کشو قوصی به بدن خشک شدم دادم. نگامرو به ساعت انداختم، دوازده شب. خیلی برام جالب بود. بابا داستان ازدواجش با مامانرو برام نوشته بود. درسته فقط از مامان چند تا عکس تار و بیکیفیت برام باقیمونده؛ اما خب بازم مادرم بود. مادری که ندیده از دستش داده بودم. بیماری کل خانوادم رو ازم گرفت. بغضی که میاومد بشینه توی گلومرو قورت دادم. سوال بود که تو ذهنم چرخ میخورد.
یعنی مادرم اصلا راضی به ازدواج با بابام نبود؟ بابام بهزور باهاش ازدواج کرد؟ شایدم داشت ناز میکرد! یا از اون ازدواجها که بعداً به عشق ختم میشه و ثمرش هم من میشم.
دستامرو دو طرف سرم گذاشتم و فشاری به شقیقم وارد کردم. از گشنگیرو به ضعف بودم.
بهغیر از همون بستنیای که غروب خورده بودم، تا الان هیچی نخوردم. مطمئناً تو این خونههم چیزی برای خوردن پیدا نمیشد. کیفمرو زیر و رو کردم و دو تا شکلات پیدا کردم. دومین شکلاترو با لذت قورت دادم و تازه مغزم به کار افتاد.
تازه متوجه شدم تو چه موقعیتیام و ترس بهم رخنه کرد.
من توی عمارت به این بزرگی تنها بودم!
چسبیدم به صندلیو از ترس نمیدونستم چه غلطی کنم. مدام نگاهمرو دور تا دور اتاق میچرخوندم.
وای خدایا! یعنی برم پیش خاله زیور؟
نهنه ولش کن، نصف شبی خالهرو زابه راه میکنم. مدام ناخنهای بلندمرو میجویدم. تو یه حرکت ناگهانی از جا پریدم و به سمت در اتاق رفتم. سه قفلش کردم و تمام لامپها و هالوژنها رو روشن کردم و روی تخت شیرجه زدم.
ترس از دزد و موجودات خیالی ولم نمیکرد.
خداکنه تا صبح از ترس جون سالم به در ببرم. به خودم نهیب زدم:
«چته دختر! تو که هرشب تنها بودی، امشبم روش»
فکر کن تو آپارتمان خودتی و آروم بخواب.
مانتومرو کندم و از همون فاصله روی صندلی پرت کردم. پتو رو تا زیر گوشم بالا کشیدم و سعی کردم ذهنم رو منحرف کنم.
مادرم رو اصلا نمیشناختم و دونستن دربارش برام جالب بود. کاش زنده بودن! مامان، بابا، آقاجون. کاش همهشون بودن و دورهم بودیم. دلم یه قاب چهارتایی با عزیزترینام میخواست. نفهمیدم کِی غرق افکارم شدم و خواب سخاوتمندانه منرو به آغوش کشید.