مقدمه
سه ، دو، یک، قدمها همینقدر نزدیک هستند. ناخن روی دیوار کشیده میشود و خط مرگ را به نمایش میگذارد.
مرگ همینجاست، روی صندلی چوبی خود نشسته و تاب میخورد. زندگی دست و پا میزند و اشک میریزد تا باز ادامه پیدا کند اما
با وجود دیسینفان، بزرگترین دوست مرگ، نسل زندگی رو به پایان است. پایانی تلخ به سوی دره سیاه. شهر پر از آشوب شده، اشکهای خونین زمانی بیدار میشوند که دیسینفان را مقابل خود ببینند. دیسینفان آنها را همچو مورچهای باهم له میکند. شب خوشحال به دنبال دیسینفان، ماه غمگین و گم شده در لابهلای ابری سیاه، همه چیز آماده است و فقط با یک خنده آغاز میشود و با گریه پایان مییابد. این تازه شروع نابودی زندگیست! مرگ بیدار شده.
پارت 1
دوباره نگاهی کوتاه به صفحه کامپیوتر انداختم. پروندهها بی ربط و بی نظم بودند و گمان نمیکردم بتوانم به این زودی همه چیز را درست کنم. ساختمان کم کم خالی میشد اما من همچنان مشغول بودم. ساشا بلند شد و با برداشتن گوشی خود از روی میز، نگاهی کوتاه به من انداخت و گفت.
-به نظرم بسه. بهتره بقیش رو فردا بنویسی امروز واقعا خسته شدی. چشمات قرمز شدن .
- نه تو برو منم یکم دیگه میام خونه.
- باشه. مراقب خودت باش من رفتم.
-خدافظ.
تنها صدای حاکم در فضا صدای قدمهای ساشا بود و سپس باز و بسته شدن در. با تمرکزی بیشتر همه چیز را از نوع جدولبندی کردم و با نظم، نوشتم. کامپیوتر را خاموش کردم و با برداشتن پالتوی سیاهم، از پشت میز بلند شدم. چشمانم گود افتاده بود و قرمز رنگ شده بود. آننقدر خسته بودم که دیگر به ظاهر آشتفه خود و موهای شلختهام توجهی نکردم. بلاخره باید در چنین ساختمانی یک نظمی باشد. هرکس هرچه مینویسد و هر گزارشی به دست میآورد، بدون هیچ پاک نویس و... سمت میز من میاندازد. واقعا گاهی آدم از این همه شلوغی خسته میشود. با صدای تق تق پاشنه کفشم، سمت آسانسور حرکت کردم. یادم باشد دیگر برای اداره چنین کفشی نپوشم، از صبح پایم درون این کفش کوچک، خفه شده است. نگاهی کوتاه به ساختمان انداختم و برای بار دوم دکمه آسانسور را فشردم. ساختمان به این بزرگی با تجهزاتی نوع نمیتواند آسانسور خود را تعمیر کند. کل ساختمان تاریک بود و فقط با نورهایی که از پش پنجره وارد میشد، اندکی نور در ساختمان ایجاد میشد.
گاهی از این همه سکوت ساختمان میترسیدم. معمولا روزها و بعداظهرها این ساختمان پر بود از مشتری و افراد مختلف و شلوغی و همهمه بسیار زیاد میشد، سکوت و تاریکی الان ساختمان واقعا با روزهای دیگر قابل مقایسه نبود. سمت پله حرکت کردم و با آن کفشهای پاشنه بلند، لنگ لنگان سعی کردم پلهها را مثل آدم پایین بیایم. باید ده طبقه پایین میرفتم آن هم بدون آسانسور. دستم را روی دیوار کشیدم و نفس عمیقی از روی کلافگی کشیدم و مسیرم را ادامه دادم. هرچقدر پایینتر میرفتم احساس میکردم چیزی پشت سرم است یا فردی از هر طبقه به من خیره شده، به خاطر همین با ترس و سرعت بیشتری حرکت میکردم. اصلا آرام نبودم و ترسی جنونوار درونم جولان میداد اما خدا خدا میکردم که این فقط خیال و توهم ذهن من باشد.
به طبقه پنجم که رسیدم اندکی تعلل کردم تا نفسی تازه کنم. خواستم قدمی بردارم که صدای خنده بلندی را شنیدم. بی شک این دیگر یک توهم ذهنی نبود. صدای خنده آنقدر بلند بود که شیشههای ساختمان را به لرزه در آورد. این خنده را اصلا دوست نداشتم چون حالتی جنونوار داشت. پاپیون دور گردنم را کمی شلتر کردم و این بار با دویدن، از پله پایین رفتم. هرچه بیشتر میدویدم گویی مسیر طولانیتر میشد. صدای خنده با صدای پاشنه کفشم درهم آمیخته شده بود و من در مرز سکته بودم.
-توروخدا اینجوری نخند. کی هستی؟
در طبقه سوم ایستادم و دستم را مقابل قلبم گرفتم و با بغضی آشکار برای بار دوم پرسیدم.
-کی هستی؟
- دیسینفان.
- چی؟
- دیسینفان.
قطرات اشک با سرعت هرچه تمامتر گونهام را به بازی گرفتند و دیدم را تار کردند.
-بهت بیست ثانیه فرصت میدم تا فرار کنی.
دیگر سخنی نگفتم و با تمام توان پلهها را طی کردم. کفشم را درآوردم و گوشهای پرت کردم و پا بـر×ه×ن×ه دویدم. دوست داشتم خود را قانع کنم و این اتفاق را یک شوخی بچگانه بدانم اما همه چیز یک جور عجیبی واقعی جلوه میکرد. اما چرا کسی باید مرا بکشد؟ مگر من چه کردم؟ دقیقا از صبح احساس عجیبی داشتم و اکنون این احساس به واقعیت تبدیل شده بود. آن ترس عجیب و مخوف تمام وجودم را آنچنان در برگرفته بود که نمیتوانستم پاهایم را حرکت دهم گویی قفل شده بودم. بلاخره به طبقه آخر رسیدم. چند قدم به در مانده بودم که پایم لیز خورد و روی زمین افتادم.
-وقتت تموم شد.
و سپس خندهای بلند و طولانی سر داد. سریع بلند شدم و خواستم بدوم که سایهای سیاه از کنارم عبور کرد. دانههای ع×ر×ق یکی یکی از روی پیشانیم میغلتیدند و سر میخوردند. آب دهانم خشک شده بود و میترسیدم فریاد بزنم. در مرکز سالن ایستادم و به اطراف چشم دوختم. هیچ چیز را نمیشد دقیق تشخیص داد و همه چیز حالتی سایه مانند داشت. چندین میز و کامپیوتر در اطراف بودند و دو در هم امتداد راهرو قرار داشت که یکی دست شویی و دیگری آبدارخانه بود. ظاهرا همه چیز آرام بود اما من میدانستم پشت این آرامش یک چیز وحشتناکی مخفی شده است. نفسم را حبس کرده بودم تا صدایش را نشنود. چند قدم آرام برداشتم به سمت در خروجی، که سریع سمتم دوید. تنها چیزی که از او توانستم ببینم، چاقوی نقرهای و درخشانش بود، با قدرت سمت دست شویی دویدم و در را پشت سرم قفل کردم. نگاهم قفل پنجره بزرگ دست شویی شد و با تمام قدرت سمت پنجره حرکت کردم. خواستم سمت پنجره بروم که در شکست.
با ترس وارد یکی از اتاقکهای کوچک دست شویی شدم و روی توالت فرنگی ایستادم. او آرام قدم میزد و درها را یکی یکی باز میکرد. با دندانم لبم را محکم فشار میدادم و دستم را مشت کرده بودم. نفسم در سینه حبس شده بود و پاهایم میلرزید. از شدت هیجان کم مانده بود فریاد بکشم اما دستم را مقابل دهانم گرفته بودم.
-میدونم اینجایی. دیگه نمیتونی فرار کنی.
صدایش آنقدر ترس را درونم بیشتر میکرد که نمیتوانستم جلوی فریاد کشیدنم را بگیرم. صدای خشدار و کلفتی داشت، صدایی که متعلق به یک مرد دیوانه بود. اشکهایم با سرعت روی گونهام سر خوردند. به دیوار چسبیدم و پاهایم را بیشتر جمع کردم ، در محکم باز شد و چهرهاش نمایان شد. فریاد بلندی کشیدم که از موهای بلند و سیاهم گرفت و مرا سمت خودش کشید.
-بیشتر داد بزن.
سینهام با شدت بالا و پایین میشد و از شدت درد نمیتوانستم چشمانم را باز کنم. سرم به شدت درد میکرد. به نقاب سیاه و زشتش که چشمان گشادی داشت و لبش به حالت یک لبخند شیطانی بود، خیره شدم و گفتم.
-خواهش میکنم ولم کن. التماس میکنم من که کاری نکردم.
- چون کاری نکردی باید بمیری. میخواستی از این پنجره فرار کنی؟
- نه نه خواهش میکنم.
موهایم را بیشتر کشید و مرا سمت پنجره برد. شیشه پنجره را شکست و یک تیکه از شکستگی را سمت صورتم آورد. فریادم آنقدر بلند بود که گلویم را پاره کرد.
-نه نه نه... التماس میکنم نه... .
با شیشه محکم به صورتم خطی کشید ، دیگر توان هیچ کاری را نداشتم حتی نمیتوانستم اشک بریزم. مرا بلند کرد و با شدت از پنجره به بیرون انداخت. برای آخرین بار به آسمان تیره خیره شدم و روی زمین فرود آمدم و همه چیز تیره و تار شد. اما فرودم آنچنان دردآور بود که مطمئن بودم مغزم را متلاشی خواهد کرد.