. . .

انتشاریافته رمان تب و تابم(تا تلافی۳) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رمان: تب و تابم(تا تلافی۳)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
سال‌ها می‌گذرد. همه چی خوب بود و روال معمولیش را داشت؛ ولی دیگر بس بود. بایستی دوباره لرز می‌گرفتند، دوباره نا آرام می‌شدند. روزگار برگشته بود!
عمران و ماهی، دو جوانکی که غافل از گذشته‌ای تاریک، دچار عشقی ممنوعه شدند، عشقی که پس زمینه‌اش با دستان افرادی، خاکستر شده بود. دستان خوف مادر ماهی، گیتای مار گزیده و پنجه‌های پدر عمران، احسان، بنایش کرده بود!
 
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #11
- چه خبر؟
هم زمان که حواسش به رانندگیش بود، گفت:
- خبر؟ خبر که دیوانگی، کلافه بودن من، روانی شدنم!
- عه وا! چرا؟
- پوف! این پژمان ول کنم نیست، دیگه داره شورش رو در میاره.
- بی خود کرده پسره‌ی بی عار! مگه چی کار کرده؟
- هیچی، آقا دیشب سرم رو خورد، از بس ور زد!
غزاله تمام رخ، به سمتش چرخید و با حیرت گفت:
- چی؟ یع... یعنی اومد خونه‌تون؟!
به تندی گفت:
- نه! بابا اگه می‌اومد که بی‌چاره بودم (به فرمان فشار وارد کرد و با حرص ادامه داد) فکر کنم واسه این‌که می‌دونه نمی‌تونم به بابام بگم، داره این‌جوری اذیتم می‌کنه!
- هان! خب پس چی؟
- پوف! زنگ زد دیگه.
- هوم، چی می‌گفت؟
- زر زر، فهمیدی؟ فقط زر زر!
غزاله نیش‌خندی زد و گفت:
- کاملاً ملتفت شدم.
- آشغاله حیوون!
- خب دیگه بابا، بسه! بی‌چاره رو به رگبار بستی.
- حقشه!
غزاله با لحنی مرموز، گفت:
- میگم، می‌خوای به پسر همسایه‌مون بگم بره سراغش؟
نگاه تند و چپ چپی نثارش کرد که غزاله با خنده گفت:
- شکر خوردیم بابا!
نفسش را با حرص به بیرون پرتاب کرد و به سرعتش افزود. خیر سرش آمده بود تا حالش عوض شود؛ ولی این مگس، مدام ویز ویز می‌کرد!
لحظه‌ای فکرش در حوالی آن سرگرد بد اخلاق پلکید.
هیکلی و چهار شانه، بلند قامت و پوستی برنزه داشت. موهای مشکیش به طور خیلی ماهرانه‌ای اصلاح شده بود. آن اخم‌های در هم و اوه، چشم‌های وحشیش!
او را با پژمان مقایسه کرد، برای سلیقه‌اش تاسف خورد. مطمئن بود از احساسات نا پخته‌اش خام پژمان شده بود، وگرنه عمراً اگر به سمتش می‌رفت و پا به آن میهمانی‌های کذایی می‌گذاشت. خدا لعنتش کند، دروغ‌گویش کرده بود!
یک دفعه از جیغ غزاله به خود آمد و از دیدن موتور رو به رویش، سریعاً فرمان را چرخاند.
غزاله با وحشت، جیغ کشید.
- معلوم هست حواست کدوم گوریه؟!
نفس زنان و گیج نگاهش کرد. اوه خدای بزرگ! باز هم خدا به او نظر کرد، وگرنه... .
دوباره ماشین را روشن کرد و به غر غرهای غزاله هم محلی نداد. در واقع خیلی بی اختیار، دوباره به فکر فرو رفت.
در عجب بود که چرا داشت پژمان را با او مقایسه می‌کرد؟! هر دو‌یشان تمام شده بودند، یک تمامِ تمام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #12
پس از چندی، ماشین را نگه داشت. غزاله، بی حوصله گفت:
- کجا؟
- میرم واسه خودم سیم کارت بگیرم، دیگه نمی‌خوام اون حیوون‌ها شماره‌ام رو داشته باشن.
غزاله سرش را به تایید تکان داد و حرفی نزد. از ماشین پیاده شد و به سمت پیاده رو رفت.
پس از خرید سیم کارت، آن را جای‌گذار سیم کارت قبلیش کرد و برای این‌که غزاله شماره‌اش را داشته باشد، تک زنگی به او زد.
کمی بی هدف دور شهر چرخیدند و تنها به موزیک آرام و بی کلام درحال پخش، گوش می‌دادند. نزدیک‌های ظهر غزاله را به خانه‌شان رساند و در برابر تعارفش ممانعت کرد و بی درنگ به طرف خانه حرکت کرد.

کاش هنگامی که به آسمان نگاه کردی و لبخند زدی، متوجه خنده‌های شیطانی پشت ابرها می‌شدی. آسمان ابری، پاک نیست!

- صد و یک... صد و دو... صد و سه... .
از صدای تماس گوشیش به طناب زدنش پایان داد و با لباسی خیس از ع×ر×ق، نفس زنان تماس را برقرار کرد. مثل همیشه، مزاحم دوست داشتنی!
- هان!
- سلام عشقم!
- چی کار داری؟
- عشقم!
- پوف! می‌دونم کارت بهم گیر کرده، حالا بگو.
صدای مشتاق غزاله، شنیده شد.
- می‌خوام ماشین بستونم!
- واو! (بی حوصله ادامه داد) خب من رو سنَنَ؟
- بی ذوق!
- ... .
- زنگ زدم چون خواستم با تو بریم و یک ماشین توپ، انتخاب کنیم.
با لحنی خوش گفت:
- حالا شد! آماده‌ای؟
- تا برسی، آره.
- باشه، جلدی پریدم اون‌ور.
- خداحافظ!
- می‌بینمت.
تماس را قطع کرد و با سر خوشی به طرف حمام رفت. عاشق انتخاب ماشین بود، اصلاً هنگامی که در بین انبوه ماشین‌ها قرار می‌گرفت، ذوق می‌کرد.
دوش سر سرکی گرفت و موهایش را سریعاً با سشوار خشک کرد. تندی حاضر شد و سویچ ماشین را از روی میز آرایشیش که آینه در بالایش نصب بود، چنگ زد.
مادرش در خانه حضور نداشت و برای همین در سکوت، خانه را ترک کرد.
- بپر پایین، دم در هستم.
- عه، ماهی! بیا دور میدونِ (...) من اون‌جام.
- ای کوفت! اون‌جا چی کار می‌کنی؟ الآن اومدم، جایی نری‌ها!
- باش، باش.
دنده را عوض کرد و دوباره ماشین را به راه انداخت. تقریباً بعد حدود هفت دقیقه‌ای به میدان مورد نظر رسید و طولی نکشید که غزاله، خود را به داخل ماشین پرت کرد.
- سلام!
- سلام! چرا اومدی این‌جا؟
- ولش بابا، مهم نیست! میگم، می‌دونی کجا ماشین‌های درست و حسابی به فروش می‌ذارن؟
- چی؟ یعنی تو هنوز جایی رو انتخاب نکردی؟!
- پس واسه چی گفتم با من بیای؟ بابام که وقت نداشت، قاسم رو که اصلاً روش حساب نکن! مامان هم که از این‌جور کارها سر در نمیاره، من هم که... .
به میان حرفش پرید و گفت:
- سلیقه نداری!
غزاله چپ چپی نثارش کرد و گفت:
- با انتخاب تو، خب آره، میشه گفت سلیقه‌ام گنده.
- مرض!
- وراجی نکن، بگو می‌دونی؟
- خب زیادن؛ ولی می‌خوای تو رو ببرم جایی که خودم از اون‌جا ماشینم رو خریدم؟
- عالیه! من به انتخابت شک ندارم.
انتخاب؟ اگر پژمان را سانسور بگیرند!
ماشینی را که با بودجه غزاله هماهنگی کند، با میل و سلیقه خودشان انتخاب کردند و قرارهای لازم گذاشته شد.
چون نزدیک به شب بود، تصمیم گرفتند شام را با هم رفیقانه تلف کنند. پس به اهالی خانه، خبر دادند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #13
از صدای مادرش به واقعیت پرت شد.
- عمران!
- جانم مامان!
- پسرم خوبی؟
متعجب گفت:
- آره چطور؟
- آخه هر چی صدات می‌زنم، جوابم رو نمی‌دادی! گفتم رو به راهی.
لبخندی ملیح زد و جواب داد.
- چیزی نیست، خوبم!
صدای کوبیدن عصا به هر دو‌شان فهماند که سالار خانه، وارد آشپزخانه شده.
هر دو به احترام احسان بلند شدند که احسان با لبخندی گفت:
- صبح بخیر!
بنفشه: صبح شما هم بخیر! خوب خوابیدی؟
- بد نبود.
هر سه پشت میز نشستند و مشغول صبحانه‌شان شدند؛ ولی او... .
باز هم ماهی؟ چرا از فکرش خارج نمیشد؟ فقط یک چیز در پرده ذهنش رونمایی می‌کرد، چشم‌های آهوییش!
بایستی هر طور شده فراموشش می‌کرد؛ اما هرگاه که او را در حوالی خانه غزاله می‌دید، نمی‌توانست نگاه خیره‌اش را از رویش بردارد. گویا آن آشنایی باعث شده بود بیش‌تر دقیق شود، چون تا به حال اصلاً به رفت و آمدهای غزاله توجه نکرده بود. انگار همیشه منتظر آمدن او بود!
تشکر ریزی گفت و بی این‌که دستی به صبحانه‌اش بزند، با فکری در هم از زیر نگاه‌های متعجب پدر و مادرش آشپزخانه را ترک کرد.
به اتاقش رفت رو به روی آینه ایستاد. دستانش را روی میز پایین آینه، تکیه داد و به خود نگاه عمیقی انداخت.
او در کار و حرفه‌اش موفق بود، چون معمولاً شغلش با منطق کار می‌کرد و کسی که از منطقش استفاده کند، گوش به فرمان دل نمی‌دهد. عشق برای دیوانگان بود. عشق؟ نه، او عاشق نبود. هرگز، هرگز!
با کلافگی، تکیه‌اش را از روی میز گرفت و به افق رفت. نمی‌دانست چه مرگش شده؟ فردا بایستی به ماموریت می‌رفت. حتماً با غرق شدن در کار، دوباره از یاد آن ماهی فراری، می‌افتاد.
ساعت حدودهای پنج صبح، از خانه بیرون زد. قبل رفتن، پیشانی پدر و مادر عزیزش را بوسید. چون معلوم نبود ماموریت‌ها چگونه به پایان برسند و این بخش تلخ حرفه‌اش، بود!
از اداره، ماشین برایش فرستاده میشد. ماشین نقره‌ای رنگی در چند قدمیش پارک بود. همین که خواست به طرفش برود، ناگهان چشمش به در خانه مقابلش خورد. باز هم خیال او! او! اخم در هم کشید و با قدم‌های محکم و پیوسته‌ای به سمت ماشین رفت. این ماموریت، یک ماموریت مهم بود! بایستی با نهایت دقت، آن را پیش می‌برد.
ماموریت‌شان شاید به هفته‌ای هم می‌کشید؛ اما بایستی برنده از بازی خارج میشد؛ ولی... .

با ضربه‌ای که به میز کوبیده شد، پلکش پرید؛ اما هم چنان، صاف قامت ایستاد.
داد سرهنگ بالا رفت.
- سرگرد نیک نام! چطور یک همچین کوتاهی کردی؟
لب‌هایش را محکم به هم چسباند. تازه دو روز از ماموریتش می‌گذشت؛ اما همه چیز را خراب کرد. بایستی محل اقامت‌شان را ردیابی می‌کرد؛ ولی با یک سهل انگاری که ناشی از حواس پرتیش بود، همه چیز را خراب کرد و حال، هدف همچو ببری که می‌دانست در نظر صیاد است، وحشی و آماده حمله بود!
- من این ماموریت رو به تو سپردم چون بهت اعتماد داشتم! تو یکی از خبره‌ترین افرادمون هستی، چرا همچین اشتباهی ازت سر زده؟
- ... .
- متاسفم؛ ولی شما از دور، کنار کشیده میشی.
متعجب گفت:
- ولی قربان... .
سرهنگ با اخم به میان حرفش پرید و غرید.
- یک چند روز مرخصی برو، انگار زیادی خسته‌ای. سرپرستی بچه‌ها رو به سرگرد پوریا می‌سپرم... مرخصی!
- قربان! من مسئولیت کارم رو می‌پذیرم؛ اما لطفاً بذارید من این ماموریت رو جلو ببرم.
- تصمیم گرفته شده. در ضمن! مگه نمی‌دونی الآن توی هدف دشمن قرار گرفتی؟ می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟ حواست کجاست؟!
اخم در هم کشید. لعنتی! این از سهل انگاری دومش.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #14
به خانه رفت. مشغول و به هم ریخته بود، طوری که در جواب سوال متعجب بنفشه که از او دلیل زود آمدنش را جویا شده بود، فقط سلام کرد و خود را به طبقه بالا رساند.
غرش‌های خفه می‌کرد، گویا به غرورش سنگ پرتاب کرده‌اند!
مرخصی چند روزه؟ آه! بایستی گفت، یک اخراج اجباری! از خودش عصبی بود. برای چه همچین شد؟ آن زمان که بچه‌ها با جان و دل غرق در مأموریت بودند، در کدام رویا سیر می‌کرد؟
با جفت دستانش چنگی به موهایش زد. همه‌اش به خاطرِ او بود، آن ماهی فراریِ قرمز!
ولی چرا؟ چرا؟ چرا؟ مگر قرار نبود فراموشش کند؟ پس چرا این‌چونین بی قرار است؟ چرا آشفتگی، حالش شده؟ پریشانِ که بود؟
دادی کشید و لگدی در هوا کوبید. نمی‌خواست پذیرا شود، پذیرای عشق! آن‌هم عشق در یک نگاه. او سست عنصر نبود، محال ممکن بود که تسلیم احساسش شده باشد. محال بود؛ اما... .

با یک دستش چشمانش را پوشانده بود و با انگشت‌های شصت و وسطیش، شقیقه‌اش را فشار می‌داد. از زیر دستش به صفحه گوشیش چشم دوخت، نمی‌دانست کارش درست است یا نه؛ ولی او دیگر کوتاه آمده بود. بایستی آرامشش را به دست می‌آورد و تنها راه... .
آب دهانش را قورت داد و پس از شماره‌گیری، گوشی را در کنار گوشش نگه داشت.
- درست می‌بینم؟ عمران تو زنگ زدی؟ عجب!
- ... .
با صدای متعجبی گفت:
- الو!
- غزاله! می‌تونی برام یک کاری انجام بدی؟
لحن مشکافش شنیده شد.
- چه کاری؟
پوست داخلی لبش را جوید، می‌گفت؟
- باز کجا رفتی؟ الو!
چشمانش را بست، لااقل یک امتحانی می‌کرد.
- شماره رفیقت رو می‌خوام.
- ... .
- بهت حق میدم تعجب کنی؛ ولی... ولی باهاش یک کار خصوصی دارم.
همین است! فعلاً نباید همه چی را بروز می‌داد. هنوز خودش هم از رفتاری که داشت، در عجب بود و کاملاً زبان احساسش را ترجمه نکرده بود.
- اون وقت چه کار خصوصی‌ای؟!
با جدیت گفت:
- فقط شماره رو بده.
- عه وا! من تا نفهمم چرا... .
به میان حرفش پرید و گفت:
- درمورد کار چند روز پیششه، نمی‌خوام پدرش با خبر بشه. فعلاً می‌خوام با خودش حرف بزنم.
- هان، وا! مگه هنوز اون موضوع ادامه داره؟
گویا از فکری که کرده بود، دیگر شرمی در برابر غزاله نداشت و با لحنی قاطع، گفت:
- شماره!
صدای آرام غزاله جوابش شد.
- باشه، یادداشت کن.
پس از یادداشت کردن شماره، از غزاله خداحافظی کرد و در برابر کنجکاوی‌های بی موردش سکوت اختیار کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #15
گویا شماره‌ فقط برای نوشتن پرسیده شده بود، حتی خاک‌ها با آن‌ها تماس گرفتند؛ ولی هیچ‌گاه دنباله صاحب‌شان نشدند.
ترس داشت؟ شاید گفت هیجان. آری، هیجان داشت و همین احساس، مانع تماس برقرار کردنش میشد. همچو دفعه اولی که قرار بود به ماموریتی، عازم شود، هیجان و اضطراب داشت.
بارها شماره‌ را گرفت؛ ولی تماس را برقرار نکرد. نزدیک نهال عشق میشد؛ اما دستانش را برای چیدن میوه‌هایش بالا نمی‌برد.
آشفتگیش دو چندان شده بود و توجه خانواده جلبش شده بود. همه فکر می‌کردند مشغول پرونده‌هایش است که این‌چونین در هم است؛ ولی... .
باید قبول می‌کرد؟ این‌که هنوز هم آن صدای ظریف و خوش آوا، صوت گوش‌هایش است! بایستی اعتراف می‌کرد که بالاخره منطق و دلش یکی شده که اینک حتی منطق هم می‌گفت، راه دلش را برود؟!
اویی که یقین داشت منطق سوا و دل جداست، حالا چه می‌گفت؟ چه چیزی تغییر کرده بود؟
نه آهنگ مجابش شد، نه تمرین تیراندازی و نه ورزش‌های سخت. همه درگیر، فکرش هم درگیر!
خود را با او مقایسه کرد. ماهی فقط یک بار در جلوی چشمانش بی قراری کرد، آن‌هم برای خودش؛ اما او پس از همان آشنایی، دیگر آرامش نداشت. گویا همه سکون، بند دل بود که با پروازش فرو ریخته بود و دیگر انسجام و آرامشی نداشت.
انقلاب کرده بود، داشت تغییر می‌کرد. پوست می‌انداخت و کیس دیگری میشد، شاید آنی که باید می‌بود!

دستی به ته ریشش کشید و دور لب‌هایش را با کلافگی پاک کرد. ضربان قلبش بالا بود و هیجان داشت، خیلی زیاد!
صدای متعجب و رسمیش شنیده شد.
- الو!
- ... .
- الو بفرمایید!
حتی از پشت گوشی هم، صدایش گوش نواز بود! آن‌قدر محو صدایش شده بود که حرف زدن را از یاد برد.
برای حرف زدن باید چه می‌کردی؟ الگوی زبان کمی پیچیده‌ است؛ ولی راه گوش، کاملاً باز و آزاد است. تو فقط بگو، من عاشق شنیدنم!
وقتی به خود آمد که تماس قطع شده بود و تنها صدای گوش خراش بوق، شنیده میشد.
لبخندی کج زد. شاید شک داشت یا ناراضی بود؛ اما اینک با تمام وجود، او را فریاد میزد.

از دوباره تماس گرفتن شخص نا معلوم، دندان روی هم سابید. این مرتبه چهارمش بود که مدام مزاحمش میشد. یعنی اگر این‌بار صدای نفس‌هایش را بشنود، اجدادش را آباد می‌کرد.
برقراری تماس را زد و عصبی گفت:
- بله؟
- ... .
لب‌هایش را محکم به هم چسباند و غرید.
- ببین، هر کی هستی گمشو، فهمیدی؟ برو مزاحم ننه‌ات شو!
همین که خواست تماس را قطع کند و بلافاصله شماره را مسدود کند، صدای بم و گیرایی شنیده شد.
- چه عصبی!
اخمو به گوشی نگاه کرد، یعنی که بود؟
سرد و خشک گفت:
- شما؟
- اصلاً به قیافه‌ات نمی‌خورد که همچین دختره جیغ جیغویی باشی.
- به جا نمیارم.
- ... .
پوفی کشید و چشمانش را به آرامی باز و بسته کرد. صدای نفس کشیدن عمیقش، عمران را متوجه عصبی بودنش کرد و لبخندی را هدیه لب‌هایش کرد.
- ببین آقا! اگه قراره بی خودی وقتم رو بگیری تا قطع کنم؟
لابد از رفیق‌های پژمان بود. مشخص نبود از کجا شماره‌اش را پیدا کرده‌اند؟ عجب مارموزهایی!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #16
- متین هستم، عمران!
لازم به فکر کردن بود؟ او هیچ‌گاه اولین تجربه‌اش را از یاد نمی‌برد.
متعجب و گیج گفت:
- شما!
- می‌تونم ببینمت؟
یک ابرویش بالا پرید، در عجب این‌که چگونه شماره‌اش را یافته، مشکوک شد.
- چرا؟
- می‌فهمی.
اخم در هم کشید. حتماً در پس این لحن آرام، نقشه‌ای شوم مخفی بود، وگرنه امکان نداشت آن سرگرد بد اخلاق، با او به این نرمی برخورد کند. هنوز هم هر گاه به آن لحظه فکر می‌کرد، لرزش می‌گرفت.
سرد گفت:
- دلیلی نمی‌بینم باهاتون دیدار داشته باشم.
- ... .
- خدانگهدار!
فوراً تماس را قطع کرد. عجیباً غریبا! اویی که تا چندی پیش، هیبتش را به نما می‌کشاند، اینک با نرمی و لطافت برخورد می‌کرد؟ مگر کاکتوس‌ها هم لطیف‌اند؟ شاید! خاری با وجودی لطیف، که گل‌های ریز و سرخ می‌داد.

گوشی را زیر لب‌هایش گرفته بود و در طول سالن قدم میزد. تلویزیون، بی هدف روشن بود و آگهیِ بازرگانی پخش میشد.
چرا می‌خواست با او ملاقات کند؟ چه دلیلی داشت؟ آن‌ها که به هم‌دیگر هیچ ربطی نداشتند، نکند... .
فوراً شماره‌ای که معضوف لیست شماره‌هایش شده بود را به صفحه کشاند. همین که خواست تماس گیرد، فکری، منصرفش کرد.
اگر قرار باشد در مورد آن میهمانی کذایی با او حرف بزند، پس بایستی فرار می‌کرد و تا خاموشی آسیاب، در حوالی خانه غزاله پرسه نمیزد. البته اگر غزاله آدرس خانه‌اش را فاش نکند!
لحظه‌ای مکث کرد. غزاله!
چشمانش را محکم بست. وای! وای! وای!
باور نمی‌کرد. آخر چطور ممکن بود که رفیقش شماره‌اش را بدهد؟ مگر او نمی‌دانست که از این مردک خوف دارد؟ دیو خاطراتش است!
پره‌های بینیش گشاد شدند و فکش منقبض شد.
فوراً با غزاله تماس گرفت و زیر لب غرید.
- می‌کشمت!
- جان... .
با لحنی تهدید آمیز، حرفش را برید و گفت:
- فقط بگو کار تو نبوده، (عصبی و با صدای بلند) خب معلومه کار توئه نامرد بوده دیگه! وگرنه کی غیر تو، شماره‌ام رو داشت و از عدل، با عمران خان آشنا بود؟!
- وا!
- وا و درد! وا و مرض! چرا شماره‌ام رو بهش دادی؟ هان! چرا دادیش؟
- بابا آروم باش. چی کار می‌کردم؟ گفت شماره‌ات رو بدم، خب... خب من‌ هم مجبور شدم بدم دیگه.
- خیلی نامردی، نامرد!
غزاله عصبی گفت:
- عه، ماهی! اولاً مثل این‌که یادت رفته اون سرگرده‌ها. نکنه چون همسایه‌ایم، توقع داشتی بهش بگم نه، نمی‌خوام بدم؟ بابا پلیس مملکته! دوستی‌مون به جا، موقعیت شغلی‌مون به جا.
- من نمی‌فهمم؛ ولی تو حق نداشتی شماره‌ام رو بدی!
بلافاصله تماس را قطع کرد و برای این‌که مزاحمش نشود، گوشی را خاموش کرد. نفس، نفس داشت و کمی دوز هیجانش از حد، گذشته بود. داشت فوران می‌کرد!

ترس چیست؟ هنگامی که قصد تجربه جدیدی را داشته باشی، احساساتی مانعت می‌شوند. شاید چون درکش نکرده‌ای، حس ترس می‌کنی و الا ممکن است، آن قله‌ای که تصور فتحش را داری و این کار را غیر ممکن می‌پنداری، تنها سر یک تپه باشد. نزدیک بینت را از چشمانت بردار، بعضی احساس‌ها آن‌طور که باید، بزرگ نیستند.
اینک دیگر هراسی نداشت. بیش‌تر مصر شده بود تا با او ارتباط برقرار کند؛ ولی هر چه قدر که تماس می‌گرفت، فایده‌ای نداشت و بی پاسخ می‌ماند.
بایستی از راه دیگری به او نزدیک میشد، یک تجربه جدید!
حتی فکرش را هم نمی‌کرد که روزی به این حال دچار شود. سرگردی که همه به دنبال او بودند، اینک دست به دنبال کردن کسی غیر از متهمین و خلاف‌کارها زده بود.
آه! مثلاً امروز باید آخرین روز ماموریتش می‌بود؛ ولی اینک در چه حال بود؟
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #17
غزاله به دیوار تکیه زده بود و دست به سینه با انگشت‌های دست راستش، روی ساعد دست چپش ضرب گرفته بود و عمیق نگاهش می‌کرد.
- الو؟
از فکر بیرون آمد، مشکوک گفت:
- باز هم واس خاطرِ اون موضوع؟
- عام... نه!
ابروهایش بالا پرید و گفت:
- پس چی؟
زبان روی لب‌هایش کشید. چرا دخترها این‌قدر کنجکاو بودند؟
- یک کاری دارم دیگه.
- ببین عمران! من شماره‌اش رو بهت دادم، وقتی فهمید که من این‌کار رو کردم، باهام قهر کرده. بعد اگه بیام آدرس خونه‌اش رو هم بدم، می‌دونی چی میشه؟!
- فقط تو می‌تونی کمکم کنی.
چشمانش را تنگ کرد و قدمی به او نزدیک شد.
- راستش رو بگو... چرا می‌خوای ببینیش؟
- ... .
- آه، عمران!
سختش بود حرف دلش را بزند، احساس می‌کرد غرورش خرد می‌شود. جدا از آن، غزاله می‌فهمید که شماره گرفتن از او، با نقشه بوده؛ ولی...
- فکر کن... عام... فکر کن... .
- فکر کنم چی؟ عه، عمران! بگو دیگه!
پوفی کشید و چنگی به موهایش زد، می‌گفت و تمام می‌کرد دیگر.
- فکر کن یک امر خیر.
چشمان گرد و دهان نیمه باز غزاله، جوابش شد.
- هان؟!
- ... .
به خود آمد. تازه همه چی برایش روشن شد، عجب پسر مکاری!
- آهان! پس بگو، اون شماره گرفتن و این‌ها هم... .
- مجبور شدم!
با اخم گفت:
- عه! حالا دیگه بهمون دروغ هم میگی سرگرد؟
- ... .
چپ چپی نثارش کرد.
- پوف! پوف!
- ... .
- می‌دونی به خاطرت، الآن چند روزه که ماهی باهام حرف نمی‌زنه؟
- آدرس رو میدی یا نه؟
با چشمانی گرد، مبهوت گفت:
- عجب آدمی‌ها! بابا دارم میگم اگه آدرسش رو بدم، من رو می‌کشه!
- خب به آخرش فکر کن.
- آخرش مثلاً چی میشه؟
عمیق نگاهش کرد که غزاله از پشت سنگر بیرون آمد. گویا تازه به عمق ماجرا و اینی که باید باشد، پی برد.
لحنش آرام شد. چه می‌کرد؟ رفیق یا... باز هم رفیق؟
- ببین، ماهی برام عزیزه؛ ولی خب، تو هم واسه‌ام مهمی... پوف! آدرسش رو میدم؛ اما فقط به خاطرِ این‌که جبران گذشته رو بکنم‌.
لبخندی زد و گفت:
- این کارت، خارج از جبرانه!
- حالا بگذریم. (مرموز) از کی دلت رو به رفیق‌مون باختی؟!
لحظه‌ای داغ کرد، فوری گفت:
- من میرم، آدرس رو برام پیامک کن.
بلافاصله قبل از این‌که دیر شود و غزاله مانعش شود، در حیاط را باز کرد و خود را به بیرون پرت کرد. چه قدر گرمش شد!

در حیاط را بست، باید می‌رفت و نان می‌گرفت. دوری و قهر با غزاله، سخت بود؛ اما لازم هر دویشان بود.
همین که چرخید، از دیدن لامبورگینی زردی، لحظه‌ای خشکش زد. آشنا نبود؟
در طرف راننده باز شد و مردی هیکلی که عینک آفتابی به چشم زده بود، از ماشین پیاده شد.
چشم تنگ کرد و ناگهان از حیرت، چشمانش گرد شد. او... او... .
اولین کلمه، غزاله بود. این دفعه دیگر او را زنده، زنده چال می‌کرد. واقعاً داشت از پشت به او خنجر میزد!
لحظه‌ای خوف برش داشت، نکند آمده این‌جا که با پدرش صحبت کند؟ عجب غلطی کرده بود که به آن میهمانی پا گذاشته بود. ای کاش فلج میشد، لمسی می‌گرفت!
آب دهانش را قورت داد، نباید می‌ترسید. اصلاً شاهدی بود که بگوید او در آن میهمانی حضور داشته؟ با این فکر، کمی آرام گرفت و عزتش رنگ داد.
با قدم‌های بلند و کشیده‌ای به طرفش خیز برداشت.
قبل از این‌که با اخم‌هایش او را ببلعد، عمران لبخندی شیک تحویلش داد و با ژستی خاص، عینکش را روی موهایش گذاشت.
- سلام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #18
از لبخند ملیح و تن صدای آرامش که گویا قصد هیچ حمله‌ای را ندارد، لحظه‌ای جا خورد.
- علیک سلام! شما، این‌جا؟
عمران دست در جیب شلوار جین و یخیش کرد. چند قدمی نزدیکش شد که اختلاف قدهایشان بیش‌تر به رخ کشیده شد، عجب عظمتی!
- اومدم ببینمت.
صورتش مچاله شد. یا او خنگ بود یا عمران داشت گنگ حرف میزد!
- متوجه نشدم!
عمران لبخندی زد و گفت:
- می‌تونیم حرف بزنیم؟
تخس جواب داد.
- نه!
- ولی من باید باهات حرف بزنم.
- ببینید آقا! من حرفی با شما ندارم، اگر هم درمورد اون موضوع مهمونیِ که (نالید) چند بار باید بگم اشتباه کردم؟
- من برای اون موضوع نیومدم، اون تموم شده رفته.
یکه خورد. پس دلیل آمدن و پی‌گیریش چه بود؟!
آرام و مشکوک گفت:
- پس چرا... .
- می‌تونیم توی یک کافی‌شاپ، حرف‌هامون رو بزنیم.
جبهه گرفت و گفت:
- من حرفی ندارم!
- من حرف دارم و از تو هم می‌خوام که به حرف‌هام فکر کنی.
چه خودمانی!
قصد داشت هم چنان در سنگرش بماند؛ ولی در واقع کنجکاویش او را وادار کرد تا تسلیم خواسته‌اش شود.

با چشمانی گرد و نگاهی بهتناک، محو افق شده بود.
مگر می‌شود؟ آخر چگونه؟ فقط با یک دیدار!
- ماهی!
به خود آمد. گرمایی از بنا گوش‌هایش تا روی گونه‌هایش ریشه دواند، چه بی شرمانه خواسته‌اش را گفت!
مگر اعتراف به عشق، شرم می‌خواهد؟
روی صندلی جا به جا شد. معذب بود، سر به زیر شد و به جان لب‌هایش افتاد.
- نمی‌خوای چیزی بگی؟
چه گستاخ و بی حیا! ناگهانی و بی مقدمه به او گفته بود که از او خوشش آمده، حالا توقع جواب داشت؟
صدای دوباره‌اش که باری دیگر خطابش کرد، بیش‌تر معذبش کرد و باعث داغ شدنش شد.
- آقا... آقا عمران من... .
در موارد عادی، صد متر زبان داشت؛ اما اینک که به انچی زبان نیاز داشت، لالی گرفته بود!
عمران لبخندی ملیح زد و با وجود دانه‌های عرقی که در پشت گردنش سر می‌خوردند، آرامش ظاهریش را به نما کشاند و گفت:
- بهت حق میدم تعجب کنی، راستش من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم.
این یعنی کمی در حرف‌هایش مقدمه داشت؟ اگر منظورش، دادن چند سفارش به گارسون و جویای احوالش شدن، مقدمه بود، باید می‌گفت، سرگردِ احمقی محسوب میشد!
نفسی عمیق کشید و با چهره‌ای که مطمئناً لاله‌زار به راه انداخته بود، گفت:
- خب ناگهانی شد! من... راستش... نمی‌دونم چی بگم؟!
کاش زودتر برود، راه پرواز چه بود؟

فقط می‌خواست زیر دوش سردش بخوابد، چه قدر محیط خفقان‌آور شده بود! گویا در کوره‌ای از آتش پرتش کرده باشند.
- من ازت نمی‌خوام که الآن به حرف‌هام فکر کنی و جواب بدی.
اصلاً نگاهش نمی‌کرد و او لحظه به لحظه بیش‌تر شیفته شرم و حیایش میشد.
اتفاقی اتفاقی، آمدی و دل به نگاهت دادم. اتفاقی اتفاقی، شدی صاحب دلم و عشق را فهمیدم!

- نفهم، بی شعور، میمون، روباه، دیوونه، روانی، می‌کشمت! باور کن می‌کشمت. اَه! چرا نمی‌گیره؟
بالاخره توانست تماس را برقرار کند. از اضطراب زیادش، اشک‌هایش روان شده بود.
- ماهی جون!
با بغضی که گلوگیرش شده بود، با صدای خفه‌ای که خیلی سخت داشت جلودار جیغش میشد تا مادرش با خبر نشود و به اتاقش هجوم نیاورد، گفت:
- خیلی نا‌مردی! حق رفاقت رو کاملاً ادا کردی، دستت درد نکنه.
غزاله با حیرت گفت:
- داری گریه می‌کنی؟ الهی من قربونت بشم! هنوز از دستم ناراحتی؟ ببخش... .
- هیس غزاله، هیس! همه چی رو برام روشن کردی. شاید کار قبلیت رو فراموش می‌کردم؛ اما واسه این‌ یکی، هیچ وقت نمی‌بخشمت!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #19
لحن غزاله متعجب شد و گویا متوجه حالش شده، شرمنده گفت:
- ماهی جونم!
- هیس! هیس! دیگه اسمم رو صدا نکن. فکر نمی‌کردم این‌قدر راحت رفاقت چند ساله‌مون رو بفروشی، دیگه همه چی بین‌مون تمومِ!
- چی؟! چرا داری پرت و پلا میگی؟ طوری حرف می‌زنی، انگار چی کار کردم؟ خوبه بیچاره فقط خواست حرف دلش رو بهت بزنه.
- پس تو این رو هم می‌دونستی؟!
- شاکی نشو! میام اون‌جا بهت توضیح میدم.
- نیازی به اومدنت نیس... .
- ببند بابا!
تماس قطع شد که با حرص، گوشی را در درون مشتش فشرد.
کافی بود او را ببیند، می‌کشتش، حتماً که می‌کشت!

- اوهوع! خانوم رو، باد کرده!
چپ چپی نثارش کرد و لب زد.
- می‌کشمت!
غزاله با نیش باز، صدایش را بالا برد و گفت:
- بادکنکیِ، بادکنکی!
دندان روی هم سابید و به سمت غزاله خیز برداشت که هر دویشان روی تخت افتادند و پاهایشان آویزان تخت شد.
جیغ غزاله بالا رفت.
- کمک!
- کوفت! زهرمار! مگه من الآن توی حال شوخیم؟
از رویش بلند شد که غزاله با خنده نشست. سر و وضعش را میزان کرد و گفت:
- نه، مگه وحشی‌هایی مثل تو، شوخی هم دارن؟!
- غزاله بنال و الا این‌بار جدی، جدی می‌زنمت‌ها!
- ایش، باشه بابا، بی جنبه!
منتظر و البته شاکی نگاهش می‌کرد تا بالاخره غزاله جدی شد و گفت:
- راستش وقتی اومد بهم گفت که... که قصدش چیه... .
به میان حرفش پرید و تا لب از لب جدا کرد، غزاله، موکد گفت:
- وقتی می‌خوای همه چی رو بشنوی، پس لطفاً تا دقایقی اون دهن مبارکت رو ببند.
پشت چشمی نازک کرد و گوش به حرف‌هایش سپرد.
- اول که بهم گفت راجع به اون قضیه مهمونی و این‌ها می‌خواد باهات حرف بزنه، خب، من هم ناچاراً شماره‌ات رو بهش دادم؛ ولی بعدش اومد و آدرست رو خواست (مکث) ماهی! باور کن عمران پسر بدی نیست‌ها، خیلی خوب و خوش برخورده! (نگاه تیز ماهی، باعث شد تا موکد ادامه دهد) البته خارج از محوطه کاریش، گرفتی که چی میگم؟
بی حوصله نگاهش کرد.
- پوف! من هر چی هم بگم، تو باز هم توی موضع خودتی. فقط این رو بدون، من صلاحت رو خواستم.
پوزخندی زد و همان‌طور که سرش را به تایید تکان می‌داد، گفت:
- کاملاً مشخصِ!
- ماهی! عشق توی این دور و زمونه، بین نجواهای هوس گم شده. مثلاً همون پژمانی که مدام سنگش رو به سینه می‌زدی، چی شد؟ چه گلی به سرش زد؟ هیچ! اصلاً دوباره پی‌گیرت شد؟ ماهی! سعی کن اون خاطره رو فراموش کنی، در واقع عمران کار اشتباهی نکرده. اون تو رو بیدار کرده، می‌فهمی؟ وگرنه تو... .
ادامه حرفش را خورد. در اصل گفته‌ها را به زبان آورد، اینک دیگر بستگی به او داشت.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #20
تنهایی‌ام را با چه قیمتی پر کنم؟ عشق!
حرف‌های غزاله تا زیر مخش یورتمه رفتند. گویا تازه محو جاذبه‌های آن سرگرد بد اخلاق، شده بود.
اینک دو روزی می‌گذشت که خود را غرق در افکاری داشت که تنها یک نام و نشان را فریاد می‌زدند، عمران نیک نام!
مشغول خودش بود که ناگهان گوشیش به صدا در آمد. با برداشتن گوشی از روی تختش، متوجه حلال زاده شد!
آب دهانش را قورت داد. اینک ترس نداشت؛ ولی هیجان، چرا!
زبان روی لب‌هایش کشید و پس از مکثی تماس را برقرار کرد، بایستی آرام می‌بود.
- سلام!
- سلام، خوبی؟
ریز جواب داد.
- ممنون!
اندکی در بین‌شان سوت سکوت شنیده شد.
- فکرهات رو کردی؟
پوست لب بالاییش را کند که سوزی کشید و ناخودآگاه (آخ) ریزی از لب‌هایش جست.
صدای نگران و متعجب عمران، دگرگونش کرد.
- چی شد؟!
تپش قلبش اوج گرفت. چه احساسی دارد از این‌که کسی تا به این حد، برایت توجه‌های خالصانه خرج کند؟
- چیزی نیست.
عمران گلویش را صاف کرد، گویا زیادی احساسش را بروز می‌‌داد.
- می‌تونم امیدوار باشم؟
- ... .
- البته حق داری اگه یک خورده از من دل‌خور باشی؛ ولی خب، اون یک اتفاق بود و باید بگم، من وظیفه‌ام رو انجام داده بودم!
- نه، دل‌خور نیستم.
عمران لبخندی زد و گفت:
- خوشحالم!
- آقا عمران!
حتی خطاب اسمش هم، لذیذ بود!
- بله؟
- من به زمان بیش‌تری نیاز دارم. راستش ما هنوز با هم آشنا نشدیم، باید... باید با خونواده‌ام هم حرف بزنم.
- تا هر وقت بخوای، بهت فرصت میدم.
چشمانش را بست. این هیجان را دوست داشت! همچو آبشاری سرد و خنک با عطش درونش بازی می‌کرد.
زبانش قاصر به جوابی قاطع نبود. گویا مردد و در بین دو راهی، قرار گرفته بود. دو راهی از جنس ناز و نیاز!
برای غزاله لعنت می‌فرستاد یا دعایش می‌کرد؟ که او را درگیر احساسی نو شکفته کرده است؛ ولی بی شک دعای خیر، جواب می‌بود!
بایستی با کسی حرف میزد و چه کسی بهتر از مادرش؟ او راهنما و چراغش بود. در واقع، پدرش هم مشاور نمونه‌ای محسوب میشد؛ ولی این بحث، بیش‌تر بحث زنانه بود.

گیتا لبخندی زد و عینک مطالعه‌اش را از چشمش بیرون کشید. سوالی و منتظر نگاهش کرد، یعنی چه موضوعی بود که این چونین دردانه‌اش را آشفته کرده؟!
- ماهی!
میخ چشمان مهربان و البته کنجکاو مادرش شد.
- مامان!
- چیزی شده؟ حرفت چیه عزیزم؟
- آه، مامان! من می‌خوام راجع به یک نفر باهات حرف بزنم.
- کی؟
زبان روی لب کشید. پس از مکثی، گفت:
- یکی... یکی از من خا... خاستگاری کرده!
شرم گرفت و بیش‌تر سرش را به زیر انداخت.
لحظه‌ای به گذشته پرت شد و لبخندی زد. یاد آن خاطراتی که خودش درگیر امروز بود، آن هنگام که گرفتار رامین شده بود و موضوع را با گوهر در میان گذاشت. زمین چه گرد است!
گویا از لبخند مادرش، جان گرفته باشد، گفت:
- راستش موندم که جوابش رو چی بدم؟!
گیتا با لحنی آرام و مطمئن، در حالی که لبخند ملیحی داشت، گفت:
- فقط به حرف دلت گوش کن، همین!
با شگفتی سرش را بالا آورد. از لبخند مادر، نیمچه خندی در کنج لبش نشست.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین