. . .

در دست اقدام رمان غبار کافه| زهرا وحیدی نکو

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: غبار کافه
نام نویسنده: زهرا وحیدی نکو
ژانر: ماجراجویی
ناظر: @لیلا پارسا
خلاصه:
درست وقتی که همه درگیر جنگ و ویرانی هستند، ارتش به علتی نامعلوم پدرومادر ترِزا را با خود می‌برد؛ اما تا بازگشت و دیدار دوباره پدرومادرش، ترِزا حتی مرگ را هم لمس می‌کند!
مقدمه:
گرد و غبار همه جا را پوشانده بود و با سماجت در جای خود سال‌ها ثابت مانده بود، هیچکس جرعت از بین بردن آن‌ها را نداشت چرا که در پس افکارشان آن را تنها نابودی خود می‌دانستند‌.

اما بلاخره یک نفر آلوده شدن را به جان خریده و تکه‌ای از آن سیاهی‌ها را پس زده تا نور بلاخره از بین هزاران مولکول غبار به بیرون بتابد و دنیای کوچک ذهن‌هایشان را روشن کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,866
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,709
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #2
سرآغاز:
با هر قدمی که برمی‌داشتی می‌توانستی بوی خون، درد و مرگ را احساس کنی!
تا کیلومترها دیگر هیچ چیز جز خاک و سنگ‌های باقیمانده از خاطرات دورانی که ساعت‌ها پیش به پایان رسیده بود، دیده نمیشد. گرد و خاک مانند مهی به هوا برخاسته بود تا آسمان خون‌آلود سرزمینِ آوار شده را از دیدها پنهان کند و نگذارد صدها چشم که نتوانسته بودند هیچ کاری بکنند، تک تک سنگ هایی را که نشان از هر یک نفر را می‌دادند کنار بزنند و رود خونِ جاری شده را با حسرت و آه های دروغین به گوش مردمان سرزمین دیگر برسانند و تنها با کلمه تأسف که حتی معنیش را نمی‌دانستند دکمه ثبت را فشار دهند و بعد با لبخندی از رضایت صحنه را ترک کنند.
شاید هنوز اشک‌هایی بودند که برای این سنگ‌ها بر روی زمین بغلتند اما دیگر نمی‌توانستند با این اشک‌ها خون‌های روی زمین را پاک کنند!
خبرنگار جوان که هنوز دوره‌ی کارآموزیش را تمام نکرده بود با قیافه‌ای درهم سعی کرد کفش نو و سفید رنگش را بالا بگیرد و با تکان تکان دادنش خاک سرخ رنگ را از رویش بتکاند؛ اما فایده‌ای نداشت این سرزمین دیگر کاملاً آلوده شده بود!
دوربین که درست روی او و محل بمباران تمرکز کرده بود شمارشش را آغاز کرد.
خبرنگار جوان موهای بلندش را پشت گوش داد و شق و رق ایستاد و منتظر ماند تا تصویرش روی هزاران صفحه تلوزیون برود و بعد شروع کرد:

سلام و درود به همه مردم عزیز کشور!
شما هم‌اکنون در حال شنیدن اخبار K.L هستید...
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,866
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,709
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #3
(پارت 1)

- ترِزا بیا این قهوه رو ببر
سریع وارد آشپزخانه شدم و فنجان قهوه را از خانم وودرا گرفتم و همان‌طور که در سینی چوبی قرارش می‌دادم با دست دیگرم به دنبال قاشق چایخوری گشتم، آن را هم سریع کنار فنجان گذاشتم و از در خارج شدم.
وارد کافه شدم، بوی قهوه و کیک درهم ترکیب شده و هوش را از سرم می‌پراند، حدس زدم امروز کیک، باید دستپخت مادر باشد، چون عطرش درست مانند کیک‌های هل و دارچین مادر بود.
از میان میز و صندلی‌های چوبی رد شدم و حواسم بود که به افرادی که پشت میز نشسته بودند برخورد نکنم.
سرهنگ هرمان را که پشت میز همیشگیش با یکی دیگر از نظامیان نشسته بود پیدا کردم، سرفه‌ای کردم و سرعتم را هم پایین آوردم، به طرف میزش رفتم و طبق آموزشاتی که دیده بودم لبخندی زدم و با خوشرویی گفتم:
- عصر بخیر آقایون، بفرمایید قهوه‌تون قربان!
و فنجان سفید رنگ ساده که از آن بخار بلند میشد و بوی اصل قهوه می‌داد را جلوی سرهنگ هرمان گذاشتم و با لبخندی پرسیدم:
- امری ندارید؟
سرهنگ هرمان تک خنده‌ای کرد و با دست اشاره کرد که بروم، فردی که روبه‌رویش نشسته بود حتی سرش را بالا نیاورد تا نگاهی به من بیندازد، او را نمی‌شناختم پس احتمالاً اولین بارش بود می‌آمد یا این که حداقل من او را ندیده بودم؛ اما از آن‌جایی که لباس نظامی به تن داشت پس حتماً عضو ارتش بود.
سرم را به تایید تکان دادم و همان‌طور که سینی خالی را در دستم می‌فشردم از کنار میزشان عبور کردم و راهم را از میان میزها و افراد دیگر باز کردم و دوباره وارد آشپزخانه شدم، سینی را مقابل خانم وودرا گذاشتم، او فقط نگاهی به من کرد و دوباره مشغول درست کردن قهوه شد.
او ماهر‌ترین فرد در درست کردن قهوه بود بنابراین تمام قهوه‌ها زیر نظر او درست و تایید می‌شدند. یک جورا‌هایی مسئول قهوه‌ها بود.
آشپزخانه بسیار شلوغ شده بود و تمام خدمتکاران مدام درحال ورود و خروج بودند و سفارشات میهمانان را حاضر می‌کردند، عصر بود و باید عصرانه تمامی اتاق‌ها هم به سرعت آماده میشد.
دستم را با پیشبند سفید رنگم پاک کردم و با چشم به دنبال مادرم گشتم، در آشپزخانه نبود، مثل این‌که برای تمیزکاری به اتاق‌ها رفته بود، به طرف خانم وودرا برگشتم و گفتم:
- خانم وودرا! با من کاری ندارید؟
خانم وودرا با آن چشمان آبیش به من نگاهی کرد و همان‌طور که موهای طلایی رنگش را پشت گوشش میزد گفت:
- نه، می‌تونی بری ترِزا.
لبخند کمرنگی زدم و برگشتم، پیشبندم را درآوردم و روی اکثر پیشبندهای دیگر آویزان کردم، دستی به دامن سیاه رنگم کشیده و سریع به طرف پله‌های هتل راه افتادم.
پله‌های چوبی را که بعضی قژ‌ قژ می‌کردند رد کردم و وارد طبقه دوم شدم، سکوت این‌جا هم حاکم بود و تمام مسافران در اتاق‌هایشان بودند.
با قدم‌های آرام روی فرش کهنه و قرمز رنگ راه می‌رفتم و به درهای چوبی اتاق‌ها نگاه می‌کردم، شاید شانس با من یار بود و مادر را در یکی از این اتاق‌ها می‌یافتم.
اما تمامی درها بسته بود و نشان از این می‌دادند که همه پر هستند و یعنی مادر در طبقه دوم نبود.
آهی کشیدم و دامنم را کمی بالا دادم و با کفش‌های تخت و مشکی‌ رنگم پله‌ها را به سمت طبقه بالا، طی کردم.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,866
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,709
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #4
(پارت 2)

طبقه سوم هم درست مانند پایین، راهرویی دراز و طولانی و ردیفی از درِ اتاق‌ها داشت.
نصف بیشتر درهای اتاق‌ها بسته بودند و گه‌گاهی اتاقی خالی پیدا میشد، مادر را در اتاق c12 پیدا کردم و وارد شدم، تقه‌ای به در زدم تا توجهش جلب شود، مادر که موهای حنایی‌اش روی صورتش ریخته بود و خم شده بود تا روتختی را مرتب کند با صدای در زدن من برگشت و با دیدنم لبخندی مهمان لبانش شد و گفت:
- ترِزا! کارت تموم شد؟
به طرفش رفتم و در اتاق‌ که حالا مرتب شده بود، چشم گرداندم و گفتم:
- بله فعلاً کاری ندارم... می‌خواین تو تمیزکردن اتاق‌ها کمکتون کنم؟
و به چشمان قهوه‌ایش نگاه کردم و منتظر ماندم، مادر به دوروبر نگاه کرد و با لبان غنچه کرده گفت:
- نه عزیزم کار منم تموم شد... .
خندید و ادامه داد:
- می‌خوای بریم ببینیم چی گیرمون میاد بخوریم؟!
لبم به خنده آرام آرام کش آمد و گفتم:
- خانم وودرا حتماً یه چیزی برامون نگه داشته.
مادر به طرف من آمد و دستش را بر پشتم گذاشت و همان‌طور که بیرون از اتاق می‌رفتیم گفت:
- فکر کنم بهتره برای پدرت هم یکم نگه داریم.
در اتاق را بست و باهم از راهرو طویل هتل عبور کردیم، سکوت همیشه در این طبقات حکمرانی می‌کرد و تنها قژ قز کف‌پوش قدیمی بود که با راه رفتن روی آن ناله‌اش بلند میشد.
به پله‌ها که رسیدم بدجوری به سرم زد که مانند بچگی‌ام روی نرده آن نشسته و تا پایین سر بخورم؛ اما حالا بزرگ‌تر شده و زیاد با کارمند اصلی شدن فاصله نداشتم، با حسرت از کنار نرده عبور کردم و به صدای ترکیب کفش‌های مادر و خودم روی پله‌های زهوار دررفته گوش سپردم.
به طبقه پایین رسیدیم و خیلی سریع از آن هم رد شدیم تا بلاخره چشممان به کافه‌ی هتل افتاد؛ اما قبل از آن بوی قهوه و کیک هل و دارچین مادر و صدای همهمه مردم به مشام و گوشمان رسید.
از روی پله آخر پریدم و سریع راست ایستادم، کافه هنوز هم شلوغ بود، به خاطر باران پاییزی که روی خیابان‌ها ضرب گرفته بود و شیشه‌ها را تار می‌کرد، بیشتر مردم با چتر و پالتوهای گرم به کافه سری می‌زدند تا با یک فنجان قهوه‌ی اصل و داغ این عصر پاییزی را زیبا‌تر کنند.
از همهمه و شلوغی کافه سر بیرون آوردیم و با قدم‌های سریع خودمان را به آشپزخانه رساندیم، شلوغی آشپزخانه همیشه بیشتر از بخش‌های دیگر بود، این‌جا همیشه بوهای مختلفی درهم ترکیب میشد و صدای تلق‌ تلوق ماهیتابه‌ها و ظروف هم زنجیره‌وار به گوش می‌رسید.
یک‌جورهایی اگر در آشپزخانه حواست را جمع نمی‌کردی حتماً یک کاری دست خودتت می‌دادی، این‌جا همه سرشان درکار خودشان بود و هرکس وظیفه‌ای را به عهده داشت، بنابراین رفت‌ و آمد بسیار بود و اگر چشم و گوشت را باز نمی‌کردی ممکن بود با برخورد با کسی که سفارشات را می‌برد پخش در زمین و نفله شوی!
یا این‌که آن‌قدر هوش و حواست جای دیگری باشد تا یکی از ابرو یا قسمتی از موهایت کز بخورد، در هر حال همیشه خطری بود که تو را تهدید کند و آشپزخانه به درد افراد بی‌حواس نمی‌خورد، چون هیچکس زنده و یا سالم بودن افراد را تضمین نمی‌کرد!
مادر با اشاره به من گفت که جلوی در آشپزخانه بایستم تا برگردد، از بی‌حوصلگی، قفسات آهنی و ظرف و ظروف‌ها را از نظر گذراندم و به آشپزانی که پشت شعله‌های آبی و زبانه‌کش گوشت و یا مواد غذایی‌های دیگر را تفت می‌دادند نگاه کردم، خدمتکاران با لباس و دامن‌ و شلوارهای سیاه و سفید رنگشان که مخصوص تمام کارکنان هتل پابل‌پار بود به سرعت دستورات آشپزها را اجرا می‌کردند و با غذاهایی با عطر و طعم‌های مختلف، روانه میز مشتریان می‌شدند.
آن‌قدر غرق در آشپزخانه بزرگ و پر از همهمه کارکنان بودم که بازگشت مادر و ایستادنش در کنار خودم را ندیدم، تنها وقتی که دستی به شانه‌ام کشید متوجه‌اش شدم و روبه او برگشتم که لبخند زیبایی روی لبانش نشانده بود و با آن چشمان قهوه‌ای مهربانش، صورتم را می‌کاوید.
- بریم پدرتم پیدا کنیم.
لبخند زدم و به ظرف پلاستیکی و کوچکی که در دست داشت و بخار خوش‌بویی از آن بلند میشد نگاه کردم، از گشنگی کم‌کم دل ضعفه گرفته بودم و با آن بخار غذایی که مستقیم وارد بینیم میشد و غار و غور شکمم را بیش‌تر کرده بود، نزدیک بود از گرسنگی همان‌جا پخش زمین شوم؛ اما خوشبختانه زیاد طول نکشید که پدر را در راهروی انتظار پیدا کردیم و من با خوشحالی به طرفش دویدم.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,866
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,709
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #5
(پارت 3)

پدر با دیدنمان، صورتش از خنده باز شد و به طرفمان آمد؛ اما من زودتر به او رسیدم و با خوشحالی جلویش ایستادم و همان‌طور که موهای سیاه رنگم را پشت گوش می‌دادم گفتم:
- خسته نباشید پدر
پدر دستی به موهایم کشید و نگاهی به مادر کرد و گفت:
- شما هم همین‌طور.
مادر به پدر لبخند ملیحی زد و ظرف غذا را کمی بالا آورد و گفت:
- حتماً گرسنتونه!
پدر دستی به شکمش کشید و گفت:
- معلومه!
خندیدم و سرم را بین هردویشان چرخاندم، مطمئنن گرسنه‌ترینشان خودم بودم، چون هیچ عکس‌العملی برای خوردن غذا نشان نمی‌دادند.
با اعتراض گفتم:
- نمی‌خواین شروع کنید؟!
هردو خیره‌ام شدند و مادر خندید و گفت:
- البته که شروع می‌کنیم، بیاین بریم یه جا بشینیم.
به طرف راهرو انتظار رفتیم، جایی که مهمانان برای دیدار با افراد مهم هتل باید به انتظار می‌نشستند تا فرد مورد نظرشان خبردار و بعد به دنبالشان بیاید.
روی یکی از مبل‌های راحتی و قدیمی با ترکیب رنگ‌های خاکستری و زرد نشستیم و مادر در ظرف را برداشت و بلافاصله بوی غذا پخش شد و من را بیشتر از قبل گرسنه کرد، با این‌که غذای کمی بود؛ اما همان هم برای ما بسیار خوب و لذت‌بخش بود.
گوشت سرخ شده را به دندان کشیدم و تیکه تیکه شدنش زیر دندان‌هایم را حس و مزه‌اش را با لذت فرو بردم.
مادر دور دهانش را پاک کرد و به پدر اشاره‌ای کرد و پدر که حواسش جمع غذایش بود با اشاره مادر سرش را بالا آورد و با دیدن چیزی که نمی‌دیدم چیست، از جا پرید و صاف ایستاد.
مادر هم بلند شد و قبل از این‌که بتوانم بپرسم چه شده یا حتی برگردم صدایی گفت:
- رابرت! خوشحالم می‌بینمت.
برای احترام بلند شدم و در کمال تعجب، سرهنگ هرمان را دیدم که با نیشخندی که هیچ به مذاقم خوش نیامد، کلاه به زیر بغل ایستاده و به مادر و پدر، چشم دوخته بود.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,866
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,709
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #6
(پارت 4)

پدر، سرش را بالا گرفت و با اطمینان در چشم‌های سرهنگ هرمان زل زد و گفت:
- ولی من شک دارم لوئیس!
آب دهانم را قورت دادم و به پدر و سرهنگ نگاه کردم، در بهت بودم که پدر چطور نام کوچک او را به زبان آورده.
سرهنگ هرمان تک خنده‌ای کرد و به مادر که با شک به او خیره شده بود، نگاه کرد و گفت:
- سارا! متاسفانه همسرت هیچ وقت یاد نگرفت چطور حرف بزنه که سرش رو به باد نده...
و لبخندی زد که باعث شد بدنم مور مور شود، مادر درست روی صورت او قفل کرد و با خنده کنایه آمیزی گوشه لبش، گفت:
- سرهنگ هرمان، شما هم هیچ وقت نفهمیدین کاری که می‌کنید در آخر آینده خوبی براتون رغم نمی‌زنه‌.
سرهنگ سرش را کج کرد و ابروهایش را بالا انداخت، کلاهش را از زیر بغلش بیرون آورد و گفت:
- به هرحال باید بهت اخطار بدم رابرت، فضولی تو کار مقامات عاقبت خوشی نداره.
از این حرف‌های عجیب و کنایه‌آمیز گیج شده بودم و اضطراب باعث میشد مدام آب دهانم را قورت بدهم و چشمانم مدام بین آن‌ها بچرخد.
- کینه‌توزی هم عاقب خوشی نداره، سرهنگ هرمان!
پدر این را با لحنی قاطعانه گفت، به‌نظر می‌رسید از دیدن سرهنگ هرمان و همچنین مکالمه‌شان چندان راضی نیست.
سرهنگ هرمان به عقب متمایل شد و قهقهه زد، بعد از چند ثانیه چند قدم جلو آمد و با نیش باز و حرصی که در صدایش مشخص بود گفت:
- نه اشتباه می‌کنی رابرت... اسمش کینه‌توزی نیست...
قیافه‌اش یکدفعه جدی و خشن شد و زمزمه کرد:
- اسمش انتقامه!
و بعد دوباره نیشخندی که لرزی به تنم می‌انداخت تحویلمان داد و دوباره عقب رفت، نگاهی به من کرد و خندید و کلاهش را به سرش گذاشت و همان‌طور که دستانش را از پشت به هم قلاب می‌کرد با قدم‌های آرام دور شد.
سرم را به سرعت به طرف مادر و پدر چرخاندم، مادر از حرص می‌لرزید و پدر فقط به راه رفته سرهنگ هرمان چشم دوخته بود.
تمام حرف‌هایشان عجیب بود و ذهنم را وادار به فکر کردن می‌کرد، به نظر می‌رسید این سه نفر قبلاً همدیگر را می‌شناختند.
با این‌که مکالمه بسیار کوتاهی بود؛ اما نفرت و خشم درونش موج میزد.
با تته پته پرسیدم:
- م... مادر این... این سرهنگ هر... هرمان کی بودن؟
چشمان مادر به سرعت روی صورتم قفل شد و گفت:
- ترِزا بهتره بری توی اتاقت.
با اعتراض گفتم:
- اما مادر...
حرفم را قطع کردم، برق جدیت در چشمانش موج میزد و جای هیچ بحثی باقی نمی‌گذاشت.
سرم را به زیر انداختم و با افکار درهم‌ برهمم به سمت اتاقم در طبقه بالا روانه شدم.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,866
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,709
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #7
(پارت 5)

آرام روی پله‌ها قدم برمی‌داشتم و چنان در فکر بودم که نزدیک بود پایم از روی پله آخر بلغزد، تلو تلو خوران خودم را نگه داشتم و این بار حواسم را جمع کردم و به طبقه دوم رسیدم، پس از این‌که طبقات آرام و بی‌صدای دوم و سوم را هم طی کردم به طبقه چهارم که اتاق خدمتکاران بود رسیدم و کلیدم را از جیب دامنم درآوردم و در اتاق را باز کردم.
اتاقم کوچک و جمع‌ و جور بود، اتاقی مربعی شکل با یک پنجره کوچک رو به بیرون که با پرده‌ای کهنه پوشانده شده بود و یک تخت آهنی با ملهفه‌های سفید رنگ که کمی هم به زردی میزد، قالیچه‌ای پوسیده هم وسط اتاق بود و مبلی که یک پایه‌اش لق شده بود و آن هم چند جایش پاره و سوراخ شده، گوشه اتاق و نزدیک به پنجره قرار داشت.
کلیدم را روی میز کوچکی که برای وسایل‌هایم بود رها کردم و موهای سیاه رنگم را جلوی آیینه کوچک روی میزم باز کردم، همان‌طور که بافت موهایم را از هم باز می‌کردم، ذهنم درگیر سرهنگ هرمان شد و حرف‌های کنایه‌آمیز پدر و مادرم، هرچند که حرف‌های سرهنگ هرمان هم کنایه‌آمیز و البته کمی هم ترسناک بود؛ اما از پدر و مادرم توقع نداشتم جلوی فردی با مقامِ بالا مانند سرهنگ هرمان این‌طور بی‌پروا صحبت کنند.
البته که رفتار سرهنگ هم عجیب بود، تا آن‌جایی که خبر داشتم نظامیان هر بی‌احترامي را به سادگی رها نمی‌کردند و حتماً تنبیه و مجازاتی برایش در نظر می‌گرفتند، امیدوار بودم سرهنگ هرمان از خیر این اتفاق بگذرد و کاری با پدر و مادرم نداشته باشد.
کش‌ مویم را هم روی میز رها کردم و به سمت تختم رفتم تا شروع وظایف دوباره‌ام کمی استراحت کنم.
روی تخت ولو شدم و موهایم روی ملهفه‌ها پخش شد و دورم را پوشاند، پاهایم را تکان تکان دادم تا بلاخره موفق شدم کفش‌هایم را هم درآورم.
نفسی در اتاق کوچک و تاریکم کشیدم و هوا را با فشار به ریه‌هایم فرستادم، حسابی خسته بودم؛ اما با ذهنی که درگیر بود نمی‌توانستم به راحتی سر روی بالشت بگذارم و بخوابم، بنابراین بلند شدم و پاهای بـر×ه×ن×ه‌ام را روی کف چوبی اتاق گذاشتم و به سمت پنجره کوچک رفتم و پرده را کنار زدم، بیرون از هتل جلوی چشمانم نمایان شد و آفتاب تندی که پس از باران بیرون آمده بود چشمانم را زد، صدای محو همهمه شهر به گوشم می‌رسید و چشمانم سریع ماشین‌هایی را که از سطح خیابان‌ها می‌گذشتند دنبال می‌کرد و مردمی که هرکدام با سر و شکلی متفاوت از پیاده‌روها عبور می‌کردند نظاره می‌کرد، مغازه‌ها و دکان‌هایی که نزدیک به هتل بودند را نگاه کردم که کم‌ و بیش مشتری‌ به آن‌ها رفت‌ و آمد می‌کرد.
راستش یک‌جور‌هایی هتل پابل‌پار، بازار تمام کافه‌ها و هتل‌ها را کساد کرده بود چون بسیار معروف شده و بر سر زبان‌ها افتاده بود، هتل پابل‌پار مشهور‌ترین هتل در کل شهر کانتلو بود و پایگاه افراد ثروتمند و از جمله نظامیانی بود که برای امنیت به کانتلو آمده بودند و بعضی هم در همین هتل اقامت داشتند.
جنگی که به تازگی بر گرفته بود، باعث شده بود تمام شهرها ناامن شوند؛ اما کانتلو با این‌که بسیار شهر کوچکی بود، از امنیت بسیار بالایی برخوردار بود و دشمنان جرعت نمی‌کردند به این‌جا نزدیک شوند، برای همین بیشتر ثروتمندان و نظامیان شهر را گرفته بودند.
هتل پابل‌پار هم محفلی برای جلسات سیاسی و نظامی شده بود و بیشتر اوقات مقامات درجه بالا به این‌جا رفت‌وآمد می‌کردند.
با این وضع، کار تمام خدمتکاران سنگین‌تر شده بود و مجبور بودند کل روز را به مهمانان هتل که بعضی هم مردم عادی بودند رسیدگی کنند.
در ضمن تمام خدمتکاران باید دهانش چفت‌ و بست داشت، وگرنه اگر اطلاعاتی از دهان هر کدامشان بیرون می‌آمد معلوم نبود با او چه کار می‌کردند، پدر و مادرم یکی از معدود افراد مورد اعتماد مدیر هتل بودند و آن‌ها گاهی در این جلسات کوچک حضور داشتند؛ اما با این حال من هیچ وقت در جریان هیچ‌کدام از موضوعات این جلسات نبودم.
صدای بوق ماشینی مرا به خود آورد، ماشین سیاه ‌‌رنگ و مدل بالایی بود که کنار هتل توقف کرد، مردی کت‌ و‌ شلواری و بسیار شیک از ماشین پیاده شد و در سمت عقب را باز کرد و پسری که از او هم شیک‌تر و مرتب‌تر بود پیاده شد و کت‌ و‌ شلوار طوسی رنگش را صاف کرد، از این‌جا نمی‌توانستم درست صورتش را ببینم؛ اما به نظرم باید ثروتمند می‌رسید.
پرده را کشیدم و بی‌خیال بیرون و هیاهوی شهر شدم، دیگر نمی‌توانستم بخوابم، بنابراین سریع جلوی آیینه رفتم تا دوباره موهایم را جمع کنم و کارم را شروع کنم.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,866
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,709
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #8
(پارت 6)

با مرتب کردن سر و وضعم، پایین رفتم و قبل از این‌که آخرین پله را رد کنم، خانم وودرا مرا دید و بلافاصله گفت:
- ترِزا! لطفاً برو طبقات بالا و ملهفه‌های کثیف رو جمع کن و ببر رخشورخونه.
پایم را که روی هوا و پشت سرم مانده بود، پایین آوردم و به رفتن خانم وودرا نگاه کردم، هوفی کردم و دوباره راه آمده را بازگشتم.
با زدن در هر اتاق، ملهفه‌هایشان را جمع می‌کردم و در سطلی بزرگ می‌ریختم، بعضی اتاق‌ها خالی بودند که با کلیدی که داشتم بازشان می‌کردم و مهلفه‌هایشان را برمی‌داشتم.
بعد از جمع کردن همه‌ی ملهفه‌ها به سرعت پا تند کردم که به رخشورخانه که در طبقه اول بود بروم، از روی پله‌ها تقریباً می‌پریدم که ناگهان به یک نفر برخورد کردم و سطل از دستم رها شد و به زمین برخورد، تعادلم را از دست دادم و نزدیک بود بیفتم که سریع دستم را به نرده گیر دادم و تلو تلو خوران صاف ایستادم، آب دهانم را قورت دادم و به ملهفه‌های پخش شده، پایین پله‌ها نگاه کردم که صدایی پسرانه گفت:
- اوه... معذرت می‌خوام.
به سرعت برگشتم و به پسری که رو به رویم ایستاده بود چشم دوختم، بلافاصله متوجه شدم این همان پسری است که از بیرون پنجره دیده بودمش، موهای سیاهش را که حسابی برق میزد به پشت شانه کرده بود و با چشمان طوسیش به من زل زده بود.
- چیزیت که نشد؟
چند قدم نزدیک آمد تا از حالم مطمئن شود، عقب کشیدم و همان‌طور که خم می‌شدم تا ملهفه‌ها را جمع کنم، گفتم:
- خوبم.
کمی برایم عجیب بود، پسران پولدار و ثروتمند معمولاً در این شرایط اصلاً عذرخواهی نمی‌کردند و بلکه برعکس، ممکن بود تنبیه‌ات هم بکنند!
از گوشه چشم حواسم به او بود و سریع ملهفه‌ها را چنگ می‌زدم و دوباره در سطل می‌ریختم، پسر سریع کنارم آمد و خم شد تا کمکم کند، تند سر بلند کردم و گفتم:
- خودم می‌تونم.
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه من جمع می‌کنم، تقصیر من بود.
از حرف‌هایش تعجب‌زده در جایم خشک شدم و به دستان فرزش که ملهفه‌ها را جمع می‌کرد نگاه کردم.

کارش که تمام شد بلند شد و ایستاد، من هم به تبعیت از او ایستادم و او سطل را به دستان من داد و گفت:
- بازم معذرت می‌خوام، روز خوش.
سرش را کمی پایین آورد و بعد با قدم‌های تند از کنارم گذشت و از پله‌ها بالا رفت.
ابرویی بالا دادم و زمزمه کردم:
- روز خوش!
و آرام به طرف رخشورخانه رفتم، همه در کنار ماشین‌ها درحال کار بودند و سروصدای ماشین‌ها نمی‌گذاشت صدا به صدا برسد، بنابراین سطل را زمین گذاشتم و با اشاره به مردی که مسئول رخشورخانه بود فهماندم ملهفه‌های جدیدی برای شست و شوی آوردم، مرد به من نگاهی کرد و بعد نگاهی هم حواله‌ی سطل کرد و بعد سرش را تکان داد و دوباره مشغول کارش شد.
نفس عمیقی کشیدم و از آن‌جا بیرون زدم.
لخ لخ کنان به طرف کافه رفتم که یکدفعه صدای همهمه‌ای توجه‌ام را جلب کرد، سرم را بالا آوردم و چشم چرخاندم تا منبع را پیدا کنم؛ اما مبهوت قدمی به عقب برداشتم و به چند نگهبانی که وارد کافه شدند خیره شدم، ذهنم به سرعت به دنبال دلیلی برای این‌جا بودنشان گشت؛ اما بی‌هیچ جوابی، حرکاتشان را زیر نظر گرفت.
همهمه بین افراد حاضر در کافه بالا گرفت و همه از جا برخاستند و پچ‌پچ کنان با چشم‌های گرد شده به نگهبان‌ها چشم دوختند.
آن‌ها با صدای بلندی به یکی از خدمتکاران گفتند که می‌خواهند مدیر این‌جا را ببینند و خدمتکار هم لرزان گفت:
- چ... چشم قربان!

و سریع پا تند کرد و از پله‌ها بالا رفت، یک نفر از آن‌ها نگاهی به من کرد و پوزخندی روی لبانش نشاند.
آب دهانم را قورت دادم ‌‌و با نگرانی از نظر گذراندمشان.
طولی نکشید که مدیر با عجله از پله‌ها پایین آمد و با لبخندی ساختگی رو به آن‌ها ایستاد و پرسید:
- مشکلی پیش اومده آقایون؟
همه خدمتکارها جمع شدند و هرکدام از گوشه‌ای به این صحنه چشم دوختند، ناگهان حس کردم دستی روی شانه‌ام نشست، سریع روبرگرداندم و مادر و پدرم را دیدم، نفس لرزانی کشیدم و دوباره به نگهبانان نگاه کردم و آرام پرسیدم:
- به نظرتون برای چی اومدن؟
یکی از نگهبان‌ها که بسیار سیخ ایستاده بود، با لحنی خشک گفت:
- ما برای بردن دونفر از کارکنانتون اومدیم...
مثل این‌که جوابم را گرفته بودم، چشمانم گرد شد و حس کردم حلقه دستان مادر بیشتر دور شانه‌هایم تنگ می‌شود.
مدیر هراسان گفت:
- ک... کی؟
نگهبانی که قیافه‌ی خشن و بی‌روحی داشت سرش را به سمت ما برگرداند و بعد با نیشخندی گوشه لب، گفت:
- رابرت و سارا میلر!
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,866
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,709
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #9
(پارت 7)

ناگهان شوکی به من وارد شد که فقط چند دقیقه با چشمانی گشاد شده به نگهبان چشم دوختم، مغزم به شدت درگیر شده و افکار مختلفی در آن رفت‌ و آمد می‌کردند؛ اما هیچ‌کدام بر زبانم جاری نمیشد و انگار که روحم را از بدن خارج کرده باشند، مانند مجسمه‌ای ایستاده بودم و تنها خیره به جلو بودم.
دست مادر که آرام آرام از روی شانه‌ام شل میشد را حس می‌کردم، نگاه‌های پریشان پدر و مادر که با هم ردوبدل می‌شدند را حس می‌کردم، تنشی که به سرعت در فضا پر شده بود را هم حس می‌کردم؛ اما در آن لحظه حس می‌کردم تنها روحی هستم که از بالا به تمام این اتفاقات نگاه می‌کنم و هیچ اراده‌ای ندارم!
نگهبان به دونفر دیگر اشاره کرد و آن‌ها به سمت پدر و مادرم به راه افتادند، تپش قلبم بیش‌ از پیش شد و با چهره‌ای نگران رو برگرداندم و در چشمان مشوش مادر خیره شدم، انگار سعی داشتم راست و یا دروغ بودن ماجرا را در چشمان او بیابم.
لبخندی تلخ مهمان لبانش شد که با آمدن نگهبان به طرفش، خیلی سریع محو شد، بغض کرده و هراسان به پدر نگاه کرده‌ام که توسط نگهبانی بسته میشد و چهره‌ی سخت و قاطعی به خود گرفته بود.
مدیر بهت زده و نگران پرسید:
- چرا؟ چه اتفاقی افتاده قربان؟ اون‌ها کار اشتباهی کردن؟!
اما هیچ‌کس هیچ توجهی به پرسش‌های مداوم او نشان نمی‌داد، صدای متعجب او در بین هیاهوی افراد حاضر در کافه گم میشد!
صدای پچ‌پچ‌ها بالاتر گرفته بود و هرکدام چیزی می‌گفتند و حتی میشد در بین تمامی آن حرف‌ها، شنید که بعضی می‌گفتند، حتماً جرم سنگینی انجام داده‌اند؛ اما پدرومادرم هرگز مرتکب جرمی نمی‌شدند و مطمئن بودم همه این‌ها یک دروغ است!
می‌دانستم که اگر حالا من دست به کار نشوم هیچ‌کس به کمک پدر و مادرم نمی‌آید پس اراده‌ام را جمع کردم و با لحنی که امیدوار بودم جیغ جیغی و لرزان نشود، بلند خطاب به نگهبان گفتم:
- به چه جرمی دستگیرشون می‌کنی؟ اصلاً مدرکی چیزی داری؟!
نگهبان که حواسش به پدرم بود با صدایم توجه‌اش جلب شد و بعد نیشخندی گوشه لبش نشست و با ابروانی بالا و قیافه‌ای که به نظر می‌رسید زیاد هم بدش نیامده، گفت:
- فضولی به دختر کوچولو‌ها نیومده... .
و با اشاره‌ای به نگهبان‌ها دستور اتمام این بازی را داد و آن‌ها که پدر و مادرم را با طنابی بسته بودند به طرف جلو هل دادند، این را به چشم می‌دیدم؛ اما دیگر مغزم قفل شده بود، کل اجزای صورتم می‌لرزید و قطره اشک‌های گرم روی صورتم روان میشد، حتی دیگر چشمانم راضی نبودند صحنه خارج شدن پدر و مادرم را با دستان بسته و به همراه نگهبانان ببینند، آن‌ها را می‌بردند و هیچ‌کاری هم از دست من ساخته نبود.
هیچ‌کدامشان به پشت‌سر نگاه نکردند و خیلی آسان اجازه دادند نگهبان‌ها آن‌ها را بی‌هیچ دلیلی از هتل بیرون ببرند.
مدیر هتل سرش را با تأسف تکان داد و به باقی کارکنان دستور داد این افتضاح را جمع و جور کنند، چرا که حتماً این اتفاق برای هتلش افت داشت!
گوشه‌ای ایستاده بودم و به شدت می‌لرزیدم، چشمانم قفل زمین شده بود و رنگم به سفیدی میزد، شاید از بیرون مات‌زده به نظر می‌آمدم؛ اما از درون غوغا بودم و دلم به شدت به هم می‌پیچید.
هیچ‌کس برای دلداری و یا تسکین به طرفم نیا‌مد و همه بی‌توجه به اتفاق چند دقیقه پیش به سرعت مشغول جفت‌ و جور قضیه شدند تا بیشتر از این به بیرون درز نکند، مشتریان را با یک فنجان قهوه‌ی دیگر ساکت کردند و دیگر کارکنان را هم با تهدید به اخراج، قانع کردند که کوچک‌ترین حرفی بیرون نرود و به گوش مردم نرسد، کانتلو شهر کوچکی بود و با همچین اتفاقی حتماً سروصدایی بلند میشد که برای هتل پابل‌پار اصلاً خوب نبود و مدیر این را خوب می‌دانست و دلش نمی‌خواست معروف بودن هتلش زیرسوال برود.
تکاپوی افراد دور و برم کم‌کم محو میشد و فقط خودم مانده‌ام و احساسات درهم پیچیده‌ام که هر لحظه بیشتر گنگ میشد، کم‌کم خم شدم و دو زانو بر روی زمین افتادم و خشک شده به روبه‌رویم تصویر بسته شدن پدر و مادرم و بردنشان در ذهنم به چرخش درآمد.
 
آخرین ویرایش:

Like crazy<3

مدیر رصد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
رصد کننده
کاربر منتخب
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر کتابدونی
- رصد
شناسه کاربر
1249
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-25
آخرین بازدید
موضوعات
448
نوشته‌ها
1,866
راه‌حل‌ها
22
پسندها
20,709
امتیازها
613
محل سکونت
او (":

  • #10
(پارت 8)
چند دقیقه‌ای در همان حال باقی ماندم اما بعد دستم را روی زمین فشار دادم و از جا برخاستم، در این شرایط، گریه و زاری فایده‌ای به حال پدر و مادرم نداشت. باید می‌فهمیدم برای چه این‌طور کت‌بسته آن‌ها را با خود برده بودند.
- امم... خوبی؟
با صدایی که پسرانه و پر از تردید بود به خود آمدم و سریع به طرفش برگشتم، بازهم همان پسر شیک و کت‌ و‌ شلواری بود!
عجیب بود که او نگران حال من شود.
چهره‌ای بی‌تفاوت را مانند نقابی به صورت زدم و آرام گفتم:
- ممنون.
می‌خواستم از کنارش رد شوم و به اتاقم بروم که متوقفم کرد و دوباره گفت:
- دیدم چه اتفاقی برای پدر و مادرت افتاد، واقعاً متأسفم... .
سریع برگشتم و با خشمی که برای خودم هم قابل توضیح نبود، گفتم:
- اون‌ها هیچ کار اشتباهی نکردن، مطمئنم بهشون تهمت زدن!
پسر کمی جا خورد؛ اما چیزی به‌رویم نیاورد و گفت:
- خب... امیدوارم زودتر موضوع حل بشه.
با حرص نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- درحالی که اصلاً نمی‌دونم موضوع چی هست.
به نظر می‌رسید این حرف را بیشتر به خودم گفتم تا او؛ اما پسر متفکرانه گفت:
- شاید بشه از یه جایی فهمید.
چشم‌ و‌ گوشم سریع تیز شد و با بی‌قراری پرسیدم:
- از کجا؟!
پسر که در فکر بود و دستش را فیلسوفانه زیر چانه‌اش گذاشته بود، با حرف من، تنها چشمانش در چشمانم قفل شد و مرموزانه گفت:
- دنبالم بیا!
قبل از این‌که بتوانم هر واکنشی به حرفش نشان بدهم به سرعت برگشت و پله‌ها را بالا رفت، سریع به خود جنبیدم تا از او عقب نمانم، با این‌که این پسر را نمی‌شناختم؛ اما چاره‌ای جز اعتماد به او نداشتم!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
216
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین