. . .

انتشاریافته رمان تب و تابم(تا تلافی۳) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رمان: تب و تابم(تا تلافی۳)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
سال‌ها می‌گذرد. همه چی خوب بود و روال معمولیش را داشت؛ ولی دیگر بس بود. بایستی دوباره لرز می‌گرفتند، دوباره نا آرام می‌شدند. روزگار برگشته بود!
عمران و ماهی، دو جوانکی که غافل از گذشته‌ای تاریک، دچار عشقی ممنوعه شدند، عشقی که پس زمینه‌اش با دستان افرادی، خاکستر شده بود. دستان خوف مادر ماهی، گیتای مار گزیده و پنجه‌های پدر عمران، احسان، بنایش کرده بود!
 
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #31
بنفشه: حرف می‌زنی یا نه؟
نفسی کشید و میخ چشمان پدرش شد. فقط خدا کند هر چه باشد، اسطوره بچگیش آن هیولا سیاه پوش نباشد!
- گیتا کیه؟
سکوت، جوابش شد.
نگاهی در بین بنفشه و احسان به چرخش در آمد. بیش‌تر مشکوکش کردند، شاخک‌هایش هشدار خوبی را نمی‌داد!
چشم تنگ کرد و گفت:
- پس می‌شناسینش!
بنفشه نگاه نگران و متعجبش را از احسان گرفت. زبان روی لبش کشید، آب دهانش را قورت داد و مثلاً خواست بی تفاوت رفتار کند؛ اما گویا از یاد برده بود که یک بچه عقاب پرورش داده! گفت:
- تو اون رو از کجا می‌شناسی؟
- جواب من رو بدین مامان!
بنفشه دوباره ناچاراً به احسان نگریست. درکش می‌کرد، الآن طوفانی در دلش نعره می‌کشید.
- بابا!
صدای خسته و گرفته احسان جوابش شد.
- از کجا می‌شناسیش؟
فک منقبض کرد، گویا اول او بایستی جواب پس می‌داد.
- مادر کسیِ که... که می‌خوامش!
بنفشه هینی کشید و محکم به گونه‌اش چنگ زد.
- چی؟!
رو به مادرش کرد که رنگ به رو نداشت.
- مگه چی گفتم که این‌طوری رفتار می‌کنین؟ همین خود شماها نبودین که هی اصرار داشتین من ازدواج کنم؟ خب، کیس مناسبم پیدا شد؛ ولی... ولی... .
بنفشه که گویا شرایط را در خطر می‌دید، با اخم و بغض غرید.
- واسه چی به ما نگفتی؟ هان! من و پدرت پس چی بودیم؟ چرا با ما در میون نذاشتیش؟
- خب الآن گفتم، حالا شما جواب من رو بدین. (با صدای بلندتر) گیتا کیه؟!
احسان خیره به افق لب زد.
- یک آدم قدیمی!
اخم کرد و گفت:
- یعنی چی؟
هر دو سکوت را پیشه کردند. طاقت از کف برید و با ضرب، از جایش بلند شد و داد زد.
- چرا ساکت شدین؟ بابا! تو با گیتا چی کار کردی؟ چی کار کردی که دخترش میگه، تو باعث مرگش شدی؟ هان؟!
احسان با حیرت نگاهش کرد، گیتا مرده بود؟!
بنفشه با ترس و دلهرگی نگاه از احسان گرفت. خدایا این دیگر چه عذابی بود که بر سرشان نازل گشته؟
بنفشه: پدرت... پ... پدرت توی مرگش تقصیری نداره!
اینک دیگر مطمئن بود که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است، پوزخندی تلخ زد و گفت:
- دیگه باور نمی‌کنم. تا همه ماجرا رو ندونم، نمی‌تونم حرف‌هاتون رو بفهمم!
احسان با رنگی پریده که ناشی از فشار رویش بود، عصایش را محکم بر زمین کوبید و از جایش بلند شد، خشن داد زد.
- آره، من کشتمش، من!
و سریعاً عقب گرد کرد تا برود که او تازه از بهت بیرون آمد. با چشمانی گرد و حالی دگرگون به سمت پدرش خیز برداشت و به دستش چنگ زد تا رخ به رخ شوند.
- بابا چی داری میگی؟!
احسان دستش را خشن پس زد و او را به عقب هل داد که قدمی تلو خورد. بی هیچ حرفی ترک‌شان کرد و او ماند و دنیایی پر از بهت و سوال!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #32
حرص و کلافگیش را با مشت‌های محکمی به کیسه بکسش می‌کوبید. تقریباً ساعتی میشد که خود را سرگرم این تمرین کرده بود و در زیر دوش ع×ر×ق، نفس، نفس میزد؛ اما هیچ آرام نمیشد.
بارها قصد داشت به خانه‌شان برود و از رامین و ماهی عذرخواهی کند؛ ولی احساسی مانعش میشد. شاید باز هم عینک نزدیک بینش را به چشم زده بود!
رکابی مشکیش خیس و نمناک شده بود و ع×ر×ق از سر و رویش چکه می‌کرد.
تقه‌ای به در اتاقش خورد. برای این‌که کیسه بکس به طرفش برخورد نکند، آن‌ را محکم با یک ضرب گرفت و نفس زنان، پس از مکثی گفت:
- بفرمایین.
در اتاق به آرامی باز شد و از پسش چشمان گریان مادرش، قلبش را مچاله کرد؛ ولی او هم دل گیر بود. زندگیش معلق و در بین بودن و نبودن‌ها شناور بود.
- وقت داری حرف بزنیم؟
عبوس، سر به تایید تکان داد و چیزی نگفت.
مادرش روی تخت نشست و با دستمال کاغذی که به دست داشت، اشک‌هایش را پاک می‌کرد. هنوز هم حالش دگرگون بود و نمی‌دانست چه رفتار درخوری نشان دهد؟!
روی صندلیِ کارش نشست و بی این‌که گره اخم‌هایش را باز کند، به زمین خیره شد.
صدای بغض آلود بنفشه، بالا رفت.
- پدرت مقصر نیست!
بیش‌تر اخم کرد؛ اما اجازه داد تا مادرش حرفش را ادامه دهد. شاید مجاب میشد، شاید دوباره اسطوره‌اش، قهرمانش میشد!
- راستش هیچ کدوم‌شون تقصیر کار نبودن. زندگی‌شون نحس بود، سرنوشت‌شون بد نوشته شده بود!
دل‌گیر نگاهش کرد، با صدای خش داری گفت:
- مامان، بهم بگو!
- آه! چی بگم؟ از کجا بگم؟
- از هر جایی که منِ احمق بفهمم کجام؟ زندگی‌ام داره چی میشه؟!
بنفشه با چشمانی بارانی، نگاهش کرد.
- عمران!
- بله؟
- اون دختر رو... دوستش داری؟
عمیق نگاهش کرد، شاید پیام چشمش رساتر بود!
بنفشه که گویا پاسخش را گرفته باشد، آهی دوباره کشید و نگاهش را از پس چشمان غبار گرفته پسرش، گرفت.
- پدرت مشکل داشت، یک مشکل روانی! دست خودش نبود. اگه... اگه هر کاری کرد، خارج از کنترلش بوده.
- چی کار کرده؟!
- آه! بهتره یک چیزهایی توی زمان خودش بمونه. تو فقط همین رو بدون، پدرت خیلی پشیمونِ. بابت تمام رفتارهایی که غیر عمد ازش سر میزد، کلی مجازات شد!
- بابا بیمار بود؟
بنفشه با بغض سرش را تکان داد و فین خالیش را گرفت.
- پسرم! بابات به اندازه کافی کشیده، تو دیگه نمک نشو!
با ذهنی مشغول، سرش را به زیر انداخت. راه درست کدام بود؟
بنفشه از روی تخت بلند شد و تا خواست ترکش کند، سریعاً از روی صندلی برخاست و گفت:
- مامان!
نگاه منتظر مادر، نثارش شد.
- با ماهی چی کار کنم؟
لبخندی ملیح زد و گفت:
- اسمش ماهیِ؟
سرش را به تایید تکان داد و آهی ریز کشید. بنفشه به سمتش نزدیک شد و دست روی بازوهای عضله‌ایش گذاشت و گفت:
- من به شیر پسرم باور دارم. شاید گذشته، خاطره خوبی رو واسه کسی به جا نگذاشته باشه؛ اما... اما شاید شما دو نفر تونستین زندگی بهتری رو بسازین، کینه‌ها را دور کنین!
- چطوری؟ اون از دستم خیلی ناراحتِ!
- آه! بهتره اول بری و با پدرت حرف بزنی، مطمئناً اون برای جبران هم که شده، اجازه نمیده تو با تلخی‌ها آشنا بشی.
پوزخند تلخی زد و گفت:
- شدم مامان، شدم. دوری از ماهی، شب و روز برام نذاشته!
بنفشه عمیق نگاهش کرد و تنها، ریز گفت:
- درست میشه، درست میشه!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #33
بعد خروج بنفشه، دستی به صورتش کشید و نفسش را فوت مانند خارج داد.
کمی عذاب وجدان داشت، بایستی با پدر حرف میزد.
رکابیش را با یک حرکت از تن کند و به طرف حمام رفت.
با موهای خیسی که روی پیشانیش چتر شده بود، اتاقش را ترک کرد و مستقیماً به طرف حیاط پشتی رفت. مکانی که پدرش همیشه در آن‌جا آرام می‌بود!
مادرش در حال نماز خواندن بود، پس بی هیچ حرفی راهش را ادامه داد. خوشحال بود که لااقل اسطوره‌اش نمرده بود!
احسان روی صندلی نشسته بود و خیره به افق، غرق در فکر بود. شاید بدبختی‌هایش را می‌شمرد!
نفسی کشید و نزدیکش شد. از صدای قدم‌هایش احسان متوجه‌اش شد؛ ولی سمتش برنگشت. شاید روی برگشتن را نداشت.
- بابا!
- ... .
- بابا من... متاسفم!
- ... .
روی زمین کنار پای پدر زانو زد. شرمنده بود، او حق نداشت صدایش را برای مرد زندگیش بالا ببرد. مردی که از هر مردی، مردتر بود!
دست روی پای پدر گذاشت و گفت:
- من رو ببخش بابا!
چانه احسان لرزید، هم چنان سعی داشت نگاهش نکند.
- راستش وقتی ماهی اون حرف‌ها رو بهم زد، وقتی گفت شما... بابا! هر چی بشه، تو باز هم پدر منی!
قطره اشکی از چشمان احسان به روی گونه‌های چروکیده‌اش غلتید که لبخندی محو زد و به آرامی، اشک‌ها را از روی گونه‌اش پاک کرد. پدر جانش!
از تماس دستش نگاه احسان، تابش شد. چندی، ساکت خیره به یک دیگر بودند.
- عمران!
- جانم، بابا!
- پسرم من... من شرمنده‌ام!
از دیدن بغض پدر، چنگ بر هیبتش خورد و با حالی دگرگون، سر پدرش را در آغوش گرفت و گفت:
- بابا، تو مقصر نیستی. من رو ببخش!

غزاله با ناراحتی گفت:
- آخه عزیزم! چرا اون حرف‌ها رو بهش زدی؟
فینی کرد و دستمال را از بینیش فاصله داد، با ناله گفت:
- آخه دلم پُر، تو که جای من نیستی بفهمی چی می‌کشم!
- درکت می‌کنم عزیزم!
- ... .
- بهم بگو، هنوز هم دوستش داری؟
- نه، ازش بدم میاد! اون و پدرش مامانم رو کشتن. هر دوشون برن بمی... .
غزاله لبخندی محو و کج زد.
- چی شد؟ چرا ادامه ندادی؟
محکم زیر گریه زد، دلیل حال خرابش چه بود؟ فراق یار یا درد مادر!
- می‌دونم هنوز هم دوستش داری، عشق که الکی نیست.
تخس و عبوس گفت:
- هیچم این‌طور نیست. من ازش بیزارم، نفرت انگیزِ!
- ماهی!
با صدای بلندی ضجه زد.
- ماهی مرد، دیگه نیست. ای خدا! چرا من رو هم با مامانم نبردی؟ تو که می‌دونی بهش وابسته بودم!
غزاله محکم او را در آغوشش گرفت و آرام گفت:
- ببار عزیزم، ببار! هر چی می‌خوای بگو.
- غزاله!
- جانم عزیزم!
- غزاله توی بد مخمصه‌ای گیر افتادم. تا چشم باز کردم، دیدم عاشقم؛ ولی عشقم نحس بود! مامانم رفت، الآن چی کار کنم؟ بابا رامینم ساکتِ، دارم می‌سوزم، دارم می‌سوزم!

بایستی کاری برای رفیقش انجام می‌داد، می‌دانست دلش هم چنان در تله است و درد می‌کشد.
تا چندی در کنارش ماند و سپس او را تنها گذاشت. باید عمران را می‌دید. این موضوع یک سرش به او ربط داشت.
هم زمان که داشت کوچه را ترک می‌کرد، شماره عمران را گرفت. هر چند بعید می‌دانست جوابش را بدهد، پس بعد از این‌که یک تماس بی حاصل دید، پیامکی با مضمون(در مورد ماهیِ! گوشیت رو جواب بده) برایش ارسال کرد.
هنوز دیری نگذشت بود که گوشیش زنگ خورد، زیر لب غر زد.
- بی شعور، حالا جواب داد!
تماس را برقرار کرد و گفت:
- کجایی؟
صدای خسته‌اش شنیده شد، این روزها هوای همه بارانی بود!
- بیرون.
- یک جا بگو، باید ببینمت.
- باشه.
- بفرست برام.
- حالش چطوره؟
- آه! میگم بهت.
پس از این‌که آدرس مورد نظر را که در میدانی بود، برایش پیامک شد، سریعاً تاکسی گرفت و آدرس را داد.
پسرک احمق! در این هوای سرد، نکرد کافی‌شاپی را انتخاب کند. گویی زیادی دنیا برایش تنگ و تاریک شده بود!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #34
کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد. با چشم به دنبالش گشت؛ ولی او را نیافت.
- الو! رسیدم، کجایی؟
- جای حوضم!
چشم تنگ کرد که از دیدنش کنار حوضی زیبا که در میان انبوهی گل و چمن غوطه زده بود و در رو به رویش قرار داشت، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- هان! دیدمت.
تماس را قطع کرد و با قدم‌های سریعی به سمتش رفت.
- سلام!
عمران سرش را به تایید تکان داد و در حالی که موهایش زیر سیلی‌های باد، پرت و جمع میشد، نگاهی به دور دست‌ها انداخت.
- چی می‌خوای بگی؟
شاکی گفت:
- معلوم هست کجایی؟ اصلاً تو عاشقی؟!
عمران اخم در هم کشید و ناگهان به سمتش چرخید، غرید.
- حرفت این بود؟
خودش هم متقابلاً غرید.
- آره! می‌خوام بدونم چرا هیچ کاری نمی‌کنی؟ پس کو اون همه ادعای عاشقیت؟ انگار درموردت اشتباه می‌کردم، درست نشناختمت! رفیق بی چاره من اون‌ور داره زار، زار اشک می‌ریزه، اون وقت جناب‌ عالی، معلوم نیست کجا تشریف دارن؟!
پوزخندی تلخ زد و خفه گفت:
- آره. من رو درست نشناختی، وگرنه این حرف‌ها رو نمی‌زدی. (ناله) من هم درد می‌کشم؛ ولی چی کار کنم؟ از من بدش میاد، نمی‌خواد من رو ببینه، جوابم رو نمیده. خدا! دردم رو به کی بگم؟ چرا کسی به من نمیگه بیچاره؟!
نادم از حرفی که جسته بود، گفت:
- به من! مگه من و تو، هم راز نیستیم؟ چرا به من حرفی نزدی؟
عمران رویش را گرفت و با بغض، محو افق شد.
درد من شنیدنی نیست، چشیدنی‌ست!
- آه! من آخرش هم نفهمیدم شما مردها کی می‌خواین بفهمین، وقتی ما می‌گیم نمی‌خوایم‌تون، یعنی رهامون نکنین، دست‌هامون رو ول نکنین؛ ولی... .
عمران، متعجب گفت:
- منظور... .
به میان حرفش پرید و گفت:
- برو، برو پیشش تا دیر نشده. رهاش نکن، دستش رو ول نکن!
درمانده گفت:
- غزاله!
لبخندی محو زد و لب زد.
- هر کاری باشه انجام میدم تا شما دو نفر به هم برسین، روم حساب کن!
لبخندی تلخ و محو زد، با بغض گفت:
- لطفت رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم!

دستی به روی قبر کشید، نمی‌دانست این خاک‌ها چرا این‌قدر سعی دارند تا رفتن ملکه‌اش را قدیمی جلوه دهند؟
لبخندی تلخ زد و گفت:
- سلام خانوم! آه! این‌جا هوا سردِ، اون طرف چطوره؟ (پوزخند) البته از وقتی رفتی، هوا سرد شده! بذار حدس بزنم، اون‌جا حتماً بهاره، نه؟ (لبخند) معلومه دیگه، جایی که تو باشی، همیشه بهاره! گیتا! بار سختی رو روی دوشم گذاشتی، تنهام گذاشتی بی معرفت! تازه دونستم اداره کردن زندگی بدون تو، چقدر سخته! ماهی رو کم می‌بینم، شاید تقصیر منِ؛ ولی نمی‌دونم چطوری زندگی‌مون رو سامون بدم؟ گیجم، توی منجلاب گیر افتادم. هه! بزرگ‌ترین روان شناس انجمن، پیش بیمارش کم آورده! بدون تو، مریضم. کاش(بغض) کاش ترکم نمی‌کردی! کمکم کن، کمکم کن تا لااقل بتونم واسه دخترمون محکم باشم.

از صدای هشدار گوشیش، چشمان پف کرده‌اش را باز کرد. باز هم به خاطر گریه‌های دیشب، سر درد گرفته بود.
پوفی کشید و با بد عنقی، گوشی را برداشت. مزاحمش غزاله بود!
- هان!
غزاله، مشکوک گفت:
- سلام، خوبی؟
- بگو چی کارم داری؟
- پوف! می‌تونی بیای این‌ور؟
- نه!
- چرا؟
- چون نمی‌خوام.
- بی خود! باید بیای.
- کار دیگه‌ای نیست؟
- نه، فق... .
تماس را قطع کرد و عبوس و اخمو دوباره چشمانش را بست؛ ولی باری دیگر هم گوشی زنگ خورد.
(نچ) بلند، بالایی کرد و غرید.
- چیه؟
- چرا قطع می‌کنی؟
- چون حوصله زر زرهات رو ندارم!
- تا نیم ساعت دیگه، جلوی خونه‌مون باشی!
- پوف! تو چرا نمیای؟
- چون من کار دارم.
- هان! اون وقت من بیام تا اون من رو ببینه؟
- نترس بابا! رفته ماموریت، نیست.
چرا دلش تاریک شد؟!
آرام و پنچر گفت:
- حالا نمیشه خودت بعداً بیای؟
- ای بابا، میگم نه دیگه!
- اَه! اصلاً چه کاری هست؟
چرا ناگهان بد اخلاق شده بود؟!
- حتماً یک کاری دارم دیگه، بیا!
این‌بار تماس از جانب غزاله پایان یافت. کمی دل گیر و گرفته بود. کمی نه، خیلی زیاد! آن‌قدر که همچو گیاهی که به او حیاتی نرسد، خمیده شده بود. گویا دلش آوای دل تنگی را فرا می‌خواند!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #35
با اکراه از روی تخت پایین آمد، حوصله حاضر شدن را نداشت. پس تنها، پالتویی روی لباس‌هایش پوشید و از خانه بیرون زد. به خاطرِ حال خرابش نمی‌خواست رانندگی کند؛ ولی در این هوای سرد، معمولاً تاکسی پیدا نمیشد.
ماشین را به سمت خانه غزاله راند و پس از چند دقیقه‌، بالاخره رسید.
ترمز دستی را کشید و از ماشین پیاده شد. به نزدیک در حیاط‌شان که رسید، صدای پچ پچ‌های غزاله، لحظه‌ای متعجبش کرد. گوش تیز کرد که... .
- ببین مامان این‌ها نیستن پس تا قبل از این‌که بیان، حلش کنی، باشه؟
صدای عمران بر تحیرش افزود.
- باشه، باز هم ممنون!
الآن حال دلش چه بود؟ خوشحال از حضورش یا عصبی بابت این‌که فریب خورده؛ اما چه حیله شیرینی!
- الآن‌هاست که برسه، پس حواست رو جمع کن.
- اوهوم.
صدای خش خش قدم‌هایی شنیده شد، گویا غزاله داشت به طرف خانه می‌رفت. این صدای قدم‌ها مخصوص او بود.
دلش می‌گفت برگردد؛ ولی چرا دستش بالا رفت و زنگ در را زد؟!
بلافاصله در با شتاب باز شد، گویی منتظرش بودند.
با این‌که می‌دانست، عمران در را باز خواهد کرد؛ ولی باز هم شوکه شد. هر دیدنش صفایی داشت و هر صفایی، حال و رنگ جدیدی!
کمی پژمرده و خسته به نظر می‌آمد، گویا خشک‌سالی رسیده و بارانی از الطاف نیست!
عمران لبخندی محو زد و گفت:
- سلام!
اخم در هم کشید و مثلاً بی خبر از این غافلگیری، سرد جواب داد.
- تو!
- بیا داخل لطفاً!
فک، منقبض کرد و غرید.
- غزاله کجاست؟
عمران نگاهی به اطراف انداخت، کسی نبود. پس...
به طور ناگهانی دستش کشیده شد و به داخل پرت شد. با چشمانی گرد به طرف عمران چرخید و عصبی گفت:
- هی!
در را بست و با تکیه به در، آرام گفت:
- باید باهات حرف بزنم.
- هه، بکش کنار بابا!
ولی حرکتی از جانبش ندید. دوباره با نگاه و لحنی عصبی گفت:
- مگه با تو نیستم؟
صدای گرفته‌اش طنین انداز شد.
- بابت مرگ مادرت، تسلیت میگم و واقعاً متاسفم!
بغضش گرفت. چشمانش پر شد و گرفته گفت:
- واقعاً؟!
- واقعاً چی؟
- واقعاً متاسفی؟!
با بهت گفت:
- ماهی!
اخمو قدمی به سمتش نزدیک شد. اینک فاصله صورت‌هایشان خیلی کم بود، غرید.
- پدر تو باعث مرگ مامانم شد، می‌فهمی؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #36
- تو همه چی رو نمی‌دونی.
جیغ زد.
- چرا، چرا می‌دونم. هر اون‌چه باید بفهمم رو فهمیدم!
اینک صدای عمران هم بالا رفت و تکیه‌اش را از در گرفت که او کمی به عقب تلو شد.
- پس می‌دونی که پدر من هم یک بیمار بود!
- ... .
- گذشته به من و تو ربطی نداره. ماهی! بابام شرمنده‌ست، تاوانش رو هم داده. چرا می‌خوای گناه سفید بابام رو به پای من بنویسی؟
فقط نفس، نفس میزد. چه جوابی می‌داد؟ همه را رامین گفته بود؛ ولی باز هم آن بیمار، پدر عمران بود و مادر او، بسترش را در سینه قبرستان گذاشته.
چانه‌اش لرزید و با گریه لب زد.
- آره، حق با توئه؛ ولی من نمی‌تونم بگذرم، نمی‌تونم!
سریعاً عمران را پس زد و در را باز کرد. همین که چرخید، چشمش به پنجره اتاق غزاله خورد. غزاله داشت با نگاهی متاسف نگاه‌شان می‌کرد. اخم در هم کشید و بی این‌که نگاهی حوالی عمران کند، به سمت ماشینش دوید.
سرعت بالا، هق هق صدا، یک چهره زار با دلی خنجر زار، شده حال این روزهام!

منشی به احترامش بلند شد. رو به او، آرام گفت:
- هستش؟
- بله؛ ولی پدر جان... .
محلی به حرافی‌های منشی نکرد و به سمت اتاق، عصا کوباند. شاید گذشته را خاکستر کرده بود؛ ولی همه‌شان دفن شده بودند. نبایستی دستان دیروز به ریسمان امروز چنگ میزد. برای گیتا نامرد بود؛ ولی شاید می‌‌توانست مردانگی را خرج دخترش کند، تلافی برای گذشته!
در اتاق را باز کرد که همان لحظه صدای معترض منشی از بیخ گوشش شنیده شد. خیره به چشمان گرد و مبهوت رامین، دستش را با قدرت بالا آورد که صدای منشی بریده شد.
بی این‌که نگاهش را بردارد، خشک گفت:
- می‌خوایم گپ بزنیم!
داخل شد و در را پشت سرش بست. از صدای کوبش در، رامین به خودش آمد. اخم در هم کشید. او چگونه به این‌جا آمده بود؟ با چه رویی؟!
تا خواست دهان باز کند و به رگبار گیردش، آرام گفت:
- به عنوان یک مریض، می‌خوام با یک دکتر حرف بزنم.
ضربه فنیش کرده بود، در جا و به جا!
نفسی با حرص بازدم کرد که احسان خیلی خون سرد روی صندلی نشست و نگاه سرسرکی به اطراف انداخت.
رامین با اخم و پرخاش روی صندلی نشست و غرید.
- چرا اومدی این‌جا؟
نگاهش را از اطراف گرفت و تاب چشمان طوفانی رامین، شد.
- باید باهات حرف بزنم.
پوزخندی زد و گفت:
- حرف؟
اجازه جواب را نداد و با اخم‌های در هم غرید.
- بیرون! من حرفی با تو ندارم.
- شاید تو نداشته باشی؛ ولی من دارم... بچه‌هامون دارن!
صورت رامین مچاله شد، گویا بحث جدی‌تر بود؛ ولی بی ارزش!
- مهم نیست. تو هیچ وقت برام اهمیتی نداشتی که حرف‌های تو و بچه‌ات واسه‌ام مهم باشن، بیرون!
عمیق نگاهش کرد.
- چطور مدرکت رو گرفتی؟
پره‌های بینی‌ رامین گشاد شدن و تیز نگاهش کرد.
پوزخندی زد و گفت:
- خوبه یک روان شناسی و کاملاً با بیماری گذشته من آشنایی، واقعاً متوجه رفتارت نمیشم!
- منظور؟
آهی کشید و پس از مکثی با صدایی خسته، گفت:
- می‌دونی که اگه ظلم بودم واسه ظالم بودنم نبوده. (رامین پوزخندی متمسخر زد) بیماریم من رو یک جلاد کرده بود. رامین! هر دومون خوب می‌دونیم که مقصر گذشته، ما نبودیم. شاید سرنوشت بوده یا تقدیر؛ ولی... ولی من از روی قصد، اون کارها رو انجام نمی‌دادم!
رامین با صدایی خفه گفت:
- گیتا مرده!
چشمانش را محکم به روی هم بست.
- می‌دونم، می‌دونم که در آخرین لحظات هم گیتا من رو نبخشید؛ اما من تقاص کارهام رو پس دادم. با این‌که تموم اون اتفاقات لعنتی، خارج از کنترلم بود؛ ولی تاوانش رو توی لحظه به لحظه زندگیم پس دادم. عذاب وجدان دقیقه‌ای هم رهام نکرد.
- با گفتن این حرف‌ها چیزی عوض نمیشه.
تندی گفت:
- چرا! چرا! تو می‌دونی من یک مریض بودم؛ ولی الآن... رامین! نذار به خاطر گذشته، بچه‌هامون درد بکشن. گذشته باید خاک بشه، بسه هر کی تاوانش رو پس داد. بذار بچه‌هامون لااقل خوش باشن.
- اگه تو جای من بودی، این کار رو می‌کردی؟
سکوت کرد، واقعاً چه می‌کرد؟
سرش را زیر انداخت و با آهی که کشید، گفت:
- اگه حال داغون بچه‌ام رو می‌دیدم... آره!
با زدن این حرف از جایش بلند شد و خیره به رو به رو، گفت:
- منطقی فکر کن.
سمتش نچرخید و بی هیچ حرف اضافه دیگری، اتاق را ترک کرد. به عنوان یک پدر، بایدها را انجام داد. اینک نوبت رامین بود که پدری کند!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #37
هنوز هم وصیت گیتا در گوشش زنگ می‌خورد، راه درست کدام بود؟
شاید بایستی اعترافی بی میل می‌کرد، شاید حق با او بود!

سرش پایین و منتظر، گوش به حرف‌های خاموش پدر سپرده بود.
هنگامی که متوجه شد پدر قصد حرف زدن ندارد، آرام خطابش کرد که توجه‌اش جلبش شد.
- نمی‌خوای حرف بزنی؟
نگاه عمیق پدر، نصیبش شد.
- ماهی!
- بله؟
- می‌خوایش؟
چشمانش گشاد شد و میلی‌ای به عقب یکه خورد. چه بی مقدمه!
نگاهش را گرفت و با تته پته گفت:
- م... منظورت رو نمی‌فهمم!
رامین دستی به روی شانه‌اش گذاشت که چشمانش را بست.
- پس درست حدس زدم!
با بغض و کلافگی به سمتش چرخید و گفت:
- عه، بابا! الآن وقت این حرف‌هاست؟
- آره، من به گیتا قول دادم تا نذارم آب توی دلت تکون بخوره، نذارم زجر بکشی.
- به قولت عمل کردی، مطمئن باش بابا. من معذب نیستم.
رامین لبخندی خسته زد که چشمانش تنگ شد، دخترک لاف گویش!
- دروغ‌گوی ماهری نیستی!
اخم کرد و سر به زیر انداخت. چرا در امشب این بحث را به پیش کشانده؟
- ماهی!
نفسی تنگ، کشید و گفت:
- ازش متنفرم، بدم میاد ازش، (با گریه) دیگه بهش علاقه‌ای ندارم!
متاسف نگاهش کرد. واقعاً چرا متوجه حال داغان یادگار ملکه‌اش نبود؟ این‌گونه می‌خواست مراقبش باشد؟ که نگذارد گیتا شود؟!
سرش را نوازش کرد. ب×و×س×ه‌ای با مهر بر روی پیشانیش کاشت و آرام گفت:
- قرار نیست تو تقاص پس بدی!
پس از زدن این حرف، فوراً از روی تخت بلند شد و اتاقش را ترک کرد. اینک بار دلش سبک شده بود، شاید تازه داشت متوجه منظور گیتا میشد! این‌که زیر سایه عمران قرار گیرد، ماهیش از حیاتش دور نمیشد. در واقع دوری از عمران، گیتا را متولد می‌کرد!
در عجب مکالمه چندی پیش بود. منظور پدر چه بود؟ قصد چه کاری را داشت؟
چمباتمه زده، به تاج تخت تکیه زد و هق هقش در تاریکی اتاق، پخش میشد.
چه سخت است هنگامی که کسی را بخواهی؛ ولی آوای نفرت را بسرویی!
چه دردناک است هنگامی که دلت حرف عشق را فریاد می‌زند؛ اما زبان، چیزی دیگر می‌گوید!
گویا حرف‌های رامین، او را بیش‌تر به ته دره می‌کشاند. توانش دیگر داشت پوچ میشد.
صدای پیامکی، روزنه‌ای بر دلش کاشت. اگر او باشد؟!
اشک‌هایش را با انگشتان پاک کرد و گوشی را از روی بالش برداشت. درست حدس زده بود، خودش بود، همانی که در این روزها شاید به او نیاز داشت.
- تو با پروانه عشقم چه کردی؟
همان لحظه، پیامک دیگری ارسال شد.
- مردم همه از خواب و من از فکر تو مستم!
دستش را در جلوی دهانش گرفت و خفه هق زد. بی این‌که جوابی بدهد، فقط پیامک‌هایی که پی در پی فرستاده میشد را می‌خواند.
- حال من خوب است؛ ولی با تو بهتر می‌شوم... آخ تا می‌بینمت، یک جور دیگر می‌شوم!
- ... .
- ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان، جان به غم‌هایت سپردم؛ ولی نیست آرامم هنوز!
- ... .
- احساس می‌کنم کسی که نیست، کسی که هست را از پای در می‌آورد!
اشک‌ها دیدش را تار کرده بود؛ اما با این حال، دست از خواندن نمی‌کشید. نفس کشیدن را از خاطر برده بود و اشک‌ها دستش را هم خیس کرده بودند و در لا به لای انگشت‌هایش سرسره بازی می‌کردند.
- هر چند رفته‌ای و هوای دلم خالی از صدایت است؛ ولی زمین شهر، پر است از جای رد پاهای ما!
دیگر نتوانست طاقت بیاورد، نفسش بالا نمی‌آمد و حسابی سردش شده بود. محتاج آغوشی از جنس عشق بود!
با سکسکه و صورتی خیس، با او تماس گرفت؛ ولی دیری نگذشت که تماس برقرار شد.
صدای متعجب عمران، هق هقش را بیش‌تر کرد.
- فکر نمی‌کردم زنگ بزنی!
- ع... م... ران!
- جانم!
- بی... ا، ب... بهت نیاز... دارم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #38
تا صبح چشم روی هم نگذاشت و مدام به زندگیش فکر می‌کرد. طغیانی که به یک باره، همه‌شان را چال کرد.
صبحی موضوع دیدار با عمران را با پدر در جریان گذاشت؛ اما رامین خیلی بی تفاوت، ابراز موافقت کرد. گویا دیگر تسلیم شده بود و همه چیز را به خودش سپرده بود.
از خانه خارج شد، قرار بود عمران به دنبالش بیاید. دیشب تا دیر وقت با او حرف میزد و گویی به لالایی گوش فرا دهد، آرام میشد.
از دیدن لامبورگینیش به سمت ماشین رفت. عمران از ماشین پیاده شد و گفت:
- سلام!
فقط سرش را به تایید تکان داد و بی حرف، سوار ماشین شد.
عمران هم بلافاصله سوار شد و در سکوت، ماشین را به حرکت در آورد. دنده عقبی رفت و سپس مسیر را از سر گرفت.
نیم ساعتی در بین‌شان با سکوت گذشت، گویا فقط آمده بود تا احساسش کند.
عمران نگاهی نگران به سمت چشمان خالی و خاموشش که خیره به بیرون ماشین بود، انداخت و گفت:
- ماهی!
سرد و بی روح، بدون این‌که نگاهش را از شیشه بگیرد، لب زد.
- شرمنده‌ام!
- شرمنده کی؟
با بغض گفت:
- مامانم!
متاسف نگاهش کرد. کاش میشد هیچ شیشه نامرعی در بین‌شان نمی‌بود و آزادانه او را با خود یکی می‌کرد؛ ولی... .
- چرا؟
با گریه جواب داد.
- نمی‌‌دونم، احساس گناه می‌کنم. حس می‌کنم مامانم در عذابِ!
- ... .
- چطوری برم زیر سایه کسی که... که... .
و دوباره هق هق گریه‌اش فضای ماشین را پر کرد.
به فرمان فشار وارد کرد. ماهی حق داشت، خیلی حق! برای هر دختری سخت بود، پس بایستی از این دو گانگی نجاتش می‌داد.
نگاهی دقیق به اطراف انداخت. هنگامی که جای مناسبی پیدا کرد، ماشین را به آن سمت هدایت و خیلی زود پارک کرد.
به سمتش چرخید. چشم در چشم و با لحنی محکم و قاطع، گفت:
- می‌خوای بری سر خاکش؟
فینی کرد و متعجب گفت:
- با تو؟
- آره، بریم پیشش. من جلوش قسم بخورم، تو از عشق‌مون بگی. (مردد) البته اگه هست!
عمیق نگاهش کرد. فکر بدی نبود، شاید این‌گونه آرام می‌گرفت.
دوباره فینی کرد و رویش را گرفت، آرام لب زد.
- آره، هست!
لبخندی عمیق زد، اینک دیگر او هم آرام شده بود. با لحنی مطمئن گفت:
- مطمئنم مادرت وقتی من و تو رو در کنار هم ببینه، حتماً نظرش عوض میشه. اون الآن توی مرتبه بالاتری از ما قرار داره، می‌دونه قصد و نیت‌مون چیه!
- واقعاً؟
چشمانش را به آرامی باز و بسته کرد. با صدایی گرم و آرام، گفت:
- واقعاً!

نگاهی با بغض و مردد به او انداخت که عمران لبخندی ملیح تحویلش داد.
روی پنجه‌هایش نشست. ضربه‌های محکم باد، شالش را کج و کوله می‌کرد. پس از خواندن فاتحه‌ای، گفت:
- سلام مامان!
زبان روی لب کشید و پس از مکثی سر به زیر گفت:
- اومدم تا با یک نفر آشنا، آشنات کنم. (بغض) مامان! عمران اونی که تو فکرش رو می‌کردی نیست. (نگاه دوباره‌ای به او انداخت که متوجه خیرگی نگاه عمران به روی سنگ قبر شد) می‌دونم دختر بدی بودم برات؛ ولی... ولی مامان! من... من (معذب و شرم داشت؛ اما بایستی می‌گفت) دوستش دارم!
سنگینی نگاهش او را بیش‌تر معذب کرد. اینک نوبت او بود!
عمران کنارش نشست. نیم نگاهی به او کرد و سپس رو به اسم گیتا، گفت:
- سلام... مامان! اومدم تا بهت یک قولی بدم. می‌‌دونی چقدر دلم رو باختم؟ همه‌اش رو به دخترت باختمش. طوری که اگه نباشه، می‌پاشم!
پس از مکثی دوباره صدایش بالا رفت.
- ازت می‌خوام دخترت رو بهم حلال کنی. قول میدم خوشبختش کنم، به شرفم قسم!
سرش را بالا آورد و عمیقاً به چشم‌های عمران خیره شد که او هم نگاهش را تابش کرد، می‌توانست مردش باشد؟!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #39
از دیدن صحنه رو به رویش لبخندی تلخ زد. چشمانش را بست و در دل گفت:
- می‌بینیشون؟ یادته گفتی بچه‌مون بزرگ شده؟ لطفاً قبول‌شون کن!
آهی کشید و نگاه آخرش را به دو جوانک عاشق، انداخت و راه آمده را برگشت. اینک بایستی همه را به دست تقدیر می‌سپرد. قلم، قلم او بود! آن‌ها توانایی انتخاب رنگ را نداشتند؛ ولی گویا به او الهامی شده باشد، مطمئن بود ورق زندگی دخترش ردی از سیاهی را نخواهد داشت.

شاید سخت بود، درد داشت؛ ولی چی؟ شاهنامه آخرش خوش است!
اگر زندگی قصد زمین زدنت را داشت، بدان می‌خواهد تو را قوی کند. نیست که قهرمان‌ها از درد، زاده می‌شوند!

خیال می‌کرد اولین دیدارش با احسان، به هم بریزد و داغان کند؛ اما هنگامی که آن پیرمرد رنجور و نگاه شرمنده‌اش را دید، متوجه شد که زندگی ادبش کرده، نیازی به ترش رویی او نبود.
رفتار رامین با گذشت سه ماه از دیدن پدر و مادر عمران، هم چنان سرد بود؛ ولی او فقط می‌خواست پدری برای دخترش باشد. یک پدر مگر چه می‌خواست؟ خوشبختی دخترش به دنیاها می‌ارزید!
گفته بود مادر عمران چه زن مهربان و خوش رویی‌ست؟ هم چنین شباهت زیادی با پسرش داشت. گویا عمران، ورژن مردانه‌اش بود! همانند خودش که قاب مادر را به نما کشانده بود و احسان هر گاه او را می‌دید، انگار با گیتا ملاقات می‌کرد.
پس از یک سال از مرگ مادرش، مراسمی با شکوه گرفتند. اوایل زندگی، چندان خوشحال و راضی نبود. گویا هنوز هم چشمان ناراضیِ مادرش زندگی‌شان را نظاره می‌کرد.
احسان با تمام وجود سعی داشت برایش پدری کند و شاید روزی رسید که پدرها نگاه دوستی، به هم اندازند!

سلامش را داد و سجده دیگری گذاشت، خفه هق زد. خدایا چه می‌شود مادرش با خنده از پیشش می‌رفت؟ که اینک با درد غم مادرش، خوشیش لکه دار نمیشد!
با گریه سر از سجده برداشت. همیشه در کنار تمام خنده‌هایش، احساسی جایش خالی بود. تهی بودنش او را می‌رنجاند!
دستانش را برای دعا بالا آورد و با هق هق گفت:
- خدایا خودت یک راهی نشونم بده. می‌دونم عمران هم دیگه داره از این وضعیت خسته میشه، من هم خسته شدم! خودت یک راهی رو بذار توی زندگیم. فقط یک نشونه که بفهمم، آرومم کن!
قرآنش را برداشت و دو صفحه به طور انتخابی خواند، همیشه قرآن خواندن معجزه می‌کرد.
چادرش را بیرون آورد و با چشمانی سرخ و پف کرده، روی تخت دراز کشید. بعد از ظهری بود و انرژیش کاملاً به تحلیل رفته بود، سرش درد می‌کرد. مثل همیشه به مسکن خواب، پناه برد.
صدای جیغ و خنده بچه‌ای او را از خواب پراند، گیج و کنجکاو از اتاق خارج شد.
از دیدن دختر بچه‌ای سه_ چهار ساله و زنی که پشت به آن بود، متحیر شد. هیکلش به مامان بنفشه نمی‌خورد، پس چه کسی می‌توانست باشد؟!
گویا در خانه فقط آن سه نفر حضور داشتند. اخمی کم‌رنگ کرد و به سمت‌شان نزدیک شد. زن روی زانوانش نشسته بود و دخترک با بادکنک در دستش، خنده کنان به دور زن می‌چرخید.
- ببخشید!
دخترک ایستاد و متعجب نگاهش کرد. خیلی شیرین و زیبا بود! لباسی پف دار سفیدی به تن داشت و موهای لخت مشکیش دم اسبی بسته شده بود.
زن از روی زمین بلند شد، به سمتش چرخید که... .
چشمانش گرد شد و قدمی به عقب تلو خورد. با دهانی نیمه باز، لب زد.
- ما... مان!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,835
امتیازها
558

  • #40
گیتا لبخندی زد و با نگاه به دخترک، گفت:
- دختر قشنگیِ، نه؟
ناباور لب زد.
- مامان! تو زنده‌ای؟
گیتا بی توجه به او، با خوشحالی گفت:
- همیشه آرزوم بود که بچه‌ات رو ببینم!
قطره اشکی از چشمش چکید، چه داشت پیش می‌آمد؟
خنده دخترک توجه‌اش را جلب کرد.
- شبیه بچگی‌های خودتِ، ناز و شیرین!
نگاه متعجب و بهتناکش را به دختر بچه انداخت. این بچه... برای او بود؟!
دخترک به سمت بیرون سالن دوید که گیتا با خنده گفت:
- صبر کن وروجک، الآن می‌گیرمت‌ها!
مادر و آن دخترک شیرین، از پس چشمانش گم شدند. صداها گنگ شد و... .
- ماهی! ماهی!
(هین)ی کشید و از خواب پرید. خواب! همه‌اش خواب بود؟
متعجب به اطراف نگاهی انداخت. عمران با تحیر دوباره صدایش زد که بی توجه به او از اتاق بیرون پرید. نه، نبودند، نبودند!
روی زانوانش افتاد و سریعاً بغضش شکست. عمران به طرفش آمد و نگران گفت:
- ماهی! چی شده؟
با گریه با انگشت اشاره به همان‌ جایی که مبارک قدم‌های مادرش شده بود، اشاره زد و گفت:
- او... اون‌جا بودن، (با دست دیگرش به یقه عمران چنگ زد و دوباره با اشاره به همان قسمت، ادامه داد) عمران! مامانم... مامانم با یک دختر کوچولو اومده بود خونه‌مون، (لبخند تلخ) می‌دونی بچه، کی بود؟ اون بچه من بود! مامان... مامان داشت باهاش بازی می‌کرد. (رهایش کرد و خیره به افق) هنوز هم صداهاشون توی گوشمِ!
عمران متعجب گفت:
- چی داری میگی؟!
بین خنده و گریه‌هایش گفت:
- عمران! فکر کنم مامان بالاخره بخشیدم، بالاخره راضی شد!
- هان؟!
دست روی سینه‌اش گذاشت و با خنده گریست. خدایا! بالاخره صدایم را شنیدی؟

فقط یک پنجه وجب، مانده بود تا از هم فرو بپاشیم؛ ولی... .
زندگی‌مان به نازکی ریسمانی پوسیده رسیده بود؛ اما... .
برای همه چی باید تاوان می‌دادیم، همه چیز قیمت داشت؛ اما... ولی... با وجود و بی وجود، هیچ کدام از کلام‌ها زبان زندگی‌‌مان نمی‌شوند و فقط یک چیز درک‌مان کرد، خودمان! خودمان و عشقی که در تک تک ثانیه‌های گریز پای این صحانح، ما را به هم پیوند داد!

پایان

*****************
سخنی از نویسنده:

من یک آلباتروسم!
پرنده‌ای بلند پرواز که در کوتاه‌ترین زمان، می‌تونم زمین رو چرخش برم. در این راستا، بازگو می‌کنم هر چی رو که به چشم می‌بینم و ماجراها رو در قالب داستان و رمان به نمایش می‌ذارم.
من یک آلباتروسم! با کلی نوشته‌های جذاب و خواندنی!

دوست‌دارتون... آلباتروس!
یا حق!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
41
بازدیدها
383

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین