. . .

متروکه رمان دروغ در صحنه | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
به نام خدا
نام رمان: دروغ در صحنه
نویسنده: آرمیتا حسینی
ژانر:
ویراستار: @toranj kh
خلاصه
چندین نفر روی لبه پرتگاه قرار می‌گیرند، بی میل قدم‌هایشان را جلو می‌گذراند و به سوی دره حرکت می‌کنند. همه چیز مثل روز روشن و مثل حقیقت تلخ و سیاه است. آنها به سوی مرگ می‌روند و مرگ به انتظارشان می‌نشیند. چیز نامرئی‌ای پشت تمام جمعیتی که قصد سقوط را دارند، قرار گرفته است، چیزی نامرئی و وهم برانگیز، چیزی که دیده نمی‌شود اما بازیگر اصلی نمایش (شتاب به سوی مرگ) است..
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
863
پسندها
7,329
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #2
مقدمه
سه ، دو، یک، قدم‌ها همین‌قدر نزدیک هستند. ناخن روی دیوار کشیده می‌شود و خط مرگ را به نمایش می‌گذارد.

مرگ همین‌جاست، روی صندلی چوبی خود نشسته و تاب می‌خورد. زندگی دست و پا می‌زند و اشک می‌ریزد تا باز ادامه پیدا کند اما

با وجود دیسینفان، بزرگ‌ترین دوست مرگ، نسل زندگی رو به پایان است. پایانی تلخ به سوی دره سیاه. شهر پر از آشوب شده، اشک‌های خونین زمانی بیدار می‌شوند که دیسینفان را مقابل خود ببینند. دیسینفان آنها را همچو مورچه‌ای باهم له می‌کند. شب خوشحال به دنبال دیسینفان، ماه غمگین و گم شده در لابه‌لای ابری سیاه، همه چیز آماده است و فقط با یک خنده آغاز می‌شود و با گریه پایان می‌یابد. این تازه شروع نابودی زندگیست! مرگ بیدار شده.









پارت 1



دوباره نگاهی کوتاه به صفحه کامپیوتر انداختم. پرونده‌ها بی ربط و بی نظم بودند و گمان نمی‌کردم بتوانم به این زودی همه چیز را درست کنم. ساختمان کم کم خالی می‌شد اما من همچنان مشغول بودم. ساشا بلند شد و با برداشتن گوشی خود از روی میز، نگاهی کوتاه به من انداخت و گفت.

-به نظرم بسه. بهتره بقیش رو فردا بنویسی امروز واقعا خسته شدی. چشمات قرمز شدن .

- نه تو برو منم یکم دیگه میام خونه.

- باشه. مراقب خودت باش من رفتم.

-خدافظ.

تنها صدای حاکم در فضا صدای قدم‌های ساشا بود و سپس باز و بسته شدن در. با تمرکزی بیشتر همه چیز را از نوع جدول‌بندی کردم و با نظم، نوشتم. کامپیوتر را خاموش کردم و با برداشتن پالتوی سیاهم، از پشت میز بلند شدم. چشمانم گود افتاده بود و قرمز رنگ شده بود. آننقدر خسته بودم که دیگر به ظاهر آشتفه خود و موهای شلخته‌ام‌ توجهی نکردم. بلاخره باید در چنین ساختمانی یک نظمی باشد. هرکس هرچه می‌نویسد و هر گزارشی به دست می‌آورد، بدون هیچ پاک نویس و... سمت میز من می‌اندازد. واقعا گاهی آدم از این همه شلوغی خسته می‌شود. با صدای تق تق پاشنه کفشم، سمت آسانسور حرکت کردم. یادم باشد دیگر برای اداره چنین کفشی نپوشم، از صبح پایم درون این کفش کوچک، خفه شده است. نگاهی کوتاه به ساختمان انداختم و برای بار دوم دکمه آسانسور را فشردم. ساختمان به این بزرگی با تجهزاتی نوع نمی‌تواند آسانسور خود را تعمیر کند. کل ساختمان تاریک بود و فقط با نورهایی که از پش پنجره وارد می‌شد، اندکی نور در ساختمان ایجاد می‌شد.

گاهی از این همه سکوت ساختمان می‌ترسیدم. معمولا روزها و بعداظهرها این ساختمان پر بود از مشتری و افراد مختلف و شلوغی و همهمه بسیار زیاد می‌شد، سکوت و تاریکی الان ساختمان واقعا با روزهای دیگر قابل مقایسه نبود. سمت پله حرکت کردم و با آن کفش‌های پاشنه بلند، لنگ لنگان سعی کردم پله‌ها را مثل آدم پایین بیایم. باید ده طبقه پایین می‌رفتم آن هم بدون آسانسور. دستم را روی دیوار کشیدم و نفس عمیقی از روی کلافگی کشیدم و مسیرم را ادامه دادم. هرچقدر پایین‌تر می‌رفتم احساس می‌کردم چیزی پشت سرم است یا فردی از هر طبقه به من خیره شده، به خاطر همین با ترس و سرعت بیشتری حرکت می‌کردم. اصلا آرام نبودم و ترسی جنون‌وار درونم جولان می‌داد اما خدا خدا می‌کردم که این فقط خیال و توهم ذهن من باشد.

به طبقه پنجم که رسیدم اندکی تعلل کردم تا نفسی تازه کنم. خواستم قدمی بردارم که صدای خنده بلندی را شنیدم. بی شک این دیگر یک توهم ذهنی نبود. صدای خنده آنقدر بلند بود که شیشه‌های ساختمان را به لرزه در آورد. این خنده را اصلا دوست نداشتم چون حالتی جنون‌وار داشت. پاپیون دور گردنم را کمی شل‌تر کردم و این بار با دویدن، از پله پایین رفتم. هرچه بیشتر می‌دویدم گویی مسیر طولانی‌تر می‌شد. صدای خنده با صدای پاشنه کفشم درهم آمیخته شده بود و من در مرز سکته بودم.

-توروخدا اینجوری نخند. کی هستی؟

در طبقه سوم ایستادم و دستم را مقابل قلبم گرفتم و با بغضی آشکار برای بار دوم پرسیدم.

-کی هستی؟

- دیسینفان.

- چی؟

- دیسینفان.

قطرات اشک با سرعت هرچه تمام‌تر گونه‌ام را به بازی گرفتند و دیدم را تار کردند.

-بهت بیست ثانیه فرصت میدم تا فرار کنی.

دیگر سخنی نگفتم و با تمام توان پله‌ها را طی کردم. کفشم را درآوردم و گوشه‌ای پرت کردم و پا بـر×ه×ن×ه دویدم. دوست داشتم خود را قانع کنم و این اتفاق را یک شوخی بچگانه بدانم اما همه چیز یک جور عجیبی واقعی جلوه می‌کرد. اما چرا کسی باید مرا بکشد؟ مگر من چه کردم؟ دقیقا از صبح احساس عجیبی داشتم و اکنون این احساس به واقعیت تبدیل شده بود. آن ترس عجیب و مخوف تمام وجودم را آنچنان در برگرفته بود که نمی‌توانستم پاهایم را حرکت دهم گویی قفل شده بودم. بلاخره به طبقه آخر رسیدم. چند قدم به در مانده بودم که پایم لیز خورد و روی زمین افتادم.

-وقتت تموم شد.

و سپس خنده‌ای بلند و طولانی سر داد. سریع بلند شدم و خواستم بدوم که سایه‌ای سیاه از کنارم عبور کرد. دانه‌های ع×ر×ق یکی یکی از روی پیشانیم می‌غلتیدند و سر می‌خوردند. آب دهانم خشک شده بود و می‌ترسیدم فریاد بزنم. در مرکز سالن ایستادم و به اطراف چشم دوختم. هیچ چیز را نمی‌شد دقیق تشخیص داد و همه چیز حالتی سایه مانند داشت. چندین میز و کامپیوتر در اطراف بودند و دو در هم امتداد راهرو قرار داشت که یکی دست شویی و دیگری آب‌دارخانه بود. ظاهرا همه چیز آرام بود اما من می‌دانستم پشت این آرامش یک چیز وحشتناکی مخفی شده است. نفسم را حبس کرده بودم تا صدایش را نشنود. چند قدم آرام برداشتم به سمت در خروجی، که سریع سمتم دوید. تنها چیزی که از او توانستم ببینم، چاقوی نقره‌ای و درخشانش بود، با قدرت سمت دست شویی دویدم و در را پشت سرم قفل کردم. نگاهم قفل پنجره بزرگ دست شویی شد و با تمام قدرت سمت پنجره حرکت کردم. خواستم سمت پنجره بروم که در شکست.

با ترس وارد یکی از اتاقک‌های کوچک دست شویی شدم و روی توالت فرنگی ایستادم. او آرام قدم می‌زد و درها را یکی یکی باز می‌کرد. با دندانم لبم را محکم فشار می‌دادم و دستم را مشت کرده بودم. نفسم در سینه حبس شده بود و پاهایم می‌لرزید. از شدت هیجان کم مانده بود فریاد بکشم اما دستم را مقابل دهانم گرفته بودم.

-می‌دونم اینجایی. دیگه نمی‌تونی فرار کنی.

صدایش آنقدر ترس را درونم بیشتر می‌کرد که نمی‌توانستم جلوی فریاد کشیدنم را بگیرم. صدای خش‌دار و کلفتی داشت، صدایی که متعلق به یک مرد دیوانه بود. اشک‌هایم با سرعت روی گونه‌ام سر خوردند. به دیوار چسبیدم و پاهایم را بیشتر جمع کردم ، در محکم باز شد و چهره‌اش نمایان شد. فریاد بلندی کشیدم که از موهای بلند و سیاهم گرفت و مرا سمت خودش کشید.

-بیشتر داد بزن.

سینه‌ام با شدت بالا و پایین می‌شد و از شدت درد نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم. سرم به شدت درد می‌کرد. به نقاب سیاه و زشتش که چشمان گشادی داشت و لبش به حالت یک لبخند شیطانی بود، خیره شدم و گفتم.

-خواهش می‌کنم ولم کن. التماس می‌کنم من که کاری نکردم.

- چون کاری نکردی باید بمیری. می‌خواستی از این پنجره فرار کنی؟

- نه نه خواهش می‌کنم.

موهایم را بیشتر کشید و مرا سمت پنجره برد. شیشه پنجره را شکست و یک تیکه از شکستگی را سمت صورتم آورد. فریادم آنقدر بلند بود که گلویم را پاره کرد.

-نه نه نه... التماس می‌کنم نه... .

با شیشه محکم به صورتم خطی کشید ، دیگر توان هیچ کاری را نداشتم حتی نمی‌توانستم اشک بریزم. مرا بلند کرد و با شدت از پنجره به بیرون انداخت. برای آخرین بار به آسمان تیره خیره شدم و روی زمین فرود آمدم و همه چیز تیره و تار شد. اما فرودم آنچنان دردآور بود که مطمئن بودم مغزم را متلاشی خواهد کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,320
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
پارت 2

***

راوی

تمام مردم در محل حادثه جمع شده بودند. پلیس و چند آمبولانس نیز اطراف را دربرگرفته بودند. صدای آژیر پلیس در میان همهمه مردم گم شده بود. همه از مرگ عجیب دختری جوان سخن می‌گفتند که خود را از پنجره دست شویی روی زمین انداخته است. مرگ او بسیار عجیب بود چراکه همه او را می‌شناختند و می‌دانستند اهل خودکشی نیست. بیشتر از همه خانواده‌اش متعجب شده بودند و اشک می‌ریختند. پدر کلارا روی زمین افتاده بود و به سرش می‌زد و مدام به خود ناسزا می‌گفت. گویا همه خود را مقصر مرگ می‌دانستند. اما مقصر اصلی چه کسی بود؟ کلارا چه اشتباهی کرده بود؟

چراغ ماشین پلیس و آمبولانس، تاریکی را سرگردان کرده بود و بیشتر مردم سرهای خود را از پشت پنجره بیرون آورده بودند و با تعجب به بیرون و جنازه ، نگاه می‌کردند. با اینکه جنازه را بلند کردند و با ماشین آموبلانس از منطقه دور شدند، اما همهمه تمامی نداشت. به سرعت نور در تمام رسانه‌ها خبر خودکشی وحشتناک و عجیب پخش شد. کل شهر پر شده بود از اخبار مختلف راجب خودکشی آن دختر در ساختمان اداری. اما آنجا چرا؟ پای ساختمان اداری نیز وسط گیر بود و آنها تمام سعی خود را می‌کردند ردپایشان را از ماجرا به نحوی بیرون بکشند.

طبق آمار و اطلاعاتی که به دست آمده بود تمام مردم ساختمان و افرادش را مقصر می‌دانستند ، کارن گوشی را خاموش کرد و بی خیال به این اخبار مزخرف آهنگی را پلی کرد و دستکش مخصوصش را در دست کرد. سالن امروز برخلاف روزهای دیگر ازدحامی نداشت و فقط چند نفر مشغول ورزش بودند. شاید این موضوع ارتباطی با اخبار جدید داشت اما کارن اهمیتی نمی‌داد. این نیز یکی از خودکشی‌های ابلهانه دیگر است... مگر چه خبر شده بود؟ فردی نادان به جای اینکه بماند و مبارزه کند ، شکست را پذیرفت و خود را کشت ، نقطه سر خط. و این تنها نظری بود که کارن نسبت به اخبارهای بیهوده داشت.

به کیسه بوکس سیاه و محکمی که مقابلش خودنمایی می‌کرد، خیره شد و سمتش هجوم برد. مشت‌هایش پی در پی روی کیسه فرود می‌آمد و به کیسه امان نمی‌داد. با آخرین ضربه کیسه به جهشی بلند به بالا رفت . کارن آب معدنی خود را برداشت و سر کشید و پس از اندکی ورزش سمت رخت‌کن رفت تا لباس خود را تعویض کند. موهای پرکلاغی و بلندش را از بالا بست و لباس سیاه و شلوار ورزشی‌ای پوشید. تمام وسایل را درون ساکش ریخت و برای آخرین بار به خود خیره شد. درواقع به جای یک دختر نحیف و جذاب، با دختری خشن و مبارز طرف بود. دختری که نصف بدنش را عضلات تشکیل داده بود. اصلا زیبا و ناز بودن چه فایده دارد؟ او هیچ‌گاه به دنبال دلبری کردن نبود. س×ا×ک را روی شانه خود مرتب کرد و از باشگاه بیرون آمد.

فضای بیرون سرد و تاریک بود، کارن برای توصیف این فضا از واژه وحشتناک استفاده می‌کرد. جهان بیرون وحشی و ترسناک بود و سعی داشت با سربازهایش تو را کیش و مات کند اما کارن سال‌ها بود با این رفتارها آشنا شده بود و کیش و مات کردنش کار سختی به نظر می‌رسید. او تمام چم و خم راه را آموخته و با قدرت کمین کرده بود تا در زمان مناسب کل دنیا را کیش و مات کند.

سوار ماشین سیاهش شد و س×ا×ک را عقب انداخت و سپس با آرامش حرکت کرد. برخلاف خشن بودنش و تمام خوی مبارزگیش او فردی کاملا آرام بود. آرامشی که او داشت دریا نداشت. آنقدر منتظر می‌ماند تا بلاخره چنگالش بزرگ شود و با سیلی عظیم کل دنیا را به آب دهد. او منتظر می‌ماند و بعد حرکت می‌کرد. چون عجله کردن اصلا عاقلانه نبود.

خیابان شلوغ بود و صدای بوق و فریاد برخی از افراد، او را کلافه می‌کرد. کودکی مدام سرش را از پنجره بیرون می‌‌آورد و فریاد می‌کشید و برای کارن زبان در می‌آورد. اگر کارن صبور نبود در این لحظه بسیار دوست داشت زبان کودک را از دهانش بیرون بکشد و زیرچرخ ماشینش له کند. اندکی بعد ماشین‌ها پشت سرهم حرکت کردند و کارن تا می‌توانست از ماشین آن دختر بچه فاصله گرفت. با یک دستش فرمان را می‌چرخاند و با دست دیگرش مشغول بررسی لیگ‌ها بود. او قرار بود چندروز دیگر به مسابقه‌ای برود برای همین مدام حریف‌هایش را و محل مسابقه و چیزهای دیگر را مورد سنجش قرار می‌داد.

بعد از مدتی بلاخره مقابل خانه ماشین را پارک و پایین آمد. س×ا×ک سنگین را با خود حمل کرد و کشان کشان سمت طبقه دوم رفت و کلید را درون در فرو برد. آپارتمان سه طبقه آنها همیشه سوت و کور بود و هیچ اثری از همسایه‌ها دیده نمی‌شد. البته هیچ خانه‌ای خالی نبود اما دریغ از صدای پشه‌ای. نه آنها را در راهرو دیده بود و نه جایی دیگر. کلا گویی حضور نامرئی‌ای داشتند. البته همه چیز این ساختمان خوب بود. مخصوصا نزدیکی‌اش به کتابخانه و پارک. کارن همیشه اوقات فراغتش را در کتابخانه می‌گذراند و صبح‌ها برای پیاده‌روی به پارک می‌رفت. اما یکی از مشکل‌های ساختمان نداشتن آسانسورش بود. پله‌ها ارتفاع زیادی داشتند و بالا رفتن از آنها سخت و دشوار بود، مخصوصا زمانی که کارن از باشگاه برمی‌گشت. آن زمان، بدترین موقع برای بالا رفتن از پله‌ها ترقی می‌شد.

کارن وارد خانه شد و تنها یک چراغ روشن کرد تا بتواند اطراف را ببیند چون چندان با نور زیاد، موافق نبود. درواقع کارن با اینکه چندین بار در مبارزات مقام خوبی آورده بود اما فرد خیلی مشهود و پولداری نبود. او یک خانه نقلی در گوشه‌ای از شهر داشت. خانه‌ای کوچک اما گرم و راحت، بدون هیچ مزاحمی. کارن ساکش را روی مبل شکلاتی رنگش انداخت و سمت آشپزخانه‌ای که مقابل پذیرایی قرار داشت، رفت. کابینت‌های قهوه‌ای را یکی یکی باز و بسته کرد تا بلاخره توانست نسکافه را پیدا کند. لیوان خود را پر از آب داغ کرد و نسکافه را درونش ریخت. امروز به طرز عجیبی کسل بود.

روزش چندان جالب آغاز نشده بود. اول که بیدار شد و با گربه‌اش کمی به پیاده‌روی رفت و بعد خوردن ناهار، به باشگاه رفت و کمی ورزش کرد و بعد فیلمی دید و دوباره ورزش کرد و سپس به خانه آمد. امروز به طرز عجیبی مسخره و بیهوده بود.

کارن روی مبل نشست و به خانه سوت و کورش خیره شد. او عاشق رنگ قهوه‌ای و شکلاتی بود برای همین فرش خانه و مبل به رنگ شکلاتی تیره بود و بوفه و بقیه وسایل هم حالت قهوه‌ای روشن و براقی داشتند. کارن به تلوزیون خاموش مدتی خیره ماند و بعد از اینکه لیوانش را خالی کرد، سمت تنها اتاق این خانه رفت. از راهروی باریک عبور کرد و وارد اتاقش شد. اگر قرار بود تمام روزهایش چنین بگذرد ترجیح می‌داد کلا روزی نباشد.

هنذفری را از روی تخت سیاهش برداشت و لباس راحتی و تیشرت از کمد سفید بیرون کشید. درحالی که سرش را به عقب و جلو تکان می‌داد و صدایی همچو «بیس بیس» از دهانش خارج می‌شد، تیشرت را پوشید و خود را روی تخت انداخت. با تمام مبارزه‌ها و کارای خشنی که می‌کرد گمان می‌برد روزهایش خوب پیش نمی‌روند پس باید برنامه‌ای جدید ترتیب می‌داد. سریع بلند شد و سمت کشوی میز سیاه رنگش رفت و دفتر و خودکار بیرون کشید. لپتاپش را عقب برد و دفتر را روی میز گذاشت و مشغول نوشتن برنامه‌هایش شد. اگر براساس این نظم پیش می‌رفت شاید کمی امواج به سوی زندگیش می‌آمدند.

***

نیلا مدارک را درون کیفش گذاشت و بلاخره تصمیم گرفت از بانک خارج شود. او همیشه باید از همه دیرتر می‌رفت و همه چیز را مرتب می‌کرد . هرچند دوست داشت زودتر از همه به خانه برود و پیش همسرش باشد اما این همه وسواس کار دستش می‌داد و درون او را قلقک می‌داد که بماند و همه چیز را جمع و جور کند. نیلا پله‌ها را طی کرد و وارد راهرو شد. با صدایی که شنید. سریع برگشت و با خود فکر کرد مگر غیر از من چه کسی اینجا بوده؟ و سریع خود را سمت لیوانی که روی زمین افتاده بود و چند تکه شده بود، رساند.
 
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
30
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
144
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
33
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
46

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین