. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #21
کش‌و قوصی به بدن خشک‌ شدم دادم. نگام‌رو به ساعت انداختم، ‌دوازده شب. خیلی برام‌ جالب بود. بابا داستان ازدواجش با مامان‌رو برام نوشته بود. درسته فقط از مامان چند تا عکس تار و بی‌کیفیت برام باقی‌‌مونده؛ اما خب بازم‌ مادرم بود. مادری که ندیده از دستش‌ داده بودم. بیماری کل خانوادم‌ رو ازم گرفت. بغضی که می‌اومد بشینه تو‌ی گلوم‌رو قورت دادم. سوال بود که تو ذهنم چرخ می‌خورد.
یعنی مادرم اصلا راضی به ازدواج با بابام نبود؟ بابام به‌زور باهاش ازدواج کرد؟ شایدم داشت ناز می‌کرد! یا از اون ازدواج‌ها که بعداً به عشق ختم می‌شه و ثمرش هم من می‌شم.
دستام‌رو دو طرف سرم گذاشتم و فشاری به شقیقم وارد کردم. از گشنگی‌رو به ضعف بودم.
به‌غیر از همون بستنی‌ای که غروب خورده بودم، تا الان هیچی نخوردم. مطمئناً تو این خونه‌هم چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شد. کیفم‌‌رو زیر و رو کردم و دو تا شکلات پیدا کردم. دومین شکلات‌رو با لذت قورت دادم و تازه مغزم به کار افتاد.
تازه متوجه شدم تو چه موقعیتی‌ام و ترس بهم رخنه کرد.
من تو‌ی عمارت به این بزرگی تنها بودم!
چسبیدم به صندلی‌و از ترس نمی‌دونستم چه غلطی کنم. مدام نگاهم‌رو دور تا دور اتاق می‌چرخوندم.
وای خدایا! یعنی برم پیش خاله زیور؟
نه‌نه ولش کن، نصف شبی خاله‌رو زابه راه می‌کنم. مدام ناخن‌های بلندم‌رو می‌جویدم. تو یه حرکت ناگهانی از جا پریدم و‌ به سمت در اتاق رفتم. سه قفلش کردم و تمام لامپ‌ها و‌ هالوژن‌ها رو روشن کردم و روی تخت شیرجه زدم.
ترس از دزد و موجودات خیالی ولم نمی‌کرد.
خداکنه تا صبح از ترس جون سالم به در ببرم. به خودم نهیب زدم:
«چته دختر! تو‌ که هرشب تنها بودی، امشبم روش»
فکر کن تو آپارتمان خودتی و آروم بخواب.
مانتوم‌رو کندم و از همون فاصله روی صندلی پرت کردم. پتو رو تا زیر گوشم بالا کشیدم و سعی کردم ذهنم رو ‌منحرف کنم.
مادرم رو اصلا نمی‌شناختم و دونستن دربارش برام‌ جالب بود. کاش زنده بودن! مامان، بابا، آقاجون. کاش همه‌شون بودن و‌ دورهم‌ بودیم. دلم یه قاب چهارتایی با عزیزترینام می‌خواست. نفهمیدم کِی غرق افکارم شدم و خواب سخاوتمندانه من‌‌رو به آغوش کشید.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #22
با برخورد نور شدید آفتاب به چشمام از خواب بیدار شدم. پلکام‌رو محکم روی‌هم فشار دادم و دوباره باز کردم. یادش بخیر! یه زمانی باصدای خروس‌های باغ از خواب بیدار می‌شدم؛ اما خیلی وقتِ که صدای آلارم موبایل جایگزین شده بود. پتو رو کنار زدم و بلند شدم به سمت پنجره‌ی بزرگ اتاق آقاجون رفتم. پرده‌‌رو کشیدم‌ و‌ پنجره‌ی شیشه‌ای‌رو باز کردم. نسیم‌خنکی صورتم‌‌رو نوازش کرد. چشمام‌رو بستم و هوای تازه‌رو به ریه‌هام کشیدم. درخت‌های سَرو سر به فلک کشیده، زیبایی عجیبی به باغ داده بود.
زمانی با بتول تک به تک گل‌هارو کاشته بودیم. با دل و جون پرورش دادیم؛ اما حیف که دیگه خبری از اون‌ گل‌ها و‌ شکوفه‌های رنگی نبود انگار اونا‌هم مثل ما از‌هم پاشیده بودن.
با این حال، بازم باغ سرسبز و‌ دلنشین بود. کمی به بیرون نگاه کردم و پنجره‌رو بستم. نگاهم به آینه قدی اتاق افتاد. گرد و خاک کٌلش‌ رو پوشونده بود. دستمالی از جیب شلوارم برداشتم و روش کشیدم. نگام به دختر توی آینه افتاد. چقدر لاغر شده بودم. دستی به صورتم کشیدم. پوست صورتم قبلاً پٌرتر بود؛ اما الان کاملا استخونی شده بود. دستی به موهای موج‌دار قهوه‌ای روشنم کشیدم و با کش دور مچم، محکم بالای سرم بستم؛ که باعث شد چشم‌های بادومیم‌رو کشیده‌تر نشون بده. با سر انگشام ابروهای پر شدم‌رو به بالا کشیدم. نمی‌دونم چند وقته؛ اما می‌دونم زمان طولانی که صورتم رنگ به خودش ندیده بود. من به رنگ صورت نه، به رنگ روحم نیاز داشتم. روحم محتاج یک نقاش بود.
یک نقاش ماهر! بیاد و رنگ زندگی به روم بپاشه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #23
مانتو و‌ کیفم‌رو از روی صندلی چنگ زدم و به سمت در رفتم. هنوز دستم به دست‌گیره در نرسیده بود؛ که یادم افتاد دفتر رو بر نداشتم.
دفتر رو از روی میز گرفتم. پله هارو دو تا یکی طی کردم‌و به سالن رسیدم. دلم نمی‌خواست گشتی تو خونه بزنم. ‌بدون وجود آدم‌هاش برام ارزشی نداشت. با اون پارچه‌های سفید که روی تمام وسایل بود، بیشتر شبیه خونه ارواح بود تا خانی که روزی دبدبه و کبکبه‌ای داشت.
در بزرگ سالن ‌و باز کردم‌ و به حیاط رفتم. نگاهم‌رو سرتاسر باغ چرخوندم. چشمم به تاب فلزی سفیدرنگ که نصفه‌ و نیمه زنگ زده بود در گوشه حیاط افتاد. بغض بدی به گلوم چنگ انداخت. حتی این تاب‌هم برام پر از خاطره بود.
یادمه وقتی غروب‌ها بابا از کارگاه می‌اومد باهم دوتایی می‌نشستیم رو این تاب. حرف می‌زدیم، شعر می‌خوندیم، می‌خندیدیم، اگه حالِ یکی‌مون بد بود اون یکی‌و آروم می‌کردیم.
اما بابام رفت! خیلی زود ترکم کرد. یک‌دونه دخترش‌رو تک و تنها ول کرد و رفت. بعد رفتن بابا تا مدت‌ها سمت اون تاب نمی‌رفتم. من‌و یادروز‌هایی می‌نداخت که تنها از اون‌ها یک خاطره‌و لبخند تلخ مونده. بعد فوتش تا مدت‌ها حال روحیم خوب نبود. حس پوچی می‌کردم. مادرنداشتم‌و داغ پدرم داغونم کرده بود. مگه یک دختر سیزده، چهارده‌ساله چقدر توان تحمل تنهایی داره؟!
بابام رفت؛ اما آقاجون جای‌خالیش‌رو برام پر کرد. همون خاطرات‌رو با آقا‌جون‌ رو اون تاب ساختم؛ اما الان چی؟! کی‌رو دارم که برام جای آقاجون‌رو پر کنه؟! از خانواده تابش فقط من موندم و بس!
نفهمیدم کی این بغض لعنتیم ترکید و پرتم کرد تو خاطراتم. دستی به چشمای اشک‌ آلودم کشیدم و از در حیاط بیرون اومدم. سمت سوپری روستا رفتم و کیک و آبمیوه خریدم. فعلا دلم نمی‌خواست کسی رو بیینم حتی دلم نخواست به کارگاه سر بزنم.
فقط دلم می‌خواست برم جایی تا آروم شم. گازی به کیک زدم ‌و راه افتادم.

قدمی روی زمین سنگ‌لاخ گذاشتم. نمی‌دونم چرا بعد از این همه مدت هنوزم همین‌جوری مونده بود. آروم آروم راه می‌رفتم و چشم می‌چرخوندم. نمی‌دونستم چند وقت بود نیومده بودم. نای رفتن نداشتم. خاطراتِ تلخ بود که مُدام جلوی چشمام جون می‌گرفت.
حالم خراب‌تر از چیزی شده بود که فکرش‌رو می‌کردم. پا‌های لرزونم‌رو روی زمین می‌کشیدم. کنترل‌شون دست خودم نبود. نزدیک شدم. دیگه نا نداشتم. تمام توانم‌رو جمع کردم ‌و خودم‌رو رسوندم. بین دو تا قبر زانو زدم و چشمام‌رو محکم روی‌هم فشاردادم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #24
چرا نمی‌تونستم ببینم؟ هنوزم با دیدن اسم‌ این سنگ قبر‌ها حالم بد می‌شد. چند‌‌تا عزیزم‌رو اینجا گذاشته بودم و رفته بودم؟‌‌ حالم مثل روز‌هایی بود که پر پر شدن پدر عزیزتر از جونم‌رو با چشم می‌دیدم. اون قرص‌ها و خنده‌های تصنعی! اما من می‌فهمیدم!
می‌فهمیدم حالش خوب نیست. می‌دونستم برام نقش بازی می‌کنه؛ اما بچه بودم، خودم‌رو گول می‌زدم که بابام قرار نیست ولم کنه. خودش همیشه بهم می‌گفت تا ابد باهام‌می‌مونه. اما نموند؛ اما رفت.
رفت، رفت، رفت.
مادرم رفت، بابام رفت، آقاجونم رفت.
چرا نوال نمی‌رفت؟ چرا نمی‌رفت که این همه بدبختی و تنهایی‌رو نبینه‌‌؟!
دستام‌رو مشت کردم‌و محکم روی سنگ‌قبر سرد و سفید می‌کوبیدم. اشک بود که از چشمام روون شده بود. هیستریک‌وار گریه می‌کردم و گله می‌کردم. چرا؟! چرا من‌رو با خودتون نبردید؟! نگفتید من دخترم، جوونم، تنهام، بی‌کسم؟! نگفتید تو این دنیایی که پر از گرگه من تنهایی چی‌کار کنم؟!
با گریه‌رو به آسمون کردم.
چرا ازم گرفتی‌شون خدا، چرا؟! دارم از درد دل‌تنگی‌ و تنهایی می‌میرم. دیگه توان ندارم خدایا. کجا رفت اون دختری که خنده از روی لباش کنار نمی‌رفت. دلم لک زده بود برای یک زندگی آروم.
تا تونستم گله کردم، حرف زدم تا آروم‌شم. دستای خاکیم‌رو به چشمام کشیدم.
خدایا، خودت آرامش‌رو به قلبم هدیه کن.
ضربه‌ای روی قبر بابا و آقاجون و مادرم زدم و فاتحه‌ای خوندم.
_ برام دعا کنید دفعه بعد که به دیدنتون میام، زندگیم آروم باشه و حال دلم صاف و روشن.
احساس سبکی می‌کردم. دستم‌رو به زانو‌هام گرفتم و بلند شدم. مانتوی خاک شدم‌ رو تکوندم. روم رو برگردوندم تا برم، که محکم بع کسی برخوردم. از ترس قدمی به عقب برداشتم که پشت پام به لبه قبر گیر کرد و داشتم از پشت به عقب پرت ‌می‌شدم. فوراً من‌ رو سمت جلو کشید. با تعجب نگاش می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #25
توقع دیدنش‌رو نداشتم. یعنی اصلا نداشتم! با اینکه شاید فقط چهار یا پنج سال بود ندیده بودمش؛ اما خیلی عوض شده بود. چهرش پخته‌تر شده بود. با تکون دادن دستش جلوی صورتم، تازه به خودم اومدم‌ و فهمیدم خیلی وقته زل زدم بهش.
آرین: کجایی نوال‌خانوم با توام!
من که تو فکر بودم و هیچی از حرفاش نفهمیده بودم، نگاهم‌رو به چشمای قهوه‌ایش دوختم‌و جوابش‌رو دادم:
_ بله؟! متوجه نشدم چی‌گفتی!
تک خنده‌ای کرد.
آرین: گفتم اگه افتخار بدی قدم بزنیم، چند کلامی صحبت کنیم.
_ اهان اره. حتما!
نشست روی زمین و با انگشت‌های کشیدش ضربه‌ای به سنگ قبر‌ها زد.
آرین: چند لحظه صبر کن فاتحه‌ای ‌بخونم.
دستی به شال مشکیم کشیدم‌ و روی سرم مرتبش کردم. ایستاد و لبخندی به روم پاشید.
از قبرها فاصله گرفتیم و هم‌قدم شدیم. هم‌بازی بچه‌گی‌هام چقدر برام غریبه شده بود. اصلا توقع دیدنش‌رو‌ بعد از این همه مدت نداشتم؛ اما خوشحال شدم از دیدنش.
آرین: اگه اشتباه نکنم آوا بهم گفته بود خیلی دیر به دیر می‌آی روستا!
_ اره خیلی نمیام اینجا، منتهیٰ یه کاری برام پیش اومد، مجبور شدم بیام.
اهانی گفت و دستش‌رو پشتش گره کرد.
_‌ تو چی‌کار می‌کنی، کارو بار توی شهر خوب پیش می‌ره؟
روش‌رو به سمتم برگردوند؛ اما من نگام مستقیم‌رو می‌پایید. از گوشه چشم می‌دیدمش.
آرین: خداروشکر خوبه. شریکی یه مغازه‌ای دست و پا کردیم، درآمدش‌هم خوبه.
به سر کوچه رسیدیم. کیفم‌رو روی دوشم جا به جا کردم و رو به روش ایستادم.
_ خب خداروشکر، ایشالا همیشه به رزق و روزی. توقع دیدنت‌رو نداشتم، خوشحال شدم از دیدنت.
نگاهی به ساعتم کردم‌و ادامه دادم.
_ ظهر شده. دیگه باید برم ترمینال، وگرنه غروب به سختی ماشین گیرم می‌آد.
با تعجب نگام کرد.
آرین: اِ کجا به این زودی؟! بریم‌ خونه ما. منم غروب قراره برم تهران باهم می‌‌ریم، مامان‌هم بعد این همه مدت خوشحال می‌شه از دیدنت.
چشمکی زد و با شیطنت ادامه داد:
آرین؛ اگه بدونی نهار چی داریم که حتما می‌آی.
با حرف آخرش بلند زدم زیر خنده. تعارف‌رو کنار گذاشتم‌و به شوخی دستم‌رو روی شکمم کشیدم.
_ چه خوبه که هنوز یادته‌ها! آخ که چقدر دلم برای اون مرغ شکم‌پر‌های خاله لک زده.
خنده‌ای کرد.
آرین: پس هنوزم شکمویی!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #26
دوباره تا خونه هم‌قدم شدیم؛ اما این‌بار هیچ‌کدوم حرف نمی‌زدیم.
زیر‌چشمی نگاهی به نیم‌رخش انداختم.
ته‌ریش مردونه گذاشته بود. پیرهن جیگری‌هم تنش کرده بود. قد بلند بود و هیکل معمولی داشت.
جلوی در خونشون رسیدیم، چقدر دلم برای خاله تنگ شده بود. کلید انداخت‌و درو باز کرد. وارد حیاط شدیم. صدام‌رو بلند کردم.
_ یا الله. صابخونه مهمون نمی‌خوای؟!
در چوبی خونه باز شد و خاله با لبخند بیرون اومد.
فوراً حیاط کوچیک‌رو طی کردم‌و به سمتش رفتم و محکم تو آغوشم کشیدمش.
خاله زیور: خوش اومدی دختر بی‌معرفت. رفتی و نگفتی یه خاله‌ای‌هم داری؟!
از خودم جداش کردم نگاه به چهره شکستش کردم.
چطور دلم اومده بود این همه مدت به دیدنش نیام، کسی که حق مادری به گردنم داشت.
_ قربونتون برم من. سرم خیلی شلوغ بود نتونستم بهتون سر بزنم؛ اما شما ببخش جانِ من.
دستش‌رو تو دستم گرفتم.
از خودم جداش کردم نگاه به چهرش کردم. زمونه با آدم چی‌کار می‌کرد!
_ دلم براتون یه ذره شده بود خاله‌جان.
خاله خواست جوابم‌رو بده؛ که صدای خندون آرین از پشت سرم بلند شد.
آرین: خانوم‌های عزیز اگه رفع دلتنگی‌تون تمام شده لطف کنید از جلوی در برید کنار. این پامون خشک شد به‌خدا!
خندم گرفت، یک ذره طاقت نداشت. خاله دستش‌رو پشتم گذاشت‌و به داخل هدایتم کرد.
خاله زیور: بفرما تو دخترم دم در نگهت داشتم. حلال زاده‌‌هم هستی، ناهار غذای مورد علاقت‌رو داریم.
روی زمین نشستم‌و به پشتی قرمز رنگ تکیه دادم.
نفس عمیقی کشیدم.
_ در جریانم خاله‌جان، بوی غذای شما تا هفت کوچه اون طرف‌تر رو هم خبر دار می‌کنه.
خاله با محبت نگام کرد، زبون بازی گفت‌و به سمت آشپزخونه رفت‌. نگاهی به دور تا دور هال نقلی انداختم. هیچ تغییری نکرده بود. هنوزم باصفا بود. آرین از اتاق بیرون اومد. لباسش‌رو با یک شلوار و تیشرت توی مایه‌های جیگری رنگ عوض کرده بود. فکر کنم علاقه خاصی به این طیف رنگ داشت. بهش می‌اومد.
اومد و روبه روم نشست.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #27
آرین: خب نوال خانوم، از این آوای ما خبری نداری؟ بی‌معرفت شده یه خبری از ما نمی‌گیره!
گرمم شده بود. دو دکمه بالای مانتوم‌رو باز کردم و جوابش‌رو دادم.
_ چرا اتفاقا، دوهفته پیش باهم بیرون بودیم؛ اما بعد اون دیگه تماسی باهاش نداشتم. دنبال کار و بار بودم سرم خیلی شلوغ بود، وقت نکردم اصلاً یک زنگی بهش بزنم!
خاله با سینی چای‌و کیک خونگی از آشپزخونه بیرون اومد. چایی‌رو تعارف کرد و‌ رو به من گفت:
خاله زیور: کار چرا مادر؟! مگه آقاجونت کم برات گذاشته! چرا خودت‌رو اذیت می‌کنی آخه، پس اون کارگاه برای چیه دخترم؟!
چاییم‌رو برداشتم.
_ خاله‌جان، آقاجون‌خودش از اول‌هم ‌می‌دونست من دست به اون کارگاه نمی‌زنم.
درضمن من از کجا بدونم اون کسی که قراره کارگاه رو بفروشم بهش آدم مطمئنی باشه؟! از کجا معلوم دو روز دیگه‌ نخواد تغییر کاربری بده؟! اونوقت این همه خانوار بیکار می‌شن آهِ‌شون دامن‌گیر من و بابا و آقاجون خدابیامرزم می‌شه. خدا‌ رو خوش میاد آخه؟
خاله و آرین لبخندی به روم زدن. خاله گفت:
خاله زیور: قلبت مثل پدر و آقاجونت صافِ صافِ دخترم. خدا خیر دنیا و آخرت بهت بده. مطمئن باش دعای خیر این مردم همیشه پشتته.
لبخندی به روش پاشیدم‌و لبی به چاییم زدم.
آرین: سر کارگاه حق با تواِ نوال؛ اما زمین‌ها چی؟! اون همه زمین بدون استفاده اونجا افتاده. حداقل اون‌هارو بفروش!
چاییم‌رو تو دستم جا‌به‌جا کردم.
_ راستش الان اصلا دلم نمی‌خواد به همه اون زمین‌ها و عمارت دست بزنم. فعلا جوونم می‌تونم کار کنم خرج خودم‌رو در بیارم. نمی‌گم نمی‌فروشم‌ نه! قصد دارم باغ پرتغال‌رو بفروشم.
اون زمین‌های مرکبات ‌هم باشه برای آینده، تا یه تصمیم درست براشون بگیرم.
حرفام‌رو تایید کردند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #28
خاله زیور: درسته نوال‌جان هرجور صلاح‌ می‌دونی تصمیم بگیر. ماشالا عاقل شدی دخترم.
به خاله کمک کردم‌و سفره رو پهن کردیم. برنج زعفرونی به همراه مرغ شکم ‌پرمحلی و مخلفات.
مقداری از دلال مرغ‌رو توی دهنم گذاشتم. طعم ملس رو به ترشش آب رو زیر زبونم راه انداخت. ناهار رو دور‌هم با مسخره بازی‌های من و آرین خوردیم. جای خالی آوا و سجاد حسابی حس می‌شد.
آخرین ظرف‌رو هم از روی سفره برداشتم و به آشپزخونه بردم.
رو‌ به خاله که داشت پیش‌بند می‌بست کردم و‌گفتم:
_ خاله جان دست نزن خودم می‌شورم‌.
خاله زیور: نه عزیزم این چه حرفیه خودم می‌شورم، زحمت نکش.
علارقم اعتراض‌هاش پیشبند رو از دور گردنش در آوردم و به سمت هال هدایتش کردم.
_ شما بفرما استراحت کن، کمر برات نمونده از بس که کار کردی. چهارتا دونه ظرفِ دیگه خودم‌ می‌شورم.
لبخندی زد.
خاله زیور: خیر بیینی دخترم.
پیشبند بستم و مشغول شستن ظرف‌ها شدم.
آخرین استکان رو‌هم آب کشیدم و روی آب‌چکان گذاشتم. دور و بر سینک‌رو با پارچه خشک کردم.
سفره رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. آرین و خاله زیور روی زمین خوابیده بودن. چادر خاله‌رو از روی چوب‌ لباسی گرفتم و روش انداختم‌ و به حیاط رفتم.
دمپایی پلاستیکی آبی پام کردم.
چقدر بزرگ‌ بود. به یاد بچگی‌ها افتادم؛ که با پوشیدن کفش بزرگ‌تر ها ذوق می‌کردیم. دلمون می‌خواست زودتر بزرگ‌شیم تا مثل اون‌ها ازاین لباس‌ها و کفش‌ها بپوشیم‌. خندم گرفت. کاش همیشه تو همون بچگی ‌می‌موندیم. بزرگ‌شدن برای من هیچ شادی نداشت. داشت؛ اما کم بود، خیلی کم! نمی‌دونم، شاید من دارم ناشکری می‌کنم. شاید سرنوشتی برام رقم بخوره که آرزوی برگشت به گذشته‌رو داشته باشم. هیچ‌ چیز معلوم‌ نیست. فقط خدا می‌دونه!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #29
به سمت مرغ‌دونی کوچیک کنار حیاط که با یک حصار فلزی درست شده بود رفتم‌. سفره‌ رو توی مرغ‌دونی‌ تکون دادم، دونه‌های برنج ریخت روی زمین و مرغا قد‌قد کنان، حمله‌ور شدن به برنج‌ها. خندم گرفته بود‌. همیشه گشنه بودن.
سفره رو تا‌کردم و سمت باغچه کوچیک رفتم. اولین چیزی که نظرت‌رو جلب می‌کرد، درخت بهار نارنج و عطر بی‌نظیرش بود. چند‌تا نفس عمیق کشیدم. بهار بود و هوای روستا بی‌نظیر.
ساعت سه‌ونیم بود. یک نیم ساعتی توی حیاط قدم زدم و بالا رفتم. باید آرین‌رو بیدار می‌کردم تا راه بیوفتیم، وگرنه به شب می‌خوردیم. به سمتش رفتم. روی شکم خوابیده بود و دستش‌رو زیر بالشت گذاشته بود. پاهای بلندش‌هم از‌ هم باز کرده بود. خندم گرفته بود. این چه وضع خوابیدن آخه! خواهر برادر لنگه‌هم‌ بودن. روی زانوم نشستم و آروم صداش زدم.
_ آرین، آرین؟!
چند باری صداش زدم اما دریغ از یک تکون‌ کوچیک. آروم تکونش دادم.
_ هی آرین با توام بیدار شو!
عصبی شده بودم‌و همون‌جور که‌ تکونش می‌دادم زیر ل*ب غر می‌زدم.
_ خرس قطبی یه تکون بخور حداقل.
اومدم بلند‌شم که یهو چشماش‌رو باز کرد. لبخند شیطنت‌باری روی لباش شکل گرفته بود. پسرک بیشعور داشت من‌ُ دست می‌نداخت! موقعیتم‌رو فراموش کرده بودم‌ و صدام رو بالا بردم:
_ خرس گنده خجالت نمی‌کشی منُ دست می‌ندازی؟!
تو جاش نشست.
با دیدن صورت قرمز شدم، از خنده قش کرد.
خاله که با داد من‌و خنده‌های بلند آرین، خواب به کل از سرش پریده بود هم شروع کرد به خندیدن.
با تعجب نگاهِ خاله کردم.
_ خاله جان شما هم؟!
با ته مایه خنده گفت:
خاله زیور: نوال‌جان‌ نمی‌دونی وقتی عصبانی می‌شی چقدر بامزه می‌شی!
خودمم خندم گرفت. همیشه وقتی عصبانی می‌شدم عین لبو سرخ می‌شدم.
رو‌ به آرین کردم‌و گفتم:
_ خیلی خب جناب، حالا لطفا تشریف ببر حاضر شو تا به شب نخوردیم.
به پشتی تکیه داد و دستی به موهای موج‌دار مشکیش کشید.
آرین: اول شما یه چایی به ما بده بعد می‌ریم!
دوباره داشتم داغ می‌کردم. پسره مسخره! حیف که کارم بهش گیره وگرنه یه چایی دبش‌‌ می‌دادم به خوردش!
خاله با اعتراض به آرین گفت:
خاله زیور: عع آرین این چه حرفیه؟! بشین دخترم خودم‌ می‌ریزم.
سریع بلند شدم و‌ به طرف آشپزخونه رفتم‌و با لحن آهنگین‌و خنده گفتم:
_ محاله، محاله.
صدای خندشون بلند شد.
خنده‌هاشون، وجودشون، مهربونی ذاتی‌شون، همهو همه بهم آرامش می‌داد. چقدر خوب بود که داشتم‌شون.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #30
سماور رو روشن کردم و منتظر موندم آب جوش بیاد. از بیرون سر و صدا می‌اومد.
از پنجره آشپزخونه نگاهی به کوچه انداختم. بچه‌ها مشغول فوتبال بازی کردن بودن. یه پسری‌هم سوار دوچرخه بود و‌ مدام از وسط بازیشون رد می‌شد و صدای همه رو در آورده بود. بچه‌ها‌هم کم نیاوردن‌و با توپ محکم ‌زدن‌ بهش؛ که خودش‌و دوچرخش با‌هم افتادن پایین. خندم گرفت. همه‌ی بچه‌ها خندیدن‌و کمکش کردن بلند‌شه.
آب‌جوش اومده بود. پنجره رو نیم‌باز گذاشتم و چایی درست کردم.
با قند‌ توی سینی گذاشتم و رفتم تو هال.
هم‌زمان آرین حاضر و آماده از اتاق خواب بیرون اومد. س×ا×ک دستی مشکی که دستش بود رو جلوی در گذاشت.
چایی‌رو تعارف کردم و نشستم. بعد از چند دقیقه که چاییمون‌رو‌ خوردیم عزم رفتن کردیم.
خاله جلوی در ایستاده بود و با محبت نگامون می‌کرد.
خاله زیور: نوال‌جان نری دیگه پشت سرتم‌‌ نگاه نکنیا! چشم انتظارتم.
بغلش کردم‌و گونم‌رو به گونه‌های نرمش فشار دادم.
_ چشم، قول می‌دم زود به زود بهتون سر بزنم.
از بغلم جداش کردم‌و کمی عقب رفتم. آرین خاله‌رو بغل کرد و پیشونیش رو بوسید.
آرین: مواظب خودت باش مامان‌جان، هفته دیگه بهت سر می‌زنم.
خاله زیور: توام پسرم. برید خدا به همراهتون.
دستی تکون دادم و سوار پرشیای سفید آرین شدم.
آرین راه افتاد و خاله کاسه به دست آبی پشت سرمون ریخت.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام‌رو بستم. خیلی خسته بودم. اون از دیشب که یه خواب درست حسابی نصیبم نشد، اون هم ازگریه زاری‌های سر صبحی. از جاده سنگ‌لاخ روستا رد می‌شدیم‌و‌ ماشین مدام تکون تکون می‌خورد. و من به این فکر می‌کردم که اگه‌ جای چایی شیر خورده بودم، الان پنیر شده بود.
از فکر مسخره خودم لبخند پر‌رنگی روی لب‌هام شکل گرفت. آرین نیم‌نگاهی بهم انداخت‌و دوباره به رو‌به رو خیره شد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
249
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
216

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین