. . .

انتشاریافته رمان تب و تابم(تا تلافی۳) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رمان: تب و تابم(تا تلافی۳)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
سال‌ها می‌گذرد. همه چی خوب بود و روال معمولیش را داشت؛ ولی دیگر بس بود. بایستی دوباره لرز می‌گرفتند، دوباره نا آرام می‌شدند. روزگار برگشته بود!
عمران و ماهی، دو جوانکی که غافل از گذشته‌ای تاریک، دچار عشقی ممنوعه شدند، عشقی که پس زمینه‌اش با دستان افرادی، خاکستر شده بود. دستان خوف مادر ماهی، گیتای مار گزیده و پنجه‌های پدر عمران، احسان، بنایش کرده بود!
 
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #21
خوشحال بود که دخترکش هم راهیِ عاشقی میشد. چون می‌دانست هیچ حسی به اندازه عشق، شیرین نیست. تلخی‌ها را که همه داشتند!
بایستی با رامین در مورد آن پسر جذابی که دل ماهی را به دو گانگی کشانده، صحبت می‌کرد، نظر او در اولویت قرار داشت!
تا هنگام شام، منتظر می‌ماند. سپس در تنهایی اتاق‌شان موضوع را مطرح می‌کرد.
پس از صرف شام، ماهی شستن ظروف را عهده‌دار شد. می‌دانست زیادی عجول است تا نظر پدرش را بداند.
با هم دیگر پس از گفتن شب بخیری وارد اتاق‌شان شدند. رامین قصد خواب شدن داشت؛ اما او...
- رامین!
- جانم!
هنوز هم (جان)ش بود و ملکه‌اش محسوب میشد!
روی تخت نشست و با لبخندی محو، گفت:
- می‌خوام در مورد ماهی باهات صحبت کنم.
اخم‌های رامین کمی در هم پیچیدند.
- آره، امشب همچین رو به راه نبود.
لبخندش عمق گرفت و به آرامی چشمانش را باز و بسته کرد.
- خیرِ!
ابروهای رامین بالا پریدند، بوهایی می‌آمد!
نزدیکش شد و گفت:
- چی شده؟
دستی به موهایش کشید و آن‌ها را به عقب مایل کرد. زبان روی لب‌هایش کشید و چشم در چشم مرد بی نظیرش، گفت:
- براش خاستگار پیدا شده.
- خب این‌که چیز عجیبی نیست، هر دختری خاستگار داره.
- نه، این یکی فرق داره. فکر کنم دلش باهاش باشه!
- چی؟!
- آه! دخترمون بزرگ شده دیگه، وقتشِ بره سراغ زندگی خودش.
- کی هست؟
- می‌گفت یک سرگردِ!
- اوه! اون وقت از کجا با هم آشنا شدن؟!
اخمی از ابهام کرد و گیج گفت:
- راستش نمی‌دونم! وقتی ازش پرسیدم، رنگ به رنگ شد و زودی بحث رو عوض کرد.
رامین سرش را به تایید تکان داد و گفت:
- باشه، حالا ببینیم تا فردا چی میشه؟
خواست دراز بکشد که زودی گفت:
- نه! تصمیمت رو همین امشب بگیر، می‌خوای ببینیش یا نه؟
رامین متعجب گفت:
- خب چه عجله‌ایِ؟!
- دخترت منتظرِ.
لبخند رامین رنگ گرفت.
- پدر سوخته رو باش!
رامین دستش را گرفت و او را به سمت خودش کشاند. روی تخت دراز کشیدند و در حالی که غرق گرمای نفس‌های هم بودند، رامین گفت:
- بهش بگو فردا بیاد این‌جا. اول ببینمش چطور آدمیِ، بعد واسه بعدش یک کاری می‌کنیم.
غرق در نوازشی بود که رامین با موهایش می‌کرد. خوشحال از این‌که با گذشت زمان، میل‌شان کم نشده و بلکه بیش‌تر به هم دیگر وابسته شدند.
صبحی رامین برای این‌که ماهی زیادی معذب نباشد، صبحانه‌اش را زودتر خورد و از خانه خارج شد.
- مامان!
لقمه‌اش را قورت داد و به آرامی گفت:
- بهش بگو بیاد.
ماهی با حیرت گفت:
- بیاد خاستگاری؟!
لبخندش را خورد و گفت:
- نه! با خانواده رو وقتی میاد که من و بابات تاییدش کنیم.
ماهی با ضربان قلبی که اینک آرام گرفته بود، گفت:
- هان! باشه.
چندی در بین‌شان آوای سکوت پخش میشد که دوباره ماهی، سکوت شکن شد.
- راستی مامان!
- چیه؟
لبش را گزید و آرام زمزمه کرد.
- عام... بابا که... بابا که مشکلی ندید؟
- چرا باید مشکل ببینه؟
- هان! هیچی هیچی، همین جوری گفتم.
- ...
- ...
- مامان!
- باز چی شده؟
- خب، زود نیست؟
- واسه چی؟
- واسه همین قرار مرارها دیگه!
لبخندی زد و گفت:
- صبحانه‌ات رو بخور.

تماس را برقرار کرد و با هیجان، منتظر شنیدن صدایش بود. کف دستانش ع×ر×ق کرده بود و اضطراب بی سابقه‌ای داشت.
بالاخره جواب داد.
- الو سلام!
نفسی عمیق کشید. شاید غیر قابل باور بود؛ ولی اینک تمام اضطراب‌هایش پر کشید.
- سلام!
- خوشحال شدم، امروزم رو ساختی!
- ...
- با خونواده حرف زدی؟
- اوهوم.
- چه خوب! خب، چی گفتن؟
لحظه‌ای کرمش گرفت. تلافی آن روز در کلانتری را اینک بر سرش در می‌آورد، حال که او در راس قرار داشت و سرگرد در پس!
- الو، صدام رو داری؟
به صدایش سردی داد و خیلی بی تفاوت گفت:
- من متاسفم؛ ولی... .
خواست قطعه، قطعه حرف بزند. این‌گونه جذاب‌تر هم بود!
صدای غمگین عمران که سعی داشت زیاد ابرازش نکند؛ اما نا موفق بود، شنیده شد.
- ولی چی؟!
- راستش من با پدر و مادرم صحبت کردم. مادرم موردی ندید؛ اما بابام... عام... خب... خب... .
- خب؟!
صدای عجولش را که شنید، لبخندی بد جنس زد و تندی گفت:
- بابام واسه امشب قرار گذاشت که بیاید و باهاتون حرف بزنه... خدا حافظ.
فوراً قطع تماس زد؛ اما زودی زیر خنده زد. می‌توانست حدس بزند که چگونه سرگرد را از عرش، محکم به خاک‌های آسفالت کوباند و با گفتن جمله آخرش... .
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #22
تیپی کاملاً رسمی و مناسب پوشید. هنوز هم در عجب تماس صبحی بود، دخترک ماموز!
لبخندی زد و با پوشیدن کفش‌های چرم مشکیش از اتاق بیرون شد.
پس از گذشت سه ربع ساعت، به خانه‌شان رسید، دسته گل و جعبه شیرینی را از ماشین برداشت و پیاده شد. به خودش می‌بالید که لااقل حفظ ظاهرش خوب بود، وگرنه حتی خط عابر پیاده هم متوجه هیجان بالایش میشد.
زنگ در خانه را به صدا در آورد، گلویش را صاف کرد و دست دوباره‌ای به موهایش کشید.
- سلام، بفرمایید تو.
صدا، صدای خوش آوای او بود. ماهی قرمز فراری!
در حیاط را باز کرد و به داخل شد. نمای خوب و جذابی داشت، پس هم سطح بودند. هر چند برایش طبقات مالی، ارزشی نداشت!
نزدیک به سالن که رسید، همان لحظه مردی که از موهای جو گندمیش حدس میزد پدر ماهی باشد، به همراه زنی به استقبالش آمدند.
محکم و رسا سلامی داد. رامین لبخندی ملیح زد و به سمتش نزدیک شد، دستش را دراز کرد و گفت:
- علیک سلام، خوش اومدی!
گیتا نگاهش را با اکراه از کفش‌هایش گرفت. باز هم کفش‌های چرم مشکی!
حتی به رامین هم گفته بود دیگر از این کفش‌ها استفاده نکند. هیچ از صاحبش خاطره‌ای خوش نداشت!
سعی کرد لبخندی بزند و گفت:
- سلام پسرم! رامین جان، تعارف‌شون کن داخل.
- خیلی ممنون، خوش دیدم!
دسته گل و جعبه شیرینی را با متانت به گیتا داد و سپس همگی وارد سالن شدند. زیر زیرکی به دنبال او گشت؛ ولی اثری از او ندید.
به طرف پذیرایی رفتند و روی مبل‌هایی که با دکور خاصی چیده شده بودند، نشستند.
گیتا: خب پسرم، پدر و مادر چطورن؟ خوب هستن؟!
لبخندی ملیح زد و گفت:
- زیر سایه شما بله، سلام دارن خدمت‌تون.
گیتا: سلامت باشن، ان شاء الله یک وقتی بیاد تا با اون‌ها هم آشنا بشیم!
- حتماً، خوش‌حال هم می‌شیم.
رامین: شنیدم توی کلانتری کار می‌کنی!
تا چندی حرف‌هایشان بدین گونه گذشت، گویا فقط قصد یک آشنایی را داشتند؛ اما...
گیتا از آشفتگی که از دیروز به جانش افتاده بود، عصبی شده بود و می‌خواست هر چه سریع‌تر ابهامش برطرف شود.
نیک نام! نام فامیلی او؛ ولی همه که او نبودند. قطعاً این یکی، یک نیک نام دیگری بود. کسی که واقعاً نامش نیک به یاد میشد!
گیتا: پسرم! میشه از خونواده‌ات بگی؟
رامین که متوجه حال خرابیش بود، حرفش را تایید کرد. بایستی زودتر این مشکل برطرف میشد.
- بله حتماً! راستش تعریف نباشه؛ ولی تا جایی که من یادم میاد، پدرم الگوی من بودن. شاید بشناسینش، آخه توی شرکت‌های زیادی سرمایه گذاری کرده.
گیتا: اسم شریف‌شون!
- احسان!
نم نمک، روح گسسته شد، لب‌ها خشکیده، چشم‌ها بی فروغ!
نه! امکان نداشت، غیر ممکن بود. آخر مگر میشد؟!
شاید بار زیادی را متحمل شده بود که تنها، خوابی عمیق جوابش شد.

از سر و صداهایی که داخل سالن شنیده میشد، فوراً از اتاقش خارج شد.
از دیدن جسم بی هوش مادرش، جیغی کشید و بی توجه به حضور عمران، به طرف مادرش خیز برداشت.
- بابا چی شده؟
- چیزی نیست دخترم، چیزی نیست!
عمران: آقای متین! من ماشین رو روشن می‌کنم.
رامین سرش را به تایید تکان داد و گیتا را از روی مبل برداشت. لعنت بر این روزگار!
با حالی داغان با همان لباس‌های خانگیش به همراه‌شان سوار ماشین عمران شد و در اصرار پدر که سعی بر ماندنش در خانه داشت، ممانعت کرد.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #23
دردت را در لا به لای خاطراتی خشکیده جست و جو کن، غمت را در میان خنده‌های بی غصه!

در ریاضی، یک مجهول را فرمول نکردند. روزگار خوشی، مساوی است با دوران کودکی. دوران کودکی، برابر است با تقاص برای یک عمر! تقاصی که باید برای تمامی خنده‌هایت بدهی. همان قدر شوم، همان قدر بی رحم!

دل بسته‌ام به تمام خاطرات، دل خسته‌ام به تمام بایدها! می‌میرم بی تو اگر نباشی، دل گیرم وقتی از من جدا بشی!

سیب سرخت من هستم، حوای من تو! هوای من باش، بی تو در این قفس‌ها، پر می‌کشد نفس‌هام!

زندگی را آرمان نبود، پس چرا تقلای سامان داشتیم؟

گریه برای چه؟ وقتی به یک باره همه چی تغییر کرد! گویا تازه با تمام وجودش عشق را لمس می‌کرد؛ اما...
پس از به هوش آمدن مادرش، ناگهان آوای مخالفت‌ها سر ریز شد. ندانست چرا؟ نفهمید چرا؟ تمام سوال‌هایش بی پاسخ ماند و فقط شنید که نباید با این مرد ازدواج کند؛ ولی چرایش، سکوت بود!
گویی در بین دره مرگ و زندگی، با تمام وجود سعی دارد خود را به بالا بکشد؛ اما نایی نداشت!
عشق‌شان ناگهانی بود و به همان سرعت هم نادیده گرفته شد.
عمران هر چه سعی و تلاش کرد تا با پدر و مادرش صحبت کند، فقط اخم‌هایشان را نصیب شد.
فینی کرد و با گریه گفت:
- اصلاً نفهمیدم چی شد؟ کلاً توی شوک موندم. هر دومون تعجب کردیم که چرا مامان و بابا یک دفعگی نظرشون عوض شد! واقعاً نمی‌فهمم چرا این‌جوری شده؟!
غزاله دستی به شانه‌اش کشید و گفت:
- راستش خودم هم تعجب کردم. وقتی بهم زنگ زدی که بیام این‌جا، اول فوری با عمران تماس گرفتم. اصلاً جوابم رو نداد، متوجه شدم جریان اون‌جوری که باید پیش نرفته!
- غزاله!
بلافاصله سرش را روی سینه‌اش تکیه داد و آرام هق زد تا مادرش متوجه گریه‌اش نشود، هر چند بی قراری‌هایش را دیده بود‌.
- راستش کلی خوشحال بودم که بالاخره جواب عمران رو دادی. آخه خیال می‌کردم کار بزرگی انجام دادم؛ ولی... ولی، آه!
سرش را از روی سینه غزاله برداشت و با چشمان متورم شده‌اش گفت:
- چرا تلاش داشتی من و اون به هم برسیم؟
- چون برام عزیز بودین، هر دوتون!
- حالا دیدی چی شد؟!
و دوباره چشمه اشکش جوشید.
- یک بار گیر الوات‌های بی سر و پا افتادم، می‌خواستن باج گیری کنن. نمی‌دونم خدا از کجا عمران رو بهم رسوند! از اون لحظه من خودم رو مدیون عمران دیدم و باید بگم، جرقه آشنایی‌مون همون جا بود. به خودم قول دادم، حتماً لطفش رو جبران کنم. حالا... حالا از فهمیدن حال دلش (بغض) نمی‌دونم چی بگم؟!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #24
باید اعتراف می‌کرد که عشق واقعی را با عمران تجربه کرده بود. احساسی که برای پژمان داشت، تنها یک حس زودگذر بود!
اما چرا عشق آسان نیست؟ چرا؟!
روی جواب دادن به پیامک و تماس‌هایش را نداشت. شرمنده بود، شرمنده عشق‌شان! چون هیچ کاری نمی‌توانست انجام دهد.
- مامان! چرا آخه این‌طوری می‌کنی؟ مگه چی شد؟ هان! چرا یک دفعه نظرت برگشت؟
گیتا سرسختانه سر موضعش مانده بود و کوتاه نمی‌آمد. اجازه نمی‌داد سایه احسان، دوباره زندگیش را تاریک کند.
وقتی سکوت و اخم مادرش را دید، با جیغ و گریه گفت:
- اصلاً دلیل مخالف تو و بابا چیه؟ چرا بهم نمی‌گین؟ چرا؟! اَه، مرده شور، این زندگی رو ببره!
و بلافاصله از اتاق مادرش خارج شد، باید به بیرون می‌رفت. بایستی تا آمدن پدرش وقت تلف می‌کرد، هر طوری که شده، دلیل مخالفت‌شان را می‌فهمید!

روی تخت نشسته بود و با دستان لرزانش که ناشی از اعصاب ضعیفش بود، سرش را به دست گرفته بود و سمت زانوانش خم شده بود.
باز هم او! او! کاش ماهی این‌قدر اصرار نمی‌کرد، کاش میشد هر آن‌چه که در دل بود، رسوا می‌کرد؛ ولی... .
بایستی با رامین تماس می‌گرفت. اینک تنهایی را دوست نداشت، احساس خفگی می‌کرد. لازم باشد، کلاً از این دیار می‌رفتند.
از روی تخت بلند شد، سرش سوت می‌کشید و فریادهایی در گوش‌هایش پخش میشد. مگر آن‌ها را فراموش نکرده بود؟ شاید نه! شاید تنها تظاهر به فراموشی می‌کرد و آن‌ها هم پس از گذر چندین سال، از خاموشی رها یافته بودند و اینک قصد دیوانه کردنش را داشتند.
سرش گیج می‌رفت. گوشی روی عسلی بود، کافی بود چند قدم بردارد تا با رامین تماس بگیرد. خیلی به او محتاج بود!
لرزش تنش بیش‌تر شد. ناگهان همان‌طور که چشمش روی گوشی بود، سرش سه تیک به عقب خورد.
دردی بنا گوش‌هایش را گرفت و تا حلقش پیش رفت. راه تنفسش بسته شد، چه درد آشنایی!
یک دفعه چشمانش سیاهی رفت و از پشت، روی تخت افتاد. تکان‌های محکمی می‌خورد و از بسته بودن راه حلقش، کف بالا می‌آورد.
رنگش رو به کبودی گرایید و رگ‌های سبزش خودنمایی کرد. تلفنش زنگ خورد؛ اما حتی توانایی این‌که چشمانش را در حدقه بچرخاند را هم نداشت و تنها کاری که توانست انجام دهد، آزاد کردن اشک‌های حبس شده‌اش بود.

دوباره به گوشیش تماس گرفت؛ ولی جوابی عایدش نشد. نگران و دل‌واپس بود، گیتا نبایستی تنها می‌ماند.
به ماهی زنگ زد، شاید او از احوال مادرش خبر دهد؛ اما او هم برای تماسش بی محلی کرد.
دل نگران و با حالی آشفته از کلینیک خارج شد. بیماران باشند برای بعد، فعلاً همسرش مهم‌تر بود!
با سرعت، کلینیک را ترک و به طرف خانه راند. حدوداً یک و نیم ساعتی با وجود ترافیک‌های همیشگی و مزاحم، زمان برد تا به خانه برسد. حتی در میان راه هم، بارها با گیتا تماس گرفت؛ ولی... .
با هول و ولا وارد خانه شد، فریاد زد.
- گیتا! گیتا!
نه! خبری از او نبود، خوفی بر گلویش چنگ زد. مستقیماً به طرف اتاق‌شان دوید، آخرین بار او را در آن‌جا دید. همیشه هنگامی که سردرگم و عصبی بود، به اتاق‌شان پناه می‌برد. شاید اینک هم در آن‌جا باشد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #25
در اتاق را با ضرب، باز کرد که از دیدن جسم نیمه جان گیتا روی تخت، خشکش زد.
فوراً به طرفش خیز برداشت. رنگش کبود و سینه‌اش تکان نمی‌خورد. با ترس و وحشت، شانه‌هایش را گرفت و تکانش داد؛ اما نه! هیچ واکنشی نشان نمی‌داد.
- گیتا! گیتا، عزیزم! چشم‌هات رو باز کن، گیتا!
انگشت‌هایش را در جلوی بینیش گرفت، گرمایی احساس نکرد. گیتا نفس نمی‌کشید؟!
اینک فریاد زد.
- گیتا، گیتا! جان من چشم‌هات رو باز کن، گیتا!
داد و فریاد فایده‌ای نداشت، بایستی او را به بیمارستان می‌رساند. لعنت بر خودش که بی حواسی کرده بود، لعنت بر خودش!
با سرعت بالایی، ماشین را از جا کند و هم زمان که یک چشمش روی گیتا بود و چشم دیگرش معطوف راه دراز، مدام گیتا را فرا می‌خواند.
- ای خدایا! زنم رو به تو سپردم، خدا من بی اون می‌میرم!
کم مانده بود مرد بزرگ، اشکش درآید. جانِ جانانش در مرز مرگ و زندگی دست و پا میزد. ملکه‌اش می‌خواست بی خداحافظی ترکش کند، اجازه نمی‌داد!
سریعاً ماشین را پارک کرد و با برداشتن تن نحیف و سبک گیتا، به سمت ورودی سالن پا تند کرد. شاید خودش هم داشت پیر میشد که به این زودی به نفس، نفس افتاده بود!
از سر و صداهایش پرستارها جلبش شدند و خیلی سریع از فهمیدن حال وخیم و اورژانسی گیتا، او را به اتاق عمل انتقال دادند. خطر از مغزش تهدید می‌کرد!
حال خودش خوش نبود و ندایی، آوای ناخوش نومی را فریاد میزد؛ ولی نه! گیتایش چیزیش نمیشد، هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. گیتا ترکش نمی‌کرد، او بی معرفت نبود!
لالایی مرگ، چه خوش آواست؛ اما چرا بقیه دوستش ندارند؟ ببین، گوش کن، دارد من را فرا می‌خواند! زندگی بس است. خوابم می‌آید، چراغ‌ها را خاموش کن. هیس، سکوت!

هوا سوز سردی داشت و بخارهایی از دهانش خارج میشد؛ اما هم چنان به قدم زدنش ادامه می‌داد.
گوشیش دوباره زنگ خورد، قصد جواب دادن را نداشت. با همه کس و از همه چیز قهر بود!
تماس قطع شد؛ ولی دوباره ویبره‌اش احساس شد. پوفی کشید که ابرهای کوچکی از دهانش جستند.
از دیدن نام پدرش مردد بود که جواب دهد یا نه؛ اما بالاجبار، برقراری تماس را زد.
- بل... .
صدای گرفته و بغض آلود پدرش، جریان خون را ایست کرد.
- سریع بیا بیمارستان (...).
متعجب گفت:
- بیمارستان چرا؟!
صدای هق هق مردانه پدرش، بیش‌تر نگرانش کرد.
- بیا واسه خداحافظی!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #26
با صدای گرفته‌اش گفت:
- هیچ راهی نداره یعنی؟
دکتر، متاسف جواب داد.
- آه متاسفم! گفتم که اگه فقط یک ربع سریع‌تر آورده بودین‌شون، شاید میشد یک کاری کرد.
- ولی اون نفس می‌کشه!
- بله درست؛ اما با دستگاه!
درد داشت، سینه‌اش باری سنگین را حمل می‌کرد.
سرشکسته و با شانه‌هایی خمیده از اتاق دکتر خارج شد که همان لحظه ماهی را دید که گریان و پریشان، داشت به سمتش می‌آمد.
بغضش گرفت و با یک خیز، دخترکش را در آغوشش گرفت.
- بابا چی شده؟ مامان کجاست؟!
فقط ماهی را سفت گرفته بود و چشمانش را محکم بسته بود. زبان، قاصر به بیان نبود. شاید شنیده‌ها را باور نداشت، گیتا که بی معرفت نبود، بود؟!
ماهی از آغوشش جدا شد و با صورتی خیس از اشک، گفت:
- بابا! مامانم کجاست؟ اون حرف‌ها چی بود که پشت گوشی گفتی؟ من مامانم رو می‌خوام! من رو ببر پیشش.
- باشه دخترم، باشه. فقط یک دل سیر نگاهش کن، شاید دیگه نبینیش!
ماهی با بهت، سرش را به نفی تکان داد. ناگهان شروع به جیغ زدن کرد و گفت:
- چی داری میگی بابا؟ مامان کجاست؟ مامان! مامان!
دوباره ماهی را در آغوشش گرفت و ماهی با هق هق‌هایی که جان می‌سوزاند، سینه‌اش را خیس کرد.

رامین اجازه داد تا اول او با گیتا خلوت کند. چه خداحافظی تلخی، همه خداخافظی‌ها تلخ بودند!
دلش بیش‌تر از این می‌سوخت که دم آخری صدای لعنتیش را بر سر مادرش بالا برده بود. گفته بود مرده شور، زندگیش را ببرد؟ اینک تمام زندگیش رفت!
با قدم‌هایی آرام به سمت تخت رفت. با بغض و هق هق گفت:
- مامان، مامانم!
- ... .
- چشم‌هات رو باز کن قربونت برم! ببین، ببین ماهی کوچولوت گریه می‌کنه. من هنوز بچه‌ام، بچه تو! مامان چشم‌هات رو باز کن، خواهش می‌کنم! اگه تو بری، من چی کار کنم؟ با کی درد و دل کنم؟ کی بشه چراغ خونه‌ام؟ مامان! صدام رو می‌شنوی دیگه نه؟ لابد می‌خوای تنبیه‌ام کنی؟ این تنبیه زیادی سخته! بس کن مامان، بیدار شو. شوخی خوبی نیست، مامان! مامان! (هق هق) اگه بری، شوهر جونت دیوونه میشه، دختر احمقت می‌میره! مامان تو که این‌قدر بد نبودی، ما... مان!
گیتا با تمام قدرت، فقط سکوت را فریاد میزد.
سرش را روی تخت گذاشت و از هق هق‌هایش شانه‌هایش به لرزه در آمدند.
دستگاه‌ها که نوید از زنده بودن مادرش می‌دادند، پس چرا می‌گفتند او نیست؟ چرا؟!
نمی‌خواست خداحافظی کند، می‌دانست این یک شوخی است. دوباره مادرش بیدار میشد و با لبخندهای زیبایش او را نگاه می‌کرد، محتاج نگاه مهربانش بود. بی او به کجا برود؟
فوراً با چشم‌هایی که سرخ و متورم شده بود، از اتاق بیرون شد و با صدای بلند، زیر گریه زد و به سمت حیاط دوید.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #27
محکم چشمانش را بست، چه بختکی به جان زندگی‌شان افتاده بود.
آب دهانش را قورت داد و نفسی تنگ، کشید. وارد اتاق شد. تاریک و سرد! شاید هم او سیاهیش گرفته بود و سردش میشد.
تلو خوران به سمت ملکه‌اش رفت. اینک قصر بی ملکه، مگر استوار بود؟ ستون‌های خانه‌اش در هم فرو ریخته بودند، چگونه سقف میشد؟
تا دقایقی فقط نگاهش کرد، رنگش زرد و زار بود!
- آه!
- ... .
لبخندی تلخ زد.
- حتماً گفتی چرا آه می‌کشی، آره؟
- ... .
با بغض ادامه داد.
- چون یک بی معرفت، می‌خواد ترکم کنه!
- ... .
- اون بی معرفت کیه؟
- ... .
به طرفش خم شد و نوازش‌وار، دست روی سرش کشید.
نجوا کرد.
- ملکه‌ام، همه هستی‌ام، خانومم می‌خواد بره! بی خداحافظی، بی چون و چرا، فقط می‌خواد بره. انگار از من خسته شده... خسته شدی گیتا؟!
- ... .
بغضش سنگین‌تر شد.
- من هم خسته‌ام! از این‌که همیشه واسه زندگی تلاش کردم. الآن که وقت خوشی‌مون بود نه، الآن وقتش نبود شریک نیمه راه بشی!
ناگهان از صدای دستگاه‌ها لحظه‌ای خشکش زد، ضربان قلب و تنفس گیتا، بالا رفته بود.
پلکش پرید، با بهت و حیرت لب زد.
- گیتا!
پلک گیتا تکان خورد. به وجد آمد، می‌دانست گیتا رهایش نمی‌کند، می‌دانست!
به آرامی لای پلک‌هایش باز شد، خمار و خسته! دوباره صدایش زد که نگاه خاموشش، جوابش شد.
- را... مین!
لبخندی هول هولکی زد و اشک‌هایش بی درنگ صورتش را خیس می‌کردند.
- جان رامین، جانم خانومم. فدات بشم، جانم!
گیتا آب دهانش را قورت داد و به سختی لب زد.
- ما... ماهی!
اشک‌هایش را پاک کرد، اول بهتر بود دکتر را خبر می‌کرد.
از جایش بلند شد و دستش را بر روی پیشانی گرم گیتا گذاشت و گفت:
- اون‌ هم هست عزیزم! بذار برم دکتر رو خبر کنم، به اون‌هم میگم بیاد. همه‌مون رو دل نگران کردی!
همین که خواست عقب گرد کند، گیتا به دستش چنگ زد و با نفس‌هایی منقطع، لب زد.
- نه! و... وقت ندارم، با... باید یک حر... فی بزنم!
وحشت به سینه‌اش مشت میزد، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- چی داری میگی گیتا؟ الآن دکتر رو میگم بیاد. تو حق نداری بری، من اجازه نمیدم. تو نباید بر... .
- هی... س! می‌... دونم که... که دیگه نمی‌کشم. (آب دهانش را قورت داد تا شاید گلویش تازه شود؛ ولی دیگر نه) رامین ب... بچه‌مون رو اول ب... به خدا می‌سپرم، بعدش به ت... تو!
چشم‌هایش پر شد و بابغضی صدا گیر، گفت:
- گیتا نه!
گیتا دستش را فشرد و چشمانش را محکم بست، گویی دردی آزارش می‌داد!
دوباره به آرامی لای پلک‌هایش را باز کرد و هم چنان که به دستش چنگ زده بود، با آخرین توان لب زد.
- اجازه نده... ماهی بشه گیتا... ماهی نباید ب... بشه من، را... رامین گیتا رو ب... به عمرا... .
صدای بوق ممتد و چشمان باز گیتا که همان لحظه، قطره اشکی از چشمش سرید، نفسش را برای لحظه‌ای قطع کرد.
متحیر لب زد.
- گیتا!
- ... .
- گیتا!
از سکوت دوباره‌اش، شروع به هق زدن کرد. نه! نه!
با دستانی لرزان، چشم‌های ملکه‌اش را هدف گرفت. چشمانش را محکم بست تا نبیند و به آرامی دست روی چشم‌های گیتا کشید. دیگر تمام شد!
کجا می‌روی؟ بی من کجا می‌روی؟ اینک زمانه، تو را از من گرفت. پاکِ پاک شدی؛ ولی با خاطراتت چه کنم؟!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #28
به طرف بخش، تلو می‌خورد. نگاه متاسف بقیه را خریدار میشد؛ اما اویی که باید نگاهش می‌کرد، خاموشی را انتخاب کرده بود.
چشمان پف کرده و سرخش را بالا آورد. پدرش تکیده و پریشان بود، دکتر و پرستارهایی در اتاق مادرش جولان می‌دادند؛ ولی چرا؟ چه شده بود؟
با وحشت نزدیک پدرش شد که از صدای قدم‌هایش او را متوجه کرد. فقط با نگاهش پرسید.
قطره اشک پدر، جوابش شد. رامین لبخندی تلخ و محو زد، با صدای بی‌صدایی لب زد.
- رفت!
سرش را به نفی تکان داد، باور نداشت. دروغ بود، دروغ! چشمانش بی اختیار به طرف شیشه سر خوردند. ملافه سفید و یک جسم بی جان؟!
متحیر و بهتناک لب زد.
- نه! نه!
ناگهان انگار کسی به او سیلی زده باشد، با درد فریاد کشید.
- نه!
نباید آن ملافه لعنتی را روی مادرش می‌کشیدند. اجازه نمی‌داد! مادرش تا همین صبح، نفس می‌کشید. اوی لعنتی برایش صدا بالا برد. او باید می‌مرد، نه نازنین مادرش! نه، نه! ملافه را کنار زنید، مادر زنده‌ است. او تک دانه دخترش را رها نمی‌کند. مگر نه که مادرها دل‌سوز هستند، پس چه شده؟!
به طرف اتاق خیز برداشت که رامین، محکم او را در آغوش گرفت و تقلاهایش را خنثی کرد.
با فریاد و گریه ضجه زد.
- مامان! مامان!
- آروم باش دخترم، آروم باش!
- بابا ولم کن، می‌خوام برم پیش مامانم. مامان! لعنتی‌ها اون ملافه رو بکشین کنار، مامانم آسم داشت، نفسش می‌گیره! بابا بگو بهشون. خانومت رو ببین، ببین نمی‌تونه نفس بکشه! بگو ملافه رو بردارن، ای خدا! مامان! بابا ولم کن، ولم کن!
رامین به طور ناگهانی او را در آغوشش حل کرد و بلند زیر گریه زد.

دقیقاً هفته‌ای می‌گذشت که زندگیش تمام شده بود، هفته‌ای می‌گذشت که صدای مادرش را نشنیده بود. خانه، هفت روز بود که عزا داشت!
به جای این‌که طبیب حال پدرش باشد، پدر، جورش را می‌کشید و در برابر اصرارهایش برای بیرون آمدن از اتاق، ممانعت می‌کرد.
فقط قاب عکس مادرش را بر سینه داشت و غرق در افق، کاش محو میشد!
بغض‌هایش تلنبار؛ ولی اشکی برای ریختن نداشت.
صدای تسلیت‌ها و گریه‌های خاله گوهر و مامان بزرگ‌ها و بقیه افراد، خش خشیش می‌کرد.
شب هنگام بود که تقه‌ای به اتاقش خورد. مثل همیشه پدرش بود، چرا نمی‌خواست تنهایش بگذارد؟ او فقط خلوت را می‌خواست، سکوتی بی انتها!
دستگیره پایین کشیده شد؛ اما در باز نشد. دوباره در به صدا در آمد. صدای خسته پدر شنیده شد.
- ماهی، ماهی، بابا!
- ... ‌.
- دخترم در رو باز نمی‌کنی؟
همان لحظه پیامکی به گوشیش ارسال شد. نگاه بی رمقش را تاب صفحه روشن گوشی کرد، پیام از طرف عمران بود.
لحظه‌ای اخم‌هایش در هم رفت. همه چی به خاطرِ او بود، وگرنه مادرش چیزیش نمیشد. پا قدمش نحس بود، مادرش به خاطرِ او مرد!
صدای کوبش در، هم چنان پا بر جا بود. نگاهی به در انداخت، همین امشب باید همه چی روشن میشد، باید!
از تخت پایین آمد و با قدم‌های سست به طرف در حرکت کرد، کلید را چرخاند و در را باز کرد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #29
دیدن قیافه تکیده و پژمرده پدرش، بغض‌ها را خاردارتر کرد؛ ولی باز هم نبارید.
کنار رفت تا پدر وارد شود. رامین به داخل اتاق پا گذاشت و متحیر گفت:
- دختر بابا! مامانت راضی نیست این‌جوری عذاب بکشی.
فقط سرد و خالی از هر احساسی نگاهش کرد.
- نمیای شام؟
- ... .
رامین آهی کشید و دستی روی سر تک دانه دخترش، کشید. یادگار ملکه‌اش!
- بابا!
- جان بابا!
خشک گفت:
- مامان چرا مرد؟
یکه خوردنش را دید؛ اما از موضعش پایین نیامد، باید همه چی را می‌فهمید.
- منظورت چیه؟
- مگه عمران کی بود که تو و مامان این‌جوری به هم ریختین؟
اخم‌های رامین، هم دیگر را در آغوش گرفتند.
- اون رو فراموش کن.
- بابا!
- چی می‌خوای بشنوی؟
بیچاره‌‌ وار گفت:
- دلیل مرگ مامانم رو!
نگاه عمیق رامین نصیبش شد. آیا زمانش رسیده که همه چی را بازگوید؟ دفتر گذشته باز شود و صفحات سیاهش مرور شود؟!
- مطمئنی؟
- ... .
- شاید سخت باشه!
خفه گفت:
- می‌خوام بدونم.
- آه! باشه.
رامین با قدم‌های سست به طرف تختش رفت. شاید با گفتنش، نظر ماهی هم برمی‌گشت. او به گیتا قول داده بود مراقب دخترشان باشد، پس شاید شنیدن بعضی از نحسی‌ها واجب بود!
پس از مکثی که او هم کنار پدرش جای گرفت، زمان به عقب چرخید و چشمانش رفته، رفته بازتر شد. گوش‌هایش از شنیدن فریادهایی کر و قلبش با لمس شوری اشک به زخم افتاده بود و نهایتاً درد، جانشین نفس‌هایش شد.
صدای خش دار و خشن پدرش که خیره به زمین بود و قطرات اشکش نمایان بودند، او را از کابوس‌ها به واقعیتی سیاه‌تر پرت کرد.
- طوفان زندگی‌مون همین‌جا تموم شد. گیتا رفت و راحت شد، این زندگی رو زندگی نکرد. آه! حالا هم ازت می‌خوام درست فکر کنی تا بدونی چه کسی وارد زندگیت شده!
پس از این حرف، از روی تخت بلند شد و سریعاً اتاق را ترک کرد. گویی او هم خلوتش را می‌خواست.
اوه خدای بزرگ! چه آشوبی، چه سیاهی‌ای، عجب مکافاتی!
مادر بیچاره‌اش چطور تا به این‌جا کشیده؟ اگر او می‌بود... اوه! حتی تصورش هم مرگ بار، بود.
صدای پیامک گوشی، او را به خود آورد. با چشمان اشکین و وق زده‌اش به گوشی نگاه کرد. باز هم او! اویی که پدرش، مادرش را کشت. گذشته‌اش را سیاه کرد و اینک امروز را به تباهی کشاند، همان مردِ نامرد!
لب‌هایش را محکم به هم چسباند که به پِر پِر افتادند، حیوان‌های آدم نما!
با غیض و نفرت، مثل همیشه به پیام‌هایش بی توجهی کرد و بی درنگ تماس گرفت. باید خالی میشد، فریاد می‌کشید!
هنوز بوق دوم نخورده بود که صدای مشتاق و متعجب عمران شنیده شد.
- ماهی! خودتی؟
- ... .
بالاخره اشک‌هایش ریختند، بالاخره بغض‌ها دانه به دانه ترکیدند و هق هقش را به اوج کشاندند.
لامصب، هنوز هم صدایش آرامش داشت!
عمران که گویی از شنیدن صدای گریه‌اش بر حیرتش معضوف شده باشد، نگران گفت:
- ماهی داری گریه می‌کنی؟ خوبی؟!
خوب بود؟ افتضاح بود، داغان بود، داشت ذره، ذره جان می‌داد! خوب بود؟
- خوبم؟ بابات من رو کشت. توئه حیوون، مامانم رو کشتی! عین بختک افتادی به جون‌مون، چرا... چ... چرا اومدی؟ هان! از کجا پیدات شد؟!
- چی داری میگی؟!
- من چی دارم میگم؟ (جیغ) میگم گمشو! برو از زندگیم. تا عمر دارم، نه تو رو می‌بخشم و نه اون بابای وحشیت رو!
فوراً قطع تماس زد و با صدای بلند زیر گریه زد که روی زمین افتاد. آه، مادر طفلکیش!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #30
چگونه فریاد زند وقتی که دردهایش یکی پس از دیگری سعی بر خفه کردن صدایش داشتند؟!
نمی‌دانست نفرت دارد یا دل شکسته است؟ خودش، خودش را نمی‌فهمید؛ ولی کاش کسی درکش می‌کرد!
عمران چند بار دیگر هم با او تماس گرفت؛ ولی وقتی جوابی از او ندید، بالاخره بی خیال شد.
چه رویاها که برای خودش نبافته بود! به خودش قول داده بود همیشه لبخند بزند؛ اما... .
آن‌قدر که زار زده بود، حالت تهوع به او دست داده بود و نفس‌هایش منقطع شده بودند. سرش را روی زمین گذاشت، بایستی می‌خوابید. تنها خواب، او را آرام می‌کرد!

گیج و پریشان بود. ماهی جوابش را نمی‌داد و جرئت رفتن به خانه‌شان را هم نداشت، ذاتاً می‌دانست برخورد خوبی با او نخواهند داشت؛ ولی چرایش را نمی‌دانست.
تنها کسی که می‌توانست کمکش کند، باز هم غزاله بود. باید دست به دامنش میشد! بی قرار بود و صدای گریه و جیغ‌های ماهی، بیش‌تر حال خرابش را داغان می‌کرد.
با این فکر چنگی به موهایش زد و به سمت میز مطالعه‌اش رفت. گوشی را از رویش برداشت و سریعاً شماره غزاله را که ذخیره‌اش کرده بود، به صفحه کشاند.
با برقراری تماس که زیاد هم زمان نبرد، قبل از این‌که اجازه حرف زدنی را بدهد، گفت:
- چی شده؟!
غزاله بعد کمی مکث با بغض و گرفتگی گفت:
- مادرش فوت کرده!
چشمانش گرد شد و نفس در سینه‌اش حبس شد، چه؟!
مبهوت لب زد.
- کی؟!
- چند روزی میشه!
پس بگو چرا ماهی آن‌‌گونه فریاد می‌کشید! داغ داشت؛ اما چرا پدرش را به میان کشیده بود؟ مگر پدرش با آن‌ها آشناییت داشت؟!
لحظه‌ای ماتش برد. دقیقاً بعد از این‌که از پدرش گفت، آن زن از هوش رفت. وگرنه همه چی خوب بود، پس... پس... .
- الو! الو!
بدون این‌که حرفی بزند، تماس را قطع کرد. چه داشت پیش می‌آمد؟!
بایستی با پدرش حرف میزد، همه چی را می‌گفت.
فوراً و با عجله از اتاق خارج شد، گویا وقت کم بود و هر آن نزدیک بود ماهی از دستش سر بخورد.
هم زمان که از پله‌ها پایین می‌آمد، بلند گفت:
- مامان! مامان!
بنفشه سراسیمه خود را به نزدش رساند و هراسان گفت:
- چی شده؟
- بابا! بابا کوش؟ کجاست؟
صدای متعجب پدرش از طرف راستش شنیده شد، داشت از طرف اتاق مطالعه‌اش نزدیکش میشد.
- من این‌جام، چی شده؟!
نگاه تیزی به او انداخت.، سریعاً با قدم‌های تند و بزرگی به سمتش خیز برداشت و سینه به سینه‌اش ایستاد.
هم قامت بودند و هیکل چهار شانه‌اش را از پدر به ارث برده بود؛ ولی اینک احسان دیگر پیر شده بود و موهایش تماماً سفید و کمی خمیده به نظر می‌آمد!
دندان روی هم سابید و غرید.
- بابا!
- چی شده؟ چرا خونه رو گذاشتی روی سرت؟!
- باید باهات حرف بزنم.
بنفشه نزدیک‌شان شد و گفت:
- چی می‌خوای بگی؟ چی شده؟ دِ دقم دادی تو که!
نگاه مشکوک و تیزی حواله هر دویشان کرد. چیزی در پشت نقاب‌شان مخفی بود، اینک زمان آن رسیده تا ماه از پس ابرها به نما کشیده شود!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
219

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین