. . .

تمام شده رمان تاوان‌های سُرخش| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
img_20230929_185646_408_nle6_spmd.jpg




عنوان: تاوان‌های سُرخش
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر: @Sevda19

خلاصه:
در این داستان با دختری از جنس سکوت به اسم فرزانه روبه رو می‌شویم که عشق تا فرجام او باعث می‌شود که او بهای سنگینی در تلافی آن بپردازد، طوری که حتی پاره‌های تنش هم تا خواسته گرفتار این تاوانی که سرخی آتش آن ممکن است همه جا را فرا بگیرد شده‌اند!
آیا آنها می‌توانند در آغوش عشق و تسکینی بی‌نهایت آرام بگیرند و یا تاوان‌های سرخ فرزانه، او و فرزاندانش را هم‌چون تابوتی تاریک و نا‌پیدا در بر خواهد گرفت؟

مقدمه:
در جهانی پر از عشق و جنگ، تاوان‌های سرخی پراکنده شدند که شاهدان داستان‌هایی هستند که دل‌ها را به لرزه در می‌آورند. هر تاوان یک قطره از درد و شکستگی را در خود نهفته دارد و هر دلشکسته در جست‌وجوی تاوانی‌ است که به آن آرامش و شفافیت ببخشد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #91
هشتاد و هفت

- رفتم دیدنش، اون‌قدر حرف‌های قشنگی بهم زد که رو آسمون‌ها بودم، پدرام نباید چیزیش بشه!
دست‌های گرم و تپلی روی دستش نشست و پشت آن صدای گرفته‌ی ثریا را شنید.
- پسرم صبح بهم گفت که اون دختر اول و آخرش مال من میشه؛ برام تعریف کن چه‌طور شد رفتی دیدنش؟ بهت چی گفت؟
دوباره اشک‌هایش سر باز کردند.
- بهم گفت بیا من رو ببین چه‌قدر رانندگی بهم میاد، عرفان من رو برد؛ همه چیز گفت اون‌قدر حرف زد که دلم نمی‌خواست تنهاش بزارم!
دستش که حلقه‌ی استیل در آن می‌درخشید را بالا آورد و نشان ثریا داد.
- ببین این رو دستم کرد. گفت حتی نمیزام دو روز رو هم بدون حلقه بمونی!
عسل خودش را به بغل ثریا انداخت هر دو در فراق یک نفر گریه می‌کردند و خدا سر نوشت آن‌ها را چه می‌کرد؟
- دکتر چی میگه؟
باز هم رضا باید جواب این سوال سخت را می‌داد.
- دکتر گفته باید منتظر باشیم، سرش بدجوری آسیب دیده. هنوز منتظریم تا عملش تموم بشه!
عسل لبش را گاز گرفت این بار بی‌صدا می‌بارید و در دلش دعا می‌کرد. همه در ظاهر سکوت کرده بودند اما باطن‌شان چنان غوغایی به پا بود که فقط خود پدرام می‌توانست آن‌ها را آرام کند.
عرفان به نقطه‌ی نامعلومی چشم دوخته بود. دوباره خیال سرکشش به آن محله‌ی پایین شهر و قدیمی سفر کرد؛ پسر ناشناسی که بدون تردید خودش را سپر بلای او کرد و حالا در تخت بیمارستان جان می‌داد و او که کاری از دستش بر نمی آمد.
امیر نگاهش زوم دخترش بود. کاملاً برایش مثل روز روشن بود که دخترش عاشقانه دلش را به آن پسر بامعرفت باخته است.
ثریا دستش را روی قلبش گذاشته بود و ریز اشک می‌ریخت. مادر بود دیگر، قلبش یکی از رگ‌هایش را حس نمی‌کرد. جای یکی از تکه‌های قلبش خالی بود و این او را اذیت می‌کرد.
آقا رضا پویا را دل‌داری می‌داد و پویا خاطرات کودکی‌اش جلوی چشمانش رژه می‌رفت.
در اتوماتیک شیشه‌ای در انتهای سالن کنار رفت و دکتر بیرون آمد. عرفان سراسیمه سمتش شتافت.
- آقای دکتر...
دکتر ماسکش را در آورد و چشمش را میان آن جمع که همه منتظر یک کلمه از دهانش بودند چرخاند.
- آقای مردی نیستند؟
شاید بی‌ربط‌ترین حرفی بود که در آن لحظه او گفت.
مهران از پشت به آن‌ها نزدیک شد. از نفس نفس زدنش معلوم بود که با شتاب خودش را رسانده است دنیا هم به هم بریزد به این مرد بر نمی‌خورد با کت و شلوار نوک مدادی و مرتب جلوی دکتر ایستاد.
- سلام آقای دکتر مریض در چه حاله؟
دکتر که مهران را دید بالاخره لب باز کرد.
- آقای مردی طبق سفارشات شما هر کاری از دست‌مون بر می‌اومد کردیم. اما...
عسل صبر نداشت تا دکتر خود شیرینی کند او عزرائیل را کنارش نشانده بود تا اگر چیزی شد پشت سر پدرام برود جیغ زد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #92
هشتاد و هشت

- اما چی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ پدرام چه‌طوره؟
پرستار‌های همراه دکتر به دختر پریشان روبه رویشان چشم دوخته بودند. دکتر به دختر ریز اندام نگاه کرد.
- ببین دخترم حق داری این‌قدر عصبی بشی؛ بیمار یک خطر بزرگ رو از سر گذرونده. ما خونریزی رو قطع کردیم ولی شوخی که نیست عمل مغز و اعصاب دوره‌های خودش رو داره!
باز هم سمت مهران برگشت.
- آقای مردی من هر عملی رو به عهده نمی‌گیرم خودتون که در جریانید اگه اصرار شما نبود عمراً عملی با این ریسک بالا رو به گردن می‌گرفتم. مریض‌تون عملش خوب پیش رفت ولی بیست و چهار ساعت پیش رو خیلی مهمه و سه حالت داره.
همه با ترس به لب‌های دکتر خیره شده بودند. عسل وا رفت و پاهایش لرزید و دوباره دست های مردانه که دستش را دور گردن او انداخت و او را به شانه‌اش چسباند با این‌که خودش به یک حامی نیاز داشت.
دکتر ادامه داد.
- یا این‌که به هوش میاد، یا کلاً تاب نیاره اما پنجاه درصد امکان داره به کما بره و شاید یک ماه و شاید... چند سال دیگه به هوش بیاد که هر کدوم از حالت‌ها هم باز ریسک خودشون رو دارند. مطمئن باشید یک کادر متخصص بیست و چهار ساعته مراقب بیمارتون هست.
دکتر حرفش را زد و رفت، بی‌تفاوت حرف می‌زد و شغلش این‌گونه ایجاب می‌کرد. او دکتر بود و روزی چند مورد از این بیمارها را داشت.
عسل ماتش برده بود. دوست داشت همه‌ی این‌ها یک خواب واقعی باشد. چند بار سیلی محکم به خودش زد که دست‌های مردانه هر دو دستش را محکم گرفت.
- مگه دیوونه شدی؟
چشم‌هایش را بالا کشید باز هم عرفان بود که تاب نیاورده و برگشته بود و عسل عجیب به این حامی نیاز داشت.
- عرفان این‌ها چی میگن؟
عرفان او را نشاند و خودش هم کنارش نشست با این‌که غم خودش خیلی بزرگ بود اما او مرد بود و خودخوری در ذات مرد‌ها وجود داشت.
- بزار هر چی که می‌خوان بگن! من تو رو با اونی که دوستش داری خوشبختت می‌کنم، این رو بهت قول میدم.
*****
پسری که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت حالا در اوج جوانی‌اش اسیر تخت خوابی شده بود که عاقبتش را جزء خدا کسی نمی‌دانست.
روز های از پی هم می‌گذشتند و دو ماهی می‌شد که رنگ زندگی همه سیاه و سفید بود.
عسل ساعت‌ها می‌‌شد که در بیمارستان و کنار تختش نشسته بود.
چشم‌های نافذش را بسته بود و آرام و منظم با کمک دستگاه بالا سرش نفس می‌کشید. رنگ سبزه‌اش دیگر به زردی می‌زد. ریش‌ها و موهای سرش را که در عمل تراشیده بودند چند سانتی رشد کرده بودند. چه‌قدر موی کوتاه قیافه‌اش را تغییر داده بود.
قرآن را دستش ‌گرفت و با صوت و صدای بلندی خواند.
سوره‌ی الرحمن را که به پایان رساند آن را به صورت پدرام فوت کرد.
گاهی با او درد و دل می‌کرد و از عشقش که رفته رفته نسبت به او بیشتر می‌شد، می‌گفت.
دلش برای عشقش تنگ شده بود دستش را پیش برد تا موهای او را نوازش کند که دستش نزدیک سرش متوقف شد. لحظه‌ای لرزید و دستش را با نارضایتی پس کشید اما از دور نظاره کردن و به او نزدیک نشدنش او را خیلی اذیت می‌کرد.
هوا رو به غروب بود و اگه باز هم دیر می‌رفت امیر دیگر اجازه نمی‌داد که دوباره به دیدن یارش بیاید از اتاق خصوصی پدرام بیرون آمد وقت ملاقات گذشته بود و او به لطف عرفان و مهران راحت رفت و آمد می‌کرد. سالن خلوت بود و چند پرستار در اتاق ها بیمارها را چک می‌کردند و یکی هم پشت میز پذیرش نشسته بود آرام با موبایلش حرف می‌زد.
پویا دست‌هایش را در هم قلّاب کرده و به دیوار تکیه زده بود با دیدن عسل راست ایستاد. حرف‌های شب آخری برادرش مدام در سرش می‌پیچید.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #93
هشتاد و نه

- عسل تا کی می‌خوای بری و بیایی؟
پویا و پدرام دو قطب مخالف آهن ربا بودند. پویا برخلاف پدرام بیشتر اوقات سکوت را ترجیح می‌داد، قیافه‌ی معمولی اما خشکی داشت برعکس پدرام که شبیه پدرش بود پویا قیافه‌اش را از ثریا به ارث برده بود، عاشق برادرش بود از عشق پدرام به عسل خبر داشت برای همین به این راضی نبود عسل خودش را نابود کند و یا امید واهی به خودش بدهد؛ چون واقعاً وضعیت پدرام معلوم نبود.
چشم‌هایش را لحظه‌ای روی هم گذاشت تا خشمش را فرو بخورد. ابرو‌های کوتاه اما کلفتش را به هم نزدیک کرد و چشمانش را جمع کرد. کمی صورتش را نزدیک او برد.
- من که غریبه‌ام خسته نشدم، تو چه‌طور برادری هستی که تو دو ماه خسته شدی؟
این حرف برای کسی مثل پویا خیلی سنگین بود.
دندان قلوچه‌ای کرد و یک قدم به جلو گذاشت.
- حرف دهنت رو بفهم، من با پدرام بزرگ شدم فقط نمی‌خوام خودت رو بیشتر از این خسته کنی. هنوز معلوم نیست چه‌قدر باید منتظر بمونی.
لبخندی پرمعنی و جسوری بر چهره‌اش نشست. طوری که پویا را ترس برداشت.
- نگران نباش زیاد منتظر نمی‌مونم!
پویا گپ کرد‌ عسل می‌خواست چه چیزی را به او بفهماند؟
تا بخواهد به خانه برسد، هوا تاریک شده بود. بی‌توجه به ماشین پارک شده‌ی عرفان با قدم‌های سست وارد حیاط شد و کلید را آرام روی در چرخاند.
- امیر آقا میگم شما به عنوان پدرش باید جلوش رو بگیرین!
امیر که از این بحث خسته شده بود گفت: من دلم نمی‌یاد به دختری که از همه چیز محرومش کردین چیزی بگم، اون تو این دنیا دلش فقط برای عشقش خوشه.
عرفان از جایش بلند شد.
- الان عسل کجاست؟ اون این موقع شب باید خونه بود!
لیلا طعنه زد.
- عرفان به‌نظرت به عنوان یک پسر عمه پیش از حد غیرت به خرج نمیدی؟
غم بر چهره‌اش نشست. دستش را که برای امیر این طرف و آن طرف می‌کرد روی هوا ماند. دهانش را که باز کرده بود تا حرفش را بگوید هم باز شده قفل کرد.
- شما کنایه بزنید نوبت من هم میشه. شما که از دل من خبر ندارین!
عسل خسته بود اما باز هم حرف‌های آن‌ها برایش یک راز بود و او باید این راز را آشکار می‌کرد. حالا مهم‌ترین بحث زندگی‌اش پدرام بود و تصمیمی که گرفته بود.
قدم‌هایش را روی پارکت سالن که کشید نگاه‌ها به سمتش کشیده شد. عرفان خواست به او حمله ور بشود، عسل با بی‌حوصله‌گی و ناتوانی تمام دستش را به معنی ایست بالا آورد.
- تو رو جون الهه جونت عرفان، حالا رو حوصله ندارم بمونه برا بعد.
عرفان که دهانش را باز کرده بود دعوایش کند آن را بست و سکوت کرد. عسل سمت راه پله‌ها را در پیش رویش گرفت و مثل یک مرده‌ی متحرک روی تختش دراز کشید. فردا روز بزرگی پیش رویش بود، تولد پسر زمستانی را هم نمی‌توانست نادیده بگیرد.
بالاخره خورشید طلوع کرد ماه آخر زمستان بود و امروز پدرامش بیست و سه ساله می‌شد.
از وقتی پدرام در بیمارستان بود موبایلش را روی سایلنت نمی‌گذاشت. گوشی‌اش که زنگ خورد کاملاً از روی تخت خوابش پرید و سمت گوشی هجوم برد. فکر کرد از بیمارستان خبری شده با دیدن اسم عسل تعجبش چند برابر شد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #94
نود

- سلام دخترم، بابا جان چیزی شده؟ از پدرام خبری شده؟
عسل دلش به درد آمد. آقا رضا در این دو ماه و خورده‌ای چند سال پیرتر شده بود.
- سلام آقا رضا نه نگران نباشید. باهاتون چند کلمه حرف داشتم البته تنهایی!
رضا نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند. کسی جزء خودش آن‌جا نبود.
- ذاتاً تنهام، ثریا که از چهار صبح میره پذیرایی برا پدرام نماز و دعا می‌خونه. پویا هم که پیش پدرام می‌مونه بگو دخترم گوشم با شماست.
عسل سمت ایوان اتاقش رفت و دستش را به نرده‌ها گرفت به هوای آزاد نیاز داشت و کلی انرژی باید صرف می‌کرد، نفس عمیقی کشید و شروع کرد.
- آقا رضا من فکرهام رو کردم...
گفت و گفت و گفت، هر لحظه رضا بیشتر بهت‌زده و حیرت زده شد. او توضیح داد و رضا رد کرد.،گریه کرد و رضا دلداری‌اش داد از او در خواست کرد، خواهش کرد، وقتی گفت: ببین آقا رضا میام به پات میافتم. این یک کار رو در حق ما دو تا جوون انجام بده.
آقا رضا دستی به ریش‌های انبوهش کشید. ریش‌هایش خیس شده بود و دلیل آن‌ها را از چشم‌هایی که می‌سوخت، می‌دانست با صدای ضعیف و درمانده‌ای گفت: دخترم بهت قول نمیدم؛ چون خودم هم می‌دونم درخواستت خیلی سنگینه اما سعی خودم رو می‌کنم.
از شب به این فکر می‌کرد که چه‌طوری می‌تواند رضا را به این امر راضی کند.
- بی زحمت یه ساعت دیگه همین جا باشین.
نگاهی به ساعت انداخت، ساعت هفت صبح بود.
- اما خیلی زوده.
- آقا رضا وقت ندارم خواهش می‌کنم.
رضا با نوک انگشتش نم چشم‌هایش را گرفت و با عزم راسخی دست به زانو‌هایش گذاشت و بلند شد.
بعد از چند ماه جلوی آیینه ایستاد و موهای خیسش را با سشوار خشک کرد. جلوی موهایش را بابلیس درشت زد و آرایش ملیحی روی صورتش نشاند، برای امروز کلی کار داشت.
مانتوی بلند آبی رنگی را همراه با شلوار لی بر تن کرد و با برداشتن کیفش از اتاق خارج شد. لیلا که او را دید دست از کار کشید.
- عسل کجا به سلامتی؟
- مامان بیرون کار دارم میرم برا خرید و ظهری میام خونه بعد از ظهر هم میرم بیمارستان.
لیلا که از حال عسل به وجد آمده بود حرفی نزد. چند ماهی می‌شد که دخترش حتی نمی‌دانست چه می‌خورد و چه می‌پوشد.
سمت مرکز خرید همیشگی رفت. اول از همه چادر سفیدی که گل‌های ریز و درشت رنگارنگی داشت را برای خودش انتخاب کرد؛ بعد از حساب کردن پول، سمت مغازه‌ی بزرگی که در آن مرکز توی چشم بود رفت. دو دختر جوان تقریباً دو سه سال بزرگ‌تر از خودش آن‌جا بودند.
- سلام خانوم خوش اومدین؛ می‌تونم کمک‌تون کنم.
لحنش زیادی لوس و زننده بود اما حال امروز او را هیچ کس نمی‌توانست خراب کند در حالی که نگاهش را در اطرافش می‌چرخاند گفت: سلام، خسته نباشین. یه لباس مناسب عقد محضری می‌خواستم.
دختر ابرو‌های نازکش را بالا انداخت.
- چه سایزی؟
عسل که کلافه شده بود جواب داد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #95
نود و یک

- بی زحمت سایز خودم.
فروشنده عاقل اندر سیفهانه نگاهش کرد. دختری ریز اندام و قد بلند جلویش ایستاده بود. چهره‌ی سفیدش به زردی می‌زد و زیر چشم‌هایش کبود به نظر می‌آمد هر چند با کرم پودر سعی کرده بود خودش را سر حال نشان بدهد اما غم در چهره‌اش حالت درونی او را هویدا می‌کرد..
سمت رکال‌های لباس‌ها رفت بعد از چند دقیقه با سه دست لباس سمتش آمد و دختر دیگری را صدا زد.
- فرناز جون خانوم رو تا اتاق پرو راهنمایی کن.
فرناز با قدم‌های آهسته و کفش‌های پاشنه ده سانتی‌اش با ناز و کرشمه سمت فروشنده آمد و لباس‌ها را از دستش گرفت برای عجله‌ای که او داشت؛ این همه ناز خیلی زیادی بود.
- من عجله دارم اگه میشه کمی دست بجنبونین!
دختره زیر زبانش ایشی گفت و با دستش به فرناز اشاره زد.
پشت سر فرناز سمت اتاق پرو رفت. لباس‌ها طراحی خاص و رنگ بی‌نظیری داشتند. دستش بی‌اختیار سمت لباس سفیدی رفت که برق رنگارنگ سنگ‌هایش، هوش از سرش می‌پراند. دستی به سنگ‌های آن کشید.
فرناز انگار خوش روتر از آن یکی بود.
- این رو می‌خوای امتحان کنی؟
سرش را به معنای نهی تکان داد.
- نه این برای امروز زیادی میشه اما یه روز با خودش میام برش می‌دارم؛ برای عقد رسمی‌مون.
لحنش پیش از حد تحلیل رفته و اندوهگین بود. فرناز به این فکر می‌کرد که این دختر برای عروس بودن زیادی تنها و دل‌شکسته است! خنده‌ی قشنگی زد.
- انشاءالله عزیزم.
لباس سبز کاهویی خیلی روشن را سمتش گرفت.
- به‌نظرم این بیشتر بهت میاد.
عسل آن را از او گرفت و داخل رفت، فرناز درست گفته بود؛ خیلی به پوست سفیدش می‌آمد. یک لباس از جنس ساتن و کرپ ساده، دوخت خاصی داشت و ساده بود. برای امروز مناسب‌ترین لباس می‌توانست باشد.
لحظه‌ای در آیینه، پدرام را پشت سرش حس کرد که لبخند به لب نگاهش می‌کند. تند برگشت و با جای خالی او روبه رو شد با همان لباس آن جا روی زمین نشست و سرش را میان زانوهایش گم کرد و شانه‌هایش لرزید در تمام این مدت پیش از حد خودداری کرده بود. با ضربه‌ای که به در خورد او را از عالم خیال بیرون کشید، سرش را بالا گرفت باز هم فرناز بود این بار با شال حجاب و کفش‌های پنج سانتی هم رنگ لباسش وارد شد.
- فکر کنم به این‌‌ها هم احتیاج داشته باشی!
با دیدن چشم‌های اشکی او کنارش زانو زد و با دستش سر او را بالا گرفت.
- عزیزم چی شده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟
دختر که باشی از دلتنگی زمین و زمان را به هم می‌دوزی، وای به روزی که این دختر دل‌تنگ یاری باشد که عاشقانه‌هایش جلوی چشمانش رژه می‌روند! دختر که باشی نیاز داری حرف بزنی حتی شده با یک غریبه!
- امروز عقد می‌کنیم؛ عشقم رو تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه و من خیلی خودخواهم که اون رو برا خودم می‌خوام!
فرناز دستش را روی شانه‌ی او گذاشت.
- خودت رو اذیت نکن یه عاشق باید خودخواه باشه تا بتونه به عشقش برسه. امیدوارم یه روزی دوتاتون رو با هم این‌جا ببینم حالا هم پاشو تا دیر نکنی.
دست عسل را گرفت و او را بلند کرد.
بینیش را بالا کشید و در میان گریه خندید.
- همین‌ها رو بر می‌دارم بی‌زحمت برام بسته بندی‌شون کنین.
از درون کیف کوچک قهوه‌ای رنگش کارتی را بیرون کشید و دست فروشنده داد.
- مبارک‌تون باشه خانمی.
سرد نگاهش کرد که فرناز پاکت لباس‌ها را دستش داد و با خوش رویی گفت: بازم منتظرت هستیم.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #96
نود و دو

لبخند کم جونی به رویش پاشید.
- دعا کن همه چیز رو به راه باشه دفعه‌ی دیگه با شیرینی میام.
از بوتیک خارج شد دیگر کاری نداشت. سمت خانه رفت و برخلاف همیشه، کنار در باز بود. کمی آن را به داخل فشار داد تا در باز شود به پذیرایی دید نداشت اما صدای بلند عرفان قابل تشخیص بود که رسماً فریاد می‌کشید.
- دِ مرد حسابی سیلی رو دم گوشش می‌خوابوندی چه‌طور به خودش جرات داده اومده این‌جا و این حرف‌ها رو می‌زنه؟
امیر دم و باز دمی گرفت.
- بچه جون، مگه نشنیدی می‌گفت خود عسل ازش خواسته.
عرفان غرید.
- عسل غلط کرده با منی که ب...
لیلا مداخله کرد، بازوی عرفان را گرفت.
- عرفان جان بیا بشین داری خودت رو اذیت می‌کنی.
عرفان بازویش را به تندی پس کشید، درمانده بود و ناتوان! چشم‌هایش پر شده بود و مدام بغضش را قورت می‌داد.
- چی رو ساکت باشم؟ اونی که می‌خوان با پسر توی تخت بیمارستان خطبه‌اش رو بخونند خواهر منه! خواهر تنی من! هم خون من!
عسل درست می‌شنید یا نه؟ دستی به گوش‌هایش کشید تا شاید حرف‌ها را بهتر درک کند.
عرفان چه داشت می‌گفت؟ از چه خواهر و برادری حرف می‌زد؟ تکیه‌اش را به دیوار زده بود و به حرف‌هایی که این اواخر شنیده بود فکر می‌کرد. کل خاطره‌های کودکی و نوجوانی‌اش جلوی چشم‌هایش رژه می‌رفتند.
چه‌قدر آن‌جا مثل مجسمه ایستاده بود را نمی‌دانست. آن‌ها در مورد چه حرف می‌زدند آن ها را هم دیگر نشنید. تمام قدرتش را در پاهایش جمع کرد و از سالن کوچک گذشت و وارد پذیرایی شد.
صورتش مثل گچ سفید و لب‌های قرمزش سفید‌تر از صورتش بودند. چشم‌های نافذش بی‌فروغ و بی‌حال مثل یک تکه یخ سرما را به
اطراف القاء می‌کردند.
روبه روی جمع ایستاد.
عرفان طعنه زد.
- به به عروس خانوم کجایی تو؟ این‌جا ما بر و بساط عروسی رو راه انداختیم!
عصبی بودنش از تک تک کلمات و لرزش صدایش به وضوح آشکار بود اما عسل نگاهش میان امیر و لیلا در حرکت بود. حالا او پیش پدر و مادر واقعیش بود یا عرفان؟
عرفان بهش نزدیک شد و با حرص دستش را به بازوهای نحیف او حلقه کرد و او را تکان داد.
- مگه با تو نیستم؟
عسل به دست عرفان چشم دوخت. برادرش با او چه کرده بود؟ نگاهش را سمت صورت او بالا کشید.
حالا متوجه شباهت خودش و عرفان بود، رنگ موها و رنگ چشم‌ها و حتی دهان هر دو شبیه هم بود فقط بینی عرفان شبیه به مهران بود و حالت موهایش که از دور هم می‌شد فر ریزش را به مهران نسبت داد.
عرفان وقتی متوجه نگاه خیره‌ی او شد تند دستش را پس کشید.
امیر هم به اندازه عرفان از دستش عاصی بود.
- عسل خانوم این برنامه‌ها چیه؟ آقا رضا چی می‌گفت؟
حالا مهم‌تر از عرفان و بقیه، پدرامش بود. پسری که بی‌صبرانه برای گرفتن دست‌هایش و شانه کردن موهایش لحظه شماری می‌کرد. باید پدر و مادرش را راضی می‌کرد.
روی زانوهایش وسط سالن نشست و پاکت‌های خرید را دور خودش روی زمین خالی کرد.
- مامان می‌دونی کجا بودم؟ رفته بودم برا خودم خرید کنم، برا تولد پدرام برا جشن عقدم!
پیراهنش را برداشت و در دستش آن را بالا آورد.
- ببین بابا، ببین خوشگله؟
هر سه با بهت به او چشم دوخته بودند. عسل هم گریه می‌کرد و هم حرف می‌زد. راستی چرا عشق لیلا را اسمش را مجنون نامیدند؟ مجنون چه معنی دارد؟ مگر دیوانه‌ای عاشق نبود و حالا عسل از او چه کم داشت؟
- چرا اون‌جوری نگام می‌کنید؟ عرفان حرفی داری؟ چه‌طور تو تونستی با دختری که دوسش داشتی عقد کنی اما من نمی‌تونم؟
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #97
نود و سه

سمت امیر برگشت.
- بابایی من اون رو دوستش دارم. می‌خوام وقتی کنارش هستم دستش رو بگیرم، پیشش باشم! نمی‌خوام با هزار محدودیت از دور نگاش کنم. هر دو به این محرمیت نیاز داریم!
بلند شد و سمت لیلا رفت.
- مامان تو رو خدا تو کمکم کن. تو بیشتر از این‌ها من‌ رو درک می‌کنی.
امیر باز هم تاب نیاورد با چند قدم بلند خودش را به او رساند و او را در آغوش گرفت.
- الهی بابا قربون دلت بره. من حاضرم جونم رو هم بهت بدم فقط باید یه قولی به ما بدی!
عسل از آغوش پدرش بیرون آمد و منتظر بقیه‌ی حرف امیر ایستاد.
- به آقا رضا گفتم عقد دو ساله بخونه اما دو سال دیگه اگه خود پدرام بود که برا دختر من مثل شاه پریون عقد می‌گیره اما خدای نکرده اگه باز هم وضعیت اون این‌طوری بود که همه چیز تموم میشه، قبوله بابا؟
عسل که امیدی در دلش زنده شده بود با سرش تائید کرد.
عرفان فقط لب پایینش را گاز می‌گرفت و موهای فرش را به هم می‌زد عسل حق خوشبتی رو داشت اما نه این‌طوری!
****
پویا بزرگ‌ترین اتاق بیمارستان را گرفته بود و پدرام را به آن‌جا انتقال داده بودند. همه چیز آماده و مهیا بود. کل بیمارستان به تماشا نشسته بودند.
کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید عجیب به چشم‌های بسته و صورت در خواب او می‌آمد! عسلی که در کنارش روی صندلی نشسته و منتظر خطبه خوانی بود.
از ثریا و لیلا گرفته تا امیر و عرفان، پویا و رضا از خدمت‌کار گرفته تا پزشک‌های جراح، همگی با چشم‌های غم زده و به‌خون نشسته این مراسم را به انتظار نشسته بودند.
در این میان لبخندهای شاد و شیرین عسل چه ساز ناهماهنگی بود؛ مثل یک ساز کوک نشده.
خطبه خوانده شد و عسل با چشم‌های به غم نشسته بله را گفت. ثریا دلش خون بود و لیلا مدام به سرنوشت دختری که شبیه سرنوشت مادرش بود غصه می‌خورد. امیر یک سمت و عرفان هم سمت دیگر عسل ایستاده بودند و کیک کوچک تولد پدرام هم بالای سر پدرام قرار داشت. اتاق پر از آدم بود و بقیه از در و پنجره نگاه می‌کردند.
رضا جلو آمد آه سوزناکی کشید و با دستش انگشت‌‌های پدرام را گرفت و حلقه‌ی ظریف را دست عسل انداخت، عسل خود داری می‌کرد. حلقه‌ی پدرام را دستش انداخت، مردش امروز چه خوش تیپ شده بود!
برای بیست‌ و چندمین بار دوباره موبایلش روی ویبره رفت دیگر کلافه شده بود در آن گیر و دار نمی‌فهمید که چرا الهه‌ی آرام دست از سرش بر نمی‌دارد. کمی از عسل فاصله گرفت و تماس را وصل کرد تا خواست بله بگوید الهه کفری شد.
- هیچ معلوم هست که تو کجایی؟ اصلاً بهم اهمیت نمیدی، ناسلامتی تازه نامزد کردیم اما کو؛ من که از تو خبر ندارم. هر موقع هم که سراغت رو می‌گیریم باز کنار عسل پیدات میشه.
برگشت نیم نگاهی به عسل کرد. آرام اما پر ابهت گفت: الهه چه خبرته؟ کمی به من هم مجال حرف زدن رو بده.
الهه که از این وضعیت خسته شده بود گفت: عرفان چی می‌خوای بگی؟ من نامزدت هستم با این‌که باید وقت بی‌کاری‌هات کنار من باشی اما من حتی هفته‌ای یک بار هم تو رو نمی‌بینم. آخه این انصافه؟
از بیمارستان خارج شد و در حیاط، روی یک نیمکت نشست.
حیاط پر بود از درختان سر به فلک کشیده، هیاهویی کلاغ‌های بالای سرش اعصابش را به هم می‌ریخت. گوشی را قطع کرد اگر به حرف زدن با او ادامه می‌داد قطعاً ناراحتی میان‌شان پیش می‌آمد.
سرش را بالا گرفت و به پشتی نیمکت تکیه داد. نمی‌دانست کلاغ‌های سیاه چه را جشن گرفته بودند اما بیشتر از پنجاه کلاغ بالای سرش می‌چرخیدند از آن لانه به آن لانه می‌رفتند و بال بال می‌زدند و قارقار می‌کردند اما بالای سر لانه‌ای خیلی شلوغ بود و سر جوجه‌های کوچک را که نوک‌هایشان را به سمت بالا باز کرده بودند به زحمت می‌دید.
لبخند محوی زد. گاهی وجود نعمت‌های هر چند کوتاه در اطراف که به آن‌ها بی‌توجه هست می‌تواند ذره‌ای از استرس این روز هایش را هم کم کند.
نفس عمیقی کشید و دوباره شماره‌ی الهه را گرفت.
الهه حالش خیلی بد بود. عرفان هر روز بیشتر از دیروز به او کم محلی می‌کرد. مگر یک دوست کودکی چه‌قدر می‌توانست مهم باشد که عرفان از کل زندگی‌اش زده بود؟
عرفان که گوشی را به رویش قطع کرده بود دلش شکسته شده بود. و گوشی را میان دو دست ظریفش فشار می‌داد دیگر نمی‌دانست چه کاری باید بکند، دو هفته می‌شد که عرفان را ندیده بود. هم دل‌تنگ شده بود و هم از او دل‌خور بود.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #98
نود و چهار

گوشی در دستش لرزید. عکس عرفان که عینک دودی به چشم‌هایش داشت و می‌شد نگاه مغرورش را حتی از زیر عینک هم حس کرد. گوشی آن‌قدر زنگ خورد که قطع شد. دوباره زنگ خورد این‌بار بعد از چند ثانیه گوشی را کنار گوشش گذاشت.
حق با این دختر بود با این‌که چند بار پدرش به او هشدار داده بود که از عشقش صاحب در بیایید اما چشم او جزء خواهر رنج کشیده‌اش کسی را نمی‌دید.
او فراموش کرده بود که تمام زن‌ها حتی فرشته‌ای مثل الهه هم می‌تواند حسودی کند.
- شرمندتم! نخواستم دوباره دلخوری پیش بیاد. حق با توست عزیزم می‌دونم این مدت در حق تو کوتاهی کردم. حاظر شو یه ساعت دیگه میام دنبالت باید باهات حرف بزنم.
چاره ای جزء گفتن حقیقت نداشت. الهه باید همه چیز را می‌دانست تا عادلانه رفتار می‌کرد.
کمی آرام شده بود، نفس کلافه‌ای کشید.
- باشه منتظرتم.
عرفان پیش عسل برگشت، پویا کنارش بود اما مگر دل برادر به این راضی می‌شد.
- عسل من باید بیرون برم دو ساعتی کار دارم موقع اومدن برات شام میارم.
عسل روی صندلی انتظار نشست.
- عرفان تو برو به زندگی‌ات برس. به‌خاطر ما از خودت و نامزدت هم غافل شدی.
کف دستش را دو بار روی موهای آشفته‌اش کشید.
-تو به چیزی فکر نکن، خودم میام به خونه می‌رسونمت.
عسل فقط سرش را تکان داد.
عرفان شانه به شانه‌ی پویا ایستاد، کارتی از جیبش در آورد و دست پویا سپرد.
- این پیشت باشه لازمت میشه.
پویا می‌دانست که اگه نگیرد عرفان دست از سرش بر نمی‌دارد. فوقش کارت را پیش خودش نگه می‌داشت.
- مواظب عسل باش. شب میام، تو خسته‌ای امشب میری من می‌مونم!
پویا دستش را در جیب شلوار لی‌اش گذاشت.
- اگه کاری داری خودم می‌مونم، خسته نشدم.
عرفان چند ضربه‌ی کوتاه به شانه‌اش زد و از آن دو دور شد.
سر و وضعش زیاد مناسب دیدار با نامزدش نبود. چه رفاقتی بود که حتی از خودش هم زده بود.
- بابا خونه‌ای؟
سارا آشپز جوانی که دو سه ماهی می‌شد مهران برای رسیدگی به خانه گرفته بود گفت: سلام، آقا عرفان پدرتون تا نیم ساعت دیگه میاد.
عرفان روی کاناپه نشست.
- برام یه قهوه بیار منم تا نیم ساعت دیگه میرم.
- چشم.
حرکات و حرف زدن‌هایش برای یک خدمت‌کار زیادی لوس بود. گاهی پیش عرفان چشم‌هایش را لوچ می‌کرد و گاهی با چنان عشوه‌‌ای راه می‌رفت که انگار ملکه‌ی کشوری است.
عرفان در این مدت در کار پدرش مانده بود که چه‌طور با آن همه تنفر از زن‌های اطرافش این دختر جوان را به خانه راه داده بود.
سارا دوباره آمد و قهوه را کنار دست عرفان گذاشت و خودش هم با فاصله‌ی خیلی کم کنار او نشست.
عرفان اگه پسر همان پدر هم بود. شیر پاک خورده بود و اهل خیانت به نامزدش که عاشقش بود، نبود!
از سر تنفر سر تا پای او را بر انداز کرد. اخم‌هایش را در هم کشید.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #99
نود و پنج

شلوار ک نسبتاً کوتاه و تنگ سفید رنگ با تاب مشکی که از روی آن عبای نازکی پوشیده بود مثلاً عرفان به او سخت نگیرد. شالش را آزادانه روی سرش انداخته بود.
- مگه صد بار بهت نگفتم لباس مناسب بپوشی و حد خودت رو هم بدونی؟
دستی به شالش کشید و با ناز گفت: مگه لباس‌هام چه ایرادی داره؟
عرفان بلند شد.
- آخه یکی نیست به من بگه تو این خراب شده تو چی‌کار می‌کنی!
پله‌ها را دو تا یکی بالا رفت و بعد از نیم ساعت آراسته و شیک جلوی آیینه ایستاده بود.
کمی واکس مو به موهای مشکی و یک دستش زد و با شانه آن‌ها را بالا راند. یاد چشمان خسته و ظاهر در هم خواهرش افتاد. عسل اصلاً آن دختر حساس و زیبای قبل نبود. هر چه دم دستش می‌آمد به تنش می‌کرد تا زودتر به پیش پدرام برود.
آهی کشید و اسپری بدن مخصوصش را از بالا به روی لباس‌هایش افشانه کرد و از اتاق خارج شد.
اولین پایش را که روی پله گذاشت؛ صدای پدرش را شنید که آرام حرف می‌زد به گوش‌های خودش شک کرد. چند پله را پایین رفت با دیدن آن دو که کنار یک‌دیگر نشسته بودند و سارا دستش را روی شانه‌ی مهران انداخته بود، چشم‌هایش را با عصبانیت روی هم فشار داد و چند سرفه‌ی مصلحتی کرد و به آخرین پله رسید.
سارا خودش را جمع و جور کرد اما دیگر برای پوشیدن عبا دیر شده بود با همان تاب و شلوار کمی از مهران فاصله گرفته و با بی‌حیایی تمام به او زل زده بود.
- بابا لازم نبود چیزی رو از من پنهون کنی؛ من چند بار بهت گفته بودم می‌تونی ازدواج کنی.
مهران با مسخرگی خندید.
- هه ازدواج چیه؟
گوشی‌اش که زنگ خورد آن را کنار گوشش گذاشت.
- جانم الهه جان.
....
- یه ربع دیگه دم در باش اومدم.
مهران گفت: چه عجب یادت افتاد نامزدی هم داری؟
سعی کرد حرفش را بامفهوم بزند.
- باز من یادم افتاد اما بابا منتظرم ببینم تو کی یادت می‌افته که یه دخ... حالا هر چی بی‌خیال! من میرم. لباس‌هام رو هم بده جمع کنند بی‌زحمت بفرست به خونه‌ی خودم. منم تا چند ماه دیگه عروسی می‌کنم تو هم می تونی راحت به زندگی‌ات برسی.
حرفش را گفت و راهش را در پیش گرفت.
-عرفان صبر کن...
همان طور که به سمت خروجی می‌رفت دستش را بالا آورد.
- بابا من دیدنی‌ها رو دیدم و گفتنی‌ها رو هم گفتم! خداحافظ شما.
صندلی را بیرون کشید. الهه با طمانینه جا گرفت و خودش روبه روی او نشست.
رستوران بزرگ اما دنجی بود، بیشتر مهمان‌ها دختر و پسرهای جوانی بودند و هر کسی در میز خودش آرام عاشقانه‌ها را نجوا می‌کردند به گارسون یک چیز هایی گفت و سمت الهه برگشت.
الهه هنوز هم از او دلگیر بود و به سردی با او رفتار می‌کرد.
- الهه جان.
- هوم!
گردنش را کمی سمت او خم کرد.
- نگاهم کن دیگه ببین اومدم باهات حرف بزنم اگه حرف‌هام رو بشنوی خودت می‌بینی که کارم درست بود.
با این‌که پسر مورد علاقه‌اش شلوار شیری و بلوز عسلی، رنگ مورد علاقه‌اش رو پوشیده بود و موهایش را مدل مورد علاقه‌ی خودش بالا زده بود و دلش را هوایی می‌کرد باز سعی می‌کرد که خود داری کند.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #100
نود و شش

دستش را زیر چانه‌اش مشت کرد.
- می‌شنوم.
عرفان زبانش را دور دهانش چرخاند.
- نمی‌دونم بعد از شنیدن این حرف‌ها چه‌طوری رفتار می‌کنی و یا چه واکنشی خواهی داشت اما به‌نظرم دیگه باید همه چی رو بدونی!
الهه که از لحن جدی و گرفته‌ی عرفان فهمید مسئله‌ی جدی می‌خواهد بگوید نگاهش را بالا کشید و به صورت جذاب نامزدش دوخت.
عرفان محو لبخند زد.
- من و عسل از کودکی با هم‌دیگه بزرگ شدیم. روز تولدم بابام خیلی م×س×ت بود بهم گفت که اون خواهرمه؛ اولش نمی‌خواستم باور کنم اما بابام راست می‌گفت، چون مادرم مرده بود اون رو داده بود دست دوست مامانم تا بزرگش کنه. حالا هم من خودم رو خیلی ملامت می‌کنم که نتونستم در حق خواهر و هم خون خودم و یادگاری مادرم کاری کنم.
عرفان بغض داشت و الهه با وجود متحیر بودن از شنیده‌هایش دستش را پیش برد و روی دست عرفان که روی میز بود گذاشت.
- کاش زودتر می‌گفتی.
- الهه خواهرم عاشق شد بدجوری دلش رو باخت و بعد هم پدرام به این حال و روز افتاد.
الهه لیوان آب را پر کرد و سمت او گرفت.
- خوب عسل...
عرفان که چند جرعه خورد کمی حالش جا آمد.
-عسل نمی‌دونه که من برادرش هستم. می‌خوام راز دارم باشی تا یه فرصت مناسب ببینم چه‌طور می‌تونم باهاش در میون بزارم.
الهه مخالفتی نکرد اما خیالش راحت شده بود. انگار یک کوه از پشتش برداشته بودند. عرفان هم وجدانش راحت شده بود و دیگر نگران حس‌های الهه نمی‌شد.
تمام سکه‌ها دو رو دارند. به قول معروف یک رویش شیر روی دیگرش قطعاً روباه خواهد شد. زندگی هم این قانون را در روند خود دارد. اگر یکی غمگین باشد قطعاً دیگری غرق در خوشی است.
- هاجر جان همه چیز آماده است؟
هاجر پوشه‌های روی میز را مرتب می‌کرد.
- آره تقریباً آماده است فقط کارت‌های دعوتی ایران مونده.
فرزانه با شنیدن این حرف دست از صفحه کلید لب‌تاپش برداشت.
- راستی یادت باشه به شرکت مد برتر هم کارت دعوت بفرستیم.
- منظورت همون شرکت ایرانیه؟
- آره اگه اونا نبودند شرکت خیلی وقت پیش ورشکست شده بود حالا تو جشن نوزده سالگیش باید اونا هم باشند.
هاجر روی یکی از کارت‌های دعوتی اسم شرکت را نوشت.
- حالا خیالت راحت شد.
فرزانه گفت: ده تا کارت ظرفیت هم بزار.
هاجر چیزی نگفت و دستور او را اطاعت کرد.
فرزانه گوشی را برداشت و خطاب به منشی گفت: تماس من رو به شرکت تدارکات وصل کن.
چند تا بوق خورد و خانمی ترک زبان به زبان ترکی مرحباگفت.
فرزانه هم به ترکی با او حرف می‌زد.
- چند نفر خدمه و چند نفر کار کن برای سالگرد شرکت می‌خواستم با یک دیزاین عالی.
- چشم خانوم آدرس رو لطف کنید.
فرزانه آدرس شرکت را داد و گوشی را قطع کرد.
- هاجر تند کارها رو تموم کن باید سالن برگزاری مراسم بریم.
به شوخی گفت: امر بفرما رئیس.
فرزانه خودکار را از روی میز چنگ زد و سمتش پرتاب کرد.
- صد دفعه گفتم این کلمه رو به من نگو.
هاجر زبانش را در آورد و خش خش خندید.
چشم‌های فرزانه گرد شد، میز را دور زد وقتی هاجر نیت او را فهمید پا به فرار گذاشت و سوار آسانسور شد، دکمه‌ی منفی یک را زد و منتظر ایستاد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
199
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
326

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین