. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #501
سرم را به علی تکیه دادم تا صدای قلبش را بشنوم. این قلب دور خودش حصار کشیده بود تا مرا نخواهد و تلاش‌هایم برای رخنه در آن هم بی‌ثمر بود. باید قبول می‌کردم که این دل فقط مدت کوتاهی از آن من خواهد بود.
- علی‌جان؟... اگه بخوای بعد از من به دختر دیگه‌ای علاقه‌مند بشی و ازدواج کنی ناراحت نمی‌شم... باور کن راست میگم... دوست دارم چیزی که نذاشتن من بهت بدم یه نفر دیگه... .
- هیس عمر علی!... عشق برای من با تو تموم میشه، بهت که گفتم، بعد از تو به هیچ دختری فکر هم نمی‌کنم.
- این حرفو نزن! دیگه مطمئنم از دستت دادم و دیگه محاله بعد از اون توهین‌ها بهم برگردی... .
آهی کشیدم.
- گرچه اگه قبولم می‌کردی حاضر بودم به خاطر تو، برای همیشه دور بابا رو خط بکشم، اما می‌دونم تو دیگه... .
بغض گلویم را گرفته بود.
- بی‌خیال!... فقط ازت می‌خوام بعد از اینکه عقدمون تموم شد و دیگه غریبه شدیم، به خودت فکر کنی، می‌خوام عذاب وجدانم کم بشه... می‌دونم دیدن تو با یکی دیگه برام مرگه، اما تو فقط به خودت فکر کن! به آرامشی برس که من نتونستم بهت بدم، نه اینکه نخوام، نذاشتن... .
کمی مکث کردم. لب‌هایم را با دندان فشردم تا اشک‌هایم نریزد. من نباید علی‌ام را مجبور به کاری می‌کردم. او بدون من هم باید خوب زندگی می‌کرد.
- علی‌جان! به زن دیگه‌ای فکر‌ کن! فکر من و دلم هم نباش! وقتی برگشتیم خونه و عقدمون تموم شد، برای راحتی تو من میرم، از ایران میرم، برای همیشه؛ حالا یا بورس میشم یا نمی‌شم، ولی برای همیشه میرم. بهت قول میدم که دیگه هیچ‌وقت پامو نذارم توی ایران تا تو راحت زندگی کنی، بدون وجود کسی که یاد خاطرات گذشته‌ بندازدتت، فراموشم کن و برگردد دانشگاه... فقط اینقدر تحملم کن تا اون دفاع رو تموم کنیم و بتونیم مدرکمون رو بگیریم، بعدش دیگه برو پی زندگی خودت... من میرم، تا بتونی فراموشم کنی و به یه آدم دیگه فکر کنی، به دختری که لایقت باشه، بعد دکتراتو بگیر، محقق شو، استاد دانشگاه... زندگی کن... تو لایق بهترین‌هایی، من کم بودنم برای داشتنت، منو فراموش کن و با آرامش به زندگی خودت برس!
اشک‌هایی که بی‌اختیار روان شده بود، تمام صورتم را پیموده و به پایین گونه‌ام رسیده بودند. من بدون علی در جهنم بودم، اما برای خاطر آرامش عزیزم باید تحمل می‌کردم. علی من باید خوب زندگی می‌کرد، حتی اگر به قیمت از دست رفتن آرامش همیشگی من باشد. علی بیشتر مرا به خود فشرد و با صدای بغض‌آلودی گفت:
- تمام قلب علی! چطور می‌تونم بعد از تو به کسی فکر کنم؟ دیگه امکان نداره این دل به خاطر یکی دیگه بتپه، صاحب اون تا ابد خودتی، حتی اگه کنارم نباشی.
با پشت دست اشک‌هایم را پاک‌ کردم.
- پس لج نکن! تو هم بیا بریم. مادرتو هم با خودمون می‌بریم، قول میدم هیچ‌وقت بابا نفهمه کجا رفتیم.
- به پدرت خیانت نکن! اون با من بد کرد، اما عاشق توئه، فقط تو رو داره، من هم نباید به پدرم خیانت کنم. موندنم توی این رابطه تحقیر پدرمه، من از خودم و زندگیم به خاطر باباحمیدم گذشتم نه به خاطر پدرت... تو زندگی رو به خودت و پدرت زهر نکن! من و پدرت دیگه نمی‌تونیم باهم باشیم.
دست دیگرش را هم دورم حلقه کرد و‌ مرا محکم در آغوش گرفت و با صدایی که با گریه مخلوط شده بود گفت:
- منو ببخش سارینا! منو به خاطر این ظلمی که بهت می‌کنم ببخش! من نمی‌تونم این رابطه رو ادامه بدم، شاید هیچ‌وقت نتونی بفهمی چرا، ولی ازت می‌خوام منو ببخشی و فراموشم کنی... بدون این ظالم به بخشش تو خیلی محتاجه، التماست می‌کنم علیِ بی‌لیاقت رو ببخشی، من که برای همیشه گرفتار دل شکسته‌ت می‌مونم، فقط ازت می‌خوام حلالم کنی.
علی اشک می‌ریخت و‌ مرا محکم‌تر در آغوشش می‌فشرد و من نیز با اشک‌هایم پیراهنش را خیس می‌کردم. علی برای اولین بار مرا (سارینا) صدا زده بود. چه دلنواز بود شنیدن نامم از زبانش. شاید اولین و آخرین بار بود که این لفظ را از زبانش می‌شنیدم و باید قبول می‌کردم که دیگر نباید به این دست‌هایی که استخوان‌هایم را از فشار خرد می‌کردند امیدی داشته باشم. فقط باید آخرین‌هایش را در ذهنم حک می‌کردم، برای روزهای تنهایی، تا همیشه در خاطرم بماند این آخرین‌ها، آخرین آغوش، آخرین نوازش، آخرین دیدار و آخرین عشق!
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #502
اشک‌هایم متوقف شد اما غم دلم کمتر نشده بود، پرسیدم:
- علی؟
- جانم!
- روزهای بدون هم چه شکلیه؟
دستانش را محکم‌تر کرد.
- نمی‌دونم، حتماً تاریک، مثل سیاهچال!
- علی؟
- جانم!
- تابستون بدون تو چه مزه‌ای داره؟
جوابی نداد. دستم را پشت کتفش رساندم و نوازش‌وار کشیدم.
- بعد از این، بیست و پنجم مرداد، برات پیام تبریک تولد بفرستم جوابمو میدی؟
چند لحظه سکوت کردم و ادامه دادم:
- جواب هم ندادی عیب نداره، فقط قول بده بخونی.
بازهم جوابم فشرده شدن انگشتانش بود.
- علی؟
- جانم!
- اول مهر بدون تو دیگه ذوق ندارم، برام گند میشه، چون یه روز قبل از سالگرد عقدمونه... راستی تو امسال اول مهر هنوز هم‌ سربازی؟
- فکر می‌کنی برمی‌گردیم؟
- چقدر طول می‌کشه سربازیت تموم بشه؟ الان چند ماه خدمتی؟ برگردیم می‌ذارن بریم دفاعو تموم کنی؟
علی: عزیزم! برگشتیم بدون من برو دفاعو تموم کن.
- من دیگه بدون تو برنمی‌گردم دانشگاه... دیگه نمی‌خوام بی‌تو چشمم به اون درختا، به اون نیمکتا، به اون آزمایشگاه، به اون میز کار و اون وسایل بیفته.
- عزیز دلم؟
- جانم!
- اینقدر خودتو عذاب نده!
دیگر کنترلم از دستم در رفت و صدایم لرزید.
- چرا خودمو عذاب ندم؟ اصلاً مگه دست خودمه؟ بعد از این، دیگه من توی عذاب غرقم، بعد از اینکه عقدمون تموم بشه و تو مال من نباشی، دیگه روزهام همش عذابه.
صدای علی هم می‌لرزید.
- چیکار کنم فراموشم کنی و بتونی راحت زندگی کنی؟
- مگه میشه؟ از این به بعد هر وقت چشمم... .
سریع مرا از آغوشش جدا کرد، دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و با چشمانی پر اشک به منِ گریان چشم دوخت.
- خواهش می‌کنم عزیزم!
اخم کردم. عصبی خودم را از دستش رها کردم.
- بذار حرفمو بزنم!... حالا که به جای من تصمیم گرفتی و حکم کردی، بذار حداقل خودمو خالی کنم.
علی سرش را زیر انداخت. بلند شدم دو دستم را روی سرم گذاشتم و درحالی‌ که دور می‌شدم باتندی گفتم:
- گرچه اینقدر از غصه پرم که هیچ‌وقت خالی نمی‌شم.
ایستادم، به طرفش برگشتم و فریاد زدم.
- می‌فهمی با من چیکار کردی علی؟
کمی مکث کردم و بعد به طرف پنجره رفتم. دوباره اشک‌هایم راهِ رفتن پیش گرفته بودند.
- من دیگه تا ابد پرم از غصه‌ی نبودنت؛ اصلاً اون موقعی که تصمیم می‌گرفتی، به من هم فکر کردی؟
به طرفش برگشتم، به دیوار زیر پنجره تکیه دادم و اشک‌هایم را پاک‌ کردم.
- به این فکر کردی که من بعد از تو چطور باید زندگی کنم؟
همان‌طور که به دیوار تکیه داده بودم خودم را به طرف زمین کشیده، نشستم و آرام گفتم:
- وقتی اونی که قلبم براش می‌زنه منو نمی‌خواد من دیگه چطور باید زندگی کنم؟
نگاهم را میخ کاشی‌های کف کرده بودم. علی کنارم نشست و دستش را روی دستانم که زانوهایم را بغل کرده بودند، گذاشت و من بدون آنکه نگاهم را از روبه‌رو بگیرم گفتم:
- دیگه هر روز و هر ساعت وقتی نبودنتو ببینم دلم از غصه می‌ترکه.
سرم‌ را برگرداندم و نگاه خشکم را به نگاه اشکی او دوختم.
- چقدر می‌تونم دل شکستن هر روزه رو تحمل کنم؟ چند سال صبر کنم برمی‌گردی؟ تا ابد؟ تا هیچ‌وقت؟
فقط نگاهش را از من گرفت، به دستم دوخت و بعد دستش را از روی دستم برداشت. عصبی از حرکتش کامل به طرفش برگشتم و ضربه آرامی به سینه‌اش زدم.
- جوابمو بده! برای چی ساکتی؟
ضربه‌ی بعدی را کمی محکم‌تر زدم و عصبی‌تر گفتم:
- می‌بینی منو؟... حتی نمی‌تونم ازت بخوام مثل یه دوست ساده برام بمونی؛ می‌دونی چرا؟
ضربه بعدی را شدیدتر زدم و با صدای بلندتری گفتم:
- چون می‌ترسی با دیدنم دلت بلغزه و از تصمیم مزخرفت برگردی.
بعدی را آنقدر محکم زدم که تکانی خورد، اما سرش را بالا نیاورد و با فریاد گفتم:
- چطور توقع تحمل ازم داری؟
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #503
یک آن علی مرا در آغوش کشید. در آغوشش زار زدم و خودش هم با بغضی که به گریه تبدیل شده بود کنار گوشم گفت:
- از این به بعد، هر روز و هر ساعتی که غصه دلتو پر کرد، هر وقت که دلت از یه نامرد ع×و×ض×ی که جای تو تصمیم گرفت پر شد، وقتی دنیا با همه‌ی بزرگیش برات تنگ شد، برای اینکه دلتو خنک کنی به این فکر کن که اون بی‌شرف هم داره از غصه می‌ترکه، اون هم از دوری تو خون گریه می‌کنه، روزهای اون هم سیاهه، اما نمی‌تونه یه قدم برگرده، با فکر اینکه اون بی‌وجدان هم روزاش سیاهِ سیاهه دلتو آروم کن، به عذابی که می‌کشم فکر کن و آروم شو.
سرم را از آغوش او‌ جدا کردم. صورت غرق در اشکش را پاک کردم و به چشمان شفافش چشم دوختم.
- علی! می‌فهمی چی ازم می‌خوای؟ می‌خوای از فکر به ناراحتی تو خوشحال بشم؟
علی هم دستانش را روی صورتم کشید و اشک‌هایم را پاک کرد.
- آره می‌خوام از عذاب من خوشحال بشی، حق تو اینه که خوشحال باشی.
انگشتانش را به دو طرف صورتم برد و دو طرف مقنعه‌ام را مرتب کرد.
- این نامرد بی‌لیاقت ارزش عشقتو نداشت، این بی‌وجدان اینقدر مهم نیست که فکرتو مشغولش کنی.
دستانش از حرکت ایستاد. چند لحظه نگاه به چشمانم دوخت. دستانش را پشت سرم برد و پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند.
- فقط ازم‌ بگذر.
کمی در همان حال ماند و بعد سرش را بلند کرد.
- نمی‌دونم چیکار کنم منو ببخشی... فقط بلدم التماس کنم.
دستانش را از دور گردنم برداشت.
- التماست می‌کنم... .
با دو دست بازوهایش را گرفتم.
- نگو علی‌جان! نگو! این وضع تقصیر تو نیست، تقصیر منه.
چشمانش خیس شده بود. دوباره دستم را زیر چشمانش کشیدم.
- مرد من نباید گریه کنه، همه چیز سارینا فدای تو و تصمیمت، هرچی تو بخوای، منو ببخش اگه حرفی زدم که ناراحتت کرد.
دستانم را پایین آوردم و دو دستش را در دست گرفتم.
- از تو عصبی نیستم، از خودم عصبانی‌ام که یه ماندگارم.
دستانش را بالا آوردم و بوسیدم.
- کاش هیچ‌وقت پامو نذاشته بودم توی این دنیا، حق با ژاله بود که می‌خواست منو سقط کنه، فریدون‌خان نذاشت ژاله منو بکشه تا خودش یه روز دیگه با دستای خودش منو بکشه.
علی دستانش را آزاد کرد و روی شانه‌هایم گذاشت.
- سارینا! این حرفا چیه؟
نگاهم را به نگاه نگرانش دوختم و لبخند زدم.
- چقدر قشنگ میگی سارینا... حیفه که دیگه... .
دوباره محکم مرا در آغوشش فشرد.
- سارینا! عزیزم! منو ببخش! فکر کن علی یه مزاحمی بود که سه سال باید تحملش می‌کردی، خیال کن همون سه سال پیش منو توی یادمان کنار گذاشتی، خیال کن فقط همکلاسی بودیم و الان نیستیم.
- حرف نزن علی! دلداری نده! همه‌چی تموم شده، فقط منو بغل کن! باید آرومم کنی!
علی یکی از دستانش را زیر زانوهایم برد و مرا روی پاهایش که چهارزانو نشسته بود، بالا کشید. چون کودکی خوابیده در بغل مادر سرم را به سینه‌اش تکیه دادم.
- آروم بگیر عزیز دل علی!
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا عطر تنش را به خاطرم بسپارم.
- علی‌ جان! عاشقتم من، همه چیزمو می‌ذارم پای تو و خواسته‌ات، تا الان هم با خودخواهی‌ می‌خواستم نگهت دارم، اما دیگه هیچی‌ نمیگم، مگه نه اینکه عاشق باید خواست معشوقش رو‌ به خواست خودش ترجیح بده؟ سارینا هم اون چیزی رو می‌خواد که تو بخوای، فقط تا وقتی می‌تونی منو از خودت محروم نکن، بذار توی بغلت آروم بگیرم که دیگه بعد از تو اینو هم باید فراموش کنم.
علی کمی جابه‌جا شد تا به دیوار تکیه دهد.
- آروم بخواب عزیزدلم و علی‌ِ بی‌لیاقت رو فراموش کن!
چشمانم را باز کرده و سرم را بلند کردم و از پایین به او چشم دوختم.
- اگه بخوابم دیگه نمی‌بینمت، من فقط می‌خوام‌ نگات کنم.
لبخندی زد که در تضاد با چشمان غمگینش بود.
- علی‌ جان؟
- جانم!
- تنها کسی که اینقدر خوب به حرفام گوش می‌داد تو بودی، به نظرت بازم یه گوش پیدا می‌کنم غصه‌هامو بهش بگم؟
- خدا هیچ‌وقت بنده‌هاشو‌ تنها نمی‌ذاره.
- بنظرت خدا حرفامو می‌شنوه؟
- بزرگ‌ترین شنوا خداست.
دلم گرم شد و لبخندی زدم.
- ممنونم ازت که منو باهاش آشنا کردی.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #504
یک آن یاد گردنبندم و حلقه‌هایمان افتادم.
- علی! یه چیزی برات دارم.
علی: چی عزیزم؟
دستم را از زیر مقنعه داخل لباسم کردم و گردنبندم را بیرون آوردم.
- ببین چیا همراهمه؟
علی گردنبند را در دست گرفت و لبخند زد. به حلقه‌ها توجهی نشان نداد و با انگشت شست روی فیروزه‌ی اشکی‌شکل دست کشید و با لبخند محوی گفت:
- زبل‌خان! سر وقت وسایل‌هام هم رفتی؟
سارینا: من نه... مادرت بهم داد من هم با کمال میل گرفتمش.
کمی آرام‌تر همان‌طور که محو فیروزه بود گفت:
- ایرادی نداره.
سارینا: ناراحت شدی؟
- نه!
سارینا: چرا علی! معلومه ناراحت شدی، ببخش برش داشتم.
- نه عزیزم! این مال خودت بود، کار خوبی کردی برداشتی.
سارینا: پس چرا ناراحت شدی... بگو بهم!
فیروزه را رها کرد و لبخندی به من زد و بعد از کمی مکث گفت:
- جز این یادگاری دیگه‌ای ازت نداشتم.
دلم از حسرتش شکست. سریع از آغوشش پایین آمدم و دو دستم را پشت گردنم بردم تا قفل گردنبند را باز کنم.
- میدم به خودت، با انگشترها..‌. همه‌شون پیش تو بمونن.
سریع دستش را روی آرنجم گذاشت و مانع شد.
- نه باز نکن!
دستم خشک شده ماند.
- چرا؟
- بذار پیش خودت بمونن.
دستانم شل شد و از گردنم افتاد.
- آخه چرا علی؟
علی گردنبند را گرفت، داخل یقه‌ی لباسم برگرداند و نگاهش را به پشت سرم داد.
- من به نشونه‌های خدا ایمان دارم.
- چه نشونه‌ای؟
نگاهم کرد.
- جز این گردنبند همه‌ی یادگاری‌هاتو با خودم آورده بودم پاسگاه، شبی که حمله شد همه رو غارت کردن، حتی انگشتر بابا رو هم از دست دادم، حالا این هم ازم گرفته شد.
علی آهی کشید و دوباره نگاهش را به پشت سرم داد.
- اینا نشونه‌های خداست، یعنی خدا داره بهم میگه من لیاقت داشتن یادگاری‌هاتو ندارم، همون بهتر که اینم پیش تو بمونه.
من هم خودم را کنارش کشاندم و به دیوار تکیه دادم.
- شاید هم بی‌لیاقتی از منه، که خدا می‌خواد زود فراموشم کنی.
 

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #505
چند لحظه سکوت میانمان گذشت.
- سارینا؟
با شوق شنیدن نامم به طرفش برگشتم.
- جانم!
همانطور که نگاهم می‌کرد لبخند زد.
- یه سوالی بپرسم راستشو‌ بهم میگی؟
- مطمئن باش عزیزم!
- سید می‌گفت اینقدر ازم متنفر شدی که تهدیدش کردی از زندگی ساقطم کنی... شنیدن حرفام توی دخمه باعث شد از تصمیمت برگردی؟
نگاهم را چرخاندم.
- نه! از خیلی قبل‌ترش از خیر انتقام گذشته بودم، شاید از همون وقتی که دکتر بهرامی بهم گفت اهداکننده تو بودی... همون موقع فهمیدم یه چیزی این وسط می‌لنگه، رفتنت با عقل جور درنمیومد اما بازهم نیفتادم دنبالت که دلیل کارتو بفهمم، می‌گفتم علی ازم دلسرد شده گذاشته رفته، چرا خودمو با افتادن دنبالش کوچیک کنم؟ می‌گفتم اگه بی‌ من خوشه پس بذار راحت باشه؛ تا اینکه یه دفعه اون یادآوری برام پیش اومد و من دیدم فقط تویی که می‌تونی برام توضیح بدی چی دیدم.
- یادآوری؟
به طرفش برگشتم. با چشمان کنجکاو منتظر بود.
- آره علی! یه چیزی یادم اومد که پاک‌ بهمَم ریخت، گفتم تنها کسی که بهم نمیگه توهم زدی و برام توضیح میده تویی، اینقدر روم اثر گذاشته بود که راضی شدم پا بذارم روی غرورم و بیام دیدنت، گفتم هر چی هم بی‌محلی کردی باز منتتو می‌کشم، التماست می‌کنم، فقط جوابمو بدی، می‌گفتم اینقدر هم نامرد نیستی حالا که منو نمی‌خوای جوابمو هم ندی.
آهی کشیدم.
- اما وقتی رفتم خونه‌تونو دیدم گم شدی و بهت اتهام خیانت زدن، دیگه درد خودمو فراموش کردم و نگرانیم فقط شد ناپدید شدنت، اصلاً حرف کسایی رو که می‌گفتن خیانت کردی و در رفتی باور نداشتم. مدام دلم گواهی بد می‌داد که بلایی سرت اومده که خبری ازت نیست... .
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- همون روزهایی که فکر از دست دادنت خوره شده بود توی جونم، فهمیدم که من نمی‌تونم از دستت بدم.
- اون یادآوری چی بود؟
- مال زمانی بود که خودکشی کردم.
- خب؟
از به یاد آوردن آن صحنه‌هایی که مدت‌ها سعی کرده بودم با بی‌توجهی فراموششان کنم اما به تازگی روز‌ اول باقی‌مانده بودند، موهای تنم سیخ شد. هنوز آن اضطراب، ترس، جیغ‌های دلخراش و تاریکی محض رعب‌آور تمام تنم را می‌لرزاند. به سختی زبان باز کردم.
- وقتی بیهوش بودم، نمی‌دونم مُردم یا نه، اما یه جایی رفتم، که نه خواب بود نه توهم، واقعیِ واقعی بود، من خودم اونجا بودم با همه‌ی وجودم اونجا‌ رو حس کردم بندبند وجودم هنوز اون تاریکی و سوزش رو فراموش نکرده، خیلی ترسناک بود، بدترین جایی که بتونی تصور کنی، اصلاً نمی‌تونی تصور کنی من چه احساس ترسی رو اونجا تجربه کردم، کل وجودم هنوز هم داره از فکر اونجا می‌لرزه.
دستانم را که می‌لرزید مشت کردم. علی گفت:
- می‌خوای دیگه چیزی نگو، خودتو عذاب نده!
- نه! حالا که کنارمی باید بهت بگم، اونجا نه خواب بود نه اوهام، باور کن اگه واقعی نبود الان بعد این همه وقت برام کم‌رنگ شده بود، اما کم‌رنگ نشده، یه خاطره‌ی واضحه برام، من ذره ذره‌ی ترسی رو که اونجا تجربه کردم هنوز یادمه.
زبانم می‌لرزید. دستان مشت شده‌ام هم می‌لرزیدند. علی دستانم را در دست گرفت.
- آروم باش عزیزم! دیگه نگو!
به نگاه نگرانش چشم دوختم. نباید فرصت خالی کردن حرف‌های درون دلم را از دست می‌دادم هر چقدر عذاب‌آور باید به یک نفر می‌گفتم.
- نه باید بگم، علی! من خیلی ترسیدم، اونجا خیلی وحشتناک بود، ولی باید بگم تا خالی بشم.
- بگو و خودتو آروم کن.
 

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #506
- می‌دونی... اونجا هیچی نبود، من تنهای تنها بودم، هیچی ندیدم، همه‌جا تاریک بود، اما خیلی ترسناک، یه گرمای سوزان بود که همه‌ی سلول‌های بدنمو به آتیش کشیده بود، از همه‌جا صدای جیغ و التماس می‌اومد، من چیزی جز تاریکی نمی‌دیدم اما می‌فهمیدم غیر از من کسای دیگه‌ای هم هستن، نمی‌دیدمشون اما وحشتشو داشتم، یه ترس که از مرگ هم بدتر بود. از داخل، بدنم داشت ذوب می‌شد و از بیرون روحم عذاب می‌کشید. چقدر جیغ کشیدم و التماس کردم که کسی بهم نزدیک نشه. هم از بیرون داشتم مچاله می‌شدم هم از داخل داشتم می‌ترکیدم... ولی هیچی بدتر از اون صدای جیغ‌ها و التماس‌ها نبود، اونا بودن که وجودمو داشت از هم متلاشی می‌کرد، هیچی دیگه توی ذهنم نبود، خالی شده بودم از هر چیزی و‌ فقط جاشونو ترس و التماس گرفته بود. از کسایی که نمی‌دونستم کی‌ هستن، حتی نمی‌دیدمشون، اما قلبمو داشتن از جا می‌کندن... نمی‌دونی چی کشیدم تا اون صدا اومد و گفت که بهم فرصت دادن، همین که صداشو شنیدم، دیگه همه‌چی تموم شد و من توی بیمارستان به هوش اومدم، اما همه‌چی یادم رفت، هیچی یادم نبود... خیلی گذشت تا یه دفعه دوباره یادم اومدن، یهو واضح همه‌چی یادم اومد، بعد دیگه نتونستم تحمل کنم، اومدم دنبالت تا بهم بگی اونجا کجا بود که من رفتم... که پیدات نکردم.
چند لحظه سکوت میانمان برقرار شد. دستانم را به صورتم کشیدم و درحالی که به کف زمین چشم دوخته بودم گفتم:
- اگه برنمی‌گشتم باید برای همیشه اونجا می‌موندم؟ یادمه یه بار‌ گفتی هممون اونور یه جایی داریم که یا می‌سازیمش یا خرابش می‌کنیم، یعنی اونور من اونجاست؟ واقعاً به همین ترسناکیه؟ یعنی من اگه بمیرم جام اونجاست؟
به طرف علی برگشتم که متفکر به نقطه‌ای روی زمین خیره بود. ناامید شدم.
- تو هم باور نکردی حرفمو؟
سرش را بلند کرد.
- چرا باور‌ کردم.
- پس به چی فکر‌ می‌کنی؟
- به اینکه خدا چقدر تو رو‌ دوست داره که بهت اونجا رو‌ نشون داده.
- منو دوست داره؟ داری مسخره می‌کنی؟
- نه... باور دارم خدا تو‌ رو‌ بیشتر از من دوست داره.
- جوک نگو‌ علی! خدا چرا باید تو رو‌ ول کنه منو دوست داشته باشه.
- چون به تو چیزایی رو نشون داده که به من نداده، خدا اینقدر تو رو دوست داره که وقتی خطا کردی بهت تلنگر زد که خودکشی نتیجه‌اش چیه، بعد هم فرصت جبران بهت داد، خیلی‌ها این شانسو ندارن.
- یعنی میگی اونجا جهنم بود؟
- جهنم که نه، ولی خب خودکشی گناه بزرگیه که عقوبت بدی هم داره، خیلی خدا هواتو داره که بهت نشونشون داده.
- می‌دونی من به چی فکر‌ می‌کنم علی؟ خدا خیالش از بابت امثال تو‌ راحته، می‌دونی آدمی و تلنگر‌ لازم نداری، اما از من خبر داره که چه ذات خرابی دارم و‌ می‌خواد آدمم کنه که اونجا رو‌ بهم نشون داد، تا منو‌ بترسونه.
- خدا خیلی حواسش بهت هست.
- علی؟ اگه من بمیرم باز هم میرم اونجا؟
- نه عزیزم! اون عاقبته خودکشیه، تو که نمی‌خوای باز دست به خودکشی بزنی؟
سرم را به اطراف تکان دادم.
- نه، نه، اونجا اینقدر بد و‌ وحشتناک بود که نخوام دیگه به هیچ قیمتی برگردم اونجا، پس خیالت بابت خودکشی نکردن من راحت باشه؛ بهت قول میدم اینقدر از خودکشی ترسیدم که سراغش نرم.
کمی سکوت کردم و بعد آهی کشیدم.
- ولی با همه‌ی اینا بازم دستام خالیه علی! من گذشته‌ی خوبی نداشتم پر از کم‌کاریم.
دستش را روی شانه‌ام گذاشت و لبخندی زد.
- دستت خالی نیست دختر! تو خوب زندگی کردی، بعد از این هم اگه کم‌کاری‌هاتو جبران کنی دیگه مشکلی نداری، مطمئن باش همین‌جوری خوب بمونی، دیگه برنمی‌گردی اونجا، خودشون که گفتن، بهت فرصت دوباره دادن، فرصت دادن که درست کنی.
- من از برگشتن به اونجا خیلی می‌ترسم علی!
علی دستش را از گردنم رد کرد و‌ مرا به خودش نزدیک ساخت.
- نترس! اونجا که نموندی، برگشتی، پس دیگه فکرشو نکن، به گذشته‌ت هم فکر نکن، فقط به بعد از این فکر کن!
 

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #507
برخلاف میلم سرم را از آغوشش جدا کردم و گفتم:
- می‌دونی شدم شیطان وجودت و نذاشتم نمازتو بخونی؟ پاشو نمازتو بخون!
خندید و گفت:
- تو فرشته‌ی منی دختر!
بلند شد آستین‌هایش را بالا زد و به طرف توالت رفت. من بعد از علی نمازم‌ را خواندم و وقتی تمام کردم او را نشسته روی صندلی‌ها دیدم که با غم، سر به زیر مشغول بازی با انگشتانش بود، مهر را روی میز گذاشتم و لحظاتی خیره به علی ماندم. نباید می‌گذاشتم غصه بخورد. باهم بودنمان باید به خوشی می‌گذشت هرچند ادامه‌دار نباشد. همین که کنارش روی صندلی نشستم سرش را بالا آورد و لبخند زد.
- قبول باشه!
بدون آنکه جوابش را بدهم چشمکی زده و سریع گونه‌اش را بوسیدم.
لبخندش پهن‌تر شد.
- باز دوباره شیطون شدی؟
ابرویی بالا انداختم.
- موقعیتش نیست، ولی دلم بدجور بازی می‌خواد.
چشمانش گرد شد.
- اینجا که هر لحظه ممکنه لطیف و آدماش سر برسن؟
کمی اخم کردم.
- می‌دونم نمی‌شه... .
چشمانم را ملتمس کردم و به لب‌هایش با ابرو اشاره کردم.
- یه کوچولو فقط... الان که دستامون بازه راحت‌تریم.
صدای خنده‌ی علی بلند شد.
- آخ از دست تو دختر!... بلند شو!
خودش بلند شد و دستانش را باز کرد. سریع بلند شدم و‌ خودم را در آغوشش انداختم.
- عاشقتم علی!
با یک ب×و×س×ه‌ی آرام روی لب‌هایم شروع کرد و بعد کم‌کم عمیق‌ترش کرد، ولی من سیر نمی‌شدم، حتی وقتی جدا شد باز هم او‌ را می‌خواستم.
سرم را به سینه‌اش چسبانده گفتم:
- ممنونم ازت... ولی کم بود باید قول بدی لطیف خاموشی زد جبران کنی.
علی خندید و روی سرم را بوسید.
- دست از شیطنت بردار دختر! اصلاً وقتش نیست.
نفس کلافه‌ای کشیدم.
- چقدر بدشانسم! الان هم که بعد این همه وقت پیدات کردم وقتش نیست، ولی باید امشب که دستامون بازه تا خود صبح بغلم کنی تا بخوابم.
خنده یک لحظه‌ هم از صورت علی نمی‌رفت.
- چشم دختر خوب شما امر کن!
از آغوشش جدا شدم و نگاهم را به تاریکی پشت پنجره دادم.
- شام که نمیدن، پس چرا لامپو خاموش نمی‌کنن بگیریم بخوابیم.
- شاید نخوان خاموش کنن.
اخم کردم.
- اَه... باور کن اگه خاموش نکرد خودم می‌زنم لامپو می‌شکونم... من امشب تاریکی می‌خوام.
علی خندید و روی صندلی نشست.
- بدجور‌ زدی به سیم‌ آخر!
کنارش نشستم.
- باشه فعلاً به لامپ کاری ندارم، صبر می‌کنم خودشون خاموش کنن، می‌ترسم خاموش کنم روزهای دیگه چون لامپ نداریم تا غروب شد مجبور‌ بشیم بخوابیم.
- به چیا که فکر‌ نمی‌کنی تو!
صدای باز شدن در فلزی باعث شد هر دو همانطور که نشسته بودیم کنجکاو به طرف در برگردیم.
 

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #508
لطیف به تنهایی وارد شد و در را هم نگهبان‌ها پشت سرش بستند. حالت نامتعادل لطیف باعث شد هر دو شکاک بایستیم. دستش را به دیوار کنار در تکیه داد، با نگاه‌ خون‌آلودی نگاهمان کرد و با لحن کشیده‌ای گفت:
- چطورید رفقا... !
فهمیدم نوشیده و از خود بی‌خود شده. ناخودآگاه دستم را روی آرنج علی گذاشتم.
لطیف از همان‌جا گفت:
- امشب به قدیما خیلی فکر کردم... به اون روزهای دانشگاه... به اون روزهای گند و مزخرف... مدت‌ها بود می‌خواستم اون روزا رو فراموش کنم... محرومیت‌هامو... اینکه می‌خواستم و نداشتم... بالاخره داشتم همه اونایی که عذابم‌ دادن رو‌ فراموش می‌کردم که... شما پیداتون شد.
مکثی کرد و در حال اشاره به ما گفت:
- اول تو... بعد زنت.
از دیوار فاصله گرفت و‌ آرام به طرف ما‌ قدم برداشت.
- می‌دونی پسر... یکی‌ از اونایی که‌ وجودش عذابم می‌داد تو بودی... تو هیچی نبودی... اما‌ گل سرسبد دانشگاه شدی، با خودشیرینی.... همه تو رو‌ می‌دیدن... اما‌ منِ بدبختو‌ هیشکی نگاه هم نمی‌کرد.
به مقابلمان رسیده بود. انگشتی به سینه‌ی علی زد.
- اون موقع‌ها فقط ازت بدم می‌اومد..‌. ولی چیزی نداشتی بهت حسودی کنم اما حالا.... .
انگشتش را به طرف من گرفت.
- ولی... الان یه چیزی داری که بهت حسودیم می‌شه.
علی با دستش لطیف را به عقب هل داد.
- برو عقب!
لطیف دو قدم عقب رفت و‌ باز یک‌ قدم جلو آمد و به من اشاره کرد.
- تو الان اینو داری... که بهت حسودیم بشه.
علی ضربه‌ی محکم‌تری به سینه‌ی لطیف زد و‌ او‌ را به عقب هل داد.
- گفتم برو عقب!
نگاهم را به نیم‌رخ علی که با خشم به لطیف چشم دوخته بود برگرداندم. رگ‌های شقیقه‌اش بیرون زده و پوستش سرخ شده بود.
لطیف کمی عقب رفت و باز پیش آمد.
- می‌دونی چقدر دوست داشتم الان جای تو بودم و... این دستای منو گرفته بود؟
مشت شدن دست علی را حس کردم. لطیف سرش را به طرف من چرخاند و من نگاه از او گرفتم. نفسم بالا نمی‌آمد. لطیف خشمگین شد.
- چرا چشمتو ازم می‌گیری؟... همیشه همین بودی... روتو ازم برمی‌گردوندی... آخه چرا؟... چون هیچی نداشتم؟... آخه لامصب اینم مالی نبود که باهاش رفتی؟
لب‌هایم را به هم فشردم. علی دستش را به صورت حمایتی از روی بدنم رد کرد. نزدیک بود از ترس گریه‌ام بگیرد چرا لطیف دست از سرم برنمی‌داشت؟
- یادت میاد چقدر خواستم باهات حرف بزنم و گوش ندادی... چقدر بهم بی‌محلی کردی... من می‌خواستمت... اما... .
صدای «خفه شو»‌ی علی همچون غرش شیری بلند شد. قلبم به تپش افتاده بود، اما لطیف بی‌خیال دست به لبه‌ی پایین مقنعه‌ام برد.
- درش بیار!..‌. خیلی دوست دارم بدونم چی زیرش قایم کردی.
خودم را عقب کشیدم. قلبم از ترس لطیف می‌تپید‌ اشک‌هایم دیگر مانعی برای ریختن نداشتند. علی غضبناک دست لطیف را پس زد و فریاد کشید.
- ع×و×ض×ی! عقب وایسا!
لطیف یک قدم عقب رفت و دو دستش را بالا برد.
- چه خبرته پسر؟... کاری نکردم که... .
دو مرد روبه‌روی هم بودند. دستش را به نوازش روی یقه‌ی پیراهن علی کشید.
- برات یه معامله آوردم... می‌دونم... خیلی وقته زنتو ندیدی و ازش دور بودی... می‌دونم دلت می‌خواد باهاش بخوابی.
دستش را روی شانه‌ی علی زد و فاصله گرفت.
- می‌تونم از این خاک و‌ خل ببرمتون بیرون..‌. یه جای تمیز... خوب... خنک... تا امشبو سلطانی با زنت سر کنی.
علی با همان خشم غرید.
- برو گم شو از اینجا!
به طرف ما برگشت.
- چرا وحشی می‌شی؟... میگم... من همه‌چی رو برات مهیا می‌کنم... تا بعد مدت‌ها که زنتو دیدی... باهاش راحت و خوش سر کنی... .
نیشخندی زد.
- خواب توی بغل زنتو نمی‌خوای؟
علی: خفه شو!
کمی نزدیک شد.
- برات همه‌ی امکاناتی که برای یه شب خوش لازم باشه... فراهم می‌کنم.
انگشتش را بالا آورد.
- فقط یه چیز ازت می‌خوام... یه چیز.
لطیف به طرف من که بی‌صدا اشک می‌ریختم برگشت و همان انگشت را نزدیک صورتم آورد.
- فقط بذار... من هم این لعبتو یه بار امتحان کنم.
من جیغ کشیده صورتم را پشت علی پنهان کردم. علی با خشم فوران یافته دست لطیف را عقب زد و فریاد‌ کشید.
- دستت به زن من بخوره خرخره‌تو‌ جویدم.
لطیف قهقهه‌ی بلندی کشید.
- فکر کردی تصاحبش برای من سخته؟... می‌خواستم بهت احترام بذارم... که ازت اجازه گرفتم... وگرنه که... فقط کافیه بگم ببرنش از اینجا... با دو تا سیلی رام دستای خودم شده.
مشت علی حواله دهان لطیف شد و او که نتوانست خود را کنترل کند به زمین افتاد، علی هم روی سینه‌اش نشست و پشت سر هم مشت‌هایش را نثار صورت او کرد. با وحشت و اشک‌های خشک‌شده به آن دو چشم دوخته بودم، که در باز شد و نگهبان پشت در به سمت آن‌ها هجوم برد و خواست علی را از روی لطیف بلند کند. سریع به طرف مرد رفتم تا مانعش شوم. کمرش را‌ گرفتم تا او را عقب بکشم که کسی مرا به راحتی از پشت گرفت و به گوشه‌ای پرت کرد. نگاه که برگرداندم همان مرد درشت‌هیکل و شلاق به دست صبح بود. نگاهم را به طرف علی چرخاندم که دو نگهبان دیگر رسیده او را از لطیف جدا کرده و سه نفری زیر لگد خود گرفته بودند. مرد درشت‌هیکل شلاقش را بیرون کشید.
- بالاخره نوبت کتک خوردن تو هم رسید.
مرد به من نزدیک شد و من از ترس عقب‌عقب رفتم تا به دیوار رسیدم. همین که شلاق مرد بالا رفت، آرنجم را محافظ صورتم کردم و در خودم جمع شدم. شلاق‌هایش روی کمر، پهلو و ران‌ پایم می‌نشست، تا مغز استخوانم می‌سوخت و من بی‌اختیار از درد جیغ می‌کشیدم. بعد از مدتی مرد از زدن من دست کشید و بی‌حال روی زمین رها شدم. لطیف چیزی گفت، مرد مرا بلند کرد و نزدیک علی کتک‌خورده کشاند، آنقدر بی‌حال بودم که نتوانستم علی را ببینم، فقط حس کردم دستانمان را دو به دو با تسمه بهم بستند به طوری که هر دو پشت به پشت قرار گرفته بودیم.
 

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #509
صدای بسته شدن در فلزی باعث شد چشمانم را باز کنم. علی انگشتان دو دستش را از لای انگشتانم رد کرد و پرسید:
- خانم؟
با بی‌حالی «جانم» گفتم.
پشت به پشت به هم بسته شده بودیم و‌ هم‌دیگر را نمی‌دیدیم. پرسید:
- حالت چطوره؟
تمام‌ بدنم درد می‌کرد.
- خوبم علی!
-حتماً خیلی دردت اومده… .
خنده‌ی بی‌حالی کردم.
- هنوز این‌جوری کتک نخورده بودم، مزه داد.
- مزه داشت؟
- آره‌ درد داشت، اما مزه خوبی هم داد.
- ببخش که کتک خوردی.
- نه... دلم خنک شد... خوب لطیفو‌ زدی... عشق کردم لت و‌ پارش کردی، اینقدر بهم خوش گذشت که کتکاشون خوشمزه شد، منو ببخش که نتونستم جلوشونو بگیرم زدنت.
- باید اون بی‌شرف ع×و×ض×ی رو می‌کشتم.
- حیف اون حیوونا نذاشتن.
- کاش نیومده بودی دنبالم خانم!
کمی سکوت کرد. لحنش غمگین و دلخور بود، ادامه داد:
- تا امروز‌ می‌گفتم، فوقش چیکار می‌خوان بکنن؟ می‌خوان بکشنم دیگه، بالاتر که نبود، من مشکلی نداشتم، مرگو قبول کرده بودم... اما‌ الان... باید نگران تو باشم که یه وقت... .
علی که سکوت کرد. دلم از زن بودنم شکست و‌ گریه کردم که به جای نجات، وبال گردن علی شده بودم. من یک بی‌عرضه‌ی کامل بودم. علی که متوجه گریه‌ام شد، دستپاچه گفت:
- کجات درد می‌کنه؟
- جاییم درد نمی‌کنه!
- پس چرا گریه می‌کنی؟
- از این گریه می‌کنم که چرا دخترم؟ اگه پسر بودم الان تو نگرانم نبودی اگه پسر بودم اون یابوی روانی بهم طمع نمی‌کرد، اگه پسر بودم به جای اینکه بارت بشم یارت می‌شدم، چون دخترم به هیچ دردی نمی‌خورم، چون دخترم نمی‌تونم کمکت کنم، تازه سنگ جلوی پات هم شدم، شدم اهرم فشارت، تو راست میگی کاش اصلاً نبودم، کاش هیچ‌وقت دختر نبودم.
صدای علی دستپاچه‌تر شد.
- ساریناجان! عزیزم! منو ببخش ناراحتت کردم، حواسم نبود بودنت کنارم چه نعمت بزرگیه، ناشکری کردم، آرامش من تویی عزیزم! ببخش که گفتم کاش نبودی و دلتو شکستم، یادم رفته بود محافظت از تو وظیفه‌ی منه، من نباید سرزنشت می‌کردم، می‌بخشی منو؟
آب بینی‌ام را بالا کشیدم.
- من از تو شاکی نیستم، حق داری، من اومدم نجاتت بدم، اما برات دردسر شدم... اما علی من از خدا شاکی‌ام... حتماً می‌خوای بگی نباید از خدا شکایت کنم... ولی باز هم‌ من ازش شاکی‌ام که چرا منو دختر آفرید؟... چرا من پسر نشدم؟ منی که هیچ خیری از دختر بودنم ندیدم چرا باید دختر می‌شدم؟
- این حرفا رو‌ نزن عزیزم!
- چرا نزنم؟ اگه دختر نبودم اون حیوون بهم طمع نمی‌کرد، اگه دختر نبودم الان تو نگران من نبودی، اگه دختر نبودم اینقدر بقیه نمی‌گفتن، فلان کار، کار توئه دختر نیست، نمی‌گفتن یه دختر چرا باید بره فلان جا؟... من نباید دختر می‌شدم... دختر بودن هیچ خیری برای من نداشته علی... .
علی چند لحظه سکوت کرد و بعد با لحن آرامی که رگه‌های شوخی‌اش را حس می‌کردم گفت:
- واقعاً هیچ خیری نداشته؟
عصبی گفتم:
- نه نداشته!
- شاید یه ذره خیر برات داشته، خوب فکر کن.
با اینکه نمی‌دیدمش اما خوب لحن شوخش را می‌شناختم کمی تند شدم.
- علی! الان اصلاً حال شوخی شنیدن رو‌ ندارم.
- شوخی نمی‌کنم! میگم به خیر بودن دختر بودنت فکر کن!
- مسخره نکن! کجای دختر بودنم برام خیر داشته؟
- خب... بذار کمکت کنم... مثلاً به این فکر‌ کن اگه تو پسر بودی ما دونفر هرگز سه سال باهم عقد نمی‌کردیم.
یک آن بهت‌زده فقط به حرفش فکر کردم. او ادامه داد:
- شاید هم من دارم اشتباه می‌کنم و همین که نامزد من شدی بزرگ‌ترین شر دختر بودنت بوده... ها؟... ساریناجان؟... حالا وجود من و دختر بودنت شر بوده یا خیر؟
- راست میگی علی! اگه پسر بودم هرگز نمی‌اومدی خواستگاریم... نه، دختر بودن خیلی خوبه... خیلی خوبه که دختر بودم‌ تا تو بیایی خواستگاریم، تا سه سال عشق واقعی رو بچشم، تا بفهمم زندگی‌ یعنی چی؟... نه همه‌ی بدی‌های دختر بودن به همین سه سال بودن با تو‌ می‌ارزه... اصلاً من حاضرم بازهم تحقیر بشم ولی تو با من باشی.
لحن علی دوباره دلخور شد.
- عزیزم! دوباره بحث تموم شده رو باز نکن... بذار هوای بودنت کنارمو بی‌دغدغه نفس بکشم.
 

دردانه

رمانیکی خلاق
رمانیکی
انتشاریافته‌ها
1
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
667
پسندها
4,704
امتیازها
168

  • #510
انگشتانم را که درون انگشتان علی بود محکم‌تر فشردم. او هم انگشتانش را بیشتر فشرد.
- علی! خیلی خوبه که هستی.
- عزیز دلم! من ازت ممنونم که بعد مدت‌ها تونستم یک شب باهات باشم. چیزی که فکر می‌کردم دیگه رویاس واسم. خیلی خوبه که هستی.
لبخندی روی لبم آمد اما سریع رنگ غم گرفت.
- علی جان؟
- جانم!
- منو ببخش که به‌خاطرم کتک خوردی، اون هم دوبار، هم صبح، هم شب.
آهی کشیدم.
- می‌دونی چقدر از دست خودم عصبی‌ام که جز دردسر برات هیچی ندارم، همیشه همین بود، از اولش فقط دردسر بودم.
- عزیزم...!
- بذار حرفمو بزنم!... اولیش همین کلیه‌ای که نداری و من دارم، بعدش اون سه ماهی که تندی‌هامو تحمل کردی و منو متقاعد کردی، بعدش بابا و شرط‌هاش، بعد هم حرف‌هایی که بهت زد و مجبور شدی برای فرار از من تا مرز بری، حالا هم اینجوری... همین که تا اینجا هم باهام خوش برخورد موندی خیلی آقایی کردی... حق من همینه از دستت بدم، من توی این سه سال هیچی نبودم، برای نگه داشتنت هیچ کاری نکردم، هرچی خوبی بود همه‌ش از تو بود، من یه دختر بداخلاق اخمو بودم که خسته شدی ازم، حق داری ولم کنی، هیچ خیری از این زن به درد نخور بهت نرسیده... اصلاً تو چرا باید کسی رو که هیچ کاری برای تو نکرده دوست داشته باشی؟
- چرا اینقدر با این فکرای مزخرف روانتو آزار میدی؟ نشستی تنهایی فکر می‌کنی، بعد کلی پیش‌فرض اشتباه رو می‌ذاری کنار هم، یه سری تصورات غلطو می‌بری و می‌دوزی، بعد هم غصه‌ها رو تنت می‌کنی و آخرش هم می‌شینی به خودخوری... عزیز دل علی! همه‌ی این تصوراتت از بیخ و بن غلطه، همه‌ی خیرها از تو به من رسید، تو آرامش وجود منی، بودنت کنارم کافیه تا همه‌ی غصه‌های دنیا فراموشم بشه.
علی آهی کشید.
- این‌که سرنوشت این‌جوری رقم خورده که از هم جدا بشیم، باور کن خواسته‌ی دل من نیست، یه اجباره که نمی‌تونم ازش فرار کنم، من مجبورم عذاب نبودنتو تحمل کنم.
- علی! گولم نزن! دلمو خوش نکن! کجای من بی‌لیاقت آرامشه؟ من فقط عذابم، مثل همین امشب که بودنم باعث شد کل تن و بدنتو کبود کنن.
- تو مگه منو می‌بینی که با اطمینان میگی کبود شدم؟
- نیاز نیست ببینمت، می‌دونم اونقدری زدنت که کل بدنت درد می‌کنه، حتی مطمئنم صورتت هم کبود و زخمی شده.
علی خنده‌ی کوتاهی کرد.
- نگران من نشو عزیزم! توی این مدت که مهمونشونم این پذیرایی هر روزشونه، من دیگه پوست کلفت شدم، چیزی حالیم نمی‌شه.
کمی مکث کرد و با لحن غمگین و نگرانی گفت:
- این تویی که برای اولین بار این وضعیتو تجربه کردی.
پوزخندی زدم.
- حق با توئه... برای دختر فریدون‌خان ماندگار که هنوز کمتر از گل ندیده و نشنیده بود، تجربه‌ی جدیدی بود.
نفس عمیقی کشیدم.
- الان دیگه می‌تونم بگم کتک خوردن چه مزه‌ای داره.
صدای آرام و غمگین علی دلم را ریش می‌کرد.
- ببخش که نتونستم کاری بکنم.
- تقصیر تو نبود علی خودتو ناراحت نکن!
سکوت کردم و فقط انگشتانم را میان انگشتانش بیشتر فشردم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
123
بازدیدها
2K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 6)

بالا پایین