. . .

متروکه رمان خُرده علاقه | هانیه.پ کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
خُرده علاقه (جلد دوم رمان دوست داشتنت را کم دارم!)

نویسنده: هانیه.پ

ژانر: عاشقانه_تراژدی

هدف: به تصویر کشیدن واقعیت‌ها
ناظر: @Maedeh

خلاصه:

فراموشی! نعمتی که خداوند برای تسکین دردها از بین بردن کینه‌ها و ساختن لبخندهای جدید به ما هدیه کرده است. به راستی که اگر فراموشی نبود، چه زندگی‌ها که از هم نمی‌پاشید؛ ولیکن هیچوقت فراموشی به تنهایی کارساز نیست. همیشه باید یک کاتالیزگر هم در کنار فراموشی قرار بگیرد. در ادامه‌ی داستان تلخ زندگی هانیه، شهاب به افسردگی دچار می‌شود و این بین ورود شخصیت جدیدی که نماد صبر است، باعث می‌شود برگ جدیدی از دفتر زندگی شهاب رو بشود. روزگار چه بازی را برای این دلداده رقم می‌زند؟ این مرتبه چه کسی قربانی آتش زیر خاکستر انتقام می‌شود؟!

مقدمه:

هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,229
امتیازها
619

  • #2
a28i_negar_20201204_151610.md.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید به تاپیک زیر مراجعه و سوالتون رو مطرح کنید.
تاپیک پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

و اگر درخواست انتقال رمان به تالارهای برتر داشتید، میتوانید بعد از خواندن قوانین و درنظر گرفتن شرایط، در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست انتقال رمان به تالار های برتر

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

نهان^^

رمانیکی فعال
کاربر منتخب
شناسه کاربر
31
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-29
موضوعات
7
نوشته‌ها
188
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,427
امتیازها
128
محل سکونت
لواسان

  • #3
پارت اول

- حالا چی می‌شد مراسم رو سه هفته دیگه می‌گرفتین؟

درحالی که با گره‌ی کراواتم ور می‌رفتم، خونسرد گفتم:

- به جای اینکه اینقدر غر بزنی پاشو برو لباس‌هات رو عوض کن، دیر شد!

دستش رو به کمرش زد و روی مبل نشست. شکم برآمدش نوید وجود نوزادی رو می‌داد که قرار بود خواهر زاده‌ام باشه. شیرین کمی نگاهم کرد و گفت:

- خب شهاب جان! منم دوست دارم پسرم توی مراسم باشه دیگه!

لبخند محوی زدم و در همون حال گفتم:

- من مخلص اون جوجه هم هستم! منتها...

ادامه‌ی حرفم رو خوردم. شیرین با شیطنت گفت:

- منتها چی؟

نفسم رو سنگین بیرون فرستادم و جوابش رو ندادم. شیرین بیخیال نشد و با ذوق پرسید:

- دوستش داری شهاب؟

- برو حاضر شو.

با لجبازی گفت:

- شهاب!

پوفی کشیدم و گفتم:

- مسیح از دست تو چی می‌کشه؟

- خجالت!

از توی آینه به مسیح نگاه کردم که این حرف رو زد. شیرین تشر زد:

- مسیح!

مسیح خندید و دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا گرفت.

- غلط کردم خانوم!

سری از رو تاسف تکون دادم.

- زن ذلیل!

- شیرین با این داداشی که تو داری، دیگه دشمن نمی‌خوای!

با اخم برگشتم سمتش.

- چرا اونوقت؟

شونه بالا انداخت و گفت:

- باید از خدات هم باشه شوهر خواهرت زن ذلیله.

شیرین خندید، لبخند محوی هم روی صورت من جا خشک کرد. مسیح به سمت شیرین رفت و کنارش نشست. آهی مصنوعی کشید و گفت:

- عشق کورم کرده!

شیرین با حرص جواب داد:

- که عشق کورت کرده؟

مسیح چهره‌ی مظلومی به خودش گرفت و گفت:

- اوهوم، تو اینقدر دلبری کردی واسم که عاشق شدم بعد هم کور شدم.

گونه‌های شیرین گل انداخت و با ذوقی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت:

- داری گولم می‌زنی؟

مسیح لبخندی زد و گفت:

- جرئت ندارم.

تصویر محو هانیه روی آینه افتاد، زل زدم توی خاکستری چشم‌هاش، انگار روبروم ایستاده بود، خیلی واقعی به نظر می‌رسید.

با صدای صحبت اون دوتا تصویر خودم توی آینه افتاد. لبخند تلخی زدم و با تک سرفه‌ای گفتم:

- خیلی خب، جمع کنین بساطتون رو مجرد اینجا وایستاده.

مسیح نگاهی به ساعت انداخت و در ادامه حرفم گفت:

- که البته اون هم تا دو ساعت دیگه متاهل میشه.

لبخندم محو شد. منم تا دوساعت دیگه با دختری که چیز زیادی ازش نمی‌دونستم، عقد می‌کردم. خدا می‌‌دونه دلیل اینکه قبول کردم تن به این ازدواج بدم فقط و فقط بخاطر وصیت هانیه است.

با کشیده شدن کراواتم از فکر خارج شدم. شیرین همونطور که داشت گره‌ی کراواتم رو درست می‌کرد، غر زد:

- مردی که بلد نباشه کراوات ببنده، مرد نیست!

چیزی نگفتم و سکوت کردم. ذهنم پر بود از هانیه! هر سمتی که چشم می‌چرخوندم، سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم.

داره میشه سه سال و من به اندازه سی سال قلبم سنگینی می‌کنه. نفسم رو حبس کردم و بعد چند ثانیه با زمزمه کردن اسم خدا رهاش کردم.

شیرین و مسیح حاضر و آماده روی مبل‌های سالن نشسته بودن. کتم رو پوشیدم و کنارشون نشستم.

منتظر بودیم مامان بیاد. مامان هم از آرایشگاه اومد و با هم از خونه خارج شدیم. مامان و شیرین و مسیح با ماشین مسیح می‌رفتن و من باید می‌رفتم دنبال عروسم. عروسی که به خواست قلبی خودم، عروسم نبود!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

نهان^^

رمانیکی فعال
کاربر منتخب
شناسه کاربر
31
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-29
موضوعات
7
نوشته‌ها
188
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,427
امتیازها
128
محل سکونت
لواسان

  • #4
پارت دوم

دلم نمی‌خواست دنبال اون دختر برم. اصلا دوست نداشتم باهاش تنها باشم! مامان رو کشیدم کنار و با جون کندن گفتم:
- مامان من... راستش یه کاری برام پیش اومده نمی‌تونم برم دنبال... دنبال...
مامان با دلخوری اسمش رو زمزمه کرد:
- صَبرا!
- آها آ... آره. من نمی‌تونم برم دنبال صَبرا، نمیشه شما خودتون...
پرید وسط حرفم و گفت:
- شهاب جان! من مادرتم، بزرگت کردم، فکر کردی می‌تونی با بهونه آوردن گولم بزنی؟
سربه‌‌زیر شدم و مامان با افسوس ادامه داد:
- می‌دونم دردت چیه، می‌دونم نمی‌تونی به جز هانیه شخص دیگه‌ای رو به عنوان همسرت قبول کنی؛ ولی پسرم این راهش نیست! دنیا که به آخر نرسیده، منم هانیه رو دوست داشتم ولی چه کنیم که اجل مهلتش نداد، تو که نمی‌تونی تا آخر عمرت مجرد بمونی، می‌تونی؟
لب‌هام رو به هم فشردم و چیزی نگفتم. شیرین از توی ماشین داد زد:
- مامان بیا دیر شدها!
مامان رو کرد سمت شیرین:
- اومدم.
دوباره به من نگاه کرد و دستی به یقه‌ی کتم کشید.
- برو پسرم، برو که عروست منتظرته.
چاره‌ای نبود، باید قبول می‌کردم. با یه خداحافظی کوتاه ازش فاصله گرفتم و سوار ماشین شدم. زودتر از ماشین مسیح حرکت کردم و به سمت آرایشگاه رفتم.
دست به سینه به ماشین تکیه زده بودم و با نوک کفشم رو زمین خطای فرضی می‌کشیدم.
در ورودی آرایشگاه باز شد و دختری با مانتو مجلسی و زیبای کرم رنگ اومد بیرون. روسریش رو کشیده بود روی صورتش و این باعث می‌شد ابروهاش زیاد مشخص نباشه.
تکیه‌ام رو از ماشین گرفتم. صبرا با قدم‌های کوتاه به سمتم اومد و سلامی زیر لب داد، با آهسته‌ترین لحن ممکن جوابش رو دادم و در رو براش باز کردم و اون با تشکری کوتاه روی‌ صندلی نشست.
در رو بستم و ماشین رو دور زدم و پشت فرمون نشستم. برعکس اکثر عروس و دامادها ما نه خوشحال بودیم نه یک کلام حرف بینمون رد و بدل شد. هم من توی فکر بودم هم صبرا.
جلوی در محضر نگه داشتم و زودتر از صبرا از ماشین پیاده شدم. در رو براش باز کردم و اون بازم تشکری کرد و پیاده شد.
چادر سفید رنگی رو روی سرش گذاشت و کنارم ایستاد. یکم براندازش کردم و در آخر باهم از پله‌های محضر بالا رفتیم.
با ورودمون به اتاق عقد جمعیت کم حاضر در اتاق به احتراممون ایستادن. به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم و نشستیم.
بین جمعیت چشم چرخوندم، روی لب‌های همه لبخند کوچیکی بود و انگار جز من، همه خوشحال بودن! باز هم سنگینی نگاه خاکستری رنگی رو حس کردم. نگاهی که جسمش زیر خروارها خاک بود و عشقش توی قلب من!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

نهان^^

رمانیکی فعال
کاربر منتخب
شناسه کاربر
31
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-29
موضوعات
7
نوشته‌ها
188
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,427
امتیازها
128
محل سکونت
لواسان

  • #5
پارت سوم

«از زبان صبرا»

جسمم توی اتاق عقد بود و فکرم برگشته بود به یازده سال قبل، وقتی یه دختر خام شونزده ساله بودم و توی همچین روزی با تعریف و تمجیدهای مامان نشستم پای سفره‌ی عقد با مردی که تنها شناختم ازش اسمش بود و شغلش.

فقط می‌دونستم یه حامد نامی هست که توی قسمت مالی یه شرکت لبنیاتی کار می‌کنه و پونزده سال از خودم بزرگتره.

شاید الان پونزده سال زیاد باشه؛ ولی اون موقع و برای خانواده‌ی من که شرایط مناسبی نداشتن، پونزده سال عدد ناچیزی بود!

نمیگم پدر و مادرم فروختنم به اون مرد، شاید من از سر بی عقلی و ناچاری بود که جواب مثبت دادم به حامد.

الان هم همونه! الان هم نشستم کنار مردی که چیز زیادی ازش نمی‌دونم، الان هم مجبورم به جواب مثبت دادن!

کی گفته «انسان عاقل از یه سوراخ دوبار گزیده نمی‌شه؟» من یک بار گزیده شدم و الان بار دوممه، الان هم مثل یازده سال پیش دارم کور کورانه ازدواج می‌کنم؛ فقط به خاطر نون خور اضافه نبودن، فقط بخاطر برادر مریضم، فقط بخاطر خواهرای معصومم!

نمیگم پدر و مادرم زورم کردن ازدواج کنم، نه. اتفاقا خودم به خودم تحمیل کردم. هر چند که پدرم می‌گفت نرو، هر چند که خواهرم می‌گفت بمون، هر چند که مادرم اشک ریخت!

زندگی من همین بود، از اول همین بود. از همون اول من مجبور بودم کارهایی رو انجام بدم که خودم دوست نداشتم، خانوادم دوست نداشتن؛ ولی... مجبور بودم و من چقدر متنفر بودم از کلمه‌ی «اجبار!»

با صدای عاقد از دنیای فکر و خیال بیرون اومدم.

- دوشیزه‌ی مکرمه صَبرا فیروز، فرزند کیهان، آیا وکیلم شما را با مهریه‌ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه و شمعدان، شاخه نبات، صد عدد سکه تمام بهار آزادی و ده شاخه گل رز به عقد دائم ماه داماد، شهاب محبیان، دربیاورم؟ وکیلم؟

نفس عمیقی کشیدم، قرآن رو بوسیدم و با صدای رسایی گفتم:

- با اجازه‌ی پدرم و مادرم و بقیه‌ی بزرگترها... بله!

تموم شد! برای بار دوم متاهل و متعهد شدم و امیدوارم شهاب هم مثل من متعهد بشه.

همه دست زدن و یکی‌یکی تبریک گفتن. مهتاب خانوم جعبه‌ی کوچیکی رو داد دست شهاب و رفت.

شهاب نگاه مرددی به حلقه‌ای که داخل جعبه می‌درخشید کرد و بعد با تردید دست یخ و لرزونم رو توی دستش گرفت. داغ بود، انگار دستم توی کوره‌ی آتیش بود.

من زل زده بودم به شهاب و اون به دستم نگاه می‌کرد. جسم سرد حلقه رو دور انگشتم حس کردم و نگاهم رو از شهاب گرفتم و به حلقه‌ی ساده‌ی توی انگشتم خیره شدم.

مامان به سمتم اومد و حلقه‌ی شهاب رو دستم داد. نفس عمیقی کشیدم و این دفعه من دست شهاب رو گرفتم و حلقه‌ی مردونه رو سر دادم داخل انگشتش. بلافاصه دستش رو از دستم بیرون کشید و لبخندی تلخ و مصنوعی زد، منم لبخند زدم، مصنوعی‌تر از مصنوعی.

خانواده‌ی سه نفره‌ی شهاب دونه‌دونه اومدن و تبریک گفتن. بعد اونا محدثه و حنانه خواهرهای عزیزم اومدن تا بهم تبریک بگن، حنانه پونزده سالش بود و محدثه نوزده سالش بود.

بعد اونا مامان و بابا و علیرضا، برادر بیست و پنج ساله‌ی عزیزم که به خاطر معلولیت (جسمی) مادرزادیش روی ویلچر نشسته بود، اومدن سمتمون.

بماند که مامان چقدر گریه کرد و بابا چقدر به شهاب سفارش کرد مراقبم باشه. بابا داشت با شهاب حرف می‌‌زد و منم داشتم نگاهشون می‌کردم که دستم گرم شد.

نگاهم رو به علیرضا دوختم که با لبخند بی‌شیله‌پیله و اون چشم‌های معصومش داشت نگاهم می‌کرد. من عاشقانه برادرم رو می‌پرستیدم، حتی بیشتر از پدر و مادرم دوستش داشتم!

خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم. دستی به لبه‌ی کتش کشیدم و با شیطنت گفتم:

- حسابی خوش تیپ کردی‌ها!

ذوق کرد و خندید. علیرضا قدرت تکلم نداشت و از اونجایی که معلول بود نمی‌تونست با دستاش هم با کسی حرف بزنه؛ ولی من انگار از توی چشم‌هاش حرفش رو می‌خوندم. یکم نگاهش کردم و بعد دوباره با لبخند گفتم:

- دلم برات تنگ میشه داداشی!

روی صورتش سایه‌ای از غم افتاد. می‌دونستم چی توی ذهنشه، اون فهمیده‌تر از یه آدم عادی بود. خیلی بیشتر از بقیه می‌فهمید و درک می‌کرد.

***

با صدای ناله‌هایی، پلک‌های سنگینم رو از هم باز کردم و به تاریکی شب زل زدم. کمی که دقت کردم متوجه شدم صدا از کنارم میاد.

آروم توی جام نشستم و به شهاب نگاه کردم که با فاصله کنارم دراز کشیده بود. چندبار پلک زدم تا چشم‌هام به تاریکی عادت کرد و تونستم یکم حالت چهرش رو تشخیص بدم.

اخماش توی هم بود و صورتش ع×ر×ق کرده بود و زیر لب کلماتی رو زمزمه می کرد.

سرم رو خم کردم روی صورتش و گوشم رو به لبش نزدیک کردم تا زمزمه‌هاش رو بهتر بشنوم. کلمات نامفهومی رو ادا می‌کرد. از بین زمزمه‌هاش کلماتی مثل «نه» و «نرو» رو شنیدم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

نهان^^

رمانیکی فعال
کاربر منتخب
شناسه کاربر
31
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-29
موضوعات
7
نوشته‌ها
188
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,427
امتیازها
128
محل سکونت
لواسان

  • #6
پارت چهارم

ازش فاصله گرفتم و یکم به صورتش خیره شدم. آروم دستم رو روی پیشونیش گذاشتم و لب زدم:

- تب هم نداره!

نفسم رو فوت کردم بیرون و سعی کردم اهمیتی بهش ندم. آروم از روی تخت رفتم پایین و از اتاق خارج شدم؛ عقربه‌های ساعت، چهار رو نشون می‌دادن، این یعنی چیزی تا اذان صبح نمونده. به سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم.

همین که سجاده‌ام رو پهن کردم، اذان گفت. چادر سر کردم خواستم قامت ببندم که صدای هذیون‌های شهاب بلند شد.

نفسم رو سنگین بیرون فرستادم و به سمت آشپزخونه رفتم. یه لیوان آب برداشتم و برگشتم توی اتاق، کنار شهاب نشستم و آروم صداش کردم:

- آقا شهاب!

هیچ عکس العملی نشون نداد. بلندتر صداش کردم:

- آقا شهاب! شهاب!

باز هم بیدار نشد. کلافه دستم رو گذاشتم روی بازوش و تکونش دادم.

- شهاب!

هینی کشید و توی جاش نشست. گنگ یکم به اطراف نگاه کرد و وقتی من رو دید بازوهام رو گرفت و با ترس گفت:

- هانیه!

با تعجب ابرو بالا انداختم. هانیه کیه؟ با همون قیافه‌ی متعجبم گفتم:

- من هانیه نیستم.

چند لحظه براندازم کرد و بعد بازوم رو ول کرد. لیوان آب رو گرفتم سمتش و لب زدم:

- یکم آب بخور حالت بهتر بشه.

مکث کوتاهی کرد و بی‌حرف لیوان رو از دستم گرفت و لاجرعه سر کشید.

از جام بلند شدم و به سمت سجاده‌ام رفتم و قامت بستم. تمام مدتی که داشتم نماز می‌خوندم سنگینی نگاه شهاب رو روی خودم حس می‌کردم.

با هر سختی‌ای بود، روی نمازم تمرکز کردم و سعی کردم به شهاب توجهی نکنم. قبل از اینکه سلام بدم شهاب بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نمازم رو تموم کردم و سجاده‌ام رو جمع کردم.

موهام رو که دیشب یادم رفته بود بازشون کنم از بند کش آزاد کردم که باعث شد، تارهای مجعد و بلندش دورم پخش بشه. گوشه‌‌ترین قسمت تخت دراز کشیدم و گوشه‌ی پتو رو تا روی شونه‌هام بالا آوردم.

در نیم باز اتاق کامل باز شد و من سریع چشم‌هام رو بستم. صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم که هر لحظه نزدیکتر می‌شد و بعد از چند لحظه صدای آروم قرائت قرآنش رو شنیدم. اون قدر خوب کلمات رو ادا می‌کرد که باورم نمی‌شد. با صداش کم‌کم چشم‌‌هام گرم شد و خوابم برد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

نهان^^

رمانیکی فعال
کاربر منتخب
شناسه کاربر
31
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-29
موضوعات
7
نوشته‌ها
188
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,427
امتیازها
128
محل سکونت
لواسان

  • #7
پارت پنجم

***

توی جام غلتی زدم و پتو رو توی مشتم فشردم. صدای تق‌تق چیزی روی اعصابم بود و نمی‌ذاشت بخوابم.

یه چشمم رو باز کردم و با فضای نیمه تاریک اتاق روبرو شدم. رو بالا خوابیدم و زل زدم به سقف، دوباره همون صدای تق‌تق رفت روی مخم.

نیم خیز شدم ببینم صدا از کجاست که دیدم شهاب پشت به تخت و رو به میز اتو داره لباس اتو می‌کنه. از خجالت پتو رو روی صورتم کشیدم.

لب گزیدم و آروم از زیر پتو نگاهش کردم. نرم و آروم اتو رو روی پیرهنش می‌کشید؛ ولی خودمونیم‌ها، کدبانویی هست واسه خودش!

یه لحظه تصور کردم شهاب با اون قد و هیکل پیشبند ببنده و بخواد ظرف بشوره. دستم رو روی دهنم فشار دادم تا از بلند شدن صدای خندم جلوگیری کنم.

پره‌ی بالش رو تو مشتم فشردم و دوباره خواستم بهش نگاه کنم که با دیدنش اونم درست روبروم رنگم پرید.

آب دهنم رو با ترس قورت دادم و سرم رو بیشتر از زیر پتو بیرون آوردم و نگاهش کردم. با نگاهی خاص و نافذ بهم خیره شده بود، حس کردم لبخند محوی روی لبش نشست. آروم زمزمه کرد:

- ساعت خواب!

ناخودآگاه به ساعت رو پاتختی نگاه کردم که هفت شب رو نشون می‌داد. لب گزیدم و با شرم نگاهش کردم. از بعد از ظهر، بعد از نهار چهارساعت خوابیده بودم.

خواستم نیم‌خیز بشم. شهاب نگاهش رو ازم دزدید و پشت بهم به سمت در اتاق رفت و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه گفت:

- امشب مامان واسه شام دعوتمون کرده، باید برم جایی تا برگردم آماده شو.

باشه‌ای گفتم و اون از اتاق خارج شد، چند لحظه بعد صدای باز و بسته شدن در، خبر از رفتن شهاب می‌داد.

بستن آخرین دکمه‌ی مانتوم مصادف شد با به صدا در اومدن زنگ در. پاتند کردم سمت در ورودی و و بازش کردم.

شهاب سلامی گفت و جوابی هم شنید و وارد شد. توی دستش یه مشمای رنگی بود. کنجکاو به مشما خیره بودم که برگشت و نگاهم رو غافلگیر کرد. خیلی ضایع نگاهم رو منحرف کردم. لب‌هاش رو به هم فشرد و دستی روش کشید، بعد از نفس عمیقی گفت:

- یه لباس نوزادی خریدم برای توراهیه شیرین. می‌دونم باید از تو هم نظر می‌خواستم؛ ولی دیر شده بود.

مشما رو گرفت سمتم و ادامه داد:

- ببین قشنگه؟ اگه خوشت نیومد ببریم عوضش کنیم.

از اینکه از فعل اول شخص جمع استفاده کرده بود، خوشم اومد. لبخندی زدم که چال‌های عمیق گونم به نمایش کشیده شد، نگاه شهاب چند لحظه روی گونم ثابت موند، بعد با نفس عمیقی نگاهش رو دزدید و مشما رو بیشتر سمتم گرفت و گفت:

- نمی‌خوای ببینی چطوره؟

به خودم اومدم و هول کرده مشما رو از دستش گرفتم. روی مبل نشست و منم با مکث و تردید روی مبل تک نفره‌ای نشستم. دست داخل مشما کردم و لباس رو بیرون آوردم. با ذوق زل زدم به سرهمی مدل ملوانی و لب گزیدم.

- وای این خیلی جیگره!

آروم پرسید:

- خوشت اومد؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:

- اوهوم خیلی نازه!

مکثی کردم و ادامه دادم:

- شیرین کی فارغ میشه؟

دستی به یقه‌ی لباسش کشید و گفت:

- دو هفته دیگه، فکر کنم.

سر تکون دادم. از جاش بلند شد و گفت:

- بریم؟

لباس رو به مشما برگردوندم و از جام بلند شدم.

- بذار برم شالم رو بذارم بریم.

به تکون دادن سرش اکتفا کرد و من به اتاق برگشتم و شالم رو روی سرم مرتب کردم. خوب خودم رو توی آینه نگاه کردم، آرایش ملیحی روی صورتم نشونده بودم.

دوست داشتم امشب به چشم شهاب زیبا به نظر برسم. لبخندی از توی آینه به خودم زدم و موهای مشکی رنگم رو کمی از جلوی شال بیرون گذاشتم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

نهان^^

رمانیکی فعال
کاربر منتخب
شناسه کاربر
31
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-29
موضوعات
7
نوشته‌ها
188
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,427
امتیازها
128
محل سکونت
لواسان

  • #8
پارت ششم

از اتاق خارج شدم و درحالی که داشتم بند کیفم رو روی شونم تنظیم می‌کردم رو به شهاب گفتم:

- من آمادم بریم.

سرش رو بلند کرد و یکم براندازم کرد. نگاهش رو ازم دزدید‌. جلوتر از خودش به سمت در رفتم‌. هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که شهاب صدام زد.

- صبرا!

برگشتم و ناخودآگاه گفتم:

- جانم!

یکه خورد. مردد نگاهم کرد و گفت:

- میشه... میشه موهات رو بدی داخل شالت؟

متعجب نگاهش کردم و لب زدم:

- چرا؟

نفسش رو سنگین بیرون فرستاد و روبه‌روم ایستاد. دستش رو بلند کرد و با ملایمت موهام رو داخل شالم فرستاد و شالم رو روی سرم مرتب کرد.

- حجاب برام مهمه، نمیگم چادر سرت کن؛ ولی سعی کن توی پوششت دقت کنی.

یکم ازم فاصله گرفت و گفت:

- حالا خوب شد، بریم.

سر تکون دادم و پشت سرش از خونه بیرون رفتم.

شهاب دستش رو روی زنگ فشار داد و منتظر ایستاد. چند لحظه بعد در باز شد و مهتاب خانوم با چهره‌ای خندون نمایان شد، وقتی ما رو دید با ذوق گفت:

- سلام عزیزای دلم!

لبخندی زدم و همزمان با شهاب سلام کردم. مهتاب خانوم اول صورت پسرش رو بوسید بعد من رو توی آغوشش کشید و با شوق صورتم رو بوسید و گفت:

- خوش اومدی عروس خوشگلم!

- مرسی!

از جلوی در کنار رفت و تعارف زد بریم داخل، شهاب دستش رو گذاشت پشت کمرم و هدایتم کرد به داخل و خودش پشت سرم اومد. شیرین اومد سمتم و دستش رو سمتم دراز کرد و با نیش باز گفت:

- سلام زن داداش جونم!

خندیدم و دستش رو توی دستم گرفتم.

- سلام خواهرشوهر عزیزم!

مشمای حاوی هدیه رو سمتش گرفتم.

- این هم هدیه‌ی کوچولوت.

با لبخندی عمیق گفت:

- دستت درد نکنه صبرا جان! ما باید بهت هدیه بدیم، ناسلامتی تازه عروسی.

- خواهش می‌کنم ناقابله!

قدردان نگاهم کرد و بعد با شهاب دست داد. مهتاب خانوم با دست به مبل‌های سالن اشاره کرد.

- چرا ایستادین؟ بشینین تو رو خدا، اذیت میشین.

هرسه نشستیم. شهاب توی سالن چشم چرخوند و رو به شیرین که با لبخند نگاهمون می‌کرد، گفت:

- مسیح کجاست؟

شیرین دستی به کمرش زد و گفت:

- یه کاری براش پیش اومد مجبور شد بره.

یکم بهش نگاه کردم و بعد با لبخند گفتم:

- خوبی شیرین جون؟ کوچولوت خوبه؟

لبخندی زد و گفت:

- مرسی! فعلا که منتظریم این آقا به دنیا بیاد.

لبخندم عمق گرفت.

- ایشالله صحیح و سالم به دنیا بیاد!

تشکری کرد و بی‌مقدمه پرسید:

- بچه دوست داری؟

آب دهنم رو قورت دادم و زیر چشمی نگاهی به شهاب انداختم و جواب دادم:

- آ... آره. مگه میشه دوست نداشته باشم؟

شیرین لبخند شیطونی زد و گفت:

- ایشالله خدا به تو و شهاب هم یه بچه‌ی کاکل زری بده!

سرم رو کردم توی یقه‌ام. ناخودآگاه برگشتم به گذشته، به شیش سال پیش، به زمانی که بعد پنج سال ازدواجم با حامد خدا یه بچه داد بهم، بچه‌ای که حامد با خودخواهیش ازم گرفتش، بچه‌ای که اندازه‌ی چهار سال ندیدمش. دلم خون میشه وقتی یادش می‌‌افتم. بچه‌ام هنوز شیرخواره بود که حامد ازم گرفتش. دختر نازنینم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

نهان^^

رمانیکی فعال
کاربر منتخب
شناسه کاربر
31
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-29
موضوعات
7
نوشته‌ها
188
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,427
امتیازها
128
محل سکونت
لواسان

  • #9
پارت هفتم:

شیرین که دید یکم رفتم توی خودم از جاش بلند شد و کنارم نشست. دستم رو گرفت و با محبت گفت:

- چیزی شده عزیزم؟ ناراحتت کردم؟

بغضم رو قورت دادم و لبخندی تصنعی زدم.

- نه.

انگار پی برد به حال نامیزونم که سعی کرد بحث رو عوض کنه و من رو بخندونه. این وسط شهاب موشکافانه نگام می‌کرد. انگار می‌خواست جسمم رو بشکافه و وارد روحم بشه!

***

با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم. نگاهم رو توی اتاق چرخوندم و با دیدن جای خالی شهاب، متعجب شدم.

با تردید پاهام رو از تخت آویزون کردم و به سمت سالن رفتم، در بالکن باز بود و باد پرده‌ی حریر رو به بازی گرفته بود. خواستم بی‌توجه به سمت آشپزخونه برم که زمزمه‌هایی، قدم‌هام رو کشوند سمت بالکن.

آروم پرده‌‌ی حریر رنگ رو کنار زدم و نگاهم قفل شد روی شهاب. پشت به در نشسته بود و... و... سیگار می‌کشید؟! شهاب سیگار می‌کشید؟

مهبوت خیره بودم بهش که متوجه شدم زیر لب داره با خودش حرف می‌زنه. گوش‌هام رو تیز کردم تا بهتر بشنوم. با صدای گرفته‌ای گفت:

- لعنت به من!

صداش لرزید، ادامه داد:

- لعنت به منِ خائن! لعنت!

چرا به خودت لعنت می‌فرستی مرد؟ پک عمیقی به سیگار زد و با بغض گفت:

- من رو ببخش هانیه! ببخش که... که به این زودی جات رو با یکی دیگه پر کردم... منِ ع*و*ض*ی رو ببخش!

چشم‌هام گردتر از این نمی‌شد. شهاب چی می‌گفت؟

- من... من...

دست کشید روی موهاش، کلافگی توی رفتارش داد می‌زد.

- من به عشقت خ*ی*ا*ن*ت کردم هانیه، به دوست داشتنت خ*ی*ا*ن*ت کردم!

سرش رو توی دستاش گرفت. شونه‌های پهنش می‌لرزید. خدایا یعنی به خاطر وجود من اینطور ناراحته؟! مگه خودش نیومد خواستگاری و با شرایطم و حتی وجود دخترم موافقت نکرد؟ گلوم درد گرفت.

اینجا چه خبر بود؟ هانیه کی بود؟ زن سابق شهاب! یعنی شهاب هنوز با مرگ زنش کنار نیومده؟ پس چرا با من ازدواج کرد؟ صدای لرزون شهاب من رو از فکر بیرون کرد.

- هانیه برگرد. برنمی‌گردی؟ خب حداقل یبار بیا توی خوابم، بذار حداقل اونجا ببینمت، بزار دلتنگیم رفع بشه.

نفسی گرفت و با لحنی که دل سنگ هم آب می‌کرد، التماس گونه زمزمه کرد:

- د بی معرفت! تو با خودت نگفتی من برم یه مرد عاشق و دلبسته رو داغون می‌کنم؟ خیلی نامردی... خیلی نامردی رفیق نیمه راه!

و باز هم شونه‌های لرزونش توی قاب چشم‌هام قرار گرفت. دیگه اون فضا برام قابل تحمل نبود؛ انگار هوا کم آورده بودم.

بی سر و صدا به اتاقم برگشتم و روی تخت دراز کشیدم. صورتم رو تو بالشت فرو کردم.

چی‌کار کنم خدا؟ شهاب من رو نمی‌بینه. ازدواجش با من رو خ*ی*ا*ن*ت به همسر سابقش می‌دونه. چی‌کار کنم که قلبش یکم واسه منم بتپه؟

اون از حامد که من رو واسه امیال خودش و بشور و بساب می‌خواست، این هم از شهاب که معلوم نیست چرا اومده من رو گرفته! چرا من توی ازدواجم اینقدر بدشانسم؟ کجای کارم اشکال داره؟ نفسم رو با لرزش فوت کردم بیرون و زمزمه کردم:

- این نیز بگذرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

نهان^^

رمانیکی فعال
کاربر منتخب
شناسه کاربر
31
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-29
موضوعات
7
نوشته‌ها
188
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,427
امتیازها
128
محل سکونت
لواسان

  • #10
پارت هشتم

***

پیچ سماور رو باز کردم و فنجون رو پر کردم.

- من متوجه نمیشم مامان، شما میگی بابا تحقیقش رو کرده گفته پسر خوب و خانواده داریه. پس مشکل چیه؟

مامان با ناراحتی دست‌هاش رو روی میز قفل کرد.

- چی بگم؟ نگرانم دست خودم نیست.

فنجون چای رو جلوش گذاشتم، تشکری زیر لب کرد و نگاهش رو ازم دزدید. صندلی رو عقب کشیدم و روبروش نشستم.

- نگران چی آخه مادر من؟

دستی کشید پای چشم‌‌های نم‌زدش.

- الان برای ازدواج محدثه زوده.

مکثی کردم و صاف توی جام نشستم، لب‌هام رو به هم فشردم و با تردید گفتم:

- مامان! اگه مشکلتون جهیزیه‌ست من با شها...

با اخم پرید وسط حرفم.

- نه دختر جون! جهاز چیه؟ خداروشکر بابات مشکلی برای تهیه جهاز نداره.

کلافه گفتم:

- پس چرا زوده برای محدثه؟

لب‌هاش رو به هم فشرد و ما محبتی مادرانه گفت:

- بچم هنوز سنی نداره برای ازدواج!

با دلخوری نگاهش کردم و لب زدم:

- مامان! شما خودت هم چهارده سالت بود با بابا ازدواج کردی. من شونزده سالم بود که با حامد...

نتونستم ادامه بدم. حامد برای من بزرگترین اشتباه بود، کی دوست داره اشتباهاتش رو به یاد بیاره؟ مامان هم فهمید دردم چیه، متاسف گفت:

- الهی قربونت برم! بهش فکر نکن مادر.

نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:

- مامان جان! محدثه بچه نیست، نوزده سالشه، اگه خودش راضیه، تو با گریه‌هات سنگ ننداز جلوی پاش، بذار با کسی که می‌خواد ازدواج کنه. نمیگم ولش کنی به امون خداها! میگم زیاد بهش سخت نگیر، فقط در حد مشورت باهاش حرف بزن.

نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و چیزی نگفت. با سر به فنجونش اشاره زدم.

- بخور سرد میشه.

فنجون رو به لبش نزدیک کرد و گفت:

- زندگیت چطوره مادر؟ شهاب که اذیتت نمی‌کنه؟

چشم‌هام رو گرد کردم.

- نه مامان جان! اون بنده خدا آزارش به مورچه هم نمی‌رسه.

دستم رو گرفت و گفت:

- یعنی خوشبختی باهاش؟

اگه کم بودنش توی خونه و بی‌تفاوتی‌هاش رو فاکتور بگیرم، بهتر از حامده. لبخندی زدم.

- فعلا که یه هفته هست باهاش زندگی می‌کنم تا حالا که همه چی خوب بوده، ایشالله بهتر هم میشه!

لبخند گرمی زد و گفت:

- پدرت که خیلی شهاب رو قبول داره.

سر تکون دادم. بعد از مکث کوتاهی با کمی تردید نگاش کردم و گفتم:

- مامان!

- جانم!

لب‌هام رو با زبون تر کردم.

- شما همه چیز درمورد من و زندگیم رو به شهاب گفته بودی؟

سر کج کرد و گفت:

- مستقیم به شهاب نگفتم، به مهتاب خانوم گفتم قرار بود اون به شهاب بگه. چطور مگه؟

با شک و تردید گفتم:

- حتی... حتی گفتی من صبا رو دارم؟

دستم رو گرفت و گرم فشرد.

- آره عزیزم!

سرم رو زیر انداختم و زمزمه کردم:

- دلم براش پر می‌کشه مامان!

متاسف نگاهم کرد و گفت:

- خودت اینطور انتخاب کردی.

اشکم رو گونم ریخت.

- می‌خواستی چیکار کنم مامان؟ من دیگه نمی‌تونستم وجود حامد رو توی زندگیم تحمل کنم... اون... اون همه جوره غرور من رو لگد مال کرد.

هق‌هقم اوج گرفت. مامان نچی کرد و با کف دستش اشک‌هام رو پاک کرد.

- گریه نکن عزیزم! گریه نکن دردت به جونم!

مکثی کردم و با صدای گرفته‌ای پرسیدم:

- خبر داری ازش؟ حالش خوبه؟

بلند شد و فنجونش رو تو سینک گذاشت.

- آره مادر، دو روز پیش رفتم دم خونه حامد، نبود. زنگ زدم به مادرش گفت بچه پیش اوناست، رفتم دیدمش حالش هم خوبه خوب بود.

چونم لرزید.

- ن... نتونستی عکسی چیزی ازش بگیری؟

سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:

- نه، تو که حامد رو می‌شناسی! مرغش یه پا داره، وقتی شرط کرده که تو به هیچ وجه نبینیش، خب نمی‌تونی ببینیش.

با دستام صورتم و پوشوندم.

- بزرگ شده؟

دست گرمش نشست روی شونم.

- آره عزیزم، الهی قربونش برم خیلی ناز و خانوم شده! روز به روز شباهتش به تو بیشتر می‌شه.

نگو مادر من، نگو. مگه نمی‌دونی این دل وامونده پرپر می‌زنه برای یه لحظه دیدنش؟ پس چرا دلم رو آب می‌کنی با حرفات؟

@A.Mohebi
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
37
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
53

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین