. . .

متروکه رمان فراز و فرود | mohadese

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
نام رمان: فراز و فرود
نام نویسنده: mohadese
ناظر: @ARI_SAN
ویراستار: @Nafas.h
ژانر: عاشقانه.اجتماعی.
خلاصه: دختری که برای زندگی از روستا به شهر می‌رود. درگیر و دار زندگی بر اثر خصومت‌هایی دزدیده می‌شود و قاچاق می‌شود. در این میان رازی‌ مهم از زندگی پدر و مادرش برملا می‌شود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #351
طولی نکشید که کیارش با دختری حدوداً بیست و چندی ساله توی دستاش از در خونه بیرون اومد. تیشرت نازکی تن دختر بود و موهای لخت‌و صافش روی بازوهای کیارش پخش شده بود. همزمان دختر بچه‌ی ده‌ساله‌ای هم تموم صورتش دودی شده بود گریه کنان پا به پای کیارش بیرون اومد و اسم خواهرش رو صدا می‌زد. دختر تو دستای کیارش سرفه می‌کرد و اون هم صورتش و لباسش سیاه و دودی شده بود. پدر و مادرش با دیدن بچه‌هاشون با دو به سمت کیارش اومدن وکیارش دختر بزرگ‌تر رو از خودش جدا کرد و به دست پدرش داد. خیال می‌کردم الان میره؛ اما با دیدن صحنه‌ی رو به روم قلبم آتیش گرفت. کیارش فوری دکمه‌های پیرهنش و باز کرد و به دست مرجان که سرلخت بود و تیشرت تنش بود داد و خودش با زیر پیرهنیش ازشون دور شد. با حرص دندون روی هم ساییدم و حرص خوردم. یاد اولین بار توی ابوظبی افتادم که جلوی چشمایی اون همه مرد و ابولفاتح پیراهن قرمزی تنم بود و کیارش حتی سعی نکرد کتش رو بهم بده. کارش ازروی انسانیت بود؛ اما باز هم مهر و محبتش نسیب دیگرون شده بود. نسیب کسی غیر از نوال بدبخت.

بچه‌ی کوچک‌تر گریه کنان مادرش و بغل کرده بود و مردم یک صدا و بلند صلوات فرستادن. طفلی‌ها معلوم بود حسابی ترسیدن. مرد دختر بزرگ‌ترش رو پیش مادر بی‌قرارش آورد و خودش دوباره به داخل خونه رفت. صدای دو زنی که محلی صحبت می‌کردن از پشت به گوشم رسید. زبان مردم روستای خودم بود و درست متوجه‌ی تموم حرفاشون شدم.

_ هی ماشالا! نگاه کن این دختر ورپریده کوکب مرجان چقدر به آقا میاد ماشالا!

_ اره والا دخترش کم بر و رو‌نداره برای خودش! ای ایشالا مهرش به دل آقامون بشینه.

_ آقا چه نگاهی هم بهش می‌کرد، والله که اینا همه قسمته سوسن جان ببین کی بهت گفتم!

خون داشت خونم و‌ می‌خورد. دلم می‌خواست از حرص برگردم و تو صورتون بکوبونم که من زن آقاشونم! من زنشم و حق ندارن براش دنبال زن و همسر بگردن. اما حیف دستم بسته بود. علاوه بر دست بستم شناسنامم هم خالی بود. اصلا شاید حق با این‌ها بود. کیارش خودش بهم حق رفتن داده بود. هه...معلوم بود که دیگه دلش و زدم و راضی به رفتنم شده. مارال کم بود حالا مرجان هم اضافه شده بود. هیچ معلوم نیست؛ شاید اونی که ته ماجرا رفتنیه منم و انتخاب کیارش یکی از همین دختراست.

از فکر خارج شدم و این‌بار کیارش شلنگ آب به دست جلو بود و مشغول خاموش کردن...چند نفر از اهالی روستا هم سطل سطل آب‌میاور‌ن و روی قسمتی که آتیش از اون شعله گرفته بود می‌ریختن. گوشه‌ای از حیاط سرتا سر آتیش بود و داشت بالاتر می‌رفت و تموم ایرانیت‌ها رو می‌سوزوند. مادر مرجان بلند داد می‌زد:

زن: بدبخت شدیم خدایا زندگیمون داره از دستمون می‌ره.

زن دیگه‌ای که لباس محلی شمالی به تن داشت با لهجه گفت:

_ آروم باشه کوکب‌جان نگران نباش بچه‌هات صحیح و سالم پیشتن خدا رو شکر کن آقا خودش به دادت رسیده. ملت دارن آتیش و خاموش می‌کنن...الان آتش نشانی میاد نگران نباش.

گوش از حرفاشون گرفتم و تموم فکر و ذکرم شد کیارش که داخل بود. خدایا بلایی سرش نیاد. چندنفری از مردا، همه‌ی حدوداً شصت وخورده‌ای نفر جماعتی که بودیم و به عقب هدایت کرد و مجبورمون کرد از آتیش و خونه دور بشیم؛ که هم‌زمان کیارش که حالا از دیدم خارج شده بود داد بلندی کشید و گفت:

کیارش: پس چی شد این آتش نشانی!

صدام و بالا بردم و توی اون بلبشوی جمعیت فریاد کشیدم« زنگ زدم الاناست که برسه» که صدام توی صدای آژیر ماشین آتش نشانی گم شد.
تمام جمعیت خودکار مسیر و برای ماشین خالی کردن و همه‌مون به عقب رفتیم. مامورا یکی یکی و فوراً از ماشین پیاده شدن و برای اطفا حریق پیش رفتن. طولی نکشید که کیارش صحیح و سالم از خونه بیرون اومد و بقیه کار و به اون‌ها سپرد. با دیدنش قلبم آروم گرفت، فوراً با دست جمعیت و کنار زدم و خودم و بهش رسوندم، نفهمیدم چیکار کردم؛ اما محکم خودم و توی بغلش پرت کردم که دستش دورم گره شد. تا می‌تونستم گریه کردم و خدارو شکر کردم.
سرم و توی یقش فرو کرده بودم؛ اما متوجه‌ی نگاه‌های خیلی سنگین بقیه شده بودم. من و به خودش فشار داد و آروم و با لحن دلچسبی زیر گوشم گفت:

کیارش: آبرو برام نذاشتی دختر بیا پایین.

چشمای اشکیم و به سر شونش کشیدم و با اکراح و بی‌میلی شدیدی ازش جدا شدم. سر چرخوندم که کلی چشم خیره روی خودم مواجه شدم. بیشتر نگاه‌ها از سر تعجب بود. از خجالت قدمی عقب رفتم و دست‌های سیاه‌ شده‌ از دود کیارش و توی دستم گرفتم؛ که فشار کمی بهش داد. زن صاحب خونه و دختراش با دیدن کیارش فوراً به سمتمون اومدن. پیرهن کیارش تو تن دختر بهم دهن کجی می‌کرد و حالا شالی هم روی موهاش جا خوش‌کرده بود. زن خم شد تا دست کیارش و ببوسه؛ اما کیارش با فروتنی خودش و عقب کشید. زن با گریه گفت:

زن: خدا خیرت آقا...خدا به خانوادت عمر با عزت بده، سایه سرت کم نشه از سر ما و این روستا.

کیارش: ممنونم.

مرجان حالا دقیق جلوم بود و می‌تونستم ‌چهرش و ببینم. صورتش سفید بود و بر خلاف من که چشمام کشیده و بادومی بود چشمای درشت‌و مشکی داشت. درست مثل رنگ‌موهای پرکلاغیش که حسابی محجبه کرده بود و حتی یک تار از موهاش هم معلوم‌ نبود. با شرم خاصی توی چشمای کیارش نگاه کرد و با متانت گفت:

مرجان: دست شما درد نکنه آقا. اگه شما نبودید معلوم‌ نبود چه بلایی سر من و سپیده میومد.

مادرش هم پشت بندش ادامه داد:

_ درست میگه آقا جان شما بچه‌هام و بهم بخشیدی. خدا ازت راضی باشه.

کیارش کمی سر خم کرد و دستی به سر سپیده کشید و گفت:

کیارش: خواهش می‌کنم. رحمت دست خداست، من فقط وسیله بودم.

از این به بعد بیشتر حواستون به بچه‌ها و زندگی‌تون باشه. حادثه هست پیش میاد اما ممکنه خطرات جبران ناپذیری داشته باشه.

زن سر خم کرد و دستی به چشمای خسته و خیس از اشکش کشید.

