پارت_۲۵۹
لبهام رو تر کردم و با استرس گفتم:
- سیاوش!
سیاوش در حالیکه اشک گوشهی چشمش رو پاک میکرد در جوابم گفت:
- جان دلم؟
با استرس دستهام رو بهم مالوندم و میخواستم دهن باز کنم. حرفم رو بزنم که یکدفعه ماشین گلداری جلومون به طرز وحشتناکی ترمز کرد؛ امّا من با دیدن ماشین قلبم ناگهان هری ریخت. خدای من! این ماشین امیرحسین بود. با ترس به سمت سیاوش برگشتم و با تتهپته گفتم:
- امیرحس... ین.
سیاوش با دیدن ماشین با تعجّب بهش خیره شده بود و یکدفعه با داد گفت:
- جانان! فوراً پیاده شو.
با ترس و بدنی لرزون هر دو از ماشین پیاده شدیم که سیاوش بدوبدو به سمتم اومد و من رو محکم گرفت. هر دو به سمت جنگل کنار جاده رفتیم؛ امّا قلبم از ترس مثل گنجشک میزد؛ چون با دیدن امیرحسین ترس رو میتونم با تکتک سلولهای بدنم حس کنم. ترس از کارهای وحشتناک امیرحسین، ترس از جنونش. با دیدن این همه بدبختی خسته شده بودم. به اینجام رسیده بود دیگه، تا میخوام کمی خوشحال بشم و زندگی کنم باز یک طوفانی بزرگی سراغ زندگی نکبتوار من میاد. من دیگه نمیکشم من دیگه بریدم؛ امّا تا وقتی که سیاوش دستهای من رو محکم توی دستش گرفته بود. من حق ندارم ناامید بشم حق ندارم این دست قوی رو رها کنم. میدونم نباید خسته بشم، میدونم نباید بریده بشم. میدونم زندگی ادامه داره، فقط دلم میخواست یک وقتهایی یک جایی یک گوشهای بایستم. داد بزنم خستهام و یکی بفهمه من چی میگم، نه اینکه فقط بشنوه و نفهمه درون قلب بیقرارم داره چهها اتفاق میفته.