درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزند
نشستهام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خراب تر نمیشود
که خنجر غمت از این خراب تر نمیزند!
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند!
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند
با تمام وجود از شعر و صدای گرم آقاجون لذت بردم و صداش رو توی ذهنم حک کردم. آقاجون کتابرو بست و روی موهای قهوهایم رو بوسید.
آقاجون: ایقربون دخترم برم. پاشو باباجان وسایلترو جمع کن. از فردا زندگی روی جدیدی برات داره.
صاف نشستم و نگاه به چشماش دوختم. آقاجون ادامه داد.
آقاجون: زندگی پستی بلندیهای زیادی داره باباجان. تنهایی زندگی کردنهم مشکلاترو بیشتر به رُخت میکشه. هرچی بشه خودم پشتت هستم؛ اما توهمنباید کم بیاری! دیگه دختر نقلی بابامحمد و نوهی کوچولو عزتالله نیستی! خانوم شدی، عاقل شدی. بیست سالت شده. کمکم باید تو لباس سفید بختی ببینمت.
با خجالت اعتراض کردم.
_ اینجوری نگو دیگه آقاجون!
آقاجون: بالاخره همه یکروز میرن خونه بخت باباجان، خجالت نداره!
با دلتنگی خودمرو تو آغوشش انداختم. نمیدونم چرا سیر نمیشدم. آغوش آقاجون منرو یاد پدرم مینداخت. آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود!
قطرهای اشک از چشمام چکید. دلتنگ بودم، خیلی زیاد. آقاجون دستشرو دورم حلقه کرد و اجازه داد تا میتونم گریه کنم.
همسر و پسرشرو از دست داده بود، داغِ کمی نبود. غم دلمرو درک میکرد.
به هر سختی بود امروز گذشت. بماند که تا صبح به در و دیوار نگاه کردم و فکر خیال کردم. دمدمهای صبح خوابم برد.
برای صدمین بار بتولرو تو بغلم گرفتم و بوسیدمش.
_ کافیه دیگه بتولجونم! دیگه گریه نکن!
از صبح همینجوری آب غوره میگیری. بابا میآم بهتون سر میزنم دیگه!
اشکاشرو با روسریش پاک کرد.
بتول: چیکار کنم مادر عادت ندارم به دوریت. دلم آروم نمیگیره.
نگاهی به آقاجون کردم که عقبتر از بتول ایستاده بود به سمتش رفتم و دستشرو گرفتم. چقدر دلم برای وجودش تنگ میشد. پیشونیم رو بوسید، محکم بغلش کردم. عادت نداشتم هیچوقت ازش دور باشم.
_ خیلی دوستون دارم آقاجون، مرسی واسه همهچی.
آقاجون: هرکاری برات کردم وظیفم بود. مواظب خودت باش دخترم.
با ناراحتی دل کندم و به سمت آوا رفتم. محکم تو بغلم فشردمش. چقدر دلم برای این موجود وحشی و دوستداشتنی تنگ میشد.
بغضِ توی صداش مشهود بود.
آوا: چته بابا وحشی، خفم کردی! بادمجون بم آفت نداره هرجا بری بازهم تهش وَر دل خودمی!
چپ چپ نگاش کردم.
_ اونرو که همه میدونن، تویی که بدون من یه روزم طاقت نمیآری!
از بغلش بیرون امدم. نگاهی به سه تاشون انداختم. دستی تکون دادم و با چشمایی پر از اشک سمت ماشین رفتم. بتول پشت سرمون آب ریخت و ماشین دورتر شد.
یکسالی بود که به خونه جدیدم نقل مکان کرده بودم. طبقه سوم یکآپارتمان چهارطبقه ساکن بودم. خونهی نسبتا جمعو جوری بود. بعد ازحدود یکهفته که به اینجا اومده بودم، آقاجون اومده بود و منرو دانشگاه ثبتنام کرد. رشتهی حسابداری. آقاجون میگفت رشتهیخوبیه و به کارت میآد، منم مخالفتی نداشتم. دو ترمرو گذرونده بودم و امروز انتخاب رشته ترم جدیدمرو انجام دادم. کم به روستا رفت وآمد میکردم، به قدری سرم گرم درس و دانشگاه بود که وقت رفتن به اونجارو نداشتم. یه جورایی شلوغی و بزرگی این شهر منرو درگیرخودش کرده بود. خانوادهی ربیعی تنها آشنایی بودن که من توی این شهر داشتم. از حق نگذریم عین خانوادشون منرو پذیرفته بودن. ماشیناز حرکت ایستاد. با صدای راننده تاکسی به خودم اومدم. کرایهرو حساب کردم، از پلهها بالا رفتم و خسته خودمرو تو خونه پرت کردم. نگاهی به ساعت کردم، هفت شب بود. برای شام ماکارانی درست کردم و منتظر سارا موندم. بیشتر اوقات پیشم میاومد تا تنها نباشم. نیمساعت بعد سر و کلش پیدا شد و شام خوردیم. جفتمون به قدر زیادی خسته بودیم، اونهم روزها به دانشگاه میگرفت و حسابی سرش شلوغ بود. خیلی زود به اتاق رفتیم و خوابیدیم.