. . .

انتشاریافته رمان بگذار پناهت باشم | مائده بالانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
negar_۲۰۲۱۰۷۲۶_۱۲۳۶۵۸_3fv.png

به نام خدا
نام رمان: بگذار پناهت باشم
نویسنده: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @Dayan-H
ویراستار: @Ares
خلاصه: داستان درمورد یه دختر باصلابت و مقتدره که قلبش رو توی گذشته جا گذاشته و حالا از یک جایی به بعد، سرنوشتش با سرنوشت پسر تخس و مغرور و همه‌چیز تموم داستان گره می‌خوره. آیا روشا می‌تونه گذشته رو فراموش کنه؟ آیا می‌تونه با پسری که اخلاقش درست شبیه خودشه کنار بیاد؟ نظر شما چیه؟

مقدمه: می‌گویند سرطان احساس گرفته‌ام؛ سرطانی که تا قلبم ریشه دوانیده و باید بروم یک دوره کامل عقل درمانی.
می‌گویند امکان دارد قلبت را خارج کنند و شاید برای همیشه ریشه احساساتت بخشکد.
نمی‌فهممشان!
شاید آنان نمی‌دانند، وقتی کم رنگ می‌شود حضورت؛ وقتی سکوت می‌کند نگاهت؛ وقتی نگاه معنی‌اش می‌شود هیچ؛ وقتی رنگ می‌بازد خواستن؛
وقتی امید می‌شود روزنه‌ای در طاق آسمان؛
آن‌وقت است که دل می‌بازم به گوشه چشمی و محال می‌شود آرزویم و آرزویم می‌شود تو!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #31
#پارت ۳۰

عمه فهمیه مقابلم نشسته بود.
-این‌ها حکمت و نشونه خداست.
مامان در جواب عمه گفت:
-فهیم جون چه نشونه‌ای؟
فرشته پرتقالی که برداشته بود رو پوست گرفت و گفت:
-اِوا زن دایی معلومه دیگه. وقتی قبل عروسی همچین اتفاقی می‌افته یعنی صلاح به این ازدواج نیست.
-این حرف‌ها چیه دخترم، این‌ها همش خرافاته.
عمه گردنش رو قری داد و گفت:
-خرافات چیه، من می‌گم شاید هم جادو و جنبل کرده باشنتون. داداشم کم دشمن نداره که.
-فهمیه جان، اگه قرار باشه با دعا نویسی و جادو جنبل این رمال‌ها اتفاقی بیفته، پس دیگه زبونم لال خدا چیکارست؟ این حرف‌ها همه زائیده ذهن بعضی از مردمه که دهن به دهن می‌چرخه.
-باز شدی معلم اخلاق خانوم ناظم. هرچقدر من بگم فایده نداره تو حرف خودت رو می‌زنی.
-عمه جون، ممنون که به فکر ما هستین و نگرانید ولی مامان راست می‌گه، این‌ها همش خرافاته. تصادف اسمش روشه، خیلی اتفاقی اتفاق می‌افته. اصلاً قابل برنامه‌ریزی نیست که.
-تو هم که حرف مادرت رو می‌زنی. به خدا خوبی نیومده به شماها. می‌دونستم آخرش هم سکه یه پولم می‌کنید.
-فهیم جان چرا ناراحت می‌شی. ما که حرفی نزدیم آخه. پدرشوهر روشا هم برای دفع بلا براش قربونی کرد. ان‌شاءالله که خیره و بلا هم دور بشه از دور این خانواده.
-‌ ان‌شاءالله.
خودم به اندازه کافی مشقت و مشکل داشتم، نیش و طعنه بقیه هم شده بود قوز بالا قوز.
عمه فهمیه یکم دیگه هم موند و یک ساعت بعد همراه فرشته راهی خونه‌اش شد.
تقریباً از وقتی که مرخص شده بودم خونمون پر می‌شد از مهمون و خالی می‌شد. خیلی‌ها از رو محبت و عیادت می‌اومدن و بعضی‌ها هم برای فضولی. واقعاً سرک کشیدن تو زندگی دیگران چقدر برای بعضی‌ها موضوع مهمی بود.
عصام رو از کنار مبل برداشتم و آروم بلند شدم. پام شکسته بود و راه رفتن برام سخت و دشوار بود.
به زحمت خودم رو به اتاقم رسوندم و روی تخت نشستم. سرم سنگین بود و خواب تنها چیزی بود که می‌تونست یکم آرومم کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #32
#پارت ۳۱

در اتاقم باز بود و صدای مامان و بابا رو می‌شنیدم.
- به خدا قسم اگه قول نداده بودم، الان گردنش رو شکسته بودم. دختره احمق ببین چه‌طوری با آبرومون بازی کرده.
- حرص نخور مرد. خداروشکر که به خیر گذشت.
- اگه اون تصادف اتفاق نمی‌افتاد الان معلوم نبود شاهزاده خانومت کجاست. جواب این مردم و این پسر رو چی می دادم آخه. به خدا که من همینجوری هم شرمنده این خانواده هستم.کم به ما محبت ندارن.
- الحمدالله که بخیر گذشت. فقط می‌مونه مراسم که باید صبر کنیم روشا بهتر بشه. هر چی باشه حرف مفت زیاده، تا تنور داغه باید چسبوند. تا روشا مخالفتی نکرده باید این قضیه رو فیسله بدیم.
- بیخود کرده مخالفت کنه! مگه دست اونه؟ من که آبروم رو از تو کوچه نیاوردم. چه بخواد چه نخواد باید این ازدواج سر بگیره. باید خوشحال هم باشه که این پسره با گندی که خانم زده هنوز حاضره باهاش ازدواج کنه.
به سختی از اتاق بیرون اومدم و باصدایی که از ته چاه شنیده می‌شد، گفتم:
- ولی من نمی‌خوام با رادوین ازدواج کنم.
بابا عصبانی نگاهم کرد و گفت:
- غلط کردی! مگه دست توعه؟
- من دیگه بزرگ شدم. چرا نمی‌ذارید خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم؟ شما باعث شدید من به این‌جا برسم. شما عشقم رو از من گرفتید. کاوه به‌خاطر من رفت، چون فکر می‌کرد که خوشبختم. چه‌طور انتظار دارین زن کسی بشم که قلبم متعلق به اون نیست؟
- چرا این حرف‌ها رو قبلاً نزدی؟ همون موقع که رادوین اومد خواستگاریت؟ آبروی ما وسیله بازی تو نیست دختر!
اومدم جواب بدم که آیفون به صدا در اومد.
- رادوینه!
مامان در رو باز کرد. رادوین وارد خونه شد و با همه سلام و احوال‌پرسی کرد و روی مبل نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #33
#پارت ۳۲

مامان دسته گلی که رادوین آورده بود رو توی گلدون گذاشت و برای رادی چایی آورد. بابا عصبی بود اما سعی داشت خودش رو آروم نشون بده.
- خب چه خبرها پسرم؟ خانواده خوبن؟
رادوین لبخندی زد و گفت:
- الحمدالله، به لطف شما خوبن.
راستش هم اومدم روشا جان رو ببینم هم با شما کار داشتم.
- خیره پسرم.
- خیر که هست. می‌دونم گفتن این حرف‌ها اصولاً با بزرگ‌ترهاست، امیدوارم این جسارت من رو ببخشید. راستش همون‌طور که می‌دونین تصادف روشا باعث شد مراسم به تاخیر بیفته. اما حالا که روشا جان حالش بهتر شده، اومدم ازتون خواهش کنم که اگه اجازه بدید عقد کنیم و یه جشن مختصر بگیریم. وقتی حال روشا بهتر شد قول می‌دم یه جشن مفصل بگیریم.
- والا چی بگم پسرم، غافل‌گیرم کردی. نظر خانواده‌ت چیه؟
- خانواده من حرفی ندارن. من گفتم اول با خودتون مطرح کنم اگه صلاح دیدید بهشون بگم که خودشون جدی‌تر در این مورد صحبت کنن.
- از نظر شرعی، هر چه سریع‌تر عقد کنید بهتره، درسته که قراره ازدواج کنید اما این‌جور رفت و آمدها درست نیست. خوشحالم که اون‌قدر فهیم هستی و خودت به فکر بودی. روشا باید به تو افتخار کنه.
- ممنونم.
اومدم حرفی بزنم که با نگاه غضب‌ناک بابا روبه‌رو شدم و همین باعث شد لال بشم و سکوت کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #34
#پارت ۳۳

توی آیینه به خودم نگاه کردم. یه لباس سفید و پُرچین تنم بود که به‌خاطر مدل دامنش مشخص نبود پام توی گچه. موهام خیلی ساده شنیون شده بود. یه ردیف گل مریم مثل تاج روی سرم بود. آرایش ملیح و لایتی ضمیمه صورتم شده بود. می‌شد گفت در عین سادگی خیلی قشنگ شده بودم.
دلم راضی به این عقد نبود؛‌ اما راه فراری برام نمونده بود. یک هفته تمام تو خونه با بابا جنگ داشتم. به‌خاطر آبروی خانواده‌ام هم که شده بود باید به این ازدواج تن می‌دادم.
رادوین دنبالم اومده بود. یه کت و شلوار مشکلی رنگ تنش بود. باید اعتراف کنم که حسابی خوشگل شده بود؛ اما نگاهش! نگاهش با همیشه فرق داشت، سعی می‌کرد توی چشم‌هام نگاه نکنه. باهام سرد بود.
سوار ماشین شدم و به سمت آتلیه رفتیم. به‌خاطر شرایطم فقط چند تا عکس گرفتیم و بعد به سمت محضر رفتیم. با کمک رادی روی صندلی نشستم و کمی بعد عاقد شروع به خوندن خطبه کرد. رها داشت بالا سرم قند می‌سابید.
چه‌قدر برای این لحظه‌ام خیال‌بافی کرده بودم. چه‌قدر با کاوه آرزوی این روز و لحظه رو داشتیم. نفرین به همه‌ی خاطرات تلخ. ل*ع*ن*ت به سرنوشت بی‌رحم.
با صدای عاقد به خودم اومدم.
- عروس خانوم برای بار سوم می‌پرسم، بنده وکیلم؟
سیما با خنده گفت:
- عروسمون زیر لفظی می‌خواد.
نیکی جون جعبه‌ی مخمل توی دستش رو باز کرد و دستبند طلای سفید قشنگی رو به دستم بست. زیر لب تشکر کردم.
- خب عروس خانم، برای آخرین بار می‌پرسم، به بنده وکالت می‌دهید که شما رو به عقد آقای رادوین پارسا با مهریه معلوم شده در بیاورم؟
بغض توی گلوم رو قورت دادم.
- با اجازه پدر و مادرم بله.
صدای دست کل فضا رو پر کرد.
همه خوشحال بودن و فقط من بودم که نقابی از یه دختر شاد روی همه‌ی غم‌هام سرپوش گذاشته بود.
همگی جلو اومدن و یکی یکی کادوهاشون رو دادن. نیکی جون و پدرجون یه سرویس شیک بهم دادن و مامان و بابا هم به هرکدوم ما پاکتی از پول. رضا یه پلاک و زنجیر خیلی خوشگل بهم کادو داد و به رادوین هم یه ربع سکه داد.
همگی کادوهاشون رو دادن و بعد از مراسم عقد، به سمت سالن رفتیم. آهنگ پخش می‌شد و جوان‌ها حسابی مشغول بودن. اما من به‌خاطر شرایط پام نشسته بودم و بیشتر تماشاچی بودم. رادوین خیلی باهام صحبت نمی‌کرد، انگار یه آدم دیگه شده بود.
نرگس و سیما مدام کنارم بودن وسعی می‌کردن که نزارم افکار منفی بیشتر از این مضطربم کنه. اما دست خودم نبود. حال عجیبی داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #35
#پارت ۳۴

(رادوین)
امروز قرار بود که عقد کنیم. از ماشین پیاده شدم و منتظر شدم تا روشا بیاد. هم خوشحال بودم هم ناراحت.
روشا خیلی آروم از آرایشگاه بیرون اومد. با شنلی که تنش بود حسابی خودش رو پوشنده بود. کمکش کردم و سوار ماشین شد.
راستش دلخور بودم و ناراحت همین باعث شده بود نسبت به روشا بخوام موضع بگیرم.
جلوی آتلیه پارک کردیم و پیاده شدیم و با هم‌دیگه رفتیم داخل. اون‌جا بود که تازه روشا رو کامل دیدم. باورم نمی‌شد این فرشته‌ای که روبه‌روم بود همون روشاست!
خیلی ناز شده بود. خیلی سعی کردم که خودم رو بی‌تفاوت نشون بدم. بعد از یه عکاسی کوتاه راهی محضر شدیم.
تقریباً همه اومده بودن. پشت سفره عقد نشستیم. به تصویر خودم و روشا توی آیینه نگاه کردم. رها بالای سرمون قند می‌سابید.‌ عاقد شروع به خوندن خطبه کرد. اما روشا اصلاً حواسش نبود. انگار داشت جای دیگه‌ای سیر می‌کرد.
می‌دونستم الان اون هم حال خوشایندی نداره، مخصوصاً با فکرهای اشتباهی که پیش خودش کرده بود.
دوستش سیما سکوت رو شکست و گفت:
- عروسمون زیر لفظی می‌خواد.
مامان دستبند طلای سفیدی که از قبل با سلیقه خودم برای روشا گرفته بودیم رو به دستش بست. روشا خیلی آروم تشکر کرد و عاقد برای آخرین بار منتظر جواب روشا شد.
می‌دونستم که لحظه سختیه، با این که روشا بهم بد کرده بود اما باز توی دلم می‌ترسیدم که بگه نه.
- با اجازه پدرو مادرم بله.
با شنیدن صداش آروم شدم. بالاخره تموم شد.
صدای جیغ و دست وکل فضا رو پر کرد. همگی یکی یکی جلو اومدن تا کادوهاشون رو بدن.
بعد از محضر به سمت سالن رفتیم. روشا توی جایگاه نشسته بود. نمی‌تونستم پیشش برم. دوستاش مدام کنارش بودن و همین کار من رو راحت‌تر کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #36
#پارت ۳۵

( روشا)
بعد از صرف شام، حوالی ساعت دوازده بود که مراسم تموم شد. سوار ماشین شدیم و کارناوال دنبال عروس رفتن راه افتاد.
رادوین با احتیاط رانندگی می‌کرد.
چه‌قدر دلم می‌خواست شیشه ماشین رو پایین بدم و سرم و از پنجره بکنم بیرون و جیغ بکشم، دسته گلم رو تو هوا بچرخونم، دیوونگی کنم و بلند بلند با آهنگی که پخش می‌شد بخونم؛ اما نه حوصله‌اش رو داشتم نه دل و دماغش رو. شبیه انیمیشن عروس مرده شده بودم. زیباترین شب زندگیم شده بود وحشتناک‌ترین شب.‌‌
این زندگی‌ای بود که خودم انتخابش کرده بودم و دیگه هیچ دنده عقبی براش وجود نداشت‌.
بعد از خیابون‌گردی، رادوین جلوی خونه پارک کرد. با کمکش از ماشین پیاده شدم.
همگی برامون بوق زدن و رفتن و فقط خانواده‌هامون موندن. مامان در حال گریه کردن بود. تحمل دیدن ناراحتیش رو نداشتم. بابا دستم رو توی دست رادوین گذاشت.
- پسرم، به تو می‌سپارمش. مراقبش باش.
- چشم، نگران نباشید.
خیلی آروم طوری که فقط بابا و رادوین صدام رو بشنون گفتم:
-بله نگران نباشید باباجون، شما که قبلاً تجربه سپردن من رو به ایشون داشتین و ایشون هم امانت‌داری کردن.
رادوین با عصبانت گفت:
- روشا!
- هر پدر و مادری آرزوی خوشبختی بچه‌هاشون رو دارن.
رادوین به جای من گفت:
- من از شما معذرت می‌خوام پدر جون.
دست خودم نبود، نمی‌خواستم کسی رو ناراحت کنم اما خیلی چیزها تو دلم عقده شده بود.
از همگی خدافظی کردیم و وارد ساختمون شدیم از آسانسور اومدیم بیرون. رادی در رو باز کرد و وارد خونه شد و من هم پشت سرش رفتم داخل.
یاد اولین باری افتادم که اومدم توی این خونه‌. هی خدا! آهسته به سمت مبل رفتم و نشستم. به اطراف نگاه کردم. همه خونه با جهازیه من پر شده بود.
رادوین گره کراواتش رو شل کرد و لیوان آبی که دستش بود رو سر کشید.
خواستم تکونی بخورم و از روی مبل بلند شم تا من هم آب بخورم که رادوین خیلی سرد و خشک گفت بشینم.
سر جام موندم.
رادی مقابلم نشست و من هر لحظه منتظر بودم تا شروع به حرف زدن کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #37
# پارت ۳۶

(رادوین)
روی مبل مقابل روشا نشستم و دستم رو توی موهام فرو بردم. می‌خواستم تکلیف خیلی چیزها رو معلوم کنم. نگاهم رو به روشا دوختم و گفتم:
- چند سالته روشا؟
روشا پوزخند زد.
- بیست و شش، چه‌طور؟
- تو بیست و شش سالت نیست، شش سالته! هرچند که بچه‌ی شش ساله هم می‌دونه اگه سوالی در مورد چیزی داشته باشه، باید از بزرگ‌ترش بپرسه تا ابهاماتش حل بشه. تمام این مدت هم خودت رو زجر دادی هم من رو. در صورتی که می‌تونستی بیای و از خودم سوال کنی، سرم داد بکشی، من رو بزنی. ولی سکوت نکنی، نریزی تو خودت. تبدیل نشی به این کوه پر از نفرت. اگه من هیچ‌وقت اون نامه رو پیدا نمی‌کردم و نمی‌خوندم، از کجا باید می‌فهمیدم که چرا ترکم کردی؟ و دلیل رفتارت برای چی بوده؟ اگه اون تصادف ل*ع*ن*ت*ی اتفاق نمی‌افتاد تو الان کجا بودی؟ پیش کی بودی؟ تو اصلاً به من فکر کردی؟ به خانواده‌ت چه‌طور؟ به آبروی عزیزترین آدم‌های زندگی‌مون؟ دِ حرف بزن ل*ع*ن*ت*ی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #38
#پارت ۳۷

روشا خشمگین نگاهم کرد و گفت:
- حق به جانب ایستادی روبه‌روم و یکسره از بد بودن من حرف می‌زنی؟ تو که جای من نبودی، نمی‌فهمی وقتی یکی رو با تمام وجودت دوست داری و اون یک نفر می‌ره و بعد از شش سال برمی‌گرده چه حالی میشی. نمی‌تونی درک کنی که آدم و عالم دست به دست هم میدن که تو به خواسته‌هات نرسی. میشی زن یه غریبه. میای تو خونه‌اش، تو خلوتش. کدوم پدری با دخترش همچین کاری می‌کنه؟ ولی با من این کار رو کردن. مدت‌ها می‌گذره باهاش زندگی می‌کنی و احساس می‌کنی که حست بهش عادی نیست ولی نمی دونی که اون هم حسی که تو داری رو بهت داره یا نه؟! اون‌جایی درد داره که می‌فهمی همه‌ی حسش فقط یه تعهد و مسئولیت بوده و بس. تو چه می‌دونی که چه‌قدر زجر آوره وقتی شاهد یه خ**ی**ا**ن**ت باشی. متهمم می‌کنی به سکوت. سکوت کردم چون اون‌قدر شوکه بودم و حالم بد بود که قدرت هیچ کاری رو نداشتم. توی بدجنس با من، با زندگیم بازی کردی. با اون زن گفتی و خندیدی در صورتی که من هنوز اون موقع زنت بودم. همه‌ی اون لحظه‌ها حق من بود نه یکی دیگه. وقتی از من گذشتی، انتظار داشتی چی‌کار کنم؟ باهات عروسی کنم و یک عمر با یادآوری تصویر اون زن زندگی کنیم؟ نه! من رفتم تا نباشم، تا نبینم. این‌جوری برای جفتمون بهتر بود. کسی که از من گذشت، رسماً برام درگذشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #39
# پارت ۳۸

از حرف‌های روشا عصبی شدم. نفهمیدم چه‌طور شد که یکی محکم زدم توی صورتش. روشا نگاهم کرد و اشک از گوشه‌ی چشمش شروع به چکیدن کرد.
- حق نداری این‌طوری قضاوتم کنی. من اگه می‌خواستم از دست تو خلاص بشم که چرا این‌قدر برای داشتن و بودنت تلاش کردم؟ کاش از خودم می‌پرسیدی تا بهت بگم اون زن کیه. روشا، من یه پلیسم، مثل خودت. اون شب توی ماموریت بودم. من از کجا باید می‌دونستم که تو و دوست‌هات اون‌جایید؟
اگه شک داری و فکر می‌کنی دروغ می‌گم می‌تونی از نیما و سرهنگ نادری بپرسی. من هیچ‌وقت و هیچ زمان نخواستم که هیچ دختری به غیر از تو توی زندگیم باشه.
اما تو بد قضاوتم کردی. رفتی و با رفتنت نابودم کردی. غرورم، شخصیتم رو زیر پاهات له کردی. برای این‌که غرور خودت له نشه. من عاشقت بودم، چه‌طور تونستی با من چنین کاری کنی؟ بد کردی روشا، هم به من هم به خودت. از این به بعد چیزی بین من و تو نیست. این عقد و عروسی هم فقط به‌خاطر خانواده‌هامون بود و آبروشون. من و تو دیگه هیچ کاری با هم نداریم. ما برای هم از این به بعد، درست مثل دو تا سایه‌ایم.
کتم رو برداشتم. منتظر عکس‌العمل روشا نشدم و با سرعت از خونه زدم بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #40
#پارت ۳۹

(روشا)
رادوین در رو محکم کوبید و رفت. روی زمین نشستم، پاهام شل شده بود. قدرت هیچ کاری رو نداشتم. دوباره، حرف‌های جدید. اگه حرف‌های رادی راست می‌بود، خدایا! من با زندگیم چی‌کار کردم؟
صدای هق‌هق گریه‌هایم بلند شد. دلم به حال خودم سوخت. برای تمام بدبختی‌هام، به حال روزهای خوب از دست رفته‌ام. به حال مردی که دیگه نداشتمش.
اون‌قدر زار زدم و اشک ریختم که نفهمیدم کی همون جا روی زمین خوابم برد.
***
با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. سرم درد می‌کرد.
رادوین تلفن رو برداشت و شروع به صحبت کردن کرد. بعد از مدتی، گوشی تلفن رو به طرفم گرفت:
- بگیر، مامانته.
تلفن رو ازش گرفتم و جواب دادم.
- الو؟ سلام مامان.
- سلام دخترم چه‌طوری؟ حالت خوبه؟
- خوبم مامان جان، شما خوبین؟
- ما هم خوبیم عزیزم. مادر یه وقت کار سنگینی نکنی، مراقب خودت باش.
- چشم، به همه سلام برسونید.
- سلامت باشی مادر، خداحافظ.
-خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم. من تو چه حالی بودم و بقیه الان تو چه فکرهایی بودن.
رادوین بدون توجه به من به آشپزخونه رفت.
گشنه‌ام بود، اما نمی‌تونستم نگاه‌های سرد رادوین رو تحمل کنم.
به داخل اتاق مشترکمون رفتم. دیزاین و چیدمان اتاق با اثاثیه‌ی نو تغییر کرده بود.
پرده‌های سفید و صورتی پنجره رو پوشونده بود. تخت سفید و تاج‌داری بالای اتاق بود و گل‌آرایی شده بود. میز آرایش ست با تخت گوشه‌ی دیگه اتاق بود. دلم می‌خواست حمام کنم. حوله و لباس برداشتم و به سمت حمام گوشه‌ی اتاق رفتم.
شیر آب رو باز کردم و اجازه دادم پوستم سردی آب رو حس کنه.
به‌خاطر شرایط و گچ پام، خیلی طولش ندادم و بعد از یه شست‌وشوی مختصر از حمام بیرون اومدم. لباس‌هام رو پوشیدم و به آشپزخانه رفتم تا یک لیوان چای برای خودم بریزم. رادوین توی سالن نشسته بود و تلوزیون نگاه می‌کرد.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روز اول عروسی‌ام این‌طوری باشه. از قدیم گفتن، خود کرده را تدبیر نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین