. . .

متروکه رمان خُرده علاقه | هانیه.پ کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
خُرده علاقه (جلد دوم رمان دوست داشتنت را کم دارم!)

نویسنده: هانیه.پ

ژانر: عاشقانه_تراژدی

هدف: به تصویر کشیدن واقعیت‌ها
ناظر: @Maedeh

خلاصه:

فراموشی! نعمتی که خداوند برای تسکین دردها از بین بردن کینه‌ها و ساختن لبخندهای جدید به ما هدیه کرده است. به راستی که اگر فراموشی نبود، چه زندگی‌ها که از هم نمی‌پاشید؛ ولیکن هیچوقت فراموشی به تنهایی کارساز نیست. همیشه باید یک کاتالیزگر هم در کنار فراموشی قرار بگیرد. در ادامه‌ی داستان تلخ زندگی هانیه، شهاب به افسردگی دچار می‌شود و این بین ورود شخصیت جدیدی که نماد صبر است، باعث می‌شود برگ جدیدی از دفتر زندگی شهاب رو بشود. روزگار چه بازی را برای این دلداده رقم می‌زند؟ این مرتبه چه کسی قربانی آتش زیر خاکستر انتقام می‌شود؟!

مقدمه:

هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

نهان^^

رمانیکی فعال
کاربر منتخب
شناسه کاربر
31
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-29
موضوعات
7
نوشته‌ها
188
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,427
امتیازها
128
محل سکونت
لواسان

  • #11
پارت نهم

مامان ادامه داد:

- ماه دیگه پنج سالش کامل میشه.

دستم رو از روی صورتم برداشتم و درمونده گفتم:

- بسه مامان! بسه. دلم رو خون نکن.

دست کشید روی گونم و گفت:

- ببخشید عزیزم! خودت پرسیدی منم گفتم.

نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم. خدایا چرا صبا رو بهم دادی؟ کفر نعمت نمی‌کنم؛ ولی چرا درست زمانی صبا رو گذاشتی تو دامنم که توی گیر و دار طلاق از حامد بودم؟ حالا که بخشیدیش به من حداقل یه کاری کن داشته باشمش، من قدر چهارسال مادری بهش بدهکارم. با صدای مامان از فکر خارج شدم.

- هوم؟

مشکوک نگام کرد.

- کجایی دختر؟

نگاهم رو ازش دزدیدم.

- هیچ جا. چیزی گفتی؟

سر تکون داد.

- شهاب کجاست مادر؟ چرا نمیاد؟ ساعت دو بعد از ظهره!

لبخند تصنعی زدم.

- سرکاره، لابد کارش طول کشیده.

پوزخندی به خودم زدم، شهاب صبح خروس خون میره و تا بوق سگ بیرونه. منم روم نمیشه بپرسم، کجا میره، چرا دیر میاد، چرا زود میره. مامان از جاش بلند شد و گفت:

- خب، کاری نداری؟

منم ایستادم.

- کجا به این زودی؟ ناهار بمون.

کیفش رو روی دوشش انداخت و چادر مشکیش رو روی سرش گذاشت.

- نه دخترم، برم خونه کلی کار عقب مونده دارم.

تسلیم خواستش شدم و پرسیدم:

- خواستگارای محدثه کی میان؟

به سمت در ورودی رفت.

- انشاالله فردا شب!

سر تکون دادم که گفت:

- می‌خوای شما هم بیاین.

بدم نمیومد برم با این حال گفتم:

- با شهاب حرف می‌زنم ببینم چی میگه.

کفش‌هاش رو پوشید و صورتم رو بوسید.

- باشه صبرا جان! حداقل یه سری به ما بزن، علیرضا دلتنگته، باباتم یکم آشفته‌ست. میگه چیزیش نیست؛ ولی من می‌شناسمش نگران توئه.

لبخند نصف و نیمه‌ای زدم.

- چشم!

بی‌بلایی گفت و با یه خداحافظی ساختمون رو ترک کرد.

***

عطسه‌ی دیگه‌ای کرد و من بیشتر نگران شدم، سعی می‌کردم به عطسه‌ها و سرفه‌های گاه و بیگاه شهاب توجه‌ای نکنم؛ ولی موفق نبودم. به سالن رفتم، گوشه‌ای ترین قسمت مبل نشسته بود و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود؛ شده بود مثل پسر بچه‌ها. نزدیکش شدم. نوک بینیش قرمز بود و سفیدی چشم‌هاش رگه‌هایی سرخ رنگ داشت.

@A.Mohebi
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

نهان^^

رمانیکی فعال
کاربر منتخب
شناسه کاربر
31
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-29
موضوعات
7
نوشته‌ها
188
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,427
امتیازها
128
محل سکونت
لواسان

  • #12
پارت دهم

با فاصله کنارش نشستم و با تردید لب زدم:

- خوبی؟

سر تکون دادنش همزمان شد با عطسه‌اش، لبخند محوی به این سرتقیش زدم و گفتم:

- ولی فکر کنم سرما خوردی!

با کمی تندی گفت:

- گفتم حالم خوبه.

از صدای تو دماغیش خندم گرفت. واقعا شبیه پسر بچه‌ها شده بود. مکثی کردم و دوباره پرسیدم:

- می‌خوای امشب نریم خونه‌‌ی بابام؟

کنجکاو گفت:

- چرا؟ مگه خودت دوست نداشتی؟

خندم رو قورت دادم و همونطور که با انگشت‌هام بازی می‌کردم، گفتم:

- آخه می‌ترسم بریم اونجا بقیه رو هم مریض کنی.

با حرص گفت:

- امروز خیلی دلت می‌خواد روی اعصابم راه بری؟ نه؟

از لحن جدی و عصبیش جا خوردم. حامد هم همینجوری بود، اون هم از من و حرف زدنم بدش می‌اومد؛ مثل شهاب.

از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. خوبی به من نیومده، هیچوقت نشد به یکی محبت کنم و اون هم جوابم رو با محبت بده. داشتم با حرص و ناراحتی گاز رو پاک می‌کردم که صدای شهاب باعث شد توی جام بپرم.

- هین!

- ببخشید! ترسوندمت؟

چشم غره‌ای بهش رفتم و به کارم ادامه دادم. زیر لب غر زدم:

- پ ن پ کرم دارم الکی هین بکشم!

با صدایی که رگه‌هایی از خنده توش بود، گفت:

- شنیدم چی گفتی.

خودم رو به بیخیالی زدم.

- خب که چی؟

سکوت کرد. بعد از مکثی نسبتا طولانی گفت:

- عذر می‌خوام!

دستم لحظه‌ای از حرکت ایستاد و بعد دوباره به کارم ادامه دادم. دوباره گفت:

- ببخشید... تند رفتم! امروز یکم اعصابم بهم ریخته بود.

دستمال رو توی سینک انداختم و برگشتم سمتش، یکم نگاهش کردم و خواستم برم بیرون که بازوم رو گرفت.

- من رو نگاه کن.

سرم رو با مکث بالا آوردم و توی چشم‌های آبی رنگش زل زدم. لبخند دلنشینی زد و گفت:

- من رو می‌بخشی؟

لب‌هام رو به هم فشار دادم و گفتم:

- کاری نکردی که ببخشم.

***

مامان دستم رو گرفت و تقریبا هولم داد سمت در اتاق محدثه و گفت:

- بیا برو با این دختره‌ی کله شق حرف بزن بگو کمتر ناز کنه.

متعجب پرسیدم:

- چی شده مگه؟

کلافه و طلبکار گفت:

- فکر می‌کنه مخالفت من برای جهازشه. بیا برو روشنش کن، الانه که خواستگارها سر برسن.

سری از روی تاسف تکون دادم و چند تقه به در زدم.

- محدثه خانوم! خواهری!

بلند و گرفته گفت:

- بیا داخل صبرا جان.

در رو باز کردم و وارد اتاق مشترک محدثه و حنانه شدم.

@A.Mohebi
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

نهان^^

رمانیکی فعال
کاربر منتخب
شناسه کاربر
31
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-29
موضوعات
7
نوشته‌ها
188
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,427
امتیازها
128
محل سکونت
لواسان

  • #13
پارت یازدهم

محدثه پشت میزش نشسته بود و خودش رو مشغول کرده بود. روی تخت نشستم و با لبخند کجی بهش خیره شدم. چند دقیقه توی سکوت گذشت و من گفتم:

- الان مثلا سرت خیلی شلوغه؟

لب‌هاش رو به هم فشرد و زمزمه کرد:

- واقعا سرم شلوغه!

نیم خیز شدم و جزوه‌ی روبه‌روش رو از زیر دستش کشیدم، معترض گفت:

- اِ صبرا!

اخم ظریفی کردم و جدی گفتم:

- کوفت!

چشم‌هاش گرد شد. با جدیت ادامه دادم:

- چشات رو برای من اونجوری نکن‌ها.

متعجب گفت:

- چی شده؟

- تو نمی‌دونی چی شده؟

سرش رو به طرفین تکون داد که گفتم:

- کوچه علی چپ بن بسته خانوم! الان دقیقا مشکلت با خواستگارت چیه؟ هوم؟ چرا به مامان گفتی کنسل کنه؟

کلافه پوفی کشید و گفت:

- به خدا جوابم منفیه. چرا مامان ولم نمی‌کنه؟

توی چشم‌هاش زل زدم:

- خب چرا جوابت منفیه؟

دست کشید رو صورتش و لا اله الله زیر لب گفت.

- خب، خوشم نمیاد ازش.

عاقل اندر سفیه نگاهش کردم.

- تو که یک‌‌بار بیشتر ندیدیش، تازه اون موقع هم گفتی خوبه.

کلافه روسریش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:

- اون موقع یه غلطی کردم... اه!

دستش رو گرفتم.

- محدثه جان! خواهر گلم! من تورو می‌شناسم، چرا بهونه‌ی الکی میاری؟ یک کلام بگو مشکلت چیه خودت رو راحت کن.

تردیدِ توی چشم‌هاش رو دیدم و با اطمینان گفتم:

- قول میدم جز خودم و خودت هیچکس نفهمه. خب؟

نفسش رو بیرون فرستاد، مردد لب باز کرد.

- من... راستش... من... ای بابا!

چشم‌هاش رو بست و یک نفس گفت:

- من می‌ترسم بابا نتونه خرج جهاز و کوفت و زهرمار رو بده.

چند لحظه سکوت شد و بعد صدای قهقهه‌ی من اتاق رو پر کرد. محدثه با تعجب نگام می‌کرد و دلیل خندم رو می‌پرسید، با صدایی که خنده توش موج می‌زد، گفتم:

- آخه دیوونه! فکر کردی مامان واسه این دودِله؟

با ناراحتی نگام کرد که ادامه دادم:

- مامان با من حرف زد گفت مشکلی با تهیه جهیزیه ندارن. اون نگران توئه نه پول کم آوردن!

نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد. چند ضربه‌ی آروم به کمرش زدم و گفتم:

- پاشو، پاشو حاضر شو الان آقا داماد میاد عروسش رو نشون کنه.

سرخ شد و با شرم اسمم رو صدا زد. گونش رو بوسیدم.

- یه لباس خوشگل بپوش، چادر گل‌گلی سرت کن بیا بیرون. انشاالله که هر چی خیر اتفاق بیوفته.

لبخندی زد و من از اتاق خارج شدم.

@A.Mohebi
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

نهان^^

رمانیکی فعال
کاربر منتخب
شناسه کاربر
31
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-29
موضوعات
7
نوشته‌ها
188
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,427
امتیازها
128
محل سکونت
لواسان

  • #14
پارت دوازدهم

بابا بلند گفت:

- محدثه خانوم!

چند لحظه بعد محدثه با سینی چای و چادر به سر از آشپزخونه بیرون اومد. لبخند محوی زدم و توی دلم دعا کردم هر چی به صلاحشه اتفاق بیوفته.

محدثه چایی رو بین حضار چرخوند و روی مبل تک نفره‌‌ای نشست. نگاهی به احسان یا آقای داماد انداختم که زیر چشمی به محدثه نگاه کرد و ع×ر×ق شرم ریخت.

و من چقدر حسرت همین استرس داشتنش رو خوردم، حامد که شب خواستگاری با غرور نشسته بود و جوری حرف می‌زد که انگار از بابا طلب داره، شهاب هم شب خواستگاری کاملا بی‌تفاوت و حتی کمی ناراحت بود.

نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم. من همین بودم، یه آدمی که حسرت اینجور چیزها رو می‌‌خورد و حتی چیزهای کوچیک‌تر از این.

بالاخره پدر داماد حرف موضوع اصلی رو پیش کشید و محدثه رو از بابا خواستگاری کرد. بعد کلی صحبت‌های کلیشه‌ای بابا رو به محدثه گفت:

- دخترم آقای زند رو راهنمایی کن توی اتاقت، حرفاتون رو بزنید.

محدثه از جاش بلند شد و بلافاصله احسان هم همونطور که شرشر ع×ر×ق می‌ریخت ایستاد و پشت سر محدثه وارد اتاق شد.

همه یه جفت پیدا کرده بودن و مشغول صحبت بودن به جز من و شهاب و علیرضا. برادر عزیزم که بیست و اندی سال ساکت بود؛ ولی انگار من و شهاب بدجور روزه‌ی سکوت گرفته بودیم.

شهاب کنارم نشسته بود و با پارچه‌ی شلوارش بازی می‌کرد، هر از گاهی سرفه‌ای می‌کرد، منم انگشت‌هام رو توی هم می‌پیچوندم. با سوالی که مادر داماد پرسید نگاهم رو زوم کردم روش.

- صبرا جان! شما چند وقته که ازدواج کردی؟

یه نگاه به شهاب کردم و یه نگاه به خانوم زند و با کمی تردید لب زدم:

- من... یعنی ما ده روزه که ازدواج کردیم.

خانوم زند ابرو بالا انداخت و با لبخند مادرانه‌ای گفت:

- پس تازه عروسی. مبارک باشه عزیزم، ایشالله به پای هم پیر بشید!

لبخند نصفه و نیمه‌ای زدم و تشکر کردم. شهاب هم خیلی آروم تشکر کرد و سربه زیر شد، این پسر امشب عجیب مظلوم شده بود.

نگاهم رو ازش گرفتم و به میز عسلی وسط سالن خیره شدم. بالاخره در اتاق محدثه باز شد و احسان و محدثه اومدن بیرون. گونه‌های محدثه گل انداخته بود و روی لب‌های احسان لبخندی از روی ذوق و خوشحالی بود. خانوم زند با لبخند گفت:

- چی شد عروس خانوم؟ دهنمون رو شیرین کنیم؟

محدثه با خجالت سربه زیر شد و همین حرکت کافی بود تا رضایتش رو اعلام کنه. همه دست زدن و تبریک گفتن، شیرینی چرخوندن و حلقه‌ی نشون انداختن توی دست محدثه.

مامان اشک شوق می‌ریخت و بابا هم با محبت به محدثه و احسان نگاه می‌کرد. جمع شادی داشتیم و من کلی انرژی گرفتم، مخصوصا اینکه شهاب هم کمی سرحال شده بود.

@A.Mohebi
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

نهان^^

رمانیکی فعال
کاربر منتخب
شناسه کاربر
31
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-29
موضوعات
7
نوشته‌ها
188
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,427
امتیازها
128
محل سکونت
لواسان

  • #15
پارت سیزدهم

«از زبان شهاب»

کفش‌هام رو در آوردم و وارد خونه شدم. عجیب بود که هر چقدر در زدم صبرا در رو باز نکرده بود. کنجکاو توی سالن چشم چرخوندم؛ اما اثری ازش ندیدم.

خواستم برم توی اتاق که در باز حموم توجهم رو جلب کرد. سرکی به داخل حموم کشیدم، صبرا با بلوز و شلوار گشادی پشت به در حموم نشسته بود و داشت لباس می‌شست. ابرو بالا انداختم و پرسیدم:

- خب چرا با دست می‌شوری؟

با ترس جیغ کشید و نشست کف حموم. نگران گفتم:

- چی شد؟

چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:

- علیک سلام. چرا زنگ نزدی؟

دستی به پشت گردنم کشیدم و گفتم:

- سلام، در زدم باز نکردی.

سرتکون داد و دوباره مشغول شد. بازم سوالم رو تکرار کردم.

- نگفتی. چرا داری با دست می‌شوری؟

حق به جانب نگام کرد.

- ماشین لباس‌شویی داریم؟ اونی که تو گذاشتی توی آشپزخونه هر دوهفته یه بار خرابه.

مات موندم، چقدر این صحنه آشنا بود.

«با تاسف نگاهش کردم.

- آخه عزیز من! مگه دکترت نگفت کار سنگین نکنی؟

از روی چهار پایه بلند شد. نفس عمیقی کشید و غر زد:

- خب تقصیر توئه دیگه، یه ماشین لباس شویی بگیر منم راحت کن، درضمن این کار سنگین نیست.

لبخندی زدم و گفتم:

- چشم ماشین لباس شویی هم می‌گیرم فقط لطفا بیشتر حواست به خودت باشه.»

- شهاب! می‌شنوی صدام رو؟

با لحن طلبکار صبرا گنگ بهش خیره شدم.

- چی گفتی؟

دلخور نگام کرد.

- دو ساعته دارم برات بادمجون واکس می‌زنم؟

لبخند محوی زدم.

- چه توپت پره!

اخم کرد.

- تقصیر خودته، سه ساعته دارم حرف می‌زنم تازه می‌پرسی لیلی زن بود یا مرد؟

کمی سرکج کردم.

- خیلی خب، ببخشید!

سر تکون داد و دوباره مشغول شد. از حموم فاصله گرفتم و وارد اتاق شدم. گاهی وقت‌ها که به رفتار صبرا فکر می‌کنم، هانیه‌ای رو می‌بینم که داره توی خونه‌ی من زندگی می‌کنه. رفتار صبرا خیلی شبیه هانیه ست، خیلی.

***

قاشق رو داخل ظرف گذاشتم و لب زدم:

- ممنون!

لبخند زد.

- نوش جون!

دوباره نگاهم قفل شد روی چال گونش. آب دهنم رو قورت دادم و از آشپزخونه خارج شدم.

@A.Mohebi
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

نهان^^

رمانیکی فعال
کاربر منتخب
شناسه کاربر
31
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-29
موضوعات
7
نوشته‌ها
188
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,427
امتیازها
128
محل سکونت
لواسان

  • #16
پارت چهاردهم

روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم، پشت سر هم کانال‌ها رو عوض می‌کردم و بی‌حوصله آه می‌کشیدم.

لحظه‌ای نگاهم قفل شد به فرش، به جایی که دو سال و اندی پیش، کنار هانیه دراز کشیده بودم و تن یخ زدش رو بغل کرده بودم. جایی که هانیه برای اولین بار و آخرین بار تنهام گذاشت و رفت.

بغض سنگ شده‌‌ی بیخ گلوم رو قورت دادم و سرم رو توی دست‌هام گرفتم. بی‌وفای من! چی بهت رسید با تنها گذاشتن من؟ اصلا با خودت فکر کردی چی ممکنه به سرم بیاد؟

صدای زنگ گوشیم خط کشید روی افکارم، دستم رو بلند کردم و گوشیم رو از روی عسلی برداشتم و به صفحش خیره شدم. اسم مسیح روی صفحه روشن خاموش می‌شد. آیکون سبز رنگ رو لمس کردم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم.

- جانم داداش!

نفس‌نفس می زد.

- شه... شهاب؟

پرسیدم:

- چی شده مسیح؟

صدای گریه‌اش بلند شد. نگران و با تن صدای بلندی گفتم:

- چرا گریه می‌کنی؟

بریده بریده گفت:

- شی... شیرین!

ناخودآگاه ایستادم.

- شیرین چی؟

جواب نداد، داد زدم:

- شیرین چی؟

- درد زایمانش گرفت، آوردمش بیمارستان. نمی‌ذارن برم پیشش، دارن آمادش می‌کنن برای زایمان.

هول کردم.

- کدوم بیمارستان؟ مگه یه هفته دیگه وقت زایمانش نبود؟

- بیمارستان (...) نمی‌دونم دکترش گفته کیسه آبش پاره شده.

نفس عمیقی کشیدم.

- خیلی خب، اومدم.

پر استرس گفت:

- فقط زودتر خودت رو برسون.

با گام‌های بلند وارد اتاق شدم و در همون حال از مسیح هم خداحافظی کردم. اینقدر هول بودم که متوجه نگاه نگران صبرا هم نشدم، یکم نگران نگام کرد.

- چی شده شهاب؟

لب‌هام رو بهم فشردم.

- آماده شو.

- چرا؟

کلافه دستی بین موهام کشیدم.

- بریم بیمارستان.

با ترس گفت:

- چی شده؟

دستم رو از بالا تا پایین صورتم کشیدم و نالیدم:

- شیرین رو بردن برای زایمان، مسیح زنگ زد گفت بریم اونجا.

با نگرانی سر تکون داد و رفت که آماده بشه.

@A.Mohebi
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

نهان^^

رمانیکی فعال
کاربر منتخب
شناسه کاربر
31
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-29
موضوعات
7
نوشته‌ها
188
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,427
امتیازها
128
محل سکونت
لواسان

  • #17
پارت پانزدهم

شیرین با گریه انگشت اشارش رو روی گونه‌ی نوزاد توی بغلش کشید. مسیح کنار تخت ایستاده بود و با شعف گاهی به پسرش و گاهی به شیرین نگاه می‌‌کرد. تک خنده‌‌ای کردم و گفتم:

- حالا چرا مثل دیوونه‌ها گریه می‌کنی شیرین؟

خندید و با پشت دست اشک‌هاش رو پاک کرد.

- اشک شوقه.

مسیح خم شد و گونه‌ی نرم و لطیف پسرش رو بوسید و موشکافانه توی صورت کوچیکش کنکاش کرد. بعد از مکث کوتاهی گفت:

- یه چیزی بگم؟

مامان که تا اون لحظه ساکت بود جواب داد:

- بگو مادر.

مسیح لبخند زد.

- شبیه شهابه.

چشم گرد کردم و با تعجب گفتم:

- این بی‌ریخت شبیه منه؟

صبرا ریز خندید و شیرین معترض گفت:

- اِ شهاب! بچم به این نازی!

نزدیک‌تر شدم و با دقت به صورت سرخ و ورم کرده‌‌ی بچه خیره شدم. اخم کردم و ابرو بالا انداختم.

- نوچ. این لبو کجاش شبیه منه؟

مامان خندید و قربون صدقه‌ی نوه‌اش رفت. همچنان به صورتش زل زده بودم که آروم پلک‌هاش رو از هم جدا کرد و من تونستم چشمای رنگیش رو ببینم. مسیح حق به جانب گفت:

- بفرما، رنگ چشماش رو نگاه!

شونه بالا انداختم.

- چه ربطی داره؟ رنگ چشم‌های شیرین هم آبیه.

شیرین کلافه گفت:

- خیلی خب اصلا شبیه منه! خوب شد؟

لبخند پیروزمندانه‌ای زدم.

- عالی شد!

شیرین غر زد:

- بچه شما رو هم می‌بینیم آقا شهاب!

ناخودآگاه به صبرا نگاه کردم که سعی می‌کرد نگاهش رو ازم بدزده. دوباره به بچه نگاه کردم، از حق نگذریم صورت بانمکی داشت. صبرا کنجکاوانه پرسید:

- اسمش رو چی می‌ذارین؟

مسیح لبخند ژیکوندی زد.

- به خاطر شباهت بی‌اندازش به داییش قرار بذاریم شهاب.

اخم کردم.

- خوبه منم اسم بچم رو بذارم مسیح؟

خندید و گفت:

- شوخی کردم بی‌اعصاب.

به شیرین نگاه کرد و گفت:

- از قبل قرار گذاشتیم اسمش رو بزاریم امیرعلی.

مشت کوچولوش رو نوازش کردم و لب زدم:

- خوش اومدی آقا امیرعلی!

یهو چهرش درهم رفت و بغض کرد و بعد صدای گریه‌اش توی اتاق پیچید. پوکِر فِیس بهش خیره شدم.

- خوش آمد گفتم بهت بدعنق زشت!

مامان گفت:

- گشنشه لابد.

شیرین یکم معذب نگاهم کرد. رو کردم سمت مسیح و گفتم:

- خب، مبارکت باشه آقا مسیح! ایشالله قدمش پرخیر باشه براتون!

هردو زیر لب تشکر کردن. رو کردم سمت صبرا و گفتم:

- بریم؟

سرتکون داد. خداحافظی کردیم و از بیمارستان بیرون زدیم.

@A.Mohebi
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
97
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
335

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین