نازلی داشت در خیابان های شهر قدم می زد.تقریبا عصر شده بود،نازلی نگاهی به خانه ها کرد که دید همه ی خانه ها چراغ هایشان خاموش است و پرده ها جلوی دید خانه را گرفتن! نازلی کمی تعجب کرد و بدون توجه به آن به راه اش ادامه داد.چند قدم جلوتر شخصی با موهای فرفری و با یه کت بزرگ و شنل سیاهی که قیافه اش را پوشانده دارد تند تند راه می رود و جیغ و داد می کشد! تا رسید سمت نازلی و پشتش قایم شد نازلی با تجعب گفت:
خانوم حالتون خوبه؟
دختر اصلا حرفی نزد و با انگشتش داشت به پشت نازلی اشاره می کرد،نازلی سرش را به پشت چیزی که اشاره کرده بود سرش را چرخاند ولی چیزی نبود! نازلی گفت:
اینجا چیزی نیست.
دختر انگار نمی توانست حرف بزند،نازلی از کیفش جلویش دفتر و خودکار گذاشت تا حرف بزند ولی انگار سواد هم نداشت! نازلی گفت:
کجا زندگی می کنی؟
دختر جوابی نداد و نازلی او را به هتل برد.نازلی جلویش کمی غذا گذاشت و دختر سرش را در غذا کرد و تند تند خرد.چند دقیقه بعد دختر در کف زمین خوابش برد و نازلی رویش پتویی انداخت بنظر شونزده ساله می آمد،صبح آن روز نازلی ازش پرسید:
اسمت چیست؟
دختر به حرف آمد و گفت:
اسمی ندارم ولی خواهرم بهم می گفت گرگ وحشی،گرگ وحشی لقبمم هست.
نازلی گفت:
چرا دیروز وحشت کرده بودی و جیغ و داد می کشیدی؟ و مردم چرا چراغ های خونه اشان خاموش بود و پردها را کشیده بودند؟
دختر گفت:
بنظر لندی نمیای،مگر نه الان می دونستی مردم بخاطر چی چراغ ها و پردها را می کشند.
نازلی گفت:
آره لندنی نیستم ، حالا بگو از کجا آمدی و مردم بخاطر چی اون کارها رو انجام می دادن؟
دختر گفت:
نمی تونم بگم از کجا آمده ام ، شاید بنظرت مسخره بیاد ولی مردم بخاطر موجودات عجیب و غریب چراغ ها رو خاموش می کنند،هر یک هفته دو نفر قربانی میشن و کشته میشن.
نازلی کمی خندید و گفت:
فیلم اکشن زیاد نگاه می کنی؟
دختر گفت:
راست می گم اگه باور نمی کنی می تونی از ساکنان هتل و مردم شهر بپرسی
نازلی گفت:
باشه می پرسم و مطمئنم داری شوخی می کنی.
دختر گفت:
شوخی نمی کنم و من جای تو بودم تا قربانی نمی شدم از اینجا می رفتم.
نازلی گفت:
نمیشه که من آمدم اینجا کار کنم و زندگی کنم.
دختر گفت:
دیگه خودت می دونی من فقط خواستم بگم.
دختر از اتاق بیرون می رود و نازلی روی صندلی صورتی مربع مربعی کوچک می نشیند و حسابی فکرش درگیر حرف هایی او که اون دختر زد می شود.
یک هفته بعد
***
نازلی تصمیم گرفت به شهر برود تا بیبند موجودات واقعا هستن یا نه،لباس قهوه ای پوشید و یک شنل بنفش روی خود انداخت و جوراب شلواری سفیدی پوشید و چکمه های بنفشی پایش کرد و به شهر رفت.تقریبا عصر شد و در یک کوچه ی باریک قایم شد و منتظر موند تا خودش با چشمای خودش بیبیند که راست می گوید یا دروغ،چند دقیقه بعد همه پنجره ها و چراغ ها رو بستن و خاموش کردن و آسمان را مهری بسیار بزرگ گرفت،نازلی کمی ترسید ولی برای اینکه مطمئن شود آنجا وایستاد تا بیبند چی به چیه.یکم که گذشت صدای بلند یک چیزی همه جا را سکوت فرا گرفت و دیگر صدای کلاغ ها نمی آمد! تا بعد چند دقیقه صدای بلند چیز نامعلوم قط شد و آسمان را دیگر مهر فرا نگرفته بود و صدای کلاغ ها به گوش می رسید،بعضی از مردم سرشان را بیرون آوردند و متعجب هم را نگاه می کردند.
ناظر:
@هدیه زندگی