. . .

متروکه رمان زندگی در لندن | Orange Girl

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. فانتزی
  3. ماجراجویی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام اثر:زندگی در لندن
نام نویسنده:Orange Girl
ژانر:اجتماعی، تخیلی، عاشقانه، ماجراجویی، فانتزی
ناظر: @هدیه زندگی
خلاصه:
نازلی دختری بیست و چهار ساله است که عاشق لندن است و تصمیم می گیرد برای ادامه زندگی خود به لندن برود،تا در لندن اتفاق های عجیبی میفتد که باعث...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Orange Girl

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
972
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
3
پسندها
26
امتیازها
73
محل سکونت
میان گلبرگ های ذهنم♡

  • #2
مقدمه:
یک ب×و×س×ه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی

خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
(مولانا)
_________________
"نازلی"
نازلی،کیف چمدان خود را در دست می گیرد و از آقایی که جلوی نازلی ایستاده بود می پرسد:
آقا،زیاد با اینجا آشنایی ندارم
آقایی که آنجا بود گفت:
خب؟
نازلی می گوید:
آدرس یه هتل رو می خوام
آقا،می گوید:
کدام هتل؟
نازلی می گوید:
هتل گایا(اسم هتل کاملا خیالی است)
آقایی که آنجا بود مردی را صدا زد و برایش دفتر و خودکار اورد و آدرس را روی برگه نوشت و به نازلی داد.
نازلی تشکر می کند و به سمت هتل حرکت می کند.
***
بلخره رسید و چمدون به دست به سمت هتل رفت.هتلی که رفته بود در جنگل بود،جنگلی بسیار زیبا صدای دارکوب واقعا آرامش بخش بود.نازلی در حس رفته بود تا خانومی صداش کرد و گفت:
برای چی در زدی؟!
نازلی می گوید:
خب معلومه دیگه،آمده ام تا یه اتاق بگیرم
خانوم او را همراهی می کند به داخل،داخل هتل با کاغذ دیواری های قرمز طراحی شده بود و پله های بسیار درازی داشت کلا هتلِ مثل متروکه بود.از پله ها بالا می رویم و خانومی که آنجا بود،گفت:
اینجا اتاقت،شانس آوردی از قبل اتاق گرفته بودی مگرنه الان گیرت نمی آمد.
نازلی از خانومی که آنجا بود تشکر کرد و وارد اتاق شد،اتاق با کاغذ دیواری های مربع،مربع طراحی شده بود و لمینت های قهموه ای بسیار زیبایی داشت و یک پنجره که تنها نوری بود که توی اتاق می تابید نور خورشید بود،پرده های نرم مخملی صورتی ای داشت و یک تخت ساده چوبی ای که حتی دوشک هم نداشت! نازلی مانده بود چیکار کند نمی توانست روی تخت چوبی سفت بخوابد زمین هم همش یه فرش کوچک قرمز داشت که زیر میز کوچولو ای بود،تصمیم گرفت تا زیر خود ملحفه ای بندازد و روی خود از لباس هایی که داشت بکشد،تا سرما نخورد.صبح بود با صدای خروس ها بیدار شد و لباس های خود را عوض کرد و از از در اتاق رفت بیرون و کلید کرد و از پله ها پایین رفت،روی یکی از میز ها نشست.خیلی شلوغ بود همه ی کسایی که به این هتل آمده بودند سر میز ها نشسته بودند و حرف می زدن،خانومی که لباس پیشخدمت داشت آمد سمت ام و گفت:
خانوم چی میل دارد؟
نازلی می گوید:
نون و تخم مرغ
خانوم پیشخدمت می گوید:
نوشیدنی چی؟
نازلی می گوید:
شیر
خانوم پیشخدمت می رود تا سفارش های نازلی را آماده کند.نازلی از تخم مرغ متنفر بود ولی باید تا کاری پیدا کند حواسش به خرج و مخارج خودش باشد نون تخم مرغ غذای ارزونی بود.بعد از صبحانه می رود تا در شهر قدم بزند،نازلی با خود می گوید:
چه شهر خلوتی!
انگار متروکه بود و هیچ کس توی اون شهر زندگی نمی کرد دو سه تا آدم بیشتر نمی دیدی که اونها هم برای خرید آمده بودند،از شهر تا هتل گایا فاصله داشت؛اما بیشتری مردم با اسب رفت آمد داشتند.نازلی دنبال بیمارستانی بود تا بتواند به عنوان رزیدنت بخش قلب کار کند و خرج خود را در بیاورد در غیر این صورت مطنئن بود که بزودی پول هایش تمام می شود و دیگر نمی تواند در هتل بماند ولی سعی کرد فکرش را درگیر این چیز ها نکند و به چیز های خوب فکر کند.هوای زمستان بسیار سرد بود و مجبور بود پنجره اتاق خود را ببندد ولی اون وقط همه جا تاریک می شد و دیگه نوری نبود.کاملا همه جا را برف پوشانده بود،جنگلی که سرسبز بود حالا دیگر نیست و روی درخت برف نشسته صدای دارکوب ها دیگر به گوش نمی رسد...

ناظر:
@هدیه زندگی
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Orange Girl

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
972
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
3
پسندها
26
امتیازها
73
محل سکونت
میان گلبرگ های ذهنم♡

  • #3
نازلی داشت در خیابان های شهر قدم می زد.تقریبا عصر شده بود،نازلی نگاهی به خانه ها کرد که دید همه ی خانه ها چراغ هایشان خاموش است و پرده ها جلوی دید خانه را گرفتن! نازلی کمی تعجب کرد و بدون توجه به آن به راه اش ادامه داد.چند قدم جلوتر شخصی با موهای فرفری و با یه کت بزرگ و شنل سیاهی که قیافه اش را پوشانده دارد تند تند راه می رود و جیغ و داد می کشد! تا رسید سمت نازلی و پشتش قایم شد نازلی با تجعب گفت:
خانوم حالتون خوبه؟
دختر اصلا حرفی نزد و با انگشتش داشت به پشت نازلی اشاره می کرد،نازلی سرش را به پشت چیزی که اشاره کرده بود سرش را چرخاند ولی چیزی نبود! نازلی گفت:
اینجا چیزی نیست.
دختر انگار نمی توانست حرف بزند،نازلی از کیفش جلویش دفتر و خودکار گذاشت تا حرف بزند ولی انگار سواد هم نداشت! نازلی گفت:
کجا زندگی می کنی؟
دختر جوابی نداد و نازلی او را به هتل برد.نازلی جلویش کمی غذا گذاشت و دختر سرش را در غذا کرد و تند تند خرد.چند دقیقه بعد دختر در کف زمین خوابش برد و نازلی رویش پتویی انداخت بنظر شونزده ساله می آمد،صبح آن روز نازلی ازش پرسید:
اسمت چیست؟
دختر به حرف آمد و گفت:
اسمی ندارم ولی خواهرم بهم می گفت گرگ وحشی،گرگ وحشی لقبمم هست.
نازلی گفت:
چرا دیروز وحشت کرده بودی و جیغ و داد می کشیدی؟ و مردم چرا چراغ های خونه اشان خاموش بود و پردها را کشیده بودند؟
دختر گفت:
بنظر لندی نمیای،مگر نه الان می دونستی مردم بخاطر چی چراغ ها و پردها را می کشند.
نازلی گفت:
آره لندنی نیستم ، حالا بگو از کجا آمدی و مردم بخاطر چی اون کارها رو انجام می دادن؟
دختر گفت:
نمی تونم بگم از کجا آمده ام ، شاید بنظرت مسخره بیاد ولی مردم بخاطر موجودات عجیب و غریب چراغ ها رو خاموش می کنند،هر یک هفته دو نفر قربانی میشن و کشته میشن.
نازلی کمی خندید و گفت:
فیلم اکشن زیاد نگاه می کنی؟
دختر گفت:
راست می گم اگه باور نمی کنی می تونی از ساکنان هتل و مردم شهر بپرسی
نازلی گفت:
باشه می پرسم و مطمئنم داری شوخی می کنی.
دختر گفت:
شوخی نمی کنم و من جای تو بودم تا قربانی نمی شدم از اینجا می رفتم.
نازلی گفت:
نمیشه که من آمدم اینجا کار کنم و زندگی کنم.
دختر گفت:
دیگه خودت می دونی من فقط خواستم بگم.
دختر از اتاق بیرون می رود و نازلی روی صندلی صورتی مربع مربعی کوچک می نشیند و حسابی فکرش درگیر حرف هایی او که اون دختر زد می شود.
یک هفته بعد
***
نازلی تصمیم گرفت به شهر برود تا بیبند موجودات واقعا هستن یا نه،لباس قهوه ای پوشید و یک شنل بنفش روی خود انداخت و جوراب شلواری سفیدی پوشید و چکمه های بنفشی پایش کرد و به شهر رفت.تقریبا عصر شد و در یک کوچه ی باریک قایم شد و منتظر موند تا خودش با چشمای خودش بیبیند که راست می گوید یا دروغ،چند دقیقه بعد همه پنجره ها و چراغ ها رو بستن و خاموش کردن و آسمان را مهری بسیار بزرگ گرفت،نازلی کمی ترسید ولی برای اینکه مطمئن شود آنجا وایستاد تا بیبند چی به چیه.یکم که گذشت صدای بلند یک چیزی همه جا را سکوت فرا گرفت و دیگر صدای کلاغ ها نمی آمد! تا بعد چند دقیقه صدای بلند چیز نامعلوم قط شد و آسمان را دیگر مهر فرا نگرفته بود و صدای کلاغ ها به گوش می رسید،بعضی از مردم سرشان را بیرون آوردند و متعجب هم را نگاه می کردند.


ناظر:
@هدیه زندگی
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
109
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
514

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین