مقدمه:
روز ها به سرعت میگذرند، آه چه بد است زمان برای زندگانی نمیایستد! بعضیها شاد و بعضیها غمگین؛ چیست مشترک ما؟ غم؟ شادی؟ یا شاید هم دروغ!
خاک هر شب دعا کرد/ از ته دل خدا را صدا کرد
شب آخر دعایش اثر کرد/ یک فرشته تمام جهان را خبر کرد
خدا تکه ای از خاک را برداشت/ آسمان را در آن کاشت
خاک را در دستش ورز داد/ روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد/ پر گرفت و از زمین دور شد
به راستی این است راز خلقت ما /خلقت زیبای ما انسانها
به نام پروردگار زیبا
فلش بک به صد و دوازده سال قبل:
_ مادر من آن را نمیخواهم.
مادر:
_ چرا؟ مشکلاش چیست؟
_ مادر!
مادر:
_ دخترم ایشان اشرافزاده است! اگر دستشرا رد کنی بدبختمان میکند! میفهمی؟
با کلافگی دستی بر سرم میکشم، از یک طرف مادر راست میگوید و از طرفی دیگر قلبم صاف نمیشود تا با او ازدواج کنم، بچه بازی که نیست بحث یک عمر زندگی است.
بدان اینکه سر برگردانم خطاب به مادر می گویم:
_ شب خوش.
از پلهها دوتا یکی بالا می روم ، در شیری رنگ اتاق را پشت سرم را قفل میکنم؛ خود را روی تخت می اندازم، فکرم به چند ساعت پیش میرود.
مادر:
_ دخترم آن را بده
سر را بر می گردانم به سمتی که مادر اشاره کرده است، کلاف کاموا را بر میدارم و به مادر می دهم.
_ مادر...
با صدای مشتی که بر در کوبیده می شود، لبانم را روی هم فشار میدهم، باز هم نتوانستم با مادر راجع کاترین صحبت کنم. لباسمرا درست میکنم و به سمت در می روم؛ در را باز میکنم، با دیدن کسانی با لباس اشرافی چشمانم درشت می شود، آنها دیگر چه میخواهند؟ خود را کنار میکشم.
_ درود
فقط سر تکان میدهند، از چنین انسانهای مغروری تنفر دارم.
مادر:
_ چه کسی بو...
با دیدن آنها سخن اش نصفه ماند، دستپاچه بلند شد تا از آنها پذیرایی کند پاهایش با بالا آمدن دست زن میانسال میایستد.
_ لازم نیست برای دیدن خودتان آمدهایم.
مادر با تعجب گفت:
_ اتفاقی افتاده؟
زن میانسال دست چپشرا جلوی دهانش گرفت، خنده ی آرامی کرد و گفت:
_ خیر
سپس مکثی کرد و گفت:
_ بنده اهل مقدمه چینی نیستم، پسرم دختر شما را دیده است و بسیار به او علاقمند شده؛ اگر راضی باشید، این دو با هم ازدواج کنند. چشمانم از تعجب به بزرگی نعلبکی شد! یعنی چه؟ من حتی این پسر را ندیدهام؛ چه برسد با او ازدواج کنم!
مادر که حالش بهتر از من نبود با لکنت گفت:
_ اما انها که همه دیگر را نمیشناسند، نمیشود که؛ بعد به سرعت گفت:
_ من چنین قصدی ندارم که خانوادهی شما یا پسرتون را زیر سوال ببرم، امیدوارم چیز دیگری برداشت نکنید.
مردی که نزدیک زن میانسال بود با گرمی جواب داد:
_ نگران نباشید، شما حق دارید نظر ما هم همین است که اگر مایل باشید کمی با هم آشنا شوند.
مادر به اجبار لبخندی مصنوعی به لب آورد.
_ شما درست می فرمایید.
زن لبخندی زد و گفت:
_ حالا که نظر شما هم مثبت است، بهتر است با شیرینی کام مان را شیرین کنیم.
دست از فکر به گذشته بر داشتم و چشمانم را بستم تا بخوابم.
***
صبح با صدای گلههای مادر بلند شدم؛ و به حمام رفتم بعد از انجام کارهای مربوطه حوله تن پوش را تن کردم. از کمد یک پیراهن به رنگ آبی کمرنگ که آستین هایش پف داشت و از پشت یک شنل به او وصل بود انتخاب کردم و او را پوشیدم؛ موهایم را خشک کردم و بافتم.