. . .

انتشاریافته رمان تب و تابم(تا تلافی۳) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رمان: تب و تابم(تا تلافی۳)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
سال‌ها می‌گذرد. همه چی خوب بود و روال معمولیش را داشت؛ ولی دیگر بس بود. بایستی دوباره لرز می‌گرفتند، دوباره نا آرام می‌شدند. روزگار برگشته بود!
عمران و ماهی، دو جوانکی که غافل از گذشته‌ای تاریک، دچار عشقی ممنوعه شدند، عشقی که پس زمینه‌اش با دستان افرادی، خاکستر شده بود. دستان خوف مادر ماهی، گیتای مار گزیده و پنجه‌های پدر عمران، احسان، بنایش کرده بود!
 
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,277
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #2
مقدمه

خواستیم پروانه باشیم به دور شمع عشق بچرخیم؛ اما سوختیم!
مقصر این زندگی، ما نبودیم. گنه‌کار را گذشتگان مشخص می‌کنند.
گنه ما، تنها عاشقی بود. گرفتار عشقی ممنوعه شدیم.
من حوا بودم که محو سیب سرخ عشقت شدم و تو... گرفتار من!
مقصر این زندگی، ما نبودیم. گنه‌کار را گذشتگان مشخص می‌کنند!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #3
خوش‌حالی در زیر پوستش جولان می‌داد. فوراً از خروجی دانشگاه، بیرون پرید.
با چشم، دنبالش گشت و بالاخره یافتش!
لبخندی گشاد زد و به سمتش پا تند کرد. سریعاً به داخل ماشین پرید و (سلام) بلند، بالایی تحویل داد.
- اوه! مشخصه شیرِ شیری!
- اوم، بله!
چشمکی زد و گفت:
- ارائه چطور بود؟
- عالی! عالی! عالی!
بلند خندید و در جوابش گفت:
- پس از شر پایان نامه هم خلاص شدی، آره؟
خودش را روی صندلی ولو کرد و گفت:
- آخ، دقیقاً!
ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
- بریم که بچه‌ها منتظرتن.
صاف نشست و متعجب گفت:
- وا، با این لباس‌ها!
- بیخی بابا! بچه‌ها یک لباسی برات ردیف می‌کنن.
دو دل گفت:
- آخه من هنوز به مامان این‌ها هم خبر ندادم!
نیشخندی زد و در جوابش با کنایه گفت:
- نیست همیشه اون‌ها رو در جریان داری، گزارشات رو دقیق و سر صحنه می‌فرستی.
چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
- مسخره می‌کنی؟
بلند خندید و گفت:
- خب مگه دروغ میگم؟ حالا هم مثل هر سری، میری و به ننه، بابا ژونت میگی با رفیقت بودی.
- من به خاطر تو شدم چوپان دروغ‌گو!
لب‌هایش را غنچه کرد و مثلاً به نمایشی، بوسیدش که رویش را به سمت شیشه چرخاند. پسرک دلقک!
موزیکی با ریتم تندی پخش میشد و صدایش بالا بود. پس از چندی که گذشت، طاقت از کف برید و رو به او گفت:
- بابا کم کن این لامصب رو! مگه کری که این‌قدر بلندش کردی؟
صدای خنده بلندش با صدای موزیک، در هم آمیخت.
پوفی کشید و پس از این‌که چشم‌غره‌ای برایش رفت، خودش صدای موزیک را کم کرد.
دقایقی در میان‌شان بدون هیچ حرفی گذشت، ناگهان با فکری که به سرش خطور کرد، گفت:
- راستی پژمان!
پژمان آدامس در دهانش را باد کرد و سپس ترکاند و گفت:
- ژون!
- مهمونی تا ساعت چنده؟
- چیه؟ می‌ترسی ننه، بابات دعوات کنن؟ آله کوسولو!
- خیلی بی شعوری!
دوباره خنده سرخوشش در فضای خوش عطر ماشین، پیچیده شد.
- حالا قهر نکن کوسه خانم، ببین عشقت چه مهمونی به پا کرده برات!
با غرور گفت:
- وظیفه‌اش بوده!
- بشکنه دستی که نمک نداره!
- این‌ها رو ولش. بگو ببینم، اگه من توی این پایان نامه‌ام رتبه نمی‌آوردم، اون وقت چی کار می‌کردی؟ بدون هیچ هماهنگی رفتی و بچه‌ها رو خبر کردی؟
- چرا ترش می‌‌کنی جیگر؟!
- خب نمی‌خوام پیش اون دو پت و مت، کم بیارم!
با مرموزی گفت:
- منظورت اون دو تا دخترهای خوشگل و شیرینه؟
مشتی نثارش کرد و با چشم غره غرید.
- ببند دهنت رو پژمان!
- ژون!
- ای درد!
پس از چند دقیقه به ساختمانی که برای حامد بود، رسیدند. معمولاً مهمانی‌هایشان در این مکان صورت می‌گرفت، آخر حامد مجرد بود و...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #4
پالتویش را به چنگ گرفت و از ماشین پیاده شد. زنگ ساختمان را به صدا در آورد و بالاخره بعد چند دقیقه که کاملاً کلافه‌اش کرده بود، از میان جیغ و صدای بلند موزیک، شخصی گفت:
- بپر بالا.
پوفی کشید و به داخل رفت.
در سالن را یکی از دخترها برایش باز کرد. با دیدن شکوه میهمانی، به وجد آمد؛ ولی احساس دل‌شورگی و ترس داشت. اگر همسایه‌ها به پلیس خبر دهند چه؟!
آب دهانش را قورت داد و وارد سالن شد. نجمه با آن سر و وضع نا مناسبش، نزدیکش شد و گفت:
- سلام جیگر! پس آقاتون کجاست؟
با کلافگی گفت:
- رفته ماشین رو پارک کنه، میگم نجمه؟
- جونم عشقم!
- چرا این‌قدر زیادین؟ با این شرایطی که درست کردین، به دو دقیقه هم نمی‌کشه ما رو می‌برن!
نجمه بلند زیر خنده زد و دستش را به سمتش دراز کرد و روی گونه‌اش را نوازش کرد، گفت:
- عزیزم!
بی حوصله، دستش را کنار زد و اخمو گفت:
- لوس نشو! به حامد بگو کم کنه این قرتی بازی‌ها رو، من فکر کردم فقط خودمون هستیم.
- پوف! چه قدر غر می‌زنی. بابا بیا وسط یک قر بده، بعد می‌افتی توی جو. نترس، هیچی هم نمیشه.
اخم‌هایش در هم رفتند.
- من کی رقصیدم که این‌بار دومم باشه؟
نجمه پشت چشمی نازک و با ناز گفت:
- از بس بچه ننه‌ای!
سرش را به تأسف تکان داد. کمی عذاب وجدان داشت که این رفت و آمدش مخفیانه و به دور از چشم پدر و مادرش بود؛ اما خب، از وقتی که با پژمان آشنا شده بود، ناخودآگاه پایش به همچین مهمانی‌هایی باز شده بود و تا به خود آمد، پای ثابت بچه‌ها شده بود!
صدای حامد، او را به واقعیت پرت کرد.
- ماهی!
- هوم؟
- چرا دم دری؟ بیا تو دیگه.
- داخلم دیگه!
حامد لبخندی زد و با چشم و ابرو به وسط، اشاره کرد.
- منظورم پیش بقیه‌ست.
- خیلی خوب، اون‌جا هم میرم.
همان لحظه، صدای زنگ سالن شنیده شد و چون نزدیک در بود، خودش در را باز کرد.
پژمان وارد شد و با حامد سلام کرد. همین که حامد، خوش آمدگوییش را گفت، تنها‌یشان گذاشت.
- چطوره؟
شاکی نگاهش کرد.
- ای بابا! باز که اخم‌هات توی همِ.
- کوفت! چرا نگفتی بهم که این یک دورهمی ساده نیست؟ آهان! (با تمسخر) مثلاً بچه‌ها واسه من جمع شدن؟
- عشقم این‌قدر حرص نخور دیگه، بد کردم؟ این‌جوری با افراد بیش‌تری هم آشنا میشی. مثلاً با داش مشتبیِ (مجتبی) گل‌مون!
با حرص گفت:
- بخوره توی سرت!
و با پشت چشم نازک کردنش، از او فاصله گرفت و به اتاقی که معمولاً برای چتر لباس‌هایشان بود، رفت.
کف اتاق با انبوهی از مانتو و لباس‌ها و کیف‌هایی پوشیده شده بود، نچ، نچی کرد و سرش را با تأسف تکان داد.
مشغول باز کردن دکمه‌هایش شد، هنوز کاملاً مانتویش را باز نکرده بود که سر و صدای بچه‌ها اوج گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #5
به سمت در هجوم برد و با وحشت خواست در را باز کند که در با شتاب باز شد و قدمی به عقب تلو خورد.
نگین و چند تن از دخترها به داخل حمله کردند و هراسان، مشغول پوشیدن لباس‌هایشان شدند.
با وحشت، رو به نگین گفت:
- چی شده؟!
- پلیس! پلیس!
چشمانش گرد شد. محکم به گونه‌اش چنگ زد و اینک با بغضی که به گلویش چنگ زده بود، نالید:
- گفتم پلیس میاد، گفتم! مگه گوش می‌کنین؟ همه‌تون عین خر چپیدین و... دِ لامصب‌ها! حالا من چه غلطی بکنم؟!
نگین داد زد.
- ببند دیگه، اَه! خب غلط می‌کردی می‌اومدی این‌جا، حالا هم عر نزن، یک تعهد میدی و تمام.
دیگر اشکش در آمده بود. با چشمانی گرد، جیغ زد.
- چی و چی رو یک تعهد میدی و تمام؟ من به مامان و بابام چی بگم؟!
یکی از دخترها پوزخندی زد و هم زمان که مشغول بستن دکمه شلوار لیش بود، گفت:
- اوخی! واسه ما که عادت شده.
در اتاق دوباره باز شد که جیغ دخترها و (هین) خودش، بالا رفت.
خانمی چادری که از فرم لباسش میشد فهمید که پلیس است، با تاسف به آن‌ها نگریست.
تپش قلبش تند و کوبنده شده بود. طولی نکشید که در میان آه و ناله‌هایش، همگی به کلانتری منتقل شدند.
به سکسکه افتاده بود و هق هقش در میان سالن کلانتری، بچه‌ها را کلافه کرده بود. پژمان در آن‌طرف سالن به صف کشیده شده بود و با بی تفاوتی، مشغول جویدن آدامسش بود. لحظه‌ای از او نفرت گرفت، به خیالش هم نبود که او را گرفته‌اند. مثلاً ادعای عاشقی می‌کرد، افسوس که فقط خام زبانش شده بود!
نوبت به پژمان رسید که وارد اتاق سرگرد، شود. دوباره بغضش شکست و با دستانش صورتش را پوشاند. اگر پدرش بفهمد، وابیلا بود! عذاب وجدانش با ترس از قهر پدر و مادرش، در هم آمیخته بود و حال میزانی نداشت.

از دیدن پسری بیست و یک ساله که موهای بورِ رنگ کرده‌اش، فشن رو به عقب اصلاح شده بود و ابروهای کشیده‌اش را هم اصلاح کرده بود، پوزخندی زد.
با تاسف به سر تا پایش نگاهی انداخت. تیشرتی صورتی و چسب که هیکل استخوانیش را به نما گذاشته بود، شلوار لیِ جین و پاره پاره و آسمانی هم پوشیده بود.
پوستی تیره و چشمانی کشیده و قهوه‌ای داشت. دماغ استخوانی و قلمیش همچو مدادی، نقش صورتش شده بود. لب‌های معمولی داشت و در زیر لبش، ذره‌ای ته ریش داشت که بیش‌تر لات بودنش را جار میزد.
با صدای خشن مختص به درجه شغلیش، اخمو غرید.
- پژمان صالحی!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #6
با وقاحت، هم چنان مشغول جویدن آدامسش بود. واقعاً همچین جوان‌هایی قرار بود آینده سرزمین را بسازند؟
سعی کرد با آرامش، حرفش را ادا کند. خوب می‌دانست این پسر لجباز، قصد حرصی کردنش را دارد.
به پشتی صندلی چرم و چرخ دارش، تکیه داد.
- باز هم سعادت دیدنت رو پیدا کردیم!
پژمان پوزخندی زد و گفت:
- همیشه مفتخرتون می‌کنم.
گوشه لبش کج شد، عمیق نگاهش کرد.
- چند بار ازت تعهد گرفتیم؟
پژمان چشمانش را تنگ کرد و مثلاً با حالتی نمایشی، به فکر فرو رفت.
- جون تو نمی‌دونم سرگرد.
تکیه‌اش را گرفت و به طرف میز خم شد. با اخم، سربازی را صدا زد که از هیبت صدایش، شانه‌های پژمان بالا پرید.
- عارفی!
چندی نگذشت که تقه‌ای به در اتاق خورد و سپس سربازی تپل اندام و کوتاه قد، برایش احترام نظامی به جا آورد.
- این آقا رو به بازداشتگاه ببر، امشب رو مهمون ما هستن‌.
پژمان که گویا متوجه شد بود این‌بار خبری از قسر در رفتن نیست، ترسان، لبخندی هول هولکی زد و گفت:
- سرگرد چه نیازیِ آخه؟ بی خیال ما شو. به جان ننه‌ام دیگه این طرف‌ها پیدام نمیشه!
تنها، پوزخندی جوابش کرد و با چشم به عارفی اشاره کرد تا او را بیرون ببرد.
محلی به التماس‌هایش نکرد و خشن غرید.
- نفر بعدی رو هم به داخل بفرستین.

اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد که بلافاصله، دوباره گونه‌هایش خیس شدند.
او را به داخل هدایت کردند. سربه زیر وارد اتاق شد و مدام فین، فین می‌کرد. فقط در فکر این بود که جواب بابا رامینش را چه بدهد؟ حتماً از او نا امید میشد!
صدای بم و خشنی، خطابش کرد که خوف بر تنش چنگ زد. تا به حال حتی به نزدیکی کلانتری هم نیامده بود و اینک... .
- تازه واردی؟
سرش را بیش‌تر به زیر فرو برد و هقش، باعث تحیر سرگرد شد.
- با توئم. تا حالا ندیدمت، مثل این‌که اولین بارتِ!
لب‌هایش پِر پِر می‌کردند. زیر زیرکی، نگاه سرخ و متورمش را بالا آورد که چشمش به نام و نشانی خورد که روی سینه‌اش حک شده بود.
سرگرد عمران نیک نام!
صدای سردش، خشکش کرد.
- سرت رو بگیر بالا.
به نفس، نفس افتاده بود و تغییری به حالتش نداد که عمران، عصبی به میز کوبید و باعث پرش شانه‌هایش شد.
- با توئم!
لب پایینش را محکم در بین دندان‌هایش گرفت و سرش را به آرامی بالا آورد، خدا به او رحم کند!

از دیدن چشم‌های سرخش، جا خورد. نمی‌دانست چرا همچین دخترهایی که بره جامعه هستند، تن به گرگ‌ها می‌دهند؟!
سر و تیپ وقیحانه‌ای نداشت و شرم و ترس نگاهش، کاملاً مشهود بود.
تیز نگاهش کرد. می‌دانست این دختر اهل چنین بازی‌هایی نیست، اگر هم بود، فعلاً به عمق لجن‌ها فرو نرفته بود. حرفه‌اش باعث شده بود، آدم شناسیش خوب باشد!
- اسمت؟
- ... .
نفسی بازدم کرد و دوباره با لحنی آرام‌؛ ولی نه طوری که خشن بودن لحنش را از بین ببرد، گفت:
- دوباره می‌پرسم، اسمت چیه؟
نگاهی به لبش کرد. آن‌قدر که ترسیده بود و لبش را گاز می‌گرفت، زخمیش کرده بود.
صدای ظریف و لرزانش، زمزمه‌وار شنیده شد.
- ما... ماهی... ماهیِ متین!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #7
خالی از هر حسی، نگاهش کرد.
- می‌ترسی؟
ماهی اخم در هم کشید و بیش‌تر اشک، روان کرد.
- اگه می‌ترسی، پس چرا داخل همچین مهمونی‌هایی میری؟
با بغض گفت:
- باور کنین من نمی‌دونستم این‌جور مهمونی می‌خوان بگیرن، من اهل این‌جور مهمونی‌هایی نیستم!
- پس قبول داری که اشتباه کردی؟
ماهی با لحنی ملتمس، هق هق کنان گفت:
- آقا آره، باور کنین دیگه پام رو توی همچین مهمونی‌هایی نمی‌ذارم. فق... فقط من رو به بازداشتگاه نفرستین. خواهش می‌کنم، مامانم دق می‌کنه!
از این همه سادگیش متعجب شد. معمولاً در مرتبه اول، کسی را به بازداشتگاه نمی‌فرستادند؛ ولی این دختر آن‌قدری به دور از این اطلاعات بود که کم مانده بود خودش را با اشک‌هایش غرق کند. لبخندی از این همه سادگی تا پشت لب‌هایش یورتمه رفت؛ ولی با اخم، مانعش شد.
برای آرام کردنش گفت:
- بشین یک لیوان آب بخور.
نه این‌که دلش برایش بسوزدها، نه! فقط حوصله نق نق‌های بی خودی را نداشت. آری! اصلاً هم دلش نسوخت. او یک سرگرد بود، دلیلی نداشت دل بسوزاند. آن‌هم برای که؟ یک دختری که از میهمانی غیر مجاز، گیرش انداخته بودند؟! نه! او دل نسوخته بود، هرگز!
فقط صدای هق هقش شنیده میشد که سعی داشت با دستش خفه‌اش کند.
این‌بار با لحنی دستوری گفت:
- گفتم بشین!
ماهی فوراً نشست، همین است! باید این‌گونه با او صحبت کند.
دوباره غرید.
- حالا آب بخور.
ماهی با دست‌های لرزانش از روی میز، لیوان آبی فراهم کرد و یک نفس نوشیدش.
- شماره ولی.
آب به حلق ماهی پرید که مقداری از آن‌ را به بیرون ریخت و با چشمانی وق زده، شروع به سرفه کرد.
نا خودآگاه نیم خیز شد که به خود تشر زد.
ماهی با نگاهی ملتمس و بارانی، گفت:
- آقا خواهش می‌کنم! با... بابام نه. قول میدم دیگه کار خلاف نکنم، فقط یک این‌بار! بابا، مامانم خبر ندارن. لطفاً!
- ... .
ماهی با شتاب اشک‌هایش را پاک کرد و دوباره گفت:
- اگه بابام بفهمه، من بی چاره‌ام!
اخم‌هایش در هم رفت، که این‌طور!
با خشم غرید.
- پس از اون دسته آدم‌هایی هستی که زیر زیرکی دم می‌تکونی، آره؟ (بیش‌تر اخم کرد) واجب شد با پدرت یک حرفی داشته باشم. متاسفم واقعاً! اون بی چاره‌ها چه گناهی کردن که بچه‌هایی مثل شما نصیب‌شون شده؟

عجب پلیس زبان نفهم و سنگ دلی بود! انگار هر چه اشک‌هایش را می‌دید، لذت می‌برد. بی‌رحم!
- نه! نه! م... من تعهد میدم، اصلاً هر چی که شما می‌خواین؛ ولی بابام نه. آقا من قو... قول دادم، خواهش می‌کنم ازتون!
- شماره!
به هق هق افتاد.
- آقا نه، غلط کردم. نه، لطفاً بابام نه!
نگاه سنگینش را احساس می‌کرد. دلش می‌خواست یک مشت محکمی نثار فک خوش فرمش کند؛ ولی... .
صدای خون سردش شنیده شد.
- بس کن.
فینی کرد و دوباره اشک‌هایش را پاک کرد. مظلومانه سر به زیر شد و زیر چشمی نگاهش کرد. شاید دلش سوخت!
عمران که از حالتش گویا به خنده افتاده بود، لب‌هایش را به دهان کشید و گفت:
- دوباره اگه این‌جا ببینمت مطمئن باش دیگه از این گذشت‌ها نیست.
چشمانش رنگ بهت و شوق گرفت. از جایش بلند شد و با قدردانی گفت:
- ممنونم ازتون! چ... چشم، دیگه نمیام این‌جا.
در دل با نفرت گفت:
- ولی سر قبرت حتماً میام!
پس از دادن تعهدی، فوراً از کلانتری خارج شد. گویا از مرگ، رهایی یافته!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #8
چند سیلی به خود زد تا بهتر شود، نباید مادرش متوجه حالش میشد. به در کلید زد و وارد حیاط بزرگ‌شان شد.
در سالن را به آرامی باز کرد. هر چه بی سر و صداتر وارد اتاقش میشد، بهتر بود.
مشغول تعویض کفش‌هایش بود که صدای مادرش به گوشش سیلی زد.
- ماهی! چرا این‌قدر دیر کردی؟
چشم‌هایش را محکم به هم بست، به آرامی صاف ایستاد و گفت:
- سلام!
گیتا از دیدن رخ پریده و چشمان متورم ماهی، جا خورد. اخم در هم کشید و به سمتش نزدیک شد.
- ماهی، دخترم! حالت خوبه؟
بی حوصله جواب داد.
- آره مامان، خوبم! فقط کمی خسته‌ام. بخوابم، بهتر هم میشم.
گیتا با شک گفت:
- مطمئنی؟ آخه چشم‌هات... .
اجازه نداد حرفش کامل شود و گونه مادرش را بوسید و هم زمان که به طرف پله‌ها می‌رفت، بلند گفت:
- خوبم مامان جون!
گیتا که هنوز مجاب نشده بود، به طرفش چرخید؛ ولی حرفی نزد. شاید نباید زیادی سمج می‌بود!
در اتاقش را بست و کوله پشتیش را محکم به روی زمین پرت کرد. لعنتی!
مقنعه‌اش را هم از سر کند و به موهایش چنگ زد. لعنتی! لعنتی!
اگر واقعاً به پدرش زنگ می‌زدند، آن‌وقت چه میشد؟ وای! افتضاح به بار می‌آمد.
دوباره چشمه اشکش جوشید. هیچ وقت آن پژمان دروغ‌گو را نمی‌بخشید، انتخابش اشتباه بود. نفهمید چطور خامش شد؛ اما دیگر چنین اشتباهی را مرتکب نمیشد. امروز خدا به او نظر کرده بود. محال بود دوباره دم به تله دهد!
زمانه، روال خودش را به گردن داشت؛ ولی او هم چنان ترس آن اتفاق، بر دلش سایه زده بود. گویا درس عبرتی برای آینده‌اش شده بود.
بایستی خود را خالی می‌کرد، پس طبق معمول با غزاله که رفیق صمیمیش بود، تماس گرفت. بی چاره بارها به او گوشزد کرده بود که پژمان شخص خاص او نیست؛ اما مگر گوش داشت؟
- جانم!
- سلام، خونه‌ای؟
- آره عزیزم، چطور؟
- خوبه! جایی نرو، می‌خوام بیام پیشت.
- باش... .
فوراً قطع تماس زد که ادامه حرف غزاله را نشنید.
از مادر خداحافظی کرد و به دنبال ماشینش، به طرف پارکینگ رفت.
سریعاً کوچه را ترک کرد و با سرعتی نسبتاً بالا به سمت خانه غزاله این‌ها راند. با این‌که چند روزی از آن اتفاق نحس می‌گذشت؛ ولی هنوز هم نا آرام بود، به گونه‌ای که حتی پدرش هم به او شک کرده بود. پدر تیز بینش!
به سر کوچه خانه غزاله که رسید، از دیدن پژمان که در حال بحث کردن با غزاله بود، خون، خونش را مکید. پسرک ابله!
خیلی سریع در جلوی پایشان روی ترمز زد و بلافاصله، عبوس و اخمو از ماشین پیاده شد. به طرف‌شان پا تند کرد و غرید.
- چیه؟ این‌جا چه غلطی می‌کنی؟!
غزاله با بهت گفت:
- ماهی!
پژمان نیم نگاهی به غزاله کرد و سپس دل‌جویانه گفت:
- دلم برات تنگ شده بود، جوابم رو نمی‌دادی!
پوزخندی زد.
- اگه جوابت رو ندادم، پس یعنی دیدم و دلم نخواسته جوابت رو بدم. پسرِ بی شعور چی پیش خودت فکر کردی؟! نگفتی این ماهی بدبخت اگه پاش به اون کلانتری باز بشه، می‌خواد چه خاکی توی سرش بریزه؟ مثلاً عاشقی؟ گمشو با این مثلاً عشقت! احمق، مردم و زنده شدم، می‌فهمی؟!
غزاله با تحیر و گیجی گفت:
- ماهی چی داری میگی؟ کلانتریِ چی؟!
فقط حرصی و شکاری به پژمان چشم دوخته بود. اینک تف به سلیقه‌اش می‌انداخت، واقعاً چگونه خام همچین نفری شده بود؟!
غزاله که فهمید جوابی از او عایدش نمی‌شود، کلافه، رو به پژمان گفت:
- پژمان! ماهی چی میگه؟
پژمان نیز، جوابش را نداد و قدمی به او نزدیک‌تر شد که با اکراه به عقب رفت.
- عزیزم باور کن من نمی‌دونستم قرارِ این‌طوری بشه، کف دستم رو که بو نکرده بودم. تازه‌اش هم (دل‌خور) چند شب رو توی بازداشتگاه بودم!
پوزخندی زد.
- دروغ‌گوی کثیف! اصلاً حقت بود، نفرت انگیز!
پژمان با بهت نگاهش کرد. فکرش را نمی‌کرد که ماهی تا به این حد از او فاصله گیرد، هر چند ماهی، تنها طعمه‌ای برای اوقات خالیش بود؛ اما... .
پژمان: ماهی!
با غیض غرید.
- ماهی و مرض! اسمم رو به زبونت نیار.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #9
از ماشین پیاده شد، لحظه‌ای متوجه سر و صداهایی شد. به سمت رو به رو و آن‌ طرف جاده نگاه کرد که از دیدن غزاله با پژمان و دختری که زیادی برایش آشنا بود، جا خورد.
نمی‌دانست که آن‌ها چرا در این‌جا هستند؟ شاید نسبتی با غزاله داشتند.
می‌خواست وارد خانه شود که جیغ آن دختر آشنا، بلند شد. دوباره به طرف‌شان چرخید، شاید لازم به دخالت بود!
اخم‌هایش را در هم کرد و با هیبت همیشگیش به سمت‌شان رفت. اولین نفر هم غزاله متوجه‌اش شد.
- سلام!
از صدای غزاله، آن دو نفر دیگر هم به سمتش چرخیدند؛ ولی خیلی زود در دره بهت، پرت شدند.
- چیزی شده؟
زیر چشمی به ماهی نگریست. رنگ به رو نداشت، البته پژمان هم دست کمی از ماهی نداشت و آرام‌شان فقط غزاله بود.
دوباره گفت:
- مزاحم شده؟
غزاله با چشم و ابرو به پژمانِ ترسیده، اشاره کرد و گفت:
- چی بگم؟!
از جواب غزاله، بیش‌تر اخم کرد و رو به پژمان غرید.
- این‌جا چی کار داری؟
پژمان: من... خب راستش من با... .
غزاله پوزخندی به ترس پژمان زد و رو به او گفت:
- میشه دکش کنی؟
فقط کافی بود نگاه خشمگینش را نثارش کند که پژمان تلو خوران به عقب قدم برداشت و خیلی زود از زیر نگاه‌شان عبور کرد. پسر قمپز در کن!

هم‌ چنان با تحیر و بهت، به او چشم دوخته بود. چه اتفاقِ اتفاقی‌ای!
گویا سنگینی نگاهش را دریافت کرد که ناگهان به او چشم دوخت. روح از کالبدش جست، فوراً نگاهش را گرفت.
غزاله با آن سرگرد بد اخلاق، چندی حرف زد و سپس پس از خداحافظی که کردند، او را به داخل خانه هدایت کرد. آن‌قدر سریع به داخل خانه پرید که جواب خداحافظی سرگرد را هم نداد، هر چند مهم نبود.
همین که در بسته شد، غزاله را به در چسباند و گفت:
- از کجا می‌شناسیش؟ هان!
غزاله با چشمان وق زده‌اش، زمزمه کرد.
- پسر همسایه‌مونِ.
چند بار پلک زد تا شنیده را هضم کند. غزاله که به خود آمد، او را به عقب هل داد و گفت:
- چت شده؟!
جوابش را نداد و هم چنان خیره به افق، به طرف ورودی حرکت کرد. غزاله نیز متعجب و سرگشته به دنبالش رفت.

با صدای بلندی گفت:
- هان؟!
- هیش! صدات رو ببر، الآن مامانت با خبر میشه.
غزاله با حرص گفت:
- دخترِ گاوِ بی شعور! تو چطوری آخه (نگاه غمگین ماهی، مانع حرفش شد) لا اله الله!
- ... .
- پوف! برو خدات رو شکر کن که تموم شد و شانس آوردی عمران بودش و الا الآن توی جلسه ختمت بودم!
چپ چپی نثارش کرد و گفت:
- یک زبونم لالی، الهی پیش مرگت بشمی، دور از جونی، یک چیزی از اون گاله‌ات بیرون می‌کردی دیگه. عین بز، فقط زر می‌زنه!
- ببند بابا!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #10
- لطفاً تو یکی ببند که خودم خفه‌ات می‌کنم! (با صدای جیغ جیغو ادامه داد) هنوز طرفداریش رو هم می‌کنه، بزنم لهت کنم؟!
- وا مگه چشه؟ پسر به اون ماهی!
- ماهی من هستم که بی چاره‌ام، نه اونی که مثل نهنگ‌های قاتل، نگاهم می‌کرد. وای از صداش، عربده می‌کشه بیا و ببین. گرخیدم!
غزاله زیر خنده زد و گفت:
- نوش جونت!
چپ‌ چپی نثارش کرد که غزاله دوباره گفت:
- ولی جدا از شوخی، پسر با مرامیه. من که ازش راضیم، شیر ننه‌اش حلالش!
ناگهانی به بالش چنگ زد و به سر غزاله کوبید که قهقهه‌اش بالا رفت و او بیش‌تر حرص خورد. مگر می‌شود ببری همچو او، با مرام باشد؟
کمی آن‌جا ماند و سپس بعد خداحافظی از مادر غزاله که او را خاله زینت خطاب می‌کرد، به بیرون رفت.
در ماشینش را باز کرد و تا خواست سوار شود، یک دفعه چشمش به در مقابلش خورد. خانه همان سرگرد عصبی!
با غیض، نگاهش را از آن‌جا گرفت و سوار شد. برای غزاله که دم در بود، تک بوقی زد.

سرگرم پرونده زیر دستش بود که خیلی ناگهانی، تصویر ماهی در پرده ذهنش نمایان شد.
دختر معصومی دیده میشد، پاک و به دور از هر قرتی بازی‌ای. فقط آن اتفاق، یک اتفاق بود!
در فکر بود که صدای زنگ تماس گوشیش، او را از رویا پراند. غزاله بود!
- ال... .
صدای جیغ غزاله، تبر حرفش شد.
- واسه چی رفیقم رو ترسوندی؟ هان! بیام به خاله بگم سیاه و کبودت کنه؟
پوزخندی زد و تکیه‌اش را به پشتی صندلی کارش، داد.
- اوه چه برزخی! حالا مگه چی شده؟ کدوم رفیقت؟
- هان، یعنی تو نمی‌دونی؟ بی گناهی!
- ... .
- یعنی عمران! یعنی عمران... پوف!
- زیادی داری جیغ و داد می‌کنی. علافی؛ ولی من کار دارم. فعلاً!
اجازه حرف زدن بیش‌تر از این را به او نداد و تماس را قطع کرد.
خیره به ترک دیوار، به ماهی کوچک فکر کرد. همچو ماهی‌های قرمز، سرخ شده بود. اشک‌هایش باران نگاهش شده بود و باید اعتراف می‌کرد که در تمامیِ دوران خدمتش، فقط همین بار دلش به جوشش در آمد؛ اما فقط یک لحظه!
به خود آمد، چرا داشت به او فکر می‌کرد؟ رسیدگی به این امورات، فقط بخشی از کارهایش بود. اخمی کرد و دوباره روی پرونده خیمه زد، هنوز هم در عجب افکار افسار گسیخته‌اش بود.

در حیاط را با ریموت باز کرد و تا خواست ماشین را به بیرون هدایت کند، ناگهان چشم در چشم ماهی شد. چند روزی میشد که خبری از او نبود.
ماهی، ماشین لامبورگینی زردش را آنالیز کرد و با پشت چشم نازک کردنی، نگاه از او گرفت. می‌دانست که هنوز از دستش دل‌خور و یا شاید تصویر نادرستی از خود در ذهنش نساخته بود؛ اما خب، آن‌ها فقط رهگذر هم بودند. می‌رفتند و می‌آمدند!
قبل از این‌که در حیاط غزاله این‌ها باز شود، ماشین را به بیرون فرستاد و سریعاً از کوچه خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین