. . .

متروکه رمان تصلیب ابلیس | سایکو

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. معمایی
  3. تراژدی
  4. جنایی
عنوان رمان: تصلیب ابلیس

نویسنده: سایکو

ناظر: @FAZA-F

ژانر(ها): اجتماعی، تراژدی، معمایی، جنایی، فلسفی

نوع ادبی: پیکارسک، روان‌شناختی

مکتب: نهیلیسم، رئالیسم

خلاصه:

یک شیاد حقیقی، مافیای جامعه، آلفا، رهبر واقعی، نوعی محقرانه از کافکا.
عروسک سرامیکی تکه‌ تکه شده، تجسم انسانی افسردگی، هیولای وحشتناک تنهایی!
یک هکر، یک نقاش، یک وکیل و یک مدل.
چشمان غمگین مرلین مونرو بازگشته‌اند، قلموی وسوسه‌انگیز داوینچی باز روی بوم خواهد رقصید، معمایی حل شده از کتاب‌های هولمز و نهایت؛ مغزی در حال رقابت با آدولف.
رازی که پدران ما نتوانسته‌اند از جوهر تیره و تاریک زندگانی بیرون بکشند کشف خواهد شد، تحقیر آدم در عوض مادرمان حوا، ابلیسی در حال یادگیری از بشر و رسوایی گروهی از بردگان ارباب‌نما.

مقدمه:

آویز ایهام بر گردن همگان آویخته شده!

به گابریل عزیز خدا بگویید برای فرزند اهریمن صور سر دهد.

کشیشان خون فرزندان مسیح را می‌نوشند،

پدر کجاست؟ پدر آسمانی!

حواریون پارتی می‌گیرند!

در داستان ما، نه اهریمن مشوق بود و نه اهورامزدا خبر از باغ عدن می‌داد.

عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی بازی ما، نه زنجیر بلکه‌ نخ‌هایشان را دریده‌اند!

***
پ.ن: تعداد منولوگ‌ها بیشتر از دیالوگ‌ها خواهند بود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,281
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Psycho

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2650
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
319
امتیازها
93
سن
16
محل سکونت
青い世界

  • #3


(اولین فرزند حوا) 1

هنگام آفرینش آدم و حوا شیطان خمیازه‌ای کشید.
مگر مشتی خاک، چه‌قدر می‌توانست قدرتمند باشد؟

حاکم آتش، هم‌‌خون با آب، هم‌مسیر با باد.

حوا و آدم خلق شدند، پروردگار آن‌ها را انس نامید و سپس گناهکار!
***

در نقطه‌ای که ایستادم، زمان نیز ساکن است.
دو تن میخکوب شده!
هر دو تکان نمی‌خوریم؛ اما سکونت زمان مانع دیدن من نمی‌شود.
هنوز می‌توانم ببینم.
مغزهای زنگ‌زده چشمانم را به درد می‌آورند.
آهن که با اکسیژن ترکیب شود، زنگ آهن را به‌وجود می‌آورد و گویی اذهان گناهکاران هم با هوای زندگی‌بخش شیاطین انسان‌نما مخلوط شده و اذهان زنگ‌زده را به وجود آورده‌اند!
غیر از مغزها، اندام کج و کوله‌ی مردم هم در دیدگانم نمایانند.
چه عذاب‌آورند.
از حمل چربی‌هایشان خسته نشده‌اند؟
از این‌که همچون یک اسکلت متحرک در میان بقیه گام بردارند، متنفر نیستند؟
باورم نمی‌شود، روزی من هم مانند همین گوسفند‌ها بوده‌ام!
تک‌خندی تقدیم تراوشات ذهنم کرده و نگاه کسلم را به سوی زندگانی منحوس خود می‌چرخانم؛ میزی درست در وسط اتاق، صندلی‌ای که گوشه‌ای برای خود بر روی زمین پخش شده، فرشی از ابریشم قلابی و سیه‌فام، رخت‌خواب نارنجی با همراهی افتخارآمیز دو بالش صورتی و یک پتوی سبز، کمد چیست؟ دنیای من همین زمین خشک است پس لباس‌هایم هم می‌بایست همان‌جا باشند!
همان‌جا، زیر پنجره سر می‌خورم و مردمک‌های تنبلم صفحه‌ی روشن موبایلم را می‌نگرند.
باید با او تماس بگیرم؟
در تصمیمی ناگهانی، انگشتم را روی نامش می‌فشرم.
لحظه‌ای خوره‌ای به روحم می‌افتد.
بی‌خیال هر چیزی؛ تماس برقرار می‌شود.
بوق اول، دوم، سوم، چهارم، پنج و بالاخره!
- الو؟
سمفونی صدایش عجیب است، یا هم نه... بهتر است بگویم «دلگیر»!
همچون ویولنی در دستان موزیسینی حرفه‌ای، او می‌تواند بنوازد و ملودی‌ای محسورکننده تولید کند ولیکن کلافه است و نمی‌تواند!
- منم.
همین پاسخ کوتاهم نفس‌هایش را بی‌رحمانه، همچون چاقویی تیز به تندی می‌برد!
- کجا بودی چند وقت رو؟
چه مسخره که از شدت اضطراب نمی‌تواند افعال را به درستی کنار هم بچیند، نامش را هم نویسنده گذاشته؟!
دندان قروچه می‌کنم.
- توی خراب‌شده‌ه‌ای که اتفاقاً خودم خریدم!
عصبانی می‌شود:
- تو نمیگی من می‌میرم حیوون؟!
می‌خواهم بگویم «به جهنم» لیکن هنوز آن‌قدر وقیح نشده‌ام!
شاید هم شده‌ام، حداقل الآن می‌شوم!
- به جهنم! یه عمر تو من رو کشتی، این‌بار تو بمیر!
می‌توانم اشک‌هایش را تصور کنم، زنیکه‌ی نق نقو!
- بیا برگرد خونه.
اصلاً برای چه زنگ زده بودم؟ اما درحال حاضر فقط می‌دانم که می‌توانم ولوم تارهای صوتی‌ام را بالاتر ببرم.
- حتی نمی‌دونم چرا بهت زنگ زدم؛ ولی دیگه سراغم رو نگیر.
به تماس پایان می‌دهم.
تنم می‌لرزد، شقیقه‌هایم نبض می‌زنند، نوک انگشتانم تفاوتی با تکه‌های یخ ندارند، تندی تپش قلبم کلافه‌ترم می‌کند و اخم میان ابروانم سرم را به درد می‌آورد.
یک‌مرتبه شکمم عربده می‌کشد و خب، من نمی‌دانم بخندم یا اشک بریزم؟
بی‌اراده می‌خندم.
برای نهار زنگ زده بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Psycho

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2650
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
319
امتیازها
93
سن
16
محل سکونت
青い世界

  • #4
***
(دومین فرزند حوا) 2

- تو چه از کلمه‌ی «فقر» می‌فهمی؟
______
جنگل آرام بود و بود هر چند دقیقه یک‌بار نغمه‌ی بال زدن پرندگان به گوش می‌رسید.
- سمت چپ بچرخ آرون!
و بلافاصله صدای فلاش دوربین درون طبیعت، طنین‌انداز شد.
هودی آبی مرد جوان به خوبی در تنش نشسته و به دور دست راستش باند سفیدی پیچیده شده بود.
درون همان دستش بابونه‌ای خودنمایی می‌کرد.
آن‌قدری تنش کوفته و روحش خسته بود که می‌خواست اخم کند، فریاد بزند، اعتراض کند، اخم بر روی پیشانی‌اش بنشاند ولیکن نمی‌توانست!
دعای پدر چند دینی‌اش را به یاد آورد:
- «خدا در هررنج و سختی‌ای به داد فرزندان گناهکار آدم و حوا خواهد رسید و آنان رستگار خواهند شد، کافی‌ست تا آدمیان صبور و شکیبا باشند!»
و روزی درست پس از این دعا، دار فانی را وداع گفت!
- اخم نکن آرون!
با عربده‌ی منزجرکننده‌ی عکاس اخم‌هایش را بیش از پیش درهم کشید.
- نمی‌خوام!
مردک عکاس لحظه‌ای متعجب، خیره و ساکت ماند و سپس لب گشود:
- چی رو نمی‌خوای؟!
- نمی‌خوام عکس بندازم.
ابروان زخمت عکاس همچون دو مار بدجنس بر هم تنیدند.
- چی میگی؟ من یک ساعته که دارم برای توئه لعنتی عکس می‌ندازم!
از جایش برخواست و کانورس‌های آسمانی رنگش را بر زمین کوباند.
- به درک! تو داری برای کمپانی لعنتی عکاسی می‌کنی، نه من مردک!
مرد را با خشونت از مقابلش کنار زد.
و قدم‌هایش را به سوی لندکروز سیاهش کشاند.
در ماشین را گشود، سوار شد و به سرعت و با خشم درش را بست‌.
گرمی نفس‌های عصبی‌اش را بالا لب‌هایش لمس می‌کرد!

"This is the end
این پایانه ...

Hold your breath and count to ten
نفست رو نگهدار و تا ده بشمار

Feel the earth move and then
گردش زمین رو احساس کن و اون‌وقت...

Hear my heart burst again
صدای قلبم رو دوباره می‌شنوی

For this is the end
برای این پایان...

I’ve drowned and dreamed this moment
من غرق و مبهوت این لحظه شدم

So overdue, I owe them
و دیر رسیدم، مدیون اونها شدم

Swept away, I’m stolen
از دستم در رفت، من دزدیده شدم

Let the sky fall, when it crumbles
بذار اسمون سقوط کنه و وقتی که از هم بپاشه

We will stand tall
ما با هم می ایستیم

Face it all together
با همه اینا رو به رو میشیم

Let the sky fall, when it crumbles
بذار اسمون سقوط کنه، و وقتی که از هم بپاشه

We will stand tall
ما با هم می ایستیم

Face it all together
با همه اینا رو به رو میشیم

At skyfall
زمان سقوط آسمون

Skyfall is where we start
آسمون همینجا ک ما شروع کردیم (دوست شدیم) داره سقوط میکنه

A thousand miles and poles apart
و هزاران مایل تیکه پاره میشه

When worlds collide, and days are dark
وقتی ک دنیا از هم می‌پاشه و روز ها تاریک میشن

You may have my number, you can take my name
تو شاید شماره ی منو داشته باشی... می‌تونی بگی ک من مال تو هستم

But you’ll never have my heart
اما هیچ‌وقت نمی‌تونی صاحب قلبم بشی

Let the sky fall, when it crumbles
بذار اسمون سقوط کنه... و وقتی از هم بپاشه

We will stand tall
ما با هم می‌ایستیم

Face it all together
با همه اینا روبه‌رو می‌شیم

Let the sky fall, when it crumbles
بذار آسمون سقوط کنه، و وقتی از هم بپاشه

We will stand tall
ما با هم می‌ایستیم

Face it all together
با همه اینا روبه‌رو می‌شیم

At skyfall
زمان سقوط آسمون

Where you go I go
هر جا بری منم میرم

What you see I see
هر چی رو ببینی منم می‌بینم

I know I’ll never be me, without the security
میدونم ک هیچوقت بدون امنیت، خودم نمیشم

Of your loving arms
اگه دست‌های مهربونت

Keeping me from harm
منو از بدی ها دور نگه می‌داره...

Put your hand in my hand
دستت رو بذار توی دستام

And we’ll stand
و تا با هم بایستیم

Let the sky fall, when it crumbles
بذار آسمون سقوط کنه و وقتی از هم بپاشه

We will stand tall
ما با هم می‌ایستیم

Face it all together
با همه اینا روبه‌رو می‌شیم

Let the sky fall, when it crumbles
بذار آسمون سقوط کنه و وقتی از هم بپاشه

We will stand tall
ما با هم می ایستیم

Face it all together
با همه اینا روبه‌رو می‌شیم

At skyfall
زمان سقوط آسمون

Let the sky fall
بزار آسمون سقوط کنه!

We will stand tall
ما با هم می‌ایستیم

At skyfall
زمان سقوط آسمون"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Psycho

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2650
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
319
امتیازها
93
سن
16
محل سکونت
青い世界

  • #5
***
(سومین فرزند حوا) 3
- به زندگی‌ای که علتش گناه بوده، به چشم موهبت نگاه می‌کنی؟ پس از دور نگاه کن؛ ببین که خانواده‌ات نه نعمت، بلکه عذابن چون حداقل بعد از مرگشون وادار به گریه‌ات می‌کنند!
بدن سالمت، یک موهبت نیست بلکه زجریه که تو رو از نعمت مرگ، دور نگه‌‌می‌داره!
بچه‌ای که بهت داده میشه، یک نعمت نیست بلکه پیری‌ای هست که عذابت رو رقم می‌زنه.
حالا به درستی می‌بینی؟!
______
- دم را دریاب.
کتاب را بست و بر روی عسلی سفید کنار تخت‌خواب قرار داد.
دو ساعتی از زمان بیداری‌اش می‌گذشت.
نگاهی به زن کنارش انداخت و ثانیه‌ی دیگر، لرزیدن موبایلش بر روی میز، توجهش را جلب کرد.
خواهرش بود!
دست دراز کرده و آن را برداشت.
- بله؟
- خودت رو برسون آرسا! زود باش، خواهش مي‌کنم بیا!
در این حالت هم می‌توانست صدای ناله‌های منزجرکننده پدرش را بشنود و لذت ببرد!
- میام.
پس از پاسخ کوتاهش، فوراً به تماس خاتمه داد.
***
مقابل آسانسور مخصوص سیاه‌ رنگ ایستاد و نگاهی به نوشته‌ی روی برگه انداخت:
- در حال تعمیر!
لبان گیلاسی رنگش را به پوزخندی لبریز از تمسخر مزین کرده و در آسانسور را به وسیله‌ی انگشتان کشیده‌اش گشود.
دکمه‌ی طبقه‌ی ششم را فشار داد و منتظر مقصدش ماند.

مردم همیشه تاوان می‌دهند؛ تاوان گناهان خود، تاوان گناهان پدران، فرزندان، پیشینیان و... .
ارزش این زندگی، بی‌ارزش بودنش است؛ لبریز بودنش هم از آن تهی بودنش!
هر چیزی که به چشم می‌خورد خنثی‌کننده‌‌ی دیگری‌ست.
طلوع و غروب، نفرت و عشق، آدم و حوا، مرد و زن، کینه و قدردانی، کفر و شکر، دین‌دار و بی‌دین، زندگی و مرگ.

و از دید مرد جوان، حتی بهشتی بودن هم مزه‌ی خاصی ندارد وقتی هر چیزی طعم پوچی می‌دهد!
خدا و شیطان.
اهورامزدا و اهریمن.
مسیح و ابلیس.
حتی عشق هم به زندگی معنا نمی‌بخشد.
هیچ‌چیزی نمی‌تواند انسان را از خلاء نجات دهد؛ هیچ‌چیز... .

گامی جلو برداشت و مقابل در خاکسترفام و متلعق به اتاق مخصوص پدرش، ایستاد؛ به علت عایق صدا بودن دیوارها و نبود پنجره نمی‌توانست از حال بد مرد لذت کافی را ببرد؛ حریص بود تا داخل شود و ضجه‌‌های پیرمردِ لبه‌ی صخره‌ی مرگ را نظاره کند!
در فاصله گرفت و هیکل نحیف خواهرش مقابل چشمانش نمایان شد.
- خوش‌اومدی.
یک‌مرتبه صدایی آمد و فریاد از جا برخاست، رستاخیز شد:
- خدایا... خدایا! این عذابیه که دم مرگ نشونم دادی؟ این چه زجریه؟ پس چرا جونم رو نمی‌گیری خدا؟!
خواست به افتخار عربده‌های پدر عزیزش ابرو بالا بی‌اندازد که خواهرش لب زد:
- آرسا، اجازه بده ببریمش کلمبیا تا اتانازی انجا... .
- خفه شو تا خفه‌ات نکردم.
دستش را جلو برد و بی‌رحمانه خواهرش را کنار زد.
- سلام بابا!
با ولومی بشاش گفت و جلو رفت.
چند قدم آن‌ورتر، پدرش میان چندین لوله و سرم و دستگاه زجر می‌کشید.
- می‌خوان ببرنت کلمبیا تا یه خودکشی قانونی داخل بیمارستان داشته باشی! ولی به‌نظرت، من اجازه‌اش رو میدم؟
خیره در مردمک‌های آبی و وحشت‌زده‌ی پدرش غرید:
- معلومه که نه، تو و من تا روز مرگت همراه همیم پدر!
همان لحظه برقی در آسمان تاخت و غرش کهکشان، ابرها را درید.
خدا همان‌جا بود، در همان نقطه، در همان اتاق، در همان دو تن!
در همان آذرخش و رعد و برق.
- تو فقط با از دست دادن پسر موردعلاقه و نوه‌ات، تاوان دادی و الآن بعد از قاضی، نوبت دادستانه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Psycho

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2650
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
319
امتیازها
93
سن
16
محل سکونت
青い世界

  • #6
***

(چهارمین فرزند حوا) 4

- حواریون کلیسای همگانی من، حق کفر ورزیدن به خواهرانشون رو ندارن!
_______
قلمو را میان انگشتان کشیده‌اش جابه‌جا کرد، دو انگشتش به وضوح زخمی شده بودند!
هوفی گفت و از روی کاشی‌های زمین سرد، برخاست.
- چرا ان‌قدر داری خودت رو خسته می‌کنی خواهر؟!
خنده‌ای سر داد.
- پسر احمق! یه‌بار دیگه مثل کتابای کلاسیکت خواهر صدام کن تا زبونت رو ببرم!
سرش را سرزنش‌وار تکاند و قدم‌های بلندش را به سوی کوله پشتی‌اش کشید تا چسب زخم بردارد.
- خواهری دیگه، یه راهبه‌!
با این حرف عصبانی نشد، تنها ابرویی بالا انداخت.
- آیین، بگو دردت چیه؟ از وقتی اومدی تیکه می‌پرونی!
می‌خواست شک خود را به یقین تبدیل کند و آن احساس کودکانه در نطفه خفه شود!
پسرک هفده ساله هدفونش را به زمین کوباند و از روی میز چوبی که رسماً هر طرفش آغشته به رنگ بود و کنار دیوار سفید رنگ قرار داشت، پایین پرید.
برطبق عادتش دست‌های پیراهن مردانه‌ی سیاهش را بالا زد.
دختر جوان محض دیدن آن حرکت تمسخرآمیز، صاف ایستاد و سرشانه‌هایش را عقب راند؛ نه به صورت خشمگین بلکه همچون گرگ پیری که می‌خواست ثابت کند، هنوز برتر است!
- من رسماً بهت گفتم دوستت دارم و تو، هیچی نگفتی!
- احساسات افسارگریخته‌ات رو جمع کن و فقط برو.
با صلابتی آشکار واژه‌هایش را در رخسار آیین جوان کوباند!
- نمیرم!
- من خواهر بزرگترتم.
- این‌که مامانم با بابات ازدواج کرده ما رو خواهر و برادر نمی‌کنه، تو حتی پیش بابات زندگی نمی‌کردی فقط تصادفی هم رو دیدیم.
- همچین عشاق و اتفاق‌هایی مال فیلم و داستان‌هایین که صبح تا شب توی اتاقت می‌بینی و می‌خونی، من بهت علاقه دارم ولی نه حتی به عنوان خواهر، بلکه به عنوان کسی که می‌تونه راهنماییت کنه؛ یک سرباز، سرباز دیگه‌‌ای رو خوب درک می‌کنه چون شرایط‌هاشون یکسان بوده‌، منم فقط درکت می‌کنم.

"شمعون پطرس ایشان را گفت:
- مریم ما را ترک کند، از آن که زنان سزاوار زندگانی نیستند."
((انجیل توماس، آیه‌ی 114))


***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Psycho

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2650
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
319
امتیازها
93
سن
16
محل سکونت
青い世界

  • #7
اپیزود 5


- متاسفانه کسی نمی‌تونه من رو از منجلابی که داخلش گیر افتادم، بیرون بکشه.
- اما من می‌تونم.
- این‌که تو به هر عملی تسلط داری اشتباه محضه!
- انجامش میدم.
- تو نمی‌تونی، تو توان درمان مغز من رو نداری؛ حتی به خودتم دروغ خوروندی!
________
سنگینی تن، نفس‌ها، قفسه سینه و سنگینی احساساتش، توهم، خلسه و ع×ر×ق سرد،
باز به سراغش آمده بودند.
با تنی کرخت و گرفته بر روی زمین ولو شد؛ اما لحظه‌ای، صدایی باعث وحشتش شد؛ صدای باز و کوبیده شدن در خانه!
- لعنت به همه‌چیز لعنتی!
زیر لب به کسی که حتی اصلاً نمی‌دانست چه کسی‌ست و مزاحمش شده، فحشی نامفهوم پچ زد.
زمزمه‌ی بلند برخورد کفش‌های آن فرد مجهول و nام با زمین سرد را گوش‌هایش، گرفته بو می‌کشیدند!
می‌شنید؛ ولیکن گویی ناشنوا بود و می‌دید؛ اما انگاری نابینا بود!
قدم‌ها نزدیک‌تر می‌شدند؛ نزدیک و نزدیک‌تر.
چشم‌هایش را بست، خشمگین می‌شد یا نگران؟ شاید هم خوشحال!
- یا خدا! تو کی هستی دختر؟!
آخرین صدا و دیالوگ منحوس را شنید و در خوابی فرو رفت.
***
ساعاتی بعد...

چشمانش را می‌گشاید و نور مصنوعی لامپ به سویش هجوم می‌آورد!
دوباره پلک‌هایش را می‌بندد ولی متوجه سر شدن و گز گز دو دستش می‌شود؛ کلافه، آن‌ها را به سوی سر و چشم‌هایش می‌برد لیکن درون یکی از آن‌ها یعنی دست راستش، دردی غافلگیرکننده پیچ و تاب می‌خورد!
بی‌خیالانه ساعد دست چپش را روی دیدگان شکلاتی‌اش گذاشته و چشم می‌بندد.
می‌خواهد چیزی بگوید، لب‌هایش را جدا کرده و زبان می‌چرخاند؛ ولیکن اوضاع خراب‌تر شده و گلوی خشکش، وادار به سرفه‌اش می‌کند.
همان ثانیه در آن مکان نامعلوم باز می‌شود.
- واو!
واو؟
«این دیگه چه کوفتیه؟ واو؟! جدا؟!»
دوباره در بسته می‌شود و حدود دو دقیقه دیگر نه فردی، بلکه افرادی داخل اتاق قدم می‌گذارند.
- سلام! خواهش می‌کنم، نگران نباش و آروم باش دخترم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Psycho

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2650
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
319
امتیازها
93
سن
16
محل سکونت
青い世界

  • #8
اپیزود 6

- من الان از هفت جد و آباد تو آرومترم دکتر!
گفت و ساعدش را برروی چشم‌هایش فشرد.
- این چه طرز صحبته خانم!
پرستار بود نه؟
- دکتر! نژاد سگت چیه؟ خوب واق- واق می‌کنه!
ساعدش را برداشت و انگشتانش را برروی چشم‌هایش فشرد.
آهی کشید و با اخم به افراد حاضر در اتاق خیره شد؛ یک مرد جوان، دکتر و پرستاری سرخ شده از عصبانیت!
- چطور سر از این‌جا درآوردم؟
دکتر صدایش را صاف کرد، گویا می‌خواست صحبت را شروع کند.
تقریبا کچل و موهای کم‌پشت باقی مانده‌اش هم سفید شده بودند، چشم‌هایی عسلی داشت و طبق انتظار سفید پوش با پیراهن مردانه آبی، به نظر در اوایل پنجاه سالگی‌ سر می‌کرد و حلقه‌ی طلایی موجود در دستش هم خبر از متاهل بودنش می‌داد.
- حمله‌ی عصبی داشتین و این آقا...
با کمی درنگ به مرد جوانی اشاره زد که در سمت چپش ایستاده بود، سپس ادامه داد:
- آوردنتون این‌جا.
شانه‌ای بالا انداخت و بی‌خیال لب گشود:
- من اصلا نمی‌شناسمش.
برعکس، ذهنش به هیچ‌وجه آرام و بی‌خیال نبود:
«آن مرد چه کسی بود؟ و محض رضای خدا؛ حمله‌ی عصبی؟»
یک مرتبه جرقه‌ای درون ذهنش زده شد!
البته! ناشناسی که چند لحظه پیش از بی‌هوشی و گیج شدنش، یک‌دفعه وارد خانه‌ای شد!
اخمی غلیظ، ناشی از عصبانیت و تمرکز میان ابروانش نشاند و بی‌مقدمه خطاب به دکتر پرسید:
- می‌تونم مرخص بشم؟
دکتر پس از چند ثانیه وقت تلف کرد لب برچید:
- نه، باید یک شب دیگه هم داخل بیمارستان بمونین و لطفا اسمتون رو بگید.
مغزش درک نمی‌کرد، حداقل آن فرد ناشناس را!
جدی لب زد:
- آذرخش هادی و مرخص میشم ولی الان، من باید با این صحبت کنم.
به وسیله انگشتش مرد جوان ناشناس را نشانه گرفت.
مرد آهی گفت و بالاخره چیزی به زبان آورد:
- باشه، پس ممنونم دکتر فکر نکنم نیازی به شما باشه.
مودبانه حکم خروج دکتر و پرستار را صادر کرد و باعث بالا پریدن ابروی دختر شد.
دکتر نگاهی شکاک میان دختر روی تخت بیمارستان و پسر کنار خودش، رد و بدل کرده و همراه پرستار به سمت در سفید رنگ قدم برداشت.
- تو خراب‌شده‌ی من داشتی چیکار می‌کردی؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Psycho

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2650
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
319
امتیازها
93
سن
16
محل سکونت
青い世界

  • #9
اپیزود 7

رابین‌هود با آرامش پلکی طولانی زد و هوفی گفت.
- حقیقتش نمی‌دونستم اون واحد فروخته شده، صاحب قبلی که علی هریسه دایی من بود، خب... من یه موقع‌هایی اون‌جا می‌رفتم و امروز اطلاع نداشتم که تو خریدیش.
دختر از لحن مردک جوان راضی نبود، در کل او از افرادی که در دیدار اول با اول شخص مفرد سخن می‌گفتند، بدش می‌آمد! به‌شدت!
- در واقع تو از حمله‌ی عصبی نجاتم دادی ولی من همین الان از این بیمارستان کوفتی میرم.
چشمی چرخاند و روی تخت سفت و آهنی بیمارستان نشست، چشم غره‌ای به تلویزیون نصب شده بر دیوار رفت و صدای مرد حاضر در اتاق را شنید:
- چرا باید یکی به سن تو دچار حمله‌ی عصبی بشه؟
می‌خواست به حرفش بخندد، او که خیلی پیر بود!
- درای درباره‌ی بدن یه آدم عادی می‌کنی.
- دکتر گفت باید یه شب دیگه هم بمونی!
دستی برروی موهای پشت گردنش که به تازگی بلند شده بودند، کشید و سپس چنگی به موهای پیشانی‌‌اش چنگی زد.
نگاهش را در تنش چرخاند؛ یک ست شلوار و لباس اورسایز و بزرگ بیمارستانی به رنگ صورتی در تنش می‌دید، پشت چشمی تقدیم رنگ لباس‌ها کرد.
خونسرد لب هایش را از هم فاصله داد:
- کلاهم کجاست؟
پسر، هم داشت بی‌محلی‌ مضحکش را تحمل می‌کرد و هم به‌وسیله‌ی سوال‌های یک‌مرتبه‌ایش دچار دستپاچگی می‌شد!
- لباسات توی این دراورن.
مقابل دراور کنار تخت خم شد.
دخترک نگاهش را در اتاق گرداند؛ یک دراور نعنایی کنار تخت فلزی‌ قرار داشت، دیوار‌هایی به رنگ سفید و یک در دیگر که برحسب تجربیات پیشینش از بیمارستان، حدس می‌زد دستشویی و حمام باشد.
در دل سوال کرد:
《- شکنجه‌ی سفیده؟》
- اسمم آرونه، یهه دختر هشت ساله دارم ‌و باید بگم شما بچه‌ها رو اصلاً نمیشه درک کرد!
محض شنیدن دیالوگ مرد جوان از دنیای ذهنی‌اش بیرون شده و وارد عینی شد.
آرون در حالی که غرولند می‌کرد، کلاه کپ حلقه‌دار مشکی‌فام را در دست گرفت و بار دیگر گفت:
- بیا.
ابروانش را درهم کشید و زخم زبان زد:
- اسم منم آذرخشه و تنها چیزی که دارم ازت می‌فهمم، اینه که تو یک فضولی!
اوه!
بی‌هیچ شرمی تحلیلش را بررخسار مرد کوباند و کلاهش را بدون نشان دادن حسی در میمیک‌های صورتش، از دست مرد خشک‌شده‌ی مقابلش گرفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Psycho

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2650
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-17
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
319
امتیازها
93
سن
16
محل سکونت
青い世界

  • #10
اپیزود 8

چشمی چرخاند و نگاهش برروی موبایل خودش میخکوب شد.
در سطح دراور قرار گرفته بود، دست برد و آن را میان انگشتان کشیده‌اش جای داد.
فوراً رمز عبور یازده رقمی را زد.
یکی- دو دقیقه‌‌ی دیگر نغمه‌ی ناخوشایندی که درش زنی بی‌معنا فریاد می‌زد و چیزی به رومانی زمزمه می‌کرد، درون گوشش طنین انداخت.
- بله؟
سمفونی مردانه‌ای به طرز ترسناک، غیرعادی و کلفتی، 》《بله》گفت.
- وصلم کن به کد MH6169.
سی ثانیه در سکوت گذشت و یک‌دفعه سمفونی کودکانه اما جیغ‌مانندی شنیده شد:
- شما وصل شدید به استاد بزرگ، تبریک!
این‌بار صدای بوق طولانی مدت، و بلافاصله:
- رمز.
دختر، بی‌تعلل طوطی‌وار پاسخ داد:
- kjA7404
- یونگ؟
- بله، خودمم.
- برای چی زنگ زدی؟ سریع باش!
- ماشین می‌خوام.
- داری پا ورقیِ ماسائو میشی یونگ! بی‌خود و بیهوده به پر و بالش می‌پیچی، زنگ زدی واسه ماشین؟! امر دیگه؟
زیرکانه و بی‌درنگ زبان تکاند:
- اگر ماسائو این‌طور فکر می‌کنه، بهتره خودش باهام صحبت کنه.
نفس‌های عمیق پیرمرد درون گوشش پیچ و تاب می‌خورد و خبر از عصبانیتش می‌داد، در دل به واکنشش پوزخندی تقدیم کرد.
- برات ماشین می‌فرستم ولی میای پیش ما، پیش ماسائو!
لحن خبیث پیرمردی که در همه‌جا نماینده‌ی ارباب ماسائو بود، رعشه بر تن آذرخش هفده ساله انداخت!
با تمام این‌ها خودش را نباخت.
- من همین الانشم آماده‌ام.
- جلوی بیمارستان پارک کرده، رولزرویس فانتوم؛ از اون پسره هم خداحافظی کن و ضمناً، سویشرت طوسیت رو بپوش چون ماسائو از مونثایی مثل تو خوشش نمیاد بهتره پوشیده‌تر باشی.
می‌خواست فریاد بکشد و بگوید:
《- سلیقه‌ی اون تروریست سایبری آشغال واسم پشیزی ارزش نداره!》
ولیکن آرام ماند، در حالی که نگاهش را در سرتاسر اتاق می‌گرداند سری تکاند و لبخندی معنادار میان لبانش نشاند.
می‌دانست که کنترل می‌شود، ماسائو و کلاغ‌های جهنمی‌اش همه‌جا بودند! همه‌جا!
تماس توسط پیرمرد اتمام یافت و آذرخش از تخت پایین رفت.
دو مرتبه در آن ساعت نگاهی به لباسش انداخت؛ آستین‌هایش تا مچش می‌رسیدند و بلند‌ی‌اش تقریباً تا یک وجب مانده به زانویش بود، شلوارش هم بسی گشاد!
چشمی برای حرف پیرمرد چرخاند، نگاهش را از آن‌ها گرفت و به آرون هدیه داد.
- برای همه‌چیز ممنون، باید برم.
- ولی دکتر...
- بهتره از جلوی دراور بری کنار و روی حرفم حرف نزنی پیرمرد!
آرون بیست و هفت ساله می‌خواست از شدت دوگانگی آن نوجوان کله‌خر اشک بریزد! قاطعانه می‌توانست بگوید مادر دختر در دوره‌ی بارداری به زبان گوسفند و هم‌زمان به خوراکی‌های شور و شیرین ویار داشته که چنین هیولای دوقطبی و زبان‌درازی را به دنیا آورده!
ناچار کنار رفت و گوشه‌ی دیگر اتاق ایستاد.
- وقتی گفتم برو کنار درواقع بهت گفتم برو بیرون چون قراره لباس عوض کنم!
"اوه"ای از دهان آرون بیرون پرید و محض زمزمه‌ی "شرمنده" همچون یک فرفره به دور خودش چرخید و مضطرب بیرون زد.
- این خودش دخترش رو به دنیا آورده، مردک!
برای زمزمه‌ی خود خندید و پس از دور زدن تخت، سویشرت خاکسترفامش را به تن کرد.
با دودلی هودی‌ و شلوارش را از نظر گذراند، باید این‌جا می‌ماندند چون نمی‌خواست هنگام رفتن به دیدار با ماسائو به‌خاطر بردن وسیله‌ی اضافی مورد حمله‌ی نیش و کنایه قرار بگیرد، این‌جا هم نمی‌توانست بپوشد آن هم به‌خاطر تحت نظر بودن!
ناچار از ناتوانی در تصمیم‌گیری، ماسک مشکی‌ داخل جیب سویشرتش را به شکل ضربدری پشت گوشش انداخت و بیرون رفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین