. . .

متروکه رمان تصلیب ابلیس | سایکو

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. معمایی
  3. تراژدی
  4. جنایی
عنوان رمان: تصلیب ابلیس

نویسنده: سایکو

ناظر: @FAZA-F

ژانر(ها): اجتماعی، تراژدی، معمایی، جنایی، فلسفی

نوع ادبی: پیکارسک، روان‌شناختی

مکتب: نهیلیسم، رئالیسم

خلاصه:

یک شیاد حقیقی، مافیای جامعه، آلفا، رهبر واقعی، نوعی محقرانه از کافکا.
عروسک سرامیکی تکه‌ تکه شده، تجسم انسانی افسردگی، هیولای وحشتناک تنهایی!
یک هکر، یک نقاش، یک وکیل و یک مدل.
چشمان غمگین مرلین مونرو بازگشته‌اند، قلموی وسوسه‌انگیز داوینچی باز روی بوم خواهد رقصید، معمایی حل شده از کتاب‌های هولمز و نهایت؛ مغزی در حال رقابت با آدولف.
رازی که پدران ما نتوانسته‌اند از جوهر تیره و تاریک زندگانی بیرون بکشند کشف خواهد شد، تحقیر آدم در عوض مادرمان حوا، ابلیسی در حال یادگیری از بشر و رسوایی گروهی از بردگان ارباب‌نما.

مقدمه:

آویز ایهام بر گردن همگان آویخته شده!

به گابریل عزیز خدا بگویید برای فرزند اهریمن صور سر دهد.

کشیشان خون فرزندان مسیح را می‌نوشند،

پدر کجاست؟ پدر آسمانی!

حواریون پارتی می‌گیرند!

در داستان ما، نه اهریمن مشوق بود و نه اهورامزدا خبر از باغ عدن می‌داد.

عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی بازی ما، نه زنجیر بلکه‌ نخ‌هایشان را دریده‌اند!

***
پ.ن: تعداد منولوگ‌ها بیشتر از دیالوگ‌ها خواهند بود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Psycho

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2650
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
319
امتیازها
93
سن
16
محل سکونت
青い世界

  • #11
اپیزود 9

***
آذرخش:
مزه‌ی تلخی که در زبانم خفته بود با بیداری من بیدار شد و در حال حاضر تهوعی منزجرکننده برایم تداعی می‌کرد.
پلک‌هایم را به سختی از هم راندم، ابتدا تاریکی، بعد از آن رنگ‌های درهم و در نهایت بالاخره، نقش‌های اطرافم قابل مشاهده شدند!
- بهتره صاف بشینی.
ابرو‌هایم را گره زدم و خرخری از گلویم بیرون فرستادم.
داخل ماشین بی‌هوشم کرده بودند!
- آشغالا!
- و بی‌ادبی هم نکنی.
گیجی و گنگی دیدگانم، گوش‌هایم و سرگیجه‌ی سرم؛ همگی ناعادلانه آزارم می‌دادند.
بی‌توجه به آن دیالوگ نامفهوم تکانی خوردم و محکم کف زمین فرود آمدم!
- لعنت بهت زندگی لعنتی!
با بلند‌ترین ولوم ممکن غریدم و تیز برخاستم، دنیایم دور سرم چرخید!
- بهت گفته بودم فقط صاف بشین!
دستی به چشم‌هایم کشیدم و به وارسی مکان ناشناس اطرافم پرداختم.
پرده‌های سیه‌ ضخیم، پنجره‌های بزرگ دو متری در تک- تک چهاردیوار اتاق.
باز نگاه گرداندم؛ شومینه‌ای شعله‌ور در یک و نیم متری‌ام، صندلی چوبی تراش خورده در سمت راستم و مقابلم... یک صندلی چوبی و یک مرد!
گویا همه‌ی دردسرهای امروزم به مردها ختم می‌شوند.
- لطفاً بشین روی صندلی.
"آه"ای گفتم و ناچار نشستم.
آرنج‌هایم را روی ران‌های گذاشتم و در حالی که با کمر خمیده به شقیقه‌هایم چنگ زده بودم اتفاقات پیشین را از نظر گذراندم؛ بی‌هوشی، بیمارستان، آقای پرنسس، تماس با مردک پیر، دعوت ماسائو!
تند و تیز مردمک‌ها‌یم را بالا بردم و به مرد چشم دوختم، بی‌شک او خود ماسائو است!
- بله، ماسائو منم.
پوزخندی در دکوراسیون رخسارم جا گرفت، توانایی خواندن مغز مردم را دارد؟
سوالی نپرسیدم و نام مستعارم را لب زدم:
- یونگ.
- در حقیقت آذرخش هفده ساله‌ی درسرساز!
از دیالوگ ماسائو خشمگین نشدم، پس او جملات تمسخرآمیز یا عجیب و غریب را طوری به زبان می‌آورد که گویی حرفش کاملاً عادی است!
مردمک‌های جستجوگرم مشغول رصدش شدند؛ آکسفوردهای قهوه‌ای واکس خورده، بافت مشکی‌فام خوش‌نقشی که جنس ابریشم خالصش به‌شدت جلب توجه می‌کند، یقه‌ برگردانی که از زیر بافتش بیرون زده هم رنگ سیاه دارد، زیر بافتش پیراهن مردانه‌از از نوع چند مدل کلاسیک پوشیده تا قسمت یقه‌ آزارش ندهد و دو لایه لباس به تن کردنس خبر از سرمایی بودن مرد روبه‌رویم می‌دهد، شلوار پارچه‌ای مشکی رنگ اتو کشیده‌اش هم به خوبی در اندامش نشسته، او در نوع خود بی‌نظیر به‌نظر می‌رسد!
سکوت طولانی مدت و کرکننده‌ی میان‌مان با جمله‌اش پایان یافت:
- لباس‌هات رو آوردن.
حال که او می‌خواهد مکالمه ادامه داشته باشد پس چرا دنباله‌اش را من نیاورم؟
بی‌مقدمه و بدون تشکر لب گشودم:
- من پا ورقی شدم! چنین فکر دارین؟
پاهایش را بروی هم انداخت، کمرش را عقب برد و لب زد:
- افکار و حرف‌های من و اون از اهمیت خاصی برخوردار نیست، چون تو گفتی خودت رو ثابت می‌کنی.
حالتی جدی به خودم گرفتم.
- دونفر، دوتا آدم که به‌دردتون می‌خورن... ولی شما حق کشتن یکی از اون‌ها رو دارید، این‌کار رو هم خودم انجام میدم.
- و اون‌ها کی هستن؟
می‌دانم که افعی شب‌رنگ مقابلم می‌داند و خود را به ندانستن می‌زند!
- پدرم و آتوسا.
- آتوسا و پاپات دقیقاً کی هستن؟
ابرویی بالا انداختم و کمر صاف کردم.
- من نمی‌دونستم ماسائوی بزرگ شوخ طبعی‌شون انقدر قوی باشه!
کنایه‌ام آلی شد برروی آتش خشمم.
- درسته، وقتی شوخ طبعی رو بزاریم کنار...
در اتاق زده شد و لحظه‌ای بند سخنش را برید.
- بیا تو.
تند گفت.
در با جـ×ر- جـ×ر گشوده شد و هم‌زمان گردن کشیده‌ی او باری دیگر به سویم چرخید:
- می‌خوای گوشت‌شون رو بفروشی؟ من اون‌قدر دارم که نیازی به این‌چیزا نداشته باشم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Psycho

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2650
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
319
امتیازها
93
سن
16
محل سکونت
青い世界

  • #12
آذرخش:

مزه‌ی تلخی که در زبانم خفته بود با بیداری من بیدار شد و در حال حاضر تهوعی منزجرکننده برایم تداعی می‌کرد.
پلک‌هایم را به سختی از هم راندم، ابتدا تاریکی، بعد از آن رنگ‌های درهم و در نهایت بالاخره، نقش‌های اطرافم قابل مشاهده شدند!
- بهتره صاف بشینی.
ابرو‌هایم را گره زدم و خرخری از گلویم بیرون فرستادم.
داخل ماشین بی‌هوشم کرده بودند!
- آشغالا!
- و بی‌ادبی هم نکنی.
گیجی و گنگی دیدگانم، گوش‌هایم و سرگیجه‌ی سرم؛ همگی ناعادلانه آزارم می‌دادند.
بی‌توجه به آن دیالوگ نامفهوم تکانی خوردم و محکم کف زمین فرود آمدم!
- لعنت بهت زندگی لعنتی!
با بلند‌ترین ولوم ممکن غریدم و تیز برخاستم، دنیایم دور سرم چرخید!
- بهت گفته بودم فقط صاف بشین!
دستی به چشم‌هایم کشیدم و به وارسی مکان ناشناس اطرافم پرداختم.
پرده‌های سیه‌ ضخیم، پنجره‌های بزرگ دو متری در تک- تک چهاردیوار اتاق.
باز نگاه گرداندم؛ شومینه‌ای شعله‌ور در یک و نیم متری‌ام، صندلی چوبی تراش خورده در سمت راستم و مقابلم... یک صندلی چوبی و یک مرد!
گویا همه‌ی دردسرهای امروزم به مردها ختم می‌شوند.
- لطفاً بشین روی صندلی.
"آه"ای گفتم و ناچار نشستم.
آرنج‌هایم را روی ران‌های گذاشتم و در حالی که با کمر خمیده به شقیقه‌هایم چنگ زده بودم اتفاقات پیشین را از نظر گذراندم؛ بی‌هوشی، بیمارستان، آقای پرنسس، تماس با مردک پیر، دعوت ماسائو!
تند و تیز مردمک‌ها‌یم را بالا بردم و به مرد چشم دوختم، بی‌شک او خود ماسائو است!
- بله، ماسائو منم.
پوزخندی در دکوراسیون رخسارم جا گرفت، توانایی خواندن مغز مردم را دارد؟
سوالی نپرسیدم و نام مستعارم را لب زدم:
- یونگ.
- در حقیقت آذرخش هفده ساله‌ی درسرساز!
از دیالوگ ماسائو خشمگین نشدم، پس او جملات تمسخرآمیز یا عجیب و غریب را طوری به زبان می‌آورد که گویی حرفش کاملاً عادی است!
مردمک‌های جستجوگرم مشغول رصدش شدند؛ آکسفوردهای قهوه‌ای واکس خورده، بافت مشکی‌فام خوش‌نقشی که جنس ابریشم خالصش به‌شدت جلب توجه می‌کند، یقه‌ برگردانی که از زیر بافتش بیرون زده هم رنگ سیاه دارد، زیر بافتش پیراهن مردانه‌از از نوع چند مدل کلاسیک پوشیده تا قسمت یقه‌ آزارش ندهد و دو لایه لباس به تن کردنس خبر از سرمایی بودن مرد روبه‌رویم می‌دهد، شلوار پارچه‌ای مشکی رنگ اتو کشیده‌اش هم به خوبی در اندامش نشسته، او در نوع خود بی‌نظیر به‌نظر می‌رسد!
سکوت طولانی مدت و کرکننده‌ی میان‌مان با جمله‌اش پایان یافت:
- لباس‌هات رو آوردن.
حال که او می‌خواهد مکالمه ادامه داشته باشد پس چرا دنباله‌اش را من نیاورم؟
بی‌مقدمه و بدون تشکر لب گشودم:
- من پا ورقی شدم! چنین فکر دارین؟
پاهایش را بروی هم انداخت، کمرش را عقب برد و لب زد:
- افکار و حرف‌های من و اون از اهمیت خاصی برخوردار نیست، چون تو گفتی خودت رو ثابت می‌کنی.
حالتی جدی به خودم گرفتم.
- دونفر، دوتا آدم که به‌دردتون می‌خورن... ولی شما حق کشتن یکی از اون‌ها رو دارید، این‌کار رو هم خودم انجام میدم.
- و اون‌ها کی هستن؟
می‌دانم که افعی شب‌رنگ مقابلم می‌داند و خود را به ندانستن می‌زند!
- پدرم و آتوسا.
- آتوسا و پاپات دقیقاً کی هستن؟
ابرویی بالا انداختم و کمر صاف کردم.
- من نمی‌دونستم ماسائوی بزرگ شوخ طبعی‌شون انقدر قوی هست!
کنایه‌ام آبی شد برروی آتش خشمم.
- درسته، وقتی شوخ طبعی رو بزاریم کنار...
در اتاق زده شد و لحظه‌ای بند سخنش را برید.
- بیا تو.
تند گفت.
در با جـ×ر- جـ×ر گشوده شد و هم‌زمان گردن کشیده‌ی او باری دیگر به سویم چرخید:
- می‌خوای گوشت‌شون رو بفروشی؟ من اون‌قدر دارم که نیازی به این‌چیزا نداشته باشم!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
216
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین