طولی نکشید که کیارش با دختری حدوداً بیست و چندی ساله توی دستاش از در خونه بیرون اومد. تیشرت نازکی تن دختر بود و موهای لختو صافش روی بازوهای کیارش پخش شده بود. همزمان دختر بچهی دهسالهای هم تموم صورتش دودی شده بود گریه کنان پا به پای کیارش بیرون اومد و اسم خواهرش رو صدا میزد. دختر تو دستای کیارش سرفه میکرد و اون هم صورتش و لباسش سیاه و دودی شده بود. پدر و مادرش با دیدن بچههاشون با دو به سمت کیارش اومدن وکیارش دختر بزرگتر رو از خودش جدا کرد و به دست پدرش داد. خیال میکردم الان میره؛ اما با دیدن صحنهی رو به روم قلبم آتیش گرفت. کیارش فوری دکمههای پیرهنش و باز کرد و به دست مرجان که سرلخت بود و تیشرت تنش بود داد و خودش با زیر پیرهنیش ازشون دور شد. با حرص دندون روی هم ساییدم و حرص خوردم. یاد اولین بار توی ابوظبی افتادم که جلوی چشمایی اون همه مرد و ابولفاتح پیراهن قرمزی تنم بود و کیارش حتی سعی نکرد کتش رو بهم بده. کارش ازروی انسانیت بود؛ اما باز هم مهر و محبتش نسیب دیگرون شده بود. نسیب کسی غیر از نوال بدبخت.
بچهی کوچکتر گریه کنان مادرش و بغل کرده بود و مردم یک صدا و بلند صلوات فرستادن. طفلیها معلوم بود حسابی ترسیدن. مرد دختر بزرگترش رو پیش مادر بیقرارش آورد و خودش دوباره به داخل خونه رفت. صدای دو زنی که محلی صحبت میکردن از پشت به گوشم رسید. زبان مردم روستای خودم بود و درست متوجهی تموم حرفاشون شدم.
_ هی ماشالا! نگاه کن این دختر ورپریده کوکب مرجان چقدر به آقا میاد ماشالا!
_ اره والا دخترش کم بر و رونداره برای خودش! ای ایشالا مهرش به دل آقامون بشینه.
_ آقا چه نگاهی هم بهش میکرد، والله که اینا همه قسمته سوسن جان ببین کی بهت گفتم!
خون داشت خونم و میخورد. دلم میخواست از حرص برگردم و تو صورتون بکوبونم که من زن آقاشونم! من زنشم و حق ندارن براش دنبال زن و همسر بگردن. اما حیف دستم بسته بود. علاوه بر دست بستم شناسنامم هم خالی بود. اصلا شاید حق با اینها بود. کیارش خودش بهم حق رفتن داده بود. هه...معلوم بود که دیگه دلش و زدم و راضی به رفتنم شده. مارال کم بود حالا مرجان هم اضافه شده بود. هیچ معلوم نیست؛ شاید اونی که ته ماجرا رفتنیه منم و انتخاب کیارش یکی از همین دختراست.
از فکر خارج شدم و اینبار کیارش شلنگ آب به دست جلو بود و مشغول خاموش کردن...چند نفر از اهالی روستا هم سطل سطل آبمیاورن و روی قسمتی که آتیش از اون شعله گرفته بود میریختن. گوشهای از حیاط سرتا سر آتیش بود و داشت بالاتر میرفت و تموم ایرانیتها رو میسوزوند. مادر مرجان بلند داد میزد:
زن: بدبخت شدیم خدایا زندگیمون داره از دستمون میره.
زن دیگهای که لباس محلی شمالی به تن داشت با لهجه گفت:
_ آروم باشه کوکبجان نگران نباش بچههات صحیح و سالم پیشتن خدا رو شکر کن آقا خودش به دادت رسیده. ملت دارن آتیش و خاموش میکنن...الان آتش نشانی میاد نگران نباش.
گوش از حرفاشون گرفتم و تموم فکر و ذکرم شد کیارش که داخل بود. خدایا بلایی سرش نیاد. چندنفری از مردا، همهی حدوداً شصت وخوردهای نفر جماعتی که بودیم و به عقب هدایت کرد و مجبورمون کرد از آتیش و خونه دور بشیم؛ که همزمان کیارش که حالا از دیدم خارج شده بود داد بلندی کشید و گفت:
کیارش: پس چی شد این آتش نشانی!
صدام و بالا بردم و توی اون بلبشوی جمعیت فریاد کشیدم« زنگ زدم الاناست که برسه» که صدام توی صدای آژیر ماشین آتش نشانی گم شد.
تمام جمعیت خودکار مسیر و برای ماشین خالی کردن و همهمون به عقب رفتیم. مامورا یکی یکی و فوراً از ماشین پیاده شدن و برای اطفا حریق پیش رفتن. طولی نکشید که کیارش صحیح و سالم از خونه بیرون اومد و بقیه کار و به اونها سپرد. با دیدنش قلبم آروم گرفت، فوراً با دست جمعیت و کنار زدم و خودم و بهش رسوندم، نفهمیدم چیکار کردم؛ اما محکم خودم و توی بغلش پرت کردم که دستش دورم گره شد. تا میتونستم گریه کردم و خدارو شکر کردم.
سرم و توی یقش فرو کرده بودم؛ اما متوجهی نگاههای خیلی سنگین بقیه شده بودم. من و به خودش فشار داد و آروم و با لحن دلچسبی زیر گوشم گفت:
کیارش: آبرو برام نذاشتی دختر بیا پایین.
چشمای اشکیم و به سر شونش کشیدم و با اکراح و بیمیلی شدیدی ازش جدا شدم. سر چرخوندم که کلی چشم خیره روی خودم مواجه شدم. بیشتر نگاهها از سر تعجب بود. از خجالت قدمی عقب رفتم و دستهای سیاه شده از دود کیارش و توی دستم گرفتم؛ که فشار کمی بهش داد. زن صاحب خونه و دختراش با دیدن کیارش فوراً به سمتمون اومدن. پیرهن کیارش تو تن دختر بهم دهن کجی میکرد و حالا شالی هم روی موهاش جا خوشکرده بود. زن خم شد تا دست کیارش و ببوسه؛ اما کیارش با فروتنی خودش و عقب کشید. زن با گریه گفت:
زن: خدا خیرت آقا...خدا به خانوادت عمر با عزت بده، سایه سرت کم نشه از سر ما و این روستا.
کیارش: ممنونم.
مرجان حالا دقیق جلوم بود و میتونستم چهرش و ببینم. صورتش سفید بود و بر خلاف من که چشمام کشیده و بادومی بود چشمای درشتو مشکی داشت. درست مثل رنگموهای پرکلاغیش که حسابی محجبه کرده بود و حتی یک تار از موهاش هم معلوم نبود. با شرم خاصی توی چشمای کیارش نگاه کرد و با متانت گفت:
مرجان: دست شما درد نکنه آقا. اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من و سپیده میومد.
مادرش هم پشت بندش ادامه داد:
_ درست میگه آقا جان شما بچههام و بهم بخشیدی. خدا ازت راضی باشه.
کیارش کمی سر خم کرد و دستی به سر سپیده کشید و گفت:
کیارش: خواهش میکنم. رحمت دست خداست، من فقط وسیله بودم.
از این به بعد بیشتر حواستون به بچهها و زندگیتون باشه. حادثه هست پیش میاد اما ممکنه خطرات جبران ناپذیری داشته باشه.
زن سر خم کرد و دستی به چشمای خسته و خیس از اشکش کشید.
زن: درست میگی آقا حق با شماست. دلیل آتش سوزی چی بوده؟!
کیارش: به احتمال زیاد آبگرمکن بوده اما علتش رو مامورا باید بهمون بگن.
با این حرفش نگاهم و به پشت سرش و خونه انداختم که کمکم رو به خاموشی بود. سرفهای از شدت زیاد دود کردم که کیارش همونطور که موبایلش رو از جیبش در میاورد گفت:
کیارش: تو دیگه برو خونه.
مرجان و خانوادش ازمون دور شدن. عین بچهها لج کردم و دوباره بهش چسبیدم و گفتم:
_ عمراً بدون تو هیچجا نمیرم.
گوشی رو دم گوشش گذاشت و گفت:
کیارش: لا الاهالله! بسته دختر ابرو نذاشتی برا من.
خندهی ریزی کردم که لبخند هرچند محوی روی لبای کیارش جا خوش کرد.