. . .

انتشاریافته رمان بگذار پناهت باشم | مائده بالانی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
negar_۲۰۲۱۰۷۲۶_۱۲۳۶۵۸_3fv.png

به نام خدا
نام رمان: بگذار پناهت باشم
نویسنده: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @Dayan-H
ویراستار: @Ares
خلاصه: داستان درمورد یه دختر باصلابت و مقتدره که قلبش رو توی گذشته جا گذاشته و حالا از یک جایی به بعد، سرنوشتش با سرنوشت پسر تخس و مغرور و همه‌چیز تموم داستان گره می‌خوره. آیا روشا می‌تونه گذشته رو فراموش کنه؟ آیا می‌تونه با پسری که اخلاقش درست شبیه خودشه کنار بیاد؟ نظر شما چیه؟

مقدمه: می‌گویند سرطان احساس گرفته‌ام؛ سرطانی که تا قلبم ریشه دوانیده و باید بروم یک دوره کامل عقل درمانی.
می‌گویند امکان دارد قلبت را خارج کنند و شاید برای همیشه ریشه احساساتت بخشکد.
نمی‌فهممشان!
شاید آنان نمی‌دانند، وقتی کم رنگ می‌شود حضورت؛ وقتی سکوت می‌کند نگاهت؛ وقتی نگاه معنی‌اش می‌شود هیچ؛ وقتی رنگ می‌بازد خواستن؛
وقتی امید می‌شود روزنه‌ای در طاق آسمان؛
آن‌وقت است که دل می‌بازم به گوشه چشمی و محال می‌شود آرزویم و آرزویم می‌شود تو!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,345
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #1
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #2
# پارت اول

روی تخت دراز کشیده بودم و طبق معمول دنبال یک متن خوب برای پست‌هام بودم. بعد از ساعاتی چرخ زدن، نتم رو خاموش کردم و لپ تاپ‌ام رو بستم. از تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. مامان مشغول صحبت با تلفن بود. به رضا که روی کاناپه ولو شده بود نگاه کردم و گفتم:
- باز کی قراره بیاد؟
- مزاحم‌های همیشگی.
پوفی کردم و روی مبل نشستم. این‌ها هم دیگه به خدا شورش رو در آوردن.
- حرص نخور خواهری به هرکی بد بگذره که به تو حسابی خوش می‌گذره.
حرصی شدم و گفتم:
- آره خیلی!
رضا بلند بلند خندید.
واقعاً که این عمه فهیمه چه‌قدر زن بیشعوری بود! دیگه به چه زبونی باید می‌گفتم آقا جان من از اون پسر لوس و مامانیت بدم میاد؟ توی افکار خودم غرق بودم که با صدای مامان‌ به خودم اومدم.
- روشا! کجایی دختر؟ دو ساعته دارم صدات می‌کنم!
- ببخشید مامان حواسم نبودش.
رضا چشمک زد و گفت:
- باید هم حواست پرت بشه، عروس عمه فهیمه شدن کم چیزی نیست که.
مامان ابروهایش را در هم کشید و گفت:
- من نمی‌دونم دیگه چه بهانه‌ای برای عمه‌ا‌ت بیارم. امشب باز هم شام به این‌جا میان. روشا مادر یه‌وقت چیزی نگی ناراحت بشن بی‌احترامی بشه.
- آخه مادر من! اگه شما و بابا زودتر می‌ذاشتید من خودم جواب عمه رو داده بودم و این‌همه دردسر نمی‌کشیدیم؛ ولی چشم شما نگران نباش خوشگل خانم.
مامان فوری لیست خریدی رو به رضا داد. من هم حاضر شدم تا همراه رضا برم. شاید چند ساعت خیابون گردی حالم رو بهتر می‌کرد. حاضر شدم و سوار دویست و شش سفید رنگ داداشی شدم. رضا سی و دو سالش بود و شش سال از من بزرگ‌تر بود. توی دانشگاه معماری خونده بود و بعد از فارغ‌التحصیلی‌اش با چند تا از دوست‌هاش و البته با کمک بابا، یه شرکت خیلی خیلی کوچولو تاسیس کرد و شروع به کار کرد.
- خانم کوچولو رسیدیم پیاده شو.
لبخند زدم و پیاده شدم. بعد از چند ساعت گشتن توی فروشگاه، آخر سر خسته و کوفته با کیسه‌های خرید به خونه برگشتیم. مامان شامش رو گذاشته بود و همه کارهاش رو کرده بود. دیگه نمی‌دونم چرا این رضای بیچاره رو به خرید فرستاد.
بابا هم روی کاناپه نشسته بود. آخ بابا جون نمی‌دونی که قراره دق‌دلی تمام حرص‌های خواهرت رو امشب جبران کنم. فنجون چایی که برای بابا ریخته بودم رو کنارش گذاشتم و نشستم.
- خسته نباشی جناب ستوده!
- درمونده نباشی وروجک! میگم انگار خیلی خوشحالی.
لبخند شیطانیم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- نه! اتفاقاً که من مثل همیشه‌ام.
- تو که راست میگی ته‌تغاری!
چیزی نگفتم و توی دلم حسابی خندیدم.
حدوداً ساعت هشت و نیم بود که خانواده عمه فهیمه اومدن. درسته عمه فهیمه یکمی خورده شیشه داشت؛ ولی شوهرش آقا جلال مرد آروم و باشخصیتی بود‌ و دخترشون فرشته که ایش حیف اسم فرشته که روی این نچسب گذاشته بودن، با اون دماغ عملی‌اش کلی افاده داشت‌ و پسر عمه فهیمه هم که آقا فرهاد برای آب خوردنش هم عمه فهیمه باید نظر می‌داد.
بعد از صرف شام عمه شروع به تعریف از کمالات و وجنات پسرش کرد. خون خونم رو می‌خورد. واقعاً چرا این‌ها فکر می‌کردن که من و فرهاد خیلی به هم دیگه میاییم؟ مستاصل بودم که رضا نجاتم داد و گفت:
- عمه جون در این‌که داداش فرهاد یه جنتلمن واقعیه شکی نیست؛ ولی بهتر نیست اول نظر خود روشا رو بپرسین و بعد این همه برنامه‌ریزی کنید؟
عمه فهیمه خندید و گفت:
- وا رضاجون عمه من که می‌دونم روشا هم راضیه، مگه نه عمه جون؟
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- راستش همون‌طور که می‌دونید من قصد ازدواج ندارم و اگر یک روز بخوام عروسی کنم، با کسی ازدواج می‌کنم که در حد و اندازۀ من باشه، ببخشید عمه جون ولی من گزینه مناسبی برای مامان دوم شدن آقا فرهاد نیستم. ما به درد هم نمی‌خوریم.
عمه تو بهت بود و آقا جلال سرش رو پایین انداخته بود و فرشته هی چشم و ابرو می‌اومد. بابا هم عصبانی بود و مامان نگران نگاهم می‌کرد، رضا داشت به سختی جلوی خنده‌اش رو می‌گرفت.
ببخشیدی گفتم و فوراً به اتاقم رفتم. ‌‌‌می‌دونستم که الان عمه اون پایین چه قیامتی راه می‌ا‌ندازه؛ ولی آخیش بالاخره از دست این عمه فهیمه راحت شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #3
# پارت ۲
دوهفته‌ای می‌شد که از اون شب خواستگاری می‌گذشت، البته بماند که بابا چه‌قدر نصیحتم کرد که طرز برخورد و رفتارم اصلاً درست نبوده.
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و به طرف اتاق سرهنگ نادری رفتم در زدم و داخل شدم. سرهنگ پشت میزش نشسته بود، بعد از احترام نظامی و این داستان‌ها روی صندلی نشستم. بابا با سرهنگ نادری از دوست‌های قدیمی بودن.
حالا داستان این‌که چطور شد کنکور دانشکده افسری دادم و جنگ و جدال‌های من و خانواده‌ام برای این قضیه یه طرف و کار کردنم به عنوان پلیس یه طرف،‌ وقتی به این اداره منتقل شدم و از شانس خوبم رئیسم سرهنگ‌نادری، یار شفیق و قدیمی بابا از آب در اومد شانس با من یار شد و دیگه بابا مخالفتی نکرد. خلاصه این‌قدر بدبختی کشیدم تا شدم این ستوان روشا ستوده!
شخصیتم این‌جا با روشا داخل خونه زمین تا آسمون فر‌ق می‌‌کرد.
روشا همیشگی، شاد و شر و شیطون بود و ستوان ستوده‌ این‌جا یه فرد مقتدر و سرسخت و جدی هست.
با صدای سرهنگ نادری به خودم اومدم.
- خب دخترم خوبی؟
- ممنونم سرهنگ بفرمایید در خدمتم.
- راستش نمی‌دونم از کجا شروع کنم، شروین رو که یادته؟‌
- منظورتون شروین جابری هست؟!
- بله، شروین جابری برگشته، بچه‌ها رد‌ش رو زدن.‌
- چطور ممکنه! مگه اون تو آتیش سوزی نمرد؟!
- نه، اون همه‌ی این مدت مارو بازی داده بود. می‌دونی که اون آخرین سرنخ ماست.
- خب حالا چی‌کار می‌خواین کنید؟
- ما بعد از شناسایی شروین یکی از بهترین مامورهامون رو به عنوان نفوذی وارد سیستم کردیم؛ اما همون‌‌طور که می‌دونی اطلاعات بیشتری لازمه، ببین دخترم، تو و رادوین که از طریق یکی از دوست‌های قدیمی‌‌تون نیما، یعنی همون فرد نفوذی ما،‌ وارد شبکه و گروه اون‌ها می‌شید و وظیفه شما جلب اعتماد اون‌ها و گرفتن اطلاعات هست‌ تا بفهمین زمان اجرای‌ نقشه‌هاشون کی هست. می‌‌دونی که اون‌ها دختر و پسر‌های جوان و بی گناه رو با وعده مدلینگ شدن به کشور‌های دیگه می‌برن و اعضای بدنشون رو قاچاق می‌کنند.
- بله متوجهم‌ و این خیلی دردناکه، سرهنگ این راد‌وین کیه؟!
- سرگرد رادوین پارسا، درست مثل خودت یکی از بهترین نیرو‌هامون هست.
- میشه یکم اجازه بدید رو ‌این ماموریت فکر کنم!
- بله، البته فقط دیر نشه، می‌دونی که پای کشور و این جوان‌ها وسط هست.
سرم را تکان دادم و از اتاق بیرون اومدم
ماموریت خوبی بود؛ اما با بودن یه نفر دیگه نمی‌دونستم باز هم خوب بود یا نه!‌ تعریف این پارسا رو زیاد شنیده بودم، یه سرگرد موفق و منضبط و سخت گیر‌ و مغرور.
آخه دو تا آدم مغرور چطور می‌تونن باهم کنار بیان؟ خصوصیات اخلاقی ما خیلی به هم دیگه شبیه بود، مطمئن بودم نمی‌شد راحت باهاش کنار اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #4
# پارت ۳
سوار ماشین بابا شدم و به‌ کاسه آبی که پشت سرم ریخته شده بود نگاه نکردم. آخ که چه‌قدر دلم برای شیطنت‌ها و دعواهام با رضا تنگ می‌شد، برای گیر دادن‌ها و محبت‌ها و دست‌های پر مهر مامان، برای لبخند و حس امنیتی که بابا به من می‌داد.
نمی‌دونستم چه‌قدر از خانواده‌ام دور می‌مونم و این ماموریت قراره چه‌قدر طول بکشه.
با صدای بابا از افکارم فاصله گرفتم و از ماشین پیاده شدم، همه چیز برام مبهم بود حتی همین حلقه‌ای که توی دستم داشت خودنمایی می‌کرد. اصرارهای بابا برای محرمیت من با رادوین و من‌ در نهایت چه‌قدر راحت صیغه موقت رادوین شدم.
آدمی که از بودن باهاش نمی‌دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!
قرار بود که من و رادوین به عنوان یه زوج مدل وارد این شو بشویم. خیلی نگذشته بود که آقا تشریفشون رو آوردن. بعد از این‌‌که سرهنگ توضیحات آخر رو به ما دا‌د، مدارک‌هامون رو که البته با هویت‌های جدید بود رو گرفتیم و بابا من رو به ‌رادوین سپرد و من همراه مردی که هیچ شناختی بهش نداشتم؛ اما حالا یه جورهایی شوهرم بود از خانوا‌ده ‌و کشورم خداحافظی کردم.‌
تا رسیدن به دبی هیچ کدوم حرفی نزدیم و فقط پوزخند‌های بی صدای رادوین بود که سکوت بینمون رو می‌‌شکست. قرار بود نیما دنبالمون بیاد، راستش نیما رو یک‌جورهایی می‌شناختم.‌ در حقیقت از فامیل‌های دور هم بودیم و هم بازی بچگی‌های هم دیگه. ‌هرچه‌قدر که از بودن این رادوین حرص می‌خوردم؛ اما از بودن نیما کلی خوشحال بودم.
بعد گرفتن چمدون‌ها، منتظر وایستاده بودیم که نیما رو از دور دیدم.‌
با رادوین که یکم از من جلوتر ایستاده بود دست داد و با ‌من سلام و احوال پرسی کرد.
همگی سوار ماشینش شدیم.
نیما شروع کرد به خوش و بش کردن‌.
- خب چه‌ خبرها داداش،‌ خوبی؟ خیلی وقته که ندیدمت!
- قربونت، می‌گویم آب و هوا‌‌ی دبی‌ بدجور بهت ‌ساخته.‌‌
- جناب سرگرد راست میگن، واقعاً مثل مدلینگ‌ها شدی نیما جون‌.
- داشتیم خانوم خانوم‌ها! تلافی میشه‌ها.‌
مطمئن بودم رادوین از صمیمیت بین من و نیما تعجب کرده.
‌- ا‌نگار شما خیلی هم رو می‌شناسید ستوان.‌‌
- داداش، من و روشا باهم فامیلیم، از بچگی هم باهم بزرگ شدیم.‌ یه یار همیشگی فوتبال من و رضا این وروجک بود.‌‌
رادوین یه لبخند مسخره زد و دیگه چیزی نگفت.
با رسیدن‌ به مقصد نیما گفت:
- خب بچه‌‌ها حواستون جمع باشه از این جا به بعد من محسنم، رادوین تو سامانی و روشا تو هم هانیه‌. این‌جا هزار جور دوربین کار گذاشتن، خیلی دقت کنید تا به چیزی مشکوک نشن.
همگی وارد یه برج بزرگ شدیم. قرار شد من و رادوین تا موقع ناهار تو اتاق‌مون استراحت کنیم و یکی از خدمه مارو به اتاقمون برد. یه سوئیت بزرگ بود و دو تا اتاق داشت‌. رادوین لباس‌هاش رو برداشت وبه حموم رفت،‌ من هم مشغول باز کردن چمدونم شدم.‌ خیلی نگذشته بود که از حموم اومدش بیرون‌. من هم بعد از اون به حمام رفتم و یه دوش کوتاه گرفتم. وقتی ا‌ز حمام اومدم بیرون خبری از رادی نبود. کنترل تلوزیو‌ن رو برداشتم و مشغول چرخ زدن تو ‌کانال‌ها شدم، نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود که ‌رادوین ‌وارد سوئیت شد. سعی کردم خون سرد باشم کانال رو عوض کردم و یه لبخند ژکوند تحویلش دادم؛ اما اون بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد و به داخل یکی از اتاق‌ها رفت.‌ من هم بیخیال به فیلم دیدنم ادامه دادم.
نزدیک‌‌های ظهر بود که دیدم عین جغد شوم اومد بالای سرم ایستاد و تلوزیون رو خاموش کرد. عصبی شدم و گفتم:‌‌
- به چه حقی چنین کاری کردی؟‌
- به هر حقی که خودم می‌دونم، اگه دیدن چرت و پرت‌ها تموم شد پاشو حاضر شو به بیرون بریم.
حسابی لجم گرفته بود. چه‌طور به خودش اجازه داده بود با من این‌طور برخورد کنه.
از روی کاناپه بلند شدم و به سمت کمد لباس‌ها رفتم، یه جین یخی با یه شومیز قرمز رنگ پوشیدم و یکم ‌آرایش کردم و یه رژ جیگری زدم و به خودم نگاه کردم، عجب هلویی بودم. حجابم کامل بود و لباسم پوشیده و برای موهام هم از کلاه گیس استفاده کرده بودم.
به سمت در خروجی سوئیت رفتم رادوین هم پشت سرم اومد. وقتی کامل به من رسید و نگاهم کرد مطمئن بودم که برق تحسین رو می‌شد تو نگاهش خوند؛ اما نمی‌دونم چرا‌ یهویی عصبی شد و نگاهش رو لب‌هام سر خورد، یا خدا! خیلی شیک از جیبش یه دستمال‌ کاغذی ‌بیرون آورد و ‌رو لب‌هام کشید و به سمت بیرون هل‌ام داد.
خون خونم رو می‌خورد. ‌اومدم یه چیزی بهش بگم که نیما هم به ما ملحق شد و من ناکام موندم. وارد سالن غذا خوری شدیم، سالن بزرگی بود و پر بود از دختر و پسر. ‌بعد از سرو غذا یه پسری که نیما رو می‌شناخت به سمتمون اومد و بعد از خوش آمد گویی ما رو به پیش آقا برد.
آقا همون کسی بود که سرپرستی دختر و پسر‌های این‌‌جا باهاش بود و اون‌ها رو برای شو مدلینگ نمایشی حاضر می‌کرد. ‌از ظاهرش می‌شد گفت که فرد مقتدر و موذی به حساب می‌اومد. طبق صحبت‌هایی که شد، قرار بر این شد که هر کدوم از ما یک یار داشته باشیم، البته رادوین مسر بود که من یارش باشم؛ اما آقا قبول نکرد و برای ما یار دیگه‌ای‌ در نظر گرفت.
بعد از برگشتن به سوئیت مخصوص خودمون از شدت گرما این‌قدر ع×ر×ق کرده بودم که دوباره به سمت حمام رفتم و خودم رو تو وان ولو کردم. ‌رادی و نیما باهم بیرون بودن و من دقیقاً نمی‌دونم چه‌قدر بود که تو وان ریلکس ‌کرده بودم و یک‌دفعه برق‌ها رفت. فوری از ‌حمام بیرون اومدم. یادم رفته بود لباس بزارم و از بین لباس‌هام یه چیزی بیرون کشیدم و پوشیدم، داشتم آزادانه چرخ می‌زدم که احساس کردم کسی در می‌زنه‌، با خیال این‌که رادیه رفتم و در رو باز کردم؛ اما به جاش یه پسر دیگه‌ای مقابلم ایستاده بود، لبخند زد و گفت:
- ‌سلام، من عمران هستم، قراره یارت باشم.‌‌
لبخندی زدم و گفتم:‌
- خوشبختم من هم هانیه‌ام.
- خب هانیه داشتم از این‌جا ‌رد می‌شد‌م گفتم بیام باهات آشنا بشم،‌ من باید برم فرد‌ا می‌بینمت. شب بخیر‌
- شب خوش.‌
در رو بستم و اومدم داخل که برق‌ها ‌ اومد. ‌رادوین رو مبل نشسته بود داشت نگاهم می‌کرد و هم‌‌چنان اون لبخند مسخره‌اش رو لبش بود. داشتم سکته می‌کردم طاقت نیاوردم ‌و گفتم:‌‌
‌- خنده بیخودی مرضه‌.
- از کجا می‌دونی که بیخودیه؟
و به لباس‌هام اشاره کرد.‌
وای گندت بزنن روشا. ‌این چه وضعیه؟ یه شلوار گل منگلی مامان دوز که به شدت باهاش احساس راحتی می‌کردم و از قصد موقع خواب پام می‌کردم و الان پوشیده بودم یا یه تاپ آستین حلقه‌ای یقه سه سانت!
خون سردیم رو حفظ کردم و گفتم:
- چیز خنده داری تو خودم نمی‌بینم برای خندیدن‌. نکنه تو خونه شما همه با کت و شلوار می‌چرخند.
چیزی نگفت و روش رو برگردوند.
( ایول روشا، یک هیچ به نفع تو)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #5
# پارت ۴
باصدای رادوین از خواب بیدار شدم‌. صداش رو می‌شنیدم که دم در داشت با کسی صحبت می‌کرد، خمیازه کشان خودم رو به رادوین رسوندم.
- عزیزم اتفاقی افتاده؟
- بیدار شدی خانومم، عمران دنبالت اومده.
- بگو تا یک ربع دیگه میام.
به سمت اتاق خواب رفتم و یه جین یخی پوشیدم با یک شومیز گلبهی و یه آرایش ملیح کردم و از اتاق بیرون اومدم نگاهم با رادوین گره خورد.
عجب تیپی زده بود‌! یه کتون کرم رنگ پاش بود با یه تیشرت شکلاتی تنش که چشم‌های قهوه‌ایش بدجور با لباسش ست شده بود. همراه هم از سوئیت خارج شدیم.
عمران همراه دختری که بعداً فهمیدم اسمش لیدا است و یار رادوینه رو مبل تو لابی نشسته بود. بعد از سلام و احوال پرسی لیدا مثل کنه بازوی رادوین رو گرفت و اون رو با خودش برد و من هم به ناچار با عمران همراه شدم، عمران پسر بدی نبود، شوخ بود و بامزه‌، هیکل ورزشکاری داشت و پوست ‌نسبتاً تیره و موهای قهوه‌ای تیره و چشم‌های عسلی رنگی داشت.
مادر‌ش ایرانی بود و پدرش اهل کویت و این معلوم می‌کرد که آقا دو رگه است. بعد از چند ساعت وقت گذرونی با عمران و گشت و گذار تو اتاق پرو و دیدن اتاق گریم و میکاپ و طراحی به سوئیت برگشتم. خسته و کوفته رو تخت دو نفره‌ای که تصاحبش کرده بودم لم دادم و چشمام رو بستم. احساس کردم یه چیزی رو صورتم راه میره، چشم‌هام رو باز کردم و بلند جیغ کشیدم.
رادوین که کنار من رو تخت خوابیده بود بلند بلند می‌خندید.
شکه شده بودم، اصلاً این این‌جا رو تخت من چی‌کار می‌کرد؟ فاصله‌ا‌ش باهام کم بود، رادوین به من محرم بود و از این نظر مشکلی وجود نداشت و بهش نمی‌خورد که اهل سوء استفاده و این حرف‌ها باشه. وگرنه سهم من از رادوین فقط همون پوزخند‌های تمسخر آمیز بود و بس.
****
چند روزی گذشته بود و من بیشتر وقتم رو تو اتاق‌های میکاپ و پرو می‌گذروندم و عمران کلی به ‌‌من می‌خندید. طبق رسم این قصر باشکوه،‌ همگی مدلینگ‌ها موقع سرو غذا باید دور میز بزرگ جمع می‌شدن که در رأس آقا می‌نشست. ‌غذا تو سکوت سرو شد؛ اما اتفاق عجیبی که افتاد این بود که یک‌دفعه آقا سرش تو بشقاب سوپش افتاد و صدای جیغ و همهمه فضا رو پر کرد، بعد از چند ساعاتی پلیس جنازه آقا رو برد که انگار غذاش رو مسموم کرده بودن و می‌خواستن حذفش کنن و ماموریت ما لو رفته بود، چون همه سرنخ‌ها پاک شده بود و این‌طوری شد که ماموریت ما کنسل شد و پلیس باید دختر و پسرها رو به ایران برمی‌گردوند و تحویل خانواده‌هاشون می‌‌داد.
تازه کشف جالبی که کردم این بود که فهمیدم آقا عمران هم مامور مخفیه و از قضا، یار شفیق رادوینه.
این وسط فقط من بودم که از همه جا بی خبر بود. دوران ماموریت ما خیلی زود تموم شد و قرار شد فردای اون روز به ایران برگردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #6
# پارت ۵
بی هدف تو اتاق قدم می‌زدم، خسته‌ام! حتی حوصله خودمم نداشتم. ساعت حوالی پنج بود که در اتاقم باز شد و نیما با دوتا لیوان کافی داخل شد، از وقتی از دبی برگشتیم نیما هم تو این بخش کار می‌کرد و هر از گاهی هم یه سری به من می‌‌زد.
پشت میزم نشستم و کمی از کافی‌ام رو مزه کردم.
- راسته که ستوان شریفی ازت خواستگاری کرده؟
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- آره، راسته.‌‌
نیما دستی تو موهاش کشید و گفت:‌
- تو هنوز تو عقد رادوینی!‌
- مهلت اون صیغه بالاخره تموم میشه، انگار تو هم باورت شده‌ها!‌ اون عقد موقت فقط برای ماموریت بود.‌
- انگاری خودت هم به ازدواج با این شریفی راضی هستی!
- این چه حرفیه نیما. من دلم می‌خواد سر به تنش نباشه. تو از کجا فهمیدی؟‌
- آقا کل بخش رو پر کرده. اونی که نمی‌دونه فکر کنم خواجه حافظ شیرازیه فقط.
از پشت میز بلند شدم و چادرم رو سرم کردم و کیفم رو برداشتم.
- چی شد یک‌دفعه؟ از حرف‌های من ناراحت شدی؟ مگه اضافه کار نیستی؟‌
- نه ناراحت نیستم، فقط خیلی بی‌حوصله‌‌ام، انرژی کار کردن ندارم.
- پس بزار کتم رو بردارم برسونمت، اوه چه بارونی هم میاد.
- دستت درد نکنه ماشین آوردم.
- باشه هرجور که راحتی.‌
با نیما خداحافظی کردم و از اداره بیرون اومدم. باید اعتراف کنم که از این به بعد با داستان این شریفی، دیگه ابهت سابق رو نداشتم.
درماشین رو باز کردم که سوار شم، لعنتی لاستیکم پنچر شده بود. لگدی به چرخش زدم و در و بستم و کنار خیابون منتظر تاکسی شدم. شریفی رو دیدم که داشت به سمتم می‌اومد. قبل از این‌که به من برسه فوری سوار ماشینی که توقف کرد شدم و ازش دور شدم.
طبق معمول، خونه سوت و کور بود. خسته ‌و کوفته ‌به اتاقم رفتم و روی تختم ولو شدم، اتفاقات اخیر ذهنم رو خیلی درگیر کرده بود، چرا نرفتم اون صیغه نامه رو فسخ کنم؟ چرا این‌قدر بیخیال شده بودم؟!
سرم حسابی درد می‌‌کرد، چند تا مسکن خوردم و چشم‌هام رو بستم.
حوالی شش صبح بود که با آلارم گوشی از خواب پریدم، یعنی خرس هم باید پیش من لنگ می‌انداخت. دست و صورتم رو شستم و زیر ‌ سماور رو روشن کردم. ‌مامان و بابا هنوز هم همدان بودن و چند روز دیگه برمی‌گشتن. حال شوهر عمه عاطفه مساعد نبود، سکته کرده بود و به همین خاطر مامان این‌ها برای عیادت به همدان رفته بودند.
رضا هم که تا خر‌خره زیر پتو بود و داشت خواب هفت تا پادشاه رو می‌دید.
صبحانه‌ای مختصر خوردم و‌ فوری حاضر شدم و به اداره رفتم.
پرونده‌‌هایی که لازم بود نیما امضا‌شون کنه رو برداشته بودم و به طرف اتاق نیما رفتم، می‌خواستم از پله‌ها برم پایین که دیدم این شریفی خیر ندیده داره صدام می‌زنه. نفهمیدم چی شد که حواسم پرت شد و چادرم زیر پام گیر کرد و از پله‌ها پایین افتادم. چند تا از خانوم‌های‌ همکار که تو راه‌رور بودن فوری به طرفم اومدن و کمک کردن بلند بشم. خداروشکر تعداد پله‌ها زیاد نبود؛ ولی مچ دستم خیلی درد می‌کرد. از همهمه‌‌ای که تو سالن پخش شده بود نیما و رادوین هم از اتاق‌هاشون بیرون اومده بودن. خانم غلامی نگاهی به دستم ‌کرد و گفت:
- روشا جان، فک کنم شکسته باید بری دکتر.‌
باشه‌ای گفتم و قرار شد همراه نیما به بیمارستان برم.
کنار ماشین منتظر ایستاده بودم که دیدم به جاش رادوین اومد و سوار شد.
بی معطلی سوار شدم. دستم به قدری درد می‌کرد که فقط دلم می‌خواست زودتر برسیم.
چراغ قرمز بود. رادوین به دستم نگاه کرد و گفت:
-‌ کی هلت داد؟‌
- هیچ کس، عجله داشتم، پام گیر کرد و افتادم.‌‌
- برای چی عجله داشتی؟ مگه فرار می‌کردی؟‌
اومدم بگم آره داشتم از دست اومدن شریفی فرار می‌کردم که با دوتا بچه و یه زن طلاق داده اومده خواستگاری منی که سن خواهر کوچیکش رو دارم؛ ولی سکوت کردم.
- ‌تو این دو روز که نبودم می‌بینم خیلی اتفاق‌ها افتاده. نیما راست میگه که این شریفی بی چشم و رو ازت خواستگاری کرده؟
- چی شد یک‌دفعه این‌قدر این موضوع براتون مهم شده سرگرد؟‌
چراغ سبز شد و رادوین حرکت کرد و کمی بعد نزدیک بیمارستان نگه داشت.
رادوین گفت:
- آره مهمه. غلط زیادی کرده که اومده خواستگاریت، به چه حقی اومده خواستگاری زن من؟!
- من همسر شما نیستم.
- اعصاب من رو خورد نکن روشا، اگه زن من نیستی چرا نیومدی صیغه رو فسخ کنیم؟ تو زن منی. می‌فهمی؟ چه موقت چه دائم، نابود می‌کنم کسی رو که بخواد به ناموس من چشم داشته باشه.‌
تلخ خندیدم. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم، غیرت یک‌دفعه‌ای رادوین برای من غیر قابل باور بود.‌
- ببین روشا خانم، اون صیغه نامه حالا حالا‌ها اعتبار داره،‌ تا پایان اعتبارش هم شما زن منی و احدی حق نداره نگاهت کنه چه برسه به این‌که بیاد خواستگاری.
درد دستم امانم رو بریده بود. چیزی نگفتم و از ماشین پیاده شدم و باهم دیگه وارد بیمارستان شدیم. دکتر دستم رو معاینه کرد، دستم نشکسته بود و فقط ضرب دیده بود.‌ باید با باند می‌بستمش و کاری باهاش نمی‌کردم. بعداز بیرون اومدن از پیش دکتر، رادی من رو ‌تا جلوی‌ خونه رسوند.‌
‌- لباس‌هات‌ رو جمع و جور کن زود بیا، حلقه‌‌ات هم فراموش نشه.
یه‌ برو بابایی نثارش کردم و از ماشین پیاده شدم و فوری داخل خونه رفتم. روی مبل نشستم و سعی کردم که آروم باشم.
نیم ساعت نگذشته بود که با تکون‌های رضا از خواب بیدار شدم.‌
- گرفتی خوابیدی؟ پاشو این رادوین بدبخت اون پایین منتظرت هست.
- بیخود کرده، منتظر نباشه.
- شوهر شماست، به من چه ‌آخه!‌
- داداش خوش غیرت، برو بگو‌ من باهاش جایی نمیرم.‌
- خانم خانوم‌ها، من اون‌قدر هم که فکر می‌کنی بی‌غیرت نیستم که آبجی کوچیکه رو‌ همین‌جوری بفرستم بره. بهش گفتم که نمیای و اجازه نمی‌د‌م؛ ولی گفت از بابا اجازه گرفته. به بابا هم که زنگ زدم گفت باهاش هماهنگ شده و من حق دخالت کردن ندارم و تو باید با رادوین بری.‌
حرصی شده بودم، ‌آخه یعنی چی!
فوری چند دست لباس برداشتم و حتی بدون خداحافظی از رضا که اون هم مثل من نگران و ناراحت بود از خونه ‌بیرون اومدم. ‌
‌- کجا می‌‌ریم؟‌
- حلقه‌‌ات کو؟‌
- گفتم کجا می‌‌ریم؟
‌‌- خونه‌امون.‌
- انگار باورت شده من زنتم!‌
- آره، تو زنمی، شرعی و قانونی، مدارکش هم هست.
سکوت کردم و ترجیح دادم به هیچی فکر نکنم. فضای ماشین از عطر رادوین پر شده بود. کمی بعد رادوین جلوی یه آپارتمان نگه داشت‌ و پیاده شدیم.
خدایا خودت عاقبتم رو ختم به خیر کن! رادی در واحد رو باز کرد و داخل رفتیم. یه خونه نقلی دو خوابه‌ هشتاد متری با یه دیزاین خوشگل!
روی مبل نشستم‌ و گفتم:‌
- برای چی به این‌جا اومدیم؟‌
- جای شما این‌جاست. توی خونه‌ی خودت.‌
- بابام پدرت رو در میاره.‌‌
- بابات چرا باید پدرم رو در بیاره؟ من زنم رو آوردم خونه‌ام و از ایشون هم که اجازه گرفتم و ایشون هم موافقت کردن و خیلی راضی بودن. پس مشکلی نیست. پاشو لباس‌هات عوض کن دختر خوب!‌
حرصی بودم و بی‌هدف به صفحه خاموش تلوزیون خیره شده بودم.
من رادوین رو دوست داشتم. دوستش داشتم که صیغه‌مون رو نخواستم فسخ کنم، چرا هر روز حالش رو از نیما جویا می‌شدم؟
باصدایی که از ته چاه شنیده میشد گفتم:
- رادوین‌.
- بله؟‌‌
- تاکی قراره این‌جا بمونم؟!‌
- تا هر وقت که همسر منی. از این به بعد شرایط‌ یکم فرق کرده. ‌اگه ببینم چه سر کار چه جای دیگه کسی روت نگاه بدی داره، زنده‌‌اش نمی‌زارم.
به من برخورد. با بغض گفتم:
- مگه من گفتم اون پسره بیاد خواستگاری؟
‌- تو نگفتی؛ ولی حتماً یه جوری رفتار کردی که او‌ن به خودش این اجازه رو داده.‌
خیلی به من برخورد. بغضم شکست و گریه‌ام گرفت.‌‌
- هیس روشا گریه نکن. معذرت می‌خوام
روم رو برگردوندم و بی صدا اشک ریختم. رادوین هم به سمت آشپزخونه رفت.
چشم‌هام رو بستم و خودم رو توی مبل مچاله کردم. باورم نمیشد اینی که الان این‌جا نشسته و زندگیش داغون شده من بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #7
# پارت ۶
از اومدنم به خونه رادوین دو روز می‌گذشت. همه جای این خونه برایم غریبه بود. مثل مهمون روی کاناپه نشسته بودم و همش منتظر یک میزبان بودم. هضم این موضوع برایم سخت بود. هضم کردن این‌که بابام چطور تونست چمدونی از وسایل و لباس‌هام رو با خودش به خونه رادوین بیاره و بگه تا وقتی زنشم همین‌جا بمونم. همه جای این خونه حتی دیوارهاش هم به‌ من پوزخند می‌زد.‌
صدای کلید توی در، من رو از هزاران افکار مختلف بیرون کشید.
رادوین در رو باز کرد و داخل خونه شد و چراغ‌ها رو روشن کرد. نور چراغ چشم‌هام رو اذیت می‌کرد.
- سلام، چرا تو تاریکی نشستی؟
سعی کردم بغضم ر‌و قورت بدم.
- روشا عزیزم به خدا داری دیوونه‌ام می‌کنی.
تلفن زنگ خورد و رادی جواب داد.

- الو سلام مامان جان، ممنون ما خوبیم شما چطورید؟
- (...)
- روشا هم سلام می‌رسونه‌.
‌‌- (...)
-چشم حتماً‌. فعلاً خداحافظ.
بعد این‌که گوشی رو قطع کرد رو به من گفت:
- مامانم بهت سلام رسوند.‌
- مامانت مگه اصلاً ماجرای ما رو می‌دونه؟
- مامان من از اول از همه چیز خبر داشت‌. اصلاً بلند شو حاضر شو بریم شام بیرون تا برات همه چی رو تعریف کنم.‌
فضای خونه برام سنگین بود بدون معطلی قبول کردم. فوری حاضر شدم و همراه رادوین از خونه ‌بیرون زدیم.
جلوی‌ یه رستوران نسبتاً شیک پارک کرد و پیاده شدیم بعد از سفارش غذا منتظر شدم تا رادی شروع کنه.
- اولش که قرار شد تو ماموریت با تو همراه بشم و داستان عقد پیش اومد من ماجرامون رو به مامانم گفتم اون هم به بابا گفت، هیچ کدوم مخالفتی با این قضیه نداشتن. حتی مامانم از این قضیه راضی و خوشحال هم بود. خیلی دلش می‌خواست که من سر ‌و سامو‌ن بگیرم، راستش بعد از رفتن مهشید، اوضاع روحی و به کل زندگیم خیلی به هم ریخته بود و خودم رو غرق توی‌ کار کرده بودم.‌
غذامون رو آوردن.‌‌
- ‌مهشید کیه؟‌
- نامزد سابقم... ماجراش طولانیه، فقط در همین حد بگم که چند روز قبل از ازدواجمون رهام کرد و رفت آلمان.
- خیلی متاسفم!

- مهم نیست، اوایل خیلی داغون بودم؛ اما الان ‌دیگه نه. خب اگه باز هم از خودم بهت بخوام بگم سی و دو سالمه، شغل‌ام رو که می‌دونی، پدرم یه شرکت ساختمون سازی ‌داره و مامانم معاون مدرسه است. یه خواهر دارم که اسمش ر‌ها است و ‌نونزده سالشه و الان کانادا هست، اون‌جا درس می‌خونه. خودمم که عاشق ورزشم و...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:

- عاشق ورزشی، از رنگ آبی و سرمه‌ای خوشت میاد، فکر‌ می‌کنم به اسب سواری هم علاقه مند باشی.
رادوین با تحسین نگاهم کرد.‌
- روشا نمیگم عاشقم باش یا این‌که من عاشقتم؛ اما بیا تا وقتی که قراره با هم زندگی کنیم هم دیگه رو اذیت نکنیم.‌
لبخند‌ زدم یه لبخند تلخ!

‌توی حرف‌های رادوین یه ابهامی بود. معلوم نبود دوستم داره یا الان از سر تعهدی که نمی‌دونستمش داستانش چیه کنارمه‌ و جالب‌تر از همه این‌که قلبش قبلاً توسط یه زن دیگه تصاحب شده بود.
حوالی دوازده بود که برگشتیم . لباس‌هام رو عوض کردم و روی تخت دو نفره‌ای که گوشه اتاق بود ولو شدم. رادوین روی کاناپه دراز کشیده بود. دلم براش سوخت می‌دونستم کاری نمی‌کنه که هیچ کدوم پشیمون بشیم. صداش کردم و خودم رو کنار کشیدم تا اون هم روی تخت بخوابه. رادوین کنارم خوابید و چراغ‌ها رو خاموش کرد.‌‌
- رادوین.‌‌
- بله.‌‌
- مهشید رو خیلی دوست داشتی؟!‌
- خب آره، قرار بود خانومم باشه؛ اما بد به من ضربه زد.‌
- اگه یه روز برگرده چی؟‌
- اون دیگه بر نمی‌گرده، اگه برگرده هم جایی پیش من نداره.
نا‌خودآگاه لبخند زدم و چشم‌هام رو بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #8
# پارت ۷
زیر خورشت رو کم کردم و با سینی چایی به پذیرایی رفتم، نیکی جون مادر رادوین لبخند زد و گفت:
- دخترم بیا بشین، زحمت نکش.
چایی رو تعارف کردم و نشستم.
- رادوین که اذیتت نمی‌کنه؟
لبخند زدم و گفتم:
- نه این چه حرفیه!
- ‌بعد از چند سال می‌تونم دوباره حس کنم آرامش به زندگی پسرم برگشته. همه این‌ها به خاطر وجود تو هستش.‌
- نظر لطف شماست؛ اما می‌دونید‌ من و رادوین یه جور‌هایی ته قصه‌مون نامعلوم هست. ما الان به میل خودمون این‌جا و کنار هم‌ نیستیم و این‌که معلوم نیست این زندگی تا کی ادامه پیدا کنه و چی پیش بیا‌د و این من رو نگران می‌کنه!
- می‌فهمم مادر، مهم‌‌تر از همه این‌که هیچ کدومتون راضی به فسخ نشدین نشون میده به هم بی میل نیستید و فقط نیاز به زمان دارید.
- ‌می‌ترسم نیکی جون، اگه اون‌قدری وابسته‌اش‌ بشم و بخوامش و اون من رو نخواد چی؟‌
- صبور باش دخترم، من مطمئنم که این‌طوری نمیشه. پسرم رو خوب می‌شناسم.‌
- سلام به اهل خونه.‌‌
- عه، رادوین اومدش.‌
بلند شدم و به استقبالش رفتم.‌‌
- سلام، خسته نباشی. نیکی جون این‌جا هستند.
- ممنون، مامانم‌ اومده! چه خوب.
‌رادوین به سمت مادرش رفت و او‌ را در ‌آغوش کشید. من هم یه لیوان چایی برای رادی ریختم و به جمع ملحق شدم.
نیم ساعتی نگذشته بود که نیکی جون عز‌م رفتن کرد.
- نیکی جون ناهار رو پیش‌مون باشید.‌
- مامان! روشا ناهار درست کرده کجا آخه سرظهری داری میری.‌
- مرسی بچه‌ها‌، اومده بودم فقط سر بزنم بهتون. انشاالله یه وقت دیگه با امیر( پدر رادوین) مزاحمتون می‌شیم.‌
- قدمتون سر چشم.‌
نیکی جون خداحافظی کرد و رفت. میز رو چیدم و به همراه رادوین پشت میز نشستم. براش غذا کشیدم.
- به آمبولانسی، اورژانسی زنگ زدی؟‌
- عه وا برای چی؟‌
- یه وقت اگه چیزیمون شد حداقل نمی‌ریم‌.
- رادوین!‌
- شوخی کردم. ببخشید.‌
اخمی کردم و شروع به خوردن کردیم.‌
- میگم رادی‌.
- جانم.‌‌
- از فردا می‌خوام به اداره برگردم.‌
- آره، اتفاقاً دیگه صدای سرهنگ نادری هم در اومده.‌
- بعداز ظهر‌ می‌خوام برم خونه مامانم، خیلی وقته ندیدمش.
- خب بزار شب که اومدم باهم بریم بابات هم باشن.
- نه نمی‌‌خوام فعلاً بابا رو ببینم.‌
- باشه خانم کوچولو. پس حاضر شو دارم میرم اداره ببرمت.
لبخندی زدم و فوری میز رو جمع کردم و سریع ظرف‌ها رو شستم و حاضر شدم. رادوین من رو جلوی خونه مامان ‌این‌ها پیاده کرد. کلید انداختم و در رو باز کردم.
وای، چه‌قدر دلم برای خونه تنگ شده بود.
- سلام‌، کسی خونه نیست؟‌
مامان از آشپزخانه بیرون اومد و گفت:‌
- روشا! الهی فدات بشم، تویی‌!
مامان رو بغل کردم و هر د‌و ز‌یر گریه زدیم.‌
- بی معرفت، ترک خانواده کردی؟
- من که هر روز تلفنی باهاتون صحبت می‌کنم، بعدش همه‌اش تقصیر بابا هست.
- بابات به کنار، خودت چرا سراغی از‌ ما نمی‌گیری؟‌
- بیخیال مامان، من واقعاً نمی‌دونم چرا بابا این‌کارها رو داره می‌کنه!‌
- چه‌قدر بهت گفتم برو اون صیغه نامه رو فسخ کن. نمیشه حرف زد که، بخوایم چیزی بگیم میگن زنشه.‌
- فراموش کن مامان، این رضا بی معرفت کجاست؟‌
- شرکته، طفلک بچه‌ام از وقتی تو رفتی سر تو با پدرت خیلی حرفش شد.
- مامان ‌از ماجرای من که کسی خبر نداره؟‌
- نه به همه گفتیم رفتی ماموریت.‌
- حداقل اینجوری کسی ‌نمیفهمه.‌‌
- والا تو حکمت خدا موندم، قضیه تو یک طرف اومدن کاوه هم... ‌‌
-کاوه!کاوه چی! برگشته؟‌
- آره چند وقتی میشه، به این‌جا هم سر زده.
چشم‌هام رو بستم و به گذشته رفتم. چهره‌ی کاوه دوباره برام پر رنگ شد.
چه‌قدر دیر اومدی بی‌معرفت!‌
- بابا می‌‌دونه کاوه برگشته؟
- بابات اولین نفر فهمید.‌
‌نفسم رو فوت کردم و بلند شدم.
- کجا مادر؟‌
- یکم کار دارم باید برم.‌‌
- تو که تازه اومدی!‌
- قربونت بشم دوباره بهت سر می‌زنم.‌
- روشا جان، از پدرت دلگیر نشو اون خوبی تو رو می‌‌خواد.‌
تلخ خندیدم. ‌گونه مامان رو بوسیدم و از خونه زدم بیرون. اومدن کاوه بد جوری به همم ریخته بود.
*****
خانم محتشم، چهره نگاری این خانوم که تموم شد بفرستش پیش سروان حسینی.
- بله، چشم.
گردنم رو ماساژ دادم و به اتاقم رفتم‌. صدای افخمی من رو به خودم آورد.‌
- ستوان، آقای راد کارتون داشتن.‌‌
لبخندی زدم و راهم رو به اتاق نیما کج کرد‌م، در زدم و داخل شدم.‌
- سلام، افخمی گفت کارم داشتی.
- سلام، بیا بشین باید صحبت کنیم.
روی صندلی نشستم و منتظر به نیما نگاه کردم.
- فهمیدی عشق ازلی ابدیت برگشته؟‌
- هیس.‌.. آروم.‌.. تو دیدیش؟‌
- آره، سراغ تو ر‌و از‌ من خیلی گرفته.
آه کشیدم و به صندلی تکیه دادم.
- ببین روشا، این‌طوری که نمیشه، تا ابد که نمی‌تونی حقیقت رو نادیده بگیری.
- میگی چی‌کار کنم؟
- به رادوین جریان رو گفتی؟‌
- نه، رادوین نباید بدونه‌. گذشته من هیچ ربطی به رادوین نداره.
- اما بهتره بهش بگی.
- نمی‌تونم.
- سعی کن بهش بگی قبل از این‌که دیر بشه.
در اتاق باز شد ‌و مکالمه من و نیما ‌نصفه نیمه موند. رادوین داخل اتاق اومد‌.
- روشا توام این‌‌جایی؟
‌-‌ آره، من احضارش‌‌ کردم.
بلند شدم و گفتم:‌
- خب من دیگه برم، با اجازه.
- روشا من کارم تموم شده وسایلت رو جمع کن بریم.
باشه‌ای گفتم و از جمع خارج شدم. تو محو‌طه منتظر رادوین بودم که آقا اومدن. در ماشین رو باز کرد و سوار شدیم. سکوت بینمون تنها موزیکی بود که وجود‌ داشت.
- چیزی شده؟‌
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:‌
- نه چطور؟‌
- آخه خیلی تو فکری!
- داشتم به فردا شب فکر می‌کردم، حالا نمی‌شد نیکی جون جشن نمی‌‌گرفت؟
- یه مهمونی کوچولو برای خوشحالی رهاست دیگه‌.
- پروازش ساعت چنده؟‌
- چهار بعدازظهر فردا می‌‌شینه.
- به فامیل می‌‌خوایید بگید من کی‌‌ام؟‌
- خب معلومه تو یکی از دوست‌های رها هستی.
دیگه چیزی نگفتم.
از پله ها بالا رفتم و در رو باز کردم و چادرم رو روی مبل انداختم، گوشیم داشت زنگ می‌خورد. دوستم سیما بود.
- الو جانم.
- جانم و کوفت، آماده‌‌ای؟ دارم میام دنبالت.
- وای سیما، به کلی قرار امشب رو فراموش کرده بودم.‌
- چند دقیقه دیگه جلو خونتونم زود بیا پایین‌.
تماس قطع شد. مستأصل به رادوین نگاه کردم. چی‌کار کنم اگه نزاره برم، آبروم میره.‌‌
- کی بود؟‌
- سیما ‌بود. یادم رفته بود بهت بگم قرار بود امشب با بچه‌ها بریم خرید و شام رو باهم بخوریم.‌‌
- حالا چرا کشتی‌هات غرق شده؟‌
- ناراحت نمی‌شی من برم؟‌
- نه عزیزم برو خوش بگذره.
لبخند زدم و به سمت اتاق رفتم. یه جین سرمه‌ای پوشیدم با یک مانتو لی که حاشیه‌هاش گیپور سفید داشت و یه روسری ساتن سرمه‌ای سرم کردم و یه آرایش ملیح هم ضمیمه کار کردم و کفش‌های پاشنه بلندم رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون که رادوین دستم رو‌ گرفت و گفت:‌
- فکر نمی‌کنی زیاد زدی؟‌
- چی؟‌
- اون عطری که باهاش دوش گرفتی.
- اوا، رادوین من همش دو تا قطره زدم کجا دوش گرفتم.
- آرایشت چی؟ ببینش انگار داره میره عروسی.‌‌
- اگه دلت نمی‌‌خواد نرم بگو چرا دیگه بهانه میاری.
رادوین سکوت کرد و به دیوار تکیه داد.
گوشیم زنگ خورد سیما بود، وقت دعوا نبود.
‌- ناراحت نباش دیگه، زودی برمی‌گردم.
‌بدون معطلی از خونه بیرون اومدم.
- سلام خانم.
- سلام عشقم. اوه ببینمت.‌
- گمشو، تو باید پسر می‌‌شدی به خدا!
هر دو زدیم زیر خنده، سیما حرکت کرد.
-‌ روشا، شماره نرگس بگیر ببین کجاست؟‌
- خودش داره زنگ می‌زنه.
جواب دادم.
- الو کجایی تو؟‌
- من رسیدم‌، سلام ‌عرض شد.
‌- یکم بچرخ رسیدیم.‌
طولی نکشید که رسیدیم، سیما ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم‌. نرگس تو محوطه منتظر ایستاده بود با نرگس روبوسی کردم و به سمت داخل مرکز خرید حرکت کردیم.
تقریباً دوساعتی میشد که از این مغازه به اون مغازه می‌چرخیدیم.
سیما رو کرد به ‌من و با عجز گفت:‌
- روشا، می‌خوای یه کیف بخری‌ها، زجر کشمون کردی.‌
نرگس در تایید سیما ادامه داد‌.
- ببین این کیفه چه خوشگله، همین رو بخر.‌
به کیف نگاه کردم و گفتم:
- آره، خوشگله.
با خرید کیف کوچیک زیر بغلی که نگین کاری شده بود و هم رنگ لباسی بود که فردا می‌خواستم بپوشم موافقت کردم و همون رو خریدم.
بعد از خرید رفتیم طبقه بالای همون برج رستوران تا شام بخوریم.
گارسون سفارش‌‌ها رو گرفت و ما منتظر شدیم. سیما گفت:‌
- روشا، برنامه‌ات چیه؟‌
- نمی‌دونم.
- بالاخره که مهلت صیغه نامه تموم میشه. اگه ولت کرد چی؟‌
نرگس به سیما تشر زد و گفت:‌‌
- سیما چرا توی دلش رو خالی می‌کنی؟
‌- مگه دروغ میگم؟ یکم منطقی باید بود.‌
لبخند کج و کوله‌ای زدم و گفتم:
- غذاها اومد مشغول شین.‌‌
تو سکوت مشغول خوردن شدیم. بعد از غذا دوباره چرخی تو پاساژ زدیم و قرار شد سیما برامون آب میوه بگیره. از پله‌ها پایین می‌اومدیم که با یه جسم سفت برخورد کردم و آب میوه توی دستم روی مانتوم ریخت. سرم رو بلند کردم و گفتم:‌
- مگه کوری؟‌
حرف تو دهنم ماسید. چهره‌ی کاوه برام پر رنگ‌تر شد. نه امکان نداشت، این کاوه بود که الان تصادفی کنارش بودم‌!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #9
#پارت ۸
(رادوین)
چند ساعتی میشد که روشا رفته بود، روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد. مهران یکی از بچه‌ها بود.
- سلام مهران خان.
- سلام بر رفیق قدیمی، چطوری، کجایی؟
- قربونت، خونه‌ام.
- بیام دنبالت بریم یه چرخی بزنیم؟
- دیر نیست؟
- خوبه دختر نیستی تو، آماده شو میام دنبالت.‌
- نمی‌خواد دیگه تا این‌جا بیایی، تو برو دنبال علی من خودم میام سمتتون.
- باشه داداش می‌بینمت.
تماس قطع شد. تحمل خونه بدون روشا برام‌ سخت بود، ماشین رو کنار یه پارکی که بغل یه مرکز خرید بود پارک کردم و پیاده شدم و به بچه‌ها پیوستم.
یکی از بچه‌ها به اسم امیر تو این مرکز خریده مغازه داشت. وارد پاساژ شده بودیم که علی گفت:‌
- بچه‌ها چه منظره‌ای!‌
نگاهم به سمت جایی که علی می‌گفت کشیده شد. چند تا دختر بودن و یه پسر، دقیق‌تر که شدم، ‌وای من! اون روشا بود کنار‌ اون پسره، مهران رو کنار زدم و با عجله به سمت روشا رفتم.

(روشا)
هنوز تو بهت بودم که با صدای رادوین به خودم اومدم، نه! این وسط فقط همین رو کم داشتم. مثل ماست وا رفته شده بودم، قدرت هیچ‌کاری رو نداشتم. رادوین با کاوه درگیر شده بود. با ترس جیغ زدم.
- رادوین ولش کن، کشتیش!
رادوین بی توجه به من مشت دیگه‌‌ای نثار کاوه کرد. چند تا جوان دیگه که انگاری از دوست‌های رادوین بودن جلو اومدن‌ و سعی کردن اون‌ها رو از هم جدا کنند.
کاوه خون توی دهنش رو تف کرد و گفت:‌
- روشا، این دیوونه کیه؟
رادوین خواست به سمت کاوه هجوم ببره. مستاصل به رادوین که مثل یه شیر زخمی بود نگاه کردم. رادوین دستم رو گرفت و خطاب به کاوه گفت:‌
- دفعه آخری باشه که دور و بر زنم می‌بینمت، چون‌ دفعه‌ی بعدی زنده‌ات نمی‌زارم.
من رو دنبال خودش کشید و از پاساژ بیرون اومدیم، داخل ماشین هلم داد و با سرعت سرسام آوری حرکت کرد.
(رادوین)
در خونه رو باز کردم و روشا رو به داخل هل دادم. عصبی به سمت یخچال رفتم و بطری آب رو سر کشیدم. روشا مثل ابر بهار اشک می‌ریخت به سمتش رفتم.
- چیه! ناراحتی مچت رو گرفتم؟‌
روشا با هق هق گفت:
- راد‌ی، به خدا این‌طوری که تو فکر می‌کنی نیستش.‌
داد زدم:‌
- پس چطوریه لعنتی! خودم تو رو با اون دیدمت، هنوز هم تصویرش جلو چشمام هست.
- به خدا اتفاقی بود.
- هه! اتفاقی... اتفاقی هم اسمت رو می‌دونست.
- بهت توضیح میدم، اتفاقی بود... قرار نبود من کاوه رو ببینم.
به دیوار تکیه دادم. پس کاوه این بود.
روشا مقابلم زانو زد و گفت:‌
- به جون مامانم که می‌دونی چه‌قدر دوستش دارم، دیدن کاوه اتفاقی بود... تو از چیزی خبر نداری!
نگاه بی تفاوتم رو به روشا انداختم و از کنارش رد شدم و به داخل اتاق کارم رفتم و در رو محکم بستم.
(روشا )
با یه سر درد بدی از خواب بیدار شدم. رادی دیشب رفت تو اتاق کارش و همون جا خوابید. من هم این‌قدر گریه کردم که همین‌جا روی مبل نفهمیدم کی خوابم برد. لعنت به تو کاوه که بود و نبودت فقط برای من باعث درد و رنج میشه. نگاه ساعت کردم، نزدیک‌های‌ پنج بود رادوین حتماً تنهایی خودش رفته بود فرودگاه. ‌ گوشیم رو برداشتم، چند تا تماس‌ بی‌پاسخ داشتم. شماره سیما رو گرفتم.
- الو سیما.
- درد و الو... دختر کجایی؟ می‌دونی چند بار بهت زنگ زدم!‌
- ببخشید حالم اصلاً خوب نبود.
- ببینم سالمی، بلا ملا که سرت نیاورده؟‌
- نه نگران نباش.‌
- مگه میشه نگران نباشم، یعنی دیشب که اون‌طوری بردت گفتم زنده‌ات نمی‌زاره.
- شانس منه دیگه، بعد این همه سال و دیدن کاوه اون‌جا اون هم اون‌جوری!‌‌
- کاوه بدبخت هم خیلی تو شوک بود.‌
- سیما ‌چرا من این‌قدر بدبختم؟
- خل شدی؟ این حرف‌ها چیه؟ ببین من رو دارن پیج می‌کنن، مریض دارم، بهت دوباره زنگ می‌زنم.
- باشه برو به کارت برس، فعلاً.‌
تلفن رو قطع کردم و دوباره روی مبل افتادم. تلفن زنگ خورد از خونه مامان این‌ها بود صدام رو صاف کردم و جواب دادم.
- بله بفرمایید.‌‌
- سلام مادر، خوبی؟‌
- سلام مامان جان، خوبم شما خوبی؟‌
- خداروشکر، ببینم تو کاوه رو دیدی؟‌
- بله دیشب خیلی اتفاقی دیدمش، همون موقع رادوین هم سر رسید و یه کتک‌ کاری جانانه شد.
- خدا مرگم بده، از صبح اومده بس نشسته ‌جلو در خونه که چرا روشا رو شوهر دادید؟ ‌بابات کار خوبی کرد که تو رو فرستاد خونه رادوین وگرنه حریف این کاوه نمی‌‌شدیم.‌
- شما میگی یعنی همه این‌ها نقشه‌های بابا بوده و من رو از قصد فرستاده این‌جا؟‌‌
- تو که می‌‌دونی بابات برای مراقبت از تو هرکاری می‌کنه.‌
- کاملاً مشخصه...‌ رادوین هم خبر داره؟‌
- بابات یه چیزهایی ‌بهش گفته.‌
- مامان دارن زنگ می‌زنن باید برم.
- باشه دخترم مراقب خودت باش. ‌خداحافظ.‌‌
- چشم خداحافظ.‌
تلفن رو قطع کردم،‌ کسی در نزده بود؛ اما نمی‌تونستم به حرف زدن ادامه بدم. ماجرا داشت جالب میشد! بابام برای ندیدن و نرسیدن من به عشق بچگیم من رو می‌فرسته خونه آدمی که داشت میشد عشق جدیدم، رادوین با این‌‌که از قبل خبر داره کاوه کیه باز هم انگشت اتهام ‌‌روی من نشونه می‌گیره،‌ مسخره است.
سرسری یه چیزی تنم کردم و نفهمیدم چطوری خودم رو به خونه نیما رسوندم. نمی‌دوستم کار درستی هست یا نه؛ ولی فعلاً‌ تنها کسی که می‌تونست بدون قضاوت ‌به من کمک کنه نیما بود.‌
- به به، راه گم کردی بانو.
- اومدم باهات حرف بزنم، اوضاعم خیلی داغونه.‌
- از ‌دیشب ‌خبر دارم، کاوه زنگ زد و همه چیز رو گفت... راست و دروغش رو از من می‌خواست بشنوه.‌
- باورت میشه، بعد از اون همه انتظار کاوه برگشت. بابام برای نرسیدن ما، من رو می‌فرسته خونه رادوین، آقا رادوین که از همه جا و همه چیز خبر داره با من طوری رفتار کرد که انگار واقعاً من مقصرم!
- آروم باش دختر خوب، حتماً رادوین برای کارش دلیل داشته، یکم منطقی فکر کن، اون لحظه که تو با کاوه برخورد کردی و رادوین شما رو دیده، رادوین که کاوه رو نمی‌شناخته فکر‌ می‌کرده یکی دیگه است‌. ‌‌‌حتی اگه اون شب کاوه هم وجود نداشت و تو باز تصادفاً کنار مرد دیگه‌ای بودی رادوین همین کار رو می‌کرد. هر مرد دیگه‌ای همین کار رو می‌کرد!‌
- باشه قبول؛ اما بعدش چی؟ وقتی فهمید اون کاوه بوده چی؟ من رو ول کرد رفت... نگذاشت براش توضیح بدم.‌
- الان رادوین کجاست؟‌
-حتماً خونه مامانشه. آخه رها برگشته.‌
آیفون به صدا در اومد.
- منتظر کسی بودی؟‌
- نه‌.
نیما به سمت آیفون رفت.
- کاوه است.
- در رو باز کن.
- مطمئنی؟!‌‌‌
- بالاخره که چی... باید ببینمش!‌
نیما در رو باز کرد و کمی بعد کاوه داخل شد، یه جین سرمه‌ای پاش بود با یه پیراهن سرمه‌ای، مو‌های لخت مشکی‌اش رو پیشونی‌اش ریخته بود، چشم‌هاش، چشم‌های طوسی‌اش دوباره منقلبم کردن. ‌نیما در رو بست و کاوه که تازه متوجه من شده بود نگاهم کرد و گفت:‌
- روشا‌!
سرم رو پایین انداختم و با ریشه شالم بازی کردم.‌
کاوه مقابلم زانو زد و گفت:
- بی‌معرفت می‌دونی چند وقته چه‌قدر دنبالت گشتم! حالا که اومدم، رفتی شدی مال یکی دیگه؟!
قلبم به درد اومد! نه، من در مقابل کاوه این‌قدر‌هام مقاوم نبودم. اشک گونه‌‌ام رو خیس کرد.‌
- روشا به من نگاه کن بگو که دروغه، بگو فقط برای منی.‌
به سمت در رفتم. کاوه نگاهم کرد و گفت:‌
- جو‌ن کاوه یه چیزی بگو.
بغضم رو قورت دادم و گفتم:‌
- دیر اومدی کاوه، خیلی دیر اومدی، اون‌قدر دیر که...
نتونستم حرفم رو کامل کنم و از خونه‌ی نیما بیرون زدم. همه‌ی تنم می‌لرزید، دلم نمی‌خواست به خونه‌ی رادوین برگردم.‌ بی هدف تو خیابون رانندگی می‌کردم.
‌پدر نرگس، عمو رحمان، یه مسافر خونه کوچیک داشت. ‌بهترین جا برای من همون‌جا ‌بود. ‌کنار مسافرخونه پارک کردم و یه اتاق گرفتم. تنهایی تنها چیزی بود که آرومم می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

مائده بالانی

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
641
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
170
پسندها
1,835
امتیازها
83

  • #10
#پارت ۹
(رادوین)
تا حالا چند بار به روشا زنگ زدم؛ ولی جواب نمی‌داد.
- رها جان من دیگه باید برم.
- کجا آخه رادوین؟ من از اون سر دنیا نیومدم که تو بری‌ها!
- روشا خونه تنهاست آخه، باید برم.
- باشه این دفعه رو می‌زارم بری، عذرت موجه هست؛ ولی دفعه‌ی بعد باید با خانومت بیای وگرنه به مامان میگم راهت نده.
- چشم وروجک.
از مهمون‌ها و مامان این‌ها خداحافظی کردم و راه خونه رو در پیش گرفتم. خونه تاریک بود، چراغ‌ها رو روشن کردم؛ ولی اثری از روشا نبود. تلفن زنگ خورد، از خونه روشا این‌ها بود.‌
‌- الو سلام.
‌- سلام پسرم، خوبی؟ چرا تلفن جواب نمی‌دید؟‌
‌- سلام خانم ستوده، ببخشید من بیرون بودم تازه اومدم، شرمنده نگرانتون کردیم.
‌- دشمنت شرمنده، روشا کجاست؟‌
‌- روشا سر درد داشت خوابیده، بیدار که شد میگم تماس بگیره.
‌- باشه مادر، خداحافظ.
‌- خداحافظ.
‌تلفن رو قطع کردم، پس اون‌جا هم نبودش. گوشیش رو خاموش کرده بود. شماره نیما رو گرفتم.‌
‌ - الو نیما.
‌ - جانم داداش!
‌- میگم تو از روشا خبر داری؟ خونه نیستش.
‌- راستش بعدازظهری دیدمش؛ اما فکر کردم برگشته خونه.
‌- باشه ممنون.
‌ - خبری شد به منم بگو.
‌ - باشه خداحافظ‌.
‌سوئیچ رو برداشتم و با عجله سوار ماشین شدم‌. تمام بیمارستان‌های شهر رو گشتم؛ اما خبری ازش نبود. گوشیم زنگ خورد.‌
‌- جانم نیما‌.
- داداش فکر کنم بدونم کجاست.
‌- خب کجاست؟
‌- دوستش نرگس خانم گفت مثل این‌که رفته مسافر خونه‌ی اون‌ها، آدرسش رو برات می‌فرستم.‌
‌- باشه منتظرم.
با سرعت سرسام آوری جلوی مسافرخونه پارک کردم و داخل رفتم.‌
‌ - سلام.
‌- سلام پسرم، بفرمائید.‌
‌ - من همسرم خانم ستوده این‌جا هستند، دوست نرگس خانم.
‌- خوبی پسرم؟ خیلی خوش اومدی.
‌- ممنونم، میشه بگید اومدم دنبالش.‌
‌- صبر کن پسرم الان میگم بیادش‌.
‌ - ممنونم.

‌(روشا)
‌به ساعت دیواری اتاق خیره شده بودم که در زدن، در رو باز کردم، عمو رحمان بود.
‌- جانم عمو‌؟
‌- دخترم، شوهرت اومده دنبالت.
‌ - عمو جون بگین در رو باز نکردش یه جوری ردش کنید بره‌.
‌- از دست شما جوان‌ها.‌
‌‌در رو بستم و به دیوار تکیه زدم. از کجا من رو پیدا کرده بود؟ ای نرگس دهن لق! حساب تو و اون نیمای عاشق پیشه‌ی خودشیرین رو بعداً می‌رسم. دوباره در زدن، در رو باز کردم و گفتم:‌
‌- عمو رفتش؟‌
‌ رادوین تو ‌چهارچوب در ایستاده بود و نگاهم می‌‌کرد.
- نخیر جلوت وایساده، آماده شو بریم.
‌- من با شما جایی نمیام‌.
- میای، خوب هم میای، تو زن منی. این بچه بازی‌ها چیه؟‌
‌- متأسفم که دلت رو خوش کردی به چند تا کاغذ پاره.
‌- مثل بچه آدم، آماده شو بریم نمی‌خوام صدام بالا بره. سر لجبازی بچگانه تو تمام بیمارستان‌های شهر رو گشتم. ‌مادرت از نگرانی مدام زنگ می‌زنه. اون وقت روشا خانم کجان‌؟‌ تو ‌چی می‌خوای؟ خدا می‌دونه.‌
‌- تنها جایی که میشه توش بود همین جاست.‌
‌- پاشو روشا، این‌قدر بی غیرت نشدم که زنم شب تو مسافرخونه سر کنه.
تحکمش به قدری بود که ناخودآگاه دنبالش راه افتادم. خجالت زده از عمو رحمان خدا‌حافظی کردم و سوار ماشین شدم. چند باری می‌خو‌استم مسیر رو عوض کنم که رادی سپر به سپر پشت سرم بود. ‌با رسیدن به خونه مستقیم به اتاقم رفتم و در رو بستم، رادوین پشت سرم وارد اتاق شد.‌
‌- روشا، این بچه بازی‌ها چیه؟ برای چی از خونه رفتی؟
‌ روم رو بر گردوندم و جوابش رو ندادم‌.‌
- با شما بود‌م‌ها!
‌مقابلش ایستادم و گفتم‌:‌
- چیه خیلی دلت می‌خواد بدونی چرا رفتم؟‌ رفتم تا چشمم به تو و این خونه نیفته. رفتم تا یادم نیفته پدرم از سر لجاجت و محبت بی جهت و نرسیدن من به عشق قدیمیم من رو فرستاده تو این خونه. ‌رفتم تا بی جهت بعضی‌ها ‌با دونستن حقیقت، انگشت اتهامشون رو سمتم نشونه نگیرن، رفتم چون کم آوردم. چون خستم!
رادوین نگاهم کرد و گفت:‌
‌ - هر مرد دیگه‌ای هم جای من بود اون شب همون کار رو می‌کرد. می‌دونی چیه روشا، درد من از جایی بیشتر میشه که من با تو رو راست بودم، همه گذشته و زندگیم رو بهت گفتم؛ ولی تو فقط سکوت کردی، دردم می‌گیره وقتی می‌فهمم نیما رو برای درد و ‌دل کردن‌هات بیشتر از من قبول داری، دردم می‌گیره وقتی تو رو توی مسافرخونه باید پیدات کنم، دردم می‌گیره وقتی تو رو کنار یکی دیگه می‌بینمت.
‌بغضم رو قورت دادم و به رادوین نگاه کردم، رادوین ادامه داد:‌
‌- جای تو این‌‌جاست روشا، کنار من! بزار باور کنم که سهم من از تو فقط یه اسم نیست.‌
‌شاید جای من همین‌جا و پیش رادوین بود. شاید اون راست می‌گفت، نمی‌دونستم، شاید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین