. . .

متروکه رمان رز خونی | narges amani

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. طنز
نام رمان : رز خونی
ژانر اثر : عاشقانه ، طنز
نام نویسنده : narges Amani
نام ناظر : @seon-ho
خلاصه‌ی رمان :
رمان درباره‌ی دختریست که با طرز فکر پدر و مادر خود مشکل دارد او در رشته گرافیک بورسیه فرانسه می‌گیرد و با هدفی محکم به راه خود ادامه می‌دهد.
مقدمه:
هیچکس نمی‌تواند مرا متوقف کند،مگر این‌که خون مرا بریزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARMY:)

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3059
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
51
امتیازها
73
محل سکونت
تبریز

  • #3
رمان رز خونی | پارت ۱
روی صندلی نشسته بودم و میوه‌های شسته شده رو خشک می‌کردم، مامانم کنار سماور ایستاده بود و یک راست غر می‌زد، طاقتم تمام شد با لحن سردی گفتم:
- مامان می‌شه بس‌ کنی!
مامان پر غیض برگشت وگفت:
- مگه بد می‌گم می‌خوای بری خارج که چی بشه اصلاً من با دانشگاه رفتنت مخالف بودم باید وقتی که دیپلمت رو گرفتی به خواهرم می‌گفتم تا قضیه تو منوچهر رو فیصله بده
- به قول خودتون قبل این‌که دختر دست چپ و از دست راستش تشخیص بده باید شوهرش داد آره؟
مامان با خون‌سردی تمام نگام کرد و گفت:
- آره من وقتی هم سن تو بودم آوا شیش ماهه تو بغلم بود.
- مامان اون ماله دوره‌ی احد بوق بود الآن مثلاً مبینا داره کنکور می‌ده هم جزو اوناییه که می‌گی باید زود ازدواج بکنن‌؟
مامان:
- اون قضیه‌اش فرق داره!
- چه فرقی داره؟
مامان:
- تو نامزد داری ولی اون نه.
- صد بار بگم منوچهر نامزد من نیست، من رو نهایت تا دو هفته می‌تونین نگه دارین بعدش دیگه روی منم نمی‌بینین
مامان به طرفم اومد و خیلی ناگهانی کشیده محکمی به دهنم زد و گفت:
- بی‌چشم و رو کی حاضر می‌شه با دختری ازدواج کنه که بیماری زمینه‌ای داره؟
دستم رو روی زخم لبم گذاشتم و با خون‌سردی تو چشمای مامانم زل زدم و گفتم:
- تو خواب ببینین
از روی صندلی بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و پشت میز کارم نشستم و به برگه بورسیه‌ام که پاسپورتم روی آن بود خیره شدم، تو فکر بودم که در با صدای محکمی باز شد و آوا وارد اتاقم شد.
آوا:
- باز چی کار کردی مامان رو به این روز انداختی؟
نگام کرد و پرسید:
- چرا کنار لبت زخمیه؟
گفتم:
- اولا وقتی وارد مکانی می‌شن در می‌زنن اینجا طویله نیس سرتو انداختی پایین می‌یای دوما سلامتو خوردی؟ سوما تقصیر من نیس تقصیر مامانه که می‌خوان یه پسر از دماغ فیلم افتاده‌ی لوس مامانی رو به من قالب کنن به خاطر همین زد تو دهنم
آوا نچ نچی کرد و گفت:
- خبر نداری شوهرت دادن رفت
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- یعنی چی؟
آوا:
- خاله اینا اومدن دارن درمورد روز عقدت چونه می‌زنن

آوا به سمتم اومد و از تو کیف آرایشم کرم پودرمو درآورد و روی زخمم زد کمی هم آرایشم کرد و سریع یه شال سرم کرد و دستم رو گرفت و کشون کشون به طرف پله‌ها حرکت کرد آن‌قدر شوکه بودم که هیچ عکس العملی نمی‌تونستم نشون بدم حتی نمی‌تونستم حرف بزنم...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARMY:)

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3059
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
51
امتیازها
73
محل سکونت
تبریز

  • #4
پارت ۲
به حال رسیدیم، همه سرها به سمت ما برگشت، خاله از اون لبخندیای بدجنسش زد و گفت:
- به... به... عروس گلم یه چایی به ما نمیدی
ازعصبانیت رو به انفجار بودم نفس عمیقی کشیدم نگاه خشمگینی به مامان کردم، مامان گفت:
- دخترم برو برامون چایی بریز.
دستام رو مشت کردم و به آشپزخونه رفتم اون‌قدر محکم دستم مشت بود که ناخون‌هام کف دستم رو زخم کرده بود،با یه نیش‌خند خبیثانه به سمت سینی چایی رفتم و توی فنجون هایی که خانواده خالم قرار بود چایی بخورن مولین ریختم و چایی‌ رو تو فنجون ریختم، برا خودمم یه هات چاکلت درست کردم و روی میز آشپزخونه گذاشتم سینی رو برداشتم و با یه لبخند فاتحانه به سمت حال رفتم از بزرگترها شروع کردم سینی چایی رو اول برا شوهرخالم که تنها کسی بود که مخالف ازدواج من و منوچهر بود گرفتم
و بعدش برا بقیه.

با سینی خالی به آشپزخونه اومدم و هات چاکلتم و برداشتم و خیلی ریلکس برگشتم و روی مبل نشستم و هات چاکت‌ام رو هم زدم تقریبا همه سکوت کردن که متوجه شدم تنها صدایی که تو خونس صدای قاشقی که دارم باهاش هات چاکلتم هم می‌زنم و به دیواره لیوان می‌خوره سرم و بلند کردم و دیدم همه به من خیره شدن
بلاخره خالم دهن بار کرد و گفت:
- خب بهتره عروس و داماد برن تو اتاق و سنگ‌هاشون رو وا بکنن.
مامانم گفت:
- پاشین برین اتاق آرام با هم حرف بزنین
منوچهر قبل این‌که حرف مامانم تموم شه بلند شد و به سمت اتاقم رفت منم پشت سرش راه افتادم متنفر بودم از اینکه قراره الان تو یه اتاق دوتایی تنها باشیم یکم سریع رفتم و ازش جلو زدم و در اتاق و باز کردم بدون توجه به اون وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم اونم اومد تو و در و بست و درست روبه روم روی تخت نشست و زل زد تو صورتم.
منم اخم کردم و گفتم:
-نمی‌خوای چیزی بگی؟
گفت:
- گفتنی‌ها که زیاده ولی وقت کمه.
گفتم:
- خب همش رو خلاصه کن چون من چیزی برای گفتن ندارم و قرارم نیس زن توئه کثافت بشم.
با جمله آخرم یه نیش خند زد و گفت:
- تو عروس نمی‌شی که منو داماد می‌کنی.
با این جملش تمام حرصم و روش خالی کردم و گفتم:
- ببین شاه پسر به چیت می‌نازی که من زنت بشم هر روز که با یکی هستی هفته ای شبا دختر می‌یاری خونت آخه عنتر میمون چی داری مگه تو؟
یا چشمای التماسی تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- حق با توئه من هر روز با یه‌نفرم ولی شرایط خانوادگیم که می‌بینی خوبه باهات مشکلی ندارن خوشگل هستی خواستنی هستی منم قول میدم اگه باهام ازدواج کنی همه کثافت کاریام رو بزارم کنار، حتی می‌تونیم بعد نامزدیمون بریم فرانسه من یه کاری پیدا می‌کنم توئم درست رو ادامه میدی.
با به پوف کند بهش گفتم:
- آره بیام زنت بشم بریم فرانسه من درسمو بخونم توئم بری دختر بازی کنی آره؟
به خودم اشاره کردم و گفتم:
-ببین آرزوی من رو باید با خودت به گور ببری فهمیدی؟
این رو گفتم و از جام بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم که گفت:
- حالا می‌بینم کی آرزوشو به گور می‌بره آرام خانوم.
بی توجه به حرفش از اتاق زدم بیرون که پشت سرم اومد.
پایین رسیدیم...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARMY:)

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
3059
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
51
امتیازها
73
محل سکونت
تبریز

  • #5
پارت ۳
خاله و مامان هر دو هم‌زمان بلند شدند.
خاله:
_ چی شد مادر به چه نتیجه‌ای رسیدین؟
منوچهر تا خواست حرفی بزنه جلو رفتم و گفتم:
_ به این نتیجه رسیدیم با زور نمیشه چیزی رو تحمیل کرد.
به منوچهر نگاه کردم و ادامه دادم:
_ من رغبتم میشه به صورت این نگاه کنم چه برسه به این‌که باهاش زیر یه سفر زندگی کنم.
سکوت بدی حکم فرما شد؛ امّا بعد از چند ثانیه رنگ منوچهر به سبزی مایل شد، انگار ملین کار خودش رو کرده بود؛ چون در عرض چشم به هم زدن از جلوم محو شد. کل خانواده‌ی خاله این‌جوری بودن بلاخره بعد نیم ساعت راهی بیمارستان شدند خنده‌ام هیچ‌جوری جمع نمی‌شد، وارد اتاقم شدم و روی تختم دراز کشیدم خوب این عوارض کاریه که به زور باشه فقط امیدوارم نمیرن چون فکر کنم یکم تو ریختن ملین زیاده روی کردم، نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود که در با شدت بدی باز شد و با صدای وحشتناکی به دیوار خورد، از جام پریدم و مامان رو خون‌سرد جلوی در دیدم، آروم به طرفم اومد منتظر بودم تا مثل آتشفشان فوران کنه؛ امّا با حرفی که زد خشکم زد:
_ می‌دونی کارت کم مونده بود باعث مرگ خانواده خاله‌ات مخصوصاً منوچهر بشه؟!
_ چه کاری؟
مامان:
_ دکتر گفت مقدار زیادی ملین تو چایی‌شون ریخته شده.
مکث کرد و نگام کرد.
مامان:
_ مهین بهم گفت طعم چایی یه جوریه؛ امّا چون خودم هم از اون چایی که خودم هم داشتم از اون می‌نوشیدم فکر می‌کردم ادای مادرشوهرهای سخت‌گیر رو درمی‌یاره نگو واقعاً یه ایرادی بوده.
حالا میشد آثار خشم رو تو چهره‌ی مامان دید.
_ امّا مامان...
مامان:
_ کی یه همچین کار احمقانه‌ای رو تو سرت انداخته، نکنه کار اون انیسه گور به گوریه ؟
_ در مورد دوست من درست صحبت بکن.
مامان:
_ مثلاً اگه درست صحبت نکنم چی میشه؟
مکث کرد و گفت:
_ در ضمن با این‌که تقریباً تونسته بودی مجلس رو به هم بزنی با این حال تا یه هفته‌ی دیگه عروس خاله‌ات می‌شی.
خواستم اعتراض بکنم که دستش رو به حالت سکوت روی دماغش گذاشت.
مامان:
_ هیس... تازه بدتر از این هم قراره سرت بیاد تا یه هفته حق نداری از خونه خارج بشی تا جمعه شب عقد و عروسیته مهریه‌ات هم بیست سکه‌اس صبح جمعه هم با مبینا و آوا هم میری آرایشگاه تا اون موقع صدات در نمیاد.
انگشتش رو به طرفم گرفت و تهدید وار تکون داد.
_ وای به حالت اگه بخوای مراسم رو به هم بزنی من می‌دونم و تو.
خون‌سرد نگاش کردم دندون‌هاش رو به هم سابید و با حرص از اتاقم خارج شد و در رو محکم پشت سرش بست.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
868
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین