. . .

متروکه رمان حائل حیات | Maedeh

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
نام رمان: حائل حیات
نویسنده: MAEDEH
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
زمان پارت گذاری: هر روز
ناظر: @Lady Dracula
خلاصه:
مضمحلی در پیچ و تاب شاخه و برگ های حیاتش! منکوبی تنیده به اغبر! منهدمی که یکبار آشکار شد و سوهانی بر روحش شد... اصلا مقدمه ی این منهدمی ازکجا عنفوان گشت؟ با زندگی در این دنیای خردباخته که سعی دارد او را مثل بقیه کند، آیا جرات این را پیدا می‌کند که خودِ خودش باشد؟ بی‌هیچ عبایی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,362
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2.md.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #2
مقدمه:

مرگ!

کلمه ی سخت و ترسناکیست...

آغشته به دنیایی از کلمات!

برای برخی مرگ به معنای نفس نکشیدن و فوت است

و

برای برخی چون اون... هه!

برای کسانی مثل او، مرگ خلاصی‎ست!

خلاصی و آسودگی ای از سوختن و ساختن...

سوختنی از جنس تباهی!

تباهی از رنگ اغبر!

اغبری به سان ...​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #3
پارت اول

نیش خندی زد... در مقابل چندین چشم خیره به دهان او، فقط نیش خند تلخی زد!

احساس می کرد که به آخر راه رسیده است اما حیف خلاصی آنقدر ها هم راحت نبود. طمع تلخی و گسی بیش از حد دهانش را حس می کرد و کم کم حالش داشت بهم میخورد. از سردرد و ضعف به ستوه آمده بود. چشمانش گویی که کوره ی آتش بودند و هرچند مسخره اما واقعا وجود گرمای شدیدی را در چشمانش درک می کرد.

در حالی که برای فرو نریختن، در بطنش در حال جدال بود،آب دهان تلخ و خشکش را به زور فرو برد.

و بعد هرچند دشوار، اما لب گشود و بازهم تکرار...


تکرار جمله ای که از چند ساعت پیش، مدام داشت به هرکسی که همین سوالی تکراری را می پرسید، جواب می داد. با صدایی گرفته و آرام که باید برای شنیدنش بال بال می زدی به حالت زمزمه واری لب زد:

-از حق سکوتم استفاده می کنم.

قاضی که مرد بلند قد و به قول معروف اتو کشیده ای بود، با آن چشمان قهوه ای سوخته ی درشتش نگاهی به او انداخت.

هم زمان با اینکه چینی به دماغ عقابی مانند بزرگش می داد، با چشمانی ریز شده به او خیره شد و تمام حالات ریزش را زیر نظر گرفت.

در دلش دوباره پوزخندی نثار این مرد ابله اما به ظاهر عاقل رو به رویش کرد. و در دل با خود نجوا کرد: اینو! انگار الان از حرکات دست و پام میتونه بفهمه که مجرمم یا نه! هه... نکنه علم غیب داره؟

با عبور این جملات در ذهنش، این بار با تمام وجودش در دل بر سر خود فریاد زد: به این آدم وقتی میگی ابله اما به ظاهر عاقل، پس به خودت چی باید بگی؟ تویی که با حماقت و خنگیت، خودت رو تباه کردی... تباه! تباه اون نامرد بی لیاقت!

خواست کمی بیشتر حواسش را سرگرم اطراف کند تا فکر و ذکرش دوباره پی آن نامرد نرود.

نامردی که او را به آن حال و روزش انداخته بود.

نامردی پست بود اما مالک تمام ذهنش...

نه تنها ذهنش بلکه...

سری تکان داد تا دوباره به ادامه ی آن جمله نیندیشد... تا با یادآوری آن، بابت حماقتش خودش را مقصر نشمرد. بابت گمان های احمقانه اش که فکر کرده بود آن نامرد، با لیاقت است و لیاقت داشتن عشق و رویاهای پاک و سفید او را دارد.

وجدانش خواست بیشتر او را سوال و جواب کند اما صدایی که نامش را صدا می زد، فرصت هر کار و حرفی را از وجدانش گرفت.

به خودش آمد.

نیم نگاهی از لا به لای دیدگان سراسر پر از اشکش به سربازی که رو به رویش ایستاده و دستمالی را به سمتش گرفته بود انداخت.

دستانش را به زور تکان داد... به زور زیرا توان هیچگونه حرکتی را نداشت.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #4
پارت دوم

با صدایی بدتر و گرفته تر و تحلیل رفته تر از پیش زیر لب ممنونی را زمزمه کرد و با دست لرزانش، دستمال را از لای دست سفید سرباز جوانی که به قیافه و هیکلش می خورد هجده الی بیست ساله داشته باشد، آهسته بیرون کشید.

با کنار رفتن سرباز از رو به رویش، نگاهش در نگاه قهوه ای آشنای قاضی گره خورد اما بی توجه به او و رفتار مزحک و مسخره اش، نگاه از او گرفت و چشمانش را بست.

دستش را بلند کرده و دستمال را به آرامی و نرمی روی پلک های تر و نمناکش کشید.

سپس دقیقا زمانی که دیدگانش را باز می گشود، آهی عمیق کشید.

آهی سوزاننده اما نه به قدر دل سوخته اش...

دگر حتی حساب قطرات و دفعات باریدن چشمانش را هم نداشت.

فقط می دانست هر زمان که لازم بود غافل ونا غافل می باریدند آن دو گوی به رنگ بختش اغبر!

با هر بدبختی ای بود و با هر تلاشی، بالاخره توانست بعد از چند ثانیه و یا شاید هم دقیقه، نگاه از کف سالن دادگستری که پوشانده شده با سرامیک هایی بود که به دلیل حجم زیاد خاک روی آن رنگ شان نمایان نبود، بگیرد و مجدد چشم در چشم قاضی عصبی بشود.

و در آن لحظه با خود فکر کرد که چقدر رفته رفته حالش بدتر و به مرز بیهوشی نزدیکتر می شود.

مرد با صدایی که رگه های کلافگی به راحتی در آن هویدا و چهره ای که نمایشگر میزان به ستوه آمدنش از این سکوت بود، گفت: ببینید! ما اینجا دور هم جمع نشدیم که همگی سکوت کنیم و شما هم بی حرف اشک بریزید... لطفا حرف بزنید.

سپس دوباره به او خیره شد.

سری به نشانه ی رد حرف مرد تکان داد و با گفتن " حرفی ندارم ٱقای قاضی" به خشم و کلافگی قاضی بیشتر دامن زد.

قاضی نیز هوفی کلافه کشید و سعی کرد از راهی دیگر وارد عمل شود: گوش کنید! اگه شما اعتراف یا انکار نکنید و بخواید سکوت کنید، قانون این سکوت رو به معنای تائید اتهامات در نظر می گیره و شما مجرمش محسوب و همچنین مجبور می شید که مجازات این جرم رو به عهده بگیرین. همین طور امک...

این بار هم با همان بغض وسط کلام قاضی پرید و با صدایی که می لرزید، بلند اما بی قوت گفت: قضاوت رو سپردم به عدالت... من کلامم همونه جناب!

قاضی هم که انگار واقعا از این بازی بی انتها خسته شده بود، با بی حوصلگی سری تکان داد و دستی بین موهای جو گندمی اش که نشانه ی سن نسبتا مسن اش بود، کشید.

با همان کلافگی دوباره اش، آن چکش چوبی اش را بلند کرد و محکم روی میز کوبید: حکم جلسه!

سعی کرد بغضش را قورت بدهد و نسبت به عکس العمل سربازی که کنار در، درحال چرت زدن بود و با صدای یهویی چکش از جا پرید بی توجه باشد.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #5
پارت سوم
نگاهش، چند ثانیه... تنها چند ثانیه در نگاه نگران و تقریبا سرخورده وکیل خانوادگی شان، آقای نوروزی که او هم تقریبا همسن دادرس بود، قفل شد.

اما همان چند ثانیه هم برای اینکه تا ته ماجرا را جمع بندی کند، کافی بود.

دستانش را محکم مشت کرد که باعث شد تا ناخن های تقریبا بلندش در کف دستانش فرو بروند و از شدت سوزشش، چشمانش ناخودآگاه بسته شود و همان طور منتظر ادامه ی حرف قاضی بماند.

هر لحظه که می گذشت، گویی گره ی دستان بغض درون گویش، محکم تر می شد.

بینی قرمز شده اش را که محاصل اشک های بی پایانش بود، بالا و دوباره دستمالی که این بار کمی نمناک و ریش ریش شده بود را روی چشمانش کشید.

حس می کرد که چشم هایش به کاسه ی سرش چسبیده اند و بد جور می سوزند.

سوزشی دردناک و همراه با سردرد...

صدای بلند و رسای مرد دادرس دوباره حاکم بر فضای سالن گشت: بنا بر ماده ی (...) قانون اساسی، سکوت متهم به معنای تائید اتهامات تلقی شده و دادگاه برای جمع آوری مدارک بیشتر بابت رعایت حقوق و عدالت طرفین، به زمان دیگری موکول و متهم، موقتا مجرم شناخته می شود.

و بعد دوباره آن چکش چوبی که صدایش را تنها ناقوسی برای مرگ خودش حس می کرد، بر روی میز کوبیده شد و قاضی ختم جلسه را اعلام کرد.

به خوبی می دانست رنگش پریده است و کالبدش مانند تکه یخ ای، سرد است.
تمام حس و حال و حالات مزخرف و بد دنیا، در آن لحظه به سراغش آمده بودند.

احساس کرد سرش گیج می رود و درست هم بود زیرا علاوه بر آن ها، تاری جلوی چشمانش هم مزید بر علت بود.

بالاخره شد...
شد آنچه سعی می کرد برایش اتفاق نیوفتد...
شد و فرو ریخت...
آوار شد و داغان...
نیست و نابود گشت در آنجا...
دقیقا در همان سالن!
در همان سکوی محاکمه!

همان جایی که تا دقایقی پیش، نگاه همه میخش بود.
افتاد و صحنه ی خروج قاضی و افراد کنارش، به عنوان آخرین تصویر قبل از بسته شدن چشمانش، در ذهنش ثبت شد.

******
 
آخرین ویرایش:
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #6
پارت چهارم
- خانم عباسی، لطفا یه آرامبخش برای تخت سه تزریق کنید. بعدشم یه سر به اون خانومِ تخت یک بزنید؛ احتمالا تا الان سرم شون تموم شده.

پلک هایش لغزید و پس از آن، گوی های سیاه چشمانش نمایان شدند. با اینکه پوست صورتش خشک شده بود؛ هنوز هم آنقدر رمق برای باز کردن چشمانش داشت.

در میان صدا های محو و نا مفهومی که می شنید؛ توانست صدای پرستاری با روپوش سفید را که بالای سرش ایستاده بود، تشخیص دهد: سلام. پس بالاخره بهوش اومدین.

با این وجود واکنشی به حرف پرستار نداد زیرا توانی برای حرکت اضافی نداشت. احساس می کرد گلویش خشک شده و حنجره اش نیز می سوخت... گویی که ساعت ها را جیغ و فریاد کرده بود و حال انگار صدایش در نمی آمد.

البته جدا از سردرد و گیجی نمایان در چهره اش، سعی در ادراک اطرافش داشت.
او کجا بود؟ مسلما با این محیط کوچک و نه چندان بهداشتی به علاوه قدیمی؛ بیمارستان که نبود. بود؟

خیر، بیشتر شبیه درمانگاهی دیده می شد با فضای کوچکی که بیشتر آن را تخت های بیمارانی همچو خودش، اشغال کرده بودند.
همچنین میز و صندلیِ اداریِ مشکی رنگی کنار پنجره ی با حفاظ اتاق، به چشم می خورد.

خانوم سیاه پوشی نیز درگیر چک کردن تلفن همراهش بود.
حدس زدن اینکه او همان دکتری است که مشغول دستور دادن به پرستار بیچاره بود، زیاد برایش طول نکشید.

الان دیگر با تحلیل اطرافش احتمالِ درمانگاه یا همان بهداری زندان را می داد.

پرستار نیز با دیدن اینکه بیمارِ تخت شماره ی یک‌شان، علاقه ای به حرف زدن ندارد؛ از او فاصله گرفت و خود را سرگرم یادداشت کردنِ دارو های مصرفی در دفتر نشان داد.

سعی کرد دوباره چشمانش را ببندد و به هیچ چیز فکر نکند.
اما خود او نیز می دانست که این تنها یک خیال باطل است زیرا به سرعت فکر و خیال گذشته، ذهن و افکار او را درگیر خود کرد.

***
فلش بک به دو ماه قبل
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
13
بازدیدها
152
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
298

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین