. . .

تمام شده رمان تاوان‌های سُرخش| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
img_20230929_185646_408_nle6_spmd.jpg




عنوان: تاوان‌های سُرخش
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر: @Sevda19

خلاصه:
در این داستان با دختری از جنس سکوت به اسم فرزانه روبه رو می‌شویم که عشق تا فرجام او باعث می‌شود که او بهای سنگینی در تلافی آن بپردازد، طوری که حتی پاره‌های تنش هم تا خواسته گرفتار این تاوانی که سرخی آتش آن ممکن است همه جا را فرا بگیرد شده‌اند!
آیا آنها می‌توانند در آغوش عشق و تسکینی بی‌نهایت آرام بگیرند و یا تاوان‌های سرخ فرزانه، او و فرزاندانش را هم‌چون تابوتی تاریک و نا‌پیدا در بر خواهد گرفت؟

مقدمه:
در جهانی پر از عشق و جنگ، تاوان‌های سرخی پراکنده شدند که شاهدان داستان‌هایی هستند که دل‌ها را به لرزه در می‌آورند. هر تاوان یک قطره از درد و شکستگی را در خود نهفته دارد و هر دلشکسته در جست‌وجوی تاوانی‌ است که به آن آرامش و شفافیت ببخشد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #71
شصت و نه

یکی یکی دکمه‌های آن را بست و خم شد تا از کشو، جوراب‌های آکبند سفیدش را بردارد. چشمش به جعبه‌ی خورد که شب تولد عرفان خریده بود در آن را گشود و زنجیر را برداشت و بقیه را دوباره در کشو گذاشت. جلوی آیینه ایستاد و زنجیر را در گردنش انداخت، زنجیر استیل که در پوست گندمی‌اش طور دیگری می‌درخشید.
چند تقه که به در خورد با عجله زنجیر را زیر پیراهنش انداخت.
- بیا تو
پویا با چیزی در دستش وارد اتاق شد و دستش را سمت او گرفت.
- بابا گفت این رو هم بپوشی.
کت را از دست او گرفت و بعد از بر انداز کردنش آن را بالای در انداخت و آستینش را سمت او گرفت.
- من اهل کت نیستم. ببند این‌ها رو!
پویا یکی پس از دیگری دکمه‌های او را بست. پیراهنش را با دستش صاف کرد و آن را زیر شلوار مشکی‌اش تنظیم کرد و کمر بندش را بست.
- داداش خدایی خیلی خوشتیپ شدی!
لبخندی به او زد، پویا پیراهن زرشکی با خط‌های مشکی و شلوار زرشکی به تن داشت. او بر خلاف پدرام و پدرش رنگ پوست روشنی داشت و از آن لحاظ به ثریا رفته بود البته نمی‌توان قیافه‌ی تپل او را هم که بیشتر به مادرش شبیه بود را نادیده گرفت.
همه چیز برای آمدن مهمان‌ها حاضر بود هر چند که دل لیلا و امیر به این وصلت رضا نبود با به صدا در آمدن زنگ در، لیلا او را به آشپزخانه فرستاد.
- تو برو تو آشپزخونه تا صدات نکردم هم بیرون نیا.
می‌دانست لیلا و امیر از دستش شاکی هستند.
- چشم مامان جون.
سمت آشپزخانه که رفت، هر دو کنار ورودی ایستادند و امیر در را باز کرد.
مرد تقریباً چهل و دو ساله همراه با زن خوش پوش و با حجاب وارد شدند.
- سلام خوش اومدین.
لیلا آن‌ها را حسابی تحویل گرفت و امیر دست دراز شده‌ی مرد میان سال را در دستش فشرد.
- خیلی خوش اومدین بفرمایید بشینید.
بعد از آن پسری قد بلند اما لاغر اندام سر به زیر وارد شد و سلام داد.
- سلام شرمنده مزاحم شدیم.
امیر کمی خودش را گرفت او نمی‌خواست که دخترش را دست غریبه‌ها بسپارد اما ادب حکم می‌کرد جواب سلام را بدهد.
- سلام جوون، خوش اومدی.
پدرام کنار کشید و پسر دیگری شانه به شانه‌اش ایستاد.
- بیا پویا جان.
امیر جا خود! حالا برای کدام یک از آن‌ها باید قیافه می‌گرفت. لیلا که همسرش را خوب می‌شناخت خنده‌اش گرفت خواست در را ببندد که یکی در را از پشت گرفت. لیلا دوباره آن را گشود که چهره‌ی خسته‌ و تکیده‌ی عرفان در چهار چوب در قرار گرفت.
- دیر که نکردم؟
لیلا که خودش او را دعوت کرده بود مادرانه لبخندی به صورت او پاشید.
- نه عزیزم بیا تو.
همه در سالن دور هم نشسته بودند، پدر پدرام مرد شوخ طبع و خنده‌رویی بود.
- آخه من نمی‌دونم این بچه‌ها چی از جون ما می‌خواند؟ من و شما الان که نباید بشینیم در مورد دوماد و عروس حرف بزنیم. والا ما خودمون جوونیم!
امیر که حتی ته ریش هم نداشت، دستی به صورت شیش تیغش کشید و خنده‌ی محوی کرد.
پدرام او را زیر نظر داشت خیلی جوان به نظر می‌رسید. مردی خوش استایل و چهار شانه که عضله‌های بدنش از روی پیراهن صورتی کم رنگش هم نمایان بود، موهای یک دست مشکی‌اش را رو به بالا شانه کرده بود به جرات می‌توانست بگوید که او بیشتر به برادر عسل می‌خورد تا پدرش! عسل حق داشت آن همه پدرش را به رخ پدرام بکشد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #72
شصت و هشت

پویا وقتی نگاه خیره‌ی پدرام به امیر را دید متوجه اوضاع شد. دستش را روی دهانش مشت کرد و کمی خم شد و آرام پچ زد.
- الهی! می‌ترسی از پدر زن گرام؟ والا من هم جای تو بودم می‌ترسیدم، پدرام این پسره ورزش‌کاری چیزی هست؟ چه ابهتی هم داره.
پویا زیر پوستی خندید و پدرام به او چشم غره رفت. عرفان تک تک حرکات پدرام را زیر چشمی آنالیز می‌کرد که پویا کنجکاوانه رو به او کرد.
- راستی ما با شما آشنا نشدیم. برادر عسل خانوم هستین؟
پدرام از این سوال شوکه شد و امیر و لیلا با دلهره به یک‌دیگر نگاه کردند که او چه جوابی خواهد داد.
عرفان در حالی که گردنش را به یک طرف شانه‌اش خم کرده بود و خود را مشغول درست کردن آستین لباسش نشان می‌داد به او جواب داد.
- یه جورایی آره برادرش محسوب می‌شم.
جواب او باعث شد که پویا دیگر ادامه ندهد. پدرام کنار گوشش غر زد.
- یک دقیقه هم که شده آروم بگیر.
عسل با طمانینه سینی به دست وارد سالن شد، شلوار راسته‌ی سفیدی پوشیده بود. شومیز بلند گلبهی رنگ که گل‌های سفیدی داشت، کاملاً به تنش نشسته بود. شال سفیدش را هم آزادانه روی موهایش که فرق باز کرده بود انداخته بود خیلی خانمانه و سنگین به‌نظر می‌رسید.
امیربا دیدنش لحظه‌ای از حالا دلتنگش شد.
غیرت برادرانه‌ی عرفان به جوش آمد و ابرو در هم کشید.
پدرامی که خیره بدون درک اطرافش دختری را که ماه‌ها با او چت می‌کرد؛ به نظاره نشسته بود.
لیلا و ثریایی که برق تحسین را می‌شد از چشم‌هایشان خواند. رضا گفت: ماشاءالله! هزار ماشاءالله چه دختر خانوم باوقار و متینی دارین.
عسل خنده‌ی محوی کرد و زیر لب گفت: سلام همگی خوش اومدین.
رضا چای‌اش را برداشت.
- ممنون دخترم.
سمت مادر پدرام و بعد پدر و مادر خودش رفت و تک تک همه چایی را برداشتند. لحظه‌ای سرش را بلند کرد تا مهمان‌های جا مانده را آنالیز کند. در کمال تعجبش سه پسر هم قد کنار هم‌دیگر نشسته بودند که در میان آن‌ها عرفان تعجبش را بیشتر از همه بر انگیخت. دندان‌هایش را با حرص روی هم سایید و روبه رویش ایستاد و کمی خم شد تا عرفان چایی بردارد.
عرفان دانسته یا ندانسته دست چپش را برای برداشتن چای بالا آورد، برق حلقه‌ی دستش چشم عسل را زد.
در آن لحظه دنیای به این بزرگی قد یک قفس برایش تنگ شد و نفس کم آورد. قلبش که به یک باره شکست رنگ صورتش پرید و با نگاه عصیان‌گر و لحن غمگینی نجوا کرد.
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ بعد از شش ماه حالا یادت افتاد یه دوستی هم داری؟
عرفان زیر چشمی نگاه‌اش کرد و یک لنگه‌ی ابرویش را بالا انداخت و طلب کار گفت: نباید می‌اومدم؟
عسل چیزی نگفت و سمت پسرهای دیگر رفت. پسر سمت چپ عرفان را نمی‌شناخت اما می‌دانست یکی از آن‌ها همسر آینده‌اش هست. اول سمت چپ رفت پویا بی‌تفاوت فنجانی برداشت و زیر لب تشکر کرد حالا دیگر نوبت پدرام بود، پدرامی که برای این لحظه چند ماه بی‌قراری می‌کرد.
لبخند محو و دلنشینی روی صورتش داشت. محو صورت گرد و گونه‌های برجسته‌اش که چشمان بادامی‌اش در آن می‌درخشید شده بود. عسل لحظه‌ای قلبش ساز ناسازگاری برداشت. حس می‌کرد قلبش در دهانش می‌زند و پدرام کم از او نداشت. این پسر را چند بار پیش عرفان دیده بود. پدرام با دستان لرزانش فنجانش را برداشت.
- ممنونم خانوم کوچولو!
این کلمه خانم کوچولو برای عسل عجیب آشنا آمد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #73
شصت و نه

مات پدرام را نگاه می‌کرد، پدرام که متوجه حیرت او شد لبخند محوش تبدیل به یک لبخند بدجنسی شد و سرش را سمت عرفان برگرداند. بازی کردن با معشوقش عجیب به دلش می‌نشست.
- خوب آقا امیر با توجه به این‌که چایی‌ها اومد بریم سر اصل مطلب!
امیر که کلاً با ازدواج و خواستگاری مخالف بود و با اصرار عرفان این جلسه را پذیرفته بود با طمانینه گفت: بله بفرمایید.
آقا رضا سرفه مصلحتی کرد و سر رشته‌ی مجلس را به دست گرفت.
- خوب ما چه بخوایم و چه نخوایم این دوتا جوون تصمیم خودشون رو گرفتند روی دوش ما فقط پا در میونی می‌مونه و بس.
آقا رضا داشت حرف می‌زد اما عسل می‌خواست این پسر تازه وارد را بیشتر بشناسد. با کنجکاوی و زیر چشمی او را زیر نظر داشت، پدرام شلوار عسلی رنگ و پیراهن اندامی سفید رنگی به تن داشت که باز بودن دو دکمه‌ی بالایی پیراهنش زنجیر استیل نازک دور گردنش را به نمایش گذاشته بود. آستین‌هایش را تا آرنجش تا زده بود و پیراهنش کاملاً فیت تنش بود. عسل نگاهش را بالا کشید. پوست سبزه‌ای داشت و چهره‌ی شرقی در صورتش هویدا بود پسری با موهای مشکی که یک طرفه و رو به بالا شانه زده بود، ابروهای بلند و کم پشت چشم‌هایش را کشیده نشان می‌‌دادند و طیف چشمان عسلی رنگش کاملاً با چهره‌اش مترادف بود. تازه یادش آمد که او را یک جایی دیده است اما کجا را نمی‌دانست. عسل پیش خودش اقرار کرد که این پسر آرزوی هر دختری می‌تواند باشد.
پدرام با حس سنگینی نگاهی، سرش را سریع بالا گرفت و چشم‌های آهوی عسل را شکار کرد. چشمک نا‌محسوس همراه با لبخند مخصوص خودش را هدیه عسل کرد که عسل با خجالت از او نگاه گرفت.
- بله دیگه اگه اجازه بدین این دو تا کمی با هم دیگه حرف بزنند تا ببینیم خدا چی می‌خواد.
عرفان کمی در جایش جابه جا شد و روی صورت امیر دقیق شد. امیر به عسل نگاه کرد که منتظر واکنش پدرش بود، امیر لب‌هایش را با زبانش تر کرد. وقتی عسل را بزرگ می‌کرد و پدری می‌کرد هیچ وقت فکرش را نمی‌کرد که روزی برای او خواستگار بیاید.
- آقا امیر نظرتون چیه؟
- ها... هیچی باشه حرف بزنند.
پدرام دستش را به بازوی مبل گرفت که بلند شود عرفان کمی سمت او متمایل شد.
- حواست رو جمع می‌کنی این جوری به صورتش دقیق نمی‌شی و چشمات رو درویش می‌کنی این رو هم بدون که عسل از هیچی خبر نداره.
فقط توانست سرش را تکان دهد و از جایش بلند بشود دستی به پیراهنش کشید هر چه قدر پویا برای پوشیدن کت اصرار کرده بود او قبول نکرده بود به سمت عسل نگاه کرد.
لیلا کنار گوشش پچ زد.
- عزیزم پسر مردم رو منتظر نزار، بلند شو.
عسل سرش را تکان داد و با بلند شدنش عرفان هم بلند شد در حالی که با دستش میز غذا خوری جلوی آشپزخانه را نشان می‌داد رو به پدرام گفت: پدرام جان از این طرف، بفرمایید راهنمایی‌تون کنم.
عسل از این همه دخالت و پر رویی عرفان حرصش گرفته بود و کلافه به‌نظر می‌رسید.
پدرام سرش را تکان داد و به سمتی که عرفان نشان داده بود رفت. عرفان دوباره سر جای خودش جای گرفت و عسل با قدم‌های نامطمئن سمت پدرام رفت.
پدرام رو به جمع نشست و عسل روبه رویش طوری نشست که پشتش به جمع باشد. پدرام یک دستش را طبق عادت روی میز مشت کرد و با صدای آرامی گفت: خدا رو شکر اگه این آقا عرفان برادرتون بود کار من یکی ساخته بود.
- عسل ریز خندید.
- چون با عرفان از بچگی با هم بزرگ شدیم کمی در مورد من حساسه.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #74
هفتاد

با چشم‌هایش اشاره به پذیرای و خودشان کرد.
- بله کاملاً معلومه.
عسل نمی‌دانست چه بگوید. پدرام سرفه‌ای کرد و این بار به صندلی تکیه زد.
- خوب عسل خانوم از خودتون بگید.
عسل رو راست گفت: دروغ بگم که تا پا پس نکشی یا راست بگم که درست تصمیم بگیری؟
پدرام در حالی که با دست‌هایش بازی می‌کرد جواب داد.
- خوب متقابلاً اگه رو راست باشیم برا هر دومون بهتر نیست؟
سوالش را با سوال جواب داد و عسل سرش را تکان داد.
- هفده ساله، تنها فرزند این خونواده هستم. تو رشته‌ی انسانی درس می‌خونم به معلمی و حقوق علاقه دارم اما نمی‌دونم موفق میشم یا نه چون خیلی شیطون و سر به هوا هستم. زیاد سر به سر پسر جماعت میزارم اما تا یه حدی!
پدرام نمی‌دانست که چه مدتی گذشته و او محو آن چشمانی شده که از مظلومیت درخشش خاصی به خود گرفته بودند. او عسل را از بر بود؛ دختری که ماه‌ها با او درد و دل کرده بود. همه‌ی حرف‌های او را می‌دانست و از قضا عاشق این شیطون بودن دختر روبه رویش شده بود. دختری که بی‌پروا می‌خندید و بدون هیچ مانعی در زندگی شاد بود.
- اسم من پدرام هست، بیست و دو سالمه، قرار نیست که همه درس بخونند، دیپلمم رو به زور بابام گرفتم و بر خلاف شما یه داداش دارم که فقط یک سال ازم کوچیک‌تر هستش. همراه خونوادم زندگی می‌کنم اما بابام برام یه خونه‌ی نقلی گرفته که دوست دارم خونه‌ی عشقم بشه.
این پسر رفته رفته دل عسل را با خود به نا کجا آباد می‌برد. این پسر شاید او را در کنار سرنوشت و خوشبختی پیاده می‌کرد و یا درست بین یک قدمی سر نوشت کنار محکوم به زندگی و بدبختی پیاده می‌کرد. جالب این‌جاست که میان آن دو فقط یک قدم فاصله بود و دلش با دل او به کجا خواهد رسید.
- من دوست دارم با کسی زندگی کنم که عاشقم باشه!
لحن عسل آن‌قدر شکسته و دردناک بود که پدرام تکانی خورد و خودش را روی میز خم کرد و با کنجکاوی پرسید.
- هم‌چنین کسی تو زندگی‌ات هست؟
عسل که خانواده‌اش از همان اول به او راست گویی را یاد داده بودند خیلی راحت جوابش را داد.
- دو نفر بود که یکیش رفت و یکیش مونده.
پدرام با انگشتان دستش بازی کرد و به آن‌ها خیره شد و آهی کشید.
- رفتنی رو که باید بزاری بره به دردت نمی‌خوره. اما اونی که مونده بد جور حسادت من رو بر انگیخت در موردش کنجکاو شدم.
سرش را پایین انداخته بود اما با چشمانش به سمت بالا و به عسل چشم دوخته بود. سعی می‌کرد خودش را لو ندهد.
عسل خنثی‌تر از همیشه نشسته بود. بدون این‌که ذره‌ای استرس داشته باشد و یا خجالت بکشد در کمال آرامش کلماتش را ادا می‌کرد.
- اونی که مونده در واقع جایی برای حسادت شما نداره چون حتی خودم هم اون رو نمی‌شناسم.
- پس چه‌طور داری در موردش از عشق حرف میزنی؟
این بحث برایش عجیب شیرین می‌آمد.
عسل دوست نداشت در مورد دوست مخفی‌اش با کسی حرف بزند اما الان باید همه چیز را با همسر آینده‌اش در میان می‌گذاشت. دستی به شالش کشید و چتری‌هایش را مرتب کرد.
- خوب چند باری خودش گفته که دوستم داره اما من فقط باهاش چت می‌کنم حتی عکسش رو هم ندیدم اما اون ادعا می‌کنه که من رو دیده و عاشقم شده.
پدرام با خودش و این دختر چه داشت می‌کرد؟ بازی که شروع کرده بود به کجا ختم می‌شد؟
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #75
هفتاد و یک

- حس خودت نسبت به اون چیه؟
عسل تلخ خندید.
- باورت میشه تنها دو روز هستش دارم به این فکر می‌کنم. حالا که خوب دقت می‌کنم اون یه رفیق خوب برام بود. تو این مدت هم بدی‌هام و هم خوبی‌هام رو به رخم کشید. آن‌قدر خوب منو می‌شناخت که خودم اون‌طوری خودم رو نمی‌شناختم. اون به من عشق و عاشقی کردن رو یاد داد البته در کنارش منو به صبوری در زندگی دعوت کرد.
پدرام بی‌تابانه پرسید: خوب؟ نتیجه چی شد؟
- خوب نیست این حرف‌ها رو به شما بگم اما فکر کنم من هم حس‌هایی بهش دارم.
برخلاف نظریه‌ی عسل، حرف‌هایش شهد شیرینی به جان و دل پسر مقابلش می‌نشست و او را تا معراج می‌برد. پدرام خودش را چه سبک بال حس می‌کرد.
عسل تک تک حرکات او را زیر نظر داشت. سکوت پدرام بدجور اذیتش می‌کرد. حدس زده بود این جمله‌اش او را ناراحت می‌کند اما در این حدش را تخمیم نزده بود.
از صندلی بلند شد.
- شرمنده به‌نظرم چند روز هم شما و هم من فکر کنیم و بعد از آن ببینیم چی پیش میاد.
پدرام که از حرف‌هایش چیزی درک نکرد فقط با عروسی که در دلش بر پا بود سرش را بالا و پایین کرد.
بدون عوض کردن لباس‌هایش روی تختش دراز کشید. امشب برایش سخت‌ترین شب زندگی‌اش بود. احساسات دوگانه بد جوری دلش را به ترس وا می‌داشت. عمیق به فکر فرو رفته بود. یقیناً حس نو پایش به عرفان زود فراموش می‌شد هر چند ضربه‌ی سختی خورده بود اما شاید می‌توانست با آن کنار بیاید. این وسط دو گزینه برایش باقی مانده بود؛ غریبه‌ای که چند ماه با او خو گرفته بود و وقتی با او حرف می‌زد آرام می‌گرفت و پدرامی که امشب تا خانه‌یشان برای خواستگاری‌ او آمده بود.
به سمت چپش چرخید و کف دستانش را روی هم گذاشت و زیر سرش قرار داد. پاهایش را روی هم جفت کرد. صدای گوشی‌اش که در آمد نگاهی به ساعت انداخت؛ از دوازده شب گذشته بود و یک ساعتی می‌شد که مهمان‌ها رفته بودند. دست راستش را بلند کرد وگوشی را از روی عسلی برداشت و پیام را باز کرد.
- میشه با گرمای چشات سیگارم رو روشن کنم.
لبخند محوری روی لب‌هایش نشست. عاشقانه‌های این پسر تمامی نداشت. دلش کمی درد و دل می‌خواست از جنس سبکی که آرامش کند. انگشتانش در صفحه کلید موبایل لغزید.
- نصف شبی حالا سیگار رو می‌خوای چی‌کار؟
چشم‌های خسته‌اش را سمت زیر سیگار سوق داد در عرض یک ساعت ده نخ سیگار آن هم برای یک روز و یک ساعتش خیلی زیادی بود.
- خسته‌ام عسل، خیلی خسته!
عسل با خواندن جمله دردهای خودش یادش آمد.
- نمی‌تونی از من خسته‌تر باشی.
احساس خفگی می‌کرد، دکمه‌های پیراهنش را باز کرد. طبق عادتش زیر پیراهنی هم نپوشیده بود و سینه‌ی ستبر و گندمی رنگش را به نمایش گذاشته بود.
- یکی رو می‌خوام کنارم باشه و فقط دستم رو بگیره تا آرومم کنه.
غم عالم در جسمش اندوخته شد. پسر غریبه دوباره داشت از عشقش به او می‌گفت! مانده بود که چه‌طور از خواستگاری و پدرام به او بگوید.
- دلم برات تنگ شده، میشه یه عکس یهویی برام بفرستی؟
عسل با خود گفت: این طوری کارم راحت‌تر هم می‌شه.
سلفی‌ از خودش گرفت تا برای آخرین بار به غریبه بفرستد.
پدرام که عسل را با همان لباس‌ها دید دوباره دلش ساز ناسازگاری برداشت و برای او بی‌تابی کرد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #76
هفتاد و دو

- مثل همیشه عین ماه می‌تابی، خوشگل و معصوم، فقط جایی رفته بودی؟
عسلی که دنبال بهانه بود بدون درنگی تایپ کرد.
- راستش امشب مهمون ویژه داشتیم در واقع برام خواستگار اومده بود!
کمی حال و هوایش عوض شد.
- کی بود؟ چی جوابش رو دادی؟
عسل کمی جابه جا شد و به تاج تختش تکیه زد.
- یه پسر جذاب و خواستنی!
از قهوه‌ی سرد شده روی میز جرعه‌ای خورد و باعجله تایپ کرد.
- این‌جوری میگی حسودی کنم؟ خوب؟
- من که هنوز تو رو ندیدم تا بدونم کی باید حسودی کی رو بکنه.
تند تایپ کرد.
- شاید امشب عکسم رو برات فرستادم!
با تمام ناساز گاری‌های قلبش، دلش را به دریا زد.
- ببین من از اون شخص چند روز فرصت خواستم اما خودم هم می‌دونم که نظرم به اون مثبته. تو هم پسر خوبی بودی، عشق پاک تو به من جزء مقدسات باقی می‌مونه اما خوب می‌دونی که من حتی تو رو نمی‌شناسم شاید اگه زمانه ما رو طور دیگه‌ای سر راه هم‌دیگه قرار می‌داد؛ یه سر نوشت مشترکی با هم‌دیگه داشتیم اما حالا فکر کنم برا بعضی چیزها دیر شده.
عسل ارسال را زد و پدرام به صفحه‌ی لب‌تابش دقیق شد از بین لب‌هایش نجوا کرد.
- خانوم کوچولو کاش بفهمی با من و این دلم چه کردی.
برای عسلش تایپ کرد.
- چرا می‌خوای به این خواستگارت جواب مثبت بدی؟
عسل جواب این سوال را خیلی خوب می‌دانست در تمام مدتی که روبه روی پسر غریبه نشسته بود حس عجیبی به او داشت.
- نمی‌دونم انگار این غریبه برام آشناست بر خلاف عقلم، دلم می‌خواست ساعت‌ها روبه رویش بشینم با او حرف بزنم. شخصیت خاص و جالبی داشت که نظرم رو به خودش جلب کرد با این که حرف خاصی نمی‌زد اما کلماتش به دلم می‌نشست از یه طرف هم دوست فابریک عرفان هست یعنی زیاد غریبه هم به حساب نمیاد.
لب‌هایش از خرسندی رو به بالا خم شد و نفس عمیقی کشید.
- فکر کنم از اون دخترهایی هستی که ظاهر فرد براشون مهم نیست!
این پسر بلد بود چه‌طور از زبان او حرف بکشد آن هم غیر مستقیم.
- کی گفته؟ اتفاقاً اول ظاهر و بعد خلقیات! پسر جذابی بود؛ برخلاف سنش بازو و و اندام ورزیده‌ای داشت و پوست سبزه‌اش زیادی جذابش کرده بود و با لباس‌هایی که بر تنش نشسته بود حسابی دلبری می‌کرد.
با این‌که شخص مجازی عاشق او بود اما عسل همیشه بدون هیچ ابایی مثل یک دوست با او حرف می‌زد.
حسابی خوش خوشانش بود. آهنگی را پلی کرد و صدایش را خیلی کم کرد اما نجوا‌های عاشقانه‌ی آهنگ را می‌شنید.
عسل سرش را بالا گرفت و تا دنبال ساعت بگردد. برایش عجیب بود که گذر زمان را حس نکرده بود. ساعت نزدیک دو شب بود با این‌که دلش را نداشت اما هر چیزی پایانی داشت کمی فکر کرد و دستان لرزانش را روی کیبورد گذاشت.
- می‌دونی چیه؟ زندگی هزار رنگه یه رنگش شاد مثل روز و ساعت آشنایی ما دو تا، یه رنگش تیره است مثل تیرگی امشب! هر چه‌قدر خواندن این جملات برای تو تلخ باشد بدون که همان قدر نوشتنش برای من هم سخت هست. آشنایی من و تو هم تا همین جا بود. نمی‌خوام به نامزدم خیانت کنم اما بدون تو رو هم یه گوشه از قلبم به یادگاری نوشتم.
پدرام با کلمه به کلمه‌ی این جمله خندید و قهقهه زد. عسل چه‌قدر پا بند ازدواج با او بود که می‌خواست با دوستش کات کند.
- درک می‌کنم خانوم کوچولو، فقط چند لحظه صبر کن عکسم رو برات بفرستم شاید یه جایی روبه رو شدیم، ها؟
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #77
هفتاد و سه

برای عسل عجیب بود؛ پسری که ماه‌ها و بارها از او خواسته بود تا عکسش را ببیند ولی او قبول نکرده بود حالا خودش بدون هیچ اصراری می‌خواست عکسش را برای او بفرستد! بی‌صبرانه و با شوق خاصی منتظر نشسته بود.
جلوی آیینه ایستاد و سلفی از خودش گرفت و فرستاد و پایینش نوشت: پس خدا حافظت خانم کوچولو.
عکس آمد اما بالا نمی‌آمد و عسل لبش را آن‌قدر جویده بود که شوری خون را در دهانش حس می‌کرد، بالاخره عکس در صفحه‌ی گوشی‌اش آپلود شد با دیدن عکس تند برخواست و لبه‌ی تخت نشست چند بار چشم‌هایش را با دستش ماساژ داد فکر کرد نصف شبی خواب زده شده است.
- نه این امکان نداره، نمی‌تونه اون باشه داره باهام شوخی می‌کنه!
روی عکس دقیق شد، همان پیراهنی که سر خواستگاری پوشیده بود تنش بود اما تمام دکمه‌هایش باز بود و سینه‌ی برنزه‌اش را به نمایش گذاشته بود. موهای خوش حالتش روی صورتش ریخته بودند و هیچ رقمه نمی‌توانست لبخند کج و بد‌ج×ن×س×ی که گنج لبش جا خوش کرده بود را نادیده بگیرد.
جمله‌ی پایین عکس را که خواند دلش لرزید. یاد کلمه‌ی آشنایی خانم کوچولو که پدرام موقع صحبت کردنشون او را خطاب کرده بود افتاد.
تند تند تایپ کرد.
- خیلی بد ج×ن×س×ی!
پدرام که مشتاق عکس العمل او بود نوشت.
- بدتر از تو نیستم حالا مثل یه دختر خوب با دوستت خداحافظی کن چون قراره بعد از اون با نامزدت چت کنی.
عسل خود به خود می‌خندید خوش‌حال بود که بالاخره در زندگی‌اش شاد خواهد شد.
- فعلاً حرفی برات ندارم تا بعد.
پدرام تایپ کرد.
- آره فعلاً برو خوشحالی‌ات رو بکن تا بعد.
- به همین خیال باش تا تو باشی باهام بازی نکنی.
یک هفته می‌شد که از خواستگاری گذشته بود. عسل مانتوی‌ طرح پلنگی‌ کوتاهش را با شلوار و شال عسلی رنگ به تن کرد. کیف کوچکش را برداشت و با برداشتن کفش‌هایش مادرش را صدا زد.
- مامان من با عرفان اینا میرم بیرون عرفان گفت که بعد از شام میاییم.
لیلا در اتاق مشغول مرتب کردن لباس‌ها بود با شنیدن صدای عسل نفس کلافه‌ای کشید و گفت: عسل نگفتی جواب این بنده خداها رو چی بدیم؟ ثریا خانوم هر روز زنگ میزنه.
عسل ریز خندید، پدرام هر روز به او پیام می‌داد اما عسل حتی آن‌ها را باز نمی‌کرد با این که دلتنگ حرف زدن با او بود اما می‌خواست حساب کار دست پدرام بیایید.
- چه عجله‌ای هست حالا یه چند روز هم صبر کنید.
لیلا خوش‌حال از این که عسل می‌خواهد آن‌ها را از سرش باز کند گفت: پس امروز بهش میگم بیشتر از این منتظر نمونند.
عسل که مشغول پوشیدن کفش‌های پاشنه بلند قهوه‌ای رنگش بود صاف ایستاد و باعجله گفت: نه مامان تو هیچی نگو، بگو عسل داره فکر می‌کنه من رفتم فعلاً بای.
امیر از اتاق کار که خارج شد عسل دیگر رفته بود. مدتی به در بسته خیره شد.
- لیلا چرا عسل مانع تو شد؟
لیلا اگر مادر هم نبود اما خیلی خوب برایش مادری کرده بود و دخترش را خوب شناخته بود.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #78
هفتاد و چهار

- امیر فکر کنم عسل دلش رو به این پسر باخته!
انگار امیر منتظر همین یک کلمه بود تا وا برود و تکیه‌اش را به چهار چوب در بدهد تا کمی از سنگینی که حس می‌کرد از وزنش بکاهد.
- همیشه به این فکر می‌کردم که نتونستم براش اون‌طور که باید پدری کنم! همیشه با خودم می‌گفتم سخت‌ترین کار دنیا همین پدری کردن هستش اما لیلا نگو فرق داشت.
لیلا کنار او ایستاد و سرش را روی شانه‌ی او گذاشت.
آرام پرسید: چه فرقی؟
از درون قلب پر حسرتش آهی کشید.
- فرقش اینه از یه طرف برای یه پسر پدری کنی و صاحب عروس بشی از طرفی...
بغض چنگ زده در گلویش مانع ادامه‌ی حرفش شد.
دو گوی نافذ و درشتش سیلی به راه انداخت و سیبک گلویش را بالا و پایین کرد. کودکی‌های دخترش جلوی چشم‌هایش جان گرفت و او در میان اندوه دلش محو خندید.
بغضش را قورت داد.
- از طرفی برای دختری مثل عسل پدری کنی سخته لیلا که عزیز کرده‌ی خودت رو دست یه غریبه بسپاری از یک سمت باید اعتماد کامل داشته باشی از طرفی باید غیرت پدرانه‌ خود رو له کنی و از روی اون رد بشی تا یه پسر غریبه جلوی چشمت دخترت رو تسکین بده و یا دستش رو بگیره!
لیلا به شوخی مشتی به بازوی او زد.
- برو بابا از حالا پدر زن بازی در نیار، عسل بیشتر از همیشه به یک حامی نیاز داره! بهت نمیاد پدرش باشی سعی کن در این روز ها دوست و برادرش باشی.
امیر با حرف‌های همسرش خودش را جمع و جور کرد و صاف ایستاد، لیلا کمی از او فاصله گرفت. دستش را به سمت صورتش برد و نم چشم‌هایش را گرفت و نگاهش سمت لیلا کشیده شد.
قدش یک سر و گردن از او بلندتر بود لیلا سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمی‌زد در یک قدمی او ایستاد و دستش را زیر فک او گذاشت و سرش را بالا آورد چشمانش در نگاه غم زده‌ی او در نوسان بود.
- چی باعث شد این‌قدر غمگین بشی نکنه حرف‌های من...
لیلا سرش که به طرفین تکان داد، امیر حرفش را کامل نکرد.
- یاد فرزانه و بدبختی‌هاش افتادم. تنها گناهش این بود که عاشق شده بود و دلش رو باخته بود، هیچ وقت نتونستم عشق اون با سهیل رو فراموش کنم‌. کاش می‌دونستم کجاست که بهش خبر می‌دادم بچه‌هاش بزرگ شدند و هر دو دارن ازدواج می‌کنن.
امیر سر او را روی قلبش جای داد و آن را نوازش کرد.
- ناراحت نباش شاید قسمت این بوده. هیچ کس نمی‌تونه بیشتر از قسمت خودش رو بخوره.
الهه و عرفان منتظرش بودند سوار ماشین شد.
- سلام، زوج خوشبخت‌مون چه‌طورند؟
عرفان آیینه را روی صورت او تنظیم کرد.
- علیک، اول از همه اون شالت رو بکش جلو، بعدش این چه سر و وضعی که داری؟
عسل شاکی شد.
- عرفان یه دونه می‌خوای ما رو بیرون ببری دیگه زهر مارمون نکن.
عرفان پا روی پدال گاز گذاشت و لاستیک‌های ماشین از کف خیابان کنده شد بعد از نیم ساعت رانندگی ماشین را پارک کرد.
- از کنار دستم جم نمی‌خورید این‌جاها شلوغه من هم دنبال دردسر نیستم.
الهه به عسل چشمکی زد.
- خوب وقتی دوتا خانوم خوشگل رو با خودت همراه کنی باید هم دنبال دردسر باشی.
سوییج را در آورد و در ماشین را باز کرد.
- اعتماد به سقف‌تون من رو کشته، پیاده بشین تا پشیمونم نکردین.
دخترها فوری پیاده شدند.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #79
هفتاد و پنج

عرفان چند ماه پیش به آن‌ها قول شهر بازی را داده بود و حالا امکان نداشت اجازه می‌دادند برنامه‌ی امروزشان خراب بشود.
دخترها بیشتر دستگاه‌های بازی را امتحان کردند و عرفان مثل یک بادیگارد محتاط کنارشان ایستاده بود. گاهی به آن همه بازی در گوش آن‌ها غرغر می‌کرد.
با تنی خسته در حالی که نفس نفس می‌زدند روی نیمکت نشسته بودند.
- عرفان تو رو خدا برامون یه آبی، آب‌میوه‌ای چیزی بیار، مردیم از تشنگی!
عسل در حالی که به الهه تکیه زده بود حرف او را تائید کرد.
- آره به‌خدا، من نای هیچ کاری رو ندارم.
عرفان که مثل طلب کارها کنار الهه نشسته بود گفت: تا شما باشید از این به بعد به حرف بزرگ‌ترتون گوش بدید!
گوشی‌اش که زنگ خورد نگاهی به صفحه آن انداخت و آن‌ها را خطاب قرار داد.
- از جاتون تکون نمی‌خورین تا من آب‌میوه بخرم و بیام.
هر دو سرشان را تکان دادند، عرفان دکمه‌ی اتصال را زد و در حالی که گوشی را کنار گوشش گذاشته بود از آن‌ها دور شد. بعد از یک ربع با پاکت در دستش سمت آن‌ها رفت.
- الهه بریم کمی قدم بزنیم؟
الهه نگاهی به عسل انداخت.
- اما آخه عسل تنها می‌مونه.
عرفان دو کیک و دو آب‌میوه برداشت و بقیه را که دو تا کیک و دو آب‌میوه بود به عسل سپرد.
- من رو ببخش خیلی اصرار کرد نتونستم تحمل کنم.
بعد از تمام شدن جمله‌‌اش دست الهه را گرفت و از او دور شدند.
عسل بلند شد و چند قدم پشت سر آن‌ها رفت. دوست نداشت تنها بماند، پاهایش از فرط خستگی ذوق ذوق می‌کردند و به سختی قدم بر می‌داشت. چند پسر جوان از سمت راست می‌آمدند یکی از آن‌ها به او تنه‌ای زد و عسل با آن کفش‌های پاشنه بلند پایش پیج خورد و کم مانده بود زمین بخورد که دستی دور کمرش حلقه شد، چشم‌های بسته‌اش را باز کرد و با دو چشم آشنا روبه رو شد.
- تو!
اخم‌هایش در هم بود. اخم چه‌قدر به صورتش می‌آمد و او را منحصر به فرد نشان می‌داد.
- خوبی؟
سرش را بالا و پایین کرد و سعی کرد از او جدا بشود اما هر چه‌قدر تقلا کرد موفق نشد.
- تا من نخوام نمی‌تونی از چنگم در بری!
عسل مردمک چشم‌هایش را چرخاند پارک شلوغ بود و کسی حواسش به آن‌ها نبود.
- زشته من رو ول کن الان مردم چی میگن؟
گردنش را کج کرد و یک طرفه نگاهش کرد با چشم‌های ریز شده‌اش پرسید: به‌نظرت مردم چی میگن اگه بفهمند منه مجنون رو تشنه‌ی عشقت نگه داشتی؟ هزار جور فکر و خیال به سراغم اومد وقتی جواب پیام‌ها رو ندادی. چرا داری این کار رو با دل بی‌چاره‌ی من می‌کنی؟
از شرم نگاهش را دزدید و دل پدرام هوایی‌تر شد. او را در یک حرکت، رهایش کرد دستش را چند بار به پشت گردنش کشید و هر دو سمت نیمکت زیر درخت رفتند.
- نگاهت رو که این‌جوری از من می‌گیری‌ها دنیام تار میشه!
سرش را بالا گرفت و با چشم‌های جمع شده‌اش به چهره‌ی مردانه‌ی او چشم دوخت. حالا می‌فهمید به چه اندازه دل‌تنگ این پسر شرقی شده بود.
- خواستم درست رو بگیری، تو برای من زرنگ بازی در آوردی!
مغرور یک طرف لبش بالا پرید.
- درسم رو گرفتم دیگه بسه!
- به مادرت بگو دو روز دیگه برا بله برون بیان!
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,218
امتیازها
323

  • #80
هفتاد و شش

کمی حرف او را در ذهنش حلّاجی کرد و وقتی دو قرونی‌اش افتاد از درون قلبش کشیده و با لحن گرمی گفت: ای جانم! پس بالاخره به من دل باختی؟
دوباره غیر از صورت او هر جایی را نگاه می‌کرد.
- من از همون اول که ندیده بودمت بهت دل باخته بودم!
پدرام دلش فریاد می‌خواست از آن‌ها که آدم را به اندازه‌ی چندین تُن راحت می‌کند. پدرام دلش می‌خواست محکم دستش را بگیرد، نگذارد این دختر میلی‌متری از او جدا بشود. دلش تاب بی‌قراری برداشته بود کم مانده بود سینه‌اش را بشکافد و او را رسوا کند.
کلید را روی در انداخت و با چند حرکت در باز شد.
- پدرام اومدی پسرم؟
حالش عجیب بود کل راه از پارک تا خانه را آهنگ گذاشته بود و با آهنگ هم می‌خواند و هم می‌رقصید.
- سلام مامان آره اومدم.
رضا عینکش را در آورد و قرآن را کنار گذاشت. عادتش بود که هر شب چند صفحه هم که شده از قرآن را بخواند.
- یهو کجا رفتی؟
دوباره با یاد آوری امشب تبسمی کرد که از چشم پویایی که دست‌هایش را شسته بود و از سرویس خارج می‌شد دور نماند.
- چیزه... هیچ جا همین اطراف بودم.
پویا یک ابرویش بالا پرید و با چشم‌های ریز شده نگاهش کرد.
پدرام که متوجه او شد با ابروهایش به او خط و نشان کشید و پویا از گفتن حرفش منصرف شد.
- اگه اجازه بدین من برم اتاقم.
- برو پسرم، شبت بخیر.
پویا پیش دستی کرد.
- داداش بریم کمی پشت بوم بشینیم؟
پشت بند حرفش چشمکی زد.
پدرام کمی فکر کرد پیشنهاد بدی هم نبود این‌طوری کمی از درگیری‌های ذهنی خودش رهایی پیدا می‌کرد.
از راه پله‌ی باریک گذشت و به پشت بام رسید. چشم چرخاند با دیدن موکت بالای کولر، آن را برداشت و لب بام پهن کرد و روی آن نشست. زانوهایش را بغل کرده بود و به آسمان بی‌نهایت چشم دوخته بود.
با این‌که پایین شهر بود اما باز هم آسمان خراش‌های مرکز شهر را می‌توانست ببیند. چراغ همه‌ی خانه‌ها روشن بود از دور صدای ارکستر خیلی محو به گوشش می‌رسید انگار که در یک نقطه از همین شهر عروسی پا برجا بود.
گربه‌ی پشمالوی سفیدی که کنار او نشسته بود گاهی میو میو می‌کرد.
پویا با سینی گرد استیل کنارش نشست یک فلاکس و دو استکان، یک بسته بیسکویت کاکائویی در آن به چشم می‌خورد. وقتی پدرام را غرق در افکار خودش دید دستش را روی شانه‌ی او گذاشت.
- چیه داداش؟ چرا تو فکری؟
پدرام بدون چشم برداشتم از آسمان لب زد.
- پویا آدم‌ها که بزرگ میشن؛ آرزوها و خواسته‌هاشون هم بزرگ میشه. دارم به این فکر می‌کنم که من واقعاً لیاقت عسل رو دارم؟
پویا هم مثل او سرش را بالا گرفت.
آسمان برخلاف آلودگی‌های شهر امشب صاف بود و ستارگان بیشتر و پر نورتر می‌تابیدند از همه دیدنی‌تر ماه شب چهاردهم بود که کامل و بی‌نقص با ستارگان مهمانی گرفته بود.
- داداش تو این دختر رو واقعاً دوسش داری؟
پدرام این بار سمت او چرخید.
- اون‌قدری که حاضرم جونم رو بهش بدم!
پویا دستش را سمت فلاکس برد و استکان‌ها را پر کرد.
- پس بیشتر از این ذهنت رو مشغول نکن، پدرامی که برادر من باشه لیاقت عشق پاکش رو داره. پدرام تو برخلاف من اون پسر مثبتی هستی که باباها دوسش دارند! تو غیرتی داری که برای هر دختری کافیه! پسری هستی که از وقتی قدش باز شده دنبال یک تکه نون حلال هست. مطمئن باش خدا این دختر رو به‌خاطر دل بزرگ خودت سر راه تو قرار داده.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
213
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین