. . .

متروکه رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بسم خدا
نام اثر: خیطِّ مـات
نویسنده: پوررضا آبی‌بیگلو
ژانر: فانتزی، اجتماعی، درام
زاویه دید: سوم شخص
نثر: ادبی
ناظر: @Mrs Zahra
خلاصه:
مردی در حال بازگشت است. دیگری گندی که اولادش پدید آورده را جمع می‌کند، یکی هم در این میان دل‌شکسته است.
خانواده‌ای بی‌خیال و پر امید‌، جمعیتی که به ندرت و استثناء می‌شود در آن فردی را یافت که افسرده باشد. کسانی که زندگی‌شان بر هم قلاب شده و اگر هوای دیگری را نداشته باشند؛ همه‌شان بازنده بازیِ هستند که سرنوشت‌هایشان برایشان خواب دیده‌اند؛ خوابی که یک وجب روغن رویش داشته باشد. البته در واقعیت خواب که نه! به هر حال ضرب‌المثلی بود در همین مایه‌ها... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,365
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2.md.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #2
مقدمه:
دادگاه آغاز شد.
قاضیْ سرنوشت، پشت میز بزرگ عدالت نشست و متهم را احضار کرد. متهم آمد. قوی، شکسته و استوار، جلوی میز ایستاد.
به نظر می‌رسید آدم او انسانی اَبَر باشد.
قاضی حکم را خواند:
- تو گمش کردی. سرنوشت همیشه باید همراه آدم باشه!
- قاضی سرنوشت! اشتباه نکنید. آدم همیشه باید با سرنوشتش باشه. اون رو قبول کنه!
قاضی به جلو خم شد و آهسته گفت:
- با من بحث نکن! بگو موضوع چیه؟
متهم که اشکش، دمِ مشک بود و همان‌طور که بغض گلویش باعث شده بود همچون جغد بنالد، گفت:
- لامذهب فقط چند دقیقه نبودم، گند زد به زندگیش... هر طالعی هم به جای من بود ترکش می‌کرد. اصلا به حرفم گوش نمی‌داد. مگه من اینجا بوقم؟ همه‌شون مثل هم‌ هستن.

« مرد »

مات‌ها که عنوان سرنوشت را در میان آدمیان دارند. بزرگ ترین ماموریت الهی را از آن خود کرده و هر روز و هر شب و هر ماه و هرسال... درحال انجام کار هستند تا زمانی که آن موجود جاندار بمیرد و بعد از چند روز مرخصی، دیگری جای جاندار را بگیرد.
اینک سرنوشتی بی‌خیال را مورد هدف قضاوت قرار داده‌ایم. سرنوشتی که موجود خود را رها کرد و به خوش‌ گذرانی خودش پناه برد. تو را می‌گویم ای طالع زشت! این بار بخشش لازم است؛ به دنبال انسان خود برو و او را پیدایش کن.
اتمام حکم.
( قاضیْ سرنوشت )

نامه را به گوشه‌ای پرت کرد و شروع کرد با خود حرف زدن:
- یکی هم باید بیاد سرنوشت ما سرنوشت‌ها رو به عهده بگیره! اصلا در شأن من نیست دنبال اون قدر نشناس بگردم.
و همان‌طور که با پشیمانی نامه را از روی زمین برمی‌داشت، با لحنی محزون و آهسته گفت:
- همیشه که نباید طالع شرورها باشم! مگه آدم خوب نداریم؟ حتی یک بار سرنوشت یک خرس شدم که نامردها زدن کشتنم.
دستی به موهای شقیقه‌اش که به دلیل فشار کار زیاد، سفید شده بودند کشید. نفسش را به شدت بیرون بازدمید و همانطور که نامه را پشت و رو می‌کرد تا مشخصات او را بار دیگر مرور کند گفت:
- هیچ تحفه‌ای هم نیست. دردسر از سر و روش داره می‌باره! حالا کجاست دقیقا؟ بیا و پیداش کن.
غرغر کردنش ذهن خود را هم آزار می‌داد. اما به هرحال باعث آرامشش هم میشد. بار دیگر به نوشته‌هایی که روی کاغذ سفیدی نوشته بود، نگاه کرد و با ناامیدی و ناله‌کنان خواندش:
- اوه مای یا خدا؟ جا قحط بود رفتی برای زندگی؟ فقط چند سال بالای سرت نبودم. آخه زندان؟
سری تکان داد. خب معلوم است که سر تکان می‌دهد. این پانزدهمین باری بود که او را در زندان میافت. نامه را تا کرد و در جیب آستر شنل سفیدش گذاشت. با یک اشاره، کوله بار سفر را جمع کرد. باید می‌رفت به کشوری غریب تا آدم ناخلفش را پیدا کند. به نظرش او هیچ‌وقت نمی‌توانست آدم شود. او فقط یک موجود جاندار دو پا است که هرکاری می‌کند تا به خود و دنیای خود آسیب برساند.

«روسیه/ زندان جزیره پاتِک»

پاهای سبک و همچون هوای خود را روی شن‌های سرد جزیره گذاشت. از سردی‌اش مو به تن بی رمقش سیخ شد. ناگفته نماند سرنوشت در هیچ‌جایی به جز سر، مو ندارد که همان مو هم نشان‌دهنده سنش است. موی‌ پر پشتی داشت؛ ولی به هر حال جوان و هنوز خام بود.
به پشت سرش نگاه کرد. جزیره هزاران کیلومتر از کشور روسیه دور بود. یک خط صاف از او آشکار بود و اگر کمی دقت به خرج داده نمی‌شد، همان خط را هم نمی‌شود دید.
دریای روبه‌روی خود را دید که وسعت دل آن از هر کسی گسترده‌تر است. زلالی و پاکدامنی‌اش، صداقت و همراهی‌اش. مگر می‌شد که آن‌همه پاکی را که به اشاره خدا، برای بدکاران طوفانی می‌شد را نادیده گرفت؟ نمی‌توان حدس زد این مایع سفید و آبی چه کارهایی می‌تواند بکند و چه چیزهایی را در عمق قلب خود پنهان کرده است.
شانه بالا انداخت و همانطور که شنل‌اش را از رقص با باد محروم می‌کرد، گفت:
- به هر حال زیباست.
و فکر کرد که خداوند چقدر مهربان است که هنوز به گناهکاران داخل زندان رحم می‌کند. به هر حال باید تا به حال غرق می‌شدند؛ زیرا امواج روان و خطرناک بیخ‌گوششان است.
چرخید و به سمت نزدیک‌ترین دیواره قلعه رفت. دیواره‌هایی بلند که بخش مرکزی را در خود احاطه کرده بودند. از داخل دیوار عبور کرد و بعد از یک نفس عمیق اطراف را پایید.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #3
برج‌های دیدبانی آهنی که بر روی هرکدامش سه دیده‌بان پالتو پوش با اسلحه‌های پر، ایستاده بودند. همه آنها سرنوشت‌هایشان همراه‌شان بودند. کمی دل‌آزرده شد؛ اما بعد از اینکه کارهایی که خلاف شرف و عرف جامعه انجام داده بود را به یاد آورد، حتی به خود اجازه نداد به‌خاطر چنین آدمی، ناراحت شود.
یکی از سرنوشت‌های دیده‌بانان که او را دید، با خوشحالی به سمتش آمد و با ذوق و مهربانی بغلش کرد. تازه کار بود. پوستی تیره، اما مناسبی داشت. چشمان بزرگ سیاه و دیگر اعضایی که مناسب چهره‌اش بودند. هیچ‌یک از چهره‌های سرنوشت‌ها، زیبا نبود.
طالع سرش را تکان داد و چشمانش را بست. بالاخره بغل و فلان و بهمان تمام شد و آن سرنوشت کم سن و سال عقب کشید و شروع به حرف زدن کرد:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟ اینجا زندانی زن نداریم پس کی زاییده؟ وای موهاش رو! چه‌قدر سن داری؟! اسمت چیه؟
طالع دست‌نویسی از جیبش در آورد و داخل دستان آن سرنوشت به نظر پرحرف و حوصله سر بَر گذاشت. به راه افتاد و همان‌طور هم گفت:
- سیاه سرنوشتْ هستم.
بدون توجه از آن طالع گذشت. او نیز سرگرم خواندن دست‌نویس شد و لحظه‌ای او را از یاد برد، اما همین که سر بالا آورد تا در مقابل او به دلیل مقام ارشدی‌اش سجده کند، کسی را ندید.
سیاه سرنوشتْ، از دیوارها رد شد و خود را درون راهرویی دید که طول آن، بیشتر از عمر یک درخت هزار ساله بود. محیطی ساکت و خاکستری که هر چند دقیقه یک‌بار، صدای ناله‌های انسانی که آشکار نبود از ترس است یا از حبس، در اتاقک کوچکی که زندان نامیده می‌شد، آرامش فضا را در هم می‌شکست.
جلوی سلولی ایستاد و چشمانش را بست و بعد از اینکه سرش را وارد اتاق خصوصی یکی از زندانیان کرد، چشمانش را باز کرد. از دیدن آن موجود نحیف و شکسته که در گوشه‌ی تاریک اتاق چپیده بود و پوست انگشتانش را می‌کند، تعجب کرد.
اطراف را گشت تا بتواند تقدیر آن مرد بی‌نوا را پیدا کند و وقتی او را روی تخت بی پتو یافت که به دراز افتاده و آهنگی را زمزمه می‌کند، پرخاشگرانه، بقیه تن خود را از آن سو، به این سوی در و وارد سلول کشاند و بالای سر سرنوشت ایستاد.
نفس‌های پی در پِی‌ای که می‌کشید، باعث شد تا آن سرنوشت چشمانش را باز کند و خونسرد و گویی که درحال جوویدن و ترکاندن آدامس بود، داخل چشمانش خیره شود.
- اینجا آفتاب مافتاب نداریم که بخوای رابین هود بشی و جلوش وایسی؛ خورشید به رخ و تنمون نخوره. حوصله حرف زدن ندارم.
و به سوی دیگر غلت زد و پشت به او کرد. سیاه نفسش را درون سینه‌اش حبس کرد و اکسیژن را، از ورود به ریه‌هایش منع کرد. چند ثانیه‌ای گذشت و سیاه احساس کرد نبض و قلبش داخل سیاهی چشمانش پدید آمده‌اند و ذوق ذوق صدای قلبش را، در سر می‌شنید. او این روش را بهترین راه برای جلوگیری از خشمش می‌پنداشت.
او تازه حوصله حرف زدن نداشت و جواب به این بلندی داده بود؟ چشمانش را بست و بالاخره نفسش را با شدتی زیاد بیرون دمید و پشت سر هم نفس عمیق کشید. شنیدن صدای آن طالع پررو، بار دیگر باعث ایجاد تشنج در او شد.
- هندی بازی در نیار. اینجا زندانِ... تو نباید از آدم مُرده داخل قفس، که جای طوطی رو برای صاحابش پر می‌کنه، انتظار بپر بپر داشته باشی.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #4
سیاه آرامش خود را حفظ کرد و بعد از اینکه از بالای سر او عقب کشید، به آن انسان بدبخت خیره شد. حاله‎‌ای به سیاهی پر کلاغ، همچون نیرویی شیطانی اطرافش را پوشانده بود؛ افکار آن انسان کاملا پریشان بود. یعنی چه مدتی طول کشیده که این بلا سرش بیاید؟ تا اینطور تبدیل به انسانی فلک زده شود؟ آیا وقتی که صاحب خویش را بیابد با چنین صحنه غم‌انگیزی روبه‌رو خواهد شد؟ آن زمان دیگر خودش را نمی‌بخشید. آهسته پرسید:
- چرا سعی نمی‌کنین بهتر باشین؟
و به انسان اشاره کرد و با اکراه ادامه داد:
- به نظرت این حقشه که بقیه عمرش رو بی‌هدف و در یک گوشه بگذرونه؟
او با اطمینان پاسخ داد:
- آره، چرا نباشه؟
بار دیگر خشم سیاه اوج گرفت، با صدای کنترل شده گفت:
- وظیفه یک سرنوشت، بهتر کردن زندگی یک انسانه... اگر قرار بود اینطور همه بیچاره و فلک زده در یک گوشه تو خودشون باشن که اصلا نیازی به ما نبود!
دوباره به مرد نگاه کرد. فکر کرد اگر می‌دانست یک طالع با طالع او در حال بحث و جدل است، چه حسی به دست می‌آورد.
همین‌طور درحال حرص خوردن بود که پرسش غیر منتظره او، سیاه را از ادامه هرگونه تفکر و حرص و جوش خوردن باز داشت.
- اصلا بگو ببینم! تو چرا پیش صاحبت نیستی و داری علاف واسه خودت می‌گردی؟ خدا آدم رو نسیب طالع بد نکنه.
دستانش را ضربدری زیر سرش گذاشت و همانطور که پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و تکان می‌داد گفت:
- حالا خوبه من پیش این بی‌همه‌چیز هستم. با اون همه گند بالا آوردن ولش نکردم...
و با لبخند رو به سیاه ادامه داد:
- خدا وکیلی خجالت نمی‌کشی که ترکش کردی؟
کت سفیدش را محکم به دو سو کشید و انگار که می‌خواهد حرفی بگوید، دهانش را نیمه باز کرد. اما صدایی از آن بیرون نیامد. به طور کلی حرفی نداشت که به زبان بیاورد؛ زیرا کاملا حرفی اصولی بود و سیاه، در این موقعیت به گونه‌ای رفتار کرده بود که گویی که خود، بهترینِ آدمش بوده است.
سری تکان داد و لبخندِ با صدای آن سرنوشت را که از سر تمسخر بود، به فراموشی سپرد. گمان کرد بزرگ‌ترین شاهکار ضایع در عالم رخ داده و او شخصیت اصلی و نقش ضایع شونده را دارد و به خوبی نقشش را اجرا کرده است. عقب‌گرد کرد که برود؛ اما برای بار آخر چرخید تا صورت آن سرنوشت را ببیند. چهره شاداب و با طراوت؛ اما بی‌روح و کدری داشت. چشمان، ابروها، مو و پلک‌های فوق سیاهش تضادی چشم‌گیری را به ارمغان آورده بودند. دستی به صورت سفیدش کشید و آن هیکل تنومند و بلند قامتش را به سمت کناره تخت غلتاند تا دیگر سیاه را نبیند.
- می‌تونی بری.
و نفسی عمیق کشید که آغشته با آه پنهانی بود. اصلا شبیه آه نبود. همچون ناله‌ای بود همراه با بی‌خیالی که می‌توان به قهقه غم‌دار تشبیه‌ش کرد. یعنی دلیل این همه فرسودگی و بیماری روحی چه بود؟ سیاه سرنوشت خواست پاسخی برای سوالش جستجو کند و یا حتی از آن بپرسد؛ اما متوجه شد بهتر است هرچه زودتر مرد خودش را پیدا کند، به جای اینکه دنبال پاسخی باشد که به احتمال زیاد به همین زودی‌ها روشن و شفاف خواهد شد.
بی هیچ حرفی سرنوشت و آدمِ بی‌سرنوشت را ترک گفت و آرزو کرد هرچه زودتر از این زندان رهایی یابد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #5
ابرویی بالا انداخت و شروع کرد به استشمام ویژگی‌های صاحب خود، تا بتواند پیدایش کند.
از این‌که هیچ مزاحمی نبود، تا او را از تمرکزی که داشت محروم سازد، بسیار خوشحال بود؛ و با دقت بیشتری در پی او و درحال کاووش بود.
کلاه پشمی روسی‌اش را روی سرش گذاشت تا مغزش به دلیل سردی بسیارِ آن مکانِ دور افتاده، منجمد نشود. حتی فکرش را هم نمی‌کرد، یک انسان در این هوا و در این زندان کثیف و غیر بهداشتی بتواند زنده بماند.
یکی از وحشتناک‌ترین مکان‌هایی بود که تا به عمر دیده بود! حتی سرنوشت زندانی‌ها هم همچون خودشان دیوانه شده بودند. هرکه می‌دید گمان می‌کرد این مکانِ پر از ناخوشی، تیمارستانِ طالع‌‎های بد است.
به یکی از سرنوشت‌هایی که کنار او مقابل یک در آهنین، مشابه درهای دیگر ایستاده بود، و سرش را به آن می‌کوبید، نگاه کرد.
چشم و چالش به خاطر این همه کم شرایطی در هم رفت اما باز هم همان چهره بی‌خیال، بار دیگر سر جای خود بازگشت.
یکی دیگر از سرنوشت‌ها که از دری بیرون می‌آمد، واکنشی غیر معمولی را از خود بروز داد؛ فریادی بلند کشید، اسامی عجیب و غریبی را به زبان آورد، دوباره وارد اتاقی که از آن خارج شده بود، شد و دیگر اثری از او نماند.
زیر ل**ب با لحنی تاسف بار زمزمه کرد:
- این‌جا دیوونه خونه‌ست!
انگار این حرف او، برای کسی سنگینی بسیاری می‌کرد، زیرا صدایی با لحن کوبنده و پر شدت او را از راه رفتن در راهرو منع کرد.
- اشتباه نکن خوشگل آقا! تا وقتی که همیشه با یکی مثل خودت باشی، نمی‌تونی عاقل بودن و درک کنی. عزیزِ مامانت! بهتره جمعمون رو ترک کنی.
سیاه، چرخید و بدون نگاه به آن تقدیر مزاحم که پاسخ حرفی را که مخاطبش نبود را داده بود، کارت دست نوشته دیگری را از جیبش بیرون آورد و مقابل آن چهره خشن و بی‌فرم سرنوشتی که نصفی از چهره‌اش سوخته بود، گرفت. این وضعیت بد چهره آن طالع، تن سیاه را لرزاند. زیرا درصد سوختگی صورت او نشان می‌داد که او یک تقدیر بسیار بد و شوم است و دیگر از کار افتاده و با سوختگی که با خودش به این سو و آن سو می‌برد، به همگان نشان می‌داد که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. آن سرنوشت از نزد خدا طرد شده بود.
آن شرور به چهره‌ای در هم و اخمی وحشتناک، بدون آنکه دست‌نویس را بخواند، آن را به سویی پرت کرد و یقحه کت بلند و ابریشمین آن سرنوشت اتو کشیده را گرفت، و دم گوشش غرید:
- هر کی می‌خوای، مال هرکی بخوای باش! اینجا قانون ماییم، بهتره بری رد کارِت... .
سیاه که صورتش را عقب کشیده بود تا چهره آن سرنوشت خشمگین را ببیند، با پوزخندی بر روی گوشه لبش گفت:
- قرار نیست به من بی‌حرمتی کنی! نمی‌خوام بهت آسیبی برسونم. دستت رو بکش... لطفاً!
و کت خود را از دستان ضمخت و بزرگِ گوشت‌آلود او، به شدت بیرون کشید و صاف کرد. چند باری به شانه او کوبید و دوباره به راه افتاد.
به نظر، نصف عمر خود را با تکان دادن سر می‌گذراند، زیرا این سِری هم، سَری شدت‌دار تکان داد و گذشت.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #6
ناگه بوی ضعیفی آمد. خوشحال از اینکه بالاخره پیدایش کرده است، بو را راهنمای خود قرار داد و به تندی همراه آن پیش رفت.
از راه‌روهایی بزرگ و طولانی گذشت، وارد طبقه زیرین شد، به سمت انباری کوچک و پر از آت و آشغال چرخید و یک در چوبی را در آنجا دید. جلوتر رفت. بو را عمیق داخل ریه‌هایش کشید. دستانش را به هم کوبید و گفت:
- خب، خب! دوباره صاحب‌دار شدم.
خوشحالی او همچون نوعروسان ترشیده‌ای بود که کم‌مانده بود از شدت شوهردار شدن خودشان را به دره بی‌اندازند! ولی با یادآوری اینکه آدم او کیست، دوباره همچون گل پژمرده شد. به طور حتم اگر گناهان آن مرد کم‌تر بود او آنچنان رنج روحی نمی‌کشید. نفسی عمیق کشید. زیر ل**ب زمزمه کرد:
- امیدوارم مدت زندانی بودنش تموم بشه. واقعا من نمی‌تونم فراریش بدم.
چشمانش را بست. قدم‌هایش را به جلو گذاشت و از آن در چوبی گذشت، بار دیگر نفسی عمیق کشید و آن را حبس کرد. در ذهن سعی کرد موقعیت‌های مثبت را به خود جذب کند و پشت سر هم می‌گفت:
- من سرنوشت قوی‌ای هستم. من می‌تونم آدم هرچند بد کارم رو به راه خوبی بیارم. اسم من دید منفی داره؛ اما درونم سفیده. من یک تقدیر خوب هستم.
به طور معمول انسان‌ هرچه را از ته دل بخواهد و برای خود جذب کند، واقعا همان را به دست می‌آورد؛ حتی اگر بخواهد بدبخت باشد؛ اما در این لحظه زیاد مشخص نیست که این کار بر روی تقادیر هم عکس‌العملی دارد یا اینکه باید منتظر واکنشی دیگر باشند! چشمانش را باز کرد. از درخشش آن اتاق کوچک، متعجب و با چشمان نیمه بسته که از درد انعکاس نور کم مانده بود همان را هم ببندد، به اطراف خود نگاه کرد. دلیل این درخشش اتاق چه بود؟ احتمال این وجود داشت که صاحبش مُرده و همچون جسدِ انسانی خوب، از روح پاک و سالمش به عنوان لامپ استفاده شود؟! کسی نمی‌خواهد سرنوشتی را از لحاظ تفکر ناامید کند؛ اما متاسفانه این لحظه باید گفت که حدسیات سیاه نادرست بودند.
با کمال تعجب و ناباوری، اتاق پوشیده بود از ورقه‌ای آهنین که به نظر آلمینیومی با قطر سه سانتی‌متر می‌آمدند.
جزئی‌ترین جاهای اتاق نیز روکشی آهنی داشت و یک لامپ کوچک بر روی یکی از گوشه‌های چهار دیواری اتاق، باعث شده بود تا نور در همه جا به طور غلیظ و آزار دهنده‌ای توسط دیوارهای صاف و آهنین انعکاس پیدا کند.
برگشت و به در نگاه کرد. از تیزهوشی مدیریت زندان لبخندی بر لبش نقش بست. ولی متعجب از اینکه صاحبش چقدر می‌تواند خطرناک باشد تا در این مبحس عجیب بی‌افتد، گوشت تنش آب شد.
یک سوی در را ورقه‌ای آهنین پوشانده بود و روی دیگر که باطن آن در بود، چوب‌کاری و بیشتر شبیه به در طویله بود. اینگونه می‌توانست زندانی‌ها را سردرگم کند و کاری کند که حتی فکر فرار هم به ذهنشان خطور نکند؛ اما هنوز برایش گنگ بود که چرا این عمل را روی صاحب او به عمل در آورده است. اصلا چرا صاحب او در زیر زمین و داخل اتاقک انباری قرار دارد؟
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #7
آنقدر از بودن در آن مکان جالب و خوشایند و نورانی به وجد آمده بود که متوجه آن صاحبِ به قول خود، به درد نخورش را که روی زمین دراز کشیده و شنا انجام می‌داد، نشد! و بعد از آن هم که شد، آنقدر از این عمل او در شوکه بود که به طور غیر ارادی نگاه می‌کرد تا ببیند آن مردی که جلوی پای او دراز کشیده و ع×ر×ق‌ریزان درحال شنا رفتن است و موهای بلندش را روی صورت خود ریخته است، همان انسان ناخلفی هست که روزگاری ورزش را بیهوده می‌شمرد و شکم ده کیلویی را جلو داده بود؟
نا امیدانه و شوکه زده روی زمین نشست و فکر کرد که به احتمال زیاد آن مرد دیوانه شده است و یا حتی صاحبش اشتباهی در آمده و او کسی نیست که باید باشد.
اما بوی آدم کاملا برایش آشنا می‌آمد. خصوصیات او را می‌شنید و متعجب‌تر می‌شد.
ناگهان به خود آمد. اخمی کرد و از جایش بلند شد؛ وادارش کرد تا از ورزش خسته شود. این کار هم شد. مرد ناله‌ای کرد و همان‌جا نشست و با پارچه چرکین در دستش ع×ر×ق صورتش را پاک‌ کرد، سیاه اندیشید او چطور در این حد تغییر یافته است.
آن مرد حتی ملاحظه نبود تقدیرش را هم نمی‌کند!
چنان به نبود سرنوشتش بی توجه بود که انگار به هیچ چیزی اعتقاد ندارد. هیچ لایحه‌ای اطرافش نبود که وضعیت روحی او را به رخ بکشد. متعجب از خود پرسید:
- منظورش از این کار چیه؟ یعنی اون داره به من توهین می‌کنه؟ چطور بقیه زندانی‌ها لایحه سیاه دارن ولی این تحفه انقدر بی‌رنگه؟
رفت و کنارش نشست. آن مرد را که برایش آشنا بود را از روی ابروان پهن و سیاه براقش باز شناخت. پیچ و خم موهای بلندِ یک‌دست سفید سرش که به طور اتفاقی آنان را به عقب رانده بود، پیشانی پر صلابت و با ابهت مربع‌ شکلش را نمایان می‌ساخت.
نشانه‌های صورتش همان‌هایی بودند که از قبل دیده بود! بینیِ حاکی از اراده و امید قوی که سیاه را بیش از پیش متعجب می‌ساخت، گونه‌های فراخ و سرخ شده که دلیل فشار زیاد بر روی صورت بوده و بالاخره دهان و چانه پر مهابت او... .
- آره درسته! پر مهابت... من هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنم.
و ادامه داد:
- یعنی تو خودتی؟
هیکل نیمه لخت قویش را عقب‌تر کشید و به دیوار آهنین تکیه داد. دست ع×ر×ق کرده‌اش را به شلوار کهنه و گشاد آبی رنگش مالید. سیاه به خود آمد و همان‌طور که ابرو بالا می‌انداخت و سر تکان می‌داد، مردش را مخاطب قرار داد:
- ببین... سرما بخوری من نمی‌تونم چاره برای دردت پیدا کنم. پاشو لباس بپوش.
چند لحظه بعد انسان بلند شد و به سمت گرم‌کن ست شلوارش رفت و آن را پوشید و حتی زیپش را هم کشید.
سرنوشت سیاه بسیار خوشحال شد. چشمانش برق زد و آب گلویش بیشتر ترشح کرده و دهانش را از بی‌آبی سیراب کرد.
این اولین باری بود که صاحبش به او گوش سپرده بود.
از خرس انتظاری نداشت که به حرف‌ها و راه حل‌های او گوش کند، از اینکه سرنوشت نوح بود، خوشحال بود؛ زیرا چیزهای بهتری نیز آموخت؛ اما این دوتای آخری دمار از روزگارش در آوردند. دراکولا که هزار سال پربها و مفید را از دماغ سیاه بیرون کشید و اصلا او را تحویل نمی‌گرفت و می‌‌گفت تقدیر انسان به دست خویش است و خودش همه چیز را درست خواهد کرد. دومی همین مرد کوتاه قامت خوش‌اندام بود که پدرش را در آورد و بدتر از دراکولا بود.او حتی فکر نمی‌کرد که همچین چیزی امکان دارد که وجود داشته باشد. آهی کشید و رفت و آرام در کنار صاحبش سر خورد و نشست.
 
  • خنده
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #8
در گوشش زمزمه کرد:
- راستش رو بگو! چطوری این همه وزن کم کردی؟
و گویی که خود پاسخ آن سوال را می‌داند، جواب خود را داد:
- اصلا مگه این پرسیدن هم داره؟ پانزده ساله نشستی اینجا، باید هم به فکر ورزش باشی!
چشمانش را می‌بندد و سرش را به نشانه تأسف تکان می‌دهد. شروع به حرف زدن می‌کند:
- می‌دونی پسر؟! اگه من ولت نمی‌کردم الان اختلاس‌گر شده بودی!
چشمانش را باز می‌کند و در حالی که نفسش را عمیق بیرون می‌دهد، با افتخار می‌گوید:
- من بیشتر از تو به وطنت خدمت کردم! اگه تو زندان نبودی حاضرم قسم بخورم که تا شپش تو جیب مردم و مسئولین به عنوان شکلات نمی‌انداختی، مطمئنم ول کن نبودی!
و سرش را چندین بار به نشانه تائید حرف خود تکان می‌دهد. اما باز ناراحت نفسی می‌کشد و زمزمه می‌کند:
- ولی کیه که قدر بدونه؟
ناگهان با عصبانیت سمت مرد می‌چرخد و با فریادی که می‌زند مغز خود نیز سوت می‌کشد:
- اما توعه بی‌عرضه نه تنها قدر نمی‌دونی، بلکه هیچی حسابمم نمی‌کنی! ای بمیری ایشاالله!
و همان‌طور به چشمان بی‌روح مرد که به دستان سفید نرم‌اش دوخته شده بودند، خیره شد. از حرص و خودخوری که همیشه همراهش بودند، عذاب می‌کشید.
چندین بار نفس عمیق و پر شدت کشید و بالاخره از خیره شدن به آن چشمان، منصرف شد. روی برگرداند؛ با غصه شروع به حرف زدن کرد:
- همیشه ضایعم می‌کنی، خیطم می‌کنی! اما من دم نمی‌زنم. کاملاً اون روزی رو یادمه که وقتی دور میز ق*م*ا*ر نشسته بودی و تمام تلاشت رو می‌کردی که ببری، اون موقع دست به دامنم شده بودی و ازم طلب کمک می‌کردی... منِ احمق هم از ذوق و خوشحالی اینکه بالاخره من و سرنوشت و تقدیر خودت حساب کردی، نشستم با بقیه حرف زدم که این سری رو بذارن تو ببری! خیلی راحت بعد از اینکه پول‌ها رو برداشتی یک جوری خودت و بزرگ و آدم حسابی نشون دادی که انگار من اینجا پیازم! راستی پیاز یک مدتی گرون شده بود، میشه گفت حتی پیاز هم از من با ارزش‌تر بود اون موقع!
نفسی عمیق می‌کشد و همان‌طور که به بیرون می‌دمد، زمزمه‌وار می‌گوید:
- وای که چقدر باهات حرف دارم... .
و بلند می‌شود و کت بلند خود را همانطور که می‌تکاند می‌گوید:
- این‌‎ها رو دارم به کی میگم. خب! ببین من کار دارم. میرم و اومدنی اگه ببینم باز یک کاری کردی که من ناراحت شدم به موهای سرم قسم می‌ذارم می‌رم!
و چشم‌غرّه‌ای می‌رود و از اتاق خارج می‌شود. از انباری عبور می‌کند و وارد راه‌روی پر از سرنوشت‌های فلک‌زده می‌شود.
اما دیگر هیچ‌کدام برایش مهم نبودند، سیاه سرنوشت، وضعیت خود و صاحبش را والاتر از آنان می‌دانست.
قرار بود تا چند روز دیگر آزاد شوند.
 
  • خنده
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #9
***
سیاه سرنوشت، شاهد آن‌همه پاکی ذهنی مرد جذاب خویش بود. در آن چند روزی که در سلول صاحبش گذرانده بود، متوجه خیلی چیزها شده بود. آدمی پشیمانی را بی سود می‌داند؛ اما نمی‌تواند این را متوجه شود که پشیمانی تنها چیزی است که در دنیا می‌تواند سود برساند.
وقتی که گناه‌کار شناخته می‌شود می‌تواند با ابراز پشیمانی به ادامه زندگی خود بپردازد. یا حتی گناهانی را که مرتکب شده‌ است را تنها با یک توبه بشوید و ببرد و خداوند نیز او را یاری می‌دهد.
آن مرد چنین بود. از ته دل پشیمان‌، سرافکنده و غمگین بود. اما امیدی که مخلوطی از هر چیز خوشایند و از ته دل بود، تنها چیزی بود که او را از کار نینداخته بود و به همین دلیل می‌شد گفت که او را به پاک‌ترین انسان در این زندان کرده بود!
هرچند می‌شد گفت که امید واهی را در دل پرورش داده، اما با این پانزده‌ سالی که او در اینجا گذرانده بود، در تنهایی خلوتش پی به چیزهایی برده بود.
اگر به گفته مادرش از ته دل توبه کرده بود، این اجازه را هم داشت که به زندگی پس از زندان امیدوار باشد؛ زیرا خداوند باردیگر بر بنده‌اش فرصت می‌دهد.
سیاه، قلم و کاغذی تا شده را از جیب کت بیرون آورد. به آن مرد پیر که دیگر حتی فکر شرارت کردن را هم در ذهن نمی‎پروراند نگاه کرد و از چهره افسرده و غمگینش، چهره در هم کشید و ناراحت شد. غرق در خیال بود، به چه چیز فکر می‌کرد؟ سیاه هنوز آمادگی آن را نداشت که افکار صاحبش را با ورود بر ذهنش مختل کند؛ اما جرات این را داشت که بار دیگر چیزی را که مایه شادی‌اش باشد را از اوراق کهنه ذهن فرسوده‌اش بیرون بکشد و به نمایشش بگذارد.
سیاه همانطور که قلم و کاغذ را از این دست به دست دیگر انتقال می‌داد، دست راستش را بر روی پیشانی سرد مرد گذاشت و در چند لحظه، توانست آن چهره پرغم را تبدیل به صورتی دل‌نواز و شاد کند. حال او به چه چیزی فکر می‌کرد؟ خانواده پر جمعیت و شادش! سیاه از اینکه توانسته بود افکار مزاحم را از سر او دور کند و لبخند بر ل**ب مرد بیاورد، خوشحال بود.
فکر کرد که دیگر آن حالت رنج‌آوری را که در چند روز پیش قبل از دیدار صاحبش در او پدیدار شده بود، به طور کامل ناپدید شده بود و او را بسیار دوست می‌داشت. تنها دعا دعا می‌کرد که در هنگام ورودش به جامعه پر از آلودگی بار دیگر شرور نشود و همان ماهی قرمز در یک برکه تمیز باقی بماند.
آهی می‌کشد و به گوشه‌ای می‌رود تا شرح‌ِ حال اکنونش را در نامه‌اش به قاضی سرنوشت بنویسد و بگوید که انسانش را پیدا کرده و حال، شاد و سرخوش منتظر آزادی‌اش از بند است و همچنین امیدوار است پایش به محاکمه‌ای دیگر نکشد.
تمامی این‌ها را با لحنی رسمی و مودبانه نوشت و در آخر، نامش را امضا کرد و به مجلس شورای عالی فرستاد. تنها نیم ساعت مانده بود تا رها شوند، بار دیگر صاحبش آسمان آبی را ببیند و نغمه پرندگان را بشنود. البته در این سرما پرنده‌ای نیست که جرأت سرودن را داشته باشد؛ زیرا تبدیل به یک گوشت یخ‌زده شده و به ایران صادر می‌شود؛ اما در کشور دیگر، در محلی که خود را شهروند اصلی خویش به حساب می‌برد بهترین‌ها را به چشم خواهد دید. پیشرفت قابل تأمل بشریت در این پانزده سال کم نیست. آنقدر به دور از فکر افراد پانزده سال پیش دنیا رو به پیشرفت می‌رفت که هرکسی همچون آن مرد سالخورده زندانی قدم به آن دنیا می‌گذشت و از دنیای محدود خود دل‌ می‌کند، همان که خود را از یاران اصحاب کهف نمی‌پنداشت باید دست به دعا می‌برد.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #10
به نظر سیاه، وضعیت صاحبش در این جهان جدید بسیار وخیم می‌بود. گویی یاران کهف برای یک قرص نان طلای دو کیلویی را که در زمان خود می‌پرداخت را برای نانوای سیصد سال دیگر پرداخته و او نیز گمان کرده که ماکسیمیلیانوس بر سر گنج نشسته و او را به مأمور حکومت هدیه داده است.
با این حال وضعیت آن‌ها صد برابر بهتر از این فلک‌زه‌ی دنیا ندیده بود! به گمان سرنوشت، صاحبش در هر یک سالی که زندان را خانه خود می‌پنداشت، پنج‌سال از زندگی خود را از دست می‌داد؛ زیرا برایش آنقدر تغییر جهان غیرقابل هضم خواهد بود که چهار سکته کامل می‌زند و از آنجایی که سگ‌جان‌تر از این حرف‌ها است، بار دیگر برمی‌خیزد و زندگی جدید شروع می‌کند.
به طور حتم در آن پانزده‌ سالی که مرد در زندان خوابیده بود، تنها سرمایه‌ای که داشت ده هزار تومان بوده و از اینکه همان را داشته بسیار خوشنود بود؛ زیرا ده هزار تومان در پانزده سال ارزشی چند برابر از اکنون می‌دهد و دو بسته پفک چی‌توز موتوری دریافت می‌کردی، بود.
سرنوشت رفت و موهای صاحبش را نواز کرد و از سر ترحم گفت:
- آخ که چقدر بدبختی! از هیچی شانس نیاوردی... .
اما ناگهان مقابل حرف خود به دفاعیه برخواست و فوراً در ادامه گفت:
- البته تنها چیز خوب و پرمنفعتی که داری منم.
و زمزمه‌وار گفت:
- دارن میان.
چند لحظه‌ی بعد تازه معنی " دارن میان" را درک کردند. دو افسر که کلاهی روسی به سر داشتند و باتومی که مخصوص پلیس‌ها بود را در دست گرفته بودند، با سروصدا در را باز کردند و وارد اتاق شدند. کت‌های بلند ضخیمشان را صاف کردند و همانطور که شال‌گردن‌هایشان را محکم می‎‌کردند، استوار در دو سوی در سلول ایستادند و راه را برای کسی باز کردند.
سیاه دهان باز کرد:
- اون کتِ خزدار و شلوار دو سانت ضخامتی که شما پوشیدی حق این بدبخت و همکاراشه که از شانس گندشون گیر افتادن تو این خراب شده!
هم‌زمان سرنوشت پرروی یکی از سربازان با لحنی بی‌ادبانه و بد گفت:
- خفه شدن بیشتر بهت میاد، به تو چه آخه پیری!
سیاه دهانش متحیر و تعجب باز ماند. تا به حال کسی به او، چنین بی‌احترامی نکرده بود! حس کرد که هزاران فحش را به تن او چسبانده‌اند؛ پس خشمگین دهان باز کرد و آهسته با صدایی کنترل شده گفت:
- چیه؟ نیومده شاخ شدی داری قُپی سرنوشت خوب رو میای. اگه می‌خوای نسوزی برو گمشو بیرون خودم هوای صاحبت رو دارم.
 
  • خنده
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
205
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
96
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
332

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین