. . .

در دست اقدام رمان دو کام عاشقی به وقت مرگ | نفیسه گلی نعمان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. معمایی
  4. جنایی
عنوان: دو کام عاشقی به وقت مرگ
نویسنده: نفیسه گلی نعمان
ژانر: عاشقانه، پلیسی، معمایی
ناظر: @poone20


خلاصه: و به هنگام رسیدن آغاز نشده به پایان رسید!
پس چه شد انبوه آن رویاهایی که در سر می پروراندیم، پس چه شد قصه لیلی و مجنون که برایم آنچنان با اشتیاق میخواندی!
قصه لیلی برایم گفته بودی اما اکنون تو در پای چوبه دار و من در تمنای آزادی ات به جنون کشیده زندگی ام...
 
آخرین ویرایش:

Nafise goli

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Okalapitos
شناسه کاربر
8155
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
60
امتیازها
33
سن
17
محل سکونت
مشهد

  • #11
#پارت_9
با صدای در از پنجره فاصله گرفتم و نگاهی به پشت سرم انداختم، این روزها صدای در که میاد فقط منتظر یه خبرم.
_ تو که هنوز با لباس عروس کنار پنجره زانوی غم بغل گرفتی!
_ اره آرام هنوز با لباس سفید کنار پنجره منتظرم که بیاد تا بریم مجلس مون رو برگزار کنیم، هنوز منتظرم و آخرش این انتظار جونمو میگیره.
_ خدانکنه دختر، آرزو که من میشناختم قوی تر از این حرفا بود الان به جای گریه و زاری باید بیافتیم دنبال کارای پیمان.
_ چی میگی آرام به ما نمیگن چیشده حتی! یه هفته بستری تو بیمارستان اما هنوز نمی‌دونم بخاطر چی؟! تصادف، اگه تصادف چرا تحت حفاظت امنیتی شدید، درگیری؟ بازم با عقل جور در نمیاد یا... اصلا دلم نمی‌خواد از این زاویه نگاه کنم به قضیه. الان باید تو خونه خودم بودم و با خیال راحت زندگیمو میکردم ولی الان وسط یه اتاق با کلی سئوال که جوابی براشون ندارم نشستم و دارم بدبختی هامو یکی یکی مرور میکنم.
_ میدونی آرزو زندگی هیچوقت دقیقا همون طوری که ما میخوایم پیش نمیره همیشه کلی گزینه شوکه کننده داره که خیلی هاشو اصلا دوست نداریم اما همه ی اینا بازم به معنا تموم شدن نیست، باید بلند شد باید ادامه داد باید جنگید. تو تنها نیستی من کنارتم مامانت بابات حتی خود پیمان.
_ یه اتفاق بد رو میشه باهاش مقابله کرد میشه جنگید، اما وقتی نمیدونی اون اتفاق دقیقا چی هست و از ماهیت اش خبر نداری دقیقا مثل این میمونه که چه بجنگی چه نجنگی بازنده این قصه تویی چون نمیدونی جنگ سر چی هست که سلاح دفاعی اتو مقابلش آماده کنی.
 

Nafise goli

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Okalapitos
شناسه کاربر
8155
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
60
امتیازها
33
سن
17
محل سکونت
مشهد

  • #12
#پارت_10
_ نمی‌دونم چطوری بگم به آرزو، دیگه این روزا اینقدر خبر بد شنیده که جونی براش نمونده. حالا این وسط اگه بفهمه پیمان رفته تو کما و علت این اتفاق ها چیه بدتر هم میشه.
_ مگه علت این اتفاق ها چیه؟!
_ یادته وقتی آرزو بچه بود همینطوری از سر شوخی می‌گفتیم سپهر داماد ما هست حتی همون موقع ها مامان باباش برا شیرینی خورون، حرف میزدن همه چی شوخی بود اما انگار از بچگی این داستان رو جدی گرفته بوده، پیمان که تو راه برگشت بوده درگیر میشن باهم تو این دعوا چاقو مال سپهر بوده اما پیمان اونقدر بابت حرف های سپهر عصبی میشه که با همون چاقو میزنه تو شکم سپهر خودش با همون چاقو ضربه میخوره به همین خاطر از حال میره، دکترش میگه که خونریزی داخلی داشته و الان رفته تو کما، وضعیت سپهر هم چندان خوب نیست اونم رفته تو کما، فقط باید دعا کنیم اتفاقی براش نیافته وگرنه حکم پیمان اگه جون سالم از بیمارستان پیدا کنه اعدامه.
#ارزو
آخرین کلمه ای که شنیدم اعدام بود، دستامو دور سرم گرفتم محکم فشار دادم، چشمامو بستم با همه ی توانم حجم درد این روز هارو با یه جیغ از بدنم خارج کردم. بعدش دیگه یادم نمیاد چیشد فقط تنها چیزی که یادم بود پرده سیاهی بود که آخرین تصویر ثبت شده توسط چشمانم بود.
_ سخت بود دیدن این لحظه ها، سخت بود جگر گوشت روی تخت بیمارستان باشه و هر روز آب شدنش رو ببینی، خودمم دیگه توانی نداشتم از یک طرف پیمان و از یک طرف ارزو، حتی باورم نمیشد که باید برای سلامتی کسی دعا کنیم که باعث و بانی تو کما رفتن پیمان بود.
دستاشو توی دستم گرفتم شروع کردم به گریه کردن، تنها راه فروکش دردهایم این روزها اشک بود. نگاهی به چهره آشفته رنگ پریده اش کردم، انگار توی خواب هم با آرامش خیلی فاصله داشت و اونجا هم نمی تونست از مشکلاتش کمی دور باشه.
 

Nafise goli

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Okalapitos
شناسه کاربر
8155
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
60
امتیازها
33
سن
17
محل سکونت
مشهد

  • #13
#پارت_11
یک ماه بود که از اون روز نحس میگذشت، و هیچ چیز تغییر چندانی نکرده بود. پیمان من هنوز روی تخت بیمارستان داشت بین مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می‌کرد و من توی اتاقم روزی بیست بار تن به مرگ میدادم، هر روز یه پام بیمارستان بود و یه پام خونه ی خانواده مقتول. سپهر یک هفته بعد از اینکه تو بیمارستان بستری بود دکتر ها علت مرگش رو مرگ مغزی اعلام کردن و همون اندک امیدی که برای ساختن دوباره زندگیمون داشتم پَر پَر شد.
پیمان رو که روی تخت بیمارستان میدیدم دقیقا نمیدونستم از خدا بخوام دوباره اونو به من بده یا بخوام زودتر از این زندگی راحتش کنه قبل از اینکه چوبه ی دار به زندگیش خاتمه بده.
کاش میتونستم این وسط رضایت خانواده سپهر رو جلب کنم، اما اونا تنها راه به آرامش رسیدنشون رو توی مرگ پیمان میدیدن.
اما در واقع مقصر اصلی پسر خودشون بود که مارو به این بدبختی کشوند، توی این ماجرا هم سر جون خودش معامله کرد و هم سر جون عزیز ترین آدم زندگی من، و چقدر از او و بردن اسمش متنفر بودم که قشنگ ترین روز زندگی ام را به عزا کشاند. و از من یک آدم منزوی گوشه گیر ساخت که حالا کنج دیوار اتاقش را به هر اتفاق بهتری ترجیح میدهد و تنها همدم این روزهای تلخ اش شده اند اشک های بی وقفه اش.
مقابل آیینه ایستادم و دستی به صورتم کشیدم، قرار نبود اینقدر زود پیر بشم.
یه نفس عمیق کشیدم و به عقب برگشتم طبق معمول باز هم آرام کنار در ایستاده بود و بی هیچ حرفی به نگاه میکرد و از درون اشک می‌ریخت.
_ آرزو، پاشو لباس بپوش بریم بیرون یه هوایی بخوره به سروکلت.
_ نه حوصله ندارم، لطفا اصرار نکن.
_ پایین منتظرتم یه رب بیشتر وقت نداری.
پوفی کشیدم به سمت کمدم رفتم از روی بی حوصلگی سریع یه چیزی پوشیدم رفتم سمت ماشین.
_ کجا دوست داری بریم؟
_ نمیدونم، من که نمی‌خواستم
_ بریم یه چیزی بخوریم حالمون جا بیاد.
باشه ای گفتم و سعی کردم خودم رو مشغول نگاه کردن جاده کنم، قبلا با هر حرف آرام خنده ام میگرفت ولی الان انگار همه چی بوی غم میداد.
 

Nafise goli

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Okalapitos
شناسه کاربر
8155
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
60
امتیازها
33
سن
17
محل سکونت
مشهد

  • #14
#پارت_12
با صدای گارسون که داشت می‌گفت خوش اومدین چی میل دارین نگاهم را از پنجره پشت سرم گرفتم به آرام نگاه کردم. مثل همیشه داشت با دقت تمام منو رو نگاه میکرد تا یه چیز جدید امتحان کنه. پوزخند تلخی زدم و توی دلم گفتم کاش منم مثل تو همینقدر دلم خوش بود، ولی بعدش از حرفم پشیمون شدم شاید حقیقت این بود که اون خودش رو بهتر از من جلوه میداد و در واقع غم من غم او هم بود.
_ یه چیز جدید و متفاوت سفارش دادم برای جفتمون، خداکنه طعمش خوب باشه.
_ اهوم، راستی آرام من این روزا خیلی کم پیش میاد که تو جمع مامان و بابا باشم چیز جدیدی نشنیدی؟
_ نه والا تو خودت از هممون بهتر خبر داری، خودت مستقیم داری پیگیر میکنی کارای پیمانو.
اره حق با آرام بود سوال مسخره ای پرسیدم اما مدام انتظار داشتم بقیه یه چیز متفاوت و خوشحال کننده بدونن یه چیزی که بهم قوت قلب بده یه چیزی که منو محکم از جام بلند کنه اما این ماجرا اونقدر به نقطه ی پایانش نزدیک بود که ذره ای امید توش نمی‌دیدم مگر اینکه معجزه ای میشد.
_ آرزو لطفا این چند ساعتی که اومدیم بیرون فکر و خیال رو بزار کنار.
_ کاش کنار گذاشتن همه چی به اسونی گفتنش بود.
_ به خدا توکل کن مطمئن باش اون از همه بیشتر برای بنده اش ناراحته.
پوفی کشیدم و بی اعتنا به حرف آرام دوباره به پنجره خیره شدم و به دنیای بیرون از این کافه، و فکرای توی سرم اتکا کردم تا حرف های آرام.
با صدای لرزش گوشیم توی جیبم شماره مامان رو دیدم سریع جواب دادم.
_ آرزو یک ساعت دیگه وقت ملاقاته زودتر بیاین خونه تا دیر نرسیدیم.
هنوز سفارش هارو نیاورده بودن و میدونستم آرام از این بابت میخوره تو ذوقش ولی چاره ای نداشتم و بهش گفتم که مامان زنگ زده و زودتر باید بریم برخلاف قبلا که غر میزد این بار بدون هیچ حرفی باشه آرومی گفت و با پرداخت سفارش ها به سمت ماشین حرکت کردیم.
 

Nafise goli

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Okalapitos
شناسه کاربر
8155
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
60
امتیازها
33
سن
17
محل سکونت
مشهد

  • #15
#پارت_13
به شیشه ی جلوم زل زده بود و مثل این یک ماه که کارم شده بود نگاه کردن پیمان از پشت این پنجره چشمانم را به قامت رعنایش دوختم که حالا روی تخت بیمارستان چندین روز بود که در سکوتی عمیق فرو رفته بود، دکتر چکابش که تموم شد به سرعت به سمتش رفتم قبل از اینکه بخش رو ترک کنه.
_ آقای دکتر وضعیت پیمان چطوریه؟
دکتر که مثل ما از جزئیات این ماجرا خبر داشت و انگار مثل من نگران زندگی پیمان بعد از کما بود اهی کشید و گفت تغییر چندانی نکرده به خدا توکل کنید.
گوش هایم دیگر به شنیدن این حرف ها عادت کرده بود ولی هنوز قلبم به نبود پیمان و فکر اینکه یه روز او را به خاک بسپارم هرگز عادت نمی‌کرد.
سرم دوباره تیر کشید و اینار احساس کردم که حالت تهوع شدیدی به سراغم امده سریع به سمت دستشویی رفتم تا خودمو خالی کنم، یک هفته ای میشد که مدام این حالت ها بهم دست میداد و واقعا خستم کرده بود، آبی به دست و صورتم و زدم به ساعتم نگاهی کردم وقت ملاقات تموم شده بود از پله ها پایین رفتم مامان و بابا و آرام پایین منتظرم بودن رو به مامان گفتم: من میخام یکم تنها باشم تا خونه پیاده روی کنم شما خودتون برید.
_ لااقل بزار آرام باهات بیاد
_ نه مامان خودم میرم لازم نیست، حالم اونقدر راه هم بد نیست که نتونم راه برم که،
و بعد از بیمارستان خارج شدم، توی ذهنم پر از حرف بود پر از غم پر از آشوب و حجم این همه مشکل از توان آرزوی نوزده ساله خارج بود.
تصمیم گرفتم برم سمت خونه سپهر و مثل همیشه ازشون خواهش کنم پیمان رو به تازه عروسش ببخشند، میتونستم با رفتن به اونجا کلی حرف و کنایه میشنوم اما چاره ای نداشتم نمیتونستم یکبار دیگه مرگ پیمان رو جلوی چشمان ببینم و بزارم به همین راحتی اونو از من بگیرن.
یه نفس عمیق کشیدم زنگ در رو فشردم،
_ باز که تو اومدی، چی میخوای از جونمون برو دست از سرمون بردار، تا مادر بیچارمون رو دق مرگ نکنی دست بردار نمیشی.
من مادرشون رو دق میخواستم بدم یا پسر احمقشون که شوهر منو به مرض مرگ رسونده، اما حیف صد هزار بار حیف که نمیشد این کلمات رو به زبون آورد.
خانم عزیزی لطفا بزارید با مادرتون صحبت کنم خواهش میکنم رضایت گرفتن حق منه.
_ رضایت گرفتن حق توئه؟ مرگ چی؟ اونم حق برادر من بود!
آخه تقصیر پیمان چیه، خودتون شنیدید توی دادگاه که چاقو مال برادرتون بوده برادر تون قصد جون شوهر منو داشته.
_ آخرش کی رفت زیر خاک شوهر شما یا بردار بیچاره من؟
یه طوری میگید انگار دل ما خیلی خوشه شب عروسیمون زندگیمون تو خون غرق شد شوهرمم که بین مرگ و زندگی معلق.
_ برو دختر برو دست از سر ما بردار ما رضایت نمی‌دیم.
 

Nafise goli

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Okalapitos
شناسه کاربر
8155
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-20
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
60
امتیازها
33
سن
17
محل سکونت
مشهد

  • #16
#پارت_14
سه چهار ماهی میشد که از آن روز نحس می‌گذشت، و هنوز خبری از بهبودی پیمان نبود، حتی تو این مدت نتونستیم رضایت خانواده افشار رو بگیریم. حالت تهوع‌ و سرگیجه های من مدام بیشتر میشد، به اصرار مامان امروز وقت دکتر گرفتم.
_ آماده ای ارزو؟
_ اره بریم...
مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت، وسط این همه مشکل این اتفاق دیگه چی بود!
چطوری می‌تونستم مادری کنم برای بچه ای که شاید هرگز پدرش را نبینه، و چقدر آینده این بچه برام اندوهگین بود. آرام دستی روی شونه ام کشید و به آرامی گفت: مبادا ناشکری کنی آرزو من فکر میکنم بین این همه مشکل و اندوه این اتفاق می‌تونه خیلی هم خوشایند باشه و یه جورایی دلگرمی.
می‌دونی آرام اگه میدونستم پیمان از کما بیاد بیرون و فوقش چند ماه دیگه میریم سر خونه زندگیمون غمم نبود اما مشکلات پیمان تازه بعد کما شروع میشه تازه اگر بتونه زنده بمونه، اونوقت من میمونم یه بچه که هیچ بویی از پدر نبرده، حتی برای یک روز هم باباش رو ندیده.
بنظرم خیلی منفی فکر می‌کنی آرزو تو از کجا می‌دونی شاید پیمان از کما بیرون اومد و خانواده افشار هم رضایت دادن برای خدا که کاری نداره.
جمله ی آخر آرام را در ذهنم تکرار کردم، برای خدا که کاری ندارد. کاش یک روز می‌فهمیدم همه این ها خواب بوده و خدا دوباره پیمان امو به من بخشیده. دستی روی شکمم کشیدم آرام راست می‌گفت دلگرمی خوبی بود وسط این همه مشکل داشتن او در وجودم، پیمان هم خیلی بچه دوست داشت حتما خوشحال میشد میفهمید بابا شده امروز حتما میرم ملاقات و برایش از این مهمان ناخوانده می گویم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
40
بازدیدها
370
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
169
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 0, کاربران: 0, مهمان‌ها: 0)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین