه جدیدم نقل مکان کرده بودم. طبقه سوم یک‌آپارتمان چهارطبقه ساکن بودم. خونه‌ی نسبتا جمع‌و‌ جوری بود. بعد ازحدود یک‌هفته که به اینجا اومده بودم، آقاجون اومده بود و من‌رو دانشگاه ثبت‌نام کرد. رشته‌ی حسابداری. آقاجون می‌گفت رشته‌ی‌خوبیه و به کارت می‌آد، منم مخالفتی نداشتم. دو ترم‌رو گذرونده بودم و امروز انتخاب رشته ترم جدیدم‌رو انجام دادم. کم به روستا رفت و‌آمد می‌کردم، به قدری سرم گرم درس و دانشگاه بود که وقت رفتن به اونجا‌رو نداشتم. یه جورایی شلوغی و بزرگی این شهر من‌رو درگیرخودش کرده بود. خانواده‌ی ربیعی تنها آشنایی بودن که من‌ توی این شهر داشتم. از حق نگذریم عین خانوادشون من‌رو پذیرفته بودن. ماشین‌از حرکت ایستاد. با صدای راننده تاکسی به خودم اومدم. کرایه‌رو حساب کردم، از پله‌ها بالا رفتم و خسته خودم‌رو تو خونه پرت کردم. نگاهی به ساعت کردم، هفت شب بود. برای شام ماکارانی درست کردم و منتظر سارا موندم. بیشتر اوقات پیشم می‌اومد تا تنها نباشم. نیم‌ساعت بعد سر و کلش پیدا شد و شام خوردیم. جفتمون به قدر زیادی خسته بودیم، اون‌هم روز‌ها به دانشگاه می‌گرفت و حسابی سرش ‌شلوغ بود. خیلی زود به اتاق رفتیم و خوابیدیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #12
با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم. با کلافگی از روی تخت بلند شدم. سارا با صدای بلند تلفن از خواب بیدار شد و خواب‌آلود روی ‌تشک نشسته بود. نگاهی به ساعت‌رو میزی انداختم، هفت صبح بود! سمت تلفن رفتم، بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم؛ که صدای‌گریه و شیون بلندی به گوشم رسید. با استرس بله‌ی آرومی زمزمه کردم. صدای گرفته و نالان بتول به گوشم رسید.
بتول: نوال، نوال‌جانم بدبخت شدیم...بی‌کس شدیم، آقابزرگ...
روح از تنم رفت. گوشی از دستم افتاد و با صدای بدی به میزچوبی برخورد کرد. روی دیوار پشت سرم سر‌خوردم. دست و پام بی حس‌ شده بودو مغزم به کل قفل کرده بود. سارا با صدای ضربه تلفن به حال اومد و با دیدنم فوری سمتم دوید. مدام حرف می‌زد. لباش تکون می‌خورد اما هیچی نمی‌شنیدم! تمام تنم سرد شده بود و جمله بتول تو سرم می‌چرخید.
آقابزرگ! آقابزرگ!
سارا تلفن‌رو گرفت و با گریه مشغول صحبت شد. سرم سنگین شد، بدنم به سمت راست کج شد و‌ تاریکی مثل پرده‌ای سیاه جلوی چشمام‌رو گرفت.

آروم لای چشمام‌رو باز کردم. احساس می‌کردم جسم سنگینی از روم رد شده. گیج و منگ سرم‌رو چرخوندم که با چشمای خیس سارا رو‌به‌رو شدم. یک‌باره تمام اتفاقات به یادم اومد. بغض به گلوم چنگ زد و در یک‌لحظه اشک به چشمام حمله‌ور شد. با کوفتگی تو جام نشستم، اشک بود که از چشمام می‌ریخت و من زجه می‌زدم. احساس ضعف شدید می‌کردم. رو به سارا کردم و با صدای گرفته گفتم:
_ از توی کمد برام یه مانتو و شال می‌آری؟
لیوان آب‌قند توی دستش‌رو روی میز گذاشت و سری تکون داد و سمت اتاق رفت، با لباس‌های مشکیم‌ برگشت. سریع پوشیدم و کیفم‌روبرداشتم. تلوتلو می‌خوردم؛ اما برام مهم نبود. موبایلم‌رو برداشتم و‌ زنگ‌زدم‌به آژانس. باید می‌رفتم روستا! سارا زیر بغلم‌رو گرفت و از پله‌هاپایین رفتیم. ماشین رسیده بود. ساراهم همراهم می‌اومد دوتایی سوار شدیم و ماشین به‌راه افتاد. نگاهی به ساعت انداختم، دوازده ظهر بود. سرم‌رو به پنجره تکیه دادم و بی‌صدا اشک ریختم. سنگینی نگاه راننده‌رو از توی آینه روی خودم حس می‌کردم.
حالم از خودم بهم می‌خورد. مگه بهش قول نداده بودم زود به زود برم بهش‌سر بزنم؟! پس چرا عمل نکرده بودم؟! چرا بی‌معرفت شده بودم؟! اینقدر گم شده بودم تو زندگیم که همه کسم‌رو فراموش کرده بودم! سه‌ماه بود بهش سر نزده بودم! بهم گفته بود منِ پیرمرد نمی‌تونم این‌همه راه‌رو بیام تا شهر، تو بیا بهم سر بزن؛ اما منِ احمق دیر می‌رفتم دیدنش. با دستم صورتم‌رو پوشوندم و صدای گریم بلند شد. ساراخودش‌رو نزدیکم کشید و آروم بغلم کرد.
سارا: دورت بگردم آخه! گریه کن، گریه کن تو خودت نریز.
رو به راننده کردو گفت:
سارا: آقا تورو خدا تندتر برو.
نفهمیدم بقیه مسیر چطور گذشت. ساعت چهار بود که ماشین روبه‌روی در عمارت توقف کرد.
صدای قرآن، بنر و پارچه سیاه، جمعیت زیاد. همشون نای داخل رفتن و ازم می‌گرفتن. پاهام کشش رفتن نداشت. سارا در و باز کرد وصدای تسلیت می‌گم راننده به گوشم رسید. دست لرزونم و تکیه در دادم و پیاده شدم. سمت عمارت رفتیم. مرد‌ها جلوی در ایستاده بودن‌و یکی‌یکی با دیدنم بهم تسلیت می‌گفتن. سری تکون دادم، نای جواب دادن نداشتم. به سختی به عمارت رسیدیم و داخل شدیم. صدای قرآن‌ با صوت عبدالباسط بلندتر شد و حال من بدتر. زن‌های روستا دورتادور سالن عمارت نشسته بودن و قرآن می‌خوندن. بتول به سمتم اومد. سارا دستم‌رو ول کرد و بتول من‌و محکم تو بغلش کشید. حرفاش نمک‌ِ رو زخمم بود.
بتول: کجا بودی دختر، نبودی ندیدی چقدر چشم انتظارت بود. دلش داشت برا دیدنت پر می‌کشید.
هق هقم با حرفاش اوج گرفت. احساس می‌کردم با هر کلمش قلبم هزار تیکه می‌شه. از خودم جداش کردم و تو‌ چشمای خیسش نگاه کردم.
_ چقدر من بی‌معرفتم بتول‌جون، چقدر!
بتول‌و کنار زدم. با دیدن جنازه کفن پیج‌شده آقاجون وسط سالن، با پاهای سست‌ شده روی زمین وسط سالن نشستم و سرم‌رو روی جسم بی‌جون آقاجون گذاشتم. بلند داد می‌زدم و گریه می‌کردم.
_ خاک بر سرم! کجایی آقاجونم کجایی؟! بیین من اومدم چرا نیستی‌ پس؟! مگه منتظرم‌نبودی؟ مگه‌ نمی‌گفتی من تک دخترم‌و تنها نمی‌زارم؟! چی‌شد پس، چرا رفتی؟! نگفتی من تنهام، نگفتی جز تو کسی‌رو نداشتم. آقاجون بی‌کسم کردی، تنها ولم کردی! زود بود برای‌ رفتنت خیلی زود...
سارا و بتول به زور زیر بغلم‌رو گرفتن و از آقاجون جدام کردن. روی مبل نشوندنم، داشتم از هوش می‌رفتم. بتول لیوان آب قند رو به لبم چسبوند. جرعه‌ای از شربت خوردم. با بی‌میلی پس می‌زدم؛ اما به خوردنش مجبورم‌ کرد. زن‌ها نوازش محلی می‌خوندن و سوزش قلب وروحم‌رو بیشتر می‌کردن. آوا کنارم نشست و دست‌های یخ زدم‌رو تو دستش گرفت. مرد‌ها یالله گویان داخل اومدن و زیر جنازه آقاجون‌رو گرفتن و بلند کردن. صدای گریه جمعیت بالا رفت. حق داشتن، آقاجون عزیزدل یه روستا بود. کم نذاشته بود برای کسی! بتول آروم گفت:
بتول: بلندشو مادر، منتظر بودیم تو از راه برسی بریم دفنش کنیم.
بی‌رمق سری تکون دادم و بلند شدم.

- به حق شرف لا اله الا الله

- لا اله الا الله

- بلند بگو لا اله الا الله

- لا اله الا الله

- محمد است رسول و علی ولی الله

- لا اله الا الله...

ذکر گویان به سمت قبرستون رفتیم. احساس خفگی شدید داشتم. آقاجونم‌رو زیر خاک کردن. روش خاک پاشیدن و پارچه سیاهی کشیدن. فقط نگاه می‌کردم، بدون قطره‌ای اشک. دلم داشت می‌ترکید اما اشکام انگار خشک شده بود. خاطره‌ای با آقاجون تو ذهنم نقش بست.

روزی که توی باغ در حال کاشتن گل‌های یاس بودم. عاشق گل و گیاه بودم، حس خوبی بهم می‌داد. صدای آقاجون از بالا سرم اومد.
آقاجون: حالت خوبه باباجان؟! چی‌کار می‌کنی دخترم؟!
_ خوبم آقاجون. یاس می‌کارم.
آقاجون: به‌به! خیلی‌هم عالی!
_ می‌دونی آقاجون هر موقع گل می‌کارم یاد پدرم افتادم. اونم دوست داشت با خاک ور بره! عاشق کاشتن وپروش گل و گیاه بود.
آقاجون آهی کشید. عصاش‌رو جلوش گذاشت و جفت دستش‌رو قلاب عصا کرد. با صدای آرومش گفت:
آقاجون: خاک خوبه، اگه با خاک‌ور بری می‌تونی باغچه درونت‌رو بسازی دخترم.
بیلچه‌رو توی باغچه ول کردم و سرم‌رو بالا گرفتم‌و به آقاجون نگاه کردم. صورتش تو نور خورشید می‌درخشید.
_ چطور یعنی آقاجون؟
آقاجون: چیزای بدی‌رو می‌دن به خاک‌، اما اون با درخت و گل، می‌دونی با رزق جبران می‌کنه دخترم!
_ اگه‌ما با خاک‌ور بریم درونمون زیبا می‌شه؟!
آقاجون: ایشالا که همین‌طوره دخترم. همین خاک بالاخره یه روزی روی صورت‌مون پاشیده می‌شه، پس چرا باهاش اُنس نگیریم!
با سیلی محکمی به خودم اومدم. نگاهی به کسی که سیلی زده بود کردم. صدای گریون آوا بلند شد.
آوا: چرا میخ خاک شدی؟ چند دقیقه‌ست داریم صدات می‌کنیم!
دستی به صورت تب‌دارم کشیدم.
_ حواسم نبود.
نگاهی به دور و اطراف انداختم همه رفته بودن. فقط من‌ و بتول، خاله زیور و آوا و خانواده ربیعی دور قبر نشسته بودیم. ناراحت گفتم:
_ تموم شد؟! به همین زودی!
بتول دستی به پشتم کشید و گفت:
بتول: مادر همه اومدن تسلیت گفتن و رفتن، تو خودت بودی متوجه اطراف نشدی.
موهای پریشونم‌رو توی شالم فرستادم. رو به بتول با بغض گفتم:
_ چی‌شد بتول‌جون؟! آقاجونم که حالش خوب بود، مریض نبود! چرا یهو تنهامون گذاشت؟!
بتول: همه که نباید از مریضی و بیماری فوت کنن دخترم.
با بغض ادامه داد:
بتول: خودت که می‌دونی خدابیامرز همیشه سحرخیز بود و برای اذان صبح می‌رفت مسجد. خودمم تعجب کردم چرا آقا بیدار نشد! گفتم یحتمل خسته بوده بیشتر خوابیده، آدمی‌زاده دیگه! ساعت شیش‌و نیم رفتم بیدارش کنم، می‌خواست به کارگاه سر بزنه. هرچی در زدم‌و صدا کردم، جواب نداد...
هق‌هقش اوج گرفت و ادامه نداد. پَر روسریش‌رو به چشماش کشید.
دلم از خدا گرفته بود. مگه من چند سالم بود که طاقت این‌همه غم و بی‌کسی‌رو داشته باشم؟ یه دختر که تو دو‌ دهه از زندگیش دوتا عزیزاز دست داد بود، بماند که بی‌مادر ‌بزرگ‌شده بودم!
از دست دادم، تنها حامی که داشتم.
تنها خانوادم! کسی که بعد از مرگ پدرم، با دستای خودش بزرگم کرد.
درد داره! این که دیگه ببینی کسی پشتت نیست! کاش آدم‌ها می‌دونستن کی قراره عزیزی‌رو از دست بدن! شاید اون موقع بیشتر قدر بدونن، بیشتر رفع دلتنگی کنن.
فاطمه‌جون قرآن کوچیکی به دستم داد.
_ بخون عزیزم، بخون دلت آروم می‌گیره.
عمیق قران رو بوسیدم و بازش کردم و مشغول خوندن شدم. تا وقت اذان همه سرخاک بودیم و دعا خوندیم.


نگاه غم‌زدم‌رو به عمارت بی‌روح تابش انداختم. سردتر از همیشه بود. چهل روز از نبود آقاجون گذشت. امروز بتول به روستای خودش رفت‌و منم برای همیشه به شهر می‌رفتم. در‌رو با تمام خاطراتش قفل کردم. این عمارت درد داشت. درد داغ عزیزام، داغ خاطراتم! این عمارت با آدم‌ها و خاطراتش قشنگ بود. با قشنگی‌ها و خاطراتش رهاش کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #13
خسته از دانشگاه اومده بودم. روی زمین نشسته بودم و اسناد و‌ مدارک باغ‌ها و زمین‌های کشاورزی دور و برم پخش بود. بایدهمشون‌رو‌ حساب کتاب می‌کردم. قصد داشتم یکی دو تا از زمین‌هارو بفروشم و پولش‌رو خرج زندگیم کنم. با برخورد جسم محکمی به در اتاق سرم‌رو از روی برگه‌ها بلند کردم. بلند داد زدم.
_ چیه وحشی؟!
صدای سارا از دور بلند شد.
سارا: پاشو بیا غذا بخوریم یخ کرد.
اومدمی داد زدم و به هال رفتم. نگاهی به سفره‌ی پهن شده و ساندویچ‌های روش کردم. نشستم و گازی به ساندویچم زدم. با دهن پر گفتم:
_ باید کار پیدا کنم سارا...توام به بابات بگو اگه جایی‌ می‌شناسه که حسابدار می‌خوان بهم معرفی‌کنه.
نگاه آرومش‌رو بهم دوخت.
سارا: نوال چرا نمی‌ری کارگاه رو به دست بگیری؟حداقل بفروشش، دیگه دردسرم نمی‌کشی!
با حرص لقمه‌ی بزرگم‌رو قورت دادم و توپیدم.
_ صدبار گفتم نمی‌خوام اونجارو! عمو‌علی خودش اداره کنه، ملتم نونش‌رو بخورن. دلم نمی‌کشه حتی این زمین‌هارو بفروشم!
لیوان نوشابش‌رو‌ روی زمین گذاشت.
سارا: باشه اگه جایی بود خبرش‌رو بهت میدم.
سری تکون دادم و ادامه ساندویچم‌رو تموم کردم.
یک‌ماهی‌می‌شد آوا‌ رو ندیده بودم و فقط تلفنی صحبت کرده بودیم. از وقتی با سجاد نامزد کرد، کم پیدا شد. البته حق می‌دم بهش نامزدبازی بود دیگه. خودشون‌هم ‌نفهمیدن چطور شد؛ اما بالاخره این‌‌دو تا هم بعد از کلی کل‌کل بین‌شون، به علاقه‌شون اعتراف‌ کردن و رفتن قاطی مرغا!
سارارو بدرقه کردم. از فردا باید می‌گشتم دنبال کار. بالشت‌رو روی زمین انداختم و ملحفه‌رو تا روی بینیم بالا کشیدم. از شدت خستگی به خواب رفتم.
فرم پر شده‌رو روی میز گذاشتم. منتظر، خیره مرد پشت میز شدم. نگاهی به فرم کرد و گفت:
مرد: بفرمایید شما اگه درخواستتون قبول بشه تماس می‌گیریم باهاتون؛ اما چون سابقه‌ی کار ندارید شانس کمی دارید.
با خشم نفس داغم‌رو فوت کردم. رو بهش گفتم:
_ همه سابقه‌ی کار می‌خوان! خب آدم باید از یه جا شروع کنه تا بتونه سابقه داشته باشه دیگه!
یه تای ابروش‌رو بالا داد و نگام کرد.
مرد: صد البته درست می‌گی شما! اما خب اینم از شرایط کاریه اینجاست، دست ما‌هم نیست.
سری تکون دادم و با اجازه‌ای گفتم‌ و به سمت در رفتم. از شرکت بیرون زدم. نور مستقیم آفتاب به چشمام خورد و باعث شد جمع‌شون کنم. کاش عینک آورده بودم. نگاهی به اطراف کردم به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادم. دستی تو کیفم کردم و با لمس کارت اتوبوس، اون‌رو بیرون کشیدم. از پله‌های اتوبوس بالا رفتم و به سمت خونه رفتم.
تابه تخم مرغ‌رو از روی گاز برداشتم و روی سفره گذاشتم.
اخرین لقمه روهم قورت دادم و سفره‌رو جمع کردم. گوشیم‌رو از کیفم در آوردم که با تماس‌های آوا رو به‌رو شدم.
سرم‌رو به مبل تکیه دادم، تماس رو برقرار کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. بعد از دو بوق صداش تو گوشم پیچید.
آوا: یک بار! فقط یک بار شد من زنگ بزنم تو همون‌موقع جواب بدی؟! نگرانت شدم، کجایی؟!
_ علیک سلام! سجادم، آخر نتونست به تو‌ سلام کردن یاد بده؟! رفته بودم واسه استخدام سایلنت کردم، یادم رفت در بیارم. خونم، چی‌شده؟
آوا: چی‌گفتی صدات قطع شد یه لحظه؟! گفتی استخدام؟
کلافه گفتم:
_ آره کارت‌رو بگو آوا خوابم میاد!
آوا: زنگ زدم بگم شب می‌آیم دنبالت بریم بیرون دلمون باز شه.
باشه‌ای گفتم‌ بعد از چند دقیقه حرف زدن ‌قطع کردم. پیشنهاد خوبی بود. بعد از این نه ماه که مدام درگیر درس و دانشگاه بودم. یکم ازاین حال و هوا در می‌اومدم.
کیف دستیم‌رو از روی مبل چنگ زدم و به سمت در رفتم. کلیدرو توی قفل چرخوندم و بعد از اطمینان از قفل بودن‌در، به سمت راه‌پله رفتم. پاگرد اول‌رو رد کرده بودم؛ که چشمم به مرضیه‌خانوم افتاد که خرید به دست به سمت بالا ‌می‌رفت. نگاه چپ چپی بهم انداخت و با اکراه ازکنارم رد شد. از همون اول که فهمید دختر تنهام و اینجا زندگی‌ می‌کنم، نگاه بدی بهم‌ داشت. اوایل فکر می‌کرد مستاجرم و مدام دنبال آتو گرفتن از من بود تا راپورتم ‌رو به صاحب‌خونه بده؛ اما بعد از اینکه فهمید مالک اینجام‌و کاری از دستش بر نمیاد، نگاها و‌تیکه کنایه‌هاش بود که به سمتم روونه می‌کرد. امان از دست افکار پوسیده بعضی مردم. یعنی‌هر دختری تنها زندگی می‌کنه مشکل داره؟! یا نگاه مردم به روی یک زن بیوه! تاسف برانگیزه! سری از روی تاسف تکون دادم و در پارکینگ رو باز کردم. با دیدن ماشین سجاد به سمتش رفتم‌و پشت ماشین‌جا گرفتم. سجاد حرکت کرد.
به جفتشون سلام کردم. نگاهی با خنده به آوا انداختم.
_ به آوا خانوم! چه عجب ما شمارو زیارت کردیم، سایتون سنگین شده!
با بهت به سمتم برگشت.
آوا: من سایم سنگین شده یا تو که هر موقع زنگ می‌زدم یا با سارا جونت بودی یا دانشگاه؟
چینی مصنوعی به ابروم دادم و گفتم:
_ من‌ نمی‌اومدم بیرون سرم شلوغ بود، توام نمی‌تونستی بیای دیدنم؟! الکی بهونه نیار بابا! بگو با شوهرجانم خوش بودم‌ تورو یادم رفت.
سجاد که تا الان ساکت بود نگاهی به جفتمون کرد و رو به من گفت:
سجاد: نوال‌خانوم خیلی دلت پر بود‌ها! باشه بابا دعوا نکنید حالا! از این به بعد خودم هر روز آوارو می‌آرم پیشت، بلکه شاید خودمم یکم از دستش آسایش پیدا کنم.
و پشت‌بند حرفش چشمکی به آوا زد که جوابش مشتی تو بازوش شد.
سه‌تایی وارد سفره‌خونه سنتی شدیم. جمعیت زیادی از‌ جوون‌ها‌ توی آلاچیق‌های چوبی نشسته بودند. به سمت آلاچیق رفتیم. دور تا دورهر آلاچیق‌رو پیچک‌هایی محصور کرده بود. با دیدن سرسبزی و قشنگی اونجا دلم باز شد. وسط سفره خونه‌هم آب‌نمای شیشه‌ای قوی سفیدی به چشم می‌خورد. سه‌ تامون چلوکباب سفارش دادیم و‌ منتظر شدیم. آوا گفت:
آوا: نوال امروز رفتی دنبال کار چی‌شد، پیدا کردی؟
_ صدجا فرم پر کردم. فعلا منتظرم ببینم کسی زنگ می‌زنه یا نه!
سجاد با تعجب گفت:
سجاد: دنبال چه‌کاری می‌گردی؟
_ حساب دار! شما نمی‌شناسی جایی نیرو نیاز داشته باشه؟
سجاد: چند تا از دوستام شرکت دارن، می‌پرسم ازشون بهت اطلاع می‌دم.
قدرشناسانه نگاش کردم.
_ لطف می‌کنی. من برم دست هام‌رو بشورم‌‌ میام.
به سمت پشت آلاچیق‌ها رفتم. با دیدن تابلوی توالت‌زنانه، راهم رو‌ به سمتش کج کردم.
شیر آب‌رو‌ بستم. اومدم برگردم‌ که یکی محکم از پشت بغلم‌ کرد و بعدش صدای جیغش بود که تو گوشم پیچید. دستم‌رو رو‌ی دستش گذاشتم تا برگردم ببینمش. برگشتنم همانا و دوباره در آغوش گرفته شدنم‌ همانا!
_ وای خدایا! باورم‌ نمی‌شه نوال خودتی؟! دیدمت تو باغ؛ تاما شک داشم خودت باشی، چقدر دلم برات تنگ‌ شده بود دختر! چرا دیگه بهم سرنزدی بی‌معرفت؟!
با خنده نازنین‌رو از آغوشم جدا‌ کردم.
_ یواش بابا خفم کردی! منم دلتنگت بودم عزیزم. پدربزرگم فوت کرده بود، برگشته‌ بودم روستا. وقتی‌هم‌ برگشتم حال روحیم زیاد مساعدنبود نتونستم بهت‌سر بزنم.
با غم نگام کرد.
نازنین: خیلی متاسفم! تسلیت می‌گم عزیزم.
لبخند تلخی زدم. دوباره نبود آقاجون یادم افتاده بود، اما بالاخره باید عادت کنم. گرچه غم عزیز عادت نداره! رو بهش گفتم:
_ ایشالا چند وقت دیگه می‌ام بهت‌سر می‌زنم. یه چندتا خرید لباس دارم.
نازنین: من دیگه تو بوتیک کار نمی‌کنم نوال!
صبوری هی سر حقوق امروز فردا می‌کرد، منم اومدم بیرون. الان تو یه شرکت، به عنوان‌ منشی کار می کنم. رئیسش چند وقتیه عوض شده و پسرش به جای‌اون اومده. خداروشکرهم آدم خوبیه وهم حقوقش‌ مناسبِ.
یه ابرو‌م رو بالا بردم.
_ چقدر عالی، چجور شرکتی هست؟
نازنین: توی یه کارخونه بزرگ تولید پارچه می‌کنن، مثل اینکه پدر رئیس جدیدمون خودش‌رو بازنشست می‌کنه و کار رو ‌می‌سپره دست پسرش. حالا این‌ها به کنار، مهم اینه حقوقش خوبه!
با خوشحالی دستش‌رو‌ گرفتم.
_ نازنین شرکتتون حسابدار نمی‌خواد؟! اگه می‌شه فردا یه پرس و جو کن. اصلا حسابدارهم نشد، نشد. تو امور مالی جایی، هرکاری باشه انجام‌‌ می‌دم!
فشار ریزی به دستم وارد کرد. مهربون نگاهم کرد و گفت:
نازنین: هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام می‌دم نگران نباش.
ازش تشکر کردم، شمارم‌رو بهش دادم و باهم به سمت آلاچیق‌ها رفتیم. خداحافظی کردم و به داخل رفتم که صدای آوا بلند شد. همزمان‌که سرش‌رو سمت بیرون خم می‌کرد گفت:
آوا: دو ساعته رفتی پیدات نیست! کی بود اون دختره باهاش اومدی؟!
ظرف غذام‌رو‌ جلو کشیدم که بوی کباب با سرعت بیشتری زیر بینیم دوید و دلم‌رو به ضعف انداخت.
تکه‌ای کباب به چنگالم زدم و تو‌ دهنم گذاشتم. نگاهی به آوا‌ که‌ همچنان منتظر جوابم‌ بود انداختم.
_ یکی از دوستام بود، صحبت کردیم طول کشید.
و با سر به غذاش اشاره کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #14
با کلافگی‌ از در آرایشگاه بیرون زدم. تو این دو روز هر شرکتی که تونستم رفتم؛ اما دریغ از یک نتیجه!
کارم شده بود صبح‌ها دنبال کار گشتن و غروب‌ها دانشگاه رفتن.
امیدم به تماس نازنین بود. که شاید اون بتونه تو شرکتی که کار می‌کنه کاری برام‌ جور کنه؛ اما اون‌هم تماس نگرفت. دیگه فرقی نداشت، اگه کار مناسبی باشه انجام می‌دم. با اینکه سابقه آرایشگری نداشتم؛ اما پام به آرایشگاه‌هم باز شده بود، تا بلکه من‌رو به عنوان شاگردقبول کنند. عینک آفتابیم‌رو به چشمام زدم و به سمت ساندویچی به‌راه افتادم. به این فکر کردم اگه آقاجون زنده بود حتما برام تو شرکت یکی از آشناهاش کار پیدا می کرد. اولش مخالفت می‌کرد؛ اما بعدش که اصرارهام‌رو می‌دید قبول می‌کرد. اما حیف! اون‌موقع می‌خواستم ازروی تفریح کار کنم؛ اما الان واقعا محتاج بودم!
دور‌ لبم رو تمیز کردم و سینی‌رو‌ به عقب هل دادم.
با حس لرزش مانتوی نخیم، دست بردم توی جیبم و موبایلم‌رو بیرون کشیدم. با ابروی بالا رفته به شماره ناشناس نگاه کردم و با استرس جواب دادم.
_ بله.
صدای آشنای زنی به گوشم خورد، اما نتونستم تشخیص بدم.
زن: خانوم تابش؟!
_ بفرمایید خودمم.
زن: از شرکت آبان تماس می‌گیرم.
با تعجب گوشی‌رو از خودم دور کردم. شرکت آبان! چرا یادم نمیاد که همچین‌جایی رفته باشم؟!
معلوم نبود چند تا شرکت رفتم که آمارش از دستم در رفته بود!
دوباره گوشی‌رو دم‌گوشم گذاشتم.
_ بله، امرتون؟!
زن: درخواست استخدامی‌شما قبول شده. فردا ساعت هشت صبح تشریف بیارید شرکت.
با بهت و ذوق تشکری کردم و تماس‌رو قطع کردم.
خدایا شکرت، شکرت که بالاخره تلاشم‌رو بی نتیجه نذاشتی، مرسی که هوام‌رو داشتی. با خوش‌حالی از در ساندویچی بیرون زدم، اما بایادآوری چیزی محکم به پیشونیم کوبیدم.
آبان! آبان! این شرکت دیگه کجا بود؟! چرا اصلا یادم نمی‌اومد. از خوش‌حالی حتی یادم رفت آدرس‌رو بپرسم. تقویم و خودکارم رو از توی کیفم در آوردم و شماره‌رو به سرعت گرفتم. بعد از دو بوق تماس قطع شد. با شک به صفحه نگاه کردم و دوباره تماس‌رو برقرار کردم. بازهم بوق اِشغال بود که تو گوشم پیچید.
خواستم سه باره تماس بگیرم که موبایل تو دستم لرزید و همون شماره نمایان شد. به سرعت علامت سبز رنگ‌رو لمس کردم، که صدای شلیک خنده‌ای به هوا رفت.
_ دختر آخه تو چقدر خنگی! داشتم سر به سرت می‌زاشتم!
با حرص نازنینی زمزمه کردم.
_ واقعا مسخره‌ای! من‌رو بگو فکر کردم جدی‌جدی کار گیرم اومده!
با ته مایه‌ای از خنده گفت:
نازنین: باشه بی‌جنبه، قهر نکن. بدو مشتولوق بده که یه خبر خفن دارم برات.
ذوقم کور شده بود. با بی حالی جوابش رو دادم.
_ مسخره نشو، بگو حوصله ندارم.
نازنین: با رئیسم صحبت کردم، گفت چون سابقه نداره فعلا بیاد یه دوماهی جای آقای شکوری حسابدار قبلی، کار کنه تا اون بیاد. اگه‌ کارش خوب بود یه جای دیگه شرکت مشغولش می‌کنم.
دوباره امید توی قلبم ریشه زد. جیغ خفه‌ای از سر ذوق کشیدم. بعد از تعارف تیکه پاره کردن‌های فراون آدرس‌رو گرفتم و تماس‌رو قطع کردم.
از خودم مطمئن بودم، اینقدری توانایی دارم که حتی بعد از برگشت حسابدار قبلی، بتونم جایی برای خودم تو شرکت دست و پا کنم.

ظرف پنیر رو توی یخچال سر دادم. مقنعه‌رو روی سرم‌ مرتب کردم و از در خونه بیرون زدم. با دو خودم‌رو‌ به ایستگاه رسوندم و بعد از دو واحد به شرکت رسیدم. ماشین آقاجون‌ رو‌ به خاطر شهریه دانشگاه فروخته بودم و بقیش‌رو هم خرج کرده بودم. باید یه ماشین‌برای خودم می‌خریدم. گرچه قبلش باید گواهی‌نامه می‌گرفتم.
به سمت نگهبانی رفتم. رو به مرد مسن کردم و گفتم:
_ خسته نباشید. شرکت آبان طبقه چنده؟!
نگاهی به لیست رو به روش کرد.
نگهبان: طبقه‌ی ششم، واحد چهار.
تشکری کردم‌ و به سمت آسانسور رفتم. با چشم دنبال واحد چهار گشتم. به محض ورود، چشمم به نازنین افتاد، که سرش گرم کاغذهای روی میزش‌ بود.
آروم به سمتش رفتم و با کف دستم‌ محکم روی میزش کوبیدم. جیغ خفه‌ای کشید و با ترس به اطراف نگاهی کرد. حرصی و آروم گفت:
نازنین: چه خبرته! نکنه می‌خوای منم از کار بی کار کنی؟!
با خنده دستی به پشتش زدم.
_ تا تو باشی دفعه دیگه خانوم‌تابش‌رو دست نندازی!
پشت چشمی نازک کرد.
نازنین: چه خودشم تحویل می‌گیره، خانوم تابش!
_ پس چی! وقت گران‌بهای من‌رو نگیر فرم رو‌بده ‌پر کنم.
با خنده فرم‌رو به دستم داد.
نازنین: اوهو! خانوم هنوز نیومده چه کلاسیم می‌زاره، بزار جا پات و سفت کنی اول، بعد قپی بیا!
_ اونم به موقعش!
دستم‌رو‌ به سمت خودکار توی دستش بردم و خودکاررو از دستش کشیدم. در مقابل چشم‌های در اومدش به سمت مبل رفتم و باخونسردی فرم‌رو پر کردم. با دقت مشغول خوندن قوانین و شرایط شدم. صدای استرسی نازنین بلند شد.
نازنین: هنوز تموم‌ نکردی؟ زودباش زودتر برو پیش رئیس نیم‌‌ ساعت دیگه جلسه داره.
_ تموم‌شد الان میام.
آخرین سطر رو‌ هم‌ خوندم و پشت سر نازنین به سمت اتاق رئیس رفتم. تقه‌ای به در زد. صدای آشنای بفرمایید مردی به گوشم رسید و‌پشت بندش وارد شدیم. نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم.
با دیدن مرد پشت میز، ابروم ناخوداگاه بالا رفت که باعث تلخندی روی لب‌های مرد شد. نازنین‌رو به مرد پشت میز کرد.
نازنین: رئیس ایشون‌ برای جایگزینی آقای شکوری اومدن.
سری تکون داد.
_ باشه، می‌تونی بری.
آب دهنم‌‌رو قورت دادم. دستی به مقنعم کشیدم و به سمت میز رفتم. فرم‌رو روی میز گذاشتم و قدمی به عقب برداشتم. یعنی بین این‌همه شرکت درست باید همین‌جا، نصیبم می‌شد!
همین‌جور تو چشم‌های‌هم‌‌ زل زده بودیم، که اون اول سکوت‌رو شکست.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #15
شهاب: به‌به! خانوم‌تابش! شما کجا اینجا کجا؟! خوش‌حال شدیم از دیدتون.
پوزخندی روی لبم‌ شکل گرفت.
_ چشمتون روشن، تغییر شغل دادین استاد!
با منظور روی کلمه استاد تاکید کردم که متقابلا پوزخندی زد.
شهاب: فکر می‌کنم شما بهتر بدونید چرا استادتون تغییر شغل داده؟!
شونه بالا انداختم.
_ نه والا، ما‌ که فضول‌ نیستیم تو‌ زندگی مردم دخالت کنیم!
حرفم عصبانیش کرد. به سرعت از روی صندلیش بلند شد، که باعث‌ شد صندلی عقب بره و به پنجره‌ی تمام قد پشت‌سرش برخورد کنه.
صدای بدی بلند شد‌ که باعث شد از ترس قدمی عقب برم. با گام بلند به سمتم اومد و دو قدمیم ایستاد.
کمی نزدیکم شد؛ که باعث شد مورمور بشم. با خشم گفت:
شهاب: مردم؟! یک‌ سال خودم‌رو برات به آب و آتیش زدم ندیدی! هه! چه توقعی دارم که الان برات مهم باشم. معلومه‌ که نمی‌دونی چراتغییر شغل دادم!
قدمی جلو اومد و با حرص غرید.
شهاب: منِ احمق واسه خاطر تو استعفا دادم. تویی که هر بار سعی کردم‌ نزدیکت بشم و نفهمیدی!
فشاری به دستم وارد شد؛ که از درد صورتم جمع شد. چقدر وحشی شده‌ بود! این واقعا همون استاده، یا دارم توهم‌ میزنم؟! مثل اینکه دلش خیلی پر بود.
سریع به‌ خودم اومدم و دستم‌رو با ضرب کشیدم. موقعیتم‌رو‌ فراموش کرده بودم و دوباره گستاخ شدم. صدام‌ بالا رفت و‌ دادی کشیدم:
_ به من چه ها؟! به من چه ربطی داره استعفا دادی؟! مگه من ازت خواستم استعفا بد‌ی که الان داری صدات‌رو برام‌ بلند می‌کنی؟! اصلافکر کردی کی هستی که اینجوری ازم حساب پس می‌گیری؟!
با حرص دستی لای موهاش کشید. صورتش غمگین شد و در یک لحظه عصبانیتش جاش‌رو به ناراحتی داد.
شهاب: من عاشقت بودم، عاشق! اونقدر که به خاطر تو شغلی که دوست داشتم‌رو ولش کردم. می‌دونی چرا؟! چون دیگه نمی‌تونستم بهت بفهمونم دوست دارم. هرکار کردم نفهمیدی نوال نفهمیدی! تحمل عشق یه طرفه‌رو نداشتم می‌فهمی؟! نداشتم.
با بهت نگاهش کردم، خیلی غمگین بود. این همون آدمِ؟ کسی‌ که به توجهاتش بی‌اهمیت بودم. فکر می‌کردم‌ اینم یکیِ مثل همه. فکرمی‌کردم تمام‌ پیگیری‌هاش هم فقط واسه مخ‌زنی و بعد یه مدت بیخیال می‌شه!
اما یهو با یادآوری چیزی با خشم توپیدم.
_ کی‌رو داری گول می‌زنی استاد؟! خوب می‌دونم چرا استعفا دادی!
با تمسخر ادامه دادم:
_ خبر نداری یه هفته بعد رفتنت خبر ازدواجت تو کل دانشگاه پیچید؟! عاشق بودی و یه هفته‌ای ازدواج کردی، یا خوش اشتها بودی و‌‌می‌خواستی چند تا چند تا بگیری؟!
با حرص قهقه بلندی زد:
شهاب: اینقدر کثیفم؟! زن داشته باشم و چشمم دنبال‌کس دیگه‌ای باشه؟!
نزدیکم‌ شد و با انگشت اشارش، اشاره ای به سرم کرد.
شهاب: چی فکر کردی درباره‌ی‌ من! اون فقط یه بهونه برای استعفام بود!
چی داشت می‌گفت؟! به خاطر من استعفا داده بود؟!
کسی‌ که دخترای یک دانشگاه تو نخش بودن، به خاطر من از شغلی که دوستش داشت گذشت؟!
نمی‌دونستم باید چی‌ کار‌کنم. از طرفی اصلا دلم نمی‌خواست اینجا کار کنم، از طرف دیگه نیاز داشتم به این کار. جوابی بهش ندادم،خودم‌رو عقب کشیدم و به سمت در رفتم، به طرفش که هنوز وسط اتاق بود برگشتم.
خیره به چشمای سرخ و چهره‌ مغموش گفتم:
_ فرمم روی میزه. خداحافظ
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #16
به سرعت از در زدم بیرون و منتظر جوابش نموندم. خواستم با این حرف بهش بفهمونم که هنوزم قصد کار کردن تو شرکتش‌رو دارم.
نازنین به سرعت به سمتم اومد.
نازنین: چی شد؟! چرا اینقدر داد و‌ بیداد می‌کردین، مگه می‌شناختین همدیگه‌رو؟!
با کلافگی پسش زدم.
_ بیخیال شو نازنین، بعداً برات تعریف می‌کنم.
با قیافه وا رفته کنار رفت و باشه‌ای گفت.
از شرکت بیرون زدم و به سمت پارک نزدیک شرکت رفتم. از خستگی زیاد داغ کرده بودم. چشمم به دختر بچه‌ای افتاد که بستنی شکلاتی دستش بود و آروم‌آروم لیسی بهش می‌زد. بستنی‌های ریخته شده روی چونش بانمکش کرده بود. دلم یه بستنی شکلاتی و شیری می‌خواست و این حس من‌ رو به سمت کافه پارک کشوند.
بستنی خریدم و روی صندلی نشستم. خیره به بچه‌های کوچیک توی پارک گازی به بستنیم زدم. از سرماش دردی زیر دندون‌هام پیچید. اگه شهاب قبولم نمی‌کرد چی؟! یعنی دوباره باید دنبال کار بگردم؟! وای خدا دیگه طاقت ندارم! شایدم مجبور بشم شالیزار و باغ‌های بیشتری‌رو بفروشم! چطور وجدانم اجازه می‌‌داد آخه! کلی مرد و زن توی اون زمین‌ها کار می‌کردن، مگه می‌شه به‌خاطر خودم یک‌نفر این‌همه آدم و بیکار کنم! نه‌ نه! اصلا دوست ندارم این همه آدم‌رو از نون خوردن بندازم. من‌ یه نفرم و اون‌ها یه خانوار با چند تا بچه،نمی‌تونستم بدبختشون کنم.
با صدای گوشیم‌ اون‌‌و از کیفم بیرون کشیدم. با لبخند به اسمش نگاه کردم.
"بتول"
بی‌درنگ تماس‌رو‌ برقرار کردم؛ که صدای گرمش تو گوشم پیچید.
بتول: سلام‌ نوال‌جان.
_ سلام خانوم، رفتی دیگه یه خبرم از ما نگرفتی بتول‌جون؟!
بتول: دورت بگردم دخترم، دلم‌ برات یه ذره شده. کجایی عزیزم؟ یه سرهم به من بزن دلتنگتم.
_ حتما یه روز مزاحمت می‌شم.
بتول: مراحمی دخترم. نوال‌جان؟
جانمی گفتم‌ که تن صداش کمی غمگین شد.
بتول: من باید یه موضوعی‌رو‌ بهت بگم. فکر کنم دیگه وقتشه که بدونی، یعنی وقتش که خیلی وقته گذشته. چه بسا دیر هم شده!
با تعجب گفتم:
_ بدونم؟! چیه چیزی‌رو باید بدونم بتول‌جون؟!
سرفه‌ای کرد و گرفته گفت:
_ پدرت!
دست چپم شل شد و آروم بستنی‌رو از لبم دور کردم و زبونم‌رو روی لبم کشیدم. کلافه شده بودم چرا حرف نمی‌زنه!
_ پدرم‌ چی؟ دقم دادی بتول‌جون حرف بزن دیگه.
بتول: پدرت یه چیزی‌رو‌ برات به امانت گذاشت. همون موقع که مریض بود به آقا جونت گفت بعد‌فوتش بهت بده، اما آقاجونت خدابیامرزنتونست. منم تازه دیشب بعد مدت‌ها یاد اون امانتی افتادم. گفتم بالاخره یکی باید اون‌رو به دستت برسونه. برو عمارت دخترم، توی کشوی آخر میز آقاجونته کسی دست بهش نزده!
آب‌دهنم‌رو قورت دادم. هیجان و استرس هم‌زمان بهم هجوم آورده بود. با صدای آروم‌و لرزون گفتم:
_ اون امانتی چیه؟!
صداش بغض داشت.
بتول: چیز ‌خاصی نیست دخترم؛ اما پر از حرفه! برو نوال‌جان، خودت برو‌ ببین. فقط هممون‌رو ببخش.
با بهت تماس‌رو قطع کردم.
چی بود که بعد این همه مدت تازه باید می‌فهمیدم؟! چرا آقاجون بهم نگفت؟! چرا بتول الان که نزدیک به دوسال از فوت آقاجون می‌گذره تازه این موضوع‌رو بهم گفت؟! چطور تونست موضوع به این مهمی‌رو فراموش کنه!
موبایل‌رو‌ توی کیفم گذاشتم‌ که متوجه دست‌های چسب‌ناکم شدم. به سرعت به سمت شیرآب پارک رفتم. شیرآب‌‌و باز کردم؛ اما دریغ از یک قطره آب! چند بار باز و بسته کردم اما هیچی به هیچی. همین‌جور که از پارک خارج می‌شدم دستمالی از جیبم در آوردم و روی دستام کشیدم. خیلی موثر نبود؛ اما بهتر از هیچی بود. تاکسی گرفتم و به سمت ترمینال رفتم.
بلیت خریدم. نیم ساعتی منتظر بودم تا اتوبوس راه بیوفته، دل تو دلم نبود. با استرس پوست کنار ناخنم‌رو می کندم، سوزش بدی داشت؛ اما مهم نبود. بعد از حدود چند ساعت به شمال رسیدیم. با ایستادن اتوبوس، به سرعت بلند شدم و‌ ناخودآگاه تنه‌ای به مردم زدم؛ که باعث بلند شدن دادشون شد. بی‌توجه پایین پریدم و تاکسی‌ گرفتم و به سمت عمارت رفتم.

در رو به عقب هل دادم. نگام‌رو دور تا دور حیاط که به خاطر ماه نیمه روشن بود انداختم. به سرعت به سمت پریز حیاط رفتم و فشارش دادم. با روشن نشدنش، فوراً موبایلم رو در آوردم و چراغ قوه‌رو روشن کردم. جلوی پام گرفتم و به سمت عمارت رفتم. در عمارت‌رو‌ باز کردم؛ که صدای قیژی از لای لولای روغن نزدش بیرون اومد. نور رو روی دیوار انداختم و کلید‌‌های فیوز رو زدم. چراغ‌رو روشن کردم و با دیدن نور نفسی از آرامش کشیدم.
سکوت بود که فریاد می‌زد. چقدر غم داشت. روی تمام مبل‌ها و وسایل پارچه سفید کشیده شده بود؛ که به خاطر گرد و خاک زیاد، خاکستری شده بود. عمارتی که همیشه پر از رفت و آمد بود و هر دفعه مهمان‌های زیادی به خودش می‌دید، دوسالی بود که رنگ مهمان ومهمانی که هیچ، رنگ آدمی‌روهم به خودش ندیده بود. پله هارو بالا رفتم و وارد اتاق آقاجون شدم. همه چیز جای خودش بود. فقط آقاجون‌‌و کم داشت. بشینه روی صندلیش و با اون چهره‌ی معصوم و مهربونش غرق شعر خوندن بشه. آقاجونم مثل یه دریا بود، وسیع و آبی. مهربونی و دل رحمیش زبان زد بود.
بیخود نبود که همه براش احترام خاصی قائل بودن. تلخندی زدم و‌ به سمت میز رفتم. کشوی آخرو باز کردم. دو تا خودکار و یه دفتر آبی‌، کل محتوای کشو بود. امانتی یه خودکار بود؟ یا یه دفتر؟ کشو رو از جاش در آوردم، به امید اینکه زیرش نامه‌ای چیزی باشه؛ اما زهی خیال باطل. کشوی‌های اول و دوم‌‌رو هم گشتم؛ اما خالیه خالی بود. یعنی من به خاطر یه دفتر تا اینجا اومدم! یاد حرف بتول افتادم. چیزخاصی نیست؛ اما توش پر حرفه!
دفتر رو روی میز گذاشتم، دستی روش کشیدم و خاکش رو تمیز کردم. روی صندلی مخصوص آقاجون نشستم و دفتر و باز کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #17
ام خدا"
حکایت عشق

دستان من...
گرم ترین شال گردن است...
حلقه کن به دور گردنت...
“دراین روزها...
که عشق...
در بوران بی تفاوتی
دارد یخ میزند....

هوا تاریک شده بود و صدای اذان بلند شد. از کارگاه به سمت عمارت می‌اومدم. نونی خریده بودم و با گرماش دستای یخ زدم و گرم می‌کردم. تکه‌ای از نون‌رو توی دهنم گذاشتم. آروم آروم قدم می‌زدم و سمت عمارت می‌رفتم. نگاهم به سر کوچه افتاد. دختری که پالتوی کرم بلندی پوشیده بود و شالش‌رو محکم روی سرش کیپ کرده بود. چهرش برام آشنا نبود. بیشتر اهالی این روستارو می‌شناختم. آماردختر‌های جوون و دم‌بخت محل‌رو که از بر بودم!
نگاهش مستقیم به روبه‌روش بود. حتی نیم نگاهی‌هم به این طرف ننداخت. شونه‌ای بالا انداختم و به راهم‌ ادامه دادم.
هفته‌ها گذشت و من هر چند روز در میون اون دختر رو توی محل می‌دیدم.
آمارش‌رو از خانوم‌جون در آورده بودم. خانوم‌جونم که این کار من براش عادی شده بود، هرچی می‌دونست و از زن‌های روستا شنیده بودرو بهم‌ گفت.
اسمش نگین بود. با خانوادش چند ماهی بود از روستایی در اطراف تهران کوچ کرده بودن اینجا. اما اینکه چرا؟! کسی نمی‌دونست! باکسی کاری نداشتن و سرشون تو زندگی خودشون بود.
ازش خوشم اومده بود. اما در شأن تک پسرخان نبود مثل لات‌های محل بی‌افته دنبال دخترِ مردم.
روز‌ها هروقت از سر کار برمی‌گشتم، می‌دیدمش. فهمیده بودم تو خیاطی کار می‌کنه. هر‌بار با دیدنش حال عجیبی بهم دست می‌داد. حسی که برام تازگی داشت. بعد از مدت‌ها تصمیم گرفتم این قضیه‌رو‌ با خانوم‌جون و آقا‌جون درمیون بذارم.
براشون تعریف کردم. از هر روز دیدنش سر کوچه، از حال غریبم، از دل دادنم. گفتم و گفتم. خانوم‌جون خوشحال شد و راضی بود، گفت بیشتر تحقیق می‌کنه. اما آقاجون زیادی دلش به این ازدواج رضا نبود.
در هر حال قرار شد خانوم‌جون زنگ بزنه و قرار خواستگاری‌رو بزاره.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #18
دستی به یقه‌ی کت مشکیم کشیدم. موهام‌رو بار دیگه شونه زدم و عطر خنکم‌رو روی خودم پاشیدم. راضی از تیپ و ظاهرم به سالن رفتم. خانوم‌جون با دیدنم ماشالاماشالا گفت و فوراً به سمت آشپزخونه رفت. چند دقیقه بعدم بوی دود اسپند بود که بلند شد. آقاجونم سری ازروی تایید تکون داد و‌ لبخند گرمش‌رو به روم پاشید.
دسته گل و شیرینی‌رو به دست گرفتم و راه افتادیم.
رو به روی در کوچیک سفیدی ایستادیم. ع×ر×ق بود که از پیشونیم سرازیر می‌شد. من که اهل خجالت نبودم، چم شده بود! فوراً دستمالی ازجیبم در آوردم و روی پیشونیم کشیدم که همون لحظه در باز شد و به داخل رفتیم. بعد از احوال‌پرسی و تعارف‌های رایج کنار آقاجون نشستم. هنوز ندیده بودمش. مادرش که زن لاغر و ریز میزه‌ای بود، چادرش رو به دندونش گرفت و صداش زد.
_ دخترم چایی‌رو بیار.
و چند دقیقه بعد پرده‌ی مشکی ضخیم آشپزخونه کنار رفت و سینی به دست ظاهر شد.
برای احترام کمی بلند شدم و دستپاچه سلام کردم.
صدای گیرا و زیباش گوشم‌رو نوازش کرد.
نگین: سلام. بفرمایید بشینید خیلی خوش اومدین.
نگاهم رو به صورتش دوختم.
چادر سفیدش صورتش‌رو قاب گرفته بود و من
بیش از قبل دل باختم. بر خلاف بقیه دخترا سرخ و سفید نشد و خیلی عادی چایی‌رو تعارف کرد و کنار مادرش جای گرفت. آقاجون رو به پدرش کرد و بحث‌رو شروع کرد.
_ خب آقای نبوی، اگه خدا بخواد و با اجازه شما، اومدیم دخترتون‌رو برای پسرمون خواستگاری کنیم.
آقای صبوری سرش‌رو به نشانه احترام کمی خم کرد و رو به آقا‌جون گفت:
_ اجازه ما‌هم دست شماست خان. ایشالا این ازدواج سبب خیر برای هممون بشه.
آقاجون سری به نشونه تایید تکون داد.
_ فعلا این دو تا‌‌‌ جوون برن چند کلام باهم صحبت کنند، ما‌‌ هم اینجا سنگ‌هامون‌رو وا بکنیم، انشالا که به نتیجه برسیم.
آقای نبوی مردی قد بلند و لاغر اندام بود. دست‌های استخونیش‌رو روی هم گذاشت، رو به دخترش کرد و با سر به سمت در اشاره کرد.
_ دخترم آقامحمدرو سمت حیاط راهنمایی کن.
چشمی گفت و جفتمون بلند شدیم و با گام‌هایی شمرده به سمت حیاط رفتیم. حیاط جمع و جوری داشتن. به سمت تختِ کنار باغچه رفتیم‌و با‌‌ فاصله روی تخت نشستیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 23 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #19
سرفه‌ی مصلحتی کردم. نمی‌دونستم باید از کجا شروع کنم. نفسم‌رو بیرون فوت کردم، بخاری شد و به سرعت محو شد. به سمتش برگشتم که با نگاه خیرش ‌روی خودم مواجه شدم. متقابلاً نگاهش کردم‌ و زبون‌باز کردم:
_ خب! از خودت بگو.
نگاش‌رو ازم گرفت و به رو به روش دوخت.
نگین: چی‌بگم؟ چی دوست داری بدونی؟همون‌رو بپرس جواب بدم.
همون‌طور خیره به نیم‌رخ زیباش بودم.
_ می‌خوام شرایطتت‌رو برای زندگی‌ مشترک‌مون‌ بدونم، بالاخره بحث یک عمر زندگیه!
سرش‌رو به سمتم برگردوند و نگاه بی‌رنگش‌رو به نگاهم دوخت.
نگین: از کجا اینقدر مطمئنی که جوابم‌ مثبته؟!
یکه خوردم! توقع شنیدن همچین حرفی‌رو‌ نداشتم.
دستی به یقه کتم کشیدم و نگاهم‌رو مستقیم به چشماش دوختم.
_ خب معلومه، من دست روی هر دختری بذارم، جواب رد نمی‌شنوم!
بی‌پروا خنده‌ای سر داد.
نگین: نه خوبه اعتماد به نفس بالایی‌هم‌ داری.
اون هم متقابلاً توی چشمام زل زد و جدی شد.
نگین: من مثل همه دختر‌ها نیستم که با دیدن زرق و برق درجا چشام چهارتا بشه و دل ایمونم‌و بفروشم. به عشق بعد ازدواج‌هم هیچ اعتقادی‌ ندارم. ختم کلام‌و بهت بگم خان‌زاده، من هیج علاقه‌ای بهت ندارم!
سرش‌رو جلوی صورتم آورد و زمزمه کرد:
نگین: پس بهتره خودت به خانوادت بگی که از ازدواج با من پشیمون شدی.
بلند شد و پشتش‌رو بهم کرد، دستی به چادرش کشید.
نگین: منتظر کنسل کردن این ازدواج مسخره از طرف شما هستم.
از عصبانیت تمام وجودم می‌لرزید. دستای سردم‌و مشت کردم و نفسم‌رو با خشم فوت کردم. علناً داشت می‌گفت از من خوشش نیومده و ردم‌ می‌کرد. هه! دختره‌ی از خود راضی مطمئن بودم که خانوادش مجبور به ازدواجش می‌کردن. ممکن نبود دست رد به سینه پسرخان بزنن. قدمی به سمت پله برداشت، سریع به خودم اومدم و با گامی بلند به سمتش رفتم. محکم از روی چادر گرفتمش و به سمت خودم کشیدمش.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #20
فاصلمون باهم خیلی کم ‌بود. با چشمای گشاد شدش بهم نگاه می‌کرد. فشار دستم رو بیشتر کردم و علارقم میل درونیم آروم و عصبی غریدم:
_ ببین دخترخانوم برام اصلا مهم نیست که تو چی می‌خوای، مهم منم که وقتی دست‌رو چیزی می‌زارم عادت ندارم به دستش نیارم، فرقی‌هم نداره اون‌ چیه! عین بچه آدم می‌شینی پای سفره عقد و می‌ریم سر زندگیمون!
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
_ گرچه با این ذوق و شوقی که من توی چشم‌های پدر و مادرت دیدم بعید می‌دونم بدشون بیاد دخترشون‌رو عروس خان‌زاده کنند. پس بهتره نخوای چموش بازی در بیاری.
دستش‌رو محکم ول کردم و در مقابل چشمای وحشت‌زدش به سمت خونه رفتم. پشت در چوبی ایستادم نفسی کشیدم و چشمام‌رو محکم روی‌هم فشار دادم. هیچ دلم نمی‌خواست اون حرف‌هارو بهش بزنم. لبخندی تصنعی روی لبم نشوندم و به جمع پیوستم.
چند دقیقه بعدهم نگین با چشمای سرخ ‌شده وارد شد و کنار مادرش جای گرفت. بعد از حدود یک ربع نشستن قصد رفتن کردیم. قرار شد جواب خواستگاری رو پس فردا بهمون بگن.
خیره به سقف اتاق بودم؛ اما مدام قیافه نگین جلوی چشمام بود. بی‌پروا بود و گستاخ. برخلاف بقیه دخترا که سرشون از شرم‌ تو یقه‌شون بود، خیره بهت زل می‌زد و نزدیک می‌شد. زبون‌درازی داشت! براش مهم نبود طرفش کیه. تفاوتش با بقیه برام‌ خیلی جذاب بود. از حس خودم مطمئن بودم و مطمئنم که‌ اونم روزی دل بستم می‌شه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
248
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین