در اتاق شیک و مجللش که به قول ترانه آرزوی خیلیها است نشسته است، به خدا قسم که حاضر بود این اتاق مجلل و این تیپ و قیافه بالا شهر نشین را نداشته باشد اما؛ پدرش یا آن زنیکهی س×ل×ی×ط×ه جفتی وجدان داشته باشند، خسته و درمانده بود تنش نایی نداشت.
برایش لباس میدوختند و تنش میکردند، تقهای به در خورد با کف دستان یخ زدهاش خیسی اشک را پاک کرد و با چهرهای خونسرد ژست مغروری گرفت و بفرماییدی گفت.
طنین وارد شد و او با خود اندیشید باز به دنبال چیست؟ آمده ایندفعه بگوید با چه کسی ازدواج کند؟
طنین نکته طوسی فامش را قفل نگاه مشکی رنگ براق او کرد لبخندی بر لب نشاند و گفت:
-سیما دخترک زیبای من چه میکنی؟
-بنظرتون چهکار میکنم؟
-اگر میدانستم از تو نمیپرسیدم زیبای خفته.
-اوه باشه! پس به شما مربوط نیست.
-اوه به پیشنهادم فکر کردی؟ با پسرم ازدواج میکنی؟
-نه از پسرتون و نه از خودتون خوشم نمیاد لطف کنید یک عروس دیگر برای خودتون پیدا کنید.
سری تکان داد و با غرور از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست.
نفس عمیقی کشیدم و با دلی پر به حماقتهایم فکر کردم به اشتباههایم.
هنوز که هنوزه برای تکتکشان داشتم تقاص پس میدادم.
از طرفی پدرم آنهارا بر سرم میکوباند و از طرفی همسر عزیز کردهاش ول کن من نبود، نمیدانم به دنبال چه چیزی هستند؟ به قول خوده طنین پسرش لیاقت بهترین هارا دارد.
و ای کاش! بروند به سراق همان بهترهایشان من همان چند سال پیش که آتش را از دست دادم، دیگر او را به چشم نامزدام ندیدم اورا تنها به چشم پسر ناز پروردهی طنین میدیدم.
البته که غیر از اینهم نبود، آن موقعها چقدر دوستش داشتم!
اما؛ الان حتی با فکر کردن به کارهای گذشتهاش مرا عذاب روحی میدهد.
البته که خودمهم پشیمان هستم از بابت آن کاری که انجام دادم، یک جورهایی شرمندهی آتش هستم.
آن شب حال درست و حسابیای نداشتم و دست خودم نبود.حتی هنوز که هنوزه به درستی به یاد نمیآورد که آن شب چشد؟