زن: درست می‌گی آقا حق با شماست. دلیل آتش سوزی چی بوده؟!

کیارش: به احتمال زیاد آب‌گرمکن بوده اما علتش رو مامورا باید بهمون بگن.

با این حرفش نگاهم و به پشت سرش و خونه انداختم که کم‌کم رو به خاموشی بود. سرفه‌ای از شدت زیاد دود کردم که کیارش همون‌طور که موبایلش رو از جیبش در میاورد گفت:

کیارش: تو دیگه برو خونه.

مرجان و خانوادش ازمون دور شدن. عین بچه‌ها لج کردم و دوباره بهش چسبیدم و گفتم:

_ عمراً بدون تو هیچ‌جا نمیرم.

گوشی رو دم گوشش گذاشت و گفت:

کیارش: لا الاه‌الله! بسته دختر ابرو نذاشتی برا من.

خنده‌ی ریزی کردم که لبخند هرچند محوی روی لبای کیارش جا خوش کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

mohadese

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
682
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-30
آخرین بازدید
موضوعات
55
نوشته‌ها
492
پسندها
4,266
امتیازها
353

  • #352
کیارش: پیام کجایین شما! این روستا رو آب ببره شما هوش نیستید! اینجوری حواستون به همه جا هست؟! سریع ده نفر و بفرست بیان خونه حاج اصغر زود خودتم بیا!

به دو دقیقه نکشید که پیام و ده نفر از محافظ‌های کیارش از سراشیبی پایین اومدن و به سمت ما اومدن. کیارش فوراً محافظ‌هارو به سمت خونه‌ فرستاد تا مواظب جمعیت باشن. پیام هم دقایقی با کیارش هم صحبت شد و به سمت خونه که دیگه آتشش خاموش شده بود رفت. آتش نشانی علت آتش‌سوزی رو خفه شدن دود توی لوله و انفجار تشخیص داد و رفت. کیارش و کوکب و حاج اصغر دوباره وارد خونه شدن که منم عین جوجه پشت سرشون راه افتادم و وارد خونه شدم. با دیدن خونه‌ی نسبتاً شصت متری که نصفش کاملاً سوخته بود آه از هممون بلند شد. زن این‌بار داد ‌و فریاد نکرد؛ اما فهمیدم داره گریه می‌کنه. حقم داره، این همه سال خونه و زندگی بساز و تو‌ چند دقیقه نصفش رو از دست بده. دستم و دور شونه‌های لاغرش حلقه کردم؛ اما نمی‌تونستم چیزی بگم.

سپیده با دو به سمت تک اتاق خونه رفت و صدای گریش بود که بلند شد. عروسک سوخته‌ای رو دستش گرفته بود و بیرون اومد. دلم براش کباب شده بود. کیارش با دیدن این صحنه سپیده رو توی بغلش گرفت و آروم گفت:

کیارش: سپیده خانم نمی‌دونه تا وقتی من اینجام نباید گریه کنه؟

خندم گرفت. حتی وسط مهربونیش هم نوع صحبتش زورگویانه بود. سپیده با پشت دستش اشکاش و پاک کرد و از سر بچگی گفت:

سپیده: وقتی شما رفتی گریه کنم؟!

کیارش تک خنده‌ی مردونه‌ای کرد و ب×و×س×ه‌ای روی موهای سپیده زد و گفت:

کیارش: هیچ‌وقت نباید گریه کنی. دوباره اتاقت و از اول می‌سازی، کلی هم اسباب بازی و عروسک‌های خوشگل می‌خری.

سپیده فوراً ذوق کرد و گفت:

سپیده: راست می‌گی آقا؟!

کیارش به معنای تایید چشماش و روی هم گذاشت. و سپیده سمت خواهرش دوید و خودش و توی بغلش انداخت. کیارش به سمت حاج اصغر برگشت و گفت:

از فر‌دا صبح بچه‌ها رو می‌فرستم سراغ کارهای خونه‌ی شما. علاوه بر قسمت‌های سوخته هرجای این خونه رو خواستید می‌تونید تعمیر کنید. حتی اگه خواستید می‌تونید تخریب کنید و دوباره بسازید. نگران هیچی هم نباشید همش به پای منه.

حاج اصغر و کوکب شروع به تشکر کردن.

_ خدا از مردونگی کمت نکنه آقا.

_ الهی خیر دنیا و آخرت ببینی.

کیارش تشکری کرد و گفت:

کیارش: انجام این کار وظیفه‌ی منه. باید زودتر از این‌ها متوجه می‌شدم. از این به بعد تموم خونه‌ها هر چند ماه باید از لحاظ ایمنی چک بشن. درضمن از امشب تا هر وقت که خونتون تعمیر شد می‌تونید توی مسافرخونه‌ی روستا بمونید.

بعد از صحبت‌های دیگه بالاخره همه با هم از خونه خارج شدیم و یه محافظ حاج و اصغر و خانوادش و به مهمان‌سرا برد. تقریباً ازشلوغی جمعیت خالی شده بود و تک‌توک چند نفری بودن که اون‌ها هم به سمت خونه‌هاشون رفتن. انگار من و کیارش ایستاده بودیم و همه رو بدرقه می‌کردیم و خودمون نمی‌رفتیم. من که میل به رفتن نداشتم؛ برای همین چشم چرخوندم و با دیدن سکوی سنگی کنار دیوار به سمتش رفتم و نشستم.

کیارش که معلوم بود حسابی خستست؛ اما کلمه‌ی مخالفت نکرد و کنارم نشست. سرم و کج کردم و روی شونش گذاشتم. طولی نکشید که دستش دورم حلقه شد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_ چه بوی دودی می‌دی‌ها!

دوباره تک خنده‌ای کرد. امشب برای بار چندم بود که دل می‌برد؟!

کیارش: مرد باس بو دود بده دیگه!

ناخودآگاه از حرفش خنده‌ی بلندی کردم که صدام توی فضای خلوت اونجا و تاریکی شب پخش شد.

_ چه ربطی داره آخه؟ مرد باید بوی کار بده نه دود!

کیارش: اون وقت بوی کار چه بویی می‌ده؟!

سرم و کمی بالا گرفتم که نگام تو چشماش خیره شد.

_ اووم...خب یک چیزی مثل بوی جوراب.

این‌بار خندید...خیلی هم بلند خندید و من خشک صدای خندش و مات چهره‌ی مردونش شدم.

کیارش: حالمون ‌و بهم نزن نصف شبی دختر!

به خودم اومدم و آروم گفتم:

_ چیه خب اولین باره اینقدر داغون می‌بینمت.

کیارش: با یه دود شدم داغون؟!

_ حالا بعداً خودت و می‌بینی می‌فهمی.

جفتمون هم‌چنان ساکت بودیم و به کوچه‌‌ی خالی نگاه می‌کردیم؛ که یک دفعه گفتم:

_ کیارش؟!

برای اولین بار کلمه‌ای رو از زبونش شنیدم که روح از تنم برد. تموم اون حسادت‌های بچه‌گانم رو شست و حس شیرینی رو به رگام تزریق کرد.

کیارش: جانم.

ناخودآگاه خواستم ضایع بازی در بیارم؛ اما جلوی خودم ‌و گرفتم و گفتم:

_ چرا اولین بار که تو استخر بودیم داشتی خفم می‌کردی؟! از همون موقع از من بدت می‌اومد؟!

سرش پایین اومد و پیشونیش روی موهام قرار گرفت. بم صداش گیرا به گوشم رسید.

کیارش: معلومه که نمی‌خواستم خفت کنم. چون فرناز اومده بود نمی‌خواستم مارو ببینه.

_ آهان....فرناز و پیدا کردی؟!

کیارش: آره پیداش کردم.

برام عجیب بود که از سوالاتم فرار نمی‌کرد و تک‌تکش و با آرامش جواب می‌داد.

_ چیکارش کردی؟! لابد اونم مثل من اسیر خودت کردی!

کیارش: گفتم پیداش کردم، نگفتم که گرفتمش. سپردمش به دست خدا. ابولفاتح اونم مجبور و تهدید کرده بود.

با شنیدن این حرف فوری سر بلند کردم...تو چشماش خیره شدم و گفتم:

_ اصل کاری که گند زده بود به همه چی و ول کردی پس چرا دست از سر من بر نمی‌داری؟!

نفس عمیقی کشید که قفسه‌ی سینش بالا و پایین شد. دلم قنج رفتم تا سرم و روش بزارم.

خیره به کوچه‌ شد و دوباره به چشمام نگاه کرد و بی‌رحمانه گفت ‌و قلبم و به تپش انداخت.

کیارش: چون نمی‌تونم از این نگاه بگذرم.

آهسته پلک زدم و چشم از نگاه تب دارش گرفتم. باورش برام سخت بود، خیلی سخت.

با لکنت گفتم:

_ می‌..میشه بریم...خونه..

پوفی کشید و سری تکون داد و بلند شد.

هم ‌قدم و‌ کوتاه قدم به سمت عمارت راه افتادیم که کیارش به شوخی گفت:

کیارش: هنوز شنا یاد نگرفتی؟!

ابرو انداختم.

_ من شنا بلدم، چطور مگه؟!

دوباره خندید و با ژست خودش دست به جیب برد.

کیارش: آخ اره ببخشید سوال اشتباهی پرسیدم. هنوز زبان یاد نگرفتی؟!

مسخره‌ی بلندی گفتم و با مشت به بازوش کوبیدم. داشت سر اون روز استخر و اینکه عمق استخر و نخونده بودم مسخرم می‌کرد.

_ خیلی مسخره‌ای! من هم زبان بلدم هم شنام خوبه. خب فکرش و نمی‌کردم واقعا این‌قدر عمق داشته باشه!

کیارش: باشه اما تو باید بتونی از پس خودت بر بیای یا نه؟! بیا تو دریایی جایی مجبور بشی جون خودت یا یک نفری رو نجات بدی...باید بتونی یا نه؟!

پر بیراه نمی‌گفت. بالاخره یادگیری هرچیزی به صورت تکمیلیش ضرر نداره.

بیخیال گفتم:

_ آره درسته حالا هر وقت از دستت خلاص شدم می‌رم کلاس شنا.

کلید توی در انداخت و هلش داد. عقب رفت تا اول من وارد شم.

کیارش: منم بهت لطف می‌کنم برات آموزش شنای مجانی می‌زارم.

در و بست که دستم و به کمرم زدم و رو به روش ایستادم و عقب عقب راه می‌رفتم و اون جلو می‌اومد.

_ ای‌بابا جناب زحمتتون می‌شه اینقدر لطف می‌کنید. عجب آدمی هستی من باید بهت لطف کنم ببینم می‌خوام مربیم تو باشی یا نه! اخه می‌دونی چند تا مربی جذابش و برای خودم در نظر دارم.

اخم مصنوعی کرد و گفت:

کیارش: چه غلطا! دیگه برا خودت چی‌ در نظر داری؟!

به پله رسیدیم که صاف شدم و بالا رفتیم.

_ اوو...کیس‌ها‌ و خاستگارهای خوبی برای ازدواج دارم که هنوزم تشنه لب منتظر جواب من هستن.

این بار من در سالن و هل دادم و کیارش پشت سرم وارد شد. اخم سنگینی داشت اما دیگه از روی شوخی نبود. فضای سالن تاریک ونیمه روشن بود.

چند قدمی به سمتم برداشت و آروم گفت:

کیارش: مثلا کی؟!

خواستم بگم شهاب...اما چون می‌دونستم امشب و الان حال جفتمون خوبه و ممکنه دوباره جنگ بشه زبون به دهن گرفتم. قدمی به سمتش برداشتم و دستم و دور گردنش قلاب کردم و با شیطنت گفتم:

_ نمی‌دونم مثلا یک آقایی که الان جلوم ایستاده...گویا زیادی خاطر خواه منه دست‌هم از سرم بر نمی‌داره.

دستش دور کمرم سفت کیپ شد و سرش توی گودی گردنم فرو رفت. چیزی نگذشت که اون قسمت داغ شد و من گر گرفتم.

کیارش: چیکار داری می‌کنی با من...

سنگین نفس کشیدم و پلک خوابوندم. صدایی ازم در نمی‌اومد. حال جفتمون حسابی خراب بود. این و از نفس‌های کشدار و سنگینمون متوجه شدم. گردنم دوباره داغ شد و هرم نفس‌هاش و کارهاش وجودم و به بازی گرفته بود؛ که با صدای کسی از بالای پله‌ها جفتمون سرمون و عقب کشیدیم؛ اما کیارش اجازه نداد ازش جدا شم.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
248
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
212

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین