. . .

متروکه رمان دنیایی فراتر از دیدگاه | روناک خانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. معمایی
  3. ماجراجویی
نام رمان: دنیایی فراتر از دیدگاه
نویسنده: روناک خانی
ژانر: اجتماعی، معمایی، علمی-تخیلی، ماجراجویی
ناظر: @ملیکا√

خلاصه:
این رمان زندگی دختری را روایت میکند که خواسته یا ناخواسته وارد رویی دیگر از زندگی میشود. رویی که فریب خورده است! اما از چه کسی؟ کسی میداند او کیست؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

satan_sad

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1121
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-28
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
106
پسندها
360
امتیازها
143
سن
24
محل سکونت
ضرابخانه سلطنتی اسپانیا

  • #2
مقدمه:
روز ها به سرعت می‌گذرند، آه چه بد است زمان برای زندگانی نمی‌ایستد! بعضی‌ها شاد و بعضی‌ها غمگین؛ چیست مشترک ما؟ غم؟ شادی؟ یا شاید هم دروغ!



خاک هر شب دعا کرد/ از ته دل خدا را صدا کرد
شب آخر دعایش اثر کرد/ یک فرشته تمام جهان را خبر کرد
خدا تکه ای از خاک را برداشت‌/ آسمان را در آن کاشت
خاک را در دستش ورز داد/ روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد/ پر گرفت و از زمین دور شد
به راستی این است راز خلقت ما /خلقت زیبای ما انسان‌ها

به نام پروردگار زیبا


فلش بک به صد و دوازده سال قبل:
_ مادر من آن را نمی‌خواهم.
مادر:
_ چرا؟ مشکل‌اش چیست؟
_ مادر!
مادر:
_ دخترم ایشان اشراف‌زاده است! اگر دستش‌را رد کنی بدبختمان می‌کند! می‌فهمی؟
با کلافگی دستی بر سرم می‌کشم، از یک طرف مادر راست می‌گوید و از طرفی دیگر قلبم صاف نمی‌شود تا با او ازدواج کنم، بچه بازی که نیست بحث یک عمر زندگی است.
بدان اینکه سر برگردانم خطاب به مادر می گویم:
_ شب خوش.
از پله‌ها دوتا یکی بالا می روم ، در شیری رنگ اتاق را پشت سرم را قفل می‌کنم؛ خود را روی تخت می اندازم، فکرم به چند ساعت پیش می‌رود.
مادر:
_ دخترم آن را بده
سر را بر می گردانم به سمتی که مادر اشاره کرده است، کلاف کاموا را بر می‌دارم و به مادر می دهم.
_ مادر...
با صدای مشتی که بر در کوبیده می شود، لبانم را روی هم فشار می‌دهم، باز هم نتوانستم با مادر راجع کاترین صحبت کنم. لباسم‌را درست می‌کنم و به سمت در می روم؛ در را باز می‌کنم، با دیدن کسانی با لباس اشرافی چشمانم درشت می شود، آنها دیگر چه می‌خواهند؟ خود را کنار می‌کشم.
_ درود
فقط سر تکان می‌دهند، از چنین انسان‌های مغروری تنفر دارم.
مادر:
_ چه کسی بو...
با دیدن آنها سخن اش نصفه ماند، دست‌پاچه بلند شد تا از آنها پذیرایی کند پاهایش با بالا آمدن دست زن میان‌سال می‌ایستد.
_ لازم نیست برای دیدن خودتان آمده‌ایم.
مادر با تعجب گفت:
_ اتفاقی افتاده؟
زن میان‌سال دست چپش‌را جلوی دهانش گرفت، خنده ی آرامی کرد و گفت:
_ خیر
سپس مکثی کرد و گفت:
_ بنده اهل مقدمه چینی نیستم، پسرم دختر شما را دیده است و بسیار به او علاقمند شده؛ اگر راضی باشید، این دو با هم ازدواج کنند. چشمانم از تعجب به بزرگی نعلبکی شد! یعنی چه؟ من حتی این پسر را ندیده‌ام؛ چه برسد با او ازدواج کنم!
مادر که حالش بهتر از من نبود با لکنت گفت:
_ اما انها که همه دیگر را نمی‌شناسند، نمی‌شود که؛ بعد به سرعت گفت:
_ من چنین قصدی ندارم که خانواده‌ی شما یا پسرتون را زیر سوال ببرم، امیدوارم چیز دیگری برداشت نکنید.
مردی که نزدیک زن میان‌سال بود با گرمی جواب داد:
_ نگران نباشید، شما حق دارید نظر ما هم همین است که اگر مایل باشید کمی با هم آشنا شوند.
مادر به اجبار لبخندی مصنوعی به لب آورد.
_ شما درست می فرمایید.
زن لبخندی زد و گفت:
_ حالا که نظر شما هم مثبت است، بهتر است با شیرینی کام مان را شیرین کنیم.
دست از فکر به گذشته بر داشتم و چشمانم را بستم تا بخوابم.
***
صبح با صدای گله‌های مادر بلند شدم؛ و به حمام رفتم بعد از انجام کارهای مربوطه حوله تن پوش را تن کردم. از کمد یک پیراهن به رنگ آبی کمرنگ که آستین هایش پف داشت و از پشت یک شنل به او وصل بود انتخاب کردم و او را پوشیدم؛ موهایم را خشک کردم و بافتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

satan_sad

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1121
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-28
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
106
پسندها
360
امتیازها
143
سن
24
محل سکونت
ضرابخانه سلطنتی اسپانیا

  • #3
مقدار کمی سرمه به چشمانم زدم؛ اما همان یک کم باعث شد چهره‌ام به کل تغییر کند! موهایم را به پشت گوش هدایت کردم؛ و به سمت پلکان راه افتادم. از آن جایی که کاری برای انجام نداشتم به سمت مادر رفتم، تا به او کمک کنم.
_ مادر کاری هست، که انجام بدم؟
همان‌طور که فلفل دلمه‌ای سبز رنگ را خورد می کرد، گفت:
مادر:
_ خیر فلفل را که در دیگ بریزم کار تموم می شود.
رفتم کنار پنجره ایستادم تا بیرون را نگاه کنم.
مادر :
_ آه یادم رفت!
برگشتم و به او نگاه کردم، منتظر بودم ادامه‌ی حرفش‌را بزند.
مادر:
_ خانم جکسون گفتند که پسرشان بعد از ظهر می آید به دنبالت تا باهم به گردش برید.
حالا که فکر می کنم می‌بینم این گردش بسیار مفید است باعث می شود تو هم او را ببینی و با او آشنا شوی!
مادر راست می گفت، بعد از آماده شدن غذا، آن را خوردیم؛ و ظرف ها را بعد از جمع کردن سفره، شستیم، ساعت یک ظهر را نشان می‌داد؛ از جایم بلند شدم تا آماده شوم.
***
یک لباس بسیار خوش رنگ از کمد در آوردم، آستین‌هاش از آرنج تا مچ دست پف زیبایی می داشت؛ و در جلوی یقه‌اش یک ربان به رنگ آبی کم رنگ حالت پاپیون دوخته شده بود، کمر اش تا ران پا تنگ می بود، از آن به بعد تنها یک دنباله‌ی کوتاه در حد نیم‌متر می داشت. لباس را پوشیدم، مو‌هایم‌را مدل آبشاری بستم، از اتاق بیرون آمدم و در اتاق‌را بستم، آرام و استوار از پلکان پایین آمدم و به سمت مادر که با کلاف کاموا بافتنی می بافت رفتم.
_چطور شده‌ام؟
مادر که با صدایم سر خود را بالا آورده بود، نگاهش‌را از پا تا سر م گذراند و با لبخند مهربانی گفت:
_ عالی شده‌ای!
به نقطه‌ای خیره شد؛ قطره‌ای اشک از چشمانش بارید که سریع جلو‌‌یش‌را گرفت.
_ کاش پدرت این روز را میدید.
بسیار آرام و زیر لبی این جمله را گفت؛ اما من شنیدم تا خواستم به او دلداری دهم صدای دستی که بر در می کوبید آمد. مادر دست پاچه و سریع خود را جمع و جور کرد و به سمت در شتافت.
مادر:
_ درود بفرمایید داخل.
_...
مادر:
_ چشم، می فرستمشان
دیگر تنها صدایی که می آمد تنها قدم‌های مادر بود که به پارکت مان کوبیده می شد.
مادر:
_ اومدن دنبالت بلند شو و برو همراهشان
_ خودشان آمده است؟
مادر:
_ خیر کسی از خدمه‌ها را فرستادند دنبالت تا راهنماییت کند.
_ متوجه هستم، چشم.
به سمت در گام برداشتم، که یک انسان خمیده‌را دیدم! انقدر از بدبخت کار کشیده بودند که فرقی با گوژ پشت نوتردام نداشت!
با مهربانی گفتم:
_ درود، حال شما؟
بدبخت در حالی که لنگ می‌زد گفت:
خدمتکار:
_ درود بانو، ممنون خوب هستم، ارباب منتظر شما هستند، بهتر است زودتر برویم!
_ چشم
در حالی که از خجالت قرمز شده بود گفت:
_ بی بلا باشد.
سوار کالسکه شدیم، کالسکه‌چی یک شلاق محکم به اسب ها زد که باعث شد اسب‌ها راه بی‌افتند. بعد از چندی کالسکه متوقف شد، مرد خمیده در را برایم باز نمود از کالسکه پایین آمدم.
مرد خمیده در کالسکه، را بست؛ و در حالی که سر اش را پایین انداخته بود،گفت:
خدمتکار:
_ همراهم بیایید.
و راه افتاد، در حالی که هنوز هم مانند زمانی که مرد خمیده به دنبال ام آمده بود به آن مردک در ذهن خود گله می کردام.لحظه‌ای با دیدن مردی که جلویم بود؛ به خداوند به خاطر آفریده اش آفرین گفت ام! بدن ورزیده اش او را به هرکول نیز شباهت داده بود؛ ریش شش تیغه اش او را شبیه به فرشتگان خداوندی کرده بود! لحظه‌ای به خود ناسزا گفته‌ام؛ از کی تا به حال من انقدر بی حیا شده بودم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

satan_sad

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1121
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-28
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
106
پسندها
360
امتیازها
143
سن
24
محل سکونت
ضرابخانه سلطنتی اسپانیا

  • #4
با صدای بم اش مرا به خود آورد.
مرد_درود بانو حال شما؟
_درود، سپاس گزارم حال ام خوب است؛ شما حالتان چطور است؟
مرد_متشکرم من هم خوب هستم.
آمد ام حرفی بگویم که یک دفعه، درد وحشتناکی در سر ام ایجاد شد. آه از یاد برده بود ام که باید دوائی که طبیب داده بود را بنوشم. سرم گیجی رفت؛ مانند انسان های م×س×ت تکانی خورده ام.
مرد_از مادرتان ...
با دیدن من به سرعت به سمت ام آمد. در دیدمان اش نگرانی دیده می شد. با عربده‌ای که کشیدند؛ من در دل ترس راه داد‌ ام.
مرد _ خدمتکار
خدمتکار یا همان مرد خمیده با ترس آمد به سمتمان
خدمتکار_بله قربان
مرد_چه بلائی سر ایشان آمده؟
خدمتکار_آقا به پدر نمی دانم.
مرد همان طور که لحظه به لحظه صدایش بالاتر از قبل میرفت گفت:
مرد_پس می خواهی بگوئی خانم مریض است؟
خدمتکار با دستپاچه گی گفت:
خدمتکار_خیر آقا من غلط کرده باش‌ام؛ به شما و خانم توهین بکن‌ام.
وسط صحبت آن دو آمدم:
_تقصیر... او... نیست.
بخاطر دردی که داشت‌ام سخن های ام بریده، بریده بود.
مرد با تعجب گفت:
مرد_پس چه شده؟
_من از بچگی مبتلا به بیماری ای ناشناخته بودم تا اینکه به شفاخانه ی یک طبیب هندی برده شدم. آن طبیب گفت این بیماری دوائی ندارد فقط تا زمانی که آن دارو را بنوشم زنده میمانم.
مرد_حال آن دواع کجاست؟
به سبدی که در کالسکه بود اشاره کردم. مرد خمیده به سرعت رفت سبد را برداشت و آورد. شیشه ای که در آن دواع بود در آوردم چوب پنبه را برداشتم و آن را نوشیدم.
حال ام کم کم خوب میشد.
مرد_حال خوب هستید؟
با تکان دادن سر تایید کردم.
☆☆☆☆☆☆
حال تمام روستا از جایی که ما وجود داشتیم پیدا بود خورشید داشت جای اش را به ماه میداد. آسمان به رنگ نارنجی بود.
مرد_توماس
به سرعت سر برگرداندم سمت‌اش
مرد_نام من توماس است.
_خرسند‌ ام.
با کنجکاوی گفت:
توماس_افتخار آشنایی با چه‌کسی را دارم؟
_مارگارت هستم.
توماس _چه نام زیبایی مانند خودتان
لبخندی زدم
_متشکرم.
در چشمانش غرق شدم...
☆☆☆☆
سر بر گرداندم سمت روستا
با دیدن برج ساعت کلیسا چشمانم به بزرگی نعلبکی شد! ساعت ۱٠شب بود! باورم نمی شود مگر چند ساعت در شمان هم خیره بودیم.
به سرعت از جای برخاستم.
_ساعت ۱٠است دیگر بایدذبرویم مطمئن هستم نگرانمان شدند
او هم از جای برخاست
توماس_بله حق با شماست.
بعد از چندی به خانه رسیدیم مرد خمیده شلاقی به اسب ها زد تا بایستند.
_خیلی متشکرم امروز، روز بسیار خوبی بود!
لبخندی زد
توماس_من باید تشکر کنم که با تمام حوصله کنار من ماندید.
چقدر این مرد خوب بود.
لبخندی به صورت دلنشین اش زد ام.
_شبتان خوش
توماس_همچنین مواظب خود باشید. درود من را به خانم جکسون برسانید.
از کالسکه پیاده شد ام و به سمت خانه رفت ام.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

satan_sad

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
1121
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-28
آخرین بازدید
موضوعات
13
نوشته‌ها
106
پسندها
360
امتیازها
143
سن
24
محل سکونت
ضرابخانه سلطنتی اسپانیا

  • #5
اکنون سه روز از اولین دیدارمان گذاشته است. در این سر روز من تمام در کنار توماس بودم و فرصت نکردم پیش مادر بروم؛ مثل اینکه این باعث شده یود مادر از من گله بگیرد. بخاطر همین امروز در خانه می ماندم تا به او کمک کنم. بعد از تمیز کردن خانه کنار مادر نشستم.
در حالی که با کاموا داشت چیزی میبافت، گفت:
_ میدانی دارم چه می بافم؟
با کنجکاوی سرم را به معنای منفی تکان دادم و منتظر ماندم تا سخن‌اش را تمام کند. ادامه داد:
_این شال عروسی تو است.
یکه ای خوردم؛ مادر از کجا متوجه شد من از توماس خوشم میاد؟ توماس که گفته بود رازهایمان را برای کسی بازگو نمیکند. مثل اینکه فکرم را بلند گفته بودم چون مادر گفت:
_ او نگفت از چشمانت هویدا ست.
ادامه داد:
گفته ام خانوم الیسون عصر همراره تومای به اینجا بیایند؛بهتر است برای عروسی شما تصمیماتی بگیریم. مادر را در آغوش گرفتم و کمی فشارش دادم. با دستان پیرش کمرم را مالش میداد. بخاطر خواسته ی مادر به حمام رفتم. بعد از شستن سر به سمت وان حمام رفتم؛ کمی گلبرگ رز و خوش بو کننده به او زدم و در وان به مدت نیم ساعت نشستم. خود را آبکشی کردم و حوله تن پوش را پوشیدم مادر برایم لباسی به رنگ سفید و کرم بر تخت گذاشته بود. ان را پوشیدم موهایم را خشک کردم و به سمت سالن اصلی خانه رفتم. خانه ی ما بسیار بزرگ می بود. احتمالا برایتان سوال پیش آمده که پدرم کجاست. همه چی بر میگردد به دوازده سال پیش؛ پدرم لرد تام جکسون فرمانده ی سپاه ملکه بود. آن موقع ها او سی سال سن و مادرم بیست و نه سال می داشت. آنها هم مانند لیلی و مجنون عاشق و دلباخته ی همدیگر بودند. عشق آنها بر زبان همه ی افراد آبادی میبود. همه چیز به خوبی و خوشی میگذشت تا شاه اسمیت (دشمن کشور ما) به کشور زیبایمان حمله کرد. پدرم بخاطر شغلش مجبور به رفتن در جنگ بود. بعد از یک سال خبر رسید که ما جنگ را برده ایم و لشگر دشمن عقب نشینی کرده است. گویا مردی شجاع شاه اسمیت را با شمشیرش به قتل رسانده است. اما ما شهیدانی هم داشتیم. پدرم شاه اسمیت را کشته بود، اما جان خود را از دست داده بود. مادرم بعد از شنیدن موضوع به اندازه ی بیست سال پیر شد کمرش شکست اما در تنهایی کسی درد اورا نمیدانست جز من. همه میگند خاک سرد است. اما اینطور نیست، حداقل برای ما اینطور نیست. من ان موقع بیش از هشت سال سن نداشته ام. اما همه چیز را به خوبی به یاد دارم. دست از فکر به گذشته برداشتم. به مادر در تمیزکاری خانه کمک کردم.
بعد از اتمام کار تازه می خواستیم بنشینیم که صدای زنگ در آمد آرام و استوار به سمت در قدم برداشتم. وقتی که به در رسیدم در را به آرامی باز کردم و کنار رفتم تا خانوم الیسون و توماس به داخل بیایند. آرام و زیرلبی سلامی گفتم که هر دو با خوش رویی جوابم را دادند.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین