. . .

در دست اقدام رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. معمایی
نام رمان: سیاهی شب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ترسناک
ناظر: @ansel

خلاصه ...
نمی‌دانم کجا هستم. سال‌هاست میان آدم هایی که با آن‌ها زندگی کردم غریبه‌ام؛ اما آن‌ها مرا ندیدند، نشنیدند...
میان گرگانی که در ظاهر دوست بودند، رها شدم اما قصد جانم را کردند. گم شدم در این هیاهو، من گم شده‌ام در میان تاریکی...
 
آخرین ویرایش:

merzih

رمانیکی فعال
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
113
پسندها
534
امتیازها
103

  • #81
پارت هفتاد نهم


لعنتی .اون خون چی بود ؟با دیدن ترسم چشماش برق زد انگار که داشت از ترس من تغذیه می کرد به خودم نگاهی کردم که دیدم نیم بـر×ه×ن×ه ام با دیدن وضعیتی که داشتم بغض را ه گلویم را بست .که اون ع×و×ض×ی گفت :این خون خون تن تو وبعد آن را سمت دهانش بردگفت مزه ی آشنایی داره ؛وبعدخودش را جلو کشید ودستانش بود که راه گلویم را بست ..

دانای کل
حامی به همراه آن پیر مرد به روستا آمدند وسمت خانه رفتند اما رهای نبود ترس کل وجود حامی را گرفت وآن پیرمرد هم فکر کرد نکند توهم در تله افتاده است .
حامی نگاهش را به او داد گفت:آقا یزدان اینجا نیست ممکن کجا برد باشنش با این حرفش یزدان نگاهی به صورت ترسیده اش کرد گفت صبر کن باید از یکی بپرسم وبعد داخل خانه شد با اینکارش حامی دنبالش رفت که پیر مرد کوله ی را که به همراه داشت را روی زمین گذاشت واول یک قرآن بیرون آورد وبعد چند وسیله ای دیگر آنها را که بیرون آورد اول کمی نمک بیرون آورد ومانند دایره ترسیم کرده و درون آن نشست و بعد آبی که داشت را درون کاسه ی می ریخت ودر داخلش گلاب وسرکه وبعد در قرآن را باز کرد و با صدای بلند شروع به خواندن قرآن کرد .کمی از شروع قرآن می گذشت که پیر مرد به حرف آمد وشروع به صحبت کردن با فردی کرد:تو می‌دونی اون کجاست بعداز این حرف بعد از چند ثانیه وبعد یزدان کمی از آب و محتویات را به جلو ریخت .گفت دوربمان و فقط بگو اون دختر کجاست مکر نه تورو می سوزونم
 

merzih

رمانیکی فعال
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
113
پسندها
534
امتیازها
103

  • #82
پارت هشتاد


با این حرف بازهم سکوت کرد که بعد از چند دقیقه دوباره شروع به خواندن قرآن کرد. وبعد این وسایلش را جمع کرد و وبه حامی گفت بلند شو تا بریم وبعد همراه حامی سمت بیرون رفتن ،وقتی که بیرون آمدن حامی گفت چه اتفاقی افتاد الان می‌دونی رها کجاست ؟!با این حرف حامی



گفت :از یکیشون پرسیدم گفت اونو بردن پیش تک درختی که اینجاست میدونی کجاست ؟با این حرف حامی یه فکر رفت گفت آره رفتم ولی باید با ماشین بریم تا زودتر برسیم و با این حرف هر دو راه افتادن وسمت کاسین رفتم ،چنددقیقه بعد به محل رسیدن پیدا شدن وسمت درخت رفتن نزدیک که شدن حامی رها رو دید که به درخت بسته شده وکل صورتش خونی و نیمه بـر×ه×ن×ه است با دیدن رها در اون وضع حس کرد قلبش نمی زند وقدم هایش سست شد که یزدان گفت :باید عجله کنیم مگر نه اتفاق های خوبی نمی افت توهم اینجا بمون نزدیک نیا خطرناک


با این حرف حامی روی زمین نشست حتی توان رفتن هم نداشت با این که می خواست به سمت رها برود وتن ظریف اورا در آغوش بکشد وتا می تواند عطر تنش را استحمام کند؛
اما برخلاف چیزی که کی خواست پاهایش توان نداشت که سست شد روی زمین افتاد .
یزدان سمت دخترک رفت با دیدن حال روزش زیر لب شروع به ذکر کرد وسمت دخترک رفت و جای که او بود را نمک ریخت چون حس می کرد افراد زیادی اطرافش هستند واین را از سردی بیش از حد هوا می فهمید.وقتی اینکار را کرد روی زمین نشست وشروع به خواندن دوباره قرآن کرد بعد خواندن واحضار آن هیولا سکوت کرد که بعد از چند دقیقه زنی روبرویش ظاهر شد (همان زن چشم قرمز بود )با دیدنش یزدان گفت دلیل کارتو بگو چرا می خوای اونو اذیت کنی ؟.
 

merzih

رمانیکی فعال
تدوینگر
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
113
پسندها
534
امتیازها
103

  • #83
پارت هشتاد یکم


با این حرف یزدان به خنده افتاده .وخندهایش شبیه جیغ بود همان‌قدر آزاد دهند وگوش خراش ؛بعد از اینکه ساکت شد خشمگین به حصاری که پیرمرد برای آن دختر کشیده بود نگاه کرد گفت: انتقام من می‌خوام هرکسی که باهاش هم خون هست رو بکشم من میخوام انتقام رو از پدرش بگیرم وقصدم دیوونه کردن اون ،و من می‌خوام اونو بکشم ؛با این حرفش یزدان. شروع به خواندن یک سری ذکر کرد که او گوش هایش را گرفت وبا جیغ سعی در ساکت کردن مرد مقابلش داشت ،بعد از این یزدان نگاهی به او انداخت گفت برو از اینجا برو تو یه دو رگ هستی وقدرتی به تنهایی ا ز خودت نداری و این افراد کنارت هستن که بهت قدرت میدن‌.واینکه تو نمی تونی اونو بکشی همین که اون از اینجا خارج بشه هیچ قدرتی برای آزار اذیت کردنش نداری !
با این حرف یزدان شانه هایش افتاد گفت پس چطور پدرش کشتم ؟پس الآن هم قدرت لازم برای این دارم .با این حرف یزدان گفت تو اون باهم به نسبت پیدا کرد بودید وهمون تورو بهش وصله می کرد؛اما با این دختر هیچ نسبتی نداری پس تو نمی تونی کاری کنی بعد از این حرف یزدان کاسه ی آب برداشت و به سمتش پرتاب کرد که او جیغ کشید و ناپدید شد ،بعداز اون یزدان بلند شد و روبه حامی که خیر رها بود گفت: کمکش کن لباس هاشو مرتب کن هنوز کارمون تموم نشد .با این حرف حامی گفت باید چکار کنیم ؟یزدان سری تکون دادگفت اونا این دختر طلسم کردن وتا طلسم نشکنه نمی تونه از اینجا خارج بشه واون داره هربار ضعیف تر میشه وممکنه بمیره اما چیزی که عجیب اینه که چرا اونو تا حالا نکشتن،با این حرفش حامی نگران سمت رها رفت و دستاشو که با طناب بسته بودن رو باز کرد و نگاهی به لب هاش انداخت که خونی بود حامی با بغض سری تکون داد ودست سمت لب های رها برد خون از روی لب هاش پاک کرد ولی پاک نمی شد خون زیادی بودوانگار منشأ اون خون توی دهن رها بود چون زبونش هم از خون قرمز شده بود حامی نفس هایش کند میزد و حال چشم هایش بود که اشکی شده بود.وقتی که رها رو از درخت فاصله داد به لباس هایش که اطرافش بود نگاهی کرد وآنهارا خواست بردارد که ماری روی لباس ها دید با دیدن مار دستش را عقب برد ،اما مار خودش خزیده از آنجا رفت حامی ترسیده مانتوی رها را پوشانده و بعد از آن شالش را بر سرش انداخت واورا در آغوش گرفت سمت یزدان قدم برداشت ...
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
20

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 3)

بالا پایین