رمان رز خونی | پارت ۱
روی صندلی نشسته بودم و میوههای شسته شده رو خشک میکردم، مامانم کنار سماور ایستاده بود و یک راست غر میزد، طاقتم تمام شد با لحن سردی گفتم:
- مامان میشه بس کنی!
مامان پر غیض برگشت وگفت:
- مگه بد میگم میخوای بری خارج که چی بشه اصلاً من با دانشگاه رفتنت مخالف بودم باید وقتی که دیپلمت رو گرفتی به خواهرم میگفتم تا قضیه تو منوچهر رو فیصله بده
- به قول خودتون قبل اینکه دختر دست چپ و از دست راستش تشخیص بده باید شوهرش داد آره؟
مامان با خونسردی تمام نگام کرد و گفت:
- آره من وقتی هم سن تو بودم آوا شیش ماهه تو بغلم بود.
- مامان اون ماله دورهی احد بوق بود الآن مثلاً مبینا داره کنکور میده هم جزو اوناییه که میگی باید زود ازدواج بکنن؟
مامان:
- اون قضیهاش فرق داره!
- چه فرقی داره؟
مامان:
- تو نامزد داری ولی اون نه.
- صد بار بگم منوچهر نامزد من نیست، من رو نهایت تا دو هفته میتونین نگه دارین بعدش دیگه روی منم نمیبینین
مامان به طرفم اومد و خیلی ناگهانی کشیده محکمی به دهنم زد و گفت:
- بیچشم و رو کی حاضر میشه با دختری ازدواج کنه که بیماری زمینهای داره؟
دستم رو روی زخم لبم گذاشتم و با خونسردی تو چشمای مامانم زل زدم و گفتم:
- تو خواب ببینین
از روی صندلی بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و پشت میز کارم نشستم و به برگه بورسیهام که پاسپورتم روی آن بود خیره شدم، تو فکر بودم که در با صدای محکمی باز شد و آوا وارد اتاقم شد.
آوا:
- باز چی کار کردی مامان رو به این روز انداختی؟
نگام کرد و پرسید:
- چرا کنار لبت زخمیه؟
گفتم:
- اولا وقتی وارد مکانی میشن در میزنن اینجا طویله نیس سرتو انداختی پایین مییای دوما سلامتو خوردی؟ سوما تقصیر من نیس تقصیر مامانه که میخوان یه پسر از دماغ فیلم افتادهی لوس مامانی رو به من قالب کنن به خاطر همین زد تو دهنم
آوا نچ نچی کرد و گفت:
- خبر نداری شوهرت دادن رفت
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- یعنی چی؟
آوا:
- خاله اینا اومدن دارن درمورد روز عقدت چونه میزنن
آوا به سمتم اومد و از تو کیف آرایشم کرم پودرمو درآورد و روی زخمم زد کمی هم آرایشم کرد و سریع یه شال سرم کرد و دستم رو گرفت و کشون کشون به طرف پلهها حرکت کرد آنقدر شوکه بودم که هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون بدم حتی نمیتونستم حرف بزنم...