. . .

انتشاریافته رمان بگذار پناهت باشم | مائده بالانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
negar_۲۰۲۱۰۷۲۶_۱۲۳۶۵۸_3fv.png

به نام خدا
نام رمان: بگذار پناهت باشم
نویسنده: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @Dayan-H
ویراستار: @Ares
خلاصه: داستان درمورد یه دختر باصلابت و مقتدره که قلبش رو توی گذشته جا گذاشته و حالا از یک جایی به بعد، سرنوشتش با سرنوشت پسر تخس و مغرور و همه‌چیز تموم داستان گره می‌خوره. آیا روشا می‌تونه گذشته رو فراموش کنه؟ آیا می‌تونه با پسری که اخلاقش درست شبیه خودشه کنار بیاد؟ نظر شما چیه؟

مقدمه: می‌گویند سرطان احساس گرفته‌ام؛ سرطانی که تا قلبم ریشه دوانیده و باید بروم یک دوره کامل عقل درمانی.
می‌گویند امکان دارد قلبت را خارج کنند و شاید برای همیشه ریشه احساساتت بخشکد.
نمی‌فهممشان!
شاید آنان نمی‌دانند، وقتی کم رنگ می‌شود حضورت؛ وقتی سکوت می‌کند نگاهت؛ وقتی نگاه معنی‌اش می‌شود هیچ؛ وقتی رنگ می‌بازد خواستن؛
وقتی امید می‌شود روزنه‌ای در طاق آسمان؛
آن‌وقت است که دل می‌بازم به گوشه چشمی و محال می‌شود آرزویم و آرزویم می‌شود تو!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #41
#پارت ۴۰
دو هفته از عروسی‌‌‌مون، گذشته بود.
تقریباً باهم دیگه مثل دوتا غریبه بودیم.
تنها حرفی که باهم می‌‌‌زدیم فقط یه سلام و یه خداحافظ بود.
امروز باید گچ پام رو باز می کردم، دلم نمی‌‌‌خواست از رادوین کمک بخوام. به‌‌‌خاطر همین، آژانس گرفتم و خودم تنها رفتم.
برام خیلی سخت بود، اما باید به انجام دادن خیلی کارها از این به بعد، به تنهایی عادت می‌‌‌‌کردم.
آخیش، از دست این گچ کوفتی راحت شدم ها!
چه‌‌‌‌قدر سلامتی خوبه و آدم واقعاً قدر نمی‌‌‌دونه.
کمی راه رفتن برام سخت بود اما از این‌‌که دیگه نیازی به استفاده از عصا نبود خیلی خوش‌‌‌‌حال بودم.
با کلید در رو باز کردم و وارد خونه شدم. کیفم رو روی کانتر انداختم و دکمه‌‌‌های مانتوم رو باز کردم. رفتم تا زیر کتری رو روشن کنم و آب جوش بیاد که گوشیم زنگ خورد.
پوفی کردم و گوشیم رو برداشتم. شماره‌‌‌ی سیما بود، جواب دادم.

- الو جانم؟

- فدای جان گفتنت خوشگله!

- سلام عرض شد خانم دکتر!

- سلام عروس گوگولیم، چه‌‌‌طوری؟

- خداروشکر، خوبم. امروز گچ پام رو باز کردم.

- چه‌‌‌قدر خوب، راحت شدی پس. می‌‌‌تونی حسابی قر بدی امشب!

- امشب مگه چه خبره؟

- حقته که الان تماس رو قطع کنم و دیگه هیچ‌‌وقت باهات حرف نزنم!

رو پیشونی‌‌‌ام کوبیدم.

- آخ، فدات بشم عزیزم، شرمنده! تولدت مبارک خانم، ایشالا صد و بیست ساله بشی!

- با این‌‌‌که اصلاً یادت نبود، ولی چون دوست صمیمی‌‌ام هستی می‌‌‌بخشمت!

- ممنونم عزیزم.

- شب منتظرتم ها!

- شاید نتونم بیام سیما، ولی کادوت پیش من محفوظه!

- بیخود کردی!جرئت داری نیا!

-به رادوین نگفتم آخه!

- اوه اوه، چه شوهر ذلیل شدی! بهش بگو اصلاً باهم بیایید.

- حالا بذار یه کاریش می‌‌کنم.

- دیر نکنی ها، فعلاً عشقم.

- خداحافظ.

قطع کردم، خدایا! مونده بودم چی کار کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #42
#پارت ۴۱

باید بهش می‌‌گفتم، چاره‌‌‌ای نبود. شماره‌‌‌ی رادوین رو گرفتم.
بعد از چندتا بوق جواب داد

- بله؟

- سلام، خوبی؟

- سلام، خوبم. کاری داشتی؟

- می‌‌گم،امشب تولد دوستم سیماست. می‌‌تونم برم؟

- به من ربطی نداره،خداحافظ!

قطع کرد. حرصی شده بودم، واقعاً نمی‌‌‌دونستم باید چه‌‌‌کار کنم؟!
به سمت کمد لباس‌‌‌هام رفتم، نگاهم به پیراهن قرمز‌ رنگم افتاد.
یک پیراهن آستین بلند قرمز رنگ اندامی که قدش تا بالای زانوم بود. یقه‌‌‌ی هفتی شکلی داشت که یکم باعث می‌‌‌‌شد باز به نظر بیاد.
از پشت هم به همون شکل هفتی تا پایین کمر باز بود. کلاً خیلی خوشگل و ناز بود به ویژه نماش تو تن دوبرابر می‌‌‌شد.
لباس رو روی تخت انداختم و از اتاق بیرون رفتم. از دیشب یکم غذا مونده بود، ظرف رو از یخچال بیرون آوردم و داغش کردم.
خیلی اشتها به غذا نداشتم، به‌‌‌خصوص بعد از عروسیم لاغرتر هم شده بودم.
پشت میز نشستم و شروع به خوردن کردم.
ظرف‌‌‌ها رو شستم و بی‌‌‌رمق جلو تلویزیون ولو شدم. حوصله‌‌‌ی دیدن چیزی رو نداشتم اما از بیکاری بهتر بود.
شبکه‌‌‌ی نمایش یه فیلم نشون می‌‌‌داد که تازه شروع شده بود.
موضوعش در مورد یه زن و شوهر خارجی بود که باهزاران سختی باهم ازدواج کرده بودن و بعداز مدتی در یک تصادف زن داستان حافظه‌‌‌‌اش رو از دست می‌‌ده و کسی رو یادش نمیاد و شوهرش سعی می‌‌‌کنه کمکش کنه که گذشته رو به یاد بیاره و دوباره به زندگی خوب و خوش قدیم برگردن.
اون‌‌‌قدر توی بحر فیلم رفته بودم که متوجه گذشت زمان نشدم. باتموم شدن فیلم نگاه به ساعت کردم که پنج رو نشون می داد.
بلند شدم و راهی حمام شدم، یه دوش حسابی حالم رو جا می‌‌‌‌آورد.
یک‌‌‌ساعتی حمام کردنم طول کشید. بند حوله رو دور کمرم محکم بستم که صدای باز و بسته شدن در اومد. از اتاق بیرون رفتم، رادوین بود.

- سلام، خسته نباشی.چه زود اومدی!

- سلام. اگه ناراحتی و مزاحمت هستم می‌‌‌خوای برگردم؟

- نه، منظورم این نبود!

کیفش رو کنار گذاشت و به سمت آشپزخونه رفت.
من هم به داخل اتاق‌‌‌‌خواب برگشتم. سشوار رو به برق زدم و مشغول خشک کردن موهام شدم. بعدش لباس خوشگلم رو تنم کردم و دوباره با اتو مو موهام رو صاف صاف کردم و دم اسبی بالای سرم بستم.
یه آرایش مات هم ضمیمه‌‌‌ی کارم کردم و عطر زدم. چه‌‌‌قدر خوشگل شده بودم!

- باز هم که با عطر دوش گرفتی!

صدای رادوین بود، به طرفش برگشتم. توی چهارچوب در ایستاده بود و نگاهم می‌‌‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #43
#پارت ۴۱

دوری زدم و گفتم:

-می‌‌پسندی؟ چه‌‌طور شدم؟

به طرفم اومد و نزدیکم شد، خیلی نزدیک. طوری که گرمای نفسش رو روی پوستم حس می‌‌‌کردم.

-عوضش کن.

اخم کردم.

- ولی من می‌‌‌خوام همین رو بپوشم.

- فکر نکنم جایی که می‌‌‌ری فقط زنونه باشه. تو که نمی‌‌‌خوای نگاه صدتا آدم روت باشه. برای خودت می‌‌‌گم، دوست ندارم تاوقتی که تو خونه‌‌‌ی من هستی برات اتفاقی بی‌‌افته!

شکستم. بهتر بگم، باحرفی که بهم زد بهم فهموند براش هیچ اهمیتی ندارم!
من ساده رو باش که فکر می‌‌‌کردم با قلقلک غیرتش می‌‌‌‌تونم به سمت خودم بکشونمش.

لباس رو با حرص از تنم درآوردم و با پیراهن بلند یاسی رنگی که همه‌‌‌جاش پوشیده بود، عوض کردم.

با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:

- مقبوله؟ الان دیگه گرگ‌‌‌ها من رو نمی‌‌‌خورن؟

- نه هنوز!

- دیگه چیه؟

- آرایشت خیلی تنده.

به چهره‌‌ی ساده‌‌ام تو آینه نگاه کردم، خوبه حالا یه آرایش لایت داشتم. می‌‌‌‌دونستم اشاره غیرمستقیم به رنگ رژ لب قرمزم داره. با دستمال رژم رو پاک کردم و به جاش، یه رژ لب صورتی زدم.

- جایی نمی ری تا برم دوش بگیرم و برگردم.

کلافه شده بودم و دلم می‌‌‌خواست جیغ بکشم. عصبی به ساعت نگاه کردم که نزدیک‌‌‌های هشت بود.
توی افکار خودم بودم که بالاخره اومد.
یه کت و شلوار طوسی پوشیده بود و زیرش هم یه پیراهن هم‌‌‌‌رنگ لباس من تنش بود.

- خب، بلند شو بریم.

- شما کجا؟

-تولد. انتظار نداری که تنها بری؟ من در مقابل تو مسئولم‌! هر چی که باشه تو امانت پدرت پیش من هستی‌.

می‌‌‌‌خواست زجرم بده. امشب باید حالی‌‌اش می‌‌‌‌کردم که این همه تحقیر حق من نیست. مانتوم رو پوشیدم و شالم رو سر کردم و زودتر از رادوین از در بیرون اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #44
#پارت ۴۲

قرار بود تولد سیما توی باغ‌‌‌‌شون در لواسان گرفته بشه.
رادی ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم.
آه چه‌‌‌قدر ماشین. فکر کنم سیما هرکسی رو که می‌‌‌‌شناخته دعوت کرده بود.
صدای موزیک اون‌‌‌‌قدر بلند بود که آدم به وجد می‌‌اومد.
وارد باغ شدیم و به سمت عمارت بزرگی که وسط باغ بود، رفتیم.
به محض ورود، سیما متوجه ما شد و به سمت‌‌مون اومد.

- به‌‌‌به، عروس و داماد خوشتیپ، خیلی خوش اومدید.

سیما رو در آغوش کشیدم، یه پیراهن بلند زرشکی تنش بود که دامنش از کمر به پایین مثل ماهی تنگ شده بود و یقه‌‌‌ی قایقی شکلی داشت که تا سرشونه‌‌‌‌هاش کشیده شده بود. خلاصه که حسابی خوشگل شده بود!

- عزیزم، تولدت مبارک. خیلی ناز شدی!

- سیما خانم تولدتون مبارک.

-ممنونم بچه‌‌‌ها، راحت باشید و خوش بگذرونید.

رادوین به سمت کاناپه‌‌ای که گوشه‌‌ای از سالن بود رفت و من هم به سمت یکی از اتاق‌‌‌ها رفتم تا لباسم رو عوض کنم.
مانتوم رو درآوردم و به خودم توی آینه قدی اتاق نگاه کردم. همه چیز مرتب بود.
به خودم چشمکی زدم و از اتاق بیرون اومدم.
چشم چشم کردم اما رادوین رو ندیدم، اصلاً چه بهتر، امشب رو باید تلافی می کردم و حسابی خوش می‌‌‌گذروندم.
باصدای شخصی که اسمم رو برد، به خودم اومدم. یه پسر قد بلند باپوست سفید و موهای روشن و چشم‌‌های قهوه‌‌ای، کت و شلوار مارک‌‌‌دارش بدجور توی تنش خودنمایی می‌‌کرد.
خودش بود، نوید. پسرعمه‌‌ی سیما!

- سلام عرض شد بانو!

- سلام.

- حال‌‌‌تون چطوره؟چه عجب ما شما رو زیارت کردیم! کم پیدایید. دیگه با سیما و بچه‌‌ها کوه نمیاین؟

-خوبم متشکر، این چند وقت اخیر اون‌‌قدر درگیر بودم که تفریح و کوه درونش گم بوده!

- همیشه به لحظه‌‌ها و ساعات خوش!

- متشکرم جناب دکتر.

خدمه با لیوانی از آب‌‌‌میوه ازمون پذیرایی کرد.
محتویات داخل لیوان رو لاجرعه سر کشیدم. تلخ بود و مزه‌‌ی آب‌‌‌میوه رو نمی‌‌داد.

- چی شد روشا خانم؟حالت خوبه؟

- خوبم، خیلی وقته که لب به این‌‌‌جور چیزها نزدم.

- یکم که بگذره، بهش عادت می‌‌کنی. هنوز هم روحیه‌‌‌ی محافظه کارانه‌‌ات رو حفظ کردی.

- شما دیگه چرا دکتر؟وقتی چیزی برای بدن ضرر داره نباید سمتش رفت.

- حق باتو هست؛ اما هرازگاهی که اشکالی نداره!

- سیما راست می گفت که هنوز هم غرب گرایید.

نوید بلند خندید.

- اوه، روشاجان این خانواده کلاً طرز فکرشون مثل همه‌‌ست و من هم از این قضیه مستثنی نیستم.

- بله، البته.

اون‌‌‌قدر نخورده بودم که هوش از سرم بپره، اما سردرد بدی داشتم.

- خب بانو، افتخار یک‌‌‌دور رقص رو به بنده می‌‌‌دین؟

مونده بودم چی جواب بدم که رادوین کنارم قرار گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #45
# پارت ۴۳

- این‌‌‌جایی خانومم؟

معلوم بود نوید جا خورده.

رادوین دستم رو گرفت و گفت:

- معرفی نمی کنی عزیزم؟!

با منگی جواب دادم.

- ایشون آقا نوید هستن پسرعمه‌‌‌ی سیماجان و ایشون هم همسرم رادوین.

نوید و رادی باهم دست دادن.

- مبارک باشه، نمی‌‌‌دونستم ازدواج کردی!

- گفتم که یکم این اخیر درگیر بودم.

-خب من برم تنهاتون می‌‌ذارم، خوش باشید.

نوید ترک‌‌‌مون کرد و من به راحتی می‌‌‌تونستم متوجه نگاه‌‌‌های عصبی رادوین بشم که سعی داشت آروم باشه.
باصدای گرفته‌‌‌ای گفت:

- ظاهراً کم مجنون نداشتی!

- خوشگلیه و هزارتا دردسر!

- چی کارت داشت؟

- یادمه گفتی از این به بعد همه‌‌‌چیزِ من به خودم مربوطه.

- جواب من رو بده!

- جوابت رو دادم!

- نذار خودم ازش بپرسم.

گنگ خندیدم و گفتم:

- باشه بهت می‌‌‌گم. ازم خواست بهش افتخار یه‌‌دور رقص رو بدم که تو اومدی و... .

- اگه یک کلمه دیگه ادامه بدی اون دندون‌‌‌های خوشگلت رو خورد می‌‌‌‌کنم.

- جدی! اوه اوه ترسیدم جناب سرگرد. من می‌‌‌خوام برم برقصم.

اومدم از کنار رادی رد بشم که دستم رو کشید‌.

- شما بی‌‌‌جا کردی! روشا چیزی که نخوردی؟

- نترس، یه لیوان، اون‌‌‌قدر نمی‌‌تونه حال من رو بد کنه و هوش از سرم ببره.

- می‌‌‌کشمت روشا، چه غلطی کردی؟! زود باش حاضر شو باید بریم.

- نمی‌‌‌تونم بیام، سیما ناراحت می‌‌شه.

- به‌‌‌جهنم، مثل بچه‌‌ی آدم آماده شو نذار خودم لباس تنت کنم.

حالم خوب نبود، به اتاقی که لباسم داخلش بود رفتم و مانتوم رو پوشیدم. سیما به طرفم اومد.

- کجا روشا؟

- حالم خوب نیست سیما جان باید برم.

از داخل کیفم کادویی که برای سیما گرفته بودیم رو درآوردم و بهش دادم.

-این کارها چیه؟! چرا زحمت کشیدی؟!

- ناقابله، باز هم ببخشید عزیزم.

- زحمت کشیدی گلم، باز هم ممنون که اومدی.

از سیما خداحافطی کردم و ازعمارت بیرون اومدم.
رادوین بیرون منتظرم بود. سوار ماشین شدم و چشم‌‌هام رو بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #46
# پارت ۴۴

(رادوین)

از روشا جدا شدم و به سمتی از سالن رفتم تا روی کاناپه بشینم.
روشا به سمت یکی از اتاق‌‌‌ها رفت تا مانتوش رو عوض کنه.
خیلی نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد. از خونه‌‌ی مامان این‌‌ها بود.
سر و صدای داخل خونه زیاد بود و نمی‌‌شد جواب داد.
به سمت بیرون رفتم و جواب دادم.

- الو، جانم؟

صدای مامان توی گوشم پیچید.

- سلام رادوینم، خوبی مامان جان؟ روشا خوبه؟

- سلام مامان، ممنون خوبیم، شما همگی خوبید؟

- ما هم خوبیم عزیزم. زنگ زدم بگم فردا شب شام منتظرتونم!

- حالا چه عجله‌‌ای هست مامان جان؟! باشه سر حوصله.

- آدم با خانواده‌‌اش تعارف نمیکنه، منتظرتونم!

-چشم، هرچی شما بگی.

- چشمت بی‌‌‌بلا پسرم، خداحافظ.

- خداحافظ.

تلفن رو قطع کردم و به داخل برگشتم.
روشا کنار یه پسره ایستاده بود و باهاش حرف می‌‌‌زد. می خواستم طرفش برم که منصرف شدم و از دور نگاه‌‌‌شون کردم. خیلی نگذشت انگار پسره ول کن نبود و حسابی می گفتن و می‌‌‌خندیدن. خون خونم رو می‌‌خورد. جوش آورده بودم و به سمت روشا رفتم.

- اینجایی خانومم؟!

روشا ساکت بود، دستش رو گرفتم.

- معرفی نمی‌‌‌کنی عزیزم؟

روشا با سردرگمی گفت:

- ایشون آقا نوید پسرعمه‌‌ی سیماجان هستن و ایشون هم همسرم رادوینه.

با نوید دست دادم.

-مبارک باشه، نمی‌‌دونستم ازدواج کردی!

- گفتم که، یکم این اخیراً درگیر بودم.

- خب من دیگه برم، تنهاتون می‌‌ذارم.خوش باشید.

نوید رفت و من و روشا تنها شدیم. به شدت عصبی بودم ولی سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم.

- ظاهراً کم مجنون نداشتی!

- خوشگلیه و هزارتا دردسر

- چیکارت داشت؟

-یادمه بهم گفتی از این به بعد همه‌‌چیز من به خودم مربوطه!

-جواب من رو بده!

- جوابت رو دادم.

- نذار خودم ازش بپرسم.

روشا با لوندی خندید و گفت:

- باشه بهت می‌‌‌گم، ازم خواست بهش افتخار یه دور رقص رو بدم که تو اومدی و... .

- اگه یه کلمه دیگه ادامه بدی اون دندون‌‌های خوشگلت رو خورد می‌‌کنم.

- جدی! اوه اوه، ترسیدم جناب سرگرد. من می ‌خوام برم برقصم!

اومد از کنارم رد بشه که دستش رو کشیدم.

- شما بی‌‌‌جا کردی. روشا چیزی که نخوردی؟

- نترس، یه لیوان اون‌‌‌قدر نمی‌‌تونه حالم رو بد کنه و هوش از سرم ببره.

- می‌‌‌کشمت روشا،چی‌‌کار کردی؟زود باش حاضر شو باید بریم.

- نمی‌‌تونم بیام، سیما ناراحت می‌‌‌شه.

- به‌‌جهنم، مثل بچه‌‌ی آدم آماده شو نذار خودم لباس تنت کنم.
روشا به سمت اتاقی که مانتوش اون‌‌جا بود رفت، از عمارت بیرون زدم و با کلافگی به سمت ماشین رفتم. خیلی نگدشت که خانوم اومد و سوار ماشین شد.
استارت زدم و همه‌‌ی عصبانیتم رو سر پدال گاز خالی کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #47
# پارت ۴۵

بانوری که به صورتم خورده بود، چشمانم رو باز کردم.
روی تختم خوابیده بودم و رادوین هم کنارم بود.
از به یادآوری دیشب و اتفاقی که دوباره بینمون افتاده بود، خون زیر پوستم دوید.
دست خودم نبود، عصبی بودم دلم نمی‌‌خواست وسیله‌‌ای بشم فقط برای رفع نیاز و سرگرمی. انگار اون هم از خواب بیدارشد.

- صبح بخیر،خانوم.

- تو این جا توی تخت من چه غلطی می‌‌‌کنی؟

- روشا، آروم باش بذار باهم دیگه حرف می‌‌زنیم.

با عصبانت از روی تخت بلند شدم.

- حرف می‌‌‌زنیم؟ مگه اون موقع که برام حکم صادر کردی و به این زندگی اجباری تبعیدم کردی از من نظر خواستی؟ مگه باهم حرف زدیم و به تفاهم رسیدیم؟

- این‌‌ها ربطی بهم ندارن!

- ربط دارن،از کی تا حالا دیدی هم‌‌خونه‌‌‌ها انقدر به‌‌هم نزدیک باشن؟ تو خودت گفتی که من برات از یه هم‌‌‌خونه هم کمترم، چه‌‌‌طور جرئت کردی به کسی که ازش متنفری و برات بی ارزشه، انقدر نزدیک بشی؟!

- تو داری من رو دوباره قضاوت می‌‌کنی! آروم باش بذار توضیح بدم.

- من حالم خوب نبود، تو چی؟ تو که سالم بودی!

رادوین عصبی به سمتم اومد و بازوم رو محکم تو دستش گرفت.

- یادت رفته تو زن منی؟! فکر نمی‌‌کنم برای بودن بازنم به اجازه‌‌‌ی کسی نیاز داشته باشم.

- اگه فکر کردی من وسیله‌‌ی خوش گذرونی و رفع نیازهات هستم سخت در اشتباهی.

- تو درمورد من چی فکر کردی روشا؟ یعنی من این‌‌‌قدر بی‌‌اراده هستم که نتونم خودم رو کنترل کنم؟ اگه برای بودن با کسی، تو رو انتخاب می‌‌کنم، اگه باهات رابطه دارم برای اینه که دوستت دارم، درسته ازت ناراحتم، درسته قلبم رو شکستی، اما من دوستت دارم و همیشه می‌‌خواستمت. فکر می‌‌کردم این یه مدت برای جفت‌‌مون سخت بوده و باید تموم بشه، ولی انگار تو این‌‌‌طور فکر نمی‌‌کنی. اگه این قدر اذیتت کردم باشه، دیگه بهت نزدیک نمی‌‌شم!

دستم رو ول کرد و از اتاق بیرون رفت.

دوباره ناخواسته خودم به زندگیم گند زده بودم. رادوین می‌‌‌خواست ببخشتم و خودم خرابش کردم. روی تخت نشستم و زیر گریه زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #48
# پارت ۴۶

امشب قرار بود شام به خونه‌‌ی پدر و مادر رادوین بریم.
از توی کمد یه لباس ساده بیرون کشیدم و تن کردم، از صبح تاحالا رادوین یه کلمه هم باهام حرف نزده بود.
در خونه رو قفل کردم و سوار ماشین شدم.
هردو ساکت بودیم و تنها صدای موسیقی که از ضبط پخش می‌‌‌شد سکوت بین‌‌‌مون رو شکسته بود.
آهنگی از بهنام خدری بود. این آهنگ رو به شدت دوست داشتم و شروع به زمزمه کردم.

- یه شبه دل تو با دل من بد شد

دوری دو روزه‌‌‌مون ببین چه‌‌‌قدر شد

انگاری جزر و مد شد

قایق تو اومد و رد شد

گلی جون بیا ببین یخ زده باغت

گلی هیچ گلی، نذاشتم تو اتاقت

کاش بیام تو خوابت

گلی روی دلم نمونه داغت

گلی اینجا برفه، گلی پشت سرت خیلی حرفه

دیگه این شب‌‌‌های من به یاد تو بارونیه

پر شدم از فکر تو، تو سرم مهمونیه

دل رو به دریا زدی، گذشته آب از سرم

ابریه کجای شهر که پی بارون برم

گلی بی تو همه بامن بدن

سر بهم بزن، کی هم رنگته

بی‌‌تو پر غمه گلخونه‌‌مون، برگرد بمون

دلم تنگته

مگه می‌‌‌شه تو رو یادم بره،این آدم گره به چشم‌‌هات زده

دلی رو که بهت دادم بره، به دادم برس که حالم بده

دیگه این شب‌‌‌های من به یاد تو بارونیه

پر شدم از فکر تو، تو سرم مهمونیه

دل رو به دریا زدی، گذشته آب از سرم

ابریه کجای شهر؟ که پی بارون برم

صورتم خیس از اشک شده بود، روم به پنجره بود و رادوین نمی‌‌‌تونست متوجه صورتم بشه. آهسته اشک‌‌‌هام رو پاک کردم.
اون قدر غرق آهنگ شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم، رادوین ماشین رو پارک کرد و پیاده شدم.
رادی زنگ در رو زد و رها در رو برامون باز کرد.
باهم دیگه داخل رفتیم.
از این‌‌‌که کسی بیاد استقبال‌‌‌‌مون رادی گفت:

- امشب مجبوریم به‌‌‌خاطر خانواده‌‌‌هامون یکم نقش بازی کنیم، امیدوارم از رفتارم سوبرداشت نکنی و فکرهای دیگه به سرت نزنه.

از سردی حرفش یخ کردم، به‌‌‌خدا قسم که احساس کردم کل وجودم منجمد شد. اومدم جواب بدم که نیکی جون به استقبالمون اومد و فرصت زدن هرحرفی رو از من گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #49
# پارت ۴۷

- به‌‌به، عروس خوشگلم، خیلی خوش اومدی.

نیکی جون رو بغل کردم.

- سلام، مزاحم‌‌‌تون شدیم‌ ها!

- این حرف‌‌‌ها چیه عزیزم، خونه خودته.

من زودتر داخل رفتم و پشت سرم رادوین با مادرش سلام و علیک کرد و وارد خونه شد.
به سمت کاناپه رفتم و نشستم.
نیکی جون و رادوین هم کنارم نشستن.
رادوین خطاب به مادرش گفت:

- پس بابا و رها کجان؟

نیکی جون گردنش رو صاف کرد و گفت:

- امیر هنوز نیومده، رها هم داشت با تلفن صحبت می‌‌‌کرد، الان میاد.

چیزی نگفتم و سکوت کردم. خیلی نگذشته بود که رها از پله‌‌‌ها پایین اومد.

- عه سلام شماها کی اومدید من نفهمیدم!

خندیدم و گفتم:

- همون موقع که شما گرم صحبت بودی ما اومدیم.

رها به سمتم اومد و کنارم نشست.

- داشتیم زن داداش؟

- شوخی کردم عزیزم.

رها دستی در موهای بلندش کشید و گفت:

- وا روشا جون چرا لباست رو عوض نکردی؟

نیکی جون که انگار تازه متوجه این قضیه شده بود به صورتش زد و گفت:

-خدا مرگم بده،گرفتم‌‌‌تون به حرف نذاشتم روشا لباسش رو عوض کنه.

از روی مبل بلند شدم و گفتم:

- نه اشکالی نداره، الان عوضش می‌‌‌کنم.

به سمت طبقه‌‌‌ی بالا رفتم و وارد اولین اتاق شدم. به‌‌‌نظرم انگار اتاق قدیمی رادوین بود، چون چندتا از عکس‌‌‌های خودش روی دیوار نصب شده بود.
یه تخت دو نفره با روتختی زرشکی وسط اتاق بود با کاغذ دیواری‌‌های طوسی و یه کمد بزرگ و میز و یه کتاب‌‌‌خونه نسبتاً کوچیک.
مانتوم رو در آوردم و روی تخت گذاشتم و چرخی در اتاق زدم. به سمت کتاب‌‌‌خونه رفتم و نگاهی به کتاب‌‌ها انداختم.
توی اون همه کتاب، دیوان حافظی که در قفسه بود توجهم رو جلب کرد.
کتاب رو بیرون کشیدم و باز کردم.
عکس یه دختر وسط صفحه بود، صورت سفید و گرد با چشم و ابرویی مشکی. خوشگل بود اما من نمی‌‌‌‌شناختمش و جالب این‌‌‌جا بود شعری که اومده بود، انگار در وصف همین دختر توی عکس بود.

مرا چشمی است خون‌‌‌افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش م×س×ت×ی
نگارین گلشنش رویست و مشکین سایبان ابرو
ملالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید زطاق آسمان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم وجبین، هردم
هزاران گونه پیغام‌‌‌‌ست و حاجت درمیان ابرو
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گل‌‌‌زاری‌‌‌ست
که برطرف سمن‌‌‌زارش همی گردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشمت و آن را آن چنان ابرو
تو کافر دل نمی‌‌‌بندی نقاب زلف و می‌‌ترسم
که مرا خلم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگرچه مرغ زیرک بود حافظ درهوا داری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

عکس رو سر جاش گذاشتم و کتاب رو بستم. حالم گرفته بود،گرفته‌‌‌تر شد.
شک نداشتم اون عکس مهشید بود.
از این که رادوین عاشق یکی دیگه بوده قلبم به درد اومد، هیچ‌‌‌وقت تا به این حد دلم نمی‌‌‌خواست که تنها زنی که تو زندگی رادوینه فقط خودم باشم و از این که قبل من تو گذشته‌‌اش کسی نقش داشته باشه اذیت می‌‌شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #50
# پارت ۴۸

از اتاق بیرون اومدم و به طبقه پایین برگشتم. پدرجون هم اومده بود.

- سلام پدرجون،خسته نباشید.

- سلام عروس گلم، خیلی خوش اومدی.

لبخندی زدم و کنار رادوین نشستم.

- چه‌‌خبر؟ رادوین که اذیتت نمی‌‌کنه؟

رادوین دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:

- آخه مگه من می‌‌‌تونم همچین فرشته‌‌‌ای رو اذیت کنم؟

توی دلم به حرفش خندیدم. آره می‌‌‌تونستی اون هم به طرز وحشتناکی.

رها با چندتا برگه و خودکار کنارمون قرار گرفت.
رادوین خطاب به خواهرش گفت:

- این‌‌ها دیگه چی هستن؟

- قراره اسم فامیل بازی کنیم.

- ول کن رها، حال داری ها!

- بی‌‌ذوق، اصلاً تو بازی نیستی!

پدرجون خندید و گفت:

-خجالت بکشید زشته جلوی روشا!

لبخند زدم و برگه و خودکاری برداشتم و شروع به نوشتن موارد اسم فامیل کردم.

رها: خب بچه‌‌ها، بنویسید از حرف ک

شروع به نوشتن کردیم. تقریبا همه رو نوشته بودم که رادوین استپ کرد.

رها: خب، اسم،کیانا!
رادوین: کاظم
من: کاوه

نگاهم رو به رادوین دوختم که سعی داشت بی‌‌تفاوت به‌‌‌نظر برسه.

رها: فامیل، کیهانی!
رادوین: کتاب‌‌پور.
من: کشمیری.

رها: میوه، کیوی!
رادوین: کیوی
من: کیوی

رها: غذا، کباب.
رادوین: کتلت.
من: کوکو سبزی.

رها: رنگ، کرم.
رادوین: کرم.
من: کرم.

رها: حیوان، کرم خاکی.
رادوین: کلاغ.
من: کبک.

رها: شهر یا کشور، کرمان.
رادوین: کانادا.
من: کرمان.

رها: اشیا، کمربند.
رادوین: کفش.
من: کتاب.

نیکی جون: بچه‌‌‌ها بیایید شام.

جمع امتیاز زدیم و همگی برای شام بلند شدیم. من و رها میز رو چیدیم و نیکی جون غدا رو کشید. عطر ته‌‌‌چین و خورشت فسنجون کل خونه رو پر کرده بود.

من: دست‌‌تون درد نکنه، چرا این‌‌قدر زحمت کشیدید؟
نیکی جون لبخند زد و گفت:

- چه زحمتی گلم، بشینید تا سرد نشده.

پشت میز نشستم و برای خودم کمی ته‌‌چین کشیدم، مزه‌‌ی فوق‌‌العاده‌‌‌ای داشت.

رها: رادی، راستش رو بگو غذاهای مامان خوشمزه‌‌تره یا روشا؟

پدرجون: خواهرشوهر بازی در میاری وروجک؟

نیکی جون: رها جان این چه حرفیه که می‌‌زنی؟

رادوین: غذاهای مامان که حرف نداره و باید اعتراف کنم دست‌‌پخت روشا هم بی‌‌‌نظیره، انشاالله از ماموریت برگشتم حتماً نوبت شماست که خونه‌‌مون بیاید.

از چیزی که شنیدم شوکه شده بودم.

من: مگه قراره ماموریت بری؟

رادوین: آره، زود بر می‌‌گردم.

من: پس چرا نگفتی؟

رادوین: قطعی نبودش عزیزم.

چیزی نگفتم و مشغول بازی با غذام شدم.
بعد از شام میز رو جمع کردیم و با رها ظرف‌‌‌ها رو شستیم.
ساعت حدودهای دوازده شب بود که رادوین گفت بریم. به طبقه‌‌‌ی بالا رفتم و لباسم رو عوض کردم و به پایین برگشتم.

نیکی جون: شب همین‌‌جا می‌‌خوابیدین!

من: ممنونم، فردا باید سرکار بریم، لباس‌‌‌هامون خونه است.

پدرجون: دیگه دعوت‌‌تون نکنیم ها، خودتون بیاید و برید.

رادی: چشم، شب‌‌تون بخیر.

من: خداحافظ.

از همگی خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
32
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
147

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین