. . .

تمام شده رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
negar_۲۰۲۳۰۱۲۴_۲۳۱۴۱۸_e4ne_9tjj.jpg


نام رمان : جانان من باش
نام نویسنده: شکوفه فدیعمی
ژانر :#اجتماعی#عاشقانه#تراژدی
ناظر: @Laluosh

خلاصه:
یعنی می‌شود تابستان، بشود عروس زمستان؟
یعنی می‌شود جانان قصه‌ی ما بشود عروس کوه سرد غرور؟
یعنی می‌شود دختر قصه‌ی ما وقتی از طوفان‌های بزرگ زندگی‌اش تن نحیفش شروع به لرزش کند، کسی
باشد که دست‌های او را بگیرد و با گرمای دستش وجود او را سراسر گرما و آرامش کند؟
امّا چه کسی می‌تواند باور کند که کوه سرد غرور دارای دستان گرمی باشد.
تقدیر چه سرنوشتی را برای دختر قصه‌ی ما رقم خواهد زد و جانان ما جنون وجانان چه کسی خواهد شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #251
پارت_۲۴۹

با شنیدن این صدا با تعجّب به سمت صدا برگشتم که با دیدن سیاوش با یک کاپشن قهوه‌ایی رنگ، شلوار مشکی و پیرهن مشکی به سختی از پنجره‌ وارد اتاقم شد و من با دیدنش سر جایم خشکم زد! سیاوش زنده بود! سیاوشِ من حالش خوب بود و نفس می‌کشید؟! یعنی عشق من از آدم‌ها و نقشه‌های شیطانی امیرحسین نجات یافت؟ وای باور نمی‌کنم. نکنه دارم خواب می‌بینم؟ چند بار پلک زدم؛ امّا تصویر سیاوش از جلوی چشم‌هام از بین نرفت که نرفت؛ پس همه چی واقعی بود؛ ولی سیاوش این‌جا چیکار می‌کرد؟! سیاوش با وارد شدنش به اتاقم با درد دستش رو سمت سینه‌اش گذاشت و نفس عمیقی کشید. بعد سرش رو بالا گرفت و با دیدنم مات و مبهوت من شد. با چشم‌های اشکی نگاهش کردم که سیاوش با لحن پر از دلتنگی چند قدم به سمتم برداشت و گفت:
- چقدر خوشگل شدی جانان!
با این حرفش بی‌اراده قلبم درد گرفت. خدایا من تحمّل شنیدن حرف‌های شیرین سیاوش رو نداشتم. سیاوش با خیرگی قدم‌های سنگین به سمتم برداشت. همین‌جور با حسرت بهم خیره شده بود که من با بغض گفتم:
- سیاوش چرا باز این‌جا اومدی؟!
سیاوش با چشم‌های اشکی نگاهم کرد و با بغض ته گلوش گفت:
- مگه می‌تونم ازت دست بکشم جانان؟
با حرفش چشم‌هام رو با درد بستم که قطره اشکی از چشمم لغزید؛ امّا بر خلاف میلم با صدای لرزونی گفتم:
- برو سیاوش از... این‌جا برو!
سیاوش نزدیکم شد و گفت:
- پس چرا چشم‌هات میگن بمون؟!
با دلتنگی نگاهی به چشم‌های سیاوش کردم که چشم سمت چپش کبود و قرمز شده بود. گوشه‌ی لبش هم زخم شده بود. کنار پیشونیش چسب زخم روش زده بود. تا من دردی که امیرحسین با نامردی بهش وارد کرده بود رو نبینم؛ امّا من تحمّل نگاه کردن تو چشم‌های پر جذبه‌ای سیاوش رو نداشتم؛ پس زودی نگاهم رو ازش دزدیدم تا بیش‌تر از این نگاهم من رو جلوی سیاوش رسوا نکنه. آب دهنم رو به زور بلعیدم و گفتم:
- نکن سیاوش! خواهش می‌کنم.
سیاوش با دلتنگی و چشم‌های پر از غم نگاهم کرد، گفت:
- پس گناهی که کردی چی میشه جانانم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #252
پارت_۲۵۰

با حرفش با تعجّب ابروهام رو بالا دادم گفتم:
- چه گناهی؟! من چه گناهی مرتکب شدم که خودم خبر ندارم. هان؟!
سیاوش با حرفم لبی تر کرد و با لحن پر از غمی گفت:
- گناهت این بود که قلب من رو عاشق خودت کردی دختر.
با حرف سیاوش با خشم آمیخته با گریه مشتی بهش زدم و با صدای عصبی گفتم:
- فکر کردی فقط قلب خودت عاشق شده؟! می‌دونی من روزهاست برای این‌که فراموشت کنم. چقدر با خودم جنگیدم. تو از این خبر داری؟
سیاوش از رگ‌های متورم شده‌ی گردنش معلوم بود که داشت بغضش رو کنترل می‌کرد که جلوی من نشکنه؛ امّا سیاوش بدون توجّه به حال بدش در ادامه گفت:
- پس با خودت نجنگ جانان؛ چون از دست میری.
با حرفش با گریه و با صدای لرزونی گفتم:
- من ذاتاً خودم و قلبم رو توی این عشق لعنتی از دست دادم.
بعد با چشم‌های پر از اشک سرم رو بالا گرفتم، بهش نگاه کردم و با لحن زجرآوری گفتم:
- پس دیگه از جون من چی می‌خوای سیاوش؟!
سیاوش با حرفم مرا به طرف خودش کشاند و با جدیت گفت:
- تو رو می‌خوام جانان! من خودت رو می‌خوام.
با حرفش آروم هق زدم که سیاوش با چشم‌های پر از اشکش آروم و با گریه گفت:
- من تو رو تا پای مرگ می‌خوام جانان! از من نخواه که برم.
با این حرفش آروم و بی‌صدا گریه می‌کردم که سیاوش با صدای لرزونی در ادامه گفت:
- می‌دونی الآن یاد چی افتادم؟!
با چشم‌های اشکی نگاهش کردم و با گریه گفتم:
- یاد چی؟!

سیاوش آهی کشید و در ادامه گفت:
- اوّلین باری که این‌طوری بهم نزدیک شدیم رو یادته؟!
با این حرف قطره اشکی از چشمش لغزید و گفت:
- نفس‌هام توی نفس‌هات، چشم‌های آهویت توی چشم‌های من.
در حالی‌که اشک از چشم‌هام پایین می‌اومد لبخند تلخی زدم و آروم گفتم:
- یادم میاد. من‌هم اون روز حس خیلی عجیبی نسبت بهت داشتم. یک حسی مثل ترس و هیجان.
سیاوش با عشق توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- بعدش همیشه من به اون لحظه فکر کردم. با خودم گفتم این دختر متفاوت و شیطون با من و قلبم چی‌کار کرد؟!
با حرف سیاوش ضربان قلبم بی‌اراده بالا رفت و با کنجکاوی گفتم:
- چیکارت کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #253
پارت_۲۵۱

سیاوش قطره اشکی از چشمش لغزید و چشم‌هاش رو آروم بست گفت:
- نفسم رو بریدی.
با عشق به سیاوش نگاه کردم؛ چون قلب مظلومم از عشق سیاوش امروز حسابی هیجان زده شده بود. به قدری که قفسه‌ی سینه‌ام از هیجان بودن سیاوش در کنارم بی‌اراده بالا و پایین می‌شد؛ چون در سمت ‌چپ ‌سینه‌ام شهر‌کوچکی‌ست. که ‌تو برای ‌اون ‌نور و روشنایی‌ شدی سیاوشم. با این حرف با غم ازش فاصله گرفتم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. سیاوش با فاصله گرفتنم. تسلیم نشد و محکم من رو گرفت که من با لحن التماس‌واری گفتم:
- دیگه دیره سیاوش! واسه گفتن این حرف‌ها خیلی دیر شده. لطفاً از این‌جا برو؛ چون اگه امیرحسین از وجودت باخبر بشه. بی‌شک این‌بار می‌کشتت.
سیاوش با دست اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد و با تعجّب گفت:
- من رو از اون مرتیکه‌ی پست می‌ترسونی؟! بعدش هم چرا میگی دیره؟
با این حرف محکم من رو گرفت و با یک دست دیگه‌اش به در اتاق اشاره کرد و با لحن پر از خشمی؛ امّا سرشار از غم گفت:
- اگه از این در بیرون بری، برای تو دیر میشه جانان! اگه از این در لعنتی بیرون بری. دیگه نمی‌تونی خوش‌حال و خوش‌بخت بشی دختر! من تو رو خب می‌شناسم جانان! تو نمی‌تونی رفتارهای پر از خشونت امیرحسین رو تحمّل کنی.
با بی‌حالی و چشم‌های اشکی به در نگاه کردم که سیاوش در ادامه گفت:
- امّا اگه با من از این پنجره بیرون بیایی، همه‌ چیز خیلی قشنگه میشه جانان.
با حرف سیاوش هق زدم و گفتم:
- نمی‌تونم سیاوش.
سیاوش با لحن التماس‌واری گفت:
- می‌تونی جانان خوبم می‌تونی. کافیه تو بخوای دختر! خواهش می‌کنم برای بار آخر هم که شده بهم اجازه بده که برای عشقمون بجنگیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #254
پارت_۲۵۲

بعد دستش رو جلوم دراز کرد و منتظرانه نگاهم کرد و گفت:
- جانانم! قبول می‌کنی که توی زندگی جدیدمون، توی غم و شادی همراه من بشی و از همه مهم‌تر جانان من بشی؟!
نگاه پر از اشکم رو به سمت سیاوش انداختم و بی‌اراده توی فکر فرو رفتم. اگه روزی توی زندگیت به یک جاده‌ی دوراهی رسیدی که یک طرفش احساس بود و یک طرفش عشق. حتماً به سمت عشق حرکت کن؛ چون ته همون جاده‌ی عشق یک احساس قشنگی‌ منتظرت ایستاده؛ امّا ته اون جاده‌ی احساس، عشق ترسناکی برات ایستاده که با وحشت مجبورت می‌کنه که قید عشق واقعی رو بزنی؛ پس من امروز تسلیم قلبم می‌شوم و دل به این مسیر عشق میدم؛ چون می‌خواستم این مسیر قشنگ رو فقط با سیاوش و بچّه‌ی نازنینم سپری کنم. با این فکر نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به چشم‌های منتظر سیاوش انداختم. آروم دست لرزونم رو توی دست گرم سیاوش گذاشتم که سیاوش با این کار لبخندی بهم زد. دستم رو محکم توی دستش فشار داد.
***
*امیرحسین*
با رسیدن به خونه‌ی عشقم دسته ‌گل رز قرمز رو توی دستم جا به ‌جا کردم. با خوش‌حالی وارد خونه شدم که مامان جانان، مامانم هر دو به سمتم اومدند و شروع به کل زدن. خواهرم الینا هم گل‌های پرپر شده رو بالا سرم انداخت و با خنده نزدیکم اومد. محکم بغلم کرد گفت:
- مبارکت باشه داداشی جونم.

من‌هم در جواب این‌ همه ذوق و خوش‌حالی از طرف خانواده‌ام لبخندی بهشون زدم و ازشون حسابی تشکر کردم؛ چون قلبم از این همه خوش‌بختی و هیجان تند‌تند میزد. برای دیدن جانانم اون‌هم توی لباس عروسی این‌قدر هیجان داشتم که نگو؛ امّا باورم نمیشه! بالأخره جانان امروز نصیب من ‌می‌شد؟! روح و قلبش، از این به بعد برای من می‌شد؟! نمی‌دونم چرا؟ اما ته قلبم یک حس بدی داشتم، حسی مثل ترس و دل‌شوره. برای دور کردن افکار منفی از خودم پفی زیر لب کشیدم و با لبخند به سمت مامان جانان برگشتم و گفتم:
- جانان آماده شد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #255
پارت_۲۵۳

خواهرم الینا با شادی چشمکی بهم زد و با لبخند معنی‌دار گفت:
- بله که آماده‌اس داداش جونم.
با این حرف با لبخند به سمت اتاق جانان رفتم و قبل از این‌که در اتاق رو بزنم. اوّل نفس عمیقی از هیجان زیاد کشیدم. بعد تق‌تقی به در زدم و آروم وارد اتاق شدم، با خنده گفتم:
- عشقم؟!
امّا با دیدن اتاق خالی سر جام خشکم زد و قلبم شروع به تند تپیدن کرد. نه، این امکان نداره! جانان مبادا این غلط رو با من کرده باشی؛ چون به خاک سیاه می‌نشونمت. با قدم‌های بلند به سمت دست‌شویی رفتم شاید بتونم اون‌جا جانان رو پیدا کنم؛ امّا اون‌جا هم نبود! با دیدن پنجره‌ی باز اتاق بی‌اراده دادی از خشم کشیدم. از عصبانیت دسته‌گل رو به زمین کوبیدم و داد زدم:
- می‌کشمت سیاوش!
با داد بلندم مامانم، مامان جانان و الینا با تعجّب وارد اتاق شدند که با ندیدن جانان توی اتاق، مامانِ جانان از حال رفت؛ امّا من بدون اهمیّت دادن به حالِ بدش بی‌اراده داد زدم:
- پس جانان من کوش هان؟! مگه نگفتی که آماده‌است الینا؟!
با خشم چشم توی چشم الینا گذاشتم که الینا با بدنی لرزون گفت:
- ب... ب بخدا همین‌جا بود!
مامانم با اخم جلوی الینا اومد و با تشر گفت:
- یواش امیرحسین! رفت که رفت. مگه قحطی دختر اومده این‌جور داری اعصابت رو بهم می‌ریزی. هان؟!
با این حرف با خشم به مامانم نگاه کردم و دستی لای موهام کشیدم. این‌بار نگاهی به مامانِ جانان کردم که مامان جانان با صورت رنگ پریده زیر لب زمزمه کرد:
- من جواب باباش رو چی بدم؟!
امّا من بدون اهمیّت دادن به حرفش یک‌دفعه از عصبانیت زیادی امروزم سردرد فجیعی توی سرم پیچید. خدای من! باز دوباره حالم داشت بد می‌شد. با صورتی جمع شده از درد سرم به سمت دیوار رفتم. سرم رو محکم به دیوار کوبیدم؛ امّا فایده نداشت. با دو دست سرم رو محکم فشار دادم که خواهرم الینا با ترس به سمتم اومد. با چشم‌های پر از اشک گفت:
- داداش قرص‌هات رو امروز خوردی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #256
پارت_۲۵۴

با حرف الینا وحشی شدم. بدون کنترل بر روی رفتارم محکم الینا رو روی زمین هول دادم و با خشم زیر لب تکرار کردم:
- تو مال منی جانان!
با این حرف با قدم‌های بلند از خونه بیرون زدم به سمت ماشینم رفتم. فوراً گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و از طریق ردیابی که توی گوشواره‌ها گذاشته بودم. شروع به ردیابی کردن جانان شدم. با دیدن مسیری که داشتن به سمتش می‌رفتن زیر لب غریدم:
- وقتی آدم‌هام تو رو پیدا نکردن. حدس زده بودم که می‌خواستی با جانان من فرار کنی. نمی‌دونم چه حرف‌هایی به عشق ساده‌ی من زدی که گول توی ع×و×ض×ی رو خورد؛ امّا هر چی هم که گفته باشی من خودم زبونت رو می‌برم.
نگاهی به ردیاب گوشیم کردم که با دیدن آدرس فرودگاه که داشت جانان رو از جاده‌ی قدیم فرودگاه می‌برد. بی‌اراده اخمی کردم. هه، خیلی خودت رو زرنگ فرض کردی آقا سیاوش؛ ولی این رو فراموش نکن که من از تو دیوونه‌ترم و از دست آدم دیوونه همه کار بر میاد. با این فکر نیشخندی زدم و با آخرین سرعت به سمت جاده‌ی قدیم فرودگاه حرکت کردم. مرتیکه‌ی بی‌شرف! قول و قرار ما این بود که از پشت بهم خنجر بزنی و عاشق زن من بشی؟ سیاوش امروز فقط خدا می‌تونه تو رو از شَر خشم من نجات بده؛ چون بدجور به خونت تشنه‌ام. بعد از بیست دقیقه رانندگی اون‌هم با آخرین سرعت توی جاده‌ی قدیم داشتم رانندگی می‌کردم که ناگهان از دور ماشین سانتافه‌ی مشکی رنگی رو دیدم که داشت با سرعت توی جاده می‌روند. با کنجکاوی نگاهی به جی‌بی‌اس گوشیم کردم که با دیدن علامت جی‌بی‌اس پوزخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم:
- بالاخره پیداتون کردم.
چون علامت جی‌پی‌اس گوشیم روی سانتافه‌ی مشکی رو بود؛ پس خودشون بودند؛ امّا بی‌اراده با دیدنشون اعصابم خراب شد و محکم با دست به فرمونم ضربه زدم. آشغال با ماشین یکی دیگه فرار کرده بود، تا آدم‌هام زود ماشین رو پیدا نکنند. ولی زکی! هنوز دیوونگی امیرحسین رو ندیدی آقا سیاوش. با خشم پاهام رو روی پدال گاز گذاشتم و با آخرین سرعت جلوی ماشین سیاوش رفتم و ترمز وحشتناکی جلوشون زدم که صدای دل‌خراش لاستیک‌های ماشین به طرز فجیعی بلند شدن. با همون اخمم از داشبُرد ماشینم اسلحه‌ی که یاور برای من تهیه کرده بود رو برداشتم که چشمم به سیاوش و جانان افتاد. بی‌اراده کل بدنم شل شد و با بهت بهشون خیره شدم. جانان و سیاوش دست در دست اون‌هم با لباس عروس همراه با ترس زیادی از ماشین پیاده شدند و بدوبدو به سمت جنگل کنار جاده رفتند. با دیدن این صحنه با عصبانیت دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و از ماشین پیاده شدم. یک تیر هوایی توی آسمون زدم و داد زدم:
- وایسا سیاوش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #257
پارت_۲۵۵

در ماشین رو محکم کوبیدم. بدوبدو دنبالشون رفتم، وارد جنگل بزرگ و سرسبزی شدم. با خشم نگاهی به اطراف کردم که در کمال ناباوری دیدم غیبشون زده بود. با دیدن این صحنه با حرص موهام رو با دست چنگ زدم و با عصبانیت داد زدم:
- جانان! بهتره همین الآن از اون سوراخ موشت بیرون بزنی؛ وگرنه من می‌دونم تو.
با گفتن این حرف باز هیچ صدایی ازشون دریافت نکردم. با این کار بیش‌تر اعصابم خورد شد. بی‌اراده دندون‌هام رو روی ‌هم فشار دادم. خدا لعنتت کنه جانان! ما که می‌خواستیم امروز ازدواج بکنیم؛ پس چرا از پشت بهم خنجر زدی؟! چرا این کار رو با من کردی؟ هان! با این فکر چشم‌هام رو از خشم بستم و بی‌اراده جرقه‌ی توی ذهنم خورد. برای به دست آوردن جانان بهتره از راه نرم‌تری وارد بشم و با حرف‌هام هر دوشون رو گول بزنم تا خودشون رو به راحتی بهم نشون بدن؛ وگرنه با داد و بیداد الکی نمی‌تونستم عشقم رو پیدا کنم؛ پس لحنم رو آروم‌تر کردم و گفتم:
- جانان! من فدات بشم. تو بیا بیرون من قسم می‌خورم که کاریت نداشته باشم؛ چون عاشقتم دیوونه! این کارت رو هم زود فراموش می‌کنم عشقم.
با زدن این حرف دوباره اطراف رو چک کردم؛ امّا هیچ خبری ازشون نبود. یک‌دفعه با دیدن کفش‌های سفید رنگ جانان که روی زمین افتاده بودند. ابروهام رو با تعجّب بالا دادم و زیر لب زمزمه کردم:
- پس همین دور ورا هستی عشقم.
آروم به سمت کفش سفید جانان رفتم، خم شدم و کفش رو از روی زمین برداشتم و بی‌اراده کفش رو نزدیک بینی‌ام بردم. کفش رو از ته دل بو کردم. آخ جانان! آخرش من رو روانی خودت کردی؛ حتّی بوی کفشت هم بهم آرامش میده. دختر تو با من چیکار کردی! با یادآوری این‌که الآن سیاوش نزدیک جانان منه و دست عشق من رو گرفته. کفش رو توی دستم فشار دادم و دوباره از ته دل داد زدم:
- جانان!
این‌قدر بلند داد زدم که هر چه کلاغ بود، از روی درخت‌ پرواز کردن. با درموندگی شروع به راه رفتن توی جنگل شدم که با دیدن ردپای خونی روی زمین چشم‌هام رو ریز کردم و به خون خیره شدم. فوراً خم شدم و با دست خون رو لمس کردم که در کمال ناباوری دیدم. خون تازه بود! حس شیشمم می‌گفت اون‌ها خیلی نزدیک من هستند و این رد خون این حرف من رو ثابت می‌کرد؛ پس سر راحتی برای خودم تکون دادم و قامتم رو راست کردم. اسلحه به دست شروع به دنبال کردن رد خون شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #258
پارت_۲۵۶

*جانان*
با خوش‌حالی به سیاوش نگاهی کردم که سیاوش در حالی‌که رانندگی می‌کرد. بلیط‌ها رو با خنده از جیب کتش در آورد و گفت:
- بالأخره بهم رسیدیم جانان!
با خوش‌حالی بلیط‌ها رو از دستش گرفتم که با دیدن مقصد با تعجّب ابروهام رو بالا دادم و گفتم:
- آمریکا؟
سیاوش با حرفم لبخندی از خوش‌حالی زد و گفت:
- آره دیگه؛ می‌خوام اون‌جا یک زندگی رویایی برات بسازم که همه با دیدنش انگشت به دهن بمونند؛ چون من این رو بهت قول داده بودم جانانم.
با حرفش لبخندی زدم؛ امّا با یادآوری لباس عروسم چشم‌هام رو با حرص بستم و لبم رو گاز گرفتم. ای‌خدا این سیاوش هم خل شده‌ها! با این لباس عروس می‌خواد من رو ببره اون‌ور آب؟ زکی، همین کم مونده سوژه‌ی خنده‌ی اون مو بور‌ها بشم. با لب‌های جمع شده به سمت سیاوش برگشتم و گفتم:
- سیاوش با این لباس می‌خوای من رو ببری فرودگاه؟ یکم زشت نیست.
سیاوش با حرفم دستم رو آروم گرفت و گفت:
- مگه چه اشکالی داره عزیزم؟! بذار همه بدونند این دختر زن منِ، جونِ منِ. بعدش هم من و تو که زن و شوهریم. حالا درسته قانونیش نیستیم؛ ولی شرعیش که هستیم.
با این حرف چشمکی بهم زد و با لحن شیطونی گفت:
- البته ما نصف راه‌های اصلی عروسی رو جلو‌جلو انجام دادیم. مگه نه شیطون خانوم؟!
با حرفش از خجالت سرخ شدم. سرم رو پایین انداختم و با اعتراض گفتم:
- سیاوش!
سیاوش از خجالتم قهقه‌ی بلندی سر داد و گفت:
- ای قربون خانوم خجالتی خودم بشم من! چه قرمز شدی تو.
با این حرف با خنده‌ی پر از شرم سرم رو پایین انداختم. زیر چشمی با عشق نگاهی به چهره‌ی خندون سیاوس کردم. آدم وقتی عاشقِ یکی میشه. دیگه از شخص دیگه‌ای خوشش نمیاد. اگه غیر از این باشه، قطعاً اون عاشق نیست؛ چون ظرفیت قلب هر انسان فقط برای یک نفر می‌تونه باشه. با این فکر لبخندی روی لبم نشست. لبخندی برای تموم شیطنت‌های این مرد. لبخند‌ی برای همراهی شدنِ ابدیم با این مرد. مردی که فرمانروای کل قلب من شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #259
پارت_۲۵۷

سیاوش با دیدن سکوتم پیش خودش فکر کرد که من از چیزی نگران هستم؛ پس نفس عمیقی کشید و این‌بار لحنش رو جدی کرد و گفت:
- جانان من بهت قول میدم که خوشبختت کنم. تموم تلاش خودم رو می‌کنم که لبخند رو روی لب‌های قشنگت بیارم؛ پس خواهش می‌کنم نگرانیت رو کنار بذار و قلبت رو به من بسپار؛ چون چشم‌های تو زیباترین چشم‌هایی بود که من تا حالا دیدم و نگاهت هم مثل یک آفتاب‌ کهکشانی بود که کل وجود من رو به آتیش کشوند؛ امّا لب‌های تو آیینه‌ی پاکی بودند که از ظرافت روحت حرف با من زدند و بی‌اراده روح قشنگت روح پریشون من رو پر از آرامش کرد.
با حرف‌های سیاوش لبخندی زدم. بی‌اراده اشک توی چشم‌های من جمع شد و با صدای لرزونی از بغض گفتم:
- سیاوش! شبی که جلوی چشم‌های من زخمی شدی رو هیچ‌وقت از یادم نرفت. شبی که با فکر تو کلی زجر کشیدم، شبی که نمی‌دونم چطور ساعت‌هاش گذشت؛ امّا بالأخره صبح شد و به طرز غمگینی تو کنارم نبودی؛ حتّی یک خبر درست و حسابی ازت هم نداشتم. اون‌ شب من خیلی عذاب کش‌... .
وسط حرفم بی‌اراده گریه کردم و با هق در ادامه گفتم:
- اون شب خیلی ترسیدم که تو رو از دست بدم سیاوش! به جنون رسیده بودم که نکنه آمبولانس دیر برسه و من تو رو از دست بدم.
با این حرف اشکم رو با پشت دست پاک کردم. سیاوش با حرف‌هام دندون‌هاش رو روی هم فشار داد. برق اشک توی چشم‌هاش بیداد می‌کرد، پس قلب سیاوش هم مثل من پر از غم بود. غمی که از بچّگی تا الآن همراهش بود. غمی که حتّی الآن هم دست از سرش بر نمی‌داشت. آه عشق بی‌چاره‌ی من، سیاوش به زور بغضش رو بلعید و گفت:
- اون‌شب آمبولانس به موقع سر رسید. من رو در اسرع وقت به بیمارستان بردن و زخم سینه‌ام رو بخیه زدن؛ امّا خدا رو شکر؛ چون چاقو کوچیک بود سطح زخم زیاد عمیق نبود و همون شب تا صبح توی بیمارستان بستری شدم؛ امّا خدا رو شکر امیر محمدی تقریباً ساعت شیش صبح یواشکی من رو از فضای منحوس بیمارستان نجات داد و مستقیم من رو به خونم برد. همون‌جا همراه با یکی از دوست‌هامون که پرستاره حسابی به من رسیدگی کردن و از من مواظبت کردن؛ امّا من به امید این‌که تو رو از دست اون حیوون صفت نجات دادم. بدون توجّه به درد سینه‌ام از جام بلند شدم و به دنبالت اومدم. الآن که می‌بینی زنده‌ام و دارم نفس می‌کشم فقط بخاطر وجود تو بوده جانان. من به امید تو چشم‌هام رو باز کردم و به این زندگی برگشتم. من وقتی کنار تو هستم هیچ دردی رو حس نمی‌کنم؛ چون دیشب بدترین شب زندگیم بود. شبی که از دوریت خیلی عذاب کشیدم جانان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #260
پارت_۲۵۸

با گریه به سیاوش نگاه کردم که سیاوش با چشم‌های غمگین در ادامه گفت:
- وقتی از توی گوشیم به عکس قشنگت خیره می‌شدم با خودم می‌گفتم کاش میشد از توی گوشی بیرون کشیدت و کلی بغلت کرد. می‌دونی از یک جایی به بعد دیگه این عکس و فیلم‌ها به درد آدم عاشق نمی‌خورن؛ چون من خودت رو می‌خواستم. خود واقعیت، آغوش واقعیت‌. اون شب با حسرت به عکست نگاه می‌کردم و به خودم می‌گفتم چی میشد اگه می‌تونستم با دست‌هام صورتت رو لمس کنم؟ چی میشد اگه می‌تونستم یک‌بار دیگه اسم قشنگت رو صدا بزنم و تو برگردی با اون چشم‌های آهویت نگاهم کنی؟ چی میشد اگه می‌تونستیم دست‌ هم رو بگیریم و تو این خیابون‌های لعنتی قدم می‌زدیم؟ چی میشد اگه من تو رو کنار خودم داشتم؛ امّا افسوس که نمی‌شد! من فقط دیشب می‌تونستم تو رو از پشت صفحه گوشیم داشته باشم؛ امّا من این رو نمی‌خواستم. ‌من می‌خواستم با اون صدای زیبات بهم بگی دوست دارم. ولی از پشت گوشی نه! وقتی که توی چشم‌هام نگاه می‌کنی رو می‌خواستم.
با این حرف با عشق به سیاوش نگاه کردم. قلبم از این همه عشق پاک سیاوش مملو از آرامش شده بود. پس الآن وقتش بود که خبر پدر شدنش رو بهش بدم؛ چون قطعاً خوش‌حال میشد و البته این حقش هم بود که بدونه ثمره‌ی عشقش الآن توی شکم من داره رشد می‌کنه. می‌خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم که سیاوش با خوش‌حالی دست من رو گرفت و گفت:
- می‌دونی چی جانان؟! من تا حالا این‌قدر رفتار‌های یک آدم برای من مهم نبوده. این‌قدر ریز به ریز کارهای یک نفر رو حفظ نکردم؛ ولی تو این‌قدر برای من با ارزشی که حاضرم ساعت‌ها وقت بزارم تا ببینم. چی ناراحتت می‌کنه، چی خوش‌حالت می‌کنه. من اگه روی تو حساسم بدون فقط برای این که تو برای من مهمی و مهم‌تر از همه من برای اوّلین بار عاشق شدم. اون هم عاشق دختر شیطونی مثل تو شدم؛ وگرنه من‌هم مثل یک عابر پیاده بی‌توجّه از کنارت رد می‌شدم؛ امّا این‌قدری دوست دارم و تو رو بلدم که حتّی از روی طرز نگاه کردنت و حرف‌هاتم می‌تونم متوجّه حالت بد و خوبت بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
6
بازدیدها
731

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین