پارت_۲۶۹
من توی این همه مدت فکر میکردم روی کره زمین زندگی می کردم؛ امّا در واقع سرزمین من توی قلب کسی بود که دیونهوار اون رو دوست دارم. اون هم کسی جزء سیاوش نبود. با چشمهای اشکی به امیرحسین نگاه کردم که با چشمهای به خون نشسته و دستهای لرزون اسلحه رو به دست گرفته بود و قلبش پر از غم و سیاهی شده بود. دلِ بیقرارم برای امیرحسین هم سوخته بود. چون گناه اون عاشقی بود؛ امّا عشق اون یک طرفه بود و عشق یک طرفه پر از درد رنج بود. با غم به سیاوش نگاه کردم که اون هم تسلیم عشق شده بود. با چشمهای بسته جلوی اسلحهی بیرحم امیرحسین ایستاده بود و میخواست خودش رو برای عشقمون فدا کنه. هر کسی میخواست که من جانان قلب اون باشم؛ امّا در واقع جانان کدومشون میتونم باشم؟ سیاوش یا امیرحسین؟ سیاوشی که قلب و روحم فقط اسم اون رو صدا میزد. یا امیرحسینی که تکتک سلولهای بدنم عشق اون رو دفع میکردن. با درد چشمهام رو بستم، در افکار تلخم آروم غرق شدم. امیرحسین امروز به سیم آخر زده بود. این فکر اشتباه بود که من باید بین دو نفر یکی رو انتخاب کنم. در واقع حقیقت اصلی اینجا بود که من باید بین خودم و سیاوش یکی رو انتخاب کنم. اونهم برای زندگی و نفس کشیدن دوباره روی این زمین بیرحم، امّا بدون من، سیاوشم تو میدونی من هنوز چه چیزهای رو باهات تجربه نکردم؟ هنوز کلی کتاب هست که من سرم رو روی پاهات نذاشتم تا برات بخونم. هنوز شب تولدت کیک مورد علاقهات رو خامه کشی نکردم تا در کنار هم شمعها رو فوت کنیم. من هنوز زیر بارون باهات نرقصیدم تا در کنار هم تجربهی رقص رو داشته باشیم، هنوز کلی آهنگ دارم که باهات نشنیدم. من هنوز همهی رنگها رو توی تنت ندیدم و خیلی کلمهها هست که برای صدا کردنت دارم. من هنوز خیلی مونده تا بگم واقعاً چقدر دوست دارم؛ امّا من رو ببخش سیاوش که باید همه اینها رو به تنهایی تجربه کنی اون هم بدون من، بدون جانانت؛ حتّی بدون بچّهی معصومت، من توی این دو راهی سخت تقدیر تو رو برای زنده موندن و نفس کشیدن انتخاب میکنم؛ چون من در این قصّهی عشق ماموریت مهمی دارم که باید کوله بار غم رو از شونههات بلند کنم و با خودم به اونور دنیا ببرم. تا با آرامش زندگی کنی؛ چون زندگی کردن توی این زمین جهنمی اصلاً به من نساخت. گویی در این همه مدت در دارکترین حالت ممکن به سر میبردم؛ امّا در روشنترین حالت آگاه بودم. آگاه به پایانی منطقی و زیبا، آگاه به پایانی وصف نشدنی؛ امّا غیرقابل رویت!