رمان زیبای من
# پارت 1
از زبان آنوشا :
امروز دوباره قرار بود به باغ آریا اینها بریم. بابا به خونه اومد، مامان هم داشت وسایل رو جمع میکرد. امروز دوباره باید بیمحلیهای آریا رو میدیدم. خیلی دوست داشتم منهم مثل خودش بهش بیمحلی کنم؛ اما نمیتونستم و این خیلی ناراحتم میکرد. آرشام داداش بیخیال منهم که اصلاً براش مهم نبود کجا میریم و کجاست؟ همهاش گوشی دستش بود و یا بازی میکرد و یا کلیپ درست میکرد. بعضی وقتها اونقدر گوشی دستش بود که همه از دستش کلافه بودیم، رشتش هم کامپیوتر بود. کلاً ما یک خونواده ی چهار نفرهایم، من و آرشام و مامان و بابا! وضع مالیمون هم متوسط رو به بالاست. بابام یک دوست قدیمی داشت که الآن بازنشست شده، برای همین بیشتر آخر هفتهها ما رو به باغشون دعوت میکنه، ما هم بیشتر اوقات توی هفته دعوتشون میکنیم. دوست قدیمی بابام، میشه بابای آریا و... با صدای مامان از فکر بیرون اومدم.
- آنوشا پاشو آمادهشو بریم.
- باشه مامان.
مامان از اتاق بیرون رفت، منهم بلند شدم. لباسی که مامان برام آماده کرده بود، دیدم قشنگ بود. یک تونیک سفید با خطهای مشکی، حیف تپلم بلوزم رو در آوردم و لباس رو پوشیدم. یک شلوار مشکی و شال سفید هم بود، شلوار رو پوشیدم و جلوی آینه رفتم تا شال رو مرتب روی سرم بنذازم، حالا نوبت به آنالیز خودم میرسه. (صورتم خوشگل بود؛ اما تپل بود و اگه یک کم از این تپلی در میاومد خیلی خوب بود، چشمهایی مشکی نه زیاد درشت و نه ریز، چشمهام کشیده و کمی درشت بود، ابروهای کمانی و مشکی. دختری بودم که رو حرف مامان و بابا حرف نمیزدم نه اینکه همه حرفهاشون رو قبول داشته باشم، نه؛ اما بیشتر اوقات که فکر میکردم درست میگن، رو حرفشون حرف نمیزدم) شال رو که درست کردم، از اتاق بیرون رفتم. آرشام باز هم گوشی دستش بود، میخواستم یک کم سر به سرش بذارم تا خودم هم یک کم از فکر آریا بیرون بیام، چون بیشتر اوقات میرفتم پیشش و گوشیش رو میگرفتم و بازی هاش رو به هم میریختم. هر وقت میرفتم پیشش سریع گوشیش رو خاموش میکرد، برای همین خیلی آروم رفتم کنارش و گوشیش رو از دستهاش بیرون کشیدم که صداش در اومد، منهم براش زبونم رو بیرون آوردم.
- بده من آنوشا اذیت نکن، خیلی زحمت کشیدم به این مرحله رسیدم.
منهم صدام رو کلفت کردم و مثل خودش گفتم:
- خیلی زحمت کشیدم، مگه برای بازی کردن هم زحمت میکشن؟
میخواست جواب بده که صدای بابا اومد.
- آنوشا دخترم بیا.
منهم صدام رو بلند کردم و گفتم:
- چشم بابا اومدم.
بعد هم آروم رو به آرشام گفتم:
- بابا به دادت رسید، میبینمت.
و براش زبون در آوردم و پیش بابا رفتم.
- جانم بابا.
- آنوشا شطرنجت رو هم بیار دخترم.
- باشه بابایی!
بابا هم لبخندی به روم پاشید، منهم رفتم صفحه شطرنج و مهرههاش رو برداشتم و رفتم توی ماشین نشستم. بابا و بابای مامانم شطرنج بلد بودن و وقتهایی خونهی مامان اینها بودیم، بابا و بابای مامانم بازی میکردن. منهم خیلی دوست داشتم یاد بگیرم برای همین بابا جانم (بابای مامانم) بهم یاد داد و پارسال که تولد چهارده سالگیم بود، داییم برام این شطرنج رو آورده بود.
مامان و بابا و آرشام سوار شدن و حرکت کردیم.
بعد از بیست دقیقه رسیدیم. بردیا داداش کوچیکهی آریا که از منهم دو سال کوچیکتر بود، اومد در رو برامون باز کرد و به داخل رفتیم